۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

چپ آوازه افکند و از راست شد! - دو

در میهن‌ستیزیِ چپِ ایرانی - دو

این مرده‌ریگ شوم حزب توده سرانجام به سازمانهای دانشجوئی دهه سی و گروههای چریکی دهه‌های 40 و 50 رسید. "چپ بودن" این گروهها به این فروکاسته شد که:
دشمن امریکا و اسرائیل باشند، دوست و ستایشگر جنبش فلسطین باشند، بجای اندیشه کردن در باره آینده ایران و چگونگی کشورداری در آن، یکی از کشورهای "سوسیالیسم واقعا موجود" را، از شوروی و چین گرفته تا کوبا و آلمان شرقی الگوی خود سازند (و شرم آورتر از همه اینکه برخی از اینان "آلبانی زیر رهبری اَنوَر خوجه" را الگو و سرمشق جمهوری دموکراتیک خلق ایران می‌دانستند)، دشمن سگ زنجیری آنان یعنی شاه باشند، با هر چه شاه گفت و کرد، حتا اگر به سود مردم ایران باشد، دشمنی بورزند، هر آنکه را که با هر انگیزه و به هر بهانه‌ای با شاه از در ستیز در‌آید، بستایند و دوست خود بدانند.

در همین راستا کنفدراسیون دانشجویان ایرانی سه سال پس از خیزش فرومایگان در برابر حق رأی زنان و برابری دینی نمایندگان مجلس، به رهبر این جنبش نامه نوشت و ایستادگی او در برابر شاه را (با اینکه از نگرگاهی بسیار راست‌گرایانه انجام شده بود) ستود[1]. پیشتر از آن حزب توده در برابر خمینی و خدای خمینی سوگند یاد کرده بود که «حامی جدی تعالیم مقدس اسلام» است و از فرمان الله سرنخواهد پیچید[2]. فرهنگ پدر‌کُشتگی چنان در میان اپوزیسیون گسترش یافته بود که حتی جبهه‌ ملی که می‌بایست سودوزیان ایران را بر هر چیز دیگری برتری می‌داد، آینده میهن را قربانی کین‌جویی خود کرد و با اصلاحات آمده در انقلاب شاه‌وملت از در ستیز درآمد. بهروز برومند در اینباره می‌گوید: «مخالفت اصلی با انقلاب سفید بود. نمی‌توانستیم بگوییم ما از انقلاب سفید حق رای زنان را قبول داریم. این نوعی تایید شاه بود»[3]. کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در این راه چندان پیش رفت که برای دهان‌کجی به شاه، همنوا با رهبران دیکتاتور و مردم‌ستیز عربی چون عبدالناصر خلیج پارس را "خلیج عربی" نامید.

در سالهای آغازین دهه چهل اصلاحاتی زیر نام "انقلاب سپید" آغاز شدند. در این هنگام از جبهه ملی، که تنها برای ملی کردن نفت پدید آمده بود و پس از سرنگونی شادروان مصدق کمابیش از هم پاشیده بود، جز نامی بجای نمانده بود. رهبری حزب توده نیز با بجای گذاشتن انبوهی از جانباختگان و زندانیان به آغوش پشتیبانانش در بلوک سوسیالیستی گریخت و بدینگونه میدان برای جوانانی باز شد که باید آنان را نسل سوم جنبش چپ ایرانی دانست. سازمانهای چریکی با ایدئولوژی مارکسیستی یکی پس از دیگری سربرکردند و سَد دریغ و هزار افسوس که در ژرفای اندیشه آنان نیز همان مرده‌ریگ شوم و شرم‌آور حزب توده خانه کرده بود. بدینگونه بیژن جزنی که از برجسته‌ترین اندیشه‌پردازان این جنبش به شمار می‌آید، نوشت:

«در این مرحله یک نقطه عطف دیگر قابل توجه است، پانزدهم خرداد  سال 42. اگر سقوط آرام امینی به معنی حل سیاسی تضاد عمده قبلی بود، 15 خردادبه معنی آغاز عمده شدن تضاد بعدی بود، تضاد خلق با استبداد دربار بمثابه عمده‌ترین دشمن خلق»[4]

جزنی بمانند بخش بزرگی از پیشینیان اندیشگی‌اش دچار نگرشی از بیخ‌وبُن نادرست بود. او درپی اهریمن‌سازی از شاه، چاره‌ای جز این نداشت که دشمنان او را فرشته بشمار آورد و بدینگونه فرومایگانی که از خشمِ دادن حق رأی به زنان کف بر لب آورده و شهر را به آشوب کشیده بودند، از نگر او "خلق" نامیده می‌شدند.

در نوشته‌های این بازه زمانی آنچه که فراوان دیده و خوانده می‌شود گرایش به ویرانگری است. از آنجا که این گروهها نتوانستند نقش چندانی در رخدادهای دهه پنجاه بازی کنند و در اندک زمانی سرکوب شدند، من از بررسی پیوندهای آنان با کشورهای بیگانه درمی‌گذرم، تا به جایگاهشان در رخدادهای پس از انقلاب بپردازم. همین اندازه ناگزیر از گفتنم که آنان جنبشهای جدائی‌خواهانه آذربایجان و مهاباد را که چیزی جز بازی امپریالیسم روسی در برابر امپریالیسم آنگلوساکسون نبود، از دل‌وجان می‌ستودند و بی آنکه سرسوزنی از تاریخ و چگونگی و روند پیدایش ملت ایران بدانند، در یک همسنجی کودکانه ایران را "زندان ملل" می‌خواندند و بر "اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل" انگشت می‌نهادند.

باری و به هرروی با انقلاب بهمن 57 رژیم شاهنشاهی فروپاشید و قدرت بدست تکنوکراتهای مسلمان نهضت آزادی افتاد. چپ ایرانی که بخش بسیار بزرگی از آن در سازمان چریکهای فدائی خلق و حزب توده گرد آمده بود، همین اندازه اندک از میهن‌دوستی و ملی‌گرائی کسانی را که خود آنان را "لیبرال" می‌نامید برنتافت، و پس از گیجی نخستین و به چپ‌وراست زدنهای آغازین، در چارچوب سازمان فدائیان اکثریت و حزب توده خود را به کارگزار ایران‌ستیزترین و واپسمانده‌ترین نیروی آن روز جامعه ایران فروکاست و دیری نگذشت که رهبری سازمان اکثریت هموندان و هواداران خود را فراخواند که برای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی خبرچینی کنند[5]، اگرچه همان روزها بر هر کسی آشکار بود که در زندانها بر سر این نیروهای ضدانقلاب (آنگونه که رهبری اکثریت آنها را می‌نامید) چه می‌آمد[6].

در گذر یک سده چپ ایرانی از نقشی ستایش‌برانگیز به کاریکاتوری اندوه‌زا فروکاسته شده بود؛ بنیانگزاران حزب کمونیست ایران همچون حیدر عمواوغلی و سلطانزاده اگر هم دلبسته کشوری بیگانه بودند، دستکم در کنشگریهای خود ارزشهای سخت و پایداری چون دادگری و برابری را پاسداری می‌کردند و پیشه‌وری اگرچه به دستور استالین درپی جدائی آذربایجان بود، ولی در آن یکسال حکومتش بر آذربایجان گامهای بزرگی در راستای همین ارزشها برداشت. نسل واپسین چپ ولی خود را خواسته و دانسته ابزار دست رژیمی کرد، که از همان روز نخست آپارتاید جنسیتی و دینی و همچنین ستم طبقاتی را بر پرچم خود نوشته بود و از همان آغاز پیدایشش ستیز با فرهنگ و تاریخ، و در یک واژه کیستی ایرانی را آماج خود نهاده بود. بدینگونه آرمانهای راستین چپ، که همانا کاستن از تنگدستی رنجبران و نبرد برای ساختن جامعه‌ای برابر و آزاد بودند، با تلاش واپسین نسل چپ ایرانی و بویژه سازمان اکثریت و حزب توده بدست فراموشی سپرده شدند و جای آنها را تعریف نوینی از کیستی چپ گرفت؛ مبارزه با امپریالیسم امریکا، حتا به بهای همآغوشیِ سیاسی با ملایانی که همخوابگی با دختر نُه ساله را روامی‌داشتند و بهائیان را سزاوار مرگ می‌دانستند و زنان را به پستوی خانه‌ها فرستاده بودند و از همان روز نخست کمر به نابودی همه نمادهای ملی ایرانی بربسته بودند.

رژیم پهلوی نه بناگاه از آسمان بر زمین افتاد و نه آنگونه که رادیو مسکو و رادیو بی‌بی‌سی همصدا و همنوا در گوش ما خوانده‌اند، دست‌پرورده انگلستان بود. چپ کهنه‌اندیش اگر بجای دست بردن به تفنگ و نارنجک اندکی ماتریالیسم تاریخی خوانده بود، درمی‌یافت که هیچ پدیده‌ای در جهان بناگاه آفریده نمی‌شود. ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی اندیشه راهبَر جنبش مشروطه بود و تنها و تنها همین اندیشه بود که می‌توانست در ایران واپسمانده آغاز سده بیستم جنبشی پدید آورد که هم رهبران حزب کمونیست و هم آیت‌الله‌های مسلمان و هم کِنشگران زرتشتی و هم انبوهی از یهودیان و بابیان و بهائیان و مسیحیان از آن خودش بدانند. تنها ناسیونالیسم انسانگرای پدیدآمده بدست آخوندزاده‌ها و کرمانیها بود که می‌توانست سرداراسعد بختیاری و ستارخان آذربایجانی را همپیمان کند. دامنه این نیروی شگرف چنان بود که انبوه آزادیخواهان آذری و ارمنی و گرجی از سرزمینهای جداشده از ایران از باکو و ایروان و تفلیس خون خود را بپای آن ریختند. تنها در چارچوب اندیشه‌ و نگاهی ایرانگرایانه بود که مردم می‌توانستند بپذیرند، افسری ارمنی بنام یپرم‌خان رئیس پلیس پایتخت شود. پس آنچه که در نیم سده پس از جنبش مشروطه و بویژه بروزگار رضاشاه انجام شد، نه خواسته اراده‌گرایانه "یک" تَن – آنهم به دستور انگلستان -، که فرجام ناگزیر این پس‌زمینه تاریخی بود. اینکه آیا کارگزاران رژیم پهلوی از پس این خویشکاری بزرگ برآمدند یا نه، پرسشی دیگر است که پاسخی دیگرش باید.

باری پایفشاری پهلویها بر کیستی ایرانی و یادآوری گذشته پیش از اسلام آن، یعنی همان کاری که رهبران اندیشمند جنبش مشروطه پنجاه سال پیش از تاجگذاری رضاشاه آغاز کرده بودند، خاری درشت و تیز در چشم دشمنان ایران، بویژه بریتانیای کاپیتالیستی و شوروی سوسیالیستی بود و این سرود بدآهنگ "باستانگرائی"[7] و "شوینیسم فارس" و "آریاپرستی" را نیز هم‌اینان یاد مستان چپ و مسلمان دادند. پس چه جای شگفتی است که شناخته‌شده‌ترین چهره چپ کُهنه‌پرست میهمان همیشگی رادیو بی‌بی‌سی – همان که روزگاری بازوی رسانه‌ای ام‌آی‌سیکس بود - باشد و در پشتیبانی از جمهوری اسلامی همه مرزهای شرو و آزرم را درنوردد؟

بدینگونه پیوند ایرانگرائی با رژیم شاهنشاهی آنچنان در ناخودآگاه چپ لانه کرد، که هم‌امروز نیز چپ کهنه‌اندیش از بیماری بدخیم "ایران‌هراسی" رنج می‌برد و گمانش بر این است که هر کُنشگر دوستدار ایران، بویژه اگر ایران را با همه تاریخ و جغرافیا و فرهنگش دوست بدارد، بی بروبرگرد "سلطنت‌طلب" است. این پارانویای "همه سلطنت‌طلب‌پنداری" چنان جان‌سخت است که بخشی از همین چپ، حتا شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" را هم برنمی‌تابد و با شنیدن آن، هراس بازگشت رژیم شاهنشاهی و سربرکردن غول راسیسم آریایی تنش را به لرزه می‌افکند[8]‌. ترس زَهره‌شکَن این چپ از نشان شیروخورشید نیز ریشه در همین پارانویا و این هراس دارد، که شاید "مونارکوفوبیا"[9] (شاه‌هراسی) نامی برازنده برای آن باشد[10].
بیهوده نیست که بخش بزرگی از پاسخهای هواداران کُهنه‌اندیش به نوشته پیشین من، همصدا با حسن عباسی و رضا مرادی غیاث‌آبادی و شیخ صادق خلخالی،بادی و شیخ صادق خل به این بازمی‌گشت که کوروش یا زائیده پندار تاریخ‌سُرایان است و هرگز هستی نداشته است، و یا اگر بوده و بر این خاک زیسته، تبهکاری همچون سدها شاه دیگر بوده است.

چپ ایرانی که هنوز گیج و خواب‌آلود در پسکوچه‌های انترناسیونالیسم پرولتری گام می‌زند، از سویی ناسیونالیسم ایرانی را می‌نکوهد که پرستنده خاک‌وخون است، از دیگر سو ولی با در بوق کردن "حق تعیین سرنوشت ملل"، خود را به بلندگوی نژادپرستان فرومی‌کاهد، و بر آن است که گروهی انسان هم"خون"، حق اینرا دارند که بخشی از "خاک" یک کشور را از بدنه آن جدا کنند و از این رهگذر خود ستایشگر همان چیزی می‌شود، که پیشتراَش نکوهیده بود؛ خاک، و خون.
اینکه چنین سیاستی در فرهنگ واپسمانده خاورمیانه رودهای خون روان خواهد کرد و دارائیهای مردم این گوشه خاک را روانه جیبهای کارتلهای سازنده جنگ‌افزار خواهد کرد، دغدغه چپ کُهنه‌پرست نیست. مایه شگفتی نیست که بخشی از این چپ درپی سرخوردگی از انقلاب پرولتری و به انجام رسانیدن راه رشد غیرسرمایه‌داری، دست از همه آن آرمانها کشید و به گروههایی پیوست، که قبیله‌گرائی[11] و نژادپرستی ویژگی برجسته آنان است، تا در میان مردمان زیونده در این آب‌وخاک دیوارهایی بلند فرازآورد و بر طبل دشمنی قومی بکوبد.

از چپ ایرانی که یکسدسال پیش با آرمانهای بزرگی چون برابری و آزادی و پیشرفت، و بویژه آسایش و سربلندی رنجبران پای به میدان سیاست ایران نهاده بود، چیزی جز نقشی کَژ و کول و بیرنگ بر دیوار این خانه برجای نمانده است. بازماندگان این جنبش، از چپ بودن تنها پارانویای شاه‌هراسی و در راستای آن، ستیز با کیستی ایرانی را نماد و نشانه خود کرده‌اند. آرمانهای بزرگ و انسانی چپ، همچون دادجوئی و برابری‌خواهی را، واپسین نسل اینان – حزب توده و سازمان اکثریت – به بهانه "مبارزه با امپریالیسم امریکا" در پیشگاه امام امت قربانی کردند، تا جایی که امروز تازیانه های فروآمده بر  پیکر کارگران آق‌درّه هم این چپ در خواب رفته را از جای نمی‌جنباند. از دیگر سو، رویای نابودی امپریالیسم جهانخوار امروزه حتا خنده هم برنمی‌انگیزد، چراکه بخش بزرگی از همان چپ ضدامپریالیست به دامان دشمن دیرین خود کوچیده و در بندر آرامش آن لنگر افکنده است. اگر جمهوری اسلامی دینی بودن خود را تنها و تنها در حجاب زنان است که به نمایش می‌گذارد، چپ کهنه‌اندیش نیز تنها از رهگذر ستیز با کیستی ایرانی است که خود می‌نماید.

با اینهمه و در پایان این نوشته دادگری از دست نباید گذاشت، که "داد" همانگونه که در شاهنامه بزرگ نیز آمده، یکی از چند گوهر بنیادین فرهنگ و کیستی ایرانی است. و دادگری را فرمان چنین است که دستآوردهای جنبش چپ نیز ناگفته نماند. و براستی هم بخش بزرگی از توده اندیشمند و اندیشورز ایران در یک سده گذشته از دل همین جنبش بدر آمده است. از کارگردانان و نویسندگان و چکامه‌سرایان گرفته تا پژوهندگان و کارآفرینان و . . .  لشگری انبوه از سرآمدان جامعه ایرانی را می‌توان نام برد، که روزگاری در این خانه بزرگ سوی چپ خیابان زندگی زیسته‌اند. ولی بازهم داد از دست نمی‌بایستمان داد، که ایران‌دوستی آنان در دوری از چپ کهنه‌اندیش بوده که پدید آمده است و نه در پایبندی به ارزشهای آن[12].

ما در ایران هیچگاه یک چپ راستین نداشته‌ایم. واپسین نسلی که خود را چپ می‌نامید، در یکی از بزنگاههای مرگ‌زای تاریخ ایران با شوری بی‌مانند در آغوش راستترین گرایش سیاسی و اندیشگی جامعه ایران، یعنی "خط امام" خزید و همه اندک آبرویی برجای‌مانده خود را نیز بر باد داد. جنبش آزادیخواهی ایران نیازمند یک چپ نوین و خردگرا است. چپی که میهنش را دوست بدارد و بپذیرد که کوروش و داریوش و مزدک و مانی و زرتشت همان اندازه "ایران"اند، که مصدق و امیرکبیر و قره‌العین و ارانی و رضاشاه. این چپ باید به میهن و خاستگاه خود چون مادری بنگرد که او را با همه زشتیها و زیبائیهایش، با همه برتریها و کاستیهایش و با سرتاسر پیشینه‌اش دوست می‌باید داشت. چپی که دریافته باشد برای ساختن جهانی نو، باید نخست خانه خویش را آباد کرد. چپی که از تاریخ تابناک جنبش مشروطه بیاموزد و دریابد که ایرانگرائی تنها پادزهر کارساز اسلامگرائی ویرانگر است و سرانجام، چپی که در پیشگاه خِرَد آموخته باشد:

آنکه به میهن‌ خود مهر نمی‌ورزد، هرگز پروای سرنوشت مردمان آن را نخواهد داشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------

 - ماهنامه 16آذر، شماره ششم، 1345[1]
 - مردم، شماره 62، تیرماه 1342[2]
 - جمعبندی مبارزات سی‌ساله اخیر در ایران، موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی[4]
 - برای مشت نمونه خروار بنگرید به: کار اکثریت، شماره 78، نهم مهرماه 1359[5]
6 - از یاد نباید برد که این کار شرم‌آور تنها دامنگیر رهبری این سازمان است و تا جایی که من دیده و شنیده‌ام، بدنه سازمان اکثریت و بویژه هواداران آن هرگز دست به این ننگ نیالودند. تا جایی که به خود من بازمی‌گردد، در سالهای 60 تا 62 بارها در خانه‌ای پناه گرفتم که میزبانم از هواداران سازمان اکثریت بود. ولی منش انسانی این هواداران سرسوزنی از بار گناه نابخشودنی کسانی که آنان را به همکاری با اسدالله لاجوردی فراخواندند، نمی‌کاهد.
7 – "باستانگرائی" تا جایی که من خوانده‌ام بَرساخته عبدالله شهبازی از هموندان پیشین حزب توده است که پس از دستگیری به نهادهای امنیتی ج. ا. پیوست. این واژه برابرنهاد "آرکائیسم" است.  
- بنگرید به " وظیفه ی ملی – مسئولیت جهانی، ف. تابان"  [8]
این واژه برساخته من است، با نگاه به آنارکوفوبیا - [9]
Monarchophobia / Anarchophobia
 - چپ کُهنه‌اندیش در دشمنی با شیروخورشید خود را به "مقلد" آیت‌الله خمینی فرومی‌کاهد. بنگرید به فتوای خمینی در اینباره.[10]
 - در باره این واژه بنگرید به: زبان مادری و کیستی ملی، 6. قبیله‌گرا کیست؟[11]

 - شمار اینان چندان بزرگ است که پرداختن به همه آنان خود کتابی ستبر خواهد شد.[12]

۱۳۹۵ آبان ۲۷, پنجشنبه

چپ آوازه افکند و از راست شد! - یک

در میهن‌ستیزیِ چپِ ایرانی- یک

نوشته پیشین من کورش آزاده‌کیش و چپِ کهنه‌اندیش واکنشهای بسیاری برانگیخت که دستکم برای خود من چندان نابیوسان و شگفت نبودند. ایران‌ستیز خواندن چپ ایرانی بر گروهی از خوانندگان بسیار گران آمد، که پاره‌ای از واکنشهای ایشان را در زیر آن نوشته در ایران‌امروز و همچنین در فیسبوک من می‌توان دید. انگیزه من از نگاشتن پی‌نوشتی بر آن جُستار نیز همین بود، که سخن را اندکی واتَرگُشایم و گذشته از واکنشهای  بازماندگان این جنبش سیاسی به گردهمائی هفتم آبان در پاسارگاد، نشان دهم که سایه‌های این ستیزه ریشه‌دار جنبش چپ با کیستی ایرانی به یکسَد سال پیش بازمی‌گردد.

پیش از هر چیز و از آنجا که چپ ایرانی به اندیشگری خودانگیخته خو نکرده و همیشه پذیرای سخنان آماده بوده است، ناگزیر از گفتنم که بنیانهای اندیشگی یک جنبش و بُردارهای بیرونی‌اش را نمی‌توان با گروندگان و باورمندان به آن یکسان و برابر گرفت. تا که سخن فاش‌تر شود، نمونه‌ای می‌آورم؛

بیش از یک دهه است که من در نوشته‌هایم به بنیانهای فاشیسم و تروریسم در باورهای اسلامی می‌پردازم و برآنم که کشتارها و شکنجه‌ها و سرکوبهای انجام شده بدست حکومتهای اسلامی و همچنین کُنشگران اسلامگرا، ریشه در بنیانهای اندیشگی این دین دارند و نمی‌توان آنها را رفتار خودسرانه گروهی نادان دانست که اسلام راستین را درنیافته‌اند. در پاسخ به این نوشته‌ها، که برپایه پژوهش پیگیر در قرآن و سیره و روایت و حدیث فرونگاشته شده‌اند، مسلمانان از نواندیش و کُهنه‌گرا انگشت سرزنش بسوی من برمی‌آهیزند که چرا "مسلمانان" را تروریست می‌خوانم و برایم چهره‌های آشتی‌جو و آرامش‌طلب مسلمان را نمونه می‌آورند و می‌پُرسند آیا من یک‌ونیم میلیارد مسلمان را آدمکُش می‌دانم؟

درست بمانند همتایان مسلمانشان، آن بخش از کُنشگران چپ که هنوز زنجیر باورهای خاک‌گرفته و کُهن را از دست‌وپای خود نگسسته‌اند نیز، از اینکه من اندیشه چپِ ایرانی را در بنیادهایش میهن‌ستیز می‌خوانم برمی‌آشوبند و در خشم می‌شوند و تلاش می‌کنند با آوردن نمونه از میهن‌دوستی چهره‌های چپ نشان دهند که سخن من نادرست است و چپگرایان ایرانی بسیار پروای ایران را داشته‌اند و به آن مهر می‌ورزیده‌اند. کُنشگر مسلمان هرگونه خُرده‌گیری بر اسلام را "توهین به یک‌ونیم میلیارد مسلمان" می‌داند، و کُنشگر چپ نیز کوچکترین خرده‌گیری بر جنبش چپ ایران را "توهین به مبارزان و جانباختگان جنبش چپ".

هنگامی که من و دیگرانی چون من با نگاه به قرآن و سیره محمد نشان می‌دهیم رفتار داعش سُنی در شام و همتایان شیعه‌اش در ایران ریشه در آموزه‌های اسلام و تاریخ پیدایش و برآیش آن دارد، معنی سخنمان این نیست که هرکه مسلمان است، آدمکُش و تروریست و شکنجه‌‌گر است. همچنین هنگامی که من اندیشه چپ ایرانی را با نگاه به تاریخ پیدایش و برآیش آن میهن‌ستیز می‌خوانم، سخنم به چَم این نیست که تک‌تک کُنشگران چپ دشمن ایران‌اند و سر در آبشخور‌ بیگانگان دارند.

از دیگر همانندیهای چپ ایرانی با اسلام در این است که هردو – از آنجا که ایدئولوژیک می‌اندیشند – در پی ساده کردن پُرسمانها برای یافتن پاسخ هستند. در جایی نوشته بودم:

«اندیشه ایدئولوژیک چندسویه‌نگری را برنمی‌تابد. ذهن ایدئولوژی‌زده از پذیرش پیچیدگی پدیده‌ها نه تنها ناتوان است، که با همه توان خود از آن می‌گریزد. ایدئولوژی که به گفته لوکاچ "آگاهیِ دروغینِ ناگزیر" است، نه تنها برای همه پرسشها پاسخی در آستین دارد، که همیشه از پیچیدگی این پاسخها می‌کاهد و گرایش به سادگی دارد»[1]

از این رو است که ذهن ساده‌اندیش کُنشگر چپ در رودررویی با کسی که بنیانهای اندیشگی چپ ایرانی را به زیر تازیانه بی‌گُذشت سنجش می‌گیرد و به همان اندازه دین اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی را نیز بی‌بهره نمی‌گذارد و در نگارش از زبانی پالوده و سوده بهره‌ می‌جوید، دچار آشفتگی می‌شود و برای پرسشهای بسیار پیچیده‌اش پاسخی بس ساده می‌یابد؛ پس مزدک بامدادان بی‌گمان هوادار پادشاهی است.

باری، درد بزرگ جنبش آزادیخواهی ایران بی‌بهره بودن از یک چپِ راستین بوده‌ است. چپی که نه تنها پرولتاریا و رنجبران و فرودستان ایرانی را، که همه ایران را با همه مردمانش و همه زبانهایش و همه فرهنگش و همه تاریخ و جغرافیایش دوست داشته باشد و سود ایران را بر هر چیز دیگری برتری بخشد. جای چنین چپی، چپی که براستی ایران‌دوست باشد، شوربختانه در یکسد سال گذشته در میان جنبش آزادیخواهی تُهی بوده است و آنچه که خود را بدروغ چپ نامیده است، به هنگام کارزار و در بزنگاههای سخت و سرنوشت‌ساز سرمست و غزلخوان در آغوش واپسمانده‌ترین بخش "راست" درغلتیده است. کوتاه‌سخن اینکه چپ ایرانی از چپ‌بودن تنها و تنها نامش را داشته و چه در اندیشه و چه در کُنش همگانی‌اش همه چیز بوده است، بجُز چپ.

نگاهی شتابزده و گذرا به تاریخ یکسدساله جنبش چپ در ایران گواهی آشکار بر سخنان من است. چپ ایرانی نه بمانند همتای اروپائی‌اش از دل یک نبرد دراززَمان طبقاتی و در پی صنعتی شدن جامعه سربرکرد و نه بمانند همتای روسی‌اش زاده یک روند بلندزَمان اندیشگریِ نخبگان جامعه بود که با رفت‌وآمد به اروپا و نشست‌وبرخاست با هم‌اندیشان آلمانی و فرانسوی خود ره به سوسیالیسم بُرده‌بودند. پای چپ ایرانی درست بمانند چراغ‌برق و راه‌آهن و تلگراف بدست کارگران و فن‌آوران ایرانی که در قفقاز سرگرم کار بودند به درون مرزهای این سرزمین گشوده شد.

در دهه‌های پُرآشوب پایان سده سیزدهم خورشیدی و در کشاکش جُنبش مشروطه، ایرانیان برای نخستین بار با اندیشه‌های سوسیالیستی آشنا شدند. نخستین گروهی که در ایران با اندیشه‌های سوسیالیستی پای به میدان سیاست نهاد، حزب اجتماعیون ‌عامیون ایران (سوسیال دموکراتها) بود که به گفته یرواند آبراهامیان:

«در باکو و در اوائل سال 1904/1283 توسط گروهی از مهاجران که زمانی در حزب سوسیال دموکرات روسیه فعالیت می‌کردند، تأسیس شد [...] رهبر حزب نریمان نریمانف، آموزگاری آذربایجانی بود که بعدها به ریاست جمهوری سوسیالیستی آذربایجان شوروی رسید [...] تقریبا همه بنیانگزاران حزب از روشنفکران آذربایجان ایران بودند. [برنامه آنها] بیشتر ترجمه‌ای از خواسته‌های اقتصادی دموکراتهای مکتب روسی بود [...] مرکز غیبی که در زمانی کوتاه روابط نزدیکی با اجتماعیون عامیون برقرار ساخت، برنامه این حزب را در ایران رواج داد»[2]

یکی از بنیانگزاران حزب اجتماعیون عامیون ایران بنام حیدر عمواوغلی پس از تلاش نافرجام برای براه انداختن شاخه‌ای از این حزب در مشهد، نخستین هسته حزب سوسیال دموکرات را در تهران پایه‌گذاری کرد. حیدر عمواوغلی در سال 1920-1299 به به همراه آواتیس میکائیلیان (سلطانزاده) و میرجعفر جوادزاده (پیشه‌وری سالهای پسین) و تنی چند، حزب کمونیست ایران را در انزلی بنیان نهاد. سلطانزاده بیشتر جوانیِ خود را در سازمانهای مخفی بلشویکهای روسیه و آذربایجان سپری کرده بود و پابپای سربازگیری از میان ایرانیان باشنده در تاشکند برای ارتش سُرخ، در پی بنیانگذاری یک حزب کمونیست در ایران بود. او در دومین کنگره کمینترن ببه هموندی هیئت اجرائی آن برگزیده شد. سلطانزاده می‌پنداشت:

«ایران انقلاب بورژوازی را تکمیل کرده بود و اکنون برای انقلاب کارگری دهقانی آمادگی داشت»[3]

گفتنی است که حیدر عمواوغلو در اینباره دیدگاهی بسیار روشن‌بینانه‌تر داشت. با اینهمه سران حزب کمونیست به همراه جنگلیانِ گیلان به رهبری یک روحانی بنام میرزا کوچک‌خان، با پشتیبانی ارتش سرخ جمهوری سوسیالیستی ایران (گیلان) را بنیادگذاردند. یک ماه  پس از آن حیدرعمواوغلو جانشین سلطانزاده شد. پس از کودتای سوم اسفند 1299 و با فشار رضاخان سردارسپه و سید ضیاء پیمان دوستی میان ایران و شوروی امضاء شد و ارتش سرخ آغاز به بازگشت به آنسوی مرزهای ایران کرد. در تبریز سرگرد لاهوتی که پیشتر در کنفرانس ملل شرق در باکو شرکت جُسته بود، به جنگ با ارتش ایران پرداخت و شکست خورد و به شوروی گریخت.

دوستی رهبران شوروی با چهره تازه سَربَرکرده در ایران، که هنوز رضاخان بود و رضاشاه نشده بود، چینش مهره‌ها را در سیاست آنروز ایران دگرگون کرد و سرانجام کار به درگیری میان جنگلیان و کمونیستها رسید، کاری که با مرگ سران حزب کمونیست انجام فرجامین خود را یافت و راه را برای سرکوبی نخستین جمهوری سوسیالیستی ایران، که با پشتیبانی همسایه شمالی پدید آمده بود، واگشود.

از بنیانگذاران و رهبران حزب کمونیست ایران، یکی نیز میرجعفر جوادزاده بود، که گرایش خود به کمونیسم را با نوشتن در روزنامه "آچیق‌سؤز" در باکو آغاز کرده بود. روزنامه "آذربایجان جزء لاینفک ایران" دومین میدان کُنشگری جوادزاده آن سالها و پیشه‌وری سالهای پسین‌تَر شد. پیشه‌وری پس از سرنگونی رضاشاه به همراه شماری از بازماندگان گروهی که "پنجاه‌وسه نفر" نامیده می‌شدند، حزب توده ایران را براه انداخت. حزب توده در نخستین شماره نامه مردم نگاه خود به سودهای ملی ایران را چنین نمایاند:

«ما برای دولتهای بزرگ در ایران، منافع مشروعی قائلیم و هرگز در صدد آن نیستیم که این منافع را انکار کرده و آنها را به خطر اندازیم»[4]

بیست‌وپنج سال پس از سرکوبی جمهوری گیلان، شورویها که بار دیگر نیروهای خود را به درون مرزهای ایران آورده بودند، با بکارگیری آموزه‌های جنبش جنگل بار دیگر دست به ساختن یک حکومت هوادار خود در درون مرزهای کشورمان زدند. پیشتر (1944/1323) ساعد در باره درخواست امتیاز نفت شورویها چنین گفته بود:

«"بلی" گفتنِ صریح، شورویها را به مداخله و نفوذ بیشتر تحریک می‌کند و "خیر" گفتن صریح نیز آنان را ترغیب می‌کند که نهضتهای جدائی‌طلبانه در کردستان و آذربایجان را تشویق کنند»[5]

در شهریورماه 1324 میرجعفر جوادزاده که اکنون میرجعفر پیشه‌وری خوانده می‌شد، با راهنمائی میرجعفر دیگری، که نام خانوادگی‌اش باقراُف و از نزدیکترین دوستان و همکاران استالین بود، از حزب توده جدا شد و فرقه دموکرات آذربایجان را بنیان‌گذاشت و در زیر سرنیزه سربازان ارتش سرخ و به پشتوانه کمکهای بیدریغ رفقای شوروی، به ایران پُشت کرد و در کنار دشمنان این آب‌وخاک ایستاد.[6]

در این میان حزب توده نیز که سر در لگام برادر بزرگ نهاده بود، از رفتار ایران‌ستیزانه هم‌اندیشانش در آذربایجان و مهاباد پشتیبانی بی چون‌وچرا می‌کرد و تنها پروای سودوزیان برادر بزرگ سوسیالیستی را در سر می‌پروراند. این سرسپردگی به بیگانگان و ستیز با میهن، بار دیگر در جنبش ملی‌ شدن نفت چهره نمود و حزب توده که با جداشدن همان اندک چهره‌های میهن‌دوست به شاخه برون‌مرزی حزب کمونیست شوروی فروکاسته شده بود، با پشت کردن به شادروان مصدق و آشوبگری آب به آسیاب دشمنان ایران ریخت. رسانه‌های حزب توده «همواره مصدق را زمین‌داری فئودال، سیاستمدار پیر گمراه و دست‌نشانده امریکا معرفی می‌کردند»[7]. راستی را ولی چنین بود که برای آنان درست و نادرست یک سیاست بر پایه سودوزیان برادر بزرگ سوسیالیستی استوار می‌شد و پشتیبانی از کسی که از نگاه آنان پیرو امپریالیسم امریکا بود و نه هوادار شوروی، حتا اگر به ملی شدن نفت و از این راه به سود مردم ایران می‌انجامید، شایسته و روا نمی‌بود.

دنباله دارد . . .

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد


 - بنگرید به "در چنبر اندیشه‌های تابان – 1"[1]
 - یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی، 99[2]
 - همان، 144[3]
 - نامه مردم، شماره یک، 15/10/1325[4]
 - یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی، 259[5]
 - برای من هنوز چیستان بزرگی است، هنگامی که از سوی قبیله‌گرایان و چپ استالینیست واژه "دولت ملی" را درباره فرقه دموکرات[6]
آذربایجان می‌شنوم؛ "دولت ملی" چگونه می‌تواند زیر چکمه سربازان بیگانه پابگیرد و خود فرمانروای سرنوشت خویش باشد، آنهم سربازان بیگانه فرمانروایی چون استالین، که میلیونها شهروند کشورش را با ناچیزترین بهانه‌ها به کام مرگ فرستاد؟ حکومت فرقه دموکرات همان اندازه "ملی" بود که رژیم ویشی در فرانسه پس از شکست از نازیها.
 - یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی 397[7]

۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه

کوروش آزاده‌کیش و چپ کُهنه‌اندیش


نزدیک به پانزده سال پیش به پیشنهاد دوستی به یکی از نشستهای حزب کمونیست کارگری رفتم. سخنران که از رهبران این حزب بود، ساعتی را درباره ستَم بر زحمتکشان و همچنین درباره جنگهای امپریالیستی در سرتاسر تاریخ داد سخن داد. در بخش پرسش و پاسخ دوست من از سخنران پرسید: «نظر شما درباره کوروش کبیر چیست؟ او، هم بردگی را از میان برد و هم به مردمان زیر فرمانش آزادی دینی داد و هم منشور حقوق‌بشر را نوشت!» سخنران لختی خاموش شد و در اندیشه فرورفت و سرانجام گفت:
«با اینهمه با او مخالفم، زیرا او هوادار سلطنت‌ بود!»

نگاهی هرچند کوتاه اگر بر نوشته‌های کُنشگرانی که خود را "چپ" می‌نامند بیافکنیم، خواهیم دید که پاسخ پانزده سال پیش آن رهبر حزب کمونیست کارگری چکیده و جان سخن نگاه کنشگران چپ ایرانی، بویژه آن دسته از آنان که من نام "چپ کهنه‌اندیش" بر ایشان نهاده‌ام را، به نیکی بازگو می‌کند. چپ ایرانی از آن رو که بستر پیدایشش اسلام بوده و مارکسیسم را هم از دریچه نگاه اسلامی فراگرفته است، در گوهر خود ایران‌ستیز است[1].

پیش از هر چیز ناگزیر از گفتنم که من اگرچه ناسیونالیسم انسانگرا و بازگشت به ریشه‌های راستین کیستی ایرانی را تنها پادزهر کارآمد بنیادگرائی اسلامی می‎‌دانم، برآنم که هنوز برای داوری درباره گردهمائی ایرانیان در آرامگاه کوروش هخامنشی زود است و باید دست ‌نگاه‌داشت و دید بر پیشانی این جنبش خودجوش و ناهماهنگ و بی‌رهبر، کدام گرایش مُهر خود را خواهد کوفت و کدام گفتمان سویه و راه آن را از آن خود خواهد کرد. آنچه که می‌خواهم در این جُستار بدان بپردازم، واکنش آن بخش از چپ ایرانی است که هنوز در کوچه‌های پُر گَردوغُبار انترناسیونالیسم پرولتری گام برمی‌دارد و در هوای خانه دائی‌یوسف دم می‌زند. به گمانم نیازی به بازگوئی این نکته نیست که مسلمانان را – از نواندیش گرفته تا بنیادگرا – این گرایش همگانی ایرانیان به تاریخ پیشااسلامی چندان خوش نیاید، مگر آنکه بتوان جای‌پایی از آن در قرآن و حدیث و روایات ائمه معصومین یافت و حتا کوروش را پیام‌آور الله نامید و دختر یزدگرد سوم را به بستر حسین بن‌علی فرستاد. روی و سوی سخنم با آن بخش از سرآمدان و کُنشگران این آب‌وخاک است که جدا از آنچه که خود آن را "شاه و شیخ" می‌نامد، با نگاه مارکسیستی، یا دستکم سوسیالیستی به تاریخ و پدیده‌های آن می‌نگرد و جنبشهای اجتماعی را از این نگرگاه بررسی می‌کند.

آوردم که چپ ایرانی در گوهر خود ایران‌ستیز است، زیرا بستر پیدایش آن نه یک نبرد دراززمان طبقاتی و یک جنبش ریشه‌دار اندیشگی، که در پیروی کورکورانه از بیگانگان بوده است. چپ کهنه‌اندیش تنها با کوروش و دیگر چهره‌های تاریخ ایران باستان نیست که دشمنی می‌ورزد، او برافراشتن پرچم شیروخورشید را نیز برنمی‌تابد، چرا که هرگونه سخن از بزرگی و شکوه ایران پیش از اسلام برای او نشانی از "سلطنت‌طلبی" است. سخن از اسلام و چهره‌های آن ولی بخشی از فرهنگ توده است، که در کنار دیگر باورهای پوچ و کودکانه دینی باید به آن "احترام گذاشت". چپ ایرانی سرود "ای ایران" را نیز بروی میز کالبُدشکافی طبقاتی-سوسیالیستی می‌افکند تا نشان دهد این سرود در گوهر خود بسیار شوینیستی، برتری‌جویانه و ستاینده خاک‌وخون است.

تاریخ پیشااسلامی ایران برای چپ کُهنه‌اندیش چیزی جز ستم طبقاتی، سرکوب توده‌ها و چپاول دارائیهای رنجبران دیگر کشورها نیست. این تاریخ، تاریخ پیش از اسلام، پُر است از شاهان و فرمانروایان زورگو و آدمکش، که در میانشان نه می‌توان سیاستمداری خردمند یافت و نه رهبری مردم‌دوست، تنها چهره‌ای که در این هزارودویست سال پیش از اسلام می‌توان بر او بالید و نامش را بر پرچم خویش نوشت، همانان "مزدک بامدادان" است، آنهم تنها و تنها از آن رو که بیگانگان، همان بیگانگانی که چپ در یک پیروی کورکورانه از آنان مارکسیسم را فرا گرفته است، مزدک را نخستین سوسیالیست جهان نامیده‌اند[2].

به کوروش بازگردیم و به سراسیمگی و آشفتگی چپ کهنه‌اندیش از گردهمائی گروهی از ایرانیان بر آرامگاه او و بزرگداشتش. این را که مردم هیچ‌کدام از کشورهای گشوده شده بدست ارتش کوروش، از او درخواست اینکار را نکرده بودند، همه ما می‌دانیم، و هم این را که در این جنگها هم بمانند هر جنگ دیگری انسانهای بی‌گناه بر خاک می‌افتادند و جانهای بی‌پناه به شمشیر و ژوبین ستانده می‌شدند. همچنین این نکته که منشور کوروش هیچ پیوندی با اندریافت امروزین ما از حقوق بشر ندارد نیز بر کسی پوشیده نیست. چپ ایران‌ستیز نمی‌تواند مدالِ یافتن این داده‌ها را بر گردن خود بیاویزد. من گام را از این نیز فراتر می‌نهم و برآنم که بسیار پنداشتنی است، که آزادی یهودیان از زندان بابل نه از سر رواداری و مردم‌دوستی این پادشاه یگانه تاریخ، که یک راهبرد دوراندیشانه سیاسی بوده باشد. من نیز اگر بجای کوروش می‌بودم، یهودیان را به اورشلیم بازمی‌گرداندم تا هم نگران شورش آنان در بابل که پایتخت شاهنشاهی پهناور من بود نباشم، و هم با دادن پول به آنان برای بازسازی نیایشگاهشان برای خود همپیمانان وفاداری می‌تراشیدم، که شهرشان در راه لشکرکشی به مودریا (مصر) برای سپاه پر شمار من جایگاه پادگانی انباشته از خوراک و اسبان تازه‌نفس باشد.

پس می‌بینیم چپ کهنه‌اندیش با یادآوری اینکه جنگهای کوروش نیز برای بدست آوردن دارائی دیگر مردمان آن روزگار بوده‌اند، سخن تازه‌ای بما نمی‌آموزد. یگانگی جایگاه کوروش ولی در این بود که او در روزگار کشتارهای هراسناک و نابودی ملتها در پی لشگرکشیها، راه و آئین نوینی را در کشورگشائی آفرید، که نه پیش و نه پس از او کسی بدان دست نَیاخت. بخشودن بر پادشاه شکست‌خورده و واگذاشتن پادشاهی کشورش بدو، ارج‌نهادن بر دین و آئین و باور (خدایان) مردمان شکست‌خورده و آفریدن یک کشور یگانه که نزدیک به نیمی از مردم جهان آنروز بی‌جنگ و ستیز در آن به کار و آفرینش و انباشت سرمایه می‌پرداختند، شاهکار کوروش بود. چپِ دیگر نه چندان مارکسیست ما بد نیست از خود بپرسد چند سده جنگ و چند میلیون کشته بایسته می‌بود، تا اتحادیه اروپا پدید آید؟
ولی به گمانم این را نیز می‌توان بر این کنشگران آسیمه‌سَر بخشود. همانگونه که آوردم راه ایشان برای رسیدن به مارکسیسم از دل اسلام گذشته است و آنان بر این گمانند که پادشاهی توانمند می‌تواند بدون هیچ پشتوانه و زمینه تاریخی-فرهنگی-اجتماعی بناگاه همه جهان را دستخوش دگرگونیهای ژرف کند. آنان از آنجا که در گوهر اندیشه خود مسلمانند، تاریخ و رَوَند آن را نیز چیزی چون آفرینش جهان در شش روز می‌دانند. این شاگردان تنبل کلاس مارکسیسم هرگز رنج کاوش تاریخ را از نگرگاه دانشی بر خود هموار نمی‌کنند و بمانند همتایان مسلمانشان دل به افسانه‌های شیرین خوش می‌کنند و بجای بهره جُستن از دیالکتیک و قانونهای برآیش، آفرینش را برمی‌گُزینند.

آنچه را که بر اینان ولی هرگز نمی‌توان بخشید، شیفتگی آنان بر داشته‌های بیگانگان و ستایش آنان است. برای آنان گِل‌نبشته کوروش به پَشیزی نمی‌ارزد، چرا که حق بیکاری و اعتصاب برای پرولتاریا در آن نیامده است، ولی در اینکه یونانیان برده‌دار جهان باستان بنیانگزار و آفریننده و پرورنده دموکراسی بوده‌اند، گمانی بدل راه نمی‌دهند. اینکه در برابر هر یک شهروند آتن 22 برده در این شهر می‌زیستند که آرستوتلس آنها را "ابزار سخن‌گو" می‌نامید، برای چپ ایران‌ستیز تنها یک داده بی‌ارزش تاریخی است. چپ کهنه‌اندیش نه تنها می‌داند در کمون پاریس چه گذشت و در رزمناو پوتمکین[3] چند ملوان و چند جاشو نشسته بودند، که سربازان اسپارتی را یک‌به‌یک با نام‌ونشان می‌شناسد، ولی از آریوبرزن ایرانی بجز نامی نشنیده است و دشوار بتواند پنج چهره سرنوشت‌ساز سرتاسر تاریخ پیش از اسلام را نام ببرد.

‌در نوشتاری دیگر[4] به ریشه‌های ایران‌ستیزی مسلمانان پرداخته بودم. به گمانم آن سخن را بر چپ‌ کهنه‌اندیش نیز می‌توان فراگستراند. بیهوده نیست که بیژن جزنی رهبر و از بنیانگزاران سازمانی که به بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه فرارُست، خیزش واپسگرایانه فرومایگان در پانزدهم خرداد 1342 را "تضاد بین دربار و خلق" می‌داند و خسرو گلسرخی علی را مولای خویش و حسین را شهید خلقهای خاورمیانه می‌نامد. بدون یک پیشینه دراززمان تاریخی-فرهنگی، نه حزب توده بزیر عبای ملایان می‌خزید و نه سازمان اکثریت در سوگ حسین بن‌علی سینه می‌زد. اگر مسلمان خاطر خود را با گفتن اینکه «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» آسوده می‌دارد و از "ملت ایران" درمی‌گذرد و به "امت اسلام" می‌رسد، برای چپ ایرانی "ایران" پدیده ای است که نه تاریخ دارد و نه جغرافیا، و این خلق قهرمان در یک ناکجاآباد آویزان در هپروت تهی از هر چیز زندگی می‌کند و هموندانش تنها و تنها کارگران کشاورزان و زحمتکشان هوادار مارکسیسم لنینیسم هستند و  در آن نه سرمایه‌دار هست و نه زمین‌‌دار و نه بازاری و نه کارمند و نه سرباز و نه پلیس. ما می‌توانیم اندیشه خود را آسوده کنیم و هم کردار چپ ایرانی در پیوند با جمهوری اسلامی را و هم واکنشش به رویکرد بخشی از مردم به کوروش را تنها از سر سودجویی بدانیم، ولی هیچ پدیده‌ای بناگاه و بیرون از یک بستر تاریخی و فرهنگی پای به هستی نمی‌نهد.

در همین راستا می‌توان رفتارهایِ دیگر چپ ایرانی را واکاوید و دید چرا او که سرسوزنی ناراستی و کژرفتاری را بر شاه نمی‌بخشید، با شیخ اینچنین بر سر مهر است؛
شاه، نماد ایران بود و شیخ نماد همه آن چیزی است که ایران نیست و چپ ایران‌ستیز اگرچه در ناخودآگاه، ولی پی‌گیرانه به سویی گرایش دارد که از ایران و بهتر بگوئیم "ایران‌مَندی" دورتر باشد و بزرگداشت کوروش، آنهم با مردمانی چنین انبوه، گامی بزرگ در راستای ایران‌مندی است. پس چپ ایران‌ستیز هم‌آوا با مسلمان بنیادگرا، با دوستداران ایران، بویژه آن بخش از آنان که چشمی نیز به گذشته تابناک و پرشکوه پیش از اسلامِ این آب‌وخاک دارند، همان رفتاری را در پیش می‌گیرد که مفتیان مسلمان و سلطان غازی با فردوسی بزرگ در پیش گرفتند؛ آنان گفتند فردوسی گَبر و مجوس است و اینان می‌گویند مردمان گردآمده در پاسارگاد عَرب‌ستیز و شوینیست آریائی هستند[5].

چنین رویکردی را می‌توان در همه زمینه‌ها پی گرفت؛ اگرچه جمهوری اسلامی نه تنها دارائیهای این نسل را، که هست و نیست نسلهای آینده را هم برباد داده و جیب خویش را انباشته است، ولی داغ دل چپ ایران‌ستیز هنوز از جشنهای 2500 ساله تازه است (که بخش بزرگی از هزینه آن را بخش خصوصی پرداخت) و هنگامی که بی‌بی‌سی پس از 45 سال به آن رخداد می‌پردازد، از این که شاه بار دیگر رسوا شده‌ است، کودکانه در پوست خود نمی‌گنجد[6]. نماد اعدام برای چپ کهنه‌اندیش نه دههاهزار اعدامی جمهوری اسلامی، که نُه جانباخته تپه‌های اوین هستند. سیاهکل هنوز یک "حماسه" است، ولی سراوان، که در آن درست بمانند سیاهکل چند سرباز کشته‌شدند، یک عمل تروریستی، چرا که آن شاه را نشانه رفته بود و این شیخ را.

همانگونه که آوردم، این گشاده‌دستی با شیخ و آن سختگیری بر شاه را، و بویژه دشمنی سرسختانه چپ با ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی را، می‌توان نشان از فرصت‌طلبی چپ دانست. می‌توان پای را از آن نیز فراتر گذاشت و سخن از خردوَرزی راند. ولی پاسخ در نگاه من هم‌سِرشتی چپ کُهنه‌اندیش و مسلمان بنیادگرا است. واگرنه کیست که نداند ما ایرانیان آشنائی با اندریافتهای مدرن از حقوق بشر و حقوق شهروندی را نیز همچون بخش بزرگی از دستآوردهای جهان نوین وامدار همان اندیشمندانی هستیم که با زنده کردن کیستی ایرانی و بازآفرینی خردورزانه ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی راه ایران قَجَرزده را به سوی جنبش مشزروطه واگشودند؟ آیا جز این است که ایدئولوژی جنبش مشروطه همین ناسیونالیسمی بود که آخوندزاده‌ها و کرمانی‌ها رهبران و بنیانگزارانش بودند؟

من به تاریخ ایران گاه همچونان پدیده‌ای جاندار می‌نگرم که با زیرکی و تردستی به ما راه‌وچاه را می‌نماید. چنین است که برای نشان‌دادن پیوند چپ کُهنه‌اندیش با اسلام بنیادگرا نیز دست بدامان تاریخ نزدیک این سرزمین می‌شوم، و به سراغ دو چهره نمادین گرایشهای آمده در بالا می‌روم، اگر شیخ فضل‌الله نوری نماد اسلام بنیادگرا است، نورالدین کیانوری نیز نماد چپ کهنه‌اندیش ایرانی است، و چه جای شگفتی که از این دو، یکی نواده آن دیگری است؟

چپ کهنه اندیش ایرانی گیج و شگفت زده از اینکه خواب گرانَش را برآشفته‌اند، خود را می‌پرسد که تاریخ کِی، و در کجا بی‌صدا و آرام از کنار او گذر کرد و او را با چشمان نیمه‌باز برجای گذاشت؟ باری اگر اسلام آبشخور همسان بنیادگرائی دینی و کهنه‌اندیشی مارکسیستی ایرانی است، پُر بیجا نخواهد بود، اگر برای  واگشائی ریشه‌های واکُنشهای چپ ایران‌ستیز به کوروش و رویکرد مردم به او، به سراغ قرآن بروم، به سراغ کتابی که از هزار سال باز در خودآگاه مسلمانان، و از یکسد سال پیش در ناخودآگاه چپ ایرانی خانه کرده است:

وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا 
و سيسَد سال در غارشان خُفتند و نُه سال نیز بر آن افزودند[7]

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد


 در اینباره همچنین بنگرید به نوشتاری از من با فرنام "در میهن‌ستائی و میهن‌ستیزی روشنفکر ایرانی"  در نشانی زیر: [1]
 در اینباره بنگرید به ادوارد براون، انقلاب ایران، 1905 تا 1909 و همچنین[2]
A Comprehensive Commentary on the Quran comprising Sale's translation and Preliminary Discourse, Wherry, 1882

 Battleship Potemkin [3]
 در هراس از خویشتن، گفتار در دوپارگی یک فرهنگ[4]
 همانگونه که در آغاز آوردم، برای داوری درباره این جنبش هنوز زود است. ولی بسیار جای شگفتی است که چپ ایران‌ستیز شعارهای گروهی اندک را به این رسایی [5] می‌شنود، ولی از شنیدن سخنان آن هم‌میهن عرب خوزستانی و همچنین سخنرانی که گفته‌هایش را با درود به عربهای ایرانی آغاز می‌کند، ناتوان است.
 از دزدیهای سرسام‌آور میلیاردی که بگذریم، هزینه آرامگاه خمینی به تنهایی چندین برابر هزینه جشنهای 2500 ساله بود. [6]

 سوره کهف، آیه 25[7]

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

سایه‌های بلند اندوه - دو

عاشورا و مسلمانی ما

در نگاه برون‌دینی می‌توان نخست دست به بافتارکاوی گزارشهای آمده در باره کربلا زد. از آنجا که در اینباره تا کنون پژوهشهای گوناگونی انجام پذیرفته است، من تنها به آوردن یک نکته بسنده می‌کنم و می‌گذرم. شیعیان و دیگر هواخواهان حسین (فدائیان و گلسرخی و چپ کهنه‌اندیش و . . .) بر سر پیام عاشورا همسخنند و "آزادگی" را شاه‌واژه این پیام می‌دانند. پیشتر آوردم که حسین به شمر گفته بود «اگر دین ندارید در دنیای خود آزاده باشید». تاریخ‌نگاران آورده‌اند نام یکی از سران سپاه یزید که به حسین پیوست و تا پای جان بپای او ایستاد، حرّ بن‌زیاد رياحى بود، و "حُرّ" را دهخدا در چم آزاد و آزاده آورده است. چنین بازیهای واژگانی در تاریخ‌نگاری اسلامی فراوانند، نمونه سرشناستر آن ابوجهل است که سیره، آن را نام سرسختترین دشمن محمد می‌داند، دشمنی که با پایبندی به دوران "جاهلیت" از پذیرش پیام محمد سرباز می‌زند و به آزار او می‌پردازد. "ابوجهل" نه تنها "جاهل"، که نماد انسان دوران "جاهلیت" است. دیده می‌شود که در هر دو نمونه نامها درونمایه‌ای نمادین دارند و در پیوند با بافتار و روند گزارش برساخته شده‌اند.

باری، از نگاه برون‌دینی بازنگرانه (1) باید نخست کاوید و دید آیا چهره‌های این داستان هستی تاریخی داشته‌اند، یا همگی ساخته و پرداخته پندار تاریخ‌نگاران بوده‌اند؟ راستی را چنین است که ما بمانند محمد و ابوبکر و عمر و عثمان علی، در باره حسن و حسین نیز هیچ داده آزمون‌پذیر تاریخی در دست نداریم و اگر ابن‌سعد و ابومخنف را نمی‌داشتیم، نشانی از حسین و رویداد عاشورا نیز برجای نمی‌بود. در باره معاویه ولی دستکم سکه‌هایی در دسترس ما هستند، که نشان‌می‌دهند چنین کَسی در سالهای پس از شکست ارتش ایران از سپاه هراکلیوس در استخر و دارابگرد می‌زیسته و بنام خود سکه می‌زده است. یکی از این سکه‌ها از دارابگرد است که بسال 41 / 662  زده شده است. چنانکه دیده ‌می‌شود، ریخت این سکه یکسر ساسانی است، با چهره خسرو دوم و آتشدان که نماد دین زرتشتی است. بر روی سکه به دبیره پهلوی گزاره "ماآویا، امیری وُرویشنیکان" (2) و بر کناره آن به دبیره کوفی "بسم‌الله" نگاشته شده است. "امیر" یک هُزوارش آرامی و در چم فرمانده و رهبر، و وُرویشنیک به چم باورمند، پیمان‌بسته و پناه‌یافته است، که در برگردان به عربی به "امیرالمؤمنین" دگردیسیده است.
از معاویه سکه‌هایی نیز در سوریه و اردن بدست آمده‌اند که در آنها هراکلیوس جای خسرو، و چلیپای مسیحی جای آتشدان زرتشتی را گرفته‌اند. به اینها اگر سنگنبشته‌های برجای مانده از معاویه (برای نمونه در قَدَره) را با نشان چلیپا بیافزائیم، آنگاه خواهیم دید از معاویه‌ای که پسر ابوسفیان بن‌حرب و هند جگرخوار است و به خونخواهی عثمان به جنگ علی رفته و سرانجام خود خلیفه پنجم مسلمانان شده است، هیچ نشان آزمون‌پذیری در دست نیست و ماآویا نه یک خلیفه مسلمان، که یک سردار باورمند مسیحی خاوری است. جنگهای ماآویا با بیزانس را باید دنباله سیاست جنگی خسرو پرویز دانست.

از پسر و جانشین معاویه که یزید باشد نیز، سکه‌ای همانند، از سال 60 / 681 بدست آمده که بر روی آن به دبیره پهلوی گزاره "خوّره اَپزوت" (فَرّش افزون باد) (3) و "خسرو" نوشته شده و در کنارش به خط کوفی "بسم‌الله". بر پشت این سکه و در کنار آتشدان زرتشتی گزاره پهلوی "سال یکم یزید" (4) نقش بسته است. در اینجا نیز نشانی از مسلمانی یزید و خلیفه بودن او در دست نیست.
تا بدینجای کار می‌توانیم بگوییم از نگرگاه تاریخی مردانی بنام "ماآویا" و "یَزیت" در سالهای 662 و 681 میلادی هستی داشته‌اند که فرمانده، رهبر و یا پادشاه بوده‌اند. این دو مرد فرمانروائی/رهبری/پادشاهی خود را دنباله شاهنشاهی ساسانی و بویژه پادشاه توانمند آن خسرو دوم می‌دانسته‌اند و الله را می‌پرستیده‌اند. ناگفته نماناد که "الله" ویژه مسلمانان نبوده است و مسیحیان خاوری نیز او را پروردگار خود می‌دانسته‌اند، چنانکه قرآن نیز بر این نکته پُرارج انگشت نهاده است (5). در باره همه آن داستانهای دیگری که تاریخ‌نگارانی چون ابن‌سعد و طبری و دیگران سروده‌اند، هیچ داده آزمون‌پذیری در دست نیست؛ نه درباره مسلمان بودن معاویه و یزید، نه پیشینه و سرنوشت و سرگذشتشان، نه خاندان و نیاکانشان، نه جنگها و آشتیهایشان، نه جای زندگانی آنان و حتا نه در اینباره که آنان پدر و پسر بوده‌اند.

از این دست سکه‌ها که نشان آشکار پیوستگی سیاسی فرمانروایان عرب/ایرانی با شاهنشاهی ساسانیان هستند، از سرداران و فرماهان دیگر نیز بدست آمده است. برای نمونه عبیدالله بن‌زیاد که در تاریخ‌نگاری اسلامی کارگزار یزید و فرماندار کوفه است، بسال 57 / 679 در بصره سکه‌ای هَمریختِ سکه‌های یزید و معاویه بنام خود زده است (6). راستی را چنین است که در بازه یکسدساله از مرگ یزدگرد تا به خلافت رسیدن سفاح سکه‌های فراوانی در سبک و ریخت سکه‌های ساسانی در چهارگوشه ایران آنروز زده می‌شدند که سکه‌های حجاج بن‌یوسف، مهلّب بن‌ابی‌الصُفره از آن دستند. سرداری بنام فرخزاد گُشن‌انوشان نیز بسال 72 / 694 سکه‌هایی در فارس بنام خود زده است، که بر کناره دستکم یکی از آنها نام مهلّب نیز نگاشته شده است. شگفت‌انگیزترین سکه یافته شده ولی سکه‌ای از سیستان  و از سال 30 / 652 است که نام یزدگرد به پهلوی و واژه "جیّد" (خوب) به کوفی همزمان بر روی آن نقش بسته‌اند (7).

به داستان عاشورا بازگردیم. به وارونه یزید و معاویه و عبیدالله بن‌زیاد که سکه‌ها بر هستی تاریخی آنان انگشت می‌نهند، تا به امروز هیچ داده آزمون‌پذیری که نشانی از هستی علی و حسن و حسین داشته باشد، در دست نیست و همان سه چهره نامبرده که بنام خود سکه زده‌اند نیز، پیرو آئین فرمانروائی ایرانی ساسانیان هستند و نه فرماندهان و خلیفگان مسلمانی که اورنگ شاهان پارسی را درهم شکسته بر جایشان نشسته‌اند. پس پرسشی که اکنون رخ می‌نماید این است که اگر نه خلیفه‌ای در کار بوده و نه خلافتی که بر سر آن جنگ درگیرد، داستان عاشورا چگونه پدید آمده است؟

بمانند تاریخ اسلام آغازین، گزارشهای نبرد کربلا نیز نزدیک به دو سده پس از رخ دادن آن نگاشته شده‌اند و هیچ گواه همزمانی بر آنان نیست. راستی را چنین است که پس از شکست سهمگین خسرو پرویز از بیزانس شیرازه فرمانروائی ساسانیان از هم گسست و در نبود یک قدرت یکپارچه در هر گوشه ایران کسانی در سودای پادشاهی سربرافراشتند، که ماآویا / معاویه یکی از آنان بود. دیوانسالاری عباسی که برنامه نوین و پیچیده‌ای برای فرمانروایی داشت، برای پُرکردن مغاک تیره یکسد ساله میان مرگ یزدگرد (29 / 651) تا آغاز فرمانروائی السفاح (128 / 750) از سویی چهره‌های تاریخی راستین را درهم‌آمیختند و از آنان دودمانی بنام بنی‌امیه با دو شاخه "سفیانیان" و "مروانیان" برساختند (8) و از دیگرسو انبوهی از افسانه‌های آماجمند دینی برسرودند که همه و همه در راستای پذیرفتگی خلیفگان عباسی و پلیدی و پلشتی دشمنان آنان سروده شده بودند. به گمان من، داستان عاشورا یکی از این افسانه‌ها بود.

* * * * *
بازتاب عاشورا و مرگ سوگناک حسین و آنچه که بر بازماندگان او رفت، سایه بلندی از اندوه را بر سر هستی فرهنگی ما افکنده است. از خویشاوندان سالمندتر خویش شنیده بودم که تا 70-60 سال پیش در شهرستانها روضه قاسم (که در رخداد عاشورا تازه‌داماد بوده است [9]) بخشی از آئینهای جشن پیوند زناشوئی می‌بوده است. عاشورا ولی تنها اندوه نیست، هسته سخت پیام عاشورا را دو گوهر "ستمدیدگی" یا مظلومیت، و "ایستادگی" در برابر دشمنی دهها بار نیرومندتر می‌سازند.

جایگاه ستمدیدگی در فرهنگ شیعه چنان فراز است که حتا امروز هم آخوند فریبکاری چون حجت‌الاسلام دانشمند بر فراز منبر از این می‌نالد که در جمهوری اسلامی آزادی برای گفتن همه سخنان نیست و "شیعه در مظلومیت مطلق" است. در این سوی جهان نیز نوید کرمانی در همان سخنرانی پیش‌گفته با آوردن داستان بازدید رضاشاه از آرامگاه معصومه در قُم و کتک زدن روحانی نگهبان آرامگاه، دست به مقتل‌خوانی می‌زند تا نشان دهد که اسلام نه ریشه جنگها و کشتارها و شکنجه‌ها و سرکوبها، که خود یک قربانی ستمدیده و مظلوم است. جمهوری اسلامی در چهار دهه گذشته بر  ستمدیدگی خود (بویژه در جنگ با عراق) انگشت نهاده است. فدائیان و مجاهدین بروزگار شاه با برجسته کردن آنچه که در زندانهای شاه می‌گذشت خود را قربانی ستم نشان می‌دادند و در پیروی از فرهنگ عاشورائی کشته‌شدگان خود را "شهید" می‌نامیدند. هواخواهان محمدرضاشاه چهره او را همچون رزمنده‌ای می‌آرایند، که در برابر نیرنگ بیگانگان و خودفروشی هم‌میهنانش ایستاد و شهید شد. هواداران مصدق بیش از هرچیز آن بخش از زندگی سیاسی او را برجسته می‌کنند، که در آن جامه "شهید مظلوم" بر تن این چهره بزرگ تاریخ نزدیک، خوش می‌نشیند.

داستان ایستادگی نیز از همین دست است. مجاهدین، فدائیان و دیگر گروههای برانداز از اینکه با نیرویی اندک در برابر ساواک و شهربانی سربرافراشته بودند، بر خود می‌بالیدند. اینکه این ایستادگی آنان از کشتن نگهبان بینوای بانک و سرباز بیچاره فراتر نمی‌رفت، نباید در یادها می‌ماند، چرا که نبرد آنان دیگر چهره عاشورائی خود را از دست می‌داد. شاه اگرچه از جایگاه یک فرمانروای نیرومند، ولی باز هم بمانند عاشورائیان خود را یک تنه در برابر "ارتجاع سرخ و سیاه" از سویی و "استعمارگران جهانی" از سویی دیگر می‌دید. گزارش حمله به خانه مصدق هم‌امروز نیز چنان بازگو می‌شود که یادآور تازش سربازان ابن‌سعد بر خیمه و خرگاه حسین بن‌علی باشد. "ایستادگی" از گونه عاشورائیش چنان جان و دل ما ایرانیان را آکنده که تا همین چند سال پیش عکسی از غلامرضا تختی را در پیش چشمان خود می‌نهادیم و درباره آن افسانه می‌ساختیم که جهان‌پهلوان حتا برای گرفتن مدال هم در برابر شاه سر خم نکرد (10). و سرانجام جمهوری اسلامی اگر چه با سیاست‌های برون‌مرزی خود آتش ویرانی بر هست و نیست این آب‌وخاک نهاده است، توانسته با بهره‌گیری استادانه از فرهنگ عاشورا به بهانه ایستادگی یک‌تنه در برابر امریکا و اروپا و وابستگانشان دل از چپ کهنه‌اندیش و ناسیونالیسم واپس‌مانده ایرانی برُباید و در بزنگاههای مرگ‌آفرین آنها را با خود همراه کند. اینچنین است که مسعود بهنود از دل‌وجان سردار سلیمانی را که خون سدهاهزار شهروند سوری را بر گردن دارد، عاشقانه می‌ستاید. سلیمانی همه ویژگیهای یک شهید عاشورائی را در خود دارد؛ او مسلمانی باورمند است که یک تنه در برابر انبوهی از سربازان دشمن که از سرتاسر جهان گرد هم آمده‌اند ایستاده است و با نیرویی اندک در برابر ارتشی ستُرگ سینه سپرکرده است. اینکه دستان او تا آرنج در خون سدهاهزار بیگناه عراقی و سوری فرورفته است، در پس پرده ستَبر شور حسینی پنهان می‌شود.

چکیده عاشورا ستمدیدگی است و ایستادگی، و اندوه شیرینی که جان ما را در پی مرگ جنگاور مظلوم برمی‌آکند. پس ما ایرانیان چه شیعه باشیم و چه نباشیم، چه مسلمان باشیم و چه بی‌دین، چه مارکسیست باشیم و چه هوادار سرمایه‌داری، هرگاه کسی یا کسانی را بیابیم که در چارچوبهای عاشورائی ما بگنجند، دل و دین از کف می‌دهیم و خرَد را فرو می‌گذاریم و لگام زندگی به شور حسینی می‌سپاریم. هم فرمانروایان این آب‌وخاک و هم دشمنان بیگانه این را نیک دریافته‌اند و هزار سال است ما را چون لعبتکان خیام به بازی می‌گیرند و این چنین است که شوریدگی ما در پیوند با سیاست‌ورزی آنان شرنگ شکست و واپسماندگی را پی‌درپی در کام فرهنگ این مرزوبوم می‌چکاند.

 چهره راستین رخداد کربلا و جایگاه آن در زیست امروزین ما چیست؟ داستان عاشورا از همان آغاز تا به امروز در پیوند تنگاتنگ با سیاست و قدرت بوده‌است. چه با نگاه به این نکته که هیچ گواه زنده‌ای از این رخداد چیزی ننوشته در نگر بگیریم که سرتاسر آن برساخته دستگاه دین‌سازی عباسیان بوده است و چه گزارش تاریخ‌نگاران عباسی را موبمو بپذیریم، بر سر یک سخن بگومگو و چون‌وچرایی نیست و آنهم اینکه کربلا از نخستین روز سُرایشش تا به امروز چنان در سیاست و قدرت درتنیده است، که بدون آن نمی‌توان رفتار و سخنان کنشگران این سرزمین را دریافت. به گمان من اگر کردار و گفتار کرمانی‌ها و بهنودها و هنرمندان مقتل‌خوان و مجاهدین فدائیان خلق و حزب توده و گلسرخیها و سخن جمهوری اسلامی از"شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یارانش" را در کنار آنچه که در سیره‌ها آمده بنهیم، شاید بتوانیم در شعری که سید بن‌طاووس (11) از زبان یزید سروده است، پاسخ خود را بیابیم، اگر که بجای بنی‌هاشم هر نام دیگری را بگذاریم:

«سودای قدرت بود که بنی‌هاشم را به این بازی کشاند،
واگرنه که نه پیامی از آسمان آمد،
و نه وحی‌ای فروفرستاده شد . . .»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. revisionist 

Maawia amir i-wruishnikan. 2

3. GDH ’FZWT

4. ŠNT ’YWK Y YZYT

5. در اینباره بنگرید به: مغاک تیره تاریخ بخش دهم

6. در باره سکه‌هایی که سکه‌شناسان آنها را "عرب-ساسانی" نامیده‌اند، بنگرید به:


8. تاریخ یعقوبی، پوشینه دوم، 143

9. روضه سیدالشهداء، ملا حسین کاشفی، 401

10. تختی با، یا بدون سرخم کردن در برابر شاه تختی است. این فیلم نه چیزی از ارزشهای او می‌کاهد و نه بر آنها می‌افزاید. سخن بر سر این است که با همین افسانه‌‌سازیها مرگ تختی به گردن شاه افکنده شد و از یک ورزشکار بزرگ در اندازه‌های جهانی شهیدی ساخته شد در اندازه دشت کربلا.

11. لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلاَ *** خَبَرٌ جاءَ وَ لاَ وَحْی نَزَلْ
مقتل اللهوف، رضی‌الدین علی بن‌موسی بن‌طاووس، 571 تا 644، حلّه