۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

در هراس از خویشتن

6. گفتار در خودویرانگری

«در فرهنگ ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. شهادت مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، خود انتخاب می‏کند!… شهادت، در یک کلمه ـ بر خلاف تاریخ‏های دیگر که حادثه‏ای، درگیری و مرگ تحمیل شده بر قهرمان و تراژدی است ـ در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست؛ خود هدف است، اصالت است؛ خود یک تکامل، یک علو است؛ خود یک مسئولیت بزرگ است؛ خود یک راه نیم‏بُر به طرف صعود به قلّه معراج بشریت است و یک فرهنگ است»(1)

آنچه آمد بخشی از نوشته‌های علی شریعتی، از سرآمدان و پیشروان "نواندیشی دینی" و آموزگار انقلاب است. همانگونه که در نوشته دیگری (2) نیز آوردم، پرداختن به شریعتی از آنرو است که سخنان او همچون آئینه‌ای ناسازواریهای اندیشه ایرانیان مسلمان را پیش چشمان ما می‌گیرند و اگر او را "بهترین" این گروه بدانیم، به خوشبینانه‌ترین برداشت از خواسته‌های ایرانیان مسلمان در آستانه انقلاب دست یافته‌ایم. همانگونه که از فرنام این جُستار پیداست، آماج من از این نوشتار این نیست که  بِزِه‌گری بیابم و گناه تیره‌بختی این سرزمین را بر گردن او بیفکنم. من در پی واکاوی همان "خویشتن"ی هستم که از آن در رنج و هراسم و اندیشه‌ای که شریعتی نماینده آن بود، یکی از برسازندگان این خویشتن است.

باری، شریعتی در جایگاه کسی که دستکم خود می‌گفت در پی زدودن زنگارهای هزارساله از رُخ اسلام و نمایاندن چهره راستین آن به مسلمانان است، می‌بایست پیشروترین، به‌روزترین و انسانی‌ترین خوانش را از اسلام بدست داده باشد و به دیگر سخن می‌توان گفت همه خوانشهای دیگر از اسلام در پس و پی او جای می‌گرفتند و واپسگراتر از خوانش او می‌بودند. شریعتی "شهادت" را نه یک رخداد ناخواسته و مرگی که اگر چاره دیگری در کار نباشد بدان تن می‌بایست داد، که گوهر زندگی آدمی‌ می‌داند، زیرا شهادت از نگاه او "وسیله نیست؛ خود هدف است، یک فرهنگ است ". در اندیشه شریعتی، که چکیده آن چیزی جز خوانش رمانتیک و شاعرانه از اسلام و تاریخ آن نیست، آدمی نه در پی ساختن، که در پی ویران کردن است و در این راه از خود می‌آغازد و چه جای پرسش، که کسی که بر خود مهر نمی‌ورزد و جان خویش را ارج نمی‌نهد، بر دیگران چه روا داشتن تواند؟

بدینگونه شریعتی در تک‌تک نوشته‌های فراوانش ستایشگر مرگ و ویرانی و تباهی است. از نگاه او زندگی به خودی‌خود هیچ ارزشی ندارد و این مرگ و چگونگی آن است که بدان درونمایه نیک یا بد می‌بخشد؛ آن یک دمی که آدمی چشم بر گیتی برمی‌بندد و چهره در خاک می‌کشد، از نگاه او ارزشی بسیار برتر و بالاتر از همه سالیان زندگی او دارد. مرگ در اندیشه او پایان زندگی نیست، که آغازی است بر "صعود به قلّه معراج بشریت"، آغازی که آدمی سالیان زندگانی خود برای آموختن درست آن زیسته است: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت». مرگ نه فرجام طبیعی زندگی و پایان ناگزیر آن، که "آماج" آن است. شاید برای همین است که او در برگ 72مجموعه آثار 23 فیلسوفان را "چهره‌های پُفیوز تاریخ" می‌خواند، زیرا فلسفه با پرسش از "بودن" و چرائی آن آغاز می‌شود و همه آنچه که شریعتی می‌خواست "نابودن" بود.

اکنون و پس از بررسیدن اندیشه‌های شریعتی در باره مرگ و زندگی و جایگاه آدمی در میانه آن دو، دیگر نیازی نیست که به دیگر گروهها و گرایشهای اسلامی (از مجاهدین و هیئتهای مؤتلفه و دیگران) بپردازیم، زیرا همانگونه که رفت، شریعتی پیشروترین و امروزی‌ترین آنان بود، تا به دیگران چه رسد.

ولی این تنها مسلمانان نبودند که مرگ را چنین از جان و دل می‌ستودند و سرسپُرده ویرانی بودند. «عمر مفید چریک شش ماه است» این سخن را کمتر کسی از هم‌سالان من هست که از زبان همان چریکها نشنیده باشد. مارکسیستهای ما نیز همچون مسلمانانمان بر خود می‌بالیدند که برترین سرمایه آدمی را که جانش باشد، چنین بر سر دست گرفته‌اند و در قماری شش‌ماهه بر سر بازار آرمانگرایی بر آتشش می‌افکنند. بیهوده نبود که مارکسیستها نیز کشته شدگان خود را "شهید" می‌نامیدند، که تنها و تنها در چاچوب گفتمانهای دینی دریافتنی است. سخن من در اینجا نه بازی با واژگان و درپیچیدن به بگومگوهای زبانشناسی است و نه از اندریافت این نکته ناتوانم که مارکسیستها بر بهشت و دوزخ باور نداشتند که بخواهند با مرگی سرخ و خونین "شهید" شوند و در آغوش حورالعین آرام بگیرند. این همه را من نیز می‌دانم. ولی این را نیز نیک می‌دانم که مارکسیستهای ما هم در زهدان همان فرهنگ دین‌زده‌ای پدید آمده بودند که شریعتی‌ها و مطهری‌ها و خمینی‌ها را در خود پرورده بود و بر همان خاکی بر زمین افتاده بودند که بوی "تربت کربلا" را می‌داد و از پستان همان تاریخی سیراب شده بودند که سرتا به پایش ستیز میان ایرانگرائی و "اسلامیت" بود و اگر نمی‌خواستند که تن به یکی بدهند – و فریادا که اگر مارکسیست انترناسیونالیست ما خود را به ایران پایبند می‌دانست – ناگزیر بدامان آن دیگری می‌غلتیدند، و دیدیم که چگونه بخش بزرگی از آنان در آغوش اسلام غلتیدند و چه ژرف و ننگین غلتیدند.

باری، برگزیدن واژه یکسر دینی "شهید" از نگر من به یکباره و بی یک پشتوانه ناخودآگاه اندیشگی شدنی نمی‌بود. مارکسیستها نیز در ژرفای ناخودآگاه خویش، خود را "مجاهدان فی سبیل‌الله" (بخوان رزمندگان راه خلق) می‌دانستند و شهید دانستن به خاک خفتگان پی‌آمد ناگزیر این نگاه بود. اگر مسلمانان همه تلاش خود را بکار می‌زدند که مرگی در خور یک مجاهد بیابند و "در لقاءالله فنا شوند"، مارکسیستها نیز با نارنجکی بر کمر و هفت تیری در جیب و سیانوری زیر زبان به شکار مرگ می‌رفتند، شهادت، برای هر دو گروه آماجی بود که به گونه‌ای سودایی در پی رسیدن بدان بودند.

ولی این "شهادت"، واژه‌ای که شریعتی آن را برای نامیدن برترین جایگاه یک انسان بکار می‌گرفت و مارکسیستها از آن برای نامیدن چگونگی مرگ همرزمانشان بهره می‌جُستند، چیست؟

گفتنی است که اسلام این واژه را از فرهنگ مسیحی به وام گرفته است. شهید از ریشه تَک-‌سِه‌گان (ثلاثی مجرد) شَهَدَ در چم گواهی دادن است. شهید، کسی است که با مرگ خود بر درستی آرمان و باورش گواهی می‌دهد و یک "گواه" است. ولی شهید همانگونه که رفت، یک برساخته اسلامی-عربی نیست. شهید برگردان واژه "مارتور" یونانی است. این واژه که در بیشتر زبانهای اروپائی بکار می‌رود، برگرفته از واژه‌شناسی مسیحی-یونانی است، در چم کسی که با مرگ رنجبار خود بر باورش گواهی می‌دهد (3)

بدینگونه می‌توان با نگاه به گذشته دریافت که سپهر اندیشگی آن سالها تا به کجا مرگ‌اندیش و خودویرانگر بود. کسی پدید اوردن ساختارهای نوین و شکستن پندارهای کهن را "دلیری" نمی‌دانست. دلیری را شریعتی پیشتر برای مارکسیست و مسلمان تعریف کرده بود. دلیری این بود که یا بمانند حسین شمشیر درکشی و با هفتاد تن در نبردی بی‌فرجام به دل سپاه انبوه دشمن بزنی و مرگ را پذیرا شوی، و یا اگر بختت یار نبود و زنده می‌ماندی، در بارگاه یزید سخن شهیدان را بگوش ستمگران برسانی. یا خون باشی، یا پیام:
" یك مكتب،‌ یك انقلاب، و یك مذهب، دو چهره دارد: خون و پیام. حسین مظهر نخستین و زینب مظهر دومین است. این است كه آنها كه با حسین و در راه حسین رفته‌اند، كاری حسینی كرده‌اند و آنهایی كه مانده‌اند، باید كاری زینبی كنند، و گر نه یزیدی‌اند."

اینکه سخنان پوچ و درون‌تُهی شریعتی و همانندگان او به آسانی در گوشهای توده و سرآمدانش می‌نشستند، نه نشان فرهمندی او، که برگ شرم‌اوری از دفتر فرومایگی فرهنگی ما است، چرا که بذر هرزه‌گیاه در خاک خشک و سخت نیز ریشه می‌بندد، چه رسد به خاک فرهنگی که در درازنای هزاروچهارسد سال با شمشیر مجاهدان شخم زده و با خون شهیدان آبیاری شده باشد. در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای است که می‌توان رفتار و گفتار کسانی چون خسرو گلسرخی را دریافت، و هم این را دریافت که چرا مارکسیست ایرانی سخنش را در دادگاه (دربار یزید) با حسین و علی می‌آغازد. او که مجاهد فی سبیل‌الله است، خود را چون زینبی می‌بیند که باید "از حق خلقش دفاع کند" و در بارگاه یزید همانگونه که در تاریخ رستگاری شیعیان آمده است، بپا می‌خیزد، تا اگر خود از کاروان شهیدان بجای مانده است، دستکم "پیام" آنان را بگوش جهان برساند و کوتاه‌سخن اینکه «کاری زینبی کند، تا یزیدی نباشد».

مرگ، نیستی، نابودی و ویرانی واژگان دوست‌داشتنی دهه پایانی پادشاهی پهلویها هستند. تو گویی هرچه شاه و سرآمدان دیوانسالاری گسترده‌اش پروای آبادانی و پیشرفت ایران را دارند، براندازان از مسلمان گرفته تا مارکسیست آرزویی جز ویرانی و نابودی هر انچه که هست را در سر نمی‌پرورند. در سرتاسر نوشته‌های انبوه براندازانی که به کمتر از مرگ شاه خرسند نبودند، نمی‌توان حتا یک پیشنهاد سازنده برای سربلندی و آسایش و پیشرفت ایران یافت، که نگاه به سازندگی داشته هست. هرچه هست، سخن از این است که چه باید ویران و که باید کشته شود، تا کار مرزو‌بوم به سامان برسد. دریغ از یک برگ برنامه، برای ساختن ایران در فردای سرنگونی شاه و رژیمش.

تاریخ پسااسلامی ما، تاریخ ستایش مرگ و خودویرانگری است. تاریخی که رستگاری فرجامین انسان را در مرگ سرافرازانه او می‌داند و این جهان را تنها سزاوار نابودی و ویرانی، تا در آن جهان آسایش و سربلندی فراچنگ آید. انسان برگزیده این فرهنگ "مجاهد" است، یعنی کسی که اگر بتواند می‌کُشد و دیگری را ویران می‌کند و اگر نتواند، کشته می‌شود و دست به ویرانی خویشتن می‌زند: «یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ / یا او سر ما به دار سازد آونگ» راه میانه‌ای پیش روی انسان برگزیده این فرهنگ نیست. از همین رو است که در درازنای هزاروچهارسد سال تیغ بی‌دریغ خودویرانگری شاخ‌وبرگ هنر را از تنه درخت این فرهنگ بریده است، "هنر" نام دیگر آفرینندگی است، نام دیگر "ساختن" و فرهنگ مجاهدپرور ما این همه را برنمی‌تابد. نه نقاشی را، نه پیکره‌سازی را، نه موسیقی را، نه رقص و دست‌افشانی را. چرا که هیچکدام از این هنرها را نمی‌توان در راه ویرانگری به کار گرفت. تنها هنری که در این هزاروچهارسد سال آزاد بوده است، ادبیات است. شاخه‌ای از هنر، که کاربردی دوگانه دارد و از آن می‌توان هم برای نابودی و هم برای آبادانی بهره جست، می‌توان با آن شاهنامه سرود، یا روضه سیدالشّهداء، می‌توان دیوان حافظ سرود، یا "مَقتَل" دو طفلان مسلم.
پس چون پای به جهان نوین می‌نهیم، در کنار مجاهد، انسان برگزیده دیگری نیز پدیدار می‌شود؛ "فدائی"، که اگر آن دیگری در پی آن است که یا بکشد و یا کشته شود، این یکی در پی "فدا" کردن خویش است. هر دوی اینان راه رستگاری را در ویرانی و نابودی خویش می‌دانند، یکی در راه خدا، و دیگری در راه خلق.

بروزگار سیاه خویش بازگردیم. آنچه که به انسان برگزیده فرهنگ ما ویژگی می‌بخشد، "مرگ" است و "رنج". مرگ و رنج سنجه‌هایی هستند بر اندیشه و آرمان و رفتار و گفتار یک انسان. در فرهنگ ما هنوز که هنوز است، انسان رنج کشیده انسانی است که درست می‌گوید و اگر این رنج او راه به مرگ بَرَد، دیگر هیچ کس را یارای خرده‌گیری بر او نیست و پرسش بنیادین – شاید گاه نا خودآگاه – ما این نیست که تو در اندیشه و کردار برای ساختن سرزمینت چه کرده‌ای، پرسش این است که تو برای این آب و خاک و این خدا و این خلق چه رنج و شکنجی را بر جان خریده‌ای.

بیهوده نپنداریم که این سخنان در باره گذشتگانند و ما با آموختن از تاریخ سی‌وهفت ساله سرزمینمان دچار یک دگردیسی فرهنگی شده‌ایم. در کشوری که شمارگان چاپ کتاب به گفته شهلا لاهیجی از پانسد و ششسد فراتر نمی‌رود، کتابهای علی شریعتی در شمارگان بیش از ده‌هزار به فروش می‌روند و از این نگر، ما هنوز هم همان مردم خودویرانگر و خودستیزیم، که رستگاری را نه در زیستن، شاد زیستن و آسوده زیستن، که در کوبیدن سر دشمن بر سنگ، و یا کشته شدن برای آرمانهایمان می‌دانیم. از همین رو است که بسیاری از ما ایرانیان، چه در آشکار و چه در نهان با جمهوری اسلامی کنار آمده‌ایم. درستتر بگویم؛ جمهوری اسلامی، کالبدیافتگی و بازتاب بیرونی روان خودویرانگر ما است. او توانسته است تک‌تک ما را در چارچوب یک امت مجاهد، فدائی و شهیدپرور گردهم آورد تا با نیرویی اندک به سپاه دشمن بزنیم و سینه‌های خود را آماج شمشیرهای آخته او کنیم، بی آنکه پروای سود و زیان سرزمینمان را داشته باشیم.

نگاهی به داستان جنگ ایران و عراق و درگیری هسته‌ای بیندازیم؛ چرا بخش بزرگی از مردم کوچه و خیابان و آنچه که خود را اپوزیسیون می‌نامد اینچنین آشکار و بی‌پرده با خامنه‌ای و روحانی (و حتا احمدی‌نژاد)  همسو و همنوا است و در کنار جمهوری اسلامی می‌ایستد و حتا خون بی‌گناهان را از دستان آلوده سردمداران آن می‌شوید؟ می‌توان دل خویش آسوده داشت و گفت اینان همه مُزدورند. ولی گذشته از اینکه بار اخلاقی چنین سخنی سنگینتر از آن است که بر دوش بتوانش کشید، چنین برخوردی تنها به کار خودفریبی می‌آید و راه به نادیده گرفتن آسیبهای ژرف فرهنگ مرگ‌اندیش ما می‌برد.

انقلاب اسلامی کارنامه درخشان ما ایرانیان در خودویرانگری بود و تا روزی که ستایش زندگی جای پرستش مرگ را نگیرد، تاریخ رستگاری ما را خواری و زبونی و واپسماندگی خواهند نوشت.

دنباله دارد ....

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. حسین وارث آدم، مجموعه آثار 19، «شهادت» دکترعلی شریعتی، برگ 192

 2. "ما و مدرنیته رضاشاهی"، بنگرید به
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/09/blog-post.html

μάρτυς: martys .3