۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

در خِرَدوَرزی جنگ‌افروزان


در سال پانسدوهفتاد میلادی خسرو یکم (انوشه‌روان) پادشاه ساسانی سپاه ورزیده‌ای را به فرماندهی وَهریز به یمن گسیل داشت، تا حبشیان را از آنجا براند و پادشاهی دست‌نشانده را بر تخت آن برنشاند. ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال چنین می‌نویسد:
 
«چون اين حال براى مردم يمن طولانى شد، سيف بن ذى‌يزن حميرى كه از فرزندزادگان ذونواس بود از يمن بيرون آمد و نزد قيصر روم كه در انطاكيه بود رفت و به او از سياهان شكايت كرد و درخواست نمود ايشان را يارى دهد و سياهان را از يمن بيرون كند و پادشاهى يمن از او باشد، قيصر گفت آنان بر دين و آيين منند و شما بت پرستيد و من شما را بر ضد ايشان يارى نمى‏دهم.
سيف چون از او نااميد شد به خسرو ايران توجه كرد و نخست به حيره و نزد نعمان بن منذر رفت و كار خود را به او شكايت برد. نعمان به او گفت [...] من همه ساله نزد خسرو پسر قباد ميروم و هنگام اين مسافرت نزديك است و ترا همراه خود خواهم برد و براى تو اجازه ورود مى‏گيرم و براى مقصودى كه دارى شفاعت مى‏كنم، [...] و خسرو انوشروان سپاهى از زندانيان ترتيب داد و مردى از ايشان بنام وَهریز پسر كامگار را كه بيش از صد سال داشت و از دليران و بزرگان بود كه چون در راهها ناامنى بوجود آورده بود زندانى شده بود بر آنان سالار كرد.
وَهریز با همراهان خود به ابله  رفت و با سيف بن ذى‌يزن از راه دريا حركت كرد و در ساحل عدن پياده شد، و چون اين خبر به مسروق رسيد به مقابله آمد و چون روياروى شدند و جنگ در گرفت. وَهریز پيشدستى كرد و تيرى به مسروق زد كه ميان دو چشم او فروشد و از پشت سرش بيرون آمد و بر زمين افتاد و مرد، لشكر مسروق پراكنده شدند و وَهریز وارد صنعاء شد و يمن را تصرف كرد و خبر فتح را براى خسرو انوشروان نوشت.
[...] وَهریز پنج سال در يمن بود و چون مرگش فرارسيد تير و كمان خود را خواست و گفت مرا بنشانيد و تكيه دهيد آنگاه كمان بر دست گرفت و تيرى رها كرد و گفت بنگريد هر جا تير من بزمين افتاد همانجا براى من آرامگاهى بسازيد و مرا در آن دفن كنيد، تير او پشت كليسيا افتاد و آنجا را تا امروز" مقبره وَهریز" مى‏گويند. پس از او انوشروان بادان را به يمن فرستاد و او تا هنگام ظهور اسلام پادشاه يمن بود» (1)
 
آیا اگر ژوستینیان یکم به درخواست سیف ابن ذی‌یزن پاسخ داده بود، یا نعمان ابن منذر او را به نزد خسرو انوشه‌روان نبرده بود، جنگی رخ نمی‌داد؟ آیا اگر بجای خسرو یکم قباد یا یزدگرد یا پیروز بر تخت می‌بودند دست به جنگ با یمن نمی‌زدند؟ آیا براستی ارتش ایران تنها از آنرو به یمن گسیل داده شد، که مردم و پادشاه آن از دست حبشیان به ستوه آمده بودند؟ آیا مسروق می‌توانست با "گفتگو" از این جنگ ناگزیر بگریزد؟ بگذارید تاریخ را نه از زبان دینوری (یا طبری و ابن خلدون و بلعمی و یعقوبی) که از دیدگاه دانش‌پژوهانه بخوانیم:
 
ایرانیان از روزگار اشکانیان به جایگاه بازرگانی و راههای ترابری کالا از خاور به باختر آگاه بودند و در بهره‌گیری از آن چنان ورزیده شده بودند که توانسته بودند با پدید آوردن آنچه که امروز به آن "جایگاه یگانه بازرگانی" (2) می‌گوئیم، به انباشت دارائی برسند، به گونه‌ای که شهروندان ایران بویژه در سده‌های پایانی شاهنشاهی ساسانیان از توانگرترین و داراترین مردمان جهان بودند. بازرگانان ایرانی از روزگار اشکانیان ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای کمیاب در باخترزمین را در دولتشهرهای کاشغر و خُتن و یارکند می‌خریدند و آنها را به بهایی گزاف به رومیان می‌فروختند (3). نقش این جایگاه یگانه در سیاست بازرگانی و اقتصادی اشکانیان چنان فراز بود که آنان از هیچ کاری در نگاهداری آن فروگذار نمی‌کردند. هنگامی که در سال 97 میلادی "گان یینگ" (4) فرستاده چین بر سر راهش به روم با یک گروه بسیار بزرگ از سرهنگان و بازرگانان به ایران رسید، سرداران و بازرگانان ایرانی چنان داستانهای هراس‌انگیزی از دنباله این سفر برای آنان ساختند و پرداختند، که ایشان از رفتن به روم چشم پوشیدند و به کشور خود بازگشتند.
 
رومیان ولی هرگز از یافتن راههای جایگزین برای دادوستد بی‌میانجی با چین ناامید نشدند. هنگامی که پادشاهی مسیحی اکسوم (اریتره و اتیوپی امروز) در سال 525 سرزمین خود را به یمن امروزین (پادشاهی حِمیَر) گسترش داد و بویژه از زمانی که ابرهه سردار حبشی خود را از وابستگی به اکسوم رهایی بخشید و پادشاهی مسیحی-حبشی یمن را بنیان گذاشت، رومیان که یمن را "عربستان خوشبخت" (5) می‌نامیدند، بخت خود را گشوده دیدند و در پی آن شدند که به یاری همکیشان مسیحی خود از دریای سرخ و از راه خلیج پارس و دریای عمان ایران را دور زده و کشتیهایشان را به خاور دور بفرستند و اینچنین از پرداخت بهای گزافی که ایرانیان از آنان دریافت می‌کردند بگریزند و اقتصاد بازرگانی خود را سروسامان بخشند. دروازه چنین شاهراهی ولی تنگه باب‌المندب بود که رومیان برای گذر از آن باید پیوندهای سیاسی خود را با پادشاهی حبشی یمن بهبود بخشیده و استوار می‌کردند. تا هنگامی که ابرهه بر تخت بود، بخت با رومیان یار نبود، ولی جانشینان او کم‌کم درب گفتگو را با رومیان باز کردند و می‌رفتند که سرانجام در میانه سده ششم دروازه‌های این شاهراه را بروی رومیان بگشایند.
 
خسرو انوشه‌روان که برنامه رومیان را با زیرکی دریافته بود، در سال 570 به بهانه‌ای که دینوری نگاشته است، با فرستادن سپاهی کارآزموده پادشاهی حبشی یمن را سرنگون کرد و با برسرکار گماردن فرمانروایی دست‌نشانده، راه را بر رومیان بست. همین فرمانروا (سیف بن ذی‌یزن) نیز اندکی پس از آن کشته شد (شاید بدستور خسرو) و یمن یکی از استانهای ایران شد، تا دست رومیان همچنان از دادوستد بی‌میانجی با چین و هند کوتاه بماند.
 
به پرسشهای آغازین بازگردیم. اگر بخواهیم گزارش دینوری را پایه بررسی تاریخ بگیریم، باید بر آن باشیم که این جنگ می‌توانست  رخ ندهد (پادشاهی دیگر بجای خسرو، گفتگوهای سازنده مسروق با دربار ایران و ...) . نیازی هم بدین نخواهیم داشت که از خود بپرسیم چرا بازماندگان پادشاهی حِمیَر تازه پس از چهل‌وپنج سال دریافتند که سرنگون شده‌اند و دست یاری بسوی ایران دراز کردند! اگر نقش اقتصاد و سود و سرمایه را از سیاست کنار نهیم، آنگاه می‌توانیم تاریخ را بسیار ساده و سرگرم‌کننده بیابیم و از خواندن آن شادمان شویم. ولی اگر به آن به چشم یک دانش با قانونمندیهای ویژه خود بنگریم، آنگاه خواهیم دید که این جنگ برای ابرقدرت آن روز جهان (ایران ساسانی) ناگزیر بود و چه سیف ابن ذی‌یزن از خسرو درخواست کمک می‌کرد و چه نمی‌کرد، چه مسروق جنگ می‌کرد و چه آشتی و چه وهریز پیروز می‌شد و چه شکست می‌یافت، ایران "باید" یمن را بزیر فرمان تیسفون می‌آورد تا تنگه باب‌المندب را در دست داشته باشد و بتواند همچون گذشته کالاهای کمیاب هندی و چینی را به بهای گزاف به رومیان بفروشد و سود سرشار آن را روانه خزانه شاهی کند و بکار آراستن ارتشی زَنَد که پشتوانه این برتری باشد.
 
نه از هزاروپانسد سال پیش، که از آغاز پیدایش شهرنشینی و شاید پیشتر از آن جنگ یا دنباله و یا بخشی از بازار سودوسرمایه بوده است.
  
****************************
یکی از سخنانی که بر زبان همه هواداران پیمان‌نامه هسته‌ای (از اپوزیسیون گرفته تا اوباما و روحانی و دستگاه تبلیغات جمهوری اسلامی) با بسآمد بسیار روان می‌شود، این است که جایگزین این پیمان، جنگ و ویرانی ایران می‌بود. از نگر من این دروغی بسیار بزرگ و ساخته سردمداران جمهوری اسلامی و اروپا و امریکا و پرداخته رسانه‌های سخن‌پراکنی ایرانی و بیگانه است، که شوربختانه از سوی بخشی از اپوزیسیون بی اندیشه و ژرفنگری واگویه می‌شود و برخی تا بدانجا پیش می‌روند که دم از "بر سر عقل آمدن" رژیم ولایت فقیه می‌زنند. ولی آیا اینان راست می‌گویند و جنگ‌افروزان براستی خِرَدوَرز شده‌اند؟ به گمان من چنین نیست.
 
از سویی هیچ نشانه‌ای از اینکه برنامه‌ای برای جنگ با ایران بر روی میز بوده‌ باشد در دست نیست و از دیگر سو رفتار امریکا و همپیمانان اروپائیش دستکم در سه دهه گذشته نشان داده است که آنان نیز درباره "جنگ" درست به مانند خسرو انوشه‌روان می‌اندیشند و برای براه انداختن آن چشم‌براه رفتار کشور دشمن نمی‌مانند. صدام حسین نه تنها به هرگونه سازش و گفتگویی تن درداد و حتا درهای خوابگاهش را نیز بروی بازرسان سازمان ملل گشود، که در برابر امریکائیانی که می‌خواستند به بهانه جنگ‌افزارهای کشتار گروهی وجب‌به‌وجب عراق را بگردند، پاک برهنه شد، ولی بمبهای امریکائی و بریتانیائی زمین عراق را شخم زدند و در یک جنگ یکسویه چندسدهزار عراقی به خاک افتادند، تا جنگ‌افروزان سرانجام خود در برابر دوربینها بگویند که چنین جنگ‌افزارهایی را نیافته‌اند. همچنین در افغانستان کسی را پروای این نبود که آیا تروریستهای یازده سپتامبر براستی بدستور ملا عمر و بن لادن هواپیماها را به برجها کوفته بودند یا نه، و برای آنکه در فردای برانداختن طالبان کسی در بازار خونین سود و سرمایه کارشکنی نکند، احمد شاه مسعود درست دو روز پیش از یازدهم سپتامبر کشته شد. قذافی همه سامانه‌های هسته‌ای خود را به دست خود نابود کرد، ولی با آغاز آنچه که بهار عربی نامیده شد خود و رژیمش چنان درهم کوبیده شدند که از لیبی جز ویرانه‌ای برجای نمانده است. در برابر آن کره شمالی از همان آغاز برنامه هسته‌‌ای خود را با گردن‌کشی به پیش برد و کسی در اندیشه جنگ با کیم ایل سونگ و پسر و نواده‌اش نشد.
 
هیچکس، بویژه امپریالیستهایی که برای هر دلار و هر یوروی خود برنامه می‌ریزند و دین و آرمانشان "سودوسرمایه" است، جنگ را تنها برای جنگیدن براه نمی‌اندازد، جنگ باید در پی خود سود سرشار داشته باشد و خزانه‌های بانکها را انباشته کند. سخن بر سر این نیست که آیا امریکا و هم‌پیمانانش در پی جنگ با ایران بوده‌اند یا نه، سخن از این است که جنگ قانونمندیهای ویژه خود را دارد و با رفتن محمود و آمدن حسن نمی‌توان از آن پیشگیری کرد. اگر کسی بخواهد پیشبینی کند که آیا جنگی رخ می‌دهد یا نه، باید تنها و تنها بداند آیا نهادهای پولی و کارتلهای مالی از آن سود می‌برند یا نه. انگاشت اینکه تنها با گفتگو و بی آنکه سود کلان روانه جیب این نهادها شود بتوان از جنگ پیشگیری کرد، یک انگاشت کودکانه و خام‌اندیشانه است.
 
در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای است که من داستان جنگ و "گزینه نظامی" و همچنین لاف‌وگزاف اسرائیل را به پشیزی نمی‌گیرم. برای باور اینکه از روز نخست جنگی در کار نبوده است، همین بس که تا به امروز جنگی رخ نداده‌است و اروپا و امریکایی که کمتر از یکماه پس از یازده سپتامبر جنگ با طالبان را آغاز کردند، سیزده سال با جمهوری اسلامی کجدار و مریز کردند و گلویش را در گسترده‌ترین تحریمها چندان فشردند که به زانو درآید و به خواستهای آنان تن دردهد. همچنین اسرائیلی که بدون هشدار پیشاپیش نیروگاه اوزیراک عراق را در 1981 و نیروگاه دیرالزور سوریه را در 2007 با خاک یکسان کرده بود، سیزده سال است هفته‌ای چند بار دم از بمباران نیروگاههای ایران می‌زند. و نشانه دیگر اینکه درست از فردای پیمان وین شمار انبوهی از بازرگانان و سرمایه‌داران آلمانی و فرانسوی و ایتالیائی و بریتانیائی و اسپانیائی و ژاپنی روانه ایران شدند، تا برای دستیابی به "سودوسرمایه" دستکم تا دهه‌ها نیازی به بمب و سرباز و ناو و هواپیما نباشد.
 
****************************
  
آیا باید از پیمان وین شادمان بود؟ به گمان من از این پیمان درست به اندازه پیمان ترکمانچای می‌توان شادمان بود. می‌توان پنداشت که اگر آنروزها هم کسی زبان به خرده‌گیری می‌گشود، از هر سوی پاسخ می‌شنید که «آیا گزینه دیگری داشتیم؟ آیا از این در خشمی که چرا شاه قجر با خردمندی نگذاشت بخشهای بیشتری از خاک ایران از دست برود؟ آیا از اینکه رنج و تیره‌روزی ایرانیان پایان یافته است، ناخرسندی؟ آیا دشمنی با قجر چشمان تو را چنان کور کرده است که شادمانی مردم را نمی‌بینی؟ و ...» با اینهمه پس از گذشت دویست سال پیمان ترکمانچای همچنان "ننگین" است و تا جهان برجای است، ننگین خواهد ماند، زیرا ترکمانچای نیز چون پیمان هسته‌ای فرجام بی‌خردی ملایان اسلام‌پناه و خشک‌مغزی فرمانروایان ایران‌ستیز بود. بیخردی بزرگتر ولی آن است که کسی برای سران جنگ‌افروز جمهوری اسلامی برای پایان دادن به خیره‌سریهای دیوانه‌وارشان هورا بکشد و این واکنش ناگزیر را به پای "خردورزی" یا آنگونه که این روزها گفته می‌شود "عقلانیت" آنان بنویسد. این درست چیزی است که جمهوری اسلامی، سرمایه‌داران و نهادهای پولی امریکا و اروپا و همچنین اپوزیسیون دلبسته می‌خواهند ما بپذیریم: جمهوری اسلامی دیگر خِرَدگرا شده و دست از جنگ‌افروزی برداشته است، پس با آن کنار بیاییم.
 
به گمانم رژی دِبره (6) بود که گفته بود «سیاست، هنر فریفتن مردم است»، اگر سخنش راست باشد، باید بر هنرمندی سیاستبازان جمهوری اسلامی آفرینها گفت.
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. اخبار الطوال، ‌ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، برگ 92 تا 93
 
economic monopoly .2
 
Pulleyblank, Edwin G.: Chinese-Iranian Relations I. In Pre-Islamic Times  .3
 
 بنگریدبه 3Gan Ying .4 
 
Arabia Felix .5
 
Régis Debray .6
 

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

اینچنین ماندگار شدند ... - دو


 
سیزده سال پس از پیمان گلستان آتش جنگ میان ایران و روسیه بار دیگر زبانه کشید. در 25 تیرماه 1205 (16 جولای 1826) عباس‌میرزا بی‌آنکه روسیه را به جنگ بخواند، با سی‌وپنج هزار سرباز ایرانی از ارس گذر کرد و راه تالش و قره‌باغ را در پیش گرفت. یرمولوف (1) که در خود و سربازانش توان رویارویی با این سپاه بزرگ را نمی‌دید، نیروهایش را از گنجه بیرون کشید و در دژ "شوشی" (یا شوشا) سنگر گرفت و بدینگونه گنجه بدست ایرانیان افتاد و عباس‌میرزا راهی شوشی شد تا یرمولوف را از آنجا بتاراند.
 
چرا عباس میرزا پیمان گلستان را زیر پا گذاشت و به آنسوی ارس لشگر کشید؟ در تاریخ ذوالقرنین چنین می‌خوانیم:
«در این مدت که ولایات گنجه و قراباغ و شیروانات و غیره در تصرف دولت روس بود، بعد از وفور استیلا و تسلط بنای تعرض به عرض و ناموس مسلمانان گذاشتند و در باب دین و مذهب و ملت نیز خاطر قاصر بر ایذا و اصرار گماشتند. این مطلب به توسط علما و فضلای آن دیار و تحریک کارپردازان دربار حضرت ولیعهدی که راضی به مصالحه نبودند و قوام عزت خود را در مخاصمه با دولت روس تصور می‌نمودند، به عرض جناب مجتهدالزمان حضرت آقا سید محمد ولد آقا سید علی اصفهانی ساکن عتبات عالیات رسید و معزی‌الیه تکلیف شرعی خود و مسلمانان را در جهاد با کفره روس دید [...] حضرت صاحبقران شریعت‌پرور به حکم شرع مطهر رضا داد [...] از اجماع مجتهدین عظام در اردوی ظفر فرجام و تحریض جهاد با کفره ظلام عموم لشکر به طیب خاطر از جان و سر گذشتند. مجتهدین را کلّما صورت فتوی این که: جهاد با کفره روسیه واجب است و منکر این عمل، متابعت شیطان و خلود در نار نیران را طالب»
 
در این میان تزار نیکلای دو ستون رزمی را به یاری مرزدارانش در قفقاز فرستاد. ستون نخست به فرماندهی ماداتوف توانست در چهاردهم شهریور همان سال گنجه را بازپس بگیرد. پس عباس‌میرزا شوشی را رها کرد و بدانسو شتافت. ولی با پیوستن ستون دوم به فرماندهی پاسکِویچ (2) به پادگان گنجه و در دست گرفتن فرماندهی نیروهای روسیه شکست در ارتش ایران افتاد و عباس‌میرزا به اینسوی ارس بازپس نشست.
«قشون فراری از حوالی گنجه تا کنار رود ارس در یک روز و یک شب رانده در جایی نایستاد. حضرات مجتهدین و علما که این فتنه را برپا نموده بودند و در آن دعوا از روی طیش و عربده حضور داشتند، بیشتر و پیشتر از همه روی به فرار گذاشتند»
 
پاسکویچ نخست در خرداد 1205 (می 1827) در سر راه خود به ایروان اِچمیادزین را فروگرفت و سپس به سراغ دژ عباس‌آباد و پس از آن به سراغ نخجوان رفت. دلیری و پایمردی سربازان ایران در اوشاکان که توانستند نیروهای ژنرال کراسفسکی را دچار شکست سهمگینی کنند سودی نکرد و ایروان در هشتم مهرماه همانسال بدست پاسکویچ گشوده شد و شش روز پس از آن سپاهیان روسیه به خیابانهای تبریز و اردبیل رسیدند تا شاه ایران دستانش را بالا ببرد. چند روز پس از آن سربازان روس پای در دهخوارگان (آذرشهر) گذاشتند و در دیماه همان‌سال (ژانویه 1828) ستونی از سپاهیان روس به دریاچه ارومیه رسید، تا عباس‌میرزا نیز پی به ناتوانی خود ببرد و تن به آتش‌بس دهد. در دوم اسفند 1206 (22 فوریه 1828) پیمان ترکمانچای به نمایندگان ایران دیکته شد. از آنجایی که این پیمان‌نامه را میتوان در اینترنت یافت و خواند، من تنها برجسته‌ترین بند آن را از زبان میرزا فضل‌الله در اینجا می‌آورم:
«فصل هفتم: چون پادشاه ممالک ایران، نواب عباس‌میرزا را ولیعهد دولت قرار داده، ایمپراطور روسیه نیز تصدیق بر این مطلب نموده تعهد کرد که نواب معزی‌الیه را از تاریخ جلوس بر تخت شاهی، پادشاه بالاستحقاق آن ملک داند»
 
بزرگترین دستآورد پیمان ترکمانچای برای فتحعلی‌شاه ماندگار شدن دودمان قاجار و پشتیبانی دو ابرقدرت آن روزگار – روسیه و بریتانیا – از این ماندگاری بود. دستآورد آن برای ملت ایران ولی از دست رفتن بخشهای بزرگی از خاک میهن و چپاول دارائیهای ملی و فروش هست‌ونیست ملت ایران به دو کشور نامبرده بود. گذشته از اینکه بریتانیا و روسیه دست روی همه دارائیهای این آب‌وخاک گذاشته بودند (برای نمونه امتیازنامه‌های: رویتر، دارسی، خوشتاریا، رژی، لاتاری، کشتیرانی کارون، بانک شاهی، استخراج معادن، راه‌آهن جلفا به قزوین و ...) و دولت و ملت ایران را در درون و برون کشور به هیچ می‌گرفتند، بخشهای بزرگی از خاک سرزمینمان در زنجیره‌ای از پیمانهای یکسویه از ایران جدا شدند:
 
1857 (1236): پیمان پاریس، از دست رفتن بادغیس و هرات و غوریان - بریتانیا
 1863 (1241): پیمان نخست گلدسمیت، از دست رفتن بخشی از بلوچستان - بریتانیا
1872 (1251): پیمان دوم گلدسمیت، از دست رفتن بخش دیگری از بلوچستان - بریتانیا
1181 (1260): پیمان آخال، از دست رفتن ترکمنستان و بخشهایی از فرارود - روسیه
1893 (1272): پیمان 1893، از دست رفتن شهر فیروزه و بخشی از سرخس - روسیه
1905 (1284): پیمان مک‌مهون، از دست رفتن بخشی از سیستان به همراه شهر زابل – بریتانیا
 
در اینکه بریتانیا و روسیه در ایران آنروز بدنبال دست‌نشاندگان و بازیچگانی می‌گشتند تا فرمانروائی خود را بر سرتاسر خاور میانه استوار کنند و در این راستا نمایشهایی را بروی سن می‌بردند که در آنها بریتانیا گاه نقش دوست را بازی می‌کرد و گاه نقش دشمن را، و گاه نیز در پی گفتگوهای پشت‌پرده با روسیه، نقش میانجی را، سخنی نیست. آنچه درخور اندیشه و ژرف‌نگری است، این است که فرمانروایان ایران نیز در پی بی‌خردیهای باور نکردنی، جامه بازیچگی را بدست خود بر تن می‌کردند.
 
176 سال پس از فتوای علمای اسلام و لشگرکشی عباس‌میرزا به گنجه و شوشی آژانس جهانی انرژی هسته‌ای گفت ایران با پنهان‌کاری در باره برنامه‌های هسته‌ای خود در پی ساختن بمب اتم است. این آغاز یک درگیری دوازده ساله میان جمهوری اسلامی و اروپا و امریکا بود. در این بخش نیز نیازی به آوردن تاریخچه این درگیری نیست و همگان می‌توانند ریز رخدادها را در اینترنت بجویند و بخوانند. آنچه شایان بازگویی است، همانندیهای رفتار و کردار و گفتار سردمداران بی‌خِرَد جمهوری اسلامی است، که با "ورق‌پاره" خواندن قطعنامه‌های سازمان ملل و دروغ خواندن هولوکاست و درخواست روزاروز "نابودی اسرائیل" (حتا اگر دلبستگانی چون اکبر گنجی آن را دروغ بخوانند) کشورمان را به لب پرتگاه فروپاشی کشاندند و تنها هنگامی دستان خود را بالا بردند و تن به ننگین‌ترین درخواستهای بیگانگان دادند که آتش تحریم‌ها به سراپرده خان‌ومان خودشان رسید و پنجه نیرومند آنها گریبان خودشان را فشرد. همچون خمینی که گفته بود «با تمام قدرت بیست سال هم این جنگ اگر طول بکشد، ما ایستاده‌ایم» خامنه‌ای نیز بر آن بود که می‌تواند به بهای سیه‌روزی میلیونها مرد و زن ایرانی که از سر تنگدستی و ناچاری کلیه‌های خود را به پشیزی، و تن خود را در دُبی و آنتالیا و پاتایا به تکه نانی می‌فروشند بیست سال در برابر امریکا و اروپا بایستد. اگر پاسکویچ باید بیرون دروازه تبریز چادر می‌زد تا شاه بی‌خِرد قاجار بداند که باید دست از یکدندگی بردارد، تحریمها باید به دارائیهای خامنه‌ای و مافیای سپاه می‌رسیدند، تا "نرمش قهرمانانه" به انجام برسد.
 
هیچکس، بجز نمایندگان شش کشور گفتگو کننده و سردمداران جمهوری اسلامی نمی‌داند که ایران در پیمان وین چه داده و چه گرفته است. چندان جای شگفتی نخواهد بود اگر در فردای نزدیک امریکا و اروپا (که نمایندگانشان اکنون به ایران سرازیر شده‌اند) امتیازنامه‌هایی بدتر و ننگین‌تر از دارسی و خوشتاریا و رژی را به جمهوری اسلامی دیکته کنند و تاوانش را از مردم بینوا بستانند. من در نوشته‌های پیشین خود پیشبینی کرده بودم که امریکا و اروپا در برابر گرفتن امتیازهای فراوان از جمهوری اسلامی با ماندگاری آن کنار آمده‌اند و از این پس سیاست خود را بر این پایه استوار خواهند کرد. اینکه اسرائیل، این همپیمان راهبُردی امریکا و اروپا در خاورمیانه اینچنین بر طبل نومیدی می‌کوبد، چیزی جز سیاست "پلیس بد، پلیس خوب" نیست و برای باور اینکه امریکا بدون هماهنگی با اسرائیل دست به گفتگو با ایران زده و نتانیاهو از این رخداد خشمگین و نگران است، آدمی یا باید دلبسته جمهوری اسلامی باشد و یا بسیار خام‌اندیش و ناآگاه از سیاست جهانی. آنچه که در این دوسال بر سرش گفتگو شده است، نه شمار سانتریفوژها بوده و نه اندازه اورانیوم فرآوری‌شده. گفتگو از نگر من بر سر آینده خاورمیانه بوده است و جایگاه ایران در آن. چنین کارهایی در سده بیست‌ویکم به شیوه "سازماندهی سِتادی" (3) انجام می‌گیرند، که هیچ چیز را بی‌برنامه نمی‌گذارد و در آن هر کنشگری کار خود و زمان انجام آن را به خوبی می‌داند. در این راستا دست کم برای من چندان جای شگفتی نخواهد بود اگر که جمهوری اسلامی در آینده نزدیک اسرائیل را به رسمیت بشناسد، چرا که دولت یهود از دیدگاه اروپا و امریکا بخش جدائی‌ناپذیری از آینده خاورمیانه است.
 
*****************************
دو پیمان گلستان و ترکمانچای ایران قجری را که در آغاز پیدایشش کشوری نیرومند بود و پادشاهی کشورگشا بر آن فرمان می‌راند، به سراشیب سرنگونی و نابودی افکندند، چنانکه در پایان کار این دودمان بیش از یک سوم خاک ایران از دست رفته بود و دارائیهای ملی مردمان آن در دستان کشورهای بیگانه بودند. آرمان ایراشهری که در چارچوب ناسیونالیسم نوین ایرانی از اندیشه و خامه فرهیختگانی چون آخوندزاده برون تراوید، توانست راه به جنبش مشروطه بَرَد و بدین روند پُرشتاب فروپاشی پایان بخشد.
 
قطعنامه 598 و پیمان‌نامه وین نیز از نگر من همین جایگاه را در سرنوشت ایران خواهند داشت. باید بهوش بود و رفتار و کردار سردمداران جمهوری اسلامی را با هزار چشم تیزبین نگریست، مبادا که فرجام این پیمان فروپاشی ایران باشد و براه افتادن جویهای خون و نابودی دستآوردهای چندین هزارساله مردمان این آب و خاک. خواندن تاریخ برای یافتن همانندیهای سرگرم‌کننده نیست. تاریخ را باید خواند و قانونهای آن را فرا باید گرفت و شناخت تا بتوان در روند رخدادها دست نه به پیشگویی، که به پیشبینی زد.
 
فتحعلی‌شاه هنگامی که دید چاره‌ای جز تن‌دادن به خواسته‌های روسیه ندارد نمایشی در دربار خود براه انداخت و چنین گفت:
«اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یک مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی‌ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب سلام که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود، تعظیم سجود مانندی کرده گفت: بدا به حال روس! بدا به حال روس! شاه مجددا پرسید: اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟ جواب عرض کرد: بدا به حال روس! بدا به حال روس! اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند: اگر توپچی‌های خمسه را هم به کمک توپچی‌های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دارودیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟ باز جواب بدا به حال روس! بدا به حال روس! تکرار شد [...] در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دو کُنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشـیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنـم بر فـرق پسـکوویـچ / کـه دود از پطــر برخـیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: قربان مکِش، مکِش که عالم زیر و رو خواهد شد. شاه پس از لمحه‌ای سکوت گفت: حالا که اینطور صلاح می‌دانید ما هم دستور می‌دهیم با این قوم بی‌دین کار به مسالمت ختم کنند» (4)
 
حمدالله مستوفی خود بر راست بودن داستان بالا چندان باور ندارد و می‌نویسد: «اینقدر از بُله و سفاهت مافوق طاقت بشری است» بر او خرده نمی‌توان گرفت، چرا که سخنان خامنه‌ای را نشنیده بود:
«می‌گویند ما ایران را تسلیم کردیم، مگر به خواب ببینند. پنج رئیس‌جمهور گذشته‌ی آمریکا در این آرزو که جمهوری اسلامی را تسلیم کنند، یا مُردند یا در تاریخ گم شدند. شما هم مثل آنها، هرگز به این آرزو نمی‌رسید. شش دولت بزرگ جهانی ده دوازده سال نشستند مقابل ایران با هدف اینکه ایران را از پیگیری صنعت هسته‌ای بازبدارند. نتیجه این شد که این شش قدرت امروز ناچار شدند که گردش چند هزار سانتریفیوژ و ادامه‌ی تحقیق و توسعه‌ی این صنعت را تحمل کنند. این معنایش اقتدار ملت ایران است [...] اگر جنگى اینجا اتّفاق بیفتد، آن کسى که سرشکسته از جنگ خارج خواهد شد آمریکاى متجاوز و جنایتکار است» (5)
 
با پیمان وین جمهوری اسلامی ماندگار شده است و از این پس بی‌هراس از نگاه اروپا و امریکا بر شمار اعدامها خواهد افزود و مشت آهنین سرکوب را سختتر بر سر مردم فرو خواهد آورد و تازیانه بهره‌کشیهای چندلایه را پُرتوان‌تر بر گرده کارگران و رنجبران خواهد کشید.
مافیای سپاه و بیت رهبری با فروش هست‌ونیست ما برای چپاول هرچه بیشتر ایران‌زمین زمان خریده‌اند. ماندگاری این رژیم، ماندگاری سنگسار و اعدام و اعتیاد و تن‌فروشی و سرکوب و حجاب و آپارتاید دینی و جنسیتی و واپسماندگی و نابودی دستآوردهای فرهنگی است، و ماندگاری خواری و زبونی و سرافکندگی شهروندان ایران‌زمین. پس باید بر روزگار مردمانی گریست که آیندگان در باره آنها خواهند نوشت، اگرچه جمهوری اسلامی هست و نیستشان را برای ماندگاری خود بر باد داده بود؛
 
«توپهای شادیانه انداختند و چند شبانه روز به کار شادی و عیش پرداختند»
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
 
---------------------------------------------------------------------------
Aleksey Petrovich Yermolov .1
Ivan Fyodorovich Paskevich .2
Generalstabsmäßig, Commando-styie .3
4. شرح زندگانی من، حمدالله مستوفی، پوشینه یکم، برگ 34