۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الإِفْكٌ*

بجای دیباچه: بر پایه همان روش همیشگی، آقای اشکوری این بار نیز نوشته مرا به گفته خود "بدون هیچ شرحی" در تارنمای خود (1) چاپ کرده است و باز هم بر همان پایه سخنانی را در دیباچه آن آورده است که مرا بیش از پیش در این باور استوار می‌کند که سخن گفتن با "مُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ" چه هنوز در حجره‌های غبارگرفته حوزه‌های علمیه گرفتار باشند و چه بر دوش خود ردای نواندیشی بیافکنند، ناشدنی است. آنچه که مرا بر آن داشت تا بار دیگر به ایشان بپردازم، یکی دست‌آویختن ایشان به "انگیزه‌کاوی" بود و دیگری نوشته‌ای از ایشان بنام " تأملی در معنا و مفهوم «اسلام ستیزی»".

ناگزیر از گفتنم که به چالش کشیدن دینمداران و دین‌باورانی چون آقای اشکوری، نه برای برون راندن آنان از سپهر سیاست، که برای نمایاندن چهره راستین اسلام و نمایندگان آن (از کهنه‌پرست و نواندیش) به آن دسته از هم‌میهنانی است، که هنوز هم گمان می‌کنند با ریسمان مسلمانان می‌توان در چاه سیاست و کشورداری فروشد و گرهی از کار فروبسته میهن گشاد و اگر کسی روزی چند در جامه پارسایان درآمد و از آشتی و دوستی و مهر سخنی گفت، باید چشم بر گذشته خونبار دین و باورش بست. بویژه که اینان میهمانان همیشگی رسانه‌های پربیننده پارسی چون بی‌بی‌سی و صدای امریکا هستند. واگرنه که مانندگان اشکوریها و گنجیها و کدیورها و ... هزاران‌هزار در تاریخ هراسناک این دین مبین پدید آمده و گُم گشته‌اند و اگر نامی از آنان برجای مانده، همانا هنگامی که دست به شمشیر برده و ریشه مشرکان و ملحدان و کافران را خشکانده‌اند.

باری آقای اشکوری در همان "شرح"ی که خود می‌گوید ننوشته‌ است، چنین می‌گوید:
«فعلا نمی‌خواهم در باب محتوای مطلب ایشان اظهار نظر کنم چرا که هر نوع اقامه دلیل برای "اندرون خیال­اندیش" نتیجه‌ای جز این ندارد که "خیالش بیش" شود» از آن گذشته ایشان بر آن است که فرنام نوشته من (گلایه‌های حجت‌الاسلام) "طعن آلود" است و «ادبیاتی که راه گفتگو و همدلی را بسی دراز می‌کند». من هرچه نوشته خود را کاویدم، "طعن"ی در آن نیافتم. آیا ایشان حجت‌الاسلام است، ولی گلایه نکرده‌است؟ یا گلایه کرده است، ولی حجت‌الاسلام نیست؟ و یا نه حجت‌الاسلام است و نه گلایه کرده است؟

شاید این از بخت بد آقای اشکوری باشد که من نه تنها سالیان درازی از زندگانی خود را بر سر پژوهش در تاریخ اسلام و سیره‌ها و صُحاح سپری کرده‌ام، که شبهای فراوانی را نیز با مولانا و بویژه مثنوی معنوی‌اش گذرانده‌ام و گریز ایشان به این نوشته‌ها را بخوبی درمی‌یابم. آقای اشکوری از این گلایه‌مند است که چرا خُرده‌گیران بر اسلام بگفته ایشان از واژگانی بهره می‌جویند که نشان از ستیزه‌جویی دارد. اکنون بد نیست خوانندگان ببینند که حجت‌الاسلام ما دو واژه ["اندرون خیال­اندیش" و "خیالش بیش"] را از کجا وام گرفته و یا اگر از زبان ایشان سخن بگوئیم، "انگیزه‌"اش از این گریز به مثنوی معنوی چه بوده است:

گفت هر مـــردي که باشد بد گمان /// نشنــــود او راســت را با صد نشان
هر درونـــي که خيال انـديش شد /// چون دليل آري خـيالـش بيش شد
پس جواب او سکوت است و سکون /// هست با ابله سخن گفتن جنون (3)

بدینگونه ایشان از مولانا کمک می‌جوید تا بگوید با "ابلهان" سخن نمی‌گوید و در یک لغزش فرویدی و بی آنکه خود خواسته باشد، مُهری ستُرگ و برجسته بر درستی سخنان من می‌زند، که گفته بودم پرهیز مسلمانان از پاسخگویی به خرده‌گیران دین مبین از آن روست که آنان می‌پندارند هر کس که مسلمان نیست، "سفیه" (ابله) است (بقره 13). شاید همین اندازه در "ادب و اخلاق" حجت‌الاسلام را، یعنی کسی را که از نوشتن در نکوهش "ستیزه‌جوئی" و "توهین" خسته نمی‌شود، بسنده باشد و خوانندگان هوشمند بی‌گمان خود توان داوری در این باره را دارند. هرچه هست من تا کنون ندیده‌ام که خرده‌گیران به اسلام ایشان یا هم‌اندیشان ایشان را "ابله" بخوانند.

و سرانجام ایشان گفته است: «ایشان [م. بامدادان] حتی یک نقل از دیگری را در باره ماجرای علی و عایشه به حساب من نوشته است» اگرچه من گفتآورد را از تارنمای ایشان برگرفته‌ام و چیزی از خود بر آن نیفزوده‌ام، همینجا از ایشان پوزش می‌خواهم، اگر سخنی را بر زبانش نشانده‌ام که به آن باور ندارد. آنچه که ایشان در تارنمایش آورده این است:
«پیامبر از بریره کنیز عایشه پرسید و او به بی‌‌‌گناهی عایشه شهادت داد. آورده‌اند که علی کنیزک را کتک زد تا راست بگوید. البته بعضی اظهار کرده‌‌اند که علی نیز عایشه را بی‌گناه می‌دانست اما پیشنهاد و کتک زدنش دو علت داشت، یکی این که از طریق شهادت کنیز بی‌گناهی عایشه آشکار شود و دوم اینکه از نظر علی مصالح اسلام و پیامبر بالاتر از یک زن بود»

گفتنی است که آقای اشکوری چیزی در این باره که آیا کار علی نادرست بود، ننوشته است و خواننده چاره‌ای جز این ندارد که بپندارد، ایشان هم با آن "بعضی" که "اظهار کرده‌اند" هم‌سخن است، واگرنه نیازی به آوردن سخن آنان نمی‌بود. البته این بر گردن آقای اشکوری است که بگوید این "بعضی" چه کسانی هستند و در کدام کتاب سخن از "مصالح اسلام" آورده‌اند.

با این همه پوزش من بر سر جای خویش است و در دنباله این نوشته به همین داستان "افک" خواهم پرداخت، چرا که ریشه بسیاری از رفتارهای داعش و طالبان و القائده را در همین سیره‌ها و در قرآن باید جُست و نه در واشنگتن و  اورشلیم و لندن و پاریس و برلین.

********************
وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الإِفْكٌ
از نگاه برون‌دینی همه نشانه‌ها گویای آنند که قرآن بدانگونه که ما می‌شناسیمش، تازه بروگار عباسیان پدید آمد و همچنین کسی بنام محمد در رهگذر سیره‌ها و تاریخهایی که بروزگار مأمون و پس از او برساخته شدند، پدیدار شد. از همین دست است سرگذشت کسانی چون ابوبکر، عمر، عثمان و علی و فرزندانش. تنها کسی که می‌توان هستی تاریخی‌اش را پذیرفت، معاویه‌است، آنهم نه در جایگاه خلیفه مسلمانان، که بنام یک فرمانده جنگی، که از خود هم سکه و هم سنگ‌نبشته برجای گذارده است، همین و بس!

مسلمانان را - از کهنه‌پرست تا نواندیششان - ولی کاری به پژوهش تاریخی نیست. آنان بر سخن الله‌شان ایمان دارند و بر این که پیامبرشان از گناه و ناراستی و لغزش بدور بوده است و هرچه کرده‌است، به فرمان الله بوده و نباید در آن چون و چرایی کرد. پس بگذارید در این بخش از نگرگاه درون‌دینی و بر پایه سیره‌های پذیرفته شده نگاهی داشته باشیم بر داستان "افک"، داستانی که در آن الله برای نشان‌دادن بی‌گناهی عایشه آیه فرومی‌فرستد، داستانی که بخشی از آن را پیشتر از تارنمای آقای اشکوری آوردم:

"افک" بزبان عربی "دروغزنی" یا همان "تهمت" است. داستان چنین است که در بازگشت از جنگی که برخی آنرا " غزوه مُرَیسیع" و برخی دیگر "غزوه بنی‌مُصطَلَق" خوانده‌اند، عایشه از کاروان سپاهیان اسلام بجای ماند و دیرتر و به همراهی صفوان بن معطل سلمی به دیگران پیوست و همین گروهی را واداشت تا بر او بَربندند که با صفوان گِردآمده و همبستر شده‌است. محمد پس از اندکی دودلی و بدگمانی از علی و اسامه ابن زید  کمک خواست و سرانجام الله به یاری عایشه شتافت و آیه‌های یازده تا بیست سوره نور را در بی‌گناهی او  فروفرستاد.

پیش‌زمینه این رخداد ولی جنگ با یهودیان بنی‌مصطلق است که جایگاه آن در رفتارشناسی داعش و طالبان و سران جمهوری اسلامی بسی برتر از داستان "افک" است. چکیده داستان چنین است:
به محمد آگاهی رسید که بنی‌مصطلق سرگرم بسیج جنگ با او هستند. او نیز سپاهی آراست و ابوذر غفاری را به جاینشینی خود در مدینه گماشت و رهسپار جنگ شد. بنی‌مصطلق در این جنگ شکست خوردند و به گفته ابواسحاق: «زمانی مصاف دادند و بعد از آن، پشت بدادند و هزیمت بر خود گرفتند و زن و فرزند و هرچه داشتند به جای خود رها کردند و برفتند و لشکر اسلام از قفای ایشان برفتند و بسیار از ایشان به قتل آوردند و زن و فرزند ایشان جمله به غارت ببردند و جمله مال ایشان بستدند» (4) واقدی می‌افزاید: «زنان اسیر را هم تقسیم کردند و اموال و چارپایان نیز تقسیم شد [...] تعداد شتران دوهزار و گوسپندان پنج‌هزار بود و زنان اسیر نیز دویست نفر بودند» (5)

داستان را واقدی چنین پی می‌گیرد: «از قول عايشه برايم روايت كردند كه می‌گفت: جويريه دخترى نمكين و شيرين بود و هر كس او را می‌دید، مجذوب او می‌شد. [...] جويريه آمد و از آن حضرت براى پرداخت فديه خود كمك خواست. عايشه می‌گوید: به خدا، همينكه او را ديدم، از او خوشم نيامد. من آمدن او را به حضور پيامبر خوش نداشتم چون می‌دانستم كه آن حضرت از او خوشش خواهد آمد. جويريه خطاب به پيامبر گفت: [...] من جويريه دختر حارث بن ابى ضرارم، كه سالار قوم خود بود، و شما می‌دانید كه چه بر سر ما آمده است. [...] من به شما اميد بسته‌ام كه در پرداخت تعهدم ياريم فرماييد، درود خدا بر شما باد. پيامبر به او فرمود: كارى بهتر از اين هم هست. گفت: اى رسول خدا، چه كارى؟ فرمود: تعهدى را كه كرده‌اى می‌پردازم و تو را هم به همسرى برمی‌گزینم. گفت: بسيار خوب است اى رسول خدا، پذيرفتم» (6)

این داستان را با اندکی بیش و کم در الکامل فی تاریخ ابن‌اثیر، تاریخ طبری و سیره ابن‌اسحاق نیز می‌توان یافت. رخداد ارجدار دیگری که در این جنگ روی داد، نخستین رویگردانی از اسلام یا "ارتداد"، و فرمان محمد به کشتن مرتد بود:
«برادر هاشم، که نامش مقیس بود، به حضور پیامبر آمد و آن حضرت دستور فرمودند که خون‌بها به او پرداخت شود و او آن را دریافت کرد. ولی بعد به قاتل برادر خود حمله کرد و او را کشت و در حالی که از اسلام برگشته بود، به قریش پناهنده شد [...] من از عبدالرحمن شنیدم که می‌گفت [...] پیامبر اعلان فرمود که خون مقیس هدر است و روز فتح مکه نمیله او را کشت» (7)

همانگونه که پیشتر آمد، در بازگشت از این جنگ داستانی رخ داد که در تاریخ اسلام و تفسیر قرآن بر آن "دروغزنی" یا "اِفک" نام نهاده‌اند. در باره آن بخش از داستان که آقای اشکوری آن را در تارنمایش آورده ولی از خود نمی‌داند، ابن‌اسحاق

‌اسحاق چنین می‌گوید:
«[محمد] چون به خانه باز آمد، علی ابن ابی‌طالب و اُسامه ابن زید پیش خود خواند و در کار عایشه با ایشان مشورت کرد. و اُسامه ابن زید عایشه را ثنا گفت و سخنهای خیر گفت [...] اما علی ابن ابی‌طالب گفت یا رسول‌الله، زنان بسیارند و تو می‌توانی که یکی دیگر بخواهی. و بُرَیره – که کنیز عایشه است – پیش خود خوان و احوال وی را از بُرَیره بازپرس. پس سید بُرَیره را پیش خود خواند و از وی باز پرسید و علی بر پای خاست و وی را سخت بزد و گفت ای سیاه، راست بگوی با پیامبر خدای!» و طبری می‌گوید: «... علی برخاست و بُرَیره را به سختی می‌زد و می‌گفت با پیمبر خدا راست بگوی» و ابن اثیر می‌نویسد: «... علی بن ابی‌طالب از جای برخاست و این زن را به سختی هرچه بیشتر فروکوفت و گفت با پیامبر خدا راست بگوی»

************
در  همین یک جنگ (غزوه بنی مصطلق) و پیآمدهای آن با چند پدیده‌ روبرو هستیم که به گونه‌ای الگو و سرمشق مسلمانان در هزاروچهارسد سال گذشته بوده‌اند و در رفتارشناسی داعش و طالبان و القائده و سران جمهوری اسلامی بیاری ما می‌آیند. بویژه در باره داعشیان کمتر کاری را می‌توان یافت که نمونه‌اش در سیره‌ها و صحاح نیامده باشد:

1. زناشویی (همخوابگی) با زنی که بستگان نزدیکش همان روز کشته شده‌اند، کاری شایسته است (نمونه جويريه). مانند این داستان در جنگ خیبر نیز هست که محمد صَفیّه دختر حُیَی ابن اَخطَب را در همان روزی که شوهر و پدرش را با شکنجه و آزار بسیار کشته بود، به بستر خود برد و با او درآویخت (9).

2. کیفر برگشتن از دین (ارتداد) مرگ است (نمونه مقیس).

3. می‌توان برای یافتن راستی و درستی یک رخداد، انسانی را شکنجه کرد، حتا اگر او خود در این رویداد بیگناه باشد ( نمونه علی و بریره).

بررسی این پرسشها به وارونه آنچه که دینمداران و دیندارانی چون آقای اشکوری می‌گویند، نه برای از میدان راندن آنان، که برای گشودن درب گفتگوهای سازنده در راستای این-جهانی کردن دین است. اگر یهودیان، که سنگسار از فرمانهای نوشته شده در کتاب آسمانیشان است، توانستند گریبان خود را از این پدیده شرم‌آور رهایی بخشند، تنها و تنها از آن رو که روحانیان آنان دوهزار سال پیش دلیری آن را داشتند که در دین و آئین خود با نگاه خُرده‌گیر و موشکاف بنگرند و بگویند: «دادگاهی که در هفتاد سال حتا یکبار رأی به کشتن انسانی دهد، یک دادگاه آدمکش است» (ربی العیازر بن عازریا).

آیا کسانی که بر خود نام "نواندیش" نهاده‌اند و بنام "دین‌پژوه" میهمان رسانه‌های پربیننده هستند، در خود این دلیری را می‌بینند که بر پایه منابع درون‌دینی به موشکافی و خرده‌گیری از اسلام بنشینند و بجای این همه تلاش بیهوده‌ای که برای نمایش چهره (به گفته خود) "رحمانی" اسلام می‌کنند، یکبار و برای همیشه بگویند جدا از این که در قرآن چه آمده و پیامبر و "عشره مبشره" (در نزد سنّیان) و "ائمه اطهار" (در نزد شیعیان) چه کرده‌اند و چه گفته‌اند، زن و مرد با هم برابرند، حجاب پدیده‌ای ننگین و مایه شرمساری انسان است، کشتن انسانها به بهانه "توهین به مقدسات" آدمکشی و بزهکاری است و هر چیزی را، از الله گرفته تا قرآن و پیامبر و امامان می‌توان به تیغ بی‌بخشش "نقد" سپرد؟

آیا آقای اشکوری که سخنش در باره علی و بُرَیره بهانه‌ای برای این نوشته شد، در خود این دلیری را می‌بیند که بگوید علی مولای متقیان است و حیدر کرّار و کسی است که قرآن درباره‌اش می‌گوید «وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ، المائده 55»، ولی با این همه کتک زدن یک برده بی‌پناه – به هر بهانه‌ای که باشد - کاری ناشایست است؟ و یا در باره پیامبرش، آیا می‌تواند محمد را برای همخوابگی با زن بی‌پناهی که در سوگ بستگانش گریان است، نکوهش کند؟

در جایی که از نگرگاه برون‌دینی همه این رخدادها و چهره‌ها افسانه‌ای بیش نیستند، سخن نه بر سر علی است و نه بر سر عایشه، و نه بر سر محمد و جویریه. سخن بر سر این است که آیا یک ذهن باورمند می‌تواند حتا در جهان پندار هم که شده دمی به این بیاندیشد که رهبران دینی‌اش به بیراهه رفته‌اند و یا از آنان کاری ناشایست سرزده است؟ اگر چنین نیست و بر علی و محمد و قرآن و ائمه‌اطهار کوچکترین خرده‌ای نمی‌توان گرفت، دیگر بر سر چه می‌توان به گفتگو نشست؟ آیا می‌توان هم به "مقدسات" باور داشت و هم دم از "پرسشگری" و "روشنگری" زد؟

اگر کسی از ژرفای دل باور دارد اسلام برترین دین است و هیچ کمی و کاستی در آن یافت نمی‌شود و تنها دینی است که از سوی الله پذیرفته می‌شود (10، آل عمران 85)، هرگز نخواهد توانست در باره این دین با کسی به گفتگو بنشیند و در باره آن پژوهش کند. "پژوهش" برای "مؤمن" درونمایه‌ای جز "پیدا کردن راههای بهتر برای نشان دادن برتری دین مبین" نخواهد داشت. همه آن سخنان دیگر همچون "اسلام‌ستیزی" و "توهین" و "نفرت‌آفرینی" و .... چیزی جز بهانه‌های ناشیانه‌ برای گریز از اندیشیدن نیستند،

بهانه‌هایی که دیر یا زود از سکه خواهند افتاد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
*) و از تو در باره "افک" می‌پرسند. در قرآن واژه "یسألونک" (از تو می‌پرسند) سیزده بار آمده (و یکبار هم "سالک") و در آنها الله به محمد پاسخ پرسشهای مسلمانان و مشرکین را می‌آموزد.



3. مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 69، بازتقریر ابلیس تلبیس خود را

4. سیرت رسول‌الله، ترجمه سیرت ابن‌اسحاق، رفیع‌الدین اسحاق ابن محمد همدانی – قاضی ابرقوه، 389

5 و 6. کتاب‌المغازی، محمد بن عمر واقدی، 306

7. سیرت‌ ابن‌اسحاق، 393، المغازی 246، الکامل فی تاریخ 1046

8. سیرت ابن‌اسحاق،  399، تاریخ طبری، پوشینه سوم، 207، الکامل فی تاریخ 1040

9. سیرت ابن‌اسحاق، 422، المغازی 514

10. وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الإِسْلاَمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِي الآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ / و هر كه جز اسلام دينى برگزیند هرگز از وى پذيرفته نشود و وى در آخرت از زيانكاران است. آل‌عمران 85
 

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

گلایه‌های حجّت‌الاسلام


نگاهی دوباره به اسلام و پرسشگری

« ... به ویژه ادبیات کینه ورزانه و ویرانگر شما جایی برای جدی گرفتن نوشته‌هایی از این دست باقی نمی‌گذارد. گله می‌کنید که چرا روشنفکران مسلمان به شما و یا به نوشته‌های کسانی چون... جواب نمی‌دهند! شما و یا ایشان توقع دارید که افرادی جدی و پژوهشگر چنین افکار و آثار هتاک و کینه ورز و نفرت پراکن و عموما سست و بی بنیاد را جدی بگیرند و به دیالوگ بنشینند؟ ...» (1)
سخنان بالا را آقای حسن یوسفی اشکوری در پاسخ به نوشته‌ای از آقای جلال ایجادی در تارنمای گویانیوز به چاپ رسانده است.  

چهار سال پیش و در پی سخنان ناروای دیگری که آقای اشکوری در باره هم‌میهن فرهیخته‌ ب. بی‌نیاز بر قلم رانده بود، در نوشته‌ای بنام "نشستن در آماج" (2) بدو پرداختم و پرسشی چند را با ایشان در میان گذاشتم. آقای اشکوری که گمان برده بود با یک "اسلام‌ستیز" تازه‌کار و جویای نام سروکار دارد، بی آنکه به این پرسشها بپردازد، چنین نوشت:
«این نوشته نیز در حد و اندازه دو نوشته قبلی است و انباشته از دعاوی درشت و بی بنیاد و ادبیات به کار رفته در آن به روشنی از انگیزه های نویسنده پرده بر می‌دارد و از این رو هر نوع محاجه علمی با این مدعی نیز از پیش محکوم به شکست است و آدم عاقل کاری عبث نمی‌کند. ایشان پنداشته‌اند واقدی و طبری را تازه کشف کرده و با چند نقل قول ابتر از اینان برای اثبات دعاوی شان کفایت می‌کند» (3)

در نوشته دیگری بنام "انگیزاسیون، هراس از پرسشگری" (4) تلاش کردم با بهره‌گیری از گفتمانهای درون‌دینی و سخن گفتن به زبانی که برای کسانی چون آقای اشکوری نیز دریافتنی باشد، نشان دهم که پرسشگری و ایمان در یک جا نمی‌گنجند و هر پرسشی در باره بنیادهای دین، "مؤمن" را چو بید بر سر ایمانش می‌لرزاند و چشمداشت گفتگوی روشنگرانه با دینداران و دینمداران، چه نواندیش و چه کهنه‌پرستشان، چون کوبیدن آب است در هاون و بند کرد باد است در قفس.  گویا آن نوشته که سرشار از گریزهای فراوان به قرآن و بنیانهای اندیشگی اسلام (برای نمونه پیوند صفات سلبیه و ثبوتیه الله با جاودانگی قرآن) و همچنین به تاریخ اسلام بود، نگاه آقای اشکوری را در باره من دگرگون کرد و ایشان دریافت که مسلمان نبودن من از سر ناآگاهی‌ام از اسلام نیست و درست به وارونه آنچه که ایشان پنداشته است «واقدی و طبری را تازه کشف» نکرده‌ام و این شناخت و آگاهی ژرف من از دین مبین است که مرا از آن گریزان کرده است. پس ایشان با سخنانی که آهنگی بس مهربانانه‌تر داشت، باز هم بی آنکه به پرسشهای من بپردازد، چنین نوشت:
«به طور کلی اشارات ایشان به موانع نقادی جدی در دینداران و مؤمنان درست و قابل توجه است و جای انکار ندارد و قطعا نشانه‌هایی از آن در من هم هست و از این رو خودم را مجسمه آزادی نمی‌دانم. البته همان پیشنهاد اخیر جناب مزدک بامدادان راهشگاست و از قضا در همان مباحث و گفتگوها روشن می‌شود که یک دیندار نواندیش تا کجا ظرفیت نقادی و حدقل آمادگی شنیدن دعاوی منتقدان را دارد» (5)

دو چیز مرا برآن داشت که دوباره سخنی چند در اینباره بر کاغذ برانم. یکی آنکه آقای اشکوری هنوز پس از چهار سال بر خود ندیده است که دست کم به خوانندگانش بگوید آن "انگیزه" اهریمنی که من و بسیاری چون مرا به خُرده‌گیری از اسلام برمی‌انگیزد چیست؟ و دو دیگر آنکه ایشان اگرچه گفته بود «به زودی درباره مفهوم دین‌ستیزی شرحی خواهم نوشت» هنوز هم و با همان فراوانی واژگانی چون "دین‌ستیز" و "اسلام‌ستیز" را در باره خرده‌گیران به اسلام بکار می‌برد.

نخست ناگزیر از گفتنم که من آقای اشکوری را نه می‌شناسم و نه از نزدیک دیده‌ام. پرداختن به ایشان نیز تنها از آن روست که بررسی یک پدیده بدون پرداختن به نمونه‌های میدانی آن بار دانشی ندارد و دچار سستی و کاستی است. پس آقای اشکوری از من مرنجد، زیرا همانگونه که در نوشته نخست خود از زبان سعدی آورده بودم:
چـــو کـــردی با کــــلوخ‌انـداز پیــکار /// سـر خــود را به نــادانی شکستی
چـــو تیــر انداخـتی بر روی دشمن /// چنین دان که‌اندر آماجش نشستی


و ایشان از آنجا که هر از گاهی باران تیر و کلوخ "اسلام‌ستیز" و " هتاک" و "کینه‌ورز" و " چماقدار" و "جاهل" و "بی‌اطلاع" و "نفرت‌پراکن" را بر سر دگراندیشان می‌باراند، خود پای رنجانده و در میانه آماجگه تیر من نشسته است.

گریز آقای اشکوری (و دیگرانی که چون او دچار اسلام‌اند) از گفتگو و پاسخوَری، ریشه‌های چندگانه دارد. نخست اینکه آقای اشکوری نیز به مانند محسن کدیور یک حجت‌الاسلام است و اگر جامه روحانی بر تن ندارد، نه از آن روی که به خواست خود آن را از تن بدر کرده باشد، این دادگاه روحانیت بود که او را عمامه از سر و عبا از دوش برگرفت. روحانیان، بویژه شاخه شیعه آنان از گفتگو (یا بزبان فرنگی دیالوگ) گریزانند و تک‌گویی (بزبان فرنگی مونولوگ) را دوستتر می‌دارند، زیرا اینان در گذر یک هزاره به این خو گرفته‌اند که بر منبر بروند و سخن بگویند و گفتگویشان با نیوشندگان تنها در این اندازه باشد که مؤمنی از ایشان در باره آئینهای دینی‌اش یاری بخواهد و با پرسش فروتنانه «حاج آقا اَیَّدَکُمُ الله، مَسئَلَتُن!» از آنان یاری بجوید. واگرنه یک روحانی تن به پرسش و پاسخ در جایگاه برابر نمی‌دهد، چرا که خود را نه تنها کارشناس، که نماینده یک "حقیقت مطلق" می‌داند و نیازی به اندیشه‌گری در باره باورهایش نمی‌بیند.

همانگونه که پیشتر آوردم، آقای یوسفی اشکوری را نمی‌شناسم و پرداختن به او تنها از آنروست که اگر ما ایرانیان خواهان پای نهادن در جهان نوین هستیم و اگر برآنیم که  خویشتن خود را جز در سایه سنجش و خرده‌گیری باز نتوانیم شناخت، باید نخست گریبان خود را از فرهنگ "تک‌گویی" رها سازیم و در گام نخست نمایندگان آن (نواندیشان دینی و روحانیان بی‌عبا و عمامه) را به چالش بگیریم و پیش از هر چیز آنان را از این هراس بزرگی که پرسشگری در دلهایشان می‌افکند برهانیم.

باری، آقای اشکوری بسیاری از نوشته های اینچنینی خود را با دیباچه‌ای می‌آغازد، که در آن می‌خواهد به خواننده بباوراند گریز او از گفتگو و پاسخگویی نه از سر هراس و ترس است و نه از آن رو که انبانش از سخنان پذیرفتنی و استوار تهی است. از نگر او خرده‌گیران به اسلام از آنجا که یا دشنام‌گویند و یا نا‌آگاه و یا دارای انگیزه‌های پنهان، درخور پاسخگویی نیستند. از این رهگذر است که ایشان در باره ب. بی‌نیاز می‌نویسد:
«به تجربه دریافته‌ام که روشنفکران غیرمذهبی و به ویژه دین ستیزان این جریان غالبا همان اندازه از دین و تاریخ و منابع اسلامی اطلاع دارند که توده های عامی مذهبی»

برای خوانندگانی که ب. بی‌نیاز را نمی‌شناسند، ناگزیر از گفتنم که ایشان یکی از سرشناسترین نویسندگان سپهری‌ است که به نام "تاریخنگاری بازنگرانه" نامیده‌ می‌شود و با برگردان کتابهایی چون "از بغداد به مرو" در پی واکاوی افسانه‌هایی است که دویست سال پس از برآمدن اسلام سروده و به بنام تاریخ ناب به ما فروخته شدند. از آن گذشته دانسته نیست آقای اشکوری که در نوشته‌هایش نمی‌تواند داریوش را از کوروش بازشناسد و سخنان یکی را به پای آندیگری می‌نویسد و از یکسو کوروش را پرستنده همزمان "یهوه" و "اهورامزدا" می‌داند و از سوی دیگر بدست خود بر سر زنان دربار ساسانی چادر می‌افکند، چگونه در تارنمای خود "کلاس درس ایران باستان" برگزار می‌کند. آیا تنها خرده‌گیران به اسلام باید پیش از سخن گفتن درباره این دین سدها هزار برگ آیه و حدیث و روایت و سیره را از بَرداشته باشند و در باره ایران باستان هر تروخشک بی‌هوده و خنده‌آوری را می‌توان بهم بافت؟
پس گروه نخستی که سخنانش درخور پاسخ نیست، "ناآگاهان"ی چون ب. بی‌نیاز هستند، که آقای اشکوری آنان را با نامهایی چون "جاهل" و "بی‌اطلاع" و "چماقدار" می‌نوازد (6).
 
گروه دومی که آقای اشکوری خود را از پاسخ به ایشان بی‌نیاز می‌داند، کسانی هستند که او آنان را "اسلام‌ستیز" و " هتاک" و "کینه‌ورز" و "نفرت‌پراکن" می‌نامد. نمونه پیش روی این گروه جلال ایجادی است که در نوشته‌های فراوانی به واکاوی اسلام، فرهنگ اسلامی و بویژه جایگاه گروهی که که خود را نواندیش می‌نامند، نشسته است. نمونه دیگر این گروه آرامش دوستدار است که آقای اشکوری درباره‌اش می‌گوید: «اسلام‌ستیزی است که با زشتترین کلمات از اسلام و مسلمانها و دیندارها و معتقداتشان صحبت می‌کند» (7). پس در کنار کسانی که می‌شود از پاسخگویی بدآنان به بهانه "ناآگاهی" سرباززد، گروه دومی پدید می‌آید که می‌توان به بهانه دشنامگوئی و کینه‌ورزی از برابرشان گریخت.

گروه سوم ولی کسانی چون مزدک بامدادان‌اند، یعنی کسانی که نه می‌توان ناآگاهشان خواند و نه نوشته‌هایشان کوچکترین رنگی از ناسزا و کمترین بویی از دشنام دارد. اشکوری و اشکوریها ولی از گفتگو با، و پاسخگویی به این گروه نیز می‌گریزند و ای بسا که هراسشان از این دسته بیش از هر کس دیگری باشد. کسانی چون من که در گذشته مسلمانانی باورمند و پایورز بودند و در جایگاه امروزین اشکوریها ایستاده و سینه خود را سپر تیغ تیز خرده‌گیران به اسلام می‌کردند و با سَد شگرد و هزار نیرنگ و دست آویختن به "محکم و متشابه" و "ناسخ و منسوخ" و "اجتهاد" و حتا "هرمنوتیک" ... از پاسخگویی به خرده‌گیران می‌گریختند، آن اندازه آگاهی از درونمایه اسلام و تاریخ آن و سیره‌های پیامبرش دارند، که به آیتی و حدیثی نتوانشان فریفت. پس آقای اشکوری دست بدامان قرآنَش می‌شود و در جایگاه الله که از همه چیز آگاه است، می‌نویسد: «أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَیْتُمْ وَمَا أَعْلَنتُمْ ِ / من به آنچه پنهان مى‏داشتید و آنچه آشکار کردید داناترم، ممتحنه آیه 1» (اشکوری: چون «داستان» دیگر است و «انگیزه ها» دیگر، پاسخ نخواهم داد) ولی آن داستان چیست و آن انگیزه‌ها کدامند؟ به گمانم پاسخ این پرسش را نیز نه از اشکوریها، که در قرآن باید جُست:

«إنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ. خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ / در حقيقت كسانى كه كفر ورزيدند چه بيمشان دهى چه بيمشان ندهى بر ايشان يكسان است [آنها] نخواهند گرويد. خداوند بر دلهاى آنان و بر شنوايى ايشان مهر نهاده و بر ديدگانشان پرده‏اى است و آنان را عذابى دردناك است. بقره 7-6»

اگر چه من بر آنم که اسلام تازه در سده دوم هجری و بروزگار عباسیان پدید آمده است و تاریخها وسیره‌های شناخته شده چیزی جز افسانه‌های آماجمند برای بخشیدن یک پیشینه تاریخی کهن به یک دین نوین نبوده‌اند، از نگرگاه درون‌دینی اگر بنگریم محمد نیز دگراندیشان زمانه خود را به گروههایی بخش می‌کرد و بر سر هر دسته به بهانه‌ای دیگر می‌تاخت: گروهی کافران بودند که پنهان کنندگان راستی بودند، گروهی مشرکان بودند که برای الله یار و انباز می‌شناختند و سومین گروه منافقان نام گرفته بودند که به گفته قرآن «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ / در دلهایشان مرضی است. بقره 10» برخورد محمد در مکه و تا هنگامی که هنوز در جایگاهی نبود که بتواند دست به کشتار کافران بگشاید، چنین بود:

«قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ [...] لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ / بگو اى كافران [...] دين شما براى خودتان و دين من براى خودم، الکافرون» ولی هنگامی که پیروانی بر سرش گرد آمدند و نیروی جنگ و توان کشتار یافت: «قَاتِلُواْ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَلاَ بِالْيَوْمِ الآخِرِ وَلاَ يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَلاَ يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ حَتَّى يُعْطُواْ الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ / با كسانى كه به خدا و روز بازپسين ايمان نمى‏آورند و آنچه را خدا و فرستاده‏اش حرام گردانيده‏اند حرام نمى‏دارند و متدين به دين حق نمى‏گردند كارزار كنيد تا با خوارى به دست‏خود جزيه دهند، توبه 29»

در باره مشرکان همان اندک بردباری نیز روا داشته نمی‌شود و محمد و قرآنش آنان را همچون سگ و خوک "نجس" می‌دانند: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُواْ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا / اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد حقيقت اين است كه مشركان نجس‌اند، پس نبايد از سال آينده به مسجدالحرام نزديك شوند، توبه 28» پس اگر کسی "نجس" بود، بیگمان سزاوار کشتار و بردگی نیز هست: «فَإِذَا انسَلَخَ الأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُواْ الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدتُّمُوهُمْ وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ وَاقْعُدُواْ لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ ... / پس چون ماه‏هاى حرام سپرى شد مشركان را هر كجا يافتيد بكشيد و آنان را دستگير كنيد و به محاصره درآوريد و در هر كمينگاهى به كمين آنان بنشينيد، توبه 5»
 
و سرانجام منافقان گروهی بودند که به گفته قرآن در ژرفای دل خود بدانچه بر زبان می‌آوردند پایبند نبودند و همانگونه که رفت «دلهایشان بیمار بود»

 *************************
آنچه در بالا آمد، چکیده‌ای از ریشه‌های قرآنی رفتار کسانی چون آقای اشکوری در گریز از پاسخگویی است. اشکوریها به اسلام "ایمان" دارند، به دیگر سخن آنان از باورهای خود دژی استوار ساخته و در آن پناه (امن/ایمان) گرفته‌اند. پس هرگونه گفتگوی روشنگرانه‌ای با خرده‌گیران برای آنان پدید آوردن شکافی در آن دیوار ستبر و از میان رفتن آن حس پناه‌یافتگی است. اگر نیک بنگریم، مسلمانانی چون اشکوریها و کدیورها و گنجیها و سهیمی‌ها و سروشها (و میلیونها تن چون آنان) در خانواده‌ای مسلمان زاده‌ و بالیده‌اند. در جایی که آدمی برای خریدن یک کفش یا پیراهن دست کم ساعتی اندیشه می‌کند و به چندین فروشگاه سر می‌زند، آنان برای برگزیدن دین خود حتا یک ثانیه‌ هم درنگ نکرده‌اند و ای بسا یهودی می‌بودند، اگر که در حیفا چشم به گیتی گشوده بودند و هندو، اگر که در بمبئی به جهان آمده بودند. دین اینان «با شیر اندرون شده، با جان بدَر شود!» داستان من و مانندگان من ولی از گوهری دیگر است. ما پنجه در پنجه سرنوشت افکنده‌ایم و به مرده‌ریگ اندیشگی پدران و مادرانمان بسنده نکرده‌ایم. برای همین است که من و مانندگان من می‌توانیم بر هر سخنی خرده بگیریم و هر باوری را به پرسش و چالش بخوانیم. برای نمونه اگر از اشکوریها پرسیده شود چرا علی که در نزد شیعیان نماد دادگری و پشتیبان ناتوانان است، در داستان "افک" بریره، (زن) بَرده بی‌پناه عایشه را به باد کتک می‌گیرد، پاسخ خواهند داد: «از نظر علی مصالح اسلام و پیامبر بالاتر از یک زن بود» (8)

یک مسلمان باورمند بناگزیر واپسگرا نیست. ولی هر انسانی، چه دیندار و چه بی‌دین و چه خداناباور، اگر بر آن باشد که می‌توان به پرسشهای انسان سده بیست‌ویکم با باورها و اندیشه‌هایی پاسخ گفت، که هزاروچهارسد سال پیش پدید آمده‌اند، بی چون‌وچرا و بی بروبرگرد واپسگرا و کهنه‌پَرَست است.انسان آگاه و آزاداندیش نیازی به چارچوب سنگواره‌گون برای اندیشه‌هایش ندارد. او می‌تواند سخنان نیکوی آمده در قرآن را (برای نمونه: بشارت ده به آن بندگان من كه به سخن گوش فرامى‏دهند و بهترين آن را پيروى مى‏كنند، زمر 18) بستاید و همزمان دست به نکوهش سخنان انسان‌ستیزانه آن نیز بزند. سخنان هزاران ساله می‌توانند از درونمایه‌ای ژرف برخوردار باشند، ولی تنها و تنها اگر گویندگان آنها به جایگاه اَبَرانسانهای خداگونه‌ای که بر رفتارشان هیچ خرده‌ای نتوان گرفت، برکشیده نشوند. بدینگونه من می‌توانم زرتشت و بودا و مسیح و کنفوسیوس را برای برخی از سخنانشان بستایم و برای برخی دیگر نکوهش کنم، ولی مسلمانان باورمندی چون آقای اشکوری را یارای چنین کاری نیست و نگاه آنان به دین و آئین نگاهی بر پایه "همه یا هیچ" است. این شاید دشواره بنیادینی باشد که گفتگو میان "ما" و "آنان" را ناشدنی می‌سازد. اشکوری و مانندگانش در جهان رویا نیز نمی‌توانند بر رفتار پیامبر یا کتاب آسمانی‌شان سرسوزنی خرده بگیرند. آنان برای هر سخن نادرست قرآن و هر رفتار ناشایست محمد، بهانه‌ای می‌تراشند و از آنجایی که خود نیز می‌دانند که این بهانه‌ها حتا تاب کوچکترین چالش پرسشگرانه را نمی‌آورند و با نخستین چالش روشنگرانه چون طوماری کهنه و فرسوده در هم می‌پیچند، هر بار به شگردی نو از رویارویی با روشنگران و پرسشوران می‌گریزند.

راستی را چنین است که اسلام تاب سنجش خردورزانه را نمی‌آورد و درونمایه آن چنان با سرکوب و کشتار و انسان‌ستیزی درآمیخته است، که برای باورمندان آن چاره‌ای جز دست‌آویختن به نیرنگهایی چون "محکم و متشابه"، "ناسخ و منسوخ"، "قبض و بسط"، "احکام امضائی و تأسیسی"، "شأن نزول"، "مکی و مدنی" و برساخته‌های بی‌سروتَه دیگری از این دست نمی‌ماند. همانگونه که در این دهه‌های گذشته واژه بینوای "هرمنوتیک" نیز از گزند آنان بدور نمانده است. من می‌توانستم به تک تک نوشته‌های این هم‌میهنان بپردازم و برای نمونه از آقای اشکوری بخواهم پیش از پرداختن به "محاربه" برداشت "امام اعظم" ابوحنفیه محمد بن نعمان را در باره "دارالسلام و دارالحرب" بخواند، تا ببیند که پرسمانی بنام "محاربه" تنها در دارالسلام (قلمرو اسلام) است که معنی می‌دهد و در دارالحرب (قلمرو کفر) جنگیدن به چَم جنگ با الله (یا محاربه) نیست. از همین روست که ابن‌عربی حتا خیزش عاشورا را نیز "محاربه" می‌نامد و بر آن است که حسین به شمشیر نیای خود (بر پایه حدیثی از محمد) کشته شد، زیرا بر "امام زمان" خود (فرمانروای سرزمین اسلام) شوریده بود (9). ولی بر سر این نکته‌ها تنها هنگامی می‌توان گفتگو کرد، که "ایمان به غیب" (الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ، بقره 3) گوشها را کَر و چشمان را کور نکرده باشد و کورسویی از امید به اندیشگری پدیدار باشد.

اشکوریها و کدیورها و گنجیها و سهیمی‌ها و سروشها سخنان خرده‌گیران را به پای ناآگاهی ایشان از اسلام می‌گذارند و آنان را "جاهل" و "بی‌اطلاع"، "هتاک"، "چماقدار" و "اسلام‌ستیز" می‌خوانند. اینها ولی همه بهانه است، آنان نیازی به گفتگو با دگراندیشان نمی‌بینند، زیرا بر این باورند که اگر من و ایجادی و بی‌نیاز و هزاران‌هزار تن دیگر به اسلام پشت کرده‌ایم و بر آن خرده می‌گیریم، تنها از رو که "سَفیه"یم، بی آنکه خود بدانیم:

«وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَكِنْ لَا یعْلَمُونَ / و چون به آنان گفته شود همان گونه كه مردم ايمان آوردند شما هم ايمان بياوريد، مى‏گويند آيا همان گونه كه سفیهان ايمان آورده‏اند ايمان بياوريم؟ هشدار كه آنان همان سفیهانند ولى خود نمى‏دانند، بقره 13»

باری، اگر حجت‌الاسلام ما بار دیگر برای گریز از پاسخگوئی و گفتگوی سازنده و آگاهیبخش زبان به گلایه گشود و "نادانی" و "جهل" و "مرض" و "هتاکی"، و (در پیروی از قرآنَ) "سِفاهَت" ما دگراندیشان را بهانه کرد، بداند که ما از سخنان الله‌ی که او می‌پرستد آگاهیم و نیک می‌دانیم، که زمین زیر پای مؤمنان را کدام پرسش و کدام چالش به لرزه درمی‌آورد. آنگاه است که سوره زلزال در خوانشی نمادین از درونمایه‌ای دیگر برخوردار می‌گردد:

«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا. وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا. َقَالَ الْإِنسَانُ مَا لَهَا ... / آنگاه كه زمين به لرزش خود لرزانيده شود. و بارهاى سنگين خود را برون افكند. و انسان گويد چه شده است ...، الزلزله 3-1»

 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

-----------------------------------------------------------------
http://news.gooya.com/politics/archives/2015/11/205293.php .1







9. ان الحسين قتل بسيف جدّه لاّنه خرج امام زمانه بعد أن تمّت البيعه له و كملت شروط الخلافه باجماع اهل الحلّ و العقد و لم يظهر منه مايشينه و يزري به. قال رسول الله (ص) ستكون هنات فمن اراد ان يفرّق امر هذه الامّه و هي جميع فاضربوه بالسيف كائناً من كان فما خرج عليه احدٌ الاّ بتأويل و لا قاتلوه الاّ بما سمعوا من جدّه. العواصم من القواصم،  پوشینه دو، برگ232.

 

۱۳۹۴ مهر ۱۲, یکشنبه

در هراس از خویشتن


7. گفتار در نادانی و ناآگاهی

در بخش دوم این جستار نگاهی داشتم به "خِرَد" و "عقل" و اینکه برابرنهادن این دو واژه نادرست است و ره به کژفهمی و سردرگمی می‌برد، بویژه اگر بخواهیم جای‌پای آنها را در ادب پارسی بجوییم. داستان "آگاهی" و "دانش" نیز از همین دست است و در بسیاری از واژه‌نامه‌ها این دو در کنار هم و بجای یکدیگر می‌آیند. ناهمسانی این دو واژه را ولی آنجا می‌توان دید، که چه در زبان مردم کوچه و خیابان و چه در نوشته‌های سرآمدان، "نادان" یک ناسزا است، در جایی که "ناآگاه" بار نیک و بد (یا زشت و زیبا) ندارد. بی‌هوده نخواهد بود، اگر که در آغاز سخن اندکی به واکاوی زبانشناسانه این دو واژه پرداخته شود. از آنجایی که شاهنامه فردوسی یکی از بُنمایه‌های کاوشهای زبانشناختی زبان پارسی است، جستجوی آن در پی دررونمایه و کاربرد دو واژه نامبرده تهی از هوده نخواهد بود.

امروزه ما آگاهی و  دانش (آگاه شدن و دانستن) را در جایهای بسیاری کمابیش یکسان بکار می‌بریم و برای نمونه می‌گوییم: فرهاد از آمدن شیرین آگاه نبود. فرهاد نمی‌دانست که شیرین آمده است.

در گذشته ولی این دو واژه را بجای یکدیگر بکار نمی‌بردند و هرکدام از آن دو درونمایه‌ای ویژه خود داشت. فردوسی آگاهی و آگهی را با بسآمد بسیار بجای واژه "خبر" بکار می‌برد، بی آنکه به آن بار و رنگ و بوی زشت یا زیبا ببخشد و یا رسیدنش را رخدادی نیک یا بد بداند. گفتنی است که آگهی یا آگاهی در زبان امروزین ما نیز یا "می‌رسد" و یا "داده می‌شود"  و بدست آوردن آن فرآیند یک تلاش کُنشگرانه نیست. برای نمونه واژه "کارآگاه" که امروزه برای واژه فرنگی "دِتِکتیو" (1) بکار می‌رود، در شاهنامه در چم همان کسی است که او را جاسوس یا خبرچین می‌نامیم:
ز کــــــارآگهـــــان آگـــــهی یافــــتم /// بدیـــن آگــــهی تیـــــز بشـــتافتـــم

آگهی یا آگاهی می‌تواند شادی‌بخش یا برای شنونده "خوب" باشد. هنگامی که داستان بازیافتن زال زر و بازگشتش بسوی سام نریمان به گوش منوچهر می‌رسد، او از شنیدن این "آگهی" شادمان می‌شود:
بدان آگــــهی شـــد منوچـــــهر شاد /// بســـــی از جــــهان آفـــرین کرد یاد
 
هنگامی که سلم و تور از زایش منوچهر آگاه می‌شوند، از اندیشه اینکه نواده به خونخواهی نیا برخیزد، هراسان می‌شوند:
به ســـلم و به تــــور آمد این آگـهی /// که شد روشن آن تخت شاهنشهی

همچنین شنیدن رخدادی اندوه‌زا نیز در شاهنامه تنها یک "آگهی" است، هنگامی که گردآفرید از اسیر شدن هژیر بدست سهراب آگاه می‌شود:
چو آگــــــاه شــــد دختــــر گــژدهم /// که ســـالار آن انجمن گـــشت کــم
چنـــان ننگش آمــــد ز کــــار هـــژیر /// که شـد لاله رنگش به کــــــردار قیر

و سرانجام رازهای هستی نیز در شاهنامه گونه‌ای از آگاهی‌اند:
اگر مـــرگ دادست بیداد چــــیست /// ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جــــــان تو آگـــــــاه نیست /// بدیـــــن پرده انــــدر ترا راه نــیست

چکیده سخن آنکه آگهی یا آگاهی در جهان بیرون از ذهن آدمی هستی دارد و می‌تواند به او برسد، یا نرسد. آگاهی بخودی خود نه زشت است و نه زیبا، نه نیک است و نه بد و نه شادی‌افزاست و نه اندوه‌انگیز. آگاهی از یک رخداد یا پدیده می‌تواند راهگشا باشد و یا سنگی بر راه. دانش ولی چنین نیست.

دانش و دانائی در شاهنامه به وارونه آگاهی از ویژگیهای نیک آدمی‌اند، هرگز بار بد و نازیبا ندارند و در کنار ویژگیهایی چون خِرَد و داد و هوش و رای می‌آیند. اگر آگهی می‌تواند آرامش انسان را بر هم بزند، دانش همیشه‌ آرامش‌بخش است:
بیــاموز و بشــنو ز هـــــر دانـــشی /// کـــه یابــــی ز هر دانشی رامشی

پارسی‌زبانان از همان روزگار کودکی می‌آموزند که دانائی مایه توانائی است و دانش دل پیر را جوان می‌کند:
تـــــــــوانا بود هر کــــــه دانـــا بود  /// ز دانـــــش دل پیــــــر بـــرنا بــــود
پس جای شگفتی نیست که زال نریمان، این نماد خِرَد و دانائی و فرزانگی در شاهنامه پیوسته در کار آموختن و در جستجوی دانش باشد:
چنان گــشت زال از بس آمــــوختن /// تو گفـــــــتی ستاره‌ست ز افروختن
بــه رای و به دانش به جایی رسید /// که چون خویشتن در جهان کس ندید
و یا تهمورث در پی به بند کشیدن دیوان، آنان را وامی‌دارد که دانش خود را به او بیاموزند:
نبـــشتن به خــــسرو بــــیاموختند /// دلــــش را به دانــــــش برافروختند
 
نمونه‌هایی دیگر از نگاه فردوسی در باره دانش و دانائی را در زیر می‌توان دید:
نگهـــــدار تـــــن بــــاش و آن خِـرَد /// کـــه جــــان را به دانش خِرَد پرورد
گــــزارندهٔ خــــــواب باید کـــــسی /// کــــه از دانش اندازه دارد بــــسی
نرفــــــتم به گــــفتار تو هــوشمند /// ز کــــم دانشــــی بر من آمد گزند

گذشته از آن در شاهنامه به واژگانی چون "دانشی‌مرد"، "دانش‌پژوه"، "دانش‌پذیر"، "خام‌دانش" و مانندگان آنها برمی‌خوریم، که خود نشانگر جایگاه والای دانائی و دانش در این سروده ستُرگ ادب پارسی است.

واژه‌نامه‌های پارسی دانستن و آگاه شدن و همچنین دانش و آگاهی را بجای یکدیگر بکار می‌برند. ولی همانگونه که پیشتر رفت، این دو واژه را باید در جایگاه زبانشناسانه آنها بررسید، چرا که اگر زیان بستری باشد که روان جامعه در آن آرمیده است،  زبانشناسی را می‌‌توان روانشناسی اجتماعی بشمار آورد، که خود ابزاری کارآمد برای خودکاوی و شناسائی ژرف خویشتن خویش است. پس اگر به سرگذشت این دو واژه در گذر هزارو چندسَد سال نگاهی بیفکنیم، خواهیم دید که آگاهی از ریشه پهلوی "آکاسیه" (2) از دیرباز همان واژه "خبر" است که امروزه در زبان پارسی بکار می‌رود. دانش از ریشه پهلوی "دانیشن" (3) ولی تنها یک دستیابی بی‌کُنِش به آگاهی نیست، واژه‌های دانش و دانایی تلاش کُنشگرانه برای یافتن آگاهیهای نوین را در خود نهفته دارند. شاید ابوالفضل بیهقی این اندریافت از دانش را در گزاره زیر بخوبی آشکار کرده باشد:
«هر بنده که خدای عزوجل، او را خِرَدی روشن عطا داد و با آن خِرَد که دوست به حقیقتِ اوست، احوال عرضه کند و با آن خِرَد، دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکاری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه؟» (4)

بدینگونه دانستن تلاش خودخواسته و آماجمند آدمی برای بدست آوردن "آگاهی" است. این آگاهی اگر چنین بدست آمده باشد و در پیوند با خِرَد در ذهن آدمی پرسش بیآفریند و بدنبال پاسخگویی بِدان باشد، آنگاه نام "دانش" بر خود می‌گیرد. از همین رهگذر می‌توان واژگان نادان و ناآگاه را نیز از نو تعریف کرد و برای آنها درونمایه دیگری یافت:

ناآگاه کسی است که به هر روی به آگاهی دسترسی ندارد و نمی‌تواند که بداند،

نادان ولی کسی است که آگاهی در دسترسش هست، ولی با همه توان در برابر دانستن و دریافتن آن ایستادگی می‌کند.

************************
به روزگار تیره خود بازگردیم. کدام رفتارهای ایرانیان را می‌توان به پای ناآگاهی نوشت و کدام را به پای نادانی؟ هنگامی که حتا کودک دبستانی نیز می‌داند که تشنگی چهارده ساعته در گرمای تابستان به تن انسان آسیب می‌رساند و باز دینورزان برآنند که روزه گرفتن بمانند همه "احکام مقدس اسلام" برای تندرستی بسیار خوب است، یا هنگامی که زنان نواندیش دینی در خانه خود با کمترین گرمایی جامه سبک در بر می‌کنند (زیرا به آگاهیهای همگانی پزشکی دسترسی دارند) و در بیرون از خانه حتا در گرمای چهل درجه تابستان مانتو و روسری می‌پوشند و در رسانه‌های گروهی می‌نشینند و می‌گویند حجاب بمانند همه "احکام مقدس اسلام" بسود زنان است، سخنشان از سر ناآگاهی است، یا از سر نادانی؟ بدیگر سخن باید خود را پرسید که آنان "نمی‌توانند بدانند" یا در برابر دانستن با همه توان ایستادگی می‌کنند؟

نمونه‌های چنین رفتارهایی فراوانند و فهرست کردن آنها نه یک جستار که کتابی پُربرگ می‌طلبد. آماج این جستار ولی نه سرکوفت زدن به این و آن، که خودکاوی پدیدارشناسانه ساختار فرهنگی جامعه ایرانی و یافتن آسیبهای روانی-تاریخی آن است، چرا که نخستین گام درمان، شناخت بیماری است. ما باید پیش و بیش از هر کاری به ریشه‌یابی رفتارهای خود بپردازیم و دریابیم کدام‌ یک از آنها از سر ناآگاهی و کدام‌ از سر نادانی است، تا بدانیم در کدام زمینه نیازمند کار آگاهیبخش و در کدام پهنه نیازمند نبرد با نادانی هستیم.

همین امروز می‌توان به سخن‌پردازیهای نواندیشان دینی پرداخت و آنرا درجایگاه یک نمونه گویا واکاوید. در جهان کوچک امروز و با ابزار توانمندی بنام اینترنت هر کسی می‌تواند به آگاهی بی‌میانجی از آنچه که در قرآن آمده است دست یابد و نگاه اللهِ مسلمانان به زنان و دگراندیشان را دریابد. به دیگر سخن "نیمه‌انسان" بودن زنان، "نجس" بودن دگر اندیشان (5) (بمانند سگ و خوک)، دستور گردن زدن ناباوران و بریدن دست و پای آنان از آن دسته آگاهیهایی هستند که باید هر مسلمانی را در باره دین و پیامبر و خدایش به اندیشه وادارند، ولی با شگفتی می‌بینیم منبر این نواندیشان دینی، که با بودن همه این فرازهای انسان‌ستیزانه قرآن باز هم دم از "اسلام رحمانی" می‌زنند، پُر از نیوشندگانی است که با پلکهای برهم فشرده برای ندیدن و انگشتهای در گوش فرو کرده برای نشنیدن، در برابر دانستن ایستادگی می‌کنند.

نمونه دیگر آن خواری و زبونی است که در پی انقلاب اسلامی بر سر مردم ایران رفته است. بخشی از مردم ایران و بخش (هنوز) بزرگی از سرآمدان آن در میان اپوزیسیون به چشم خود می‌بینند که با پیروزی جنبش اسلامی در سال 57 روزگار بر ایرانیان سیاه شده و پلیدی و پلشتی سرتاسر این آب و خاک را فرا گرفته است. آمارهای گویایی که جایی برای بگومگو باز نمی‌گذارند از دست همان آگاهیهایی هستند که می‌بایست خردمند را وادارند، تا به گفته بیهقی "اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند". ولی بازیگران آن نمایش ننگین تیره‌روزی ایرانیان را و برباد رفتن سرمایه‌های ارزشمند این آب و خاک را و تاراج دارائیهای تهیدستان را و خواری و زبونی زنان و مردان را به چشم می‌بینند و هنوز هم برآنند که انقلاب شکوهمندشان درست و ناگزیر بوده است. در همین رهگذر آنان گناه فریب خوردگی خود را به گردن شاه می‌اندازند و برآنند که او جلوی آگاه شدن مردم از چهره راستین اسلامگرایان را با سانسور و سرکوب گرفته بود. این سخن در باره درون ایران درست است و من پیشتر نیز از این بی‌خِرَدی شاهان پهلوی نوشته‌ام. ولی شاه تنها گناهکار این دادگاه نیست و همانگونه که در جستاری بنام "انقلاب شکوهمند و دلباختگانش" (6) آورده‌ام، براندازان در این بی‌خِرَدی دست کمی از او نداشتند. از یاد نبریم که خمینی همه آنچه را که می‌خواست بر سر مردم ایران بیاورد، پیشتر در کتابهای خود نوشته بود. آگاهی در باره اندیشه‌های واپسگرانه و انسان- و ایران‌ستیزانه او در دسترس سران سازمانهای سیاسی که در جهان آزاد می‌زیستند (برای نمونه کادر رهبری حزب توده و هزاران هموند کنفدراسیون دانشجویان) بود، ولی آنان این آگاهی را با دست و پا پس می‌زدند و در برابر شناخت چهره راستین یکی از بزرگترین بزهکاران تاریخ ایران ایستادگی می‌کردند. اگر برداشت من از واژه‌های "نادانی" و "ناآگاهی" را بپذیریم، این کار آنان بهترین نمونه نادانی بود.

این داستان تا به روزگار ما دنباله دارد. هنگامی که پدرخوانده روزنامه‌نگاری ایران در بنگاه سخن‌پراکنی بریتانیا می‌نشیند و مصطفی چمران و قاسم سلیمانی را "سرداران عارف" می‌نامد، کارش از سر ناآگاهی نیست، ژرفای عرفان چمران را باید از مردم کردستان و بازمانگان کشتارهای سال پنجاه‌وهشت پرسید. باور اینکه مسعود بهنود نداند دستان سردار سلیمانی به کدام خونها آلوده است، برای من نه دشوار، که ناشدنی است. آگاهی در باره بزهگریهای این دو سردار عارف در دسترس همگان است و در ژرفای عرفان نمونه زنده آندو همین بس که خامنه‌ای او را "شهید زنده" می‌خواند. ایستادگی در برابر دانستن و دریافتن تا بدانجا پیش می‌رود که بهنود در باره خاتمی می‌گوید: «من فکر می‌کنم از زمان مشروطیت رئیس دولت و حتی رئیس حکومت این قدر فرهنگی نداشتیم» آیا بهنود از تاریخ ایران ناآگاه است، یا آگاه است و در برابر دانستن ایستادگی می‌کند؟

همانگونه که پیشتر آوردم، این نوشته در پی سرکوفت زدن نیست، ولی بار دانشی یک نوشته بر دوش نمونه‌های آشکار و بی‌ چون‌وچرای آن است، که مرا وامی‌دارد از این و آن نام ببرم. بهنود در این راه تنها و بی‌همراه نیست. رفتار مافیای سپاه با مردم ایران و نگاه سرکردگان مافیای پولی به حقوق شهروندی آشکارتر از آن است که نیاز به نمونه و آمار داشته باشد. این نکته نیز روشنتر از روز و آشکارتر از آفتاب نیمروز است که شورای نگهبان هرگز به کسی که سیاست کشورداریَش پشیزی از سودهای سرشار سرداران مافیائی سپاه بکاهد، پروانه نامزدی انتخابات ریاست جمهوری یا مجلس را نخواهد داد، با این همه انبوهی از مردم ایران و اپوزیسیون دلبسته دل به روحانی و خاتمی و رفسنجانی می‌بندند و برآنند در کشوری که مردمانش حتا حق گزینش خوراک و پوشاک و نوشاک و موسیقی و فیلم و کتاب و شمار فرزندان خود را ندارند، می‌توان با برگزیدن این یا آن نامزد ریاست جمهوری سرنوشت کشور را رقم زد. آگاهی در دسترس همگان است، آنچه راه را بر بدست آوردن آن می‌بندد، ایستادگی تا پای جان در برابر دانستن است، همان که نام دیگرش "نادانی" است.

من پیشگو نیستم، ولی پیش‌بینی را کاری نادرست نمی‌دانم و بر آنم که شورای نگهبان در سال 1396 یا احمدی‌نژاد را و یا چهره‌ای همانند او را به میدان کارزار انتخاباتی با روحانی خواهد فرستاد تا مردم را با همکاری تنگاتنگ اپوزیسیون دلبسته به پای صندوقهای رأی بیاورد و پذیرفتگی خود را به رخ جهانیان بکشد و در پایان روز از دل صندوق همان کسی را بدرآورد که نامش را مافیای سپاه و بیت رهبری از پیش بر روی کاغذ نوشته‌اند. این "کَس" اگر حسن روحانی باشد، اپوزیسیون دلبسته از شادی دست‌افشانی خواهد کرد که نگذاشته است "تندروان" لگام دولت را بدست گیرند و اگر محمود احمدی‌نژاد و یا احمدی‌نژادی دیگر باشد، آنگاه گناه به گردن کسانی افکنده خواهد شد که مردم را به دوری از صندوقهای رأی فراخوانده اند (7). این نمایش از سال هفتادوشش تا کنون بر سر صحنه است و اگرچه از بس تکرار خسته‌کننده و دلآزار شده است، باز هم انبوهی از تماشاگران را بسوی خود می‌کشاند. آگاهی در باره ساختار حکومت اسلامی و بویژه انتخابات آن به آسانی در دسترس همگان است، پس ریشه نقش‌آفرینی در این نمایش کودکانه را باید در سخن آلبرت اینشتین جُست:
«دیوانه کسی است که یک کار را بارها وبارها انجام دهد، ولی هر بار چشم‌براه فرجامی دیگر باشد» (8)

آنرا که اینشتین "دیوانه" می‌نامد، من "نادان" می‌خوانم.

دنباله دارد ....

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------
 
Detektiv .1

Ākāsih .2

Dānišn .3

4. تاریخ بیهقی، دکتر خلیل خطیب رهبر، پوشینه 1، برگهای 157و 158.

5. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُواْ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ ... (توبه، 28) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد حقيقت اين است كه مشركان ناپاكند پس نبايد از سال آينده به مسجدالحرام نزديك شوند ...


7. مسعود احمدزاده در سال 49 کتابچه‌ای نوشت با نام "مبارزه مسلحانه، هم استرتژی هم تاکتیک". رویکرد اپوزیسیون دلبسته به انتخابات نیز رویکردی از همین دست است و نشان می‌دهد که فرهنگ همگانی سرآمدان جامعه ایران از 45 سال پیش تاکنون دچار کوچکترین دگرگونی نشده است. کسانی که  دیروز با کلاشنیکوفی در دست پشت کیسه‌های شن سنگر گرفته بودند، امروز با برگ رأیی در دست کنار صندوق انتخابات اردو زده‌اند: "شرکت در انتخابات، هم استراتژی هم تاکتیک"!

Insanity: doing the same thing over and over again and expecting different results. .8

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

در خِرَدوَرزی جنگ‌افروزان


در سال پانسدوهفتاد میلادی خسرو یکم (انوشه‌روان) پادشاه ساسانی سپاه ورزیده‌ای را به فرماندهی وَهریز به یمن گسیل داشت، تا حبشیان را از آنجا براند و پادشاهی دست‌نشانده را بر تخت آن برنشاند. ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال چنین می‌نویسد:
 
«چون اين حال براى مردم يمن طولانى شد، سيف بن ذى‌يزن حميرى كه از فرزندزادگان ذونواس بود از يمن بيرون آمد و نزد قيصر روم كه در انطاكيه بود رفت و به او از سياهان شكايت كرد و درخواست نمود ايشان را يارى دهد و سياهان را از يمن بيرون كند و پادشاهى يمن از او باشد، قيصر گفت آنان بر دين و آيين منند و شما بت پرستيد و من شما را بر ضد ايشان يارى نمى‏دهم.
سيف چون از او نااميد شد به خسرو ايران توجه كرد و نخست به حيره و نزد نعمان بن منذر رفت و كار خود را به او شكايت برد. نعمان به او گفت [...] من همه ساله نزد خسرو پسر قباد ميروم و هنگام اين مسافرت نزديك است و ترا همراه خود خواهم برد و براى تو اجازه ورود مى‏گيرم و براى مقصودى كه دارى شفاعت مى‏كنم، [...] و خسرو انوشروان سپاهى از زندانيان ترتيب داد و مردى از ايشان بنام وَهریز پسر كامگار را كه بيش از صد سال داشت و از دليران و بزرگان بود كه چون در راهها ناامنى بوجود آورده بود زندانى شده بود بر آنان سالار كرد.
وَهریز با همراهان خود به ابله  رفت و با سيف بن ذى‌يزن از راه دريا حركت كرد و در ساحل عدن پياده شد، و چون اين خبر به مسروق رسيد به مقابله آمد و چون روياروى شدند و جنگ در گرفت. وَهریز پيشدستى كرد و تيرى به مسروق زد كه ميان دو چشم او فروشد و از پشت سرش بيرون آمد و بر زمين افتاد و مرد، لشكر مسروق پراكنده شدند و وَهریز وارد صنعاء شد و يمن را تصرف كرد و خبر فتح را براى خسرو انوشروان نوشت.
[...] وَهریز پنج سال در يمن بود و چون مرگش فرارسيد تير و كمان خود را خواست و گفت مرا بنشانيد و تكيه دهيد آنگاه كمان بر دست گرفت و تيرى رها كرد و گفت بنگريد هر جا تير من بزمين افتاد همانجا براى من آرامگاهى بسازيد و مرا در آن دفن كنيد، تير او پشت كليسيا افتاد و آنجا را تا امروز" مقبره وَهریز" مى‏گويند. پس از او انوشروان بادان را به يمن فرستاد و او تا هنگام ظهور اسلام پادشاه يمن بود» (1)
 
آیا اگر ژوستینیان یکم به درخواست سیف ابن ذی‌یزن پاسخ داده بود، یا نعمان ابن منذر او را به نزد خسرو انوشه‌روان نبرده بود، جنگی رخ نمی‌داد؟ آیا اگر بجای خسرو یکم قباد یا یزدگرد یا پیروز بر تخت می‌بودند دست به جنگ با یمن نمی‌زدند؟ آیا براستی ارتش ایران تنها از آنرو به یمن گسیل داده شد، که مردم و پادشاه آن از دست حبشیان به ستوه آمده بودند؟ آیا مسروق می‌توانست با "گفتگو" از این جنگ ناگزیر بگریزد؟ بگذارید تاریخ را نه از زبان دینوری (یا طبری و ابن خلدون و بلعمی و یعقوبی) که از دیدگاه دانش‌پژوهانه بخوانیم:
 
ایرانیان از روزگار اشکانیان به جایگاه بازرگانی و راههای ترابری کالا از خاور به باختر آگاه بودند و در بهره‌گیری از آن چنان ورزیده شده بودند که توانسته بودند با پدید آوردن آنچه که امروز به آن "جایگاه یگانه بازرگانی" (2) می‌گوئیم، به انباشت دارائی برسند، به گونه‌ای که شهروندان ایران بویژه در سده‌های پایانی شاهنشاهی ساسانیان از توانگرترین و داراترین مردمان جهان بودند. بازرگانان ایرانی از روزگار اشکانیان ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای کمیاب در باخترزمین را در دولتشهرهای کاشغر و خُتن و یارکند می‌خریدند و آنها را به بهایی گزاف به رومیان می‌فروختند (3). نقش این جایگاه یگانه در سیاست بازرگانی و اقتصادی اشکانیان چنان فراز بود که آنان از هیچ کاری در نگاهداری آن فروگذار نمی‌کردند. هنگامی که در سال 97 میلادی "گان یینگ" (4) فرستاده چین بر سر راهش به روم با یک گروه بسیار بزرگ از سرهنگان و بازرگانان به ایران رسید، سرداران و بازرگانان ایرانی چنان داستانهای هراس‌انگیزی از دنباله این سفر برای آنان ساختند و پرداختند، که ایشان از رفتن به روم چشم پوشیدند و به کشور خود بازگشتند.
 
رومیان ولی هرگز از یافتن راههای جایگزین برای دادوستد بی‌میانجی با چین ناامید نشدند. هنگامی که پادشاهی مسیحی اکسوم (اریتره و اتیوپی امروز) در سال 525 سرزمین خود را به یمن امروزین (پادشاهی حِمیَر) گسترش داد و بویژه از زمانی که ابرهه سردار حبشی خود را از وابستگی به اکسوم رهایی بخشید و پادشاهی مسیحی-حبشی یمن را بنیان گذاشت، رومیان که یمن را "عربستان خوشبخت" (5) می‌نامیدند، بخت خود را گشوده دیدند و در پی آن شدند که به یاری همکیشان مسیحی خود از دریای سرخ و از راه خلیج پارس و دریای عمان ایران را دور زده و کشتیهایشان را به خاور دور بفرستند و اینچنین از پرداخت بهای گزافی که ایرانیان از آنان دریافت می‌کردند بگریزند و اقتصاد بازرگانی خود را سروسامان بخشند. دروازه چنین شاهراهی ولی تنگه باب‌المندب بود که رومیان برای گذر از آن باید پیوندهای سیاسی خود را با پادشاهی حبشی یمن بهبود بخشیده و استوار می‌کردند. تا هنگامی که ابرهه بر تخت بود، بخت با رومیان یار نبود، ولی جانشینان او کم‌کم درب گفتگو را با رومیان باز کردند و می‌رفتند که سرانجام در میانه سده ششم دروازه‌های این شاهراه را بروی رومیان بگشایند.
 
خسرو انوشه‌روان که برنامه رومیان را با زیرکی دریافته بود، در سال 570 به بهانه‌ای که دینوری نگاشته است، با فرستادن سپاهی کارآزموده پادشاهی حبشی یمن را سرنگون کرد و با برسرکار گماردن فرمانروایی دست‌نشانده، راه را بر رومیان بست. همین فرمانروا (سیف بن ذی‌یزن) نیز اندکی پس از آن کشته شد (شاید بدستور خسرو) و یمن یکی از استانهای ایران شد، تا دست رومیان همچنان از دادوستد بی‌میانجی با چین و هند کوتاه بماند.
 
به پرسشهای آغازین بازگردیم. اگر بخواهیم گزارش دینوری را پایه بررسی تاریخ بگیریم، باید بر آن باشیم که این جنگ می‌توانست  رخ ندهد (پادشاهی دیگر بجای خسرو، گفتگوهای سازنده مسروق با دربار ایران و ...) . نیازی هم بدین نخواهیم داشت که از خود بپرسیم چرا بازماندگان پادشاهی حِمیَر تازه پس از چهل‌وپنج سال دریافتند که سرنگون شده‌اند و دست یاری بسوی ایران دراز کردند! اگر نقش اقتصاد و سود و سرمایه را از سیاست کنار نهیم، آنگاه می‌توانیم تاریخ را بسیار ساده و سرگرم‌کننده بیابیم و از خواندن آن شادمان شویم. ولی اگر به آن به چشم یک دانش با قانونمندیهای ویژه خود بنگریم، آنگاه خواهیم دید که این جنگ برای ابرقدرت آن روز جهان (ایران ساسانی) ناگزیر بود و چه سیف ابن ذی‌یزن از خسرو درخواست کمک می‌کرد و چه نمی‌کرد، چه مسروق جنگ می‌کرد و چه آشتی و چه وهریز پیروز می‌شد و چه شکست می‌یافت، ایران "باید" یمن را بزیر فرمان تیسفون می‌آورد تا تنگه باب‌المندب را در دست داشته باشد و بتواند همچون گذشته کالاهای کمیاب هندی و چینی را به بهای گزاف به رومیان بفروشد و سود سرشار آن را روانه خزانه شاهی کند و بکار آراستن ارتشی زَنَد که پشتوانه این برتری باشد.
 
نه از هزاروپانسد سال پیش، که از آغاز پیدایش شهرنشینی و شاید پیشتر از آن جنگ یا دنباله و یا بخشی از بازار سودوسرمایه بوده است.
  
****************************
یکی از سخنانی که بر زبان همه هواداران پیمان‌نامه هسته‌ای (از اپوزیسیون گرفته تا اوباما و روحانی و دستگاه تبلیغات جمهوری اسلامی) با بسآمد بسیار روان می‌شود، این است که جایگزین این پیمان، جنگ و ویرانی ایران می‌بود. از نگر من این دروغی بسیار بزرگ و ساخته سردمداران جمهوری اسلامی و اروپا و امریکا و پرداخته رسانه‌های سخن‌پراکنی ایرانی و بیگانه است، که شوربختانه از سوی بخشی از اپوزیسیون بی اندیشه و ژرفنگری واگویه می‌شود و برخی تا بدانجا پیش می‌روند که دم از "بر سر عقل آمدن" رژیم ولایت فقیه می‌زنند. ولی آیا اینان راست می‌گویند و جنگ‌افروزان براستی خِرَدوَرز شده‌اند؟ به گمان من چنین نیست.
 
از سویی هیچ نشانه‌ای از اینکه برنامه‌ای برای جنگ با ایران بر روی میز بوده‌ باشد در دست نیست و از دیگر سو رفتار امریکا و همپیمانان اروپائیش دستکم در سه دهه گذشته نشان داده است که آنان نیز درباره "جنگ" درست به مانند خسرو انوشه‌روان می‌اندیشند و برای براه انداختن آن چشم‌براه رفتار کشور دشمن نمی‌مانند. صدام حسین نه تنها به هرگونه سازش و گفتگویی تن درداد و حتا درهای خوابگاهش را نیز بروی بازرسان سازمان ملل گشود، که در برابر امریکائیانی که می‌خواستند به بهانه جنگ‌افزارهای کشتار گروهی وجب‌به‌وجب عراق را بگردند، پاک برهنه شد، ولی بمبهای امریکائی و بریتانیائی زمین عراق را شخم زدند و در یک جنگ یکسویه چندسدهزار عراقی به خاک افتادند، تا جنگ‌افروزان سرانجام خود در برابر دوربینها بگویند که چنین جنگ‌افزارهایی را نیافته‌اند. همچنین در افغانستان کسی را پروای این نبود که آیا تروریستهای یازده سپتامبر براستی بدستور ملا عمر و بن لادن هواپیماها را به برجها کوفته بودند یا نه، و برای آنکه در فردای برانداختن طالبان کسی در بازار خونین سود و سرمایه کارشکنی نکند، احمد شاه مسعود درست دو روز پیش از یازدهم سپتامبر کشته شد. قذافی همه سامانه‌های هسته‌ای خود را به دست خود نابود کرد، ولی با آغاز آنچه که بهار عربی نامیده شد خود و رژیمش چنان درهم کوبیده شدند که از لیبی جز ویرانه‌ای برجای نمانده است. در برابر آن کره شمالی از همان آغاز برنامه هسته‌‌ای خود را با گردن‌کشی به پیش برد و کسی در اندیشه جنگ با کیم ایل سونگ و پسر و نواده‌اش نشد.
 
هیچکس، بویژه امپریالیستهایی که برای هر دلار و هر یوروی خود برنامه می‌ریزند و دین و آرمانشان "سودوسرمایه" است، جنگ را تنها برای جنگیدن براه نمی‌اندازد، جنگ باید در پی خود سود سرشار داشته باشد و خزانه‌های بانکها را انباشته کند. سخن بر سر این نیست که آیا امریکا و هم‌پیمانانش در پی جنگ با ایران بوده‌اند یا نه، سخن از این است که جنگ قانونمندیهای ویژه خود را دارد و با رفتن محمود و آمدن حسن نمی‌توان از آن پیشگیری کرد. اگر کسی بخواهد پیشبینی کند که آیا جنگی رخ می‌دهد یا نه، باید تنها و تنها بداند آیا نهادهای پولی و کارتلهای مالی از آن سود می‌برند یا نه. انگاشت اینکه تنها با گفتگو و بی آنکه سود کلان روانه جیب این نهادها شود بتوان از جنگ پیشگیری کرد، یک انگاشت کودکانه و خام‌اندیشانه است.
 
در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای است که من داستان جنگ و "گزینه نظامی" و همچنین لاف‌وگزاف اسرائیل را به پشیزی نمی‌گیرم. برای باور اینکه از روز نخست جنگی در کار نبوده است، همین بس که تا به امروز جنگی رخ نداده‌است و اروپا و امریکایی که کمتر از یکماه پس از یازده سپتامبر جنگ با طالبان را آغاز کردند، سیزده سال با جمهوری اسلامی کجدار و مریز کردند و گلویش را در گسترده‌ترین تحریمها چندان فشردند که به زانو درآید و به خواستهای آنان تن دردهد. همچنین اسرائیلی که بدون هشدار پیشاپیش نیروگاه اوزیراک عراق را در 1981 و نیروگاه دیرالزور سوریه را در 2007 با خاک یکسان کرده بود، سیزده سال است هفته‌ای چند بار دم از بمباران نیروگاههای ایران می‌زند. و نشانه دیگر اینکه درست از فردای پیمان وین شمار انبوهی از بازرگانان و سرمایه‌داران آلمانی و فرانسوی و ایتالیائی و بریتانیائی و اسپانیائی و ژاپنی روانه ایران شدند، تا برای دستیابی به "سودوسرمایه" دستکم تا دهه‌ها نیازی به بمب و سرباز و ناو و هواپیما نباشد.
 
****************************
  
آیا باید از پیمان وین شادمان بود؟ به گمان من از این پیمان درست به اندازه پیمان ترکمانچای می‌توان شادمان بود. می‌توان پنداشت که اگر آنروزها هم کسی زبان به خرده‌گیری می‌گشود، از هر سوی پاسخ می‌شنید که «آیا گزینه دیگری داشتیم؟ آیا از این در خشمی که چرا شاه قجر با خردمندی نگذاشت بخشهای بیشتری از خاک ایران از دست برود؟ آیا از اینکه رنج و تیره‌روزی ایرانیان پایان یافته است، ناخرسندی؟ آیا دشمنی با قجر چشمان تو را چنان کور کرده است که شادمانی مردم را نمی‌بینی؟ و ...» با اینهمه پس از گذشت دویست سال پیمان ترکمانچای همچنان "ننگین" است و تا جهان برجای است، ننگین خواهد ماند، زیرا ترکمانچای نیز چون پیمان هسته‌ای فرجام بی‌خردی ملایان اسلام‌پناه و خشک‌مغزی فرمانروایان ایران‌ستیز بود. بیخردی بزرگتر ولی آن است که کسی برای سران جنگ‌افروز جمهوری اسلامی برای پایان دادن به خیره‌سریهای دیوانه‌وارشان هورا بکشد و این واکنش ناگزیر را به پای "خردورزی" یا آنگونه که این روزها گفته می‌شود "عقلانیت" آنان بنویسد. این درست چیزی است که جمهوری اسلامی، سرمایه‌داران و نهادهای پولی امریکا و اروپا و همچنین اپوزیسیون دلبسته می‌خواهند ما بپذیریم: جمهوری اسلامی دیگر خِرَدگرا شده و دست از جنگ‌افروزی برداشته است، پس با آن کنار بیاییم.
 
به گمانم رژی دِبره (6) بود که گفته بود «سیاست، هنر فریفتن مردم است»، اگر سخنش راست باشد، باید بر هنرمندی سیاستبازان جمهوری اسلامی آفرینها گفت.
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. اخبار الطوال، ‌ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، برگ 92 تا 93
 
economic monopoly .2
 
Pulleyblank, Edwin G.: Chinese-Iranian Relations I. In Pre-Islamic Times  .3
 
 بنگریدبه 3Gan Ying .4 
 
Arabia Felix .5
 
Régis Debray .6