۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

در هراس از خویشتن

5. گفتار در خودسِتایی

روی دیگر سکه خودستیزی، خودسِتایی است. مردمان یا هنگامی به خودستایی روی می‌آورند که از پس کاری ستُرگ برآمده و سری در میان سرها برافراشته باشند، و یا زمانی که در همسنجی خویش با دیگران، پی به ناتوانی خود از انجام کارهای بزرگ ببرند. دسته نخست با نگاه به داشته‌های خویش بر خود می‌بالند و دسته دوم شرمسار از نداشته‌های خود تاریخ و فرهنگ خویش را در جستجوی داشته‌هایی می‌کاوند که بتوانند روان آزرده خویش را بدانها آرامش بخشند. این خودکاوی اگر در همان پله نخست درجا نزند و راه به خودباوری گروهی ببرد، نه تنها بد و ناشایست نیست، که می‌تواند راهگشای خودآگاهی گروهی (در اینجا ملی) شود و آن داشته‌های پیشین را سرمایه‌ای کند برای دست‌یافتن به داشته‌های نوین.

واپسین نمونه چنین رَوندی را می‌توان در جنبش مشروطه دید. ایرانیان تا بروزگار فتحعلی‌شاه بارها و بارها در جنگها شکست خورده و بخشهایی از سرزمین خود را از دست داده بودند. ولی هیچکدام از آن جنگها، حتا شکست خُرد کننده دربار صفوی از محمود افغان، که تومار پایدارترین پادشاهی ایرانی پس از اسلام را درهم پیچید، نتوانست باشندگان این آب و خاک را به جنبش وادارد. محمود افغان و جاینشینش اشرف شهروندان ایران صفوی بودند و برتر از آن مسلمان، اگرچه سُنّی. پیشتر از آن نیز تاخت‌وتازهایی که در این آب‌وخاک انجام می‌پذیرفتند، جنگهای گروهی از مسلمانان با گروهی دیگر از آنان می‌بودند و از آنجایی که کیستی ایرانی با اندریافت امروزینش تازه بروزگار صفویان و در پی یک نوزائی ملی  بار دیگر  پای به پهنه هستی نهاد، ایرانیان این جنگها را نبرد "ایران و انیران" نمی‌دانستند. اگرچه مغولان در این فهرست نمی‌گنجند، ولی جاینشینان آنان با پذیرفتن اسلام و روی‌آوردن به فرهنگ ایرانی و زنده کردن آرمان ایرانشهری (نام واپسین پادشاه ایلخانی انوشیروان بود) در اندک زمانی به همان فهرست پیوستند، ایلخانیان از روزگار تگودار نواده هولاکو به اسلام روی آوردند و همکیش بیشینه ایرانیان شدند.

بدینگونه شکستها و پیروزیهای باشندگان این آب‌وخاک در سرتاسر تاریخ پسااسلامی ایران پیامد جنگهای درونی میان مسلمانان از تیره‌های گوناگون بودند. اینگونه نبود که "ایرانیان" با عزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان بجنگند، چرا که همه نامبردگان نیز درست به همان اندازه دیگر مردمان پُشته ایران خود را ایرانی می‌دانستند، یا نمی‌دانستند. تنها بروزگار صفویان و در رویارویی با امپراتوری عثمانی بود که این جنگها اندک‌اندک رنگ و بوی میهنی به خود گرفتند. با اینهمه و از آنجایی که از یکسو عثمانیان نیز مسلمان بودند و از دیگر سو در این جنگها ایرانیان گاه به پیروزیهای بزرگ نیز دست می‌یافتند، همسنجی "خود" با "دیگری" راه به خودکاوی نمی‌برد.

شکست ایران از روسیه تزاری ولی پدیده‌ای نو بود. روسها از هر نگرگاهی که بدانها می‌نگریستی، "بیگانه" بودند. آنان مسیحی بودند، بخشی از اروپا بشمار می‌آمدند و بوارونه ارمنیان و گرجیان مسیحی (1) نه در آب‌وخاک ایران ریشه داشتند و نه در فرهنگ آن. دو شکست سهمگین ارتش ایران در پانزده سال و از دست رفتن بخشهایی از خاک این سرزمین و بدتر از هرچیز خواری و زبونی مردم مسلمان و شیعه در برابر "کفار اجنبی" همچون سیلی سختی ایرانیان را از خواب سدها ساله پراند. آنان بیکباره در خویش نگریستند و ناداشته‌های و ناتوانیهای خود را آشکار و بی‌پرده دیدند، بویژه که به هنگام نخستین جنگ ایران و روسیه تنها 60 سال از مرگ نادرشاه افشار، که اروپائیان او را واپسین جهانگشای خاورزمین می‌نامند، گذشته بود.

نمونه برجسته این شگفتی ایرانیان از زبونی خویش را می‌توان در "حیرت‌نامه" میرزا ابوالحسن خان ایلچی دید. در پاسخ به این خودکم‌بینی بود که سرآمدان ایران روی به خودستایی آوردند و از آنجایی که امروزشان دستاوردی برای ستایش نداشت، روی به گذشته کردند. این خودستایی فرهنگی-تاریخی که میرزافتحعلی آخوندزاده را باید پیشرو آن دانست، در پی خودباوری بود. هنگامی که آخوندزاده می‌نوشت: «سلاطين فرس در عالم، نامداري داشتند و ملت فارس برگزيده ملل دنيا بود» (2) می‌خواست به ایرانیان بفهماند که خواری و زبونی و واپسماندگی سرنوشت ناگزیر آنان نیست و نیاگان آنان بروزگاری دیگر، سرآمدان جهان بوده‌اند. همین روش را می‌توان در نوشته‌های دیگر اندیشمندان و اندیشورزان همروزگار آخوندزاده نیز پی گرفت. هم جلال‌الدین میرزای قاجار در "نامه خسروان" و هم  میرزاآقاخان کرمانی در "آینه سکندری" دست به خودستایی فرهنگی زده‌اند و گاه نیز راه گزافه پیموده‌اند. با اینهمه بایدمان گفت که این خودستایی، درآمدی بر خودباوری بوده است تا زمینه خودآگاهی فراهم آید. چنانکه دیدیم ناسیونالیسم برآمده از این خودباوری، نوزائی چهارم کیستی ایرانی را درپی داشت و کشورمان ایران را از سده‌های سیاه واپسماندگی بدرآورد و جنبش مشروطه را برپای داشت.

نمونه دورتر چنین پدیده‌ای را میتوان بروزگار دومین نوزائی فرهنگی ایران پی گرفت. هنگامی که مسلمانان ایرانیان را آتش‌پرست می‌خواندند و فرهنگ پیشااسلامی را خوار می‌شماردند و عرب را "اشرف‌الامم" می‌نامیدند و بر خود می‌بالیدند که اورنگ سروری پارسیان را درهم شکسته‌اند، ایرانیان نیز دست به خودستایی فرهنگی و تاریخی یازیدند و با زنده کردن داستانهای کهن، بیاد خود آوردند که بندگی عرب و "موالی" بودن سرنوشت ناگزیر آنان نیست. تا جایی که ابراهیم بن ممشاد اصفهانی از سران شعوبیه سرود:

اَنَا اِبنُ الاَکارِم مِن نَسلِ جَم / وَ حائـِـزُ اِرثِ مُلـــوکِ العَـجَم

من بزرگزاده‌ای از دودمان جم، و میراثدار شاهنشاهان عجمم (3)

این خودستایی فرهنگی-تاریخی نیز سرانجام ره به خودآگاهی ملی برد و کسانی را در دامان خود پرورد که فردوسی توسی با شاهنامه‌اش بر تارک آنان می‌درخشد.

خودستایی امروزه ما ولی از گونه‌ای دیگر است. چه نوشته‌های سرآمدان جامعه ایرانی، چه گفتگوهای دوستانه و چه رسانه‌های همگانی سرشارند از خودستاییهای گزافی که آدمی گاه از شنیدنشان انگشت شگفتی به دندان می‌گزد. اگرچه همه ما – همانگونه که در بخش سوم این جستار آمده است – با کشاکشی روزانه و بی‌پایان با کیستی پیشااسلامی خود دست به گریبانیم، ولی با- یا بی‌بهانه دم از تاریخ و فرهنگ هفت‌هزارساله می‌زنیم و در این راه از مارکسیست و بی‌دین گرفته تا دین‌باور پایبند به اسلام همه همسخنیم. کار بجایی می‌رسد که احمدی نژاد نیز برای بالیدن به آن گذشته پرشکوه، چفیه فلسطینی را بر گردن سرباز هخامنشی می‌افکند. تاریخ این سرزمین دسآویزهای فراوانی برای خودستایی به ما می‌دهند، بخشی از ما به "تاریخ پرشکوه پیش از اسلام" می‌بالد، بخشی به "تاریخ زرین تمدن اسلامی"، گروهی ایران را گهواره همه دستآوردهای نوین جهانی می‌داند و گروهی کشورگشائیهای شاهان گذشته را نمونه‌ای بر برتری فرهنگ ایرانی می‌بیند.

 «ایرانیان به گفته دوست و دشمن باهوشترین ملت جهانند» ما سخنانی از این دست را چندان بازگفته‌ایم که اندک اندک خود نیز بدانها باور آورده‌ایم و براستی گمان می‌کنیم تافته‌ای جدابافته‌ایم. از قهرمانی دانش‌آموزان ایرانی در المپیادهای جهانی گرفته تا نخستین بانوی فصانورد و برندگان جایزه‌های گوناگون در رشته‌های دانشی، ما همه چیز را به پای برتری خود می‌گذاریم و در این رهگذر پاک از یاد می‌بریم که هم در همسنجی با دیگران (کشورهای همسایه مانند ترکیه و امارات و قطر و ...) و هم در همسنجی با خویش (ایران پیش از انقلاب بهمن) سی‌وهفت سال است که هر سال با شتابی فزونتر واپس می‌رویم و دم‌بدم از کاروان پیشرفت و سربلندی دورتر می‌شویم.

ما حتا آنجا که در رویارویی با پدیده‌ها باید بر حال پریشان خویش بگرییم نیز، دست از خودستایی برنمی‌داریم. بارها و بارها شنیده و خوانده‌ایم که شمار دختران دانشجو در ایران از شصت‌درسد فزونی گرفته است و آن را نشانی از بالندگی زنان ایرانی در سالهای پس از انقلاب دانسته‌ایم. به همین یک نمونه اگر بپردازیم، می‌بینیم که این پدیده از یکسو ریشه در آن دارد که همه راههای کنشگری بر دختران این آب‌وخاک بسته شده است و از دیگر سو جدائی زن و مرد (یا دختر و پسر) راه را بر خانواده‌های دیندار کوته‌اندیش نیز باز کرده است که دختران خویش را به دانشگاه بفرستند، بی آنکه در هراس از "هرزگی" آنان باشند، چنانکه بروزگار شاه بودند. ولی اگر یک سوی این جداسازی افزایش شمار دانشجویان دختر باشد، سوی دیگرش از دست دادن همه آن حقوقی است که زنان ایرانی در نیم سده پس از مشروطه بدانها دست یافته بودند. ولی ما که تنها بدنبال بهانه‌ای برای خودستایی هستیم، کاری به این سخنان نداریم. ما این "پیشرفت" را می بینیم و واپسماندگی روزافزون را در کنار آن نمی‌بینیم. واپسماندگی ژرفی را که تاروپود جامعه ایرانی را در دومین دهه سده بیست‌ویکم فراگرفته‌ است.

واپسماندگی بخودی‌خود آدمی را به واکنش وانمی‌دارد. این "آگاهی به واپسماندگی" است که در جامعه کنش برمی‌انگیزد و اگر اندیشمندانی باشند که این واکنش گروهی را به سوی درستی رهنمون شوند، از دل این آگاهی یک جنبش همگانی پدید می‌آید. به گمان من انقلاب ویرانگر و واپسگرایانه بهمن و دستآوردهای شرم‌آور جمهوری اسلامی که میبایست نه چون سیلی، که چون مشتی گران بر گونه خواب‌آلود ما فرود آید، هنوز چنان که باید در خودآگاه همگانی ما جای نگرفته‌اند. دلباختگی بخش بزرگی از سرآمدان جامعه ایرانی به انقلاب شکوهمند، آنان را از پرداختن به سرانجام هراسناک آن شورش کور بازداشته است. بخش بسیار بزرگی از ما، چه مردم کوچه و خیابان، و چه اندیشورزان و رهبران گروههای گوناگون اجتماعی، هنوز شکست را باور نکرده‌ایم و ویرانی دستآوردهای پدران و مادرانمان را درنیافته‌ایم و هنوز این خواری و زبونی را که جمهوری اسلامی شباروز بر ما روا می‌دارد در جان و روان خود حس نکرده‌ایم.

تنها آگاهی بر برهنگی است که آدمی را وامی‌دارد جامه‌ بر تن کند. تنها آگاهی از بیماری است که آدمی را به نزد پزشک می‌فرستد و تنها آگاهی بر ندانستن است که آدمی را به پرسیدن و خواندن و شنیدن و در یک واژه "آموختن" می‌کشاند. آیا ما بر آسیبهایی که از رهگذر انقلاب بهمن و برپائی جمهوری اسلامی بر سرمان، بر سر فرهنگمان و بر سر زیست تاریخی‌مان رفته است، آگاهیم؟ در اینکه ما بسیاری از این آسیبها را "می‌دانیم" سخنی نیست، ولی آیا آنچه را که می‌دانیم، براستی "دریافته‌ایم"؟ از دانستن تا دریافتن راه درازی است که آنرا جز با نگاه خُرده‌گیر و بی‌بخشایش نمی‌توان پیمود. پس اگر ما بر شکست تاریخی و فرهنگی خود آگاه نیستیم و خواری و زبونی خویش را نمی‌بینیم، ریشه خودستایی امروزین ما را در کجا باید جُست؟

در دو نمونه پیشین (مشروطه و نوزائی فرهنگی سده سوم) ما با یک دوگانه باهم‌ستیز روبرو بودیم. "ما" از "دیگری" شکست خورده بودیم. این دیگری یا عربی بود که در قادسیه و نهاوند و جلولا سپاهیان ما را شکست داده بود و زنان و کودکانمان را به بردگی فروخته بود و زبان و فرهنگمان را خوار شمرده بود، و یا روسی که در اصلاندوز و گنجه ارتش ما را درهم شکسته بود و بخشهای گرانبهایی از سرزمینمان را به خاک خود افزوده بود و بدتر از آن ما را وادار به پذیرش پیماننامه‌های ننگینی کرده بود که نامشان تا به امروز هم زبانزد همگان است. در باره انقلاب بهمن و جمهوری اسلامی ولی چنین دوگانه‌ای در کار نبود. ما در یک روانپریشی همگانی یک دیکتاتور مدرن را با همه دستآوردهایش از کشور بیرون افکندیم و دیکتاتوری دیگری را – از آنگونه که دلخواهمان بود – بر سر شانه‌های خود گرفتیم و بر تخت فرمانروایی نشاندیم. "دیگری" یا "بیگانه"ای در کار نبود که در همسنجی خود با او پی به کوچکی و ناتوانی خویش ببریم. ما از خود، از خویشتن هراس‌انگیز خود بود که شکست خوردیم.

با اینهمه حتا اگر چشممان را بر جهان پیرامونمان ببندیم، در روزگار اینترنت و "واتس‌آپ" و "وایبر" و فیس‌بوک و ... جهان پیرامون کیستی و چیستی راستین ما را چون آئینه‌ای در برابر چشمانمان می‌گیرد و ما را گریزی از دیدن خویش برجای نمی‌ماند. اینچنین است که انسان ایرانی باز روی به خودستایی می‌آورد. ولی از دل این این خودستایی نه آگاهی بدر خواهد آمد و نه اگر بدر آید، سرآمدانی چنان انبوه در میان ما هستند که از آن جنبشی فراسازند و ره به رهایی برند. انسان ایرانی امروزه بر شکست و ناتوانی خود آگاه نیست و اگر هم در باره آن چیزی بداند، بیگمان آنرا درنیافته است. او هنوز دلباخته انقلاب شکوهمندی است که آنرا توده‌ای‌ترین و مردمی‌ترین انقلاب سده بیستم می‌داند و از اینکه ساختاری دوهزاروپانسدساله را درهم فروریخته است، بر خود می‌بالد.

انسان ایرانی بروزگار مشروطه و فردوسی شکست و ناتوانی و خواری خود در برابر آن دیگری ِ بیگانه را پذیرفته بود و خودستائی‌اش روی به خویشتن خویش داشت، تا خود را باور کند و از سرنوشت ناگزیرش بگریزد. ما ولی کورمال در تاریکی بی‌پایان پیرامونمان گام برمی‌داریم و هراسی زَهره‌شکن از آسیبی ناشناخته گرداگردمان را فراگرفته است. خودستائیهای امروز ما چیزی بیش از آواز خواندن به صدای بلند در تاریکی نیست؛

آوازی بلند، برای رهایی از هراسی  ژرف و ناشناخته که در دل و جانمان خانه کرده است.

دنباله دارد ...

 خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------------
 
1. ارمنیان و گرجیان بروزگار شاه عباس یکم به ایران کوچانده شدند و جایگاهی فراز هم در فرهنگ و هنر و هم در سیاست و صنعت یافتند. سرشناسترین آنان الله‌وردی‌خان است که هم سپهسالار بود و هم دستی در شهرسازی داشت و پلی بنام او در اصفهان هنوز برجای است.

2. "مکتوبات" نامه‌های کمال‌الدوله به شاهزاده جمال‌الدوله، آخوندزاده، مکتوب اول

3. معجم الادباء، شهاب‌الدین یاقوت حموی، باب‌ الألف، ابراهیم بن ممشاذ ابواسحاق المتوکلی الاصبهانی، برگ 129