۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش – چهار

اگر انقلاب دزدیده نمی‌شد ...

با بهترین شادباشهای نوروزی و آرزوی شادکامی و کامروائی برای همه آنانی که به نوروز زندگی باور دارند و بردمیدن بهار جانها را ارج می‌نهند و به جشن می‌نشینند.

براستی اگر همه چیز همانگونه پیش می‌رفت که براندازان می‌خواستند و اگر انقلاب سال پنجاه‌وهفت آنگونه که آنان می‌گویند "دزدیده نمی‌شد" اکنون روزگار ما چگونه بود؟ آیا به دموکراسی، سربلندی و آسایش می‌رسیدیم؟ آیا اگر به سالهای پنجاه‌وشش و پنجاه‌وهفت بازگردیم و خمینی و جنبش اسلام بنیادگرا را از روند رخدادهای جامعه بکنار بگذاریم، با نیروهایی روبرو خواهیم بود که باور بنیادین به حقوق‌بشر، حقوق‌شهروندی، آزادی گفتار و اندیشه و دموکراسی داشتند؟
در تاریخ‌شناسی رشته‌ای هست بنام "تاریخ پاد-رخداده" (1). این رشته از نگاهی دیگر به گمانه‌زنی در باره روند رویدادهای تاریخی می‌پردازد. بدینگونه که با نگاه به رخدادها و داده‌های تاریخی نشان‌ می‌دهد برای نمونه اگر بجای متفقین نازیها در جنگ جهانی دوم پیروز شده‌بودند، اکنون اروپا در کجای تاریخ ایستاده بود. "پاد-رخداده‌"ها ولی پنداربافی‌های از سر بیکاری نیستند، آنها ریشه در دانش تاریخ، جامعه‌شناسی و روانشناسی دارند. با این‌همه از آنجایی که این رشته دانشگاهی در کشور ما پیشینه چندانی ندارد و کمتر کسی آنرا می‌شناسد، در پاسخ به پرسشهای بالا از ریشه‌ها و بُن‌داده‌های دیگری بهره خواهم‌برد؛ برای اینکه ببینیم اگر انقلاب دزدیده نشده بود و بدست فرزندان راستینش (بخوان براندازان) افتاده بود، روزگار ما چگونه بود، نمی توانیم در باره آنها برپایه کارهایی که "شاید انجام‌ می‌دادند" داوری کنیم. ولی داوری برپایه آنچه که آنان پس از انقلاب "براستی انجام دادند" به ما نشان خواهد داد که آیا آنان به آزادی، دموکراسی و حقوق بشر پایبند بودند، یا نه. و اگر بتوان نشان داد که در میان آنان کوچکترین گرایشی به این گفتمانها نبود، دیگر سخن گفتن از دزدیده‌شدن انقلاب تنها و تنها یک بهانه‌جویی کودکانه خواهد بود.

اگر خمینی و بنیادگرایان انقلاب را ندزدیده‌بودند، چه کسی به قدرت می‌رسید؟ (2)

الف) سازمان مجاهدین خلق:
مجاهدین خلق بزرگترین و پرهوادارترین سازمان سیاسی پس از انقلاب بودند. اگر انقلاب "دزدیده" نمی‌شد، بی‌گمان آنان بزرگترین بخت را برای بدست گرفتن قدرت می‌داشتند. رهبر این سازمان ("کادر رهبری" در باره سازمان واژه نادرستی است، مسعود رجوی از همان نخستین روز "رهبر" این گروه بود) در تشنگی بی‌مرز خود به قدرت و پس از آنکه آرزوهایش در اینباره برآورده نشدند، در برابر خمینی ایستاد. از دوسال‌و‌نیم پس از انقلاب اگر درگذریم، در رفتار، گفتار و اندیشه‌های سَر و بدنه سازمان سرسوزنی گرایش به دموکراسی، آزادی، حقوق‌بشر و ایراندوستی نمی‌توان یافت که هیچ، این بزرگترین سازمان انقلابی و مسلمان ایران هرروز بیشتر در گرداب اندیشه‌های فاشیستی ،رهبرستایانه و وابسته به بیگانگان فرورفته است. مجاهدین در سال 64 با آنچه که خود آنرا انقلاب ایدئولوژیک می‌نامیدند همان ته‌مانده‌های آرزوها و آرمانهای دموکراتیک را نیز برباد دادند و به یک فرقه بسته و خشک‌مغز دینی فرورُستند. آنان با پناه بردن به دشمن مردم ایران و با درآغوش کشیدن صدام حسین و "برادر" نامیدن او پشت به ایران کردند. آنچه که امروز از این سازمان برجای مانده "امام غایب" و "رهبر خاص‌الخاص"ی بنام مسعود رجوی است که به هیچکس جز خدا پاسخگو نیست، رئیس جمهور خودخوانده‌ای بنام مریم قجرعضدانلو است که خود را "تنها آلترناتیو قانونی رژیم" می‌داند و انبوهی از هواداران سرخورده با روانی در هم‌کوفته که تن و روانشان بازیچه رجویها (مسعود و مریم) است و هرگاه که نیاز باشد، یا تنشان را سپر موشکهای رژیم می‌کنند و یا خود را در برابر نهادهای اروپایی به آتش می‌کشند. رجویها به گواهی جداشدگان در عراق صدامی، زندانها و شکنجه‌گاههای خود را داشتند و هنوز به قدرت نرسیده هر صدای ناهمخوانی را به بهانه وابستگی به دشمن خلق در گلو خفه می‌کردند و می‌کنند.

ایرانیان تنها باید نگاهی به امروز این سازمان بیاندازند، تا بدانند اگر خمینی انقلاب را از مجاهدین خلق ندزدیده بود، امروز در ایران چگونه رژیمی برسر کار می‌بود.

ب) سازمان فدائیان خلق (اکثریت) و حزب توده:
سرگذشت هواداران این دو گروه "یکی داستان است پر آب چشم". پس از جدائی بخشی که خود را "اقلیت" می‌نامید فدائیان اکثریت با شتابی بی‌مانند همزمان در آغوش حزب توده و رژیم جمهوری اسلامی درغلتیدند. دوباره‌گوئی رفتار و گفتار این دو سازمان از بهمن پنجاه و هفت تا بهمن شصت‌ویک سخن را بدرازا خواهد کشانید. همین اندازه باید گفت که حزب توده و سازمان اکثریت هم خمینی را "امام" نامیدند، هم دگراندیشانی را که (به هر بهانه‌ای و از هر نگرگاهی) در برابر فاشیسم نوپا سربرافراشته بودند "ایادی امپریالیسم، خائن به خلق، باند، و ..." خواندند و شرم‌آورتر از همه اینکه به گفته مهدی اصلانی از هموندان پیشین سازمان فدائیان «از سپاه پاسداران خواستند آنها را مسلح کند تا به سرکوب ضدانقلاب بپردازند» (3) و هنگامی که سپاه دست رد به سینه آنان زد با شادمانی و سرافرازی در هفته‌نامه خود نوشتند: «مردم آمل با شعار مرگ بر امریکا سلطنت‌طلبان و مائوئیستهای امریکایی را تارومار کردند». بدینگونه هم حزب توده در جایگاه ریشه‌دارترین حزب ایرانی، و هم فدائیان در جایگاه فراگیرترین نیروی چپ خاورمیانه در همان روزهایی که بهترین جوانان این آب‌وخاک دسته‌دسته یا بخاک می‌افتادند و یا در زیر شکنجه جان می‌باختند، در روزگاری که تن نازک دخترکان نوجوان این سرزمین در زیر فشار تجاوز بازجویان مچاله می‌شد، نه تنها بر دژخوئی‌ها و ددمنشیهای فاشیسم تازه برآمده خرده‌ای نگرفتند، که گشاده‌دستانه و بی‌دریغ به یاری آنان شتافتند و هنگامی که "امام"شان بر آنان خشم گرفت، بدامان دیگر دشمن سوگندخورده ایرانیان، یعنی امپریالیسم شوروی گریختند.

براستی اگر خمینی انقلاب را از حزب توده و سازمان اکثریت ندزدیده بود و آنان توانسته بودند قدرت را بدست بگیرند، امروز جایگاه دموکراسی، آزادی گفتار و اندیشه و حقوق شهروندی در ایران چگونه بود؟ آیا کسانی که چنین عاشقانه و بی‌پروا به سرکوب و جنایت و کشتار یاری می‌رساندند و برای دژخیمان هورا می‌کشیدند اگر خود بقدرت می‌رسیدند، چیزی جز آن می‌کردند که خمینی کرد؟

پ) سازمان چریکهای فدائی خلق (اقلیت):
این سازمان را نمی‌توان از توان آلترناتیو سازی برخوردار دانست. آنان از آنجایی که تنها بخش کوچکی از سازمان چریکهای فدائی خلق با هوادارانی اندک بودند، نمی‌توانستند به تنهایی قدرت را در دست بگیرند. با اینهمه بررسی رفتار آنان نیز نشان خواهد داد که کنشگران انقلاب بهمن تا به کجا با اندریافتهایی چون دموکراسی، دگراندیشی و رواداری بیگانه بودند. سازمان اقلیت با آغاز سرکوبهای گسترده در سال شصت اندک‌اندک به کردستان عراق گریخت. چهارم بهمن‌ماه 1364 در دهکده گاپیلون در کردستان عراق، هموندان دو بخش از سازمان که گویا نتوانسته بودند درگیریهای سیاسی خود را با گفتگو به سرانجام برسانند، بروی هم آتش گشودند. در این درگیری خونبار درون سازمانی پنج تن کشته و دهها تن زخمی شدند و اگر پیشمرگان اتحادیه میهنی کردستان عراق سرنرسیده و بزور درگیری را پایان نبخشیده‌بودند، ای‌بسا که شمار کشتگان بیشتر می‌بود. یکسال‌ونیم پس از آن بخش بازمانده (کمیته اجرایی؛ توکل-زُهری) نیز از هم گسیخت و به دو شاخه "توکل" و "زهری" بخش گشت.

آوردن این نمونه را از آنجایی پُرهوده می‌دانم که بر پایه آن می‌توان به همان تاریخ "پاد‌-رخداده" پرداخت. براستی کسانی که بر سر "هیچ" بروی رفیقان سازمانی خود تفنگ می کشیدند و از کشتن همرزمان خود پروایی نداشتند، اگر خمینی انقلابشان را نمی‌دزدید و آنان به قدرت می رسیدند، در برابر دگراندیشان و مخالفان خود چه رفتاری از خود نشان می‌دادند؟

ث) دموکرات و کومله:
حتا سازمانهای قومی نیز از این نگاه (بهره گیری از زوربرای پایان بخشیدن به گفتگو) برکنار نبودند. دو حزب کردستانی کومله و دموکرات (باز هم گذشته از بنیانهای اندیشگی و جایگاه دموکراسی و آزادی‌اندیشه نزد آنان) در پی دستیابی به فرمانروایی (یا آنگونه که خود می‌گفتند "هژمونی") بر سرتاسر کردستان از 25 آبان‌ماه 1363 تا اردیبهشت‌ماه 1367 گریبان جمهوری اسلامی را رها کرده و دست به کشتار یکدیگر گشودند و تا هنگامی که کومله دستان خود را بالا نبرد، دست از آن برنداشتند. اینان نیز در پی سرکوب روزافزون بدامان دشمن ایرانیان یعنی صدام حسین گریختند. این درگیریها سرانجام کار را به چند تکه شدن هردو سازمان کشاندند؛ کومله به گروه "مهتدی" و "علیزاده" بخش گشت و از دل حزب دموکرات کردستان دو گروه "رهبری انقلابی" و "کنگره هشتم" بیرون آمدند. تا به امروز هنوز دانسته نیست که دستان رهبران این دو گروه به خون چند تن از هم‌میهنان کُرد ما آغشته است.

اگر کارها همانگونه که رهبران کرد می‌خواستند پیش می‌رفت و ایران به دموکراسی، و کردستان به خودمختاری می‌رسید، رهبران دو سازمان کردستانی درگیریهای درونی خود را چگونه به سرانجام می‌رساندند؟ آیا می‌توان باور داشت که اگر انقلاب "دزدیده" نشده‌بود، آنان بیکباره دموکرات و آزاداندیش می شدند و دگراندیشان را با مرگ و سرکوب کیفر نمی‌دادند؟

ج) جبهه ملی، نهضت آزادی:
شاید اینان تنها نیروهایی بودند که می توانستند با در دست گرفتن قدرت نسیمی از آزادی و آسایش بر خاک این سرزمین بوزانند. چنانکه هم دوره نخست‌وزیری شاپور بختیار را و هم از آن مهدی بازرگان را باید آزادترین برش تاریخی پنجاه سال گذشته در ایران بشمار آورد. بازرگان، فروهر و مانندگان آنها که بوارونه کسانی چون بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده براستی ایران‌دوست بودند و بجای آنکه در پی کین‌ورزی و خونخواهی از رژیم گذشته باشند، پروای سربلندی و آسایش مردم ایران را داشتند، اگر براستی می توانستند همه قدرت را بدست بگیرند، بی‌گمان نه گروگانگیری می‌کردند، نه در جنگ با عراق چنان دیوانگی می‌نمودند، نه دست به کشتار دگراندیشان می گشودند و نه جامعه را اینچنین در زیر آوار اسلام خفه می‌کردند. ولی آنان نیز با آنکه خمینی و اندیشه‌های او را بخوبی می‌شناختند در یک خودفریبی همگانی دست در دستان او نهادند و راه را برای به قدرت رسیدن او باز کردند، اگرچه یا چون بازرگان دلیرانه پای آن ایستادند و یا چون فروهرها بهای آنرا با خون خود پرداختند. با اینهمه نباید از یاد برد که این نیروها چنان کم‌پشتیبان و کوچک بودند که هرگز نمی‌توانستند به تنهایی سرنوشت ایران را رقم بزنند. همچنین از یاد نباید بُرد که اینان پیش از برآمدن خمینی هرگز خواهان براندازی رژیم شاهنشاهی نبودند.

نگاهی دوباره به رفتار سازمانهای برانداز که برخاسته از بنیانهای اندیشگی آنان بود بیفکنیم و کارنامه آنان را از دهه چهل/پنجاه تا به امروز دوباره‌خوانی کنیم. براستی اگر انقلاب دزدیده نمی‌شد و یکی از نیروهای نامبرده در بالا بجای خمینی می‌نشست، امروز سرگذشت ایرانیان و سرنوشت ایران را چگونه می نوشتند؟

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
Counterfactual history .1

2. بی‌گمان در میان کسانی که بدنبال سرنگونی شاه بودند، کسانی نیز یافت می‌شدند که براستی و از ته‌دل به دموکراسی و آزادی اندیشه باور داشتند، ولی شمار آنان چنان اندک بود که صدایشان در هیاهوی "مبارزه ضدامپریالیستی خفه شد و بگوش کسی نرسید.

http://www.youtube.com/watch?v=o4WkvMDKgD8&feature=player_embedded .3