۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

انقلاب شکوهمند و دلباختگانش - دو

بی‌گمان سرنگونی‌خواهان آرمان رهائی مردم را در سر، و عشق به میهن را در دل می‌داشتند. ولی آنچه که آنان را به پرتگاه ژرف همکاری با واپسمانده‌ترین نیروهای تاریخ ایران کشاند، این‌بود که از سویی خود انگاشت روشنی از "مردم" و "میهن" نداشتند و از دیگر سو آن "آزادی و رهائی" که آنان بدنبالش بودند، هیچ همانندی با اندریافتهای نوین جهانی مانند "دموکراسی"، "حقوق‌شهروندی" و "حقوق‌بشر" نداشت. بیشینه آنان بدنبال برافکندن دیکتاتوری ستمگران و جایگزینی آن با دیکتاتوری ستم‌کشیدگان می‌بودند.   

1. رویکرد به ایران:
*) یک "هیچ" بزرگ بازگوکننده همه آن چیزی است که خمینی و دیگر بنیادگرایان مسلمان در باره ایران می‌اندیشیدند و می‌اندیشند. بنیادگرایان از همان آغاز هیچ گونه پایبندی به باهمستانی بنام ایران نداشتند (و هنوز هم ندارند). آنان حتا ملتی بنام ملت ایران را هم به رسمیت نمی‌شناسند و نگاه آنان به توده‌ی باشنده در این آب‌وخاک، در جایگاه بخشی از امت بزرگ اسلام است. بدیگر سخن خمینی و در پس او سردمداران جمهوری اسلامی در رویکرد "امّت‌گرایانه" خود بی هیچ درنگی آماده بودند که ایران و ملت آنرا بپای امت اسلام قربانی کنند، همانگونه که می‌کنند.

*) چپ (چه مارکسیست و چه مسلمان) اگرچه خود را فدائی یا مجاهد خلق قهرمان ایران می‌دانست، ولی تو گویی این خلق قهرمان در جایی میان زمین و آسمان می‌زیست و هیچ پیوستگی تاریخی، فرهنگی و سرزمینی با کشوری بنام ایران نداشت. از تاریخ ایران تنها آن بخش آن بازخوانی می‌شد که به شورشها و خیزشها در برابر پادشاهان می‌پرداخت. در یک نگاه ایدئولوژی‌زده به تاریخ، هر آنکه در برابر شاهان بپامی‌خاست، اهورایی می‌گشت و هر شاهی جدا از خوب و بدش، اهریمنی می‌بود. افسانه "انوشیروان و مرد کفشگر" داستانی بود که آنان را سرشار از شادی کودکانه می‌کرد، زیرا در یکسو مردی کفشگر (بخوان پرولتر، یا دستکم زحمتکش) ایستاده بود و در سوی دیگر نماینده "سرمایه‌داران زالوصفت". (1) به این نگاه کژوکول اگر انترناسیونالیسم پرولتری را هم بیافزائیم و این سخن را که «کارگر وطن ندارد»، خواهیم دید که آن "خلق قهرمان"ی که اینان فدائیان و مجاهدینش بودند، تنها و تنها در پندار آنان هستی داشت. پس هرگونه گرایش و ارج‌نهی بر فرهنگ و تاریخ ایران، اگر که از دریچه تنگ نگاه ایدئولوژیک گذر نمی‌کرد، باستانگرائی و سلطنت‌طلبی و گرایش بورژووایی نام می‌گرفت. و تازه همین خلق نیز همه ایرانیان را در بر نمی‌گرفت، سرمایه‌داران و کارآفرینان و زمینداران و بخش بزرگی از کارمندان دولت و ارتشیان و نیروهای شهربانی و پلیس و ... نه تنها بخشی از خلق نبودند، که دشمن آن نیز بشمار می‌امدند. چنین بود که کشتن پاسبان و ژاندارم بی‌نوایی که آه خود با ناله سودا می‌کرد، بر چریکها چنین آسان می‌آمد، زیرا او یک "ضدخلق"بود.
فرینان و آاندوهبارتر اینکه این رویکرد تنها از آن چریکهای تفنگ‌بدست نبود. نگاه ایدئولوژیک و بویژه خوانش مارکسیستی آن چنان در جانها ریشه دوانده بود که احمد شاملو، یکی از برجسته‌ترین چهره‌های ادبی سده ما، حتا چندین سال پس از آن انقلاب شکوهمند در داستان ضحاک می‌گوید: «خواه فردوسی خواه مصنف خداینامک کلک زده و اسطوره‌ای را که بازگو کننده آرزوهای طبقات محروم بوده به صورتی که در شاهنامه می‌بینیم درآورده و از این طریق، صادقانه از منافع خود و طبقه‌اش طرفداری کرده. طبیعی است که در نظر فرد برخوردار از منافع نظام طبقاتی، ضحاک باید محکوم بشود و رسالت انقلابی کاوه پیشه‌ور بدبخت فاقد حقوق اجتماعی باید در آستانه پیروزی به آخر برسد ...» (2) و این تازه رویکرد فرهیختگانمان بود! و تا ببینیم که چنین رویکردی به فرهنگ و تاریخ این آب‌وخاک تا چه اندازه ریشه‌دار است، بخوانیم گفتگوی هُمای خواننده گروه مستان را که تازه سراینده چکامه‌ای بسیار برانگیزاننده و میهنی بنام "سرزمین بیکران" هم است: «ما هميشه به گذشته‌مان افتخار كرده‌ايم اما الان چه داريم؟ كوروش اگر كتيبه حقوق بشر نوشته با دست خودش كه آن را نكنده، چندهزار برده مرده‌اند تا اين اتفاق ميسر شده است» چپ انترناسیونالیست و مسلمان ایران‌ستیز ما اندیشه‌ها را چنین زهرآگین کرده‌اند که شاه ایرانی باید برای نویساندن استوانه‌ای که درازایش کمی از "یک وَجَب" بیشتر است (22،5 سانتیمتر) چندین هزار برده را به کشتن دهد! 

با چنین نگاهی به تاریخ بود که همه آن سرنگونی‌خواهان، از شریعتی گرفته تا جزنی به شورش واپسگرایانه پانزدهم خرداد رویکردی مثبت داشتند. به دیگر سخن، رخدادها نه بر پایه درونمایه خود، که بر بنیان دوری نزدیکی‌شان به شاه بود که ارزشگذاری می‌شدند. از دیگر سو  دادن حق رأی به زنان و دگردینان، برانداختن فئودالیسم، سپاه بهداشت، سپاه دانش و ... تنها از آنرو که شاه بدانها دست زده‌بود، با نام "اصلاحات شاه‌فرموده" به چالش گرفته می‌شدند. حتا جبهه ملی که می‌بایست سود و زیان ایرانیان را برتر از هر چیز دیگری می‌دانست، بر آن بود که «نمی‌توانستیم بگوییم ما از انقلاب سفید حق رای زنان را قبول داریم. این نوعی تایید شاه بود» (3). بدیگر سخن «بگذار زنان و دیگردینان ایرانی همچنان از حقوق انسانی خود بی‌بهره بمانند، مبادا که سخنت پشتیبانی از شاه باشد!»

*) رویکرد شاه درست باژگونه این بود. او ایران و فرهنگ و تاریخش را بسیار دوست می‌داشت، ولی از دیدن این نکته آشکار ناتوان بود که آب و خاک و کوه و دشت و رودخانه به خودی خود کشور نامیده نمی‌شوند، این مردمان یک سرزمینند که به آن ویژگی کشور بودن می‌بخشند و "سربلندی و پیشرفت ایران" نمی‌تواند چیزی جز سربلندی و پیشرفت مردمان آن باشد. "مردم" برای او توده انسانهایی بودند که گاه در برابر او و بر سرراهش جای می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند او آنگونه که خود می‌خواهد ایران را به دروازه‌های تمدن برساند. رویکرد او به ایران درست آنسوی سکه خلق‌گرایان، امّت‌گرایان و جهان‌میهنان بود؛ اگر آنها خلق و امت را بدون آب‌وخاک می‌خواستند (که این رویکرد آنان را آشکار یا پنهان به "ایران‌ستیزی" می‌کشاند)،  او آب‌وخاک را چنان می‌پرستید که اگر می‌توانست خود را از دست مزاحمانی بنام "مردم" رها می‌کرد، (رویکردی که به او چهره‌ای مردم‌ستیز می‌بخشید). پس بنیادگرایان ایران و ایرانی را بپای امّت اسلام قربانی کردند، سرنگونی‌خواهان ایران و فرهنگ و تاریخ آنرا در سودای رهائی زحمتکشان و انترناسیونالیسم پرولتری از یاد بردند و شاه، تنها به آب و خاک و تاریخ اندیشید و ایرانیان را بباد فراموشی سپرد.
با اینهمه برآنم که رویکرد او بسیار سودمندتر از رویکرد دشمنانش بود، زیرا اگر دانشگاه و کارخانه و بیمارستان و پل و بزرگراهی در این آب‌وخاک ساخته می‌شد، اگر درآمد سرانه بالا می‌رفت، اگر نام ایران و گذرنامه‌ ایرانی در جهان ارجی می‌داشت و اگر سران نزدیک به همه کشورهای جهان برای بزرگداشت شاهنشاهی 2500 ساله در ایران گرد هم می‌آمدند، بهره‌اش را همان خلق قهرمان و همان امت اسلام، و در یک سخن ملت ایران می‌برد و سرمایه‌های این سرزمین در لبنان و غزه و عراق و ونزوئلا بباد داده نمی‌شد. این رویکرد نمی‌توانست از سوی دشمنان شاه پذیرفته شود، زیرا آنان سود و زیان دیگران (امت اسلام و کارگران جهان) را برتر از ملت ایران می‌دانستند و هنوز هم می‌دانند و بیهوده نیست که هنوز و پس از گذشت اینهمه سال، هم ف. تابان مارکسیست و هم محسن کدیور مسلمان از شنیدن شعار "نه غزه! نه لبنان! جانم فدای ایران!" چنین خشمگین می‌شوند و برمی‌آشوبند.

2. دموکراسی، آزادی، پلورالیسم
پیشتر آوردم که دموکراسی و سکولاریسم، تنها بدست انسانهای دموکرات و سکولار می‌توانند پدید آیند. اگر بتوان در میان نیروهای اپوزیسیون آنروز کسی را سراغ گرفت که اندکی نزدیکی با آرمانهای دموکراسی داشته بوده‌باشد، همانا جبهه ملی و تا اندازه اندکی هم نهضت آزادی را می‌توان نام برد. این دو گروه ولی دستکم تا سال 57 بدنبال سرنگونی شاه نبودند و تنها می خواستند:

- شاه سلطنت کند و نه حکومت،
- ساواک منحل شود،
-زندانیان سیاسی آزاد شوند،

همه این خواسته‌ها با نخست وزیری شاپور بختیار برآورده شدند. بختیار هموند جبهه ملی، معاون وزیرکار در کابینه دکتر مصدق و از بنیانگزاران نهضت مقاومت ملی پس از  28 مرداد سی‌ودو بود. او پیشتر همدوش رزمندگان ارتش آزادیبخش فرانسه با نازیها جنگیده بود. از آن‌گذشته پدر او در سال 1313 به فرمان رضاشاه و به گناه شورش بدار آویخته شده‌بود. بختیار دهها بهانه پذیرفتنی داشت که درخواست محمدرضاشاه را ناشنیده بگیرد و نام خود را برتر از کام ایرانیان بداند. ولی این جبهه ملی بود که با پشت کردن به آرمانهای خود نه تنها بر پایه فرهنگ پدرکشتگی و کین‌خواهی دست یاری یکی از هموندان پیشین خود را پس زد، که او را (و همچنین دکتر صدیقی را) از جبهه بیرون کرد و بزیر عبای رهبر تازه سربرکرده خزید. بدینگونه تنها نیرویی که تا اندازه‌ای گنجایشهای دموکراتیک داشت، در آن بزنگاه تاریخی، دموکراسی و ایرانخواهی را وانهاد و پرچم کینجویی و خونخواهی را برافراشت.

در میان دیگر گروهها و سازمانهای برانداز اندیشه دموکراسی هیچ جایگاهی نداشت و آنان بدون پرده‌پوشی سخن از برپائی "دیکتاتوری پرولتاریا" می‌راندند. شریعتی دموکراسی را خوار می‌شمرد و مجاهدین خلق نیز هیچگاه سخن از برپائی دموکراسی نمی‌راندند. واژه‌هایی چون "رهائی"، "آزادی"، "برابری" و "دادگری" که در نوشته‌های براندازان با بسامد بسیار بکار گرفته می‌شدند، واژگانی درون‌تهی بیش نبودند. هیچ کس، نه گویندگان و نیوشندگان آن سخنان بدرستی نمی‌دانست در پی سرنگونی شاه "آزادی" خود را چگونه نمایان خواهد کرد. راستی را چنین است که براندازان، که شاه را دیکتاتوری می‌نامیدند که «هیچ صدای مخالفی را تحمل نمی‌کرد»، خود نیز در درون سازماهای خود دست به کشتن دگراندیشان می‌آختند و صدای هر آنکه را که در برابر "مرکزیت" (برگرفته از سانترالیسم دموکراتیک لنین) سربرمی‌افراشت، در گلو خفه می کردند. دستکم شاه کسی را به گناه عاشقی نمی‌کشت، ولی مهدی فتاپور از هموندان آنروز سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در بررسی "اعدامهای انقلابی درون‌سازمانی" می‌گوید:
«مورد ديگر قتل عبدالله پنجه‌شاهی است که در سال ۵۶ رخ داد. دليل اين قتل، ارتباط وی با يکی از ‏زنان چريک بنام ادنا ثابت در خانه تيمی بود. احمد غلاميان لنگرودی که آن زمان مسئول اول سازمان ‏بود [...] تصميم به اعدام او گرفته و آن را اجرا کرد» (4)  

در سال پنجاه‌وسه بخشی از رهبری سازمان مجاهدین خلق با دگرگون کردن ایدئولوژی خود مارکسیست شد. تقی شهرام فرمان به کشتن مسلمان‌ماندگان داد و در بیانیه‌ای مجید شریف‌واقفی و مرتضی صمدیه‌لباف را "خائنین شماره یک و دو" نامید و آنانرا بگفته خود "اعدام انقلابی" کرد. شریف‌واقفی بدست همرزمانش کشته، و پیکر بی‌جانش سوخته و در بیابانها افکنده شد. صمدیه‌لباف را یکی از همرزمانش به گلوله بست.

آیا هیچ انسان باخرَدی می تواند بپذیرد که این سازمانها در پی سرنگونی شاه بدنبال رسیدن به یک جامعه سکولار و دموکرات بودند؟ آیا اینان که با یاران و رفیقان سازمانی خود آنگونه رفتار کرده بودند، اگر خمینی انقلابشان را نمی‌دزدید، کمتر از او می‌کشتند و شکنجه می‌دادند و سرکوب می کردند؟ ما در پی انقلاب به دموکراسی نرسیدیم، زیرا دست‌اندرکاران و کنشگران انقلابمان همه دیکتاتور بودند و این جمهوری اسلامی  برآیند همکاری اندیشه‌های دیکتاتور و انسانهای بیگانه با دموکراسی بود،که دموکراسی تنها و تنها بدست انسانهای دموکرات ساخته و پرداخته می‌شود.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------
1. هرگز از خود نپرسیدیم که اگر جامعه ایران بروزگار ساسانیان چنان از ستم و نابسامانی در رنج بود که فرزند یک کفشگر نباید خواندن و نوشتن می‌آموخت، چگونه یک کفشگر چنان دارا و توانگر بود که می‌توانست هزینه یک جنگ را به تنهایی بپردازد؟ گفتنی است که اگر این داستان را راست بپنداریم، این کفشگر باید کسی مانند "بیل گیتس" در روزگار ما بوده باشد، با کارخانه هایی زنجیره ای و فراملیتی و فروش سدها هزار کفش در سال در سرتاسر جهان شناخته شده آنروز!


3. بنگرید به گفتگوی بهروز برومند با دویچه‌وله 25.1.2013