۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

نشستن در آماج

نگاهی به دو نوشته آقای یوسفی اشکوری


همسخنی و بگومگو با اندیشورزان مسلمان، چه نواندیش باشند و چه کهنه‌گرا کار آسانی نیست. بویژه که اینان اگر سخنی را بر خوشایند خویش نیابند و پاسخ بدان را آزارنده روان خود بیابند، آنرا یکسر نشنیده می‌گیرند. نمونه این رفتار را نزدیک به یک سال پیش از آقای گنجی دیدم، هنگامی که پرسیده بود «اما پرسش این است که آیا راه تحول دینی بر مسلمان‌ها بسته است و این راه فقط بر یهودیان و مسیحیان باز بود؟ چه تفاوتی میان قرآن با تورات و انجیل وجود دارد که به این اجازه‌ی تحول را نمی‌دهد و به آن دو اجازه می‌دهد؟» و من در جستاری سه‌بخشی به آن پاسخ دادم (۱). با اینهمه بر این باورم که سخن باید روی به مردم داشته باشد، تا اندیشه‌ها آشکار گردند و آگاهی فزونی یابد، که هیچ اندیشه‌ای نمی‌تواند ببالد و شکوفان شود، اگر که خود را در تیررس نگاه خرده‌گیر همگان ننهد.

در این نوشته سر این را ندارم که که به درونمایه سخنان آقای اشکوری درباره اسلام و دموکراسی بپردازم. آنچه که مرا به نگاشتن این سخنان وامی‌دارد، دو فراز گوناگون در نوشته‌های ایشان است؛ نخست دشنامواره "دین‌ستیز" که ایشان و دیگر اندیشورزان مسلمان در بکارگیری آن بسیار گشاده‌دستند، و دوم انگشت سرزنشی که ایشان بروی این "دین‌ستیزان" برآهیخته‌ و آنان را "جاهل" و ناآگاه از اسلام و تاریخ آن نامیده است.

یک)

همانگونه که گفتم، این دسته از اندیشورزان (
۲) در بکارگیری واژه "دین‌ستیز" بسیار گشاده‌دستند. آقای اشکوری یکبار دیگر هم در گفتگویی با آقای ماشاءالله آجودانی و در پاسخ به این پرسش که چرا از گفتگو با خرده‌گیران به اسلام گریزان است، آقای آرامش دوستدار را – که این یکی براستی یک اندیشمند است – "اسلام‌ستیز"ی خوانده بود، که «با زشتترین کلمات از اسلام و مسلمانها و دیندارها معتقداتشان صحبت می‌کند» (۳). همین دشنامواره را آقای اکبر گنجی در نوشتاری بنام "ننگ مسلمان بودن" در کنار "اسلام‌هراس" در باره خرده‌گیران به اسلام بکار برده است. اینان هردو بی‌آنکه ویژگیهای این ستیز و مرزهای آن را با نگاه موشکاف و خرده‌گیر به خواننده بشناسانند، هر آنکس را که به اسلام آنان ایمان نمی‌آورد، در ستیز با، و هراس از آن می‌بینند. ریشه این نگاه را در کجا باید جُست؟

مسلمانان خود را "مؤمن" یا "کسانی که ایمان آورده‌اند" می‌نامند. روی سخن الله در قرآن
۱۹۲۶ بار با "يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ" است که همان "ایمان آوردندگان" باشند. اگر به ریشه راستین واژه "ایمان" نگاهی بیفکنیم، شاید اندکی به ریشه های رفتار هراس‌آلود و خشم ‌آگین این مسلمانان نزدیک شویم و دریابیم که چرا آنان هرگونه پرسشگری درباره چرائی فرمانهای اسلام را "اسلام‌ستیزی" می‌نامند. "ایمان" به وارون آنچه که بیشتر مردم می‌پندارند، "باور" نیست. ایمان از ریشه "امن" است که "امنیت" و "ایمنی" نیز همریشه آنند. در سکه های بجا مانده از سده هفتم سکه هایی هست که بروی آنان به پهلوی نوشته شده است: « معاویه امیر ی ولویشنیکان ». امیر یک هزوارش آرامی است که در زبان پهلوی کاربرد داشته است. "ولویشنیک" نیز از ریشه "ووروییستن" پهلوی به معنی "پناه‌یافتن" است. بدینگونه و از آنجا که در دهه‌های پسین‌تر گزاره "... امیرالمؤمنین" بر روز سکه های اسلامی پدیدار می‌شود، میتواند "ولویشنیک" را برابرنهادی برای "مؤمن" دانست و به این سخن رسید که مؤمن نه یک "باورمند"، که یک "پناه‌یافته" است. مسلمانان با ایمان آوردن، پیش از آنکه به باوری نوین برسند، به پناهگاهی استوار دست می‌یافتند. بدینگونه می‌توان دریافت که این پناه‌یافتگان در هراسی همیشگی از فروریختن سنگرگاه خویش باشند و در هر کسی که بخواهد پایه‌های این بنیان بسته را اندکی بلرزاند، یک "ستیزه‌جو" ببینند. بگمان من آنکه می‌هراسد، ما خرده‌گیران نیستیم، که ما تنها و تنها در پی آنیم که این شب تیره هزار و چهارسد ساله را چراغی بیفروزیم، این دین‌باوران پناه‌جسته در پشت باروهای دژی هزار و چهارسد ساله‌اند که در هراس از بی‌پناهی خویش هر پناه‌نایافته‌ای را به چشم دشمن می‌نگرند. بگمان من این پدیده "همه‌دشمن‌انگاری" که بزبان فرنگی به آن پارانویا می‌گویند، بیشتر به این نکته بازمی‌گردد که کسانی چون آقای اشکوری و گنجی بر سست بودن بنیانهای اندیشگی خویش آگاه شده‌اند و درست بمانند جمهوری اسلامی که در هر صدای ناهمخوانی یک دشمن می‌بیند، اینان نیز هر دگراندیش خرده‌گیری را "دین‌ستیز" می‌نامند و «چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزند».

دو)

آقای اشکوری در پاسخ به م. بی‌نیاز می‌نویسد (
۴): « به تجربه دریافته‌ام که روشنفکران غیر‌مذهبی و به ویژه دین‌ستیزان این جریان غالبا همان اندازه از دین و تاریخ و منابع اسلامی اطلاع دارند که توده‌های عامی مذهبی. دلیل آن نیز روشن است. هر دو طایفه دینشان را عموما از روحانیان و آن هم از بی‌سوادترینشان یعنی جامعه وعاظ و به عبارتی روضه‌خوانها آموخته‌اند نه از تحقیق عالمانه و آزاد شخصی».
اگرچه در این سخن هسته‌هایی از راستی می‌توان یافت، باید آقای اشکوری را گفت: «آنرا که در خانه‌ای چوبین نشسته، آتشبازی نشاید!». ایشان در همان نوشته در باره کوروش بزرگ می‌نویسد: «ایشان به خدای واحد و برتر (=اهورامزدا) باور عمیق داشت [...] درست است که کوروش گویا پیرو دین خاصی نبود اما چگونه است که وی فتوحات و اعمال خود را همزمان هم به فرمان اهورامزدا می‌داند و هم به فرمان مردوک بزرگ و برتر خدای بابل و هم یهوه خدای یهود؟» و برای باوراندن سخن خود به خواننده "تمام منابع و از جمله کتیبه‌های وی از جمله کتیبة فتح بابل در
۵۳۹" را گواه می‌گیرد. تا آنجا که من خوانده و آموخته‌ام، کوروش بزرگ "کتیبه‌ها" ندارد و تنها نوشته‌ای که از او یا بنام او بر جای مانده، "استوانه کوروش" است که آنرا منشور حقوق بشر نیز می‌نامند. ولی در همان بگفته آقای اشکوری "کتیبة فتح بابل در ۵۳۹" نیز هیچ سخنی از "اهورامزدا" در میان نیست، چه رسد به آنکه کوروش کارهای خود را به فرمان او دانسته باشد. تنها خدایانی که در این گِلنوشته از آنان نامبرده‌ می‌شود، "مردوک" است و "بعل" و "نبو"، که "بعل" نیز خود از نامواره‌های مردوک است. حتا خدایان اکد و سومر نیز بنام خوانده نمی‌شوند، یهوه که جای خود دارد. آنکه اهورامزدا را یار و یاور خویش می‌نامد، نه کوروش، که داریوش بزرگ است. این اوست که همواره و در هر سنگ‌نوشته‌ای اهورامزدا را می‌ستاید و خود را فرمانبر او می‌داند. من برگردان این گِلنوشته را بزبانهای پارسی، آلمانی و انگلیسی خوانده و کاویده‌ام و تا به امروز سخنی از "اهورامزدا" در آن ندیده‌ام. آقای اشکوری اگر نمونه دیگری از این استوانه را در دسترس دارد، شایسته است که آنرا به پارسی برگرداند و در دید خوانندگان و دانش‌پژوهان بگذارد. با این همه در این بخش نوشته ایشان یک پدیده دیگر هم خودنمائی می‌کند، که همانا ستیز بی‌پایان اندیشورزان مسلمان با همه نمادهای فرهنگ کهن ایران باشد، این دسته از مسلمانان از آنجائی که کیستی ایرانی را در ستیز با کیستی اسلامی خود می‌دانند و در آن به چشم دشمنی می‌نگرند که "ایمان" یا پناهگاه آنان را سست می‌کند، در هر بزنگاهی نیشی نیز بر نمادهای فرهنگ ایرانی می‌زنند، تا جایی که با گواه گرفتن "برخی از مورخان" که نه نام دارند و نه نشان، «رفتار ظاهرا حقوق بشری این شاهنشاه بزرگ پارسی را ناشی از سر مصلحت اندیشی سیاسی و حتی فریب می‌شمارند و از این رو شخصیت اخلاقی او را نیز به چالش می‌کشند». هنوز برخورد نواندیشان‌دینی با "جمهوری‌ایرانی"، "نشان شیروخورشید" و شعار "جانم فدای ایران" از یادها نرفته‌است.

این ولی همه داستان نیست. ایشان هرگز خود را ایران‌شناس نخوانده و دبیره میخی را نمی‌شناسد و اگر هم بشناسد زبان اکدی نمی‌داند که گِلنوشته را خود بخواند. ولی هنگامی که به اسلام می‌رسیم، دیگر نمی‌توان چشم بر تاریخ‌سازیهای یک حجت‌الاسلام پیشین پوشید. ایشان یکبار دیگر هم در گفتگو با دویچه‌وله در باره حجاب – و باز هم با گواه گرفتن همان "مورخان" بی‌نام و نشان - گفته بود: «چادر هیچ ارتباطی با اسلام و سنت‌های عربی ندارد. همین الان هم کشورهای عربی چیزی به نام چادر نمی‌شناسند. قبل از قاجار هم، چادر بین زنان دربار پادشاهان ساسانی رواج داشته». دستکم از دو شاهبانوی ساسانی - پوراندخت و آزرمیدخت - سکه‌هایی بجا مانده (
۵) که پوشش آنان را بخوبی نشان می‌دهند و گمان نبرم که آقای اشکوری در "درباری" بودن این دو شاهبانو بگومگویی داشته باشد. از آن گذشته انبوهی از سینی‌ها، جامها، کوزه‌ها و بشقابهای زرین و سیمین و سنگتراشیده هایی (برای نمونه طاق بستان) از آنروزگار بجا مانده که – باز هم تا جایی که من دیده ام و خوانده ام – جای پایی از "چادر" در آنها نمی‌توان یافت، اگر چه همه این آفریده‌های هنری شاه و پیرامونیان او (بخوان زنان درباری) را نشان می‌دهند. اگر آقای اشکوری در این باره هم یافته‌های تازه‌ای در دسترس دارد، مرا وامدار خود خواهد کرد. از آن گذشته دانسته نیست که چرا این پدیده ننگین "حجاب" تنها در میان مسلمانان است که چنین گسترش دارد، تا جایی که زنان در گذر از آن باید تازیانه و زندان را بجان بخرند؟ چرا زرتشتیان که بازمانده ساسانیانند، از آئین مادران خود دست کشیده اند؟ حجاب پدیده‌ای‌ است که از آن دفاع نمی‌توان کرد، پس چه بهتر که گناه آن بر گردن ساسانیان افکنده‌شود، مبادا که ستونهای پناهگاه (بخوان ایمان) بلرزه بیفتد. با این همه بر این گمانم که می‌توان گشاده‌دستی کرد و اینرا که آقای اشکوری کوروش را به "دین مبین زرتشتی مشرف" می‌کند و چادر بر سر پوراندخت می‌افکند، بر ایشان بخشید. من به وارونه ایشان این همه داده‌های درهم و بی‌پایه را به پای "جهل" او نمی‌نویسم، اگرچه ایشان را فرامی‌خوانم که اندرز خود را بکار بگیرد و بجای پرسه زدن در اینترنت اندکی هم "تحقیق عالمانه و آزاد شخصی" کند.

ولی هنگامی که یک حجت‌الاسلام – که پیشتر دیگران را جاهل و ناآگاه از تاریخ اسلام خوانده است - در باره تاریخ اسلام سخنانی بس شگفت‌آور بزبان می‌آورد، دیگر نمی‌توان چیزی را بر او بخشید. ایشان در نوشته دیگری بنام "اسلام و دموکراسی" می‌نویسد: «هیچ یک از شهروندان، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، تا زمانی که اصول دمکراسی رعایت می‌شود ، نباید از حدود قانون تخطی کنند و خشونت نشان دهند، به همان گونه که پیامبر اسلام هم برای بدست آوردن قدرت سیاسی شمشیر از نیام بیرون نیاورد. مثال دیگر رفتار حضرت علی می‌باشد. هر چند حق جانشینی با او بود ولی نکوشید که با تکیه برشمشیر به حکومت برسد». در اینجا و با گواه گرفتن تاریخنگارانی که نوشته‌هایشان شالوده نخستِ تاریخنگاری اسلامی است و به وارون "مورخان" آقای اشکوری هم نام و نشان دارند و هم شناسنامه، می‌خواهم نشان دهم که این سخن از پایه بیراه و نادرست است. همینجا ناگزیر از گفتنم که من همه این تاریخهای شناخته شده را برساخته می‌دانم و همانگونه که بارها نوشته‌ام، در آنها تنها سایه‌های کمرنگی از رخدادهای آن سالیان می‌یابم. با این همه از آنجایی که هیچ نوشته دیگری بجز این تاریخها در باره اسلام و محمد در دسترس نیست، بناچار به بررسی همانها می‌پردازم.

محمد در مکه دست به شمشیر نبرد، زیرا که نه هوادارانی انبوه داشت و نه سنگری برای جنگیدن، او چنان ناتوان بود که سرانجام راهی جز گریز شبانه از مکه نیافت. در مدینه ولی روزگاری دیگر چشم براه او بود. در اینجا هم انبوهی از جنگجویان دشمن مکه (قبیله اوس و خزرج) پیرامون او گردآمده بودند و هم سنگرگاهی برای گریز (شهر یثرب یا مدینه‌النبی) در دسترسش بود. واقدی می‌نویسد: «اولین پرچمی که پیامبر (ص) برافراشت و آنرا به حمزه بی عبدالمطلب سپرد تا به کاروان قریش حمله کند در ماه رمضان و آغاز هفتمین ماه هجرت بوده است، [...] و در ماه صفر (یازدهمین ماه هجرت) شخصا آهنگ سرزمین "ابواء" کرد و بدون هیچگونه برخوردی به مدینه مراجعت فرمود» (
۶). ابن هشام، البصری ، طبری، ابن خلدون و ابن اثیر نیز همین گزارش را با اندکی کم و بیش آورده اند. می‌بینیم که محمد تنها شش ماه پس از کوچ به مدینه و یافتن همپیمانانی جنگجو و نیرومند، شمشیر از نیام بیرون کشید. براستی نیز می‌شد که سخن در باره جنگجوئی محمد را در همین جا بپایان برد، آیا این که نخستین کتاب نوشته شده در باره زندگی محمد "کتاب‌المغازی" (کتاب جنگها) نام دارد، خود گویای همه چیز نیست؟ جستجویی بی‌یکسویانه و بدور از "ایمان" در تاریخهای شناخته شده و پذیرفته‌شده از سوی همه مسلمانان یعنی "کتاب المغازی" (محمد ابن عمر واقد الواقدی)، "سیره ابن هشام" (ابومحمد عبدالملک بن هشام)، "کتاب الطبقات الکبیر" (محمد ابن سعد ابن منیع البصری) و "تاریخ الرسل و الملوک والخلفاء" (محمد ابن جریر بن یزید الطبری) که نوشته‌های پایه در تاریخنگاری اسلامی هستند، و همچنین در نوشته‌های ابن‌خلدون و ابن‌اثیر و دیگران که پس از آن پیش‌گفتگان تاریخ نوشته اند، نشان می‌دهد که اسلام اگر از یثرب و دو قبیله اوس و خزرج بگذریم، تنها و تنها به زور شمشیر بود که در سرزمینهای عربی گسترده شد. و اگر آقای اشکوری بدنبال رفتار محمد با شکست‌خوردگان می‌گردد – آنهم از زبان مورخ با نام و نشانی چون واقدی -، بخواند که: «نبّاش بن قیس گفت: ما به همان ترتیب که بنی‌نضیر تسلیم شدند، تسلیم می‌شویم [...] اجازه بدهید که خون ما محفوظ بماند و زن و بچه ما را به خودمان واگذارید. پیامبر فرمود به هیچ وجه موافقت نمی‌کنم، مگر اینکه تسلیم فرمان من شوید [...] اصحاب پیامبر به کندن (گودال) مشغول شدند و آن حضرت با بزرگان و اصحاب نشسته بودند و مردان بنی‌قریظه را دسته دسته می‌آوردند و گردن می‌زدند». تاریخنگاران نامبرده در دهسال فرمانروائی محمد بر مدینه ۲۹ یا ۳۰ "غزوه" و بیش از ۸۰ "سریه" را گزارش کرده‌اند (بیش از ده جنگ در سال). آیا آقای اشکوری براستی بر آن است که «پیامبر اسلام برای بدست آوردن قدرت سیاسی شمشیر از نیام بیرون نیاورد»؟ راستی چه کسی از تاریخ اسلام آگاهی ندارد؟

گواه گویای اینکه این مردمان همه از ترس کشتار و بردگی و نه به خواست خود مسلمان شده و به محمد گرویده بودند، پشت کردن بخش بسیار بزرگی از آنان به اسلام و سرپیچی‌شان از فرمان جانشین محمد است، رخدادهایی که در تاریخ به "جنگهای ردّه" شناخته می‌شوند و طبری در پوشینه چهارم کتاب خود برگهای 1354 تا 1522 بدانها پرداخته است.

در باره علی نیز تاریخ چیز دیگری می‌گوید، آنهم نه "مورخان بی‌نام و نشان" آقای اشکوری، که همان تاریخنگاران پذیرفته شده که نامشان را آوردم. اینکه «حق جانشینی با او بود» تنها و تنهاباور شیعیانی چون آقای اشکوری است و سُنیان (هشتاد و پنج درسد مسلمانان) این حق را از آن ابوبکر می‌دانند. ولی چرا علی دست به شمشیر نبرد؟ طبری (پوشینه چهارم، برگ
۱۳۳۵)
می‌نویسد: «چنان بود که علی در زندگانی فاطمه جمعی را اطراف خود داشت و چون فاطمه درگذشت، کسان از دوروبر وی پراکنده شدند [...] چون علی دید که مردم از دوروبر وی پراکنده شدند، با ابوبکر از در صلح درآمد و کس فرستاد که پیش ما بیا و هیچکس با تو نیاید که خوش نداشت عمر بیاید و خشونت وی را می‌دانست». آری! علی خشونت عمر را به نیکی می‌دانست.

من همان اندازه که گفتگو را دوست دارم، از بگومگو بیزارم. از آقای اشکوری نیز (همچون آقای گنجی) چشمداشت یک گفتگوی آگاهی‌بخش را ندارم، چرا که گفتگو و ایمان هرگز در یک جا نمی‌گنجند و کسی که دین را برای "هدایت انسان" می‌خواهد، خود را فراتر از گفتگو می‌داند و تنها بدیگران (برای هدایتشان) اندرز می‌دهد. با اینهمه خاموش نیز نمی‌توانم نشست، هنگامی که اندیشمندان این آب و خاک به تیر ناسزا زده می‌شوند و باران کلوخ "جاهل" و "ناآگاه" و "اسلام‌ستیز" بر سرشان می‌بارد، که باید آئینه در دست بگیرم و ژرفای ناآگاهی دشنام‌دهندگان را در اندازه دانش خود بدانها نشان دهم، پس آقای اشکوری که خود با سخنانش مرا بدین کار فراخوانده است، مرنجد که سعدی بزرگ گفته است:

چـــو کـــردی با کــــلوخ‌انـداز پیــکار /// ســر خــود را به نــادانی شکستی
چـــو تیــر انداخـتی بر روی دشمن /// چنین دان که‌اندر آماجش نشستی

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

---------------------------------------------------------

1. بنگرید به "اکبر گنجی و اسلامش، شیر بی‌یال و دم و اشکم که دید"
http://mbamdadan.blogspot.com/2011/04/1.html
http://mbamdadan.blogspot.com/2011/04/2.html
http://mbamdadan.blogspot.com/2011/05/3.html
2. من واژه "اندیشورز" را برای کسانی بکار می‌برم که در باره یک پرسمان اندیشه می‌ورزند، بی آنکه خود اندیشه تازه‌ای بیآفرینند. کسی که در باره یک پرسمان دست به آفرینش اندیشه می‌زند "اندیشمند" (دارای یک اندیشه از آن خود) نامیده می‌شود.
3. بنگرید به برنامه پرگار تلویزیون بی‌بی‌سی یکم دسامبر 2010
http://yousefieshkevari.com/?p=2571
.4
http://www.grifterrec.com/coins/sasania/sas_buran_1.html
.5
6. مغازی، تاریخ جنگهای پیغمبر اسلام، محمد بن عمر واقدی، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی ، برگ یک