۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

از سر راه خود کنار برویم (دو)


پی نوشتی بر "شاهزاده و گدا"
برخورد ایدئولوژیک با چهره های تاریخی و کنشگران سیاسی  سی سال است که ما را از ساختن یک جایگزین کارآمد برای جمهوری اسلامی ناتوان نگاه داشته است. این برخوردها از آنجا که بجای سود و زیان ایران و مردمان آن، همخوانی یا ناهمخوانی با آماجهای ایدئولوژیک را در نگر دارند، در گوهر خود نمی توانند راهگشای رهائی سرزمینمان باشند. از همین رو است که خُرده گیری بر این چهره ها گاه رویه بازجویی به خود می گیرد. در اینجا و با نگاهی به تاریخ، می خواهم سخنم را بازتر کنم و فاشتر بگویم:

یکی از برجسته ترین چهره های تاریخی دویست سال گذشته که کنشگران همه گروهها و گرایشها بر سر ایرانگرائی و میهندوستی او هم سخنند، میرزا تقی خان امیرکبیر است. از اسلامگرایان تا مشروطه خواهان و چپ مارکسیستی کسی نیست که او را و کارهایش را نستاید. نام امیر کبیر با نخستین دانشگاه (دارالفنون)، نخستین روزنامه (وقایع اتفاقیه)، بسامان کردن ارتش و دارایی(مالیه) پیوند جاودانی خورده است و همه ایرانیان خود را وامدار کارهای او می دانند. آنچه که کمتر، یا هرگز گفته و یا نوشته نمی شود، سرکوبهای خونینی هستند که در سه سال وزیری امیرکبیر و بدستور او انجام گرفتند. امیر کبیر از سال 1227 که ناصرالدین میرزای هفده ساله را بر تخت پادشاهی نشاند، تا سال 1230 که از وزیری برکنار شد، خیزشها و جنبشهای چندی را سرکوب کرد. درست پس از بر تخت نشستن ناصرالدین شاه، حسن خان سالار نوه دختری فتحعلی شاه به سرنگونی شاه جوان برخاست و به همراهی پسرش امیر اصلان خان از خراسان بسوی تهران لشگر کشید. این خیزش پس از یک رشته جنگ و ویرانگری که سربازان دولت در آنها مردم کوچه و خیابان را هم از کشتار و بی بهره نمی گذاشتند، سرانجام سرکوب شد و کاربران امیرکبیر سنگدلی را در کیفر حسن خان سالار و فرزندش از اندازه گذراندند و اگر درست بیادم مانده باشد، آورده اند نخست پسر را در برابر چشمان پدر کور کردند و سپس او را سر بریدند. از این نمونه اگر بگذریم، سرکوب خونین جنبش بابیان، که در پی پیرایش اسلام و نو کردن چهره ایران سده نوزدهم بودند و با آوردن اندیشه هایی نو راهگشایان وزمینه سازان دوران روشنگری شدند (1)، با به قدرت رسیدن امیرکبیر تندی بیمانندی یافت. پدر نوسازی ایران خیزشهای گسترده مردمی بابیان در قلعه شیخ طبرسی، زنجان، نیریز و دهها شهر دیگر را در سالهای 1227 تا 1229 با کشتارهای هراسناک در خون خفه کرد و بدتر از آن، میرزا علیمحمد باب را که از سال 1225 (دو تا سه سال پیش از آغاز این جنبشها) در زندان بود، به این بهانه که او در برپائی آن شورشها نقش داشته بوده است، فرمان به کشتن داد. همچنین دستگیری و شکنجه طاهره قره العین، این ستاره تابناک جنبش زنان در سرتاسر تاریخ ایران نیز بروزگار امیر کبیر انجام گرفت. با اینهمه داوری همه از اسلامگرا تا مشروطه خواه و سوسیالیست درباره امیرکبیر یک داوری "مثبت" است.

هنگامی که نوبت به پهلویها می رسد، حتا دستآوردهای درست آنان نیز فراموش می شوند. آزادی زنان از زندان هزاران ساله، ساختن زیرساختهای گسترده آموزشی، ترابری، اداری، ،بهداشتی و به گوشه راندن روحانیان و پی افکندن یک سامانه دادگستری گیتیگرا بروزگار رضاشاه، و برافکندن نهاد هزاران ساله فئودالیسم و دادن حق رأی به بانوان و پدیدآوردن سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی (بکار گرفتن نیروهای کارآمد در گسترش ساختارهای بنیادین) و بیش و پیش از هرچیز پشتیبانی از سودهای ملی ایران در هرکجای جهان بروزگار محمدرضا شاه هیچ جایی در داوری نیروهای ایدئولوژیک ندارند. از پهلویها تنها و تنها سانسور و شکنجه و اعدام است که در یاد آنها مانده است و در یاد مردم باید بماند. ریشه این نابرابری در رویکرد را در کجا باید جست؟

رویکرد ایدئولوژیک به پدیده ها و رخدادها جنبشهای ایرانیان در هزارو چهارسد سال گذشته، و بویژه در این یکسد و پنجاه سال پس از دوره روشنگری را دچار ژرفترین آسیبها کرده است. هیچکدام از نیروهایی که خواهان سرنگونی شاه بودند، خود حتی در پندار نیز برنامه ای برای دوران پس از آن نداشتند و بدتر از آن، برنامه ریزی را به دیگران واگذار کرده بودند و نمونه های آماده کشورهای دیگر را در جیب داشتند: چپها بلوک سوسیالیستی، چین، (و اگرچه یادآوری آنهم ننگ آور است) "آلبانی با انور خوجه" اش را الگوی ایران پس از پهلوی می خواستند و اسلامگرایان از خمینی بنیادگرا تا شریعتی نواندیش، مدینه روزگار محمد را. این همۀ سرمایه ای بود که سرنگونی خواهان می خواستند ایران پس از پهلوی را با آن بسازند.

از آن گذشته اگر پهلویها و نهاد پادشاهی را در جایگاه یک نیروی اجتماع و در کنار دیگر نیروها جای دهیم، خواهیم دید که دست جامعه ایران در برآوردن آرزوی سدساله ایرانیان که همانا آزادی و دموکراسی بود، تا چه اندازه تنگ و تهی بوده است. هیچکدام از نیروهایی که در برابر شاه صف کشیده بودند و خواهان سرنگونی او بودند، پایبندی راستینی به حقوق بشر و دموکراسی نداشتند. حزب توده سرنوشتی مانند جمهوریهای شوروی و یا افغانستان و یمن سوسیالیستی را برای ایران می خواست، فدائیان و مجاهدین دست به ترورهای درون سازمانی می زدند و هنوز به قدرت نرسیده دگراندیشان را اعدام می کردند (2) و اسلامگرایان نیز چهره خود را در این سی و سه سال بخوبی نشان داده اند. با این همه دو نیرو را می توان از فهرست نیروهای اپوزیسیون کنار گذاشت، که دستکم به گونه ای نیمبند به دموکراسی و حقوق بشر پایبند بودند: جبهه ملی (و خود شادروان مصدق)، و نهضت آزادی. ولی این دو سازمان خواهان پیرایش رژیم شاه بودند و نه سرنگونی آن، به دیگر سخن آنان خود را جایگزین رژیم شاهنشاهی نمی دانستند. پس می بینیم که جامعه ایران در بیست و پنجسال پیش از انقلاب بهمن گزینه های زیادی را برای پیشرفت در دسترس نداشت. واپسین شاه ایران یک فرمانروای بیگانه از مردم خویش، خودکامه و خود بزرگ بین بود، که در زندانهایش دگراندیشان را شکنجه و اعدام می کردند و روزنامه ها بدستور او سانسور می شدند و هیچ حزب یا سازمان آزاداندیشی که بتواند اندیشه سیاسی را در ایران به جنبش در آورد، از سوی او برتافته نمی شد؛
ولی همه نیروهایی که می خواستند او را سرنگون کنند و بر جایش بنشینند، دهها بار از خود او بدتر بودند.  آیا  جز این است که بخش بزرگی از آنان می خواستند "دیکتاتوری شاه" را براندازند، تا "دیکتاتوری پرولتاریا" را برپا کنند؟

به سخن پیشینم باز می گردم. تا هنگامی که سود و زیان ایران سنجه ای برای کنشها و واکنشهای ما نگردد، همچنان در درون این تارهای خود تنیده رویکرد ایدئولوژیک دست و پا خواهیم زد. در هر کنش یا واکنشی، پیش از آنکه همخوانی آن با آرمانهای (بخوان آماجهای ایدئولوژیک) ما سنجیده شود، باید به این بیندیشیم که سود یا زیان مردم ایران از آن چیست. بدیگر سخن اگر جمهوری اسلامی و خامنه ای همین فردا دست بکاری زدند که از آن سودی به مردم رسید، ما نباید در پشتیبانی از آن کار آنی درنگ کنیم. اگر اسلامگرایان و چپ کهنه اندیش ما بجای غوطه خوردن در قرآن و نهج البلاغه و برابر نهادهای مارکسیستی آنها "کاپیتال مارکس" و "مجموعه آثار لنین" دمی نیز با شاهنامه خو می گرفتند، شاید روزگار ما از امروز بهتر می بود (اسلامگرایان از شاهنامه دوری می جستند و می جویند، زیرا آنرا یادگار مجوس و آتشپرستان می دانستند و می دانند، و چپ کهنه اندیش نیز از شاهنامه پرهیز می کرد و می کند،، زیرا فردوسی در نگاه آنان یک "سلطنت طلب" است!) آری! فردوسی در هزار سال پیش نگاهی بسیار ژرفتر به جهان دارد و "ایرانگرایی" راستین را که در هم شکننده همه رویکردهای ایدئولوژیک است، به ما می نمایاند؛
در داستان رستم و سهراب، کیکاووس بر رستم خشم می گیرد و گیو را می گوید:

كه رستم كه باشد كه فرمان من /// كُند پَســـــت و پيچد ز پيمان من‏
بگــــير و ببر زنـــــده بـردار كـــــن /// وزو نــــــيز با من مگــردان سخن‏

رستم که گردنکش ترین پهلوان شاهنامه است و سر در پیش هیچ تنابنده ای خم نمی کند، در پاسخ او می گوید:

تهمتـــن بر آشــفت با شهريار /// كه چندين مدار آتش اندر كنار
همه كارت از يكـدگر بدتـرست /// ترا شهريارى نه اندر خورست‏
 
رستم کیکاووس را شاهی بی خرد و تهی مغز می داند که شایسته شهریاری نیست و  چنان برمی آشوبد که دست آشتی بخش توس را پس می زند و بر رخش می نشیند و راه زابلستان را در پیش می گیرد تا ایرانیان را بدست شاهی بی خرد و سرنوشتی سیاه  بسپارد. آنچه که گودرز کشواد، پهلوان نامی ایرانزمین به رستم می گوید، پندی است که باید آویزه گوش هر ایرانی آزاده گردد:

تهمتن گــر آزرده گردد ز شاه /// هم ایرانــیان را نباشـــد گناه

فردوسی با آن افسون سخنش بسادگی می توانست بجای "ایرانیان" واژه "ایرانزمین" را بنشاند. ولی رویکرد او که از زبان گودرز بیان می شود، ایرانیان را، یعنی تک تک مردم ایران را در نِگَر گرفته است. بدیگر سخن، اگرچه تهمتن بر کیکاووس تهی مغز برمی آشوبد و تخت شاهی را بر او بس بزرگ می بیند، ولی آنجا که پای سود و زیان مردم ایران به میان می آید، در یاری رساندن به آنان درنگ نمی کند. و این نیز درسی است که من از فردوسی آموخته ام، که "ایران" مشتی خاک و سنگ و دشت و کوه نیست. ایران تنها و تنها از آن رو برای من دوست داشتنی و مهرورزیدنی است، که در درون مرزهای آن "ایرانیان" زندگی می کنند. اگر همین مردم، با همین فرهنگ و پیشینه تاریخی و آئین و باور و جهانبینی، با همه خوب و بدشان به جزیره دور افتاده ای در اقیانوس آرام بروند، همانجا برای من ایران خواهد شد.

جای این نگاه ایرانگرایانه، که آسایش و سربلندی مردم ایران را برتر از هر چیز دیگری می داند، هم آنروز تهی بود و هم  امروز. سرنگونی خواهان بروزگار شاه تنها و تنها مرگ او را می خواستند: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، ولی هیچکدام از آنان گامی فراتر از آن را نمی دیدند. کسی خود را نمی پرسید که شاه بمیرد یا برود تا مردم ایران به چه دستآوردی برسند، به ازادی؟ باید کور بود تا دشمنی آشکار همه نیروهای سرنگونی خواه اپوزیسیون شاه را با آزادی و دموکراسی نادیده گرفت. اگر کسی می خواهد بداند که زندگی و آینده ایرانیان چه جایگاهی در اندیشه گروههای سرنگونی خواه داشت، نگاهی بیفکند به نوار گفتگوهای سران سازمان چریکهای فدائی خلق و بخش جدا شده از سازمان مجاهدین خلق (3)، تا ببیند کسانی که می خواستند ایرانی بهتر از ایران پهلوی زده بسازند، در کدام هپروت پرواز می کردند.
بهترین نمونه کُنشگَری ایدئولوژیک این نیروها و دروغ بودن سخنانشان در هواداری از مردم ایران همانا دشمنی با دگرگونیهای بنیادینی است که شاه نام "انقلاب سفید" را بر آن نهاده بود. برانداختن فئودالیسم و دادن حق رأی به زنان کار کمی نبود، ولی پشتیبانی از آن (اگرچه بسود ایرانیان بود) گرد ننگ بر دامان پاکیزه اینان می نشاند، پس از آن تَن می زدند. در برابر آن شورش واپسگرایانه اسلامگرایانی که شاه را برای بخشیدن حق رأی به بانوان ایرانی "کافر" می دانستند، از سوی آنان "قیام پانزدهم خرداد" نام گرفت.

از آنجا که نگاه "سپید/سیاه" نیروهای ایدئولوژیک را می شناسم، ناچار از دوباره و چندباره گوئی این سخنم که آماج من چه در این نوشته و چه در دو نوشته پیشینم هواداری از پهلویها و سپیدنمائی همه کارهای آنان نیست. همچنین با این نگاه به گذشته در پی دادگاهی کردن کنشگران آنروز نیز نیستم، همانگونه که آلمانیها می گویند «آدمی در پی یک رخداد همیشه زیرک تر است» (4). جنبش آزادیخواهی مردم ایران در سال پنجاه و هفت یکی از بزرگترین شکستهای تاریخ خود را (چیزی بدتر از آسیب مغول و در اندازه پیروزی مسلمانان در هزاروچهارسد سال پیش) به چشم دید. باید ببینیم که چرا ما با اینهمه تلاش و کوشش و جانفشانی یکسد و پنجاه سال است که در جا می زنیم و گامهای این سی سال گذشته مان نیز رو به پشت سر داشته است؟ همه تلاش من نشان دادن این است که شکست خوردیم، زیرا آرمانهای ایدئولوژیک خود را برتر از سود و زیان مردم کشورمان گذاشتیم، و باز هم شکستهای سختتری خواهیم خورد، اگر که در این رویکرد خود به ایران و جهان بازنگری نکنیم و همچنان بر آرمانهای ایدئولوژیک خود پای بفشاریم.

من انقلاب اسلامی را از آن رو بیهوده ترین و بی خردانه ترین خیزش تاریخ کشورمان می خوانم که در روند آن ما ساختاری را نابود کردیم، که در درازای پنجاه سال ایران واپسمانده قاجاری را که بیش از نود درسد مردمش خواندن و نوشتن نمی دانستند و هر از گاهی دهها هزار تن از آنان به طاعون و وبا جان می باختند و زنانشان در کفن پیچیده بودند و جز برآوردن نیازهای نرینه شوهرانشان کاری نمی دانستند، به جایگاهی رساند که دانش آموختگان دانشگاههای آن می توانستند در جهان خودی نشان دهند، زنانش نه تنها از زندان چادر و روبنده رسته بودند، که می توانستند وزیر و سناتور شوند و قانونی بود که از حق آنان پشتیبانی کند، آموزش و پرورش تا پایان دبیرستان رایگان بود و کودکان این آب و خاک می توانستند دستکم یکبار در روز از خوراک رایگان بهره مند شوند و برای خود آینده ای بهتر از پدران و مادرانشان بسازند، تهی دستی اگرچه بود، ولی در همسنجی با آنچه که پیش از پهلویها بر مردم ایران می رفت و بویژه در همسنجی با کشورهایی که در جایگاهی همانند با ایران بودند، امیدبخش بشمار می آمد. پول ایران را می شد در همه جای جهان به بانکها برد و سرانش در سرتاسر جهان ارج می دیدند و آدمی از رفتار و کردارشان (به وارونه دوره قاجار و دوران جمهوری اسلامی) شرمگین و سرافکنده نمی شد. ساختاری که توانسته بود به کشور ما جایگاهی ویژه در جهان ببخشد؛ در کنار دو نشان صلیب سرخ و هلال احمر، شیروخورشید سرخ ایران تنها نشان شناخته شده جهانی امدادگران بود و حتا اسرائیل با همه پشتیبانانش در میان کشورهای اروپائی نتوانسته بود (و است) نشان ویژه خود را داشته باشد و از یاد نبریم که این همه تنها و تنها در کمتر از نیم سده(کمتر از زندگی یک نسل) بدست آمده بود. به دیگر سخن کسی که در سال 1300 بیست ساله بود، در شصت سالگی خود می توانست همه این دستآوردها را به چشم ببیند. بیخردی و یا درستتر "دیوانگی" ما این بود که بجای نگاهبانی از این دستآوردها که دسترنج فرزندان همین آب و خاک بودند و به کار آسایش مردمان همین آب و خاک می آمدند، خانه ای را که سقفش چکه می کرد به آتش کشیدیم، چرا که آرمانگرائی ایدئولوژیک همان اندازه که در ویرانگری استاد است، از ساختن ناتوان است.

با این همه و درست از آنجایی که شاه همه قدرت را بدست خود گرفته بود و با زندان و شکنجه و اعدام نه تنها  سرنگونی خواهان را سرکوب می کرد، که صدای همگان را خفه می کرد و رسانه ها را باز می داشت که صدا و آئینه مردم باشند، پس باید او را پاسخگوی هر آن چیزی دانست که بر این آب و خاک رفته است، بویژه انقلاب اسلامی. کسی که دیگران را چه در قدرت و چه در پاسخوری انباز خود نمی کند و هیچ صدائی را جز صدای خود و خودیها برنمی تابد، باید بار گناه همه رخدادها را هم بر دوش خود بکشد، اینکه ایران در جایگاهی بسیار ویژه در سیاست و تاریخ و جغرافیای جهان جای گرفته بود اگرچه دشواری کشورداری را در این سرزمین آشکار می کند، ولی سرسوزنی از مسئولیت شاه در آنچه بر سر ما رفت نمی کاهد. ولی دادگرانه نخواهد بود اگر دیگرانی که خود درست به همان اندازه در رقم زدن این سرنوشت سیاه برای ایرانیان نقش داشتند، اکنون بر زین اسبان جنگی بنشینند و بر گور شاه در خاک خفته بتازند.

یکی از خوانندگان گرامی نوشته "شاهزاده و گدا" در زیر آن نوشته است: «من هم به آقای پهلوی و حامیانش همچون آقای مزدک بامدادان تمنا می کنم از سر راه ملت کنار بروند». اکنون و با این "پی نوشت"ی که از "نوشت" درازتر آمد و با "دیباچه"ای که از خود سخن بیشتر شد، در بخش سوم به رفتار اپوزیسیون و پرسشهای خوانندگان گرامی خواهم پرداخت.

دنباله دارد ...
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. گذشته از آنکه کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی (از سرآمدان و پیشروان جنبش روشنگری) و شیخ احمد روحی به بابیان بسیار نزدیک و دامادان میرزا یحیا صبح ازل بودند، شادروان احمد کسروی می نویسد که نیروهای دولتی مشروطه خواهان را "بابی" می نامیدند.
 
2. در اینباره بنگرید به "شورشیان آرمانخواه"، مازیار بهروز
 
 
Im Nachhinein ist man immer schlauer! .4