۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

در چَنبر اندیشه‌های تابان

(2)

در دنباله نوشته آقای تابان به نکته دیگری برمی‌خوریم که من هرچه بیشتر می‌خوانمش، بیشتر در شگفتی فرومی‌روم. می‌خوانیم:
«این روزها بسیار می‌شنویم که در سیاست باید خردگرایی و عقل‌گرایی را جای برخوردهای احساساتی نشاند. این توصیه، از آن توصیه‌هایی است که اگر بد فهمیده شود می‌تواند کلاه بزرگی بر سر مبارزان بگذارد. احساس در مبارزه نه تنها چیز بدی نیست، بلکه بسیار لازم است. مبارزان از نظر احساسی با هم نزدیک می‌شوند و اراده و توان خود را افزایش می‌دهند» و من در شگفتم که فراخوان به خردگرایی چگونه می‌تواند "بد فهمیده شود"؟

آن احساسی که باید جایش را به خردگرایی بدهد، احساس عاشقانه و رمانتیک تلاشگران به چشم و ابروی یکدیگر نیست، آن احساس همان کینه درونی نلسون ماندلا از شکنجه‌گرانش بود که می‌توانست بنیان کشوری نوپا را بر باد دهد، او ولی احساس را بکناری نهاد و راه خِرَد پیشه گرفت و حتا گارد نگهبان ریاست جمهوری را هم برکنار نکرد. همان "احساس پدرکشتگی" که ما اگرَش نمی‌داشتیم و اندکی خرد می‌ورزیدیم، اکنون در جای دیگری می‌بودیم. ما اگر احساس کینه‌جوئی خود را بکناری می‌نهادیم و سود و زیان مردم ایران را برتر از خواسته‌های پَست خود می‌شمردیم، درست پس از آن سخنرانی تاریخی شاه او را وادار می‌کردیم که انتخابات آزاد برگزار کند، یا اگر به سخنان او باور نداشتیم (که حق داشتیم باور نداشته باشیم) دستکم شاپور بختیار یار دیرین مصدق را پشتیبانی می‌کردیم تا نهادهای دموکراسی را برپاکند و یا اگر دلباختگان انقلاب درست می‌گویند که دیگر برای همه این کارها دیر شده‌بود، در برابر خمینی در کنار مهدی بازرگان می‌ایستادیم و بنام یک حزب طراز نوین طبقه کارگر صادق خلخالی را نامزد نمایندگی مجلس نمی‌کردیم و در سرکوب دگراندیشان کنار جمهوری اسلامی نمی‌ایستادیم.

ولی ما که در عاشورای 28 مرداد و اربعین سیاهکل گیر افتاده بودیم، چه کردیم؟ پس از سخنرانی شاه کف بر لب آوردیم که: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود!»، بختیار را "نوکر بی‌اختیار" خواندیم و برای برانداختن دولت بازگان گفتیم و نوشتیم «لیبرالیسم جاده صاف‌کن امپریالیسم است». این بود آن "احساسی" که باید بکناری نهاده می‌شد و جایش را به خردگرایی می‌داد، واگرنه ما را چکار به اینکه "مبارزان" گرفتار خال‌لب و تاب‌ابروی رفیقان هم‌سازمانی‌اشان بودند یا نبودند! آیا ایشان با نوشتن این سخنان با ما سر شوخی دارد؟

من همه دوستان نوجوانی‌ام را در کشتار سال 67 (بروزگار نخست‌وزیری میرحسین موسوی) از دست دادم و همه جان و روانم سرشار از "احساس" خشم و کینه به او و همه دست‌اندرکاران آن بزرگترین کشتار سیاسی یکسدسال‌ گذشته است. خردگرائی‌است که مرا وامی‌دارد این احساس را بکناری نهم، خود را از چنبر خشم و کینخواهی و پدرکشتگی رهایی بخشم و بگویم هرکس، حتا میرحسین که دستش به خون دوستان من آغشته است، اگر گامی در راه رهائی ایران و سربلندی مردمانش برداشت، شایسته پشتیبانی است، بی آنکه ببخشم، یا فراموش کنم. خردگرائی سود و زیان ایرانیان را از "احساس" من برتر می‌داند و ما اگر (احساس) پدرکشتگی و کینه‌جوئی خود به شاه را بسود مردم ایران به کناری می‌نهادیم و از ترس اینکه کلاهی بر سرمان برود از "خردگرائی" اینچنین نمی‌هراسیدیم و نمیگریختیم، سرگذشت ایران امروز بگونه دیگری نوشته می‌شد. 

و باز می‌نویسد: «(رضا پهلوی) راه که می‌رود و حرف که می‌زند دارد سلطنت را بازتولید می‌کند» بسیار خوب! اکنون برای اینکه سلطنت دیگر بازتولید نشود چه کنیم؟ به رضا پهلوی بگوییم از فردا دیگر راه نرود؟
من در چهار نوشته با نامهای "شاهزاده و گدا" و سه پی‌نوشت آن "از سر راه خود کنار برویم" در اینباره نوشته‌ام. به گمان من رضا پهلوی در جایگاه یک شهروند ایرانی تا هنگامی که می‌گوید: «من دو هدف اساسی و رسالت سیاسی برای خودم قائلم به عنوان یک فرد ایرانی بیشتر ادعا نمی‌کنم. یک، رسیدن به حاکمیت صندوق رای است و دوم، حفظ حاکمیت صندوق رای. والسلام» نباید پاسخگوی کارهای پدرش باشد، درست مانند هر شهروند دیگری که پاسخگوی کارهای پدرش نیست. ما از نگرگاه حقوق شهروندی حق نداریم کسی را برای وابستگیهای خونی و ژنتیکی‌اش از پهنه سیاست کنار بگذاریم. نام اینکار "قبیله‌گرائی"است، رویکردی که من پیشتر نیز در پیوند با نژادپرستان جدائی‌خواه بدان پرداخته‌ام. همه سخن من در آن چهار نوشته این بوده است که حقوق شهروندی را ارج نهیم و بگذاریم همه ایرانیان (و همچنین رضا پهلوی) به یکسان از آن برخوردار باشند، گفته بودم بجای گیر کردن در میان دوگانه "پادشاهی-جمهوری"  و بگومگوهای بی‌پایان بر سر 28 مرداد و آنچه که گذشته‌است، پایه همکاری نیروهای اپوزیسیون با یکدیگر را پایبندی به "حقوق بشر"، حقوق شهروندی"، "برابری زن و مرد"، "برابری همه شهروندان در همه زمینه‌ها"، "جدائی دین از دولت" و "آزادی بی‌مرز گفتار و اندیشه" بدانیم و به هر کسی با هر اندیشه و گرایشی تا جایی که به این ارزشها پایبند باشد و خود در تبه‌کاریها و کشتارها و شکنجه‌ها دست نداشته بوده‌باشد، خوش‌آمد بگوئیم و دست یاری‌اش را پس نزنیم، اگر کسی از این سخنان نزدیکی به "سلطنت‌طلبان" یا "تسلیم‌طلبی" را درمی‌یابد، دیگر گناه از من نیست!

ولی اگر همه آنچه را که تا کنون آوردم از سر کژفهمی برخاسته از "تُندخوانی" و "بَدخوانی" و "پیش‌داوری" بدانیم، نمونه زیر دروغ آشکاری است که تنها می‌تواند از یک ذهن ایدئولوژی‌زده بیرون تراویده باشد:
«آن‌ها گناهان را سرشکن می‌کنند. از خسرو گلسرخی که در دادگاه خود از "حسین بن علی" اسم برده تا فدائیان به دلیل آن که در بعد از انقلاب شعار داده اند "پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید" شریک دیکتاتوری در دوران پهلوی قلمداد می‌شوند، تا بار گناهان شاه سبک شود»

نخست ببینیم "آنها" (مزدک بامدادان) چه نوشته است: «آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخنش را با "ان الحیاه عقیده و الجهاد" آغاز می‌کند و حسین را "مولای خود" و "شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه" می‌داند و بر آن است که اسلام راهگشای سوسیالیسم است و یک گفتاورد از مارکس می‌آورد و یکی از "مولا علی"، مگر می‌توانست به چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟»
در کجای این گفتآورد سخنی از دیکتاتوری شاه و گناهان او رفته‌است؟ من تنها و تنها خواسته‌ام نشان‌دهم مارکسیست سرنگونی‌خواه آنروزگاران در ژرفای اندیشه‌اش با مسلمان بنیادگرا هم‌سِرشت و هم‌گوهر بوده‌است و درست در رهگذر این هم‌گوهری است که "حزب طراز نوین طبقه کارگر" مسلمان واپسگرا و تبه‌کاری چون خلخالی را که دستانش تا آرنج در خون مردم ایران فرورفته‌بود، نامزد نمایندگی مجلس می‌کند و سازمان فدائیان خلق خمینی را "امام" می‌خواند و می‌نویسد «همه روزها عاشورا و همه سرزمینها کربلااست». کجای سخن من "سبک کردن بار گناهان شاه" است؟ پیوند فدائیان و حزب توده با بنیادگرائی اسلامی نوپا در ایران و یاری بیدریغشان به آن یک شبه پدید نیامد و ریشه در بنیانهای اندیشه‌گی آنان و تاریخ پیدایششان داشت، غم نان اگر بگذارد در نوشتاری جداگانه بدان خواهم پرداخت.

من در چند نوشته پیشینم هرگز نه بدنبال سپیدنمائی رژیم شاه بوده‌ام و نه خواهان هم‌پیمانی با رضا پهلوی. من از همگان خواسته‌ام نگاه ایدئولوژیک و تاریخ‌زده را بکناری نهند و با بازنگری در برداشتهای تاریخی‌شان از خود بپرسند چرا ما پس از برانداختن دیکتاتوری شاه نه تنها خود را گرفتار یکی از بدترین دیکتاتوریهای جهان کردیم، که همان اندک دستآوردهای به چنگ آورده را هم مفت باختیم؟ چرا کره و ترکیه و مالزی به سرنوشت ما دچار نشدند؟از دیکتاتوری دراززمان شاه اگر بگذریم، کجای کار خود ما لنگ بود؟ ما در کجای این جنبش به بیراهه رفتیم؟ و برای آنکه کژراهه یکبار رفته را دوباره نپیمائیم؛ چکار می‌توانستیم بکنیم که کار بدینجا نکشد؟ نیروهایی که می‌خواستند جاینشین شاه شوند، خود تا کجا به آزادی و دموکراسی و پلورالیسم پایبند بودند؟

من بیشتر از آنکه در پی پاسخگویی باشم برآنم که پرسشهای بی‌پاسخ خود را با خوانندگان درمیان نهم، چرا که کار روشنفکر را نه یافتن پاسخ، که آفریدن پرسش می‌دانم. پاسخ اندیشه‌های ایدئولوژی‌زده به همه پرسشهای بالا ولی به گونه‌ای خسته‌کننده یکنواخت است:

*) چرا در ایران انقلاب شد؟ گناه شاه بود، زیرا سرکوب کرد و بزندان افکند و کشت و شکنجه داد و سانسور کرد.

*) چرا با سرنگونی شاه خمینی بر سر کار آمد؟ گناه شاه بود، زیرا گزینه  دیگری بر جای نگذاشته بود.

*) چرا جمهوری اسلامی توانست اینگونه پرشتاب ایران را واپَس ببرد؟ تقصیر شاه بود، زیرا او خرافات را در کشور  گسترانده بود.

*) چرا جمهوری اسلامی توانست چنین آسان حجاب را بر سر زنان ایران برگرداند؟ تقصیر رضا شاه بود، زیرا چادر را بزور از سر زنان ربود، و تقصیر شاه بود، زیرا نهادهای زنان در زمان او همه نمایشی و فرمایشی بودند.

همانگونه که آوردم، نگاه ایدئولوژیک از پیچیدگی می‌هراسد و همیشه بدنبال پاسخهای ساده و همه‌فهم است.

راستی را این است که این انقلاب "ضد سلطنتی" نبود، این انقلاب همانگونه که خمینی بدرستی گفته بود، یک "انقلاب اسلامی" بود و در سال 1342 آغاز شده‌بود و با نگاه امروز می‌بایست به جمهوری اسلامی می‌انجامید. جدا کردن دو پدیده "انقلاب اسلامی" و "جمهوری اسلامی" و سخن راندن از اینکه انقلاب همانگونه که رخ داد درست و بی کژی و کاستی بود و شبی هنگامی که ما در خواب بودیم، دزدان سیاهپوشی از بام پائین پریدند و آنرا ربودند و در توبره‌ای انداختند و با خود بردند، تنها افسانه‌ای است که بدرد لالائی می‌خورد، تا آدمی خود را بفریبد و در خواب کند.

و نیز راستی را چنین است که چپ کهنه‌اندیش ما در یک شیدائی سوداگونه از عشق لیلی در بستر مجنون خزید و دست یاری به واپسمانده‌ترین نیروی تاریخ ایران داد. انقلاب اسلامی، این نوزاد کَژاندام و دیوانه و ویرانگر، فرجام آن همآغوشی تلخ بود و بیهوده نیست که هر دو سوی درگیر در آن همبستری فرزندشان را این چنین دوست می‌دارند و شکوهمندش می‌خوانند.

آقای تابان در زیر گفتآوردی (1) از من نوشته‌است: «کسی که این جملات را بخواند و باور کند چه قضاوتی در مورد شاه و مخالفینش پیدا خواهد کرد؟» بگذارید همه آنچه را که آقای تابان در باره من و دیگر "تسلیم‌طلبان" گفته‌است بپذیریم و همچنین بپذیریم چهره‌ای که من از سرنگونی‌خواهان و بویژه سازمان چریکهای فدائی خلق نشان می‌دهم یکسر دروغ است. بگمانم هم آقای تابان و هم دیگر دست‌اندرکاران رخدادهای آنروزگاران گامی بزرگ در بازخوانی تاریخ و آگاهی‌بخشی به نسل جوان خواهند برداشت، اگر که به پرسشهای زیر پاسخ دهند. از ایشان خواهش می‌کنم پاسخهایشان بر پایه سندها و روزنامه‌ها و کتابهای سازمانی باشد و اگر می‌توانند پرسشها را در باره سازمانهای دیگر نیز پاسخ دهند. بخشی از آنچه که در باره شاه پیش از هر پرسشی آورده‌ام، نه "کاستی"های رژیم شاه، که تبه‌کاریهای او هستند و هرکسی که در آنروزگار زیسته‌باشد می‌تواند بر درستی و راستی آنها گواهی دهد. برای نمونه ردّ شکنجه را من بر تن برادر بزرگم دیده‌ام و از این و آن نشنیده‌ام:

1. الگوی شاه یک کشور پیشرفته، ولی بدون آزادیهای سیاسی بود.
- الگوی فدائیان (و دیگران) کدام کشور بود؟

2. شاه یک دیکتاتور بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به رژیم حکومتی پس از سرنگونی شاه چه بود؟ گفتمان "دیکتاتوری پرولتاریا" در این میان چه جایگاهی داشت؟

3. شاه سیستم تک حزبی (با یک حزب فرمایشی) براه انداخته و پارلمان را از کار انداخته بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پارلمانتاریسم و پلورالیسم سیاسی (آزادی حزبها و رقابت آنها با یکدیگر) در فردای پس از شاه چه بود؟

4. شاه دگراندیشان را شکنجه و اعدام می‌کرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به دگراندیشی در درون سازمان چگونه بود؟ آیا آنچه که در باره "تصفیه‌های خونین درون سازمانی" گفته و نوشته می‌شود، ریشه در دگراندیشی هموندان سازمان داشت؟

5. شاه می‌گفت هر کس ناراضی است، پاسپورت بگیرد و از کشور برود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پدیده ناراضیان درون سازمانی چه بود؟ گفتمان "سانترالیسم دموکراتیک" در کجای این رویکرد جای می‌گرفت؟

6. شاه در باره مخالفانش دروغ می‌گفت و دست به جنگ روانی می‌زد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به روا بودن دروغ در باره رژیم شاه چه بود؟ آیا آنان نیز شاه را کُشنده صمد بهرنگی و علی شریعتی و غلامرضا تختی و جانباختگان سینما رکس می‌دانستند؟ (همچنین بنگرید به شمار کشته‌شدگان و زندانیان)

7. شاه خیزش پانزدهم خرداد را سرکوب و رهبر آن خمینی را تبعید کرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به جنبش پانزدهم خرداد 1342 و انگیزه‌ها و رهبری آن چه بود و آنرا چگونه می‌سنجیدند؟

 و دیگر اینکه:

8. برنامه اقتصادی فدائیان (و دیگران) برای ایران پس از شاه چه بود و آنها می‌خواستند ایران را بر پایه کدام برنامه اداره کنند؟
9. در پهنه سیاست جهانی فدائیان (و دیگران) همپیمانان، دوستان و دشمنان ایران را در کجا می‌جستند؟

آماج من از این نوشته پرداختن به رخدادهای تاریخی نبود، من خواستم نشان دهم که جهان‌نو بی‌سروصدا از کنار چپ کهنه‌اندیش و همه دلباختگان انقلاب شکوهمند گذر کرده و آنان با گذشت این همه سال بگونه‌ای شگفت‌انگیز هنوز در دهه پنجاه و شصت دم می‌زنند و می‌اندیشند و بدتر از آن، همان کسانی که خود دامنی پر نقش و نگار از ناشایسته‌های کرده و بایسته‌های ناکرده دارند، امروز جامه پاکدامنان بر تن کرده و ردای قاضی و دادستان بر دوش افکنده‌اند و پیش از آنکه به گذشته خود بپردازند، از دیگران بازخواست می‌کنند و می‌خواهند که آنان پاسخگوی کرده‌ها و ناکرده‌های پدرانشان باشند. راه چاره آن است که هم‌اینجا و هم‌امروز بر این بگومگوی دراز نقطه پایانی نهیم و بر پایه ارزشهای دموکراتیک پذیرفته شده در جهان پیشرفته دست‌بدست هم دهیم و نگاهمان را به آینده بدوزیم. با اینهمه باز هم برآنم که هر از گاهی باید نیم نگاهی نیز به گذشته انداخت و راه پیموده را برانداز کرد،

تا ببینیم در چنبره کدام اندیشه تابان گرفتار آمده‌بودیم که بدینجا رسیدیم؟
 

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------

1. آقای مزدک بامدادان می‌نویسد: «شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی می‌گوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستاده‌اید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگ‌بین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزب ‌توده و اسلامگرایان و سازمان ‌انقلابی و سازمان‌ پیکار و حزب‌ رنجبران و ... آینده ایران را چگونه می‌دیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم می‌خواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونی‌خواهان چه می‌خواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌ و هفت، از این چشم‌اندازی که برای ایران نقش می‌کردیم شرمسار باشیم.»

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

در چَنبر اندیشه‌های تابان


(1)

با درود بر روانهای درگذشتگان زمین‌لرزه آذربایجان و آرزوی تندرستی بازماندگان، و بدین امید که این اندوه، واپسین اندوه میهنمان باشد. 

اندیشه ایدئولوژیک چندسویه‌نگری را برنمی‌تابد. ذهن ایدئولوژی‌زده از پذیرش پیچیدگی پدیده‌ها نه تنها ناتوان است، که با همه توان خود از آن می‌گریزد. ایدئولوژی که به گفته لوکاچ "آگاهی دروغین ناگزیر" است، نه تنها برای همه پرسشها پاسخی در آستین دارد، که همیشه از پیچیدگی این پاسخها می‌کاهد و گرایش به سادگی دارد. در سپهر اندیشه ایدئولوژیک هر رخدادی ریشه در تنها و تنها "یک" پدیده دارد و پذیرش اینکه رخدادهای اجتماعی همیشه ریشه‌های چندگانه دارند، برای او ناشدنی‌است. اندیشه ایدئولوژی‌زده بخود به چشم خورشیدی می‌نگرد که پیوسته می‌تابد و با سادگیِ همه‌فهمی بر همه پدیده‌ها و رخدادها نور می‌تاباند و چیستی آنان را به باورمندان خود نشان می‌دهد. کسی که در چنبر این اندیشه تابان گرفتار شده باشد، نه می‌خواهد و نه اگر بخواهد، می‌تواند پیچیدگی پدیده‌ها و فرآیند رخدادها را دریابد.

اینچنین است که در سپهر سیاسی ایران نیز مرده‌ریگ اندیشه‌ ایدئولوژیک از همگان چشم آن دارد که یا رومی‌روم باشند و یا زنگی‌‌زنگ، یا مرگ بر شاه بگویند و یا "سلطنت‌طلب" باشند، یا میر حسین موسوی را دربست بپذیرند و یا او را بدادگاه بکشند. در یک واژه ذهن ایدئولوژی‌زده بما می‌گوید: «یا همچون من بیاندیش، یا هرگز میاندیش».   

آقای ف. تابان سردبیر تارنمای "اخبار روز" در نوشتاری بنام "قیام علیه جمهوری" (1) با آوردن بخشهایی از دو نوشته واپسین من ما مرگ را سرودی کردیم و ما و شاه و این "رهبر"ان آنگونه که خود می‌گوید در باره "تسلیم‌طلبی" بخشی از جمهوری‌خواهان هشدار داده است. من این نوشته ایشان را نمونه گویایی از"اندیشه ایدئولوژیک" می‌بینم و این نوشتار را نه برای پاسخگوئی به تک‌تک بندهای آن، که برای بازگوئی آشکارتر آنچه که پیشتر نوشته‌ام و همچنین بررسی میدانی (بر پایه یک نمونه گویا) پدیده "اندیشه ایدئولوژیک" فراهم می‌آورم و کسانی که نوشته‌های مرا دنبال کرده‌اند می‌دانند که در دو سال گذشته ستیز من بیشتر از هر چیزی با همین پدیده بوده‌است، از چپ کهنه‌اندیش گرفته تا مسلمان نواندیش. پس خوانندگان (و آقای تابان) بر من ببخشایند اگر که سخن بدرازا می‌کشد.

نوشته آقای تابان در بخش نخست آن با واژه "تسلیم‌طلبی" آغاز می‌شود. از آنجا که من یکی از این "تسلیم‌طلبان" نامیده شده‌ام، بد نبود اگر در دنباله نوشته آشکار می‌شد که چه کسی در کدام جنگ تسلیم کِه شده است و برتر از آن "چرا؟". من اگر چهره‌ای شناخته شده با گرایش سیاسی برای دستیابی به قدرت می‌بودم و یکسره در پی زدوبند با نیروهای گوناگون، شاید دریافتنی می‌بود که "تسلیم" کسی شوم. ولی منی که به گواه نوشته‌هایم همیشه سر جنگ با "اندیشه"ها را داشته‌ام و نه با نیروها و دسته‌بندیهای سیاسی را، چه انگیزه‌ای می‌توانم از "تسلیم" به هواداران پادشاهی داشته باشم؟ (در بِزه‌شناسی "انگیزه" یا "موتیف" یکی از ابزارهای اثبات بِزه است). این پرسش برای من بی‌پاسخ است.

"تسلیم‌طلبی" ولی یکی از دشنامواره‌های ایدئولوژیک در ادبیات چپ کهنه‌اندیش نیز هست. با بکار بردن این دشنامواره ذهن ایدئولوژی‌زده دیگران را متهم می‌کند که نه تنها "کوتاه‌ آمده‌اند" که به "دشمن پیوسته‌اند". با نگاهی به روزنامه‌ها، کتابها و دیگر نوشته‌های سازمانها و حزبهای چپ از فردای جدائی شادروان خلیل ملکی از حزب توده تا به امروز، می‌توان جای پای این رویکرد را در سپهر اندیشگی چپ کهنه‌اندیش دید. ایکاش آقای تابان که بی‌گمان به سندهای تاریخی آنروزگاران دسترسی دارد، در اخبار روز برخورد حزب توده با خلیل ملکی را موشکافانه بررسی می‌کرد، تا نسل جوان امروز بداند که برچسب "تسلیم‌طلبی" در گفتمان چپ مارکسیستی ایران چه پیشینه ننگینی و شرم‌آوری دارد. گفتنی است که اسحاق اپریم از یاران نزدیک ملکی در نوشته‌ای بر آن بود که: «حزب توده خود مسئول شکستها و رویدادهای ناگوار اخیر [مهرماه 1325] است» و بمانند من بجای انداختن گناه بر گردن این و آن، بدنبال کاستیهای خود و هم‌حزبی‌هایش می‌گشت. من بررسی تاریخی این دشنامواره ایدئولوژیک را به خوانندگان کنجکاو وا‌می‌گذارم و به همین یک نمونه بسنده می‌کنم.

دومین کاستی برجسته نوشته آقای تابان، "ساختار" آن است. آقای تابان در بخش نخست نوشته خود کیفرخواستی سراسر ایدئولوژیک فراهم آورده و در آن با آوردن گزاره‌هایی که کننده‌کار در آنها ناشناس می‌ماند (فاعل بیشتر گزاره‌های این بخش "آنها" و "اینها" هستند) فهرست بلندی از رفتارهای همان "تسلیم‌طلبان" (بی‌نام‌ونشان) را فرومی‌نویسد و در پایان با آوردن گفتآوردی از نوشته پیش‌گفته من "نمونه" با نام و نشان آن "آنها و اینها"ی ناشناس را بدست می‌دهد. در دنباله این گفتآورد ایشان سخنی از فریدون احمدی می‌آورد تا همانندی رویکردها را نشان دهد، از کسی که من نه می‌شناسمش و نه تا به امروز واژه‌ای از نوشته‌هایش را خوانده‌ام، چه رسد به آنکه از دوستان تازه یا کهنه ایشان باشم (با اینهمه از تلاش آقای تابان برای نزدیکتر کردن دلها سپاسگزارم!). برای نمونه در بخش نخست نوشته ایشان می‌خوانیم:
«بخشی از جمهوری‌خواهان کارشان شده‌است توجیه سلطنت و دفاع از سلطنت‌طلب‌ها، آن ها از این شروع کردند که شاهزاده مسئول اعمال پادشاه نیست و اکنون به دفاع از اعمال پادشاه رسیده اند. پیگیرانه مشغول ایجاد «احساس مثبت» نسبت به استبداد پهلوی هستند ...» این "بخشی از جمهوری‌خواهان" چه کسانی هستند؟
در آغاز نیمه دوم نوشته (پس از بیت باش تا صبح دولتت بدمد) گفتاوردی از نوشته من آمده‌است و در سرتاسر نوشته آقای تابان نیز ما تنها نام دو تن (مزدک بامدادان و فریدون احمدی) را در جایگاه نمونه گویای "آن دسته از جمهوری‌خواهان" می‌خوانیم. پس کسانی که «کارشان شده است توجیه سلطنت و دفاع از سلطنت طلب ها» باید ما دوتا باشیم.

یکی از نخستین آموزشهای هواداران و هموندان سازمانهای سیاسی در ایران "هنر‌سخنوری" بود. هنر‌سخنوری که در زبانهای فرنگی به آن "ریتوریک" (2) می‌گویند دانش بهره‌گیری از چیدمان گزاره‌ها و واژگان است برای رساندن اندریافتی ویژه ولی پنهان. در کنار آن واژه دیگری هم هست بنام "پولمیک" (3) که من برگردان درست آن را "ستیزه‌گویی" می‌دانم (جدل رساننده درونمایه پولمیک نیست). "ستیزه‌گویی" نیز از ابزارهایی است که اندیشه ایدئولوژی‌زده با گشاده دستی از آن بهره می‌جوید. ستیزه‌گو به هیچ روی در پی شکافتن پوسته رویی پدیده‌ها و رسیدن به حقیقت نیست، او تنها و تنها بدنبال آن است که "حقیقت" خود را با ستیز بدیگران بباوراند و از آنجایی که گفته‌اند در جنگ و در عشق بکار بردن هر نیرنگی روا است، کار به واگوئی این اندیشه‌های تابان می‌کشد.

جای بسی افسوس و شگفتی است که هم‌میهنانی مانند آقای تابان هنوز در سپهر اندیشگی دهه پنجاه و شصت گرفتار مانده‌اند و گمان می‌برند هنوز هم در "کار" و "کار اکثریت" و "راه توده" و "مجاهد" قلم می‌زنند. بکار بردن چنین نیرنگهای واژگانی نه جوانمردانه است و نه راهگشای یک گفتگوی سازنده در باره امروز و فردا. من خود را به هیچکدام از آن دهها هنری که "تسلیم‌طلبان" آقای تابان از آنها برخوردارند، آراسته نمی‌بینم؛ نه می‌خواهم شاه دوباره بازگردد، نه می‌خواهم جمهوری‌خواهی را بکناری بگذارم، نه پرده بر تبه‌کاریهای شاه می‌افکنم و نه حتا بدنبال گفتگو با کسانی هستم که ف. تابان آنها را "سلطنت‌طلب" می‌خواند.  پس او چرا دوست دارد که من "تسلیم‌طلب" باشم و همه آن گناهانی را که در کیفرخواست سراسر ایدئولوژیکش فهرست کرده است به گردن بگیرم؟ پاسخ را در آغاز نوشته آورده‌ام؛ ذهن ایدئولوژی‌زده از پیچیدگی پدیده‌ها و پدیده‌های پیچیده گریزان است. جمهوری‌خواهی که در کنار نکوهش کاستیها و تبه‌کاریهای شاه کارهای درست و بجای او را نیز بستاید، آرامش او را برهم می‌زند و ساختار کهنی را که او بدان خوگرفته، پریشان می‌کند، چرا که چنین رفتاری در چارچوبهای پذیرفته شده او نمی‌گنجد. ولی اگر بتواند به هر نیرنگی این جمهوری‌خواه را "تسلیم‌طلب" و "پیوسته به اردوگاه دشمن" نشان دهد، بار دیگر آرامشش را باز می‌یابد، زیرا بار دیگر هر چیزی سرجای خودش است و هیچ پیچیدگی در پدیده‌ها به چشم نمی‌آید. از نگاه او هر کسی که به روزگار شاه و جایگاه پهلویها در تاریخ ایران از نگرگاه دیگری بنگرد، دیگر شایسته نام "جمهوری‌خواه" نیست: «یا بگو مرگ بر شاه، یا بپذیر که سلطنت‌طلبی» این جان‌سخن ذهن ایدئولوژی‌زده است.

برای آنکه خوانندگان داوری کنند که انسانهای ایدئولوژیک چه اندازه به راستگویی پایبندند، بگذارید ببینیم این "احساس مثبتی" که مزدک بامدادان می‌خواهد برای شاه بیآفریند، چگونه در نوشته‌هایش بازتاب می‌یابند:

*) هردو شکنجه و آدمکشی را روا می‌دانستند، یکی برای "سود ملت ایران و رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ" و دیگری برای "رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیری‌اش".

*) شاه از آنجایی که "همه" قدرت را بدست گرفته بود، ناگزیر باید "همه" مسئولیت را هم بپذیرد،

*) کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بی‌مرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجه‌ها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید،

*) اگر واپسین شاه ایران زنده می‌بود، باید برای تک‌تک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانه‌دانه تازیانه‌هایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابر یک دادگاه مدنی پاسخگو می‌بود،

*) رضاشاهی که دستش نه تنها به خون آزادیخواهان، که به خون بسیاری از یاران نزدیک خودش نیز آلوده‌است،

*) واپسین شاه ایران یک فرمانروای بیگانه از مردم خویش، خودکامه و خود بزرگ‌بین بود، که در زندانهایش دگراندیشان را شکنجه و اعدام می‌کردند و روزنامه‌ها بدستور او سانسور می‌شدند و هیچ حزب یا سازمان آزاداندیشی که بتواند اندیشه سیاسی را در ایران به جنبش در آورد، از سوی او برتافته نمی‌شد، (4)

بگذاریم و بگذریم. آقای تابان بر من خرده می‌گیرد که «... اما به چه دلیل این کار را به اسم طرفداری از جمهوریت انجام می‌دهد؟» اندیشه ایدئولوژی‌زده خود را نماد راستین ارزشهای نیک (در اینجا جمهوری‌خواهی) می‌داند و پایبندی دیگران به همان ارزشها را در دوری و نزدیکی آنان به خود می‌سنجد. به دیگر سخن او تنها و تنها یک چارچوب رفتاری و گفتاری برای جمهوری‌خواهان می‌شناسد و برآن است که اگر کسی پای از آن چارچوب بیرون نهاد، حق ندارد خود را جمهوری‌خواه بنامد. برای آگاهی آقای تابان ناگزیر از گفتنم که من نه تنها جمهوری‌خواهم، که هم چپ و هم سوسیالیستم، ولی هیچ نیازی نمی‌بینم پایبندی خود به این ارزشها را به کسی (برای نمونه آقای تابان) بباورانم. نه هر جمهوری‌خواهی بخودی‌خود دوست من است و نه هر هوادار پادشاهی بخودی‌خود دشمنم. تنها دوری و نزدیکی کنشگران سیاسی به ارزشهایی چون "حقوق بشر"، حقوق شهروندی"، "برابری زن و مرد"، "برابری همه شهروندان در همه زمینه‌ها" و "آزادی بی‌مرز گفتار و اندیشه" است که از آنان دوست یا دشمن می‌سازد. بوارونه آقای تابان من "جمهوری‌خواه بودن" را به دشمنی با شاه و پهلویها فرونمی‌کاهم و برآنم که این گرایش درونمایه‌ای بس ژرفتر از آنی دارد که آقای تابان می‌اندیشد.
آری من جمهوری‌خواهم، ولی جمهوری‌خواهی دین و ایدئولوژی من نیست. من خواهان یک رژیم دموکراتیک هستم که در آن فرهنگ حزبی نهادینه شده‌باشد، دین از سیاست جدا باشد، قدرت نه تنها در میان حزبها که در پهنه کشور نیز میان بخشهای گوناگون بخش شود و حقوق بشر و حقوق شهروندی بُنمایه قانون اساسی آن باشد. من جمهوری‌خواهم، زیرا  جمهوری را ساده‌ترین، سرراست‌ترین و بویژه کم‌هزینه‌ترین راه (برای نمونه بدون هزینه دربار و شاهزادگان و ...) برای رسیدن به چنین ایرانی می‌دانم، اگر فردا کسی بتواند به من نشان دهد که راهی ساده‌تر، سرراستتر و کم‌هزینه‌تر می‌شناسد، من بی هیچ درنگی آن راه را برخواهم گزید،

جمهوری‌خواهی برای من دین و آئین نیست، پس کسی هم نمی‌تواند مرا "مُرتَد" (بخوان تسلیم‌طلب) بخواند.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------


Rhetoric .2

Polemic .3
ستیزه جو Polemikós

4. بنگرید به  بایگانی همین تارنگار

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

ما مرگ را سرودی کردیم

بهرام گرامی، با درودهای بیکران!
نوشتن در سپهر اینترنتی بویژه اگر که رنگ‌وبوی نامه بخود برگیرد، ساده نیست. من هرگز نخواسته‌ام نگر خود را به خواننده‌ام بپذیرانم و همانگونه که بارها آورده‌ام، این نوشته‌ها چیزی جز "اندیشیدن با صدای بلند" نیستند، اندیشه‌هایی که در برخورد با خرده‌گیری دوستان و دشمنان سوده می‌شوند و کم و کاستیشان آشکار می‌گردد. با اینهمه می‌بینی که من کم می‌نویسم، چرا که "خواندن" را از "نوشتن" برتر می‌دانم و برآنم که آدمی به‌‌هیچ‌روی ناچار و ناگزیر نیست در باره هم رخدادی بگوید و بنویسد، مگر آنکه سخنی تازه برای گفتن داشته‌باشد، سخنی که خود آنرا در جای دیگر و از زبان دیگری نشنیده باشد.

داستان  من و این انقلاب شکوهمند هم از این دست است. اینکه آنرا انقلاب بنامیم یا شورش کور، چیستی آن را دگرگون نمی‌کند. من با تو هم‌سخنم که نیروهای سیاسی آنروزگار توان بر سرکار آوردن جمهوری‌اسلامی را نداشتند. ولی بر آنم راهی که آنها در آن پای نهاده‌بودند، سرانجامی جز یک دیکتاتوری واپسگرای ایران بربادده نمی‌داشت. از یاد نبریم، کسانی شاه را آدمکش و دژخیم می‌نامیدند که خود در درون سازمانهایشان دست به کشتن و شکنجه "رفیقان"شان می‌زدند. کسانی رژیم شاه را "وابسته" می‌نامیدند که در اردوگاههای کشورهای بیگانه آموزش آدمکشی و ویرانگری می‌دیدند و به ایران بازمی‌گشتند تا سربازان هم‌میهنشان را در پاسگاههای ژاندارمری یا اتاقک نگهبانی بانک بکشند. هردو سوی این نبرد را ستیزه‌جویانی پرکرده بودند که خود را نماد پاکی و دیگری را نماد پلیدی می‌دیدند، هردو شکنجه و آدمکشی را روا می‌دانستند، یکی برای "سود ملت ایران و رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ" و دیگری برای "رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیری‌اش". اگر در درونمایه اندیشه و رویکرد این دو گروه ژرف شوی، می‌بینی که هرکدام از آنها را می‌توانستی بجای آندیگری بگذاری، جز اینکه شاه براستی پروای ایران و سربلندی آنرا داشت و آن دیگران سودای آزادی فلسطین و رهائی پرولتاریای جهان را.

آنچه که این دوستان نمی‌خواهند از نوشته من دریابند، این است که در آن رخدادها خود آنان نیز به اندازه شاه گنه‌کار بودند، واگرنه من پیشتر هم نوشته بودم که شاه از آنجایی که "همه" قدرت را بدست گرفته بود، ناگزیر باید "همه" مسئولیت را هم بپذیرد، ولی این سخن سرسوزنی از بار مسئولیت آن دیگران نمی‌کاهد. آنها که شاه را برای سخن گفتن از "نجاتش بدست حضرت ابوالفضل" گستراننده خرافات و اندیشه‌های پوچ دینی می‌دانند و به ریش او می‌خندند، گویا هنوز دفاعیات خسرو گلسرخی را نخوانده‌اند. آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخنش را با "ان الحیاه عقیده و الجهاد" آغاز می کند و حسین را "مولای خود" و "شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه" می داند و بر آن است که اسلام راهگشای سوسیالیسم است و یک گفتاورد از مارکس می‌آورد و یکی از "مولا علی"، مگر می‌توانست به چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟ آن سازمان سیاسی که هموندانش را به گناه اینکه "عاشق" شده بودند می‌کشت، مگر پس از برانداختن شاه به چیزی کمتر از گشت ارشاد خرسند می‌شد؟  تازه از یاد نباید برد که اینها کمونیستهایمان بودند!  

با این همه و بوارونه آنچه که تو از نوشته‌ام دریافته‌ای، من در پی تاختن به قهرمانان آنروزگار نیستم.  آن روزها با همه بد و خوبشان و با همه قهرمانان و پادقهرمانانشان گذشته و رفته‌اند و پندی‌است ما را در گوش: «از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن» روی سخن من با آن دسته از نقش‌‌آفرینان آن روزگاران است که هنوز هم از گردش روزگار هیچ نیاموخته‌اند و برآنند که هیچ کژی و کاستی در کارشان نبوده‌است. این درست که نه من و نه ما و نه آن انبوه کسانی که تو بدرستی و زیبائی سرشت کودکانه و رمانتیک‌شان را بازگوئی کرده‌ای، گناهی نداشتیم و اندازه فهممان همان بود که بود، و گیرم که این سخن تو که گفته‌ای: «در چنین شرایطی؛ از آنچه پیش آمد؛ گریزی نبود. آنچه در آن هنگامه بر ایرانیان گذشت، تنها راه ممکن بود» نیز درست باشد (که به گمان من نیست)، ولی امروز و پس از گذشت سی‌وچهار سال و نابودی سرمایه‌ها و سوختن سه نسل از ایرانیان چه؟ آیا هنوز هم زود است که بگوئیم:

«ما، آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشـتیم
ما بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
ــ البته تنها در قلمروِ پندار خویش ــ
بودی کردیم...
ما کینه کاشـتیم
و خرمن خرمن
مرگ برداشـتیم
ما،
نفرین به ما،
ما، مرگ را سـرودی کردیم...» (1)

خشم من از آنچه که گذشته نیست، خشم من همه از مردمانی‌است که فرجام سیاهِ کار خود را به چشم دیده‌اند و می‌بینند، ولی هنوز برآنند که موئی در درز اندیشه‌ها و کردار آنروزشان نمی‌رود و در این بلبشوی تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک می‌خواهند گذشته خود را از همه پلیدیها بشویند و با انداختن گناه همه رویدادهای نَوَد سال گذشته به گردن پهلویها، شبانگاهان با وجدانی آسوده سر بر بالین خواب نهند. هراس من همه از این است که این فرهنگ واپسمانده "خودپاکیزه‌بینی" و گریز از مسئولیت، و همچنین شگرد بزدلانه انداختن گناه بر گردن دیگران که در فرهنگ شیعی ما پیشینه‌ای هزار ساله دارد، راه را بر دگرگونیهای آینده نیز ببندد و ما را در همین دایره خودویرانگری که دچار آنیم، زندانی کند. هراس من آن است که همچنان در زیر چادر بزرگ قبیله در خواب خوش خرگوشی فروبمانیم و هیچگاه نتوانیم فرهنگ شهروندی را در کشورمان بگسترانیم، فرهنگی را که در آن "هر" کسی در "هر" جایگاهی پی‌آمد کرده‌ها و ناکرده‌هایش را بر گردن بگیرد و فرجام آنها را – چه نیک و چه بد – بپذیرد و از گفتن اینکه "من اشتباه کردم" نهراسد و دچار کابوس نشود. فرهنگی که روشنفکران در آن با درونمایه واژه "خویشکاری" (مسئولیت) بخوبی آشنایند و به متعهد (پیمان‌بسته) بودن خود نمی‌بالند، چرا که "تعهد" آزادی اندیشه را از آدمی می‌گیرد، در جایی که خویشکاری آدمی را وامی‌دارد پیشاپیش به فرجام کرده‌ها و سرانجام ناکرده‌هایش بیندیشد و همیشه به خود و ارزشهایی که بدانها باور دارد پایبند و وفادار بماند.

آیا می‌توان امید به پدیداری چنین چشم‌اندازی داشت؟

شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. اسماعیل خویی


۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

ما و شاه و این "رهبر"ان


به بهانه "از تهران تا قاهره"

تنها یک هفته پس از نمایش مستند "از تهران تا قاهره" انبوهی از نوشته‌ها و بررسیها و سنجشها سپهر اینترنت و همچنین رسانه‌های رژیم را پر کردند. رها اعتمادی با گردآوردن فیلمهایی که بخشی از آنها برای نخستین بار به نمایش درمی‌آیند و آمیختن آنها با تک‌گوئیهای شهبانوی آنروزها و فرح دیبای این روزها بخوبی از پس ساختن فیلمی برانگیزاننده برآمده‌است و توانسته‌است با رنگ‌آمیزی موسیقائی بسیار هوشمندانه‌ای بیننده را نه تنها در جای خود میخکوب کند، که او را با خود به گشت و گذاری دو ساعت و نیمه در تاریخ سی و پنج ساله ایران ببرد. این ویژگی (که ریشه در توانمندی هنری سازنده‌اش دارد) گویا بیش از هر ویژگی دیگر فیلم بر برخی از کنشگران پهنه سیاسی ایران گران آمده و آنان را به واکنشهای گوناگون و گاه خشمآگین برانگیخته‌است. گوناگون از این نِگَر، که برای نمونه رضا پرچی‌زاده در سایت "ایران‌گلوبال" آنگونه که خود می‌گوید دست به "نقدی پدیدارشناسانه" زده‌است و در نوشته‌ای که از واژه‌های انگلیسی با نگارش لاتین آنها انباشته‌است (ایشان حتا برگردان انگلیسی واژه‌ای چون "رسانه" و نگارش لاتین واژه‌ای چون "کُر"[گروه همسرایان] را نیز در نوشته‌اش آورده‌است)، بیشتر به سنجش تکنیکی این فیلم پرداخته‌است و داریوش برادری نیز در همانجا به بررسی روانشناسانه و یا "روانشناختی" این فیلم پرداخته‌است. سه نوشته دیگر نیز در تارنمای "اخبار روز" از نگرگاههای دیگری به این فیلم پرداخته‌اند و سرانجام محمد رهبر نیز در "روز آنلاین" نوشته‌ای بنام "شاه و ما" دارد که خواندنش انگیزه‌ای شد برای فراهم آوردن این نوشتار.

همینجا بایدم گفت که اگر آماج رها اعتمادی براستی ساختن فیلمی انگیزاننده بوده‌باشد، او در این راه بی کم‌و‌کاست پیروز بوده و توانسته‌است شمار بزرگی از کنشگران سیاسی ایران را چه در درون و چه در بیرون از ایران به واکنش وادارد. دیگر اینکه دوربین این فیلم از نگر من نیز بسیار یکسویه‌نگر بوده‌است، چیزی که نزدیک به همه نویسندگان پیش‌گفته هم بر آن خرده گرفته‌اند. با این همه من ریشه برآشفتگی این دوستان را درنمی‌یابم. همانگونه که در نوشتار دیگری نیز آورده‌ام: «چیزی بنام "تاریخ‌‌ناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ می‌نامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی می‌‌شود» پس جایی برای برآشفتن نیست، چرا که این نیز یک "گزارش" از هزاران گزارش رخدادهای آن سالهاست و من خِرَد خود را چنان ناتوان نمی‌بینم که آنرا تنها به دیدن "یک" فیلم از دست ببازم! و بر همگان است که خود و خرد خویش را چنین ببینند. آیا گزارش تاریخی جمهوری اسلامی و سازمانهای چپ و مجاهدین و ملی مذهبی‌ها و بویژه همین نویسندگان گرامی پیش‌گفته براستی بی‌یکسویانه و یکسر دادگرانه است؟ آیا می‌‌توان در گوشه‌ای از این جهان خوانشی یکسر دادگرانه و بدون هرگونه یکسویه‌نگری از تاریخ یافت؟ پس این همه برآشفتگی و هراس از چیست؟

باری محمد رهبر در نوشته‌اش پس خواندن "مرثیه‌ای" بلند بر قهرمانان آنروزها از مصدق و بازرگان گرفته تا گلسرخی و بدیع‌زادگان، و گزارش پلشتیهای روزگار پهلوی دوم آورده‌است:
«عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسله‌های بعدی نمی‌‌سنجند و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه بهتر است. آنچه هر دو جا به باد می‌رفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان کوشیده‌اند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکسته‌ی انقلابیم اما شرمنده‌ی شاه که دیگر نباید باشیم». در باره نگاه ایشان به حق شهروندی همین بس که در نوشته‌ای دیگر بنام "شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید" آرزو کرده‌بود «... ایکاش...» رضا پهلوی پیش از تلاش برای رهائی ایران «... نام خانوادگی‌اش را همان می‌گذاشت که نام اصیل رضا خان میرپنج بود. رضا سوادکوهی...».
از این درونمایه اندیشه او اگر بگذریم ولی، ایشان درست می‌گوید. مردم هرگز شرمنده فرمانروایان نیستند، بویژه اگر که این فرمانروایان همچون محمدرضا شاه خودکامه و سرکوبگر باشند. ولی "ما" یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان، یعنی همه کسانی که آن "ما"ی بزگ چند ده میلیونی را می‌ساختیم و می‌سازیم، باید در این سراشیبی زندگی بخود آئیم و واژه "شرم" را در دانشنامه‌ها و واژه‌نامه‌ها دوباره و ده‌باره و هزار‌باره بخوانیم و بیاموزیم و معنی کنیم.

بوارونه آنچه که هواداران انقلاب، (یعنی کسانی که شورش کور پنجاه‌وهفت را کاری بجا می‌دانند و برآنند که این رخداد "یک انقلاب راستین و پیشرو" بوده‌است که ملایان آنرا ربوده‌اند) شب و روز می‌گویند و می‌نویسند، پرسش نسل امروز از ما کنشگران آن رخداد شوم این نیست که:
«چرا شاه را سرنگون کردید؟»
که اگر چنین می‌بود، این "ما"ی آنروزگاران می‌توانست با گزارش شکنجه‌ها و اعدامها و سرکوب آزادیها و آوردن نام مصدق و جزنی و بدیع‌زادگان و گلسرخی بر خود ببالد که ساختاری چنین خودکامه و سرکوبگر را سرنگون کرده‌است. پرسش نسل کنونی از "ما" و "رهبر"ان ما این نیست، زیرا بود و نبود آنچه که در آن رژیم می‌گذشت، سایه‌ای بر زندگی روزاروز او نمی‌افکند. پرسش این نسل از همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت این است که:
«چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟» 
و درست همینجا و در پاسخ به همین پرسش است که باید "ما"، یعنی هم من نوجوان دوازده-سیزده‌ساله آنروزها و هم آن توده ناآگاه و هم رهبران خِرَدباخته‌مان سر از شرم بزیر بیفکنیم و خاموشی بگزینیم؛
چرا که ما شرمنده میلیونها "کودک کار"یم که می‌توانستند از آموزش و خوراک رایگان در دبستانها و دبیرستانها برخوردار باشند،
شرمنده زنان، نیمی از شهروندان این سرزمین که می‌توانستند پوشش خود را آزادانه برگزینند، قاضی و سناتور شوند و از حقوقی برابر با آن نیمه دیگر برخوردار باشند،
شرمنده هم میهنان بهائی که می‌توانستند دست در دست دیگر ایرانیان چرخ اقتصاد این آب و خاک را بچرخانند و حتا نخست‌وزیر ایران شوند و جمهوری اسلامی زندگی خشک و خالی را هم بر آنان روا نمی‌دارد،
شرمنده سدهاهزار مادر و پدری که پاره جگرشان با کلیدی پلاستیکی بر گردن در سودای بهشت بر شنهای داغ خوزستان تکه‌تکه شد، تا راه قدس از کربلا بگذرد،
شرمنده زنان و مردان جوانی که کلیه خود را به پشیزی می‌فروشند تا شکم خانواده‌ای را پُر کنند،
شرمنده دختران خردسالی که در امارات به شیخهای عرب فروخته می‌شوند،
شرمنده نسلهای آینده این آب و خاک برای قراردادهای ننگینی که با بیگانگان بسته شده‌اند و هستی این سرزمین را بر باد می‌دهند،
و شرمنده فرهنگ و تاریخ این سرزمین که بدست مشتی فرومایه ببازی گرفته شده‌است.
پس جای آن دارد که نه این "رهبر" و نه آن رهبران دیگر، و نه انبوه دلباختگان "انقلاب پنجاه‌وهفت" شیپور را از سر گشادش ننوازند؛ این درست که کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بی‌مرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجه‌ها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید، ولی درستتر اینکه همه آن دژخوئیها و ددمنشیهایی که از زمان شاه گزارش می‌شود و حتا دهها برابر آنهم به هیچ کس حق این را نمی‌داد که همه دستآوردهای مدنی آن روزگار را به آتش کینه و دشمنی‌کور بسوزاند و ایرانزمین را به خاک سیاهی بنشاند که  امروز در آن غلتیده‌است. شرمندگی ما ملت ایران از سرنگونی شاه نیست، ما اگر اندکی آزادگی و راستگوئی در نهاد خود نهفته داشته‌باشیم، برای بر سر کار آوردن جمهوری اسلامی است که شرمگینان همیشه تاریخ خواهیم ماند.

دلباختگان انقلاب ولی راهی بسیار آسانتر در پیش می‌گیرند. یکی می‌‌‌نویسد: «"انقلاب اسلامی" و رهبری آیت‌اله خمینی مدیون دیکتاتوری طولانی محمد رضا شاه پهلوی بود». گیرم که این سخن را یکجا بپذیریم، آیا گناه رفتار سازمانهای سرنگونی‌خواه را حتا پس از سرنگونی شاه نیز می‌‌شود به گردن او انداخت؟ آیا تنهاگذاشتن زنان قهرمان در راهپیمائی پرشکوهشان بر ضد حجاب از سوی همه سازمانهای چپ هم گناه شاه بود؟ آیا فریادهای خشم آلود "بیشتر، بیشتر" همین دوستان رو به صادق خلخالی و گلایه از او که چرا "کَم" می‌‌کُشد هم "مدیون دیکتاتوری طولانی" شاه بود؟ کارنامه نیروهای ایدئولوژیک چنان شرم آور است که گمان نمی‌‌برم دلباختگان انقلاب و کسانی که در برآمدن دیو جمهوری اسلامی دستی داشتند، از یادآوری آن بر خود ببالند. آیا شاه بود که به فدائیان آموخته بود بگویند «سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!»؟ یا هوادارانشان را در تابستان خونبار سال شصت فراخوانند که «هر نوع اطلاعات" از "عوامل ضد انقلاب" را در اختیار "بسیج و سپاه و کمیته ها" قرار دهند»؟ آیا این گناه از شاه بود که همه سازمانهای سیاسی از گرونگانگیری در سفارت امریکا در پوست خود نمی‌گنجیدند و برای کسانی که بنیانگزاران سیاست خارجی بی‌خردانه و میهن‌ستیز جمهوری اسلامی بودند هورا می‌کشیدند؟ و همانگونه که در نوشتاری دیگر آوردم، آیا جز این است هیچکدام از نیروهای سرنگونی‌خواه کمترین پایبندی به حقوق‌بشر و حقوق شهروندی نداشتند و ستیزشان با شاه تنها و تنها بر سر این بود که "دیکتاتوری" او را سرنگون کنند، تا "دیکتاتوری" خودشان را بر سر کار بیاورند؟

شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی می‌گوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستاده‌اید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگ‌بین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزب‌توده و اسلامگرایان و سازمان‌انقلابی و سازمان‌پیکار و حزب‌رنجبران و ... آینده ایران را چگونه می‌دیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم می‌خواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونی‌خواهان چه می‌خواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌وهفت، از این چشم‌اندازی که برای ایران نقش می‌کردیم شرمسار باشیم.

داستان دلباختگان انقلاب ولی بسیار پیچیده‌تر از اینها است. کسانی که با براه انداختن آن شورش کور که خود "انقلاب شکوهمند"ش می‌نامند جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردند، هنوز سر آن ندارند که بر نادرستی کار خود انگشت نهند، تا باری نسل جوان از کژراهه آنان بیاموزد و راه درست خویش را بازیابد. آنان زیرکانه آن شورش کور را که براستی جنبش فرومایگان بود، "انقلاب ضدسلطنتی" می‌نامند، بی آنکه بگویند آماج آن "انقلاب" بروی کار آوردن جمهوری اسلامی بود و نه خمینی بیکباره از آسمان بزمین افتاد (1) و نه یک "انقلاب پیشرو و آزادیخواهانه" دزدیده‌شد. و آن نکته نازکتر از مو نیز درست در همین جا است که نهفته است. آنان با "ضدسلطنتی" خواندن آن رویداد می‌خواهند پیشاپیش دهان نسل جوان را ببندند تا نپرسد «چرا جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردید؟». پس از روزگار شاه نباید چیزی جز شکنجه و اعدام و سرکوب و سانسور در یادها بماند، چرا که اگر نسل کنجکاو امروز بداند که مردم ایران تا پیش از شورش کور پنجاه‌وهفت از آزادیهای اجتماعی بسیاری برخوردار بودند و برای گذران زندگی ناچار از فروختن کلیه‌های خود نبودند و نام ایران و ایرانی در جهان ارجی داشت و یک کارگر ساده می‌توانست با دستمزش از پس هزینه‌های زندگی یک خانواده برآید و ... آنگاه این دلباختگان سودازده "انقلاب شکوهمند" دیگر نخواهند توانست در چشمان این نسل نگاه کنند و باز هم دم از "ناگزیری انقلاب ضد سلطنتی" بزنند. همه هراس و خشم اینان از مستندی که تاریخ را از دریچه دیگری می‌نگرد همین است. راستی را چنین است که ما، همان "ما"ی پیش گفته، در نادانی و بی‌خردی خود و کین‌توزی و پدرکشتگی رهبرانمان در سال پنجاه‌و هفت دست به یک دیوانگی تاریخی زدیم و تیشه بر ریشه همه دستآوردهای پنجاه ساله ملتمان کوفتیم و شرممان باد اگر که هنوز بدروغ بگوئیم و بنویسیم که ما را سودای دموکراسی و حقوق بشر و پیشرفت و سربلندی ایران و آسایش شهروندانش به آن بیراهه کشانید! واگرنه مگر در همان دهه هفتاد میلادی دهها دیکتاتور خونریزتر از شاه در امریکای لاتین و ترکیه و کره جنوبی و مالزی و چهارگوشه جهان بر تخت قدرت نبودند، پس چرا تنها ما بودیم که به چنین روزگار پست و پلیدی دچار شدیم؟

"پارک چونک هی" در سال 1961 (1340) با کوتایی آرام جمهوری دوم را در کره‌جنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در سال 1963 (1342) و سپس در سالهای 1967 و 1971 به ریاست جمهوری کره برگُزیدانده‌شد و تا سال 1979 (1358) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که "کیم دِه یونگ" در انتخابات 1971 چهل‌وپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون در دستور کار هرروزه این سازمان جای داشت. پارک در سال 1972 (1351) پارلمان کره را منحل کرد و با به‌کنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس جمهوری چهارم کره نامید در سال 1978 (1357) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از دست داد. او بسال 1979 بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشته‌شد. چپهای کره‌ای هنوز هم او را مهره ژاپنیها می‌نامند و تلاش او برای صنعتی کردن کره‌جنوبی را به فرمان "امپریالیسم ژاپن" می‌دانند.

اکنون بر "ما" و بویژه بر دلباختگان سودازده انقلاب شکوهمند است که تاریخهای میلادی و خورشیدی بالا را در کنار هم بگذارند و به نسل جوان پرسشگر امروز بگویند چرا کره جنوبی اکنون آنجا بر فراز چکاد پیشرفت ایستاده و ما اینجا در گنداب واپسگرائی فرورفته‌ایم. آیا دیکتاتور آنها کم کشتار کرد و کم شکنجه داد و کم تازیانه خودکامگی بر پیکر آزادی‌ گفتار و اندیشه دواند؟ پس چرا مردم کره و بویژه روشنفکرانشان لگد بر همه دستآوردهای دوران "پارک" نزدند و بجای ویرانگری، سازندگی در پیش گرفتند و بر همان ناداشته‌های اندک خود سال‌بسال و ماه‌بماه افزودند و چرا ما آتش کینه بر داشته‌های انبوه خود زدیم، تا بدینجا رَسیم که رسیده‌ایم؟   

پس از شاه باید تنها جنایاتش بیاد بمانند، تا انقلابیون سودازده بتوانند نابودی همان حقوق نیم‌بند شهروندی را توجیه کنند و خود را برای ویرانگریهایشان بستایند که هیچ، مردم ایران را نیز وامدار خود بدانند، که خداوندگار سروده است:

شهر پُر شد لولیان عقل‌دزد /// هم بدزدد، هم ستاند دستمزد!

سخن را کوتاه کنم:
1. پهلویها به هیچ روی فرمانروایان آرمانی نبودند که هیچ، هم دزدی می‌کردند و هم می‌کشتند و هم سرکوب و شکنجه می‌کردند، ولی با نیم نگاهی به گزینه‌های در دسترس جامعه آنروز ایران و بویژه بررسی کیستی و چیستی سرنگونی‌خواهان (از مارکسیست و اسلامگرا) درمی‌یابیم که آنان تنها نیروی ایرانگرا و از همین رو نیز بهترین گزینه بودند. از ایران پسا-قجری بیشتر از این برنمی‌آمد.

2. دودمان پهلوی و بویژه محمدرضا شاه باید در جایگاه چهره‌های تاریخی در پیشگاه دادگاه بایستند و اگر واپسین شاه ایران زنده می‌بود، باید برای تک‌تک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانه‌دانه تازیانه‌هایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابریک دادگاه مدنی پاسخگو می‌بود، ولی نیروهای انقلابی آنروزگار که هنوز از ویرانگریهای خود و برباد دادن هستی سه نسل گذشته و دهها نسل آینده نادم و پشیمان نشده‌اند، نه حق دارند داور این دادگاه باشند و نه دادستان آن. آنها می‌توانند کیفرخواست خود را به دادگاه دهند و خود چشم براه بمانند تا کسانی دیگر کیفرخوستی در باره کردار آنها بنویسند، که این "شورشیان آرمانخواه" اگر از واپسین تاجدار ایران‌زمین بدتر نباشند، بی‌گمان بهتر نیز نبوده‌اند، پس همانگونه که عیسای ناصری گفت:

«سنگ نخست را آن بیفکند که خود هرگز دست به گناه نیالوده باشد»

داوری درباره شاه نه حق "ما" است، و نه حق این "رهبر"ان. داوری حق نسلی است که نه خوبیها و بدیهای روزگار او را دیده و نه در ویرانگریها و میهن‌ستیزیهای "ما" دستی داشته و تنها بهره‌اش از آن انقلاب شکوهمند سوختنی بی‌دود و بی‌فریاد بوده‌است، پس اگر سَنَدی ما را خوش نیامد، آنرا از او دریغ نکنیم تا با نگاهی همه‌سویه بداوری درباره "شاه و ما" بنشیند؛

خُنُک آنکه از این دادگاه سربلند به‌درآید. 

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------------------------------
1. خمینی چهره زن‌ستیز و آزادی‌ستیز خود را پانزده سال پیش از آن آشکار کرده‌بود و این دروغی بزدلانه است که بگوییم کسی او را نمی‌شناخت. از آن گذشته حتا اگر گناه ناآگاهی مردم ایران را هم بتوان بگردن شاه انداخت که کتابهای خمینی را ممنوع کرده‌بود، بی‌خِرَدی انبوه دانش‌آموختگان ایرانی اروپا و امریکا را دیگر نمی‌توان بگردن او افکند؛ آنها که با پول این ملت به کشورهای آزاد رفته بودند، می‌توانستند در آنجا به این کتابها دست یابند و آنها را بخوانند و مردم را از گرویدن به او بپرهیزانند، نه اینکه در خزیدن بزیر عبایش سر از پای نشناسند.