۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

از سر راه خود کنار برویم (سه)

پی نوشتی بر "شاهزاده و گدا"

نوشته‌هایی که در واکنش به «شاهزاده و گدا» و همچنین دو بخش نخست این جستار نگاشته شده‌اند، نشان می‌دهند که آقای رضا پهلوی با کنشگری خود نیروهای اپوزیسیون را با پرسمانی نو روبرو کرده‌است. من از گوشزدهای هم‌میهنان فرهیخته چه در پیامهایشان و چه در نوشته‌های جداگانه‌شان بهره‌های فراوان برده‌ام و همچنان می‌آموزم. ولی با خواندن برخی از این پیامها و همچنین رایانامه هایی که بدستم می‌رسند، گاه در شگفت می‌شوم. تا نمونه‌ای آورده باشم، خواننده نازنینی نوشته است: «آقای بامدادان! تا بحال نوشته‌های شما را با علاقه می‌خواندم، متأسفم  که می‌بینم در اثر اقامت طولانی در خارج از کشور شما هم به صف سلطنت‌طلبان پیوسته‌اید». من چنین سخنانی را به پای این می‌نویسم که از بازگوئی آنچه در دل و در سر دارم ناتوانم و بدینگونه گناه برداشت نادرست این دسته از هم‌میهنان را خود بر گردن می‌گیرم. پس بازگوئی چندین باره چند نکته را ناگزیر می‌بینم:

1. من یک جمهوری‌خواهم. اینرا در نوشته‌ای دیگر (1) و در ستایش از "جمهوری‌ایرانی" آشکارا گفته‌ام، و بارها نیز آورده‌ام که پدید آوردن گفتمانی بنام "جمهوری‌ایرانی" یکی از هوشمندانه‌ترین نوآوریهای جنبش سبز در سرتاسر تاریخ کوتاهش بوده است. جمهوری‌خواهی من تنها از سر این است که "جمهوری‌ ناب" را آسان‌ترین، بی‌دردسرترین و سرراست‌ترین راه برای رسیدن به خواسته‌های جنبش آزادیخواهی مردم ایران و نهادینه‌شدن ارزشهای جهانی همچون حقوق بشر، حقوق شهروندی، برابری زن و مرد، آزادی گفتار و اندیشه و همچنین آزادی گزینش، در کشورمان ایران می‌دانم. با این همه من نیز همچون آقای پهلوی که می‌گوید: «اگر مردم جمهوری را برگزینند، من به بیش از نود‌در‌سد خواسته هایم رسیده ام»، برآنم که اگر مردم یک رژیم پادشاهی مشروطه چون اسپانیا و دانمارک و بلژیک و هلند را برگزینند، من به بیش از نوَد‌و‌نُه‌درسد  خواسته‌هایم رسیده‌ام.

2. از همان نوشته نخست (شاهزاده‌و‌گدا) تا بدینجا هرگز سخن بر سر دوگانه "پادشاهی یا جمهوری" نبوده‌است. چنین پرسمانی درونمایه کنشگریهای آقای پهلوی نیز نیست. همچنین سخن من هرگز بر سر این نبوده‌است که با شادمانی از این که سرانجام "رهبر"ی پیداشده و پای در میدان گذارده است، همگان را به پیروی از او بخوانم. در این چند نوشته پی‌در‌پی تنها در پی آن بوده ام که "رویکرد" بخش بزرگی از اپوزیسیون را بزیر نگاه خرده‌بین بگیرم و در اندازه توانم به آسیب‌شناسی جنبش آزادیخواهی بپردازم. گریز به گذشته‌ها و آوردن نمونه های تاریخی نیز تنها و تنها از آن رو بوده است که از سویی نگاه تنگ و سنگواره‌گون نیروهای ایدئولوژیک به تاریخ (بویژه به تاریخ پنجاه‌وهفت ساله پهلویها) را نشان دهم و از سوی دیگر به کسانی که از آقای رضا پهلوی (از آن رو که پسر واپسین شاه است و نام خانوادگیش پهلوی است) بازجویی می‌کنند، از زبان عیسای ناصری گوشزد کنم: «هر آنکس که هرگز گناه نکرده است، هم او سنگ نخست را پرتاب کند». از همین رو شگفتی و افسوس من پایانی نمی‌یابد، هنگامی که می‌خوانم  برخی از هم میهنان این تلاش من برای داوری دادگرانه را "دفاع از جنایتهای شاه" می‌بینند.

3. چیزی بنام "تاریخ‌‌ناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ می‌نامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی می شود. پس اگر من و بسیارانی چون من روزگاری از دوران پهلویها تنها سرکوب آزادیها و خودکامگی و زراندوزی آنان را می دیدیم، امروز و با رسیدن به آگاهیهای نوین و در پی آن دست‌یافتن به نگاهی دیگر، آن بخش سودمند این دوره را نیز می توانیم دید. نام این کار "سپیدنمائی" نیست، چرا که سپیدنمایی نیز همچون سیاه‌نمایی یک نگرش نادادگرانه و یکسویه است که آدمی را به کژراهه می‌کشاند. با چنین نگاهی دیگر هیچ چهره تاریخی نه دیو است و نه فرشته؛ امیرکبیری که جنبشهای مردمی را در خون خفه می کند، همان امیرکبیری است که نخستین پایه های ایران نوین را استوار کرده است. رضاشاهی که دستش نه تنها به خون آزادیخواهان، که به خون بسیاری از یاران نزدیک خودش نیز آلوده‌است، همان رضاشاهی است که زنان ایرانی آزادیشان را بروزگار او بدست آوردند و کشورمان یکی از بزرگترین گامهای تاریخی اش را در نوسازی و نوگرائی و پیشرفت بروزگار او برداشت. این همان پدیده شگفتی است که تاریخش می‌خوانیم، از دیوها کردار فرشتگان سرمی‌زند و فرشتگان کارهای دیوگونه می کنند، مگر نه است که دیوانگی از ریشه دیو است؟ تاریخ برای دوست یا دشمن داشتن چهره‌های آن نیست که خوانده می شود، تاریخ را از آن می‌خوانند، که کردار و رفتار و گفتار شاهان و وزیران و شورشگران و رهبران را در دو کفه یک ترازو بنهند و در پایان ببیند آیا بود یا نبود آنان بسود مردم و کشور بوده است، یا بزیان آن؟ نه برای کین‌توزی، نه برای برافروختن آتش پدرکشتگی، و نه برای سرکوفتن بازماندگان، که تنها و تنها برای آموختن.    

4. به گمان من "ایرانگرایی" بدین معنی که سود و زیان مردم ایران سنجه‌ای برای درست و نادرستی کُنشها و واکنشها باشد، تنها راه گریز از این دایره بسته‌ای است که آزادیخواهان ایران نزدیک به یکسد سال است خود را در آن زندانی کرده‌اند. از یاد نبریم، من در سپهری از ایرانگرایی سخن می گویم که تنها سردادن شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" (یعنی درخواست بکارگیری سرمایه های ملت ایران برای خود آنان و نه برای ستیزه‌جویان فلسطینی و لبنانی) هم  چپ کهنه اندیش و هم اسلامگرای نواندیش را به فغان و فریاد وامیدارد؛  یکی در این شعار "عرب‌ستیزی و ناسیونالیسم آریایی" می بیند و دیگری دست بدامان دروغ می‌آویزد و می گوید مردم ایران چنین شعاری را نداده‌اند. سخن از ایرانگرایی در سپهری است که در نکوهش "جمهوری ایرانی" سدها برگ نوشته به رشته نگارش درمی آید، در همان سپهری که برافراشتن نشان ملی هزاران ساله ما – خورشید نشسته بر پشت شیر – برچسب "سلطنت‌طلبی" می خورد.

سود مردمان ایران در نهادینه شدن حقوق بشر و حقوق شهروندی (آزادی گفتار و اندیشه، برابری زن و مرد، برخورداری از بهداشت و آموزش و کار، و همچنین برابری بی چون و چرای فرهنگی و زبانی و دینی و آزادی گزینش)  است. پس اگر بدنبال یک همبستگی راستین برای رساندن کشورمان به آن آینده روشن هستیم، چاره‌ای جز این نخواهیم‌داشت، که با پذیرفتن "همه" کسانی که پایبند به ارزشهای پیش گفته باشند، جبهه‌ای فراگیر از نیروهای آزادیخواه پدید‍‌آوریم، که در آن هر کُنش و کوششی که در راستای سودهای ملی ایرانیان باشد، از سوی همگان پشتیبانی شود. بدینگونه واژگان "خودی" و "ناخودی" درونمایه دیگری می‌یابند: خودی هر کسی است که این ارزشهای پذیرفته شده جهانی را بپذیرد و ناخودی کسانی هستند که در برابر این ارزشها به هر بهانه‌ای ایستادگی می کنند و یا برای پذیرش آنها چون و چرا می‌آورند. از یاد نبریم که یکایک مردم حق دارند در اندیشه و نگاه و کردارشان دگرگون شوند، همانگونه که ما شده‌ایم، و از گذشته خود دوری بگزینند، همانگونه که ما گزیده‌ایم. ما نه می‌توانیم و نه اگر هم بتوانیم، حق داریم که انگیزه دیگران را بکاویم و بخواهیم سر از آماجهای نهان آنان دربیاوریم. برای نمونه همانگونه که در "شاهزاده و گدا" آوردم، من عطاءالله مهاجرانی را برای گذشته ننگین و شرم‌آورش در سرکوب آزادیخواهان نیست که بیرون از گروه "خودیها" می دانم. حتا این سخن ایشان نیز، که «در زندگی اقتصادی آقای خامنه‌ای لکه سیاه که هیچ، حتا یک لکه خاکستری هم نیست» در نگر من از او یک "ناخودی" نمی سازد. ایشان نه تنها ناخودی، که دشمن جنبش آزادیخواهی است، چرا که هنوز هم در تارنمای خود فتوای خمینی درباره سلمان رشدی را درست می‌داند و بر آن است که دگراندیشان سزاوار مرگ‌اند. آقای نگهدار نیز که در کنار چنین کسی می‌نشیند، از نگر من به سرکوب حقوق بشر در ایران یاری می‌رساند و در دسته خودیها جای نمی‌گیرد.

5. من یک جمهوریخواهم. فراتر از آن من هنوز هم سوسیالیسم انسانی (3) را از آنگونه که مزدک بامدادان، این چهره درخشان آسمان اندیشه و فرهنگ ایرانی می‌خواست، بهترین شیوه کشورداری می‌دانم. آرزویم این می‌بود که یک جمهوریخواه سوسیالیست، یعنی یکی از هم‌اندیشان من پای به میدان می‌نهاد و می‌گفت: «من دو هدف اساسی و رسالت سیاسی برای خودم قائلم به عنوان یک فرد ایرانی بیشتر ادعا نمی‌کنم. یک، رسیدن به حاکمیت صندوق رای است و دوم، حفظ حاکمیت صندوق رای. والسلام. حالا شکل نظام چه باشد و محتوایش چه باشد، آن تصمیم و اراده مردم ایران است» (4) ولی افسوس؛ زمین شوره سُنبل برنیارد ... . بیاد دارم در آن روزگاران نوجوانی که در خانه های تیمی میلیشیای سازمان مجاهدین بودم، خواندن گفتگویی میان زنده‌یادان محمد حنیف‌نژاد و علی اصغر بدیع‌زادگان سخت بر دلم نشست. بدیع‌زادگان اندکی پس از پایه‌گذاری سازمان مجاهدین خلق و با نگاه به جنگ مسلحانه گفته بود: «خدا کند که ما شروع کننده باشیم». حنیف‌نژاد نیز در پاسخ به او گفته بود: «مهم شروع حرکت است، اینکه ما شروع کننده باشیم یا نه، مهم نیست». ای کاش سر از خاک برمی‌داشت و این سخن را بر سر این اپوزیسیون از هم پاشیده فریاد می کرد.

6. کهنه اندیشان و دیروزپَرستان باید چشمان خود را بشویند و در جهان پیرامون خود بازنگری کنند. من در این چند هفته سخنرانیها و بگومگوهای بسیاری را در باره آقای پهلوی خوانده و شنیده ام. یکی از او می‌خواهد نخست پولهای مردم ایران را بازپس دهد، دیگری در باره "شاه بهتر است یا رئیس جمهور" انشاء می ‌نویسد، سومی در آرخالق شاهزاده قاجاری می‌خزد و برای ایشان نامه‌ای به پندار خود "طنزآمیز" می نویسد (که ایکاش دستکم اندکی خنده می‌انگیخت!) و ... .
جهان ما ولی دگرگون شده است و سپهر اندیشگی ایرانیان نیز دیگر همانی نیست که در دهه پنجاه بود، از شاه و خاندان پهلوی که بگذریم، بسیاری از نمادهای فرهنگی و اجتماعی آن دوران نیز با نگاه دیگری داوری می‌شوند. آقای کیانوش توکلی (ایران گلوبال) می‌نویسد: « فریدون فرخزاد وارد ستاد شد و سراغ کارگاه هنر را گرفت و مطرح کرد که حاضر است که با کارگاه هنر همکاری نماید [...] ناگهان هادی بر افروخته شد و [...]گفت : فورا این بچه قرتی ک...نی را از ستاد بیرون می اندازی، وگرنه با همین مسلسل اونو می‌کُشم» و براستی هم زنده‌یاد فرخزاد برای همه ما نمادی بود از هرزگی رژیم شاه. امروز ولی رضا علامه‌زاده بیاد او "جنایت مقدس" را می‌سازد و میرزاآقا عسگری در رسایش "خنیاگر در خون" را می‌سراید و شاهین نجفی برایش می‌خواند. جهان ما ایرانیان دگرگون شده است، فرزند برومند کردستان، هوشنگ کامکار بیاد شادروان نعمت‌الله آقاسی سمفونی "در عمق کارون" را می‌سراید و پژمان اکبرزاده چند سالی را بر سر ساختن "سخنی از هایده" می‌نهد. راستی این دیروز‌پَرستان  امروز در باره زنده‌یادان فرخزاد و آقاسی و هایده چگونه می اندیشند؟

7. جمهوری اسلامی با هر روزی که می‌گذرد، کشور را با شتابی بیشتر به سوی نابودی و ویرانی می‌راند. پیمانهای بسته شده با بیگانگان دیر نیست که نه تنها هستی ما، که هستی نوادگان و نبیرگانمان را نیز بر باد دهند، تنگدستی، فروپاشی ارزشها، تن فروشی و اعتیاد روزاروز نسلی را در آتش خود خاکستر می‌کنند، جمهوری اسلامی اگر در گوشه ای بی‌گریزگاه گیر بیفتد برای رهائی خود آتش بر خرمن ایرانیان خواهد نهاد و در شگفت نباید شد اگر از پی شکست در یک درگیری رزمی جزیره ‌های سه‌گانه به امارات پیشکش شوند و دریای مازندران به روسیه واگذار گردد و نفت ایران برای پنجاه ساله آینده به چین پیش‌فروش شود. شکافتن گورستانهای کهنه هیچ دردی از این دردها را درمان نخواهد کرد،  اگر کسی را کاری از دست برمی‌آید، زمان آن همین امروز است.

8. تا کنون هیچکس به این روشنی و آشکاری و بیش از هر چیزی به این "آزادگی" ایرانیان را به همبستگی فرانخوانده است. بیشتر فراخوانهای پیشین از آنجا که بر پایه اندیشه خشک ایدئولوژیک بوده اند، هر یک گروهی را کنار گذاشته اند و خواهان پیشاپیش خواهان دادگاهی کردن "ناخودیها" شده‌اند. این دست دراز شده به سوی سرنوشت ایرانیان را باید فشرد. نیازی به این نیست که ما بدنبال آقای پهلوی براه بیفتیم و پرچم او را برافرازیم. هراندازه بر شمار چهره‌های همسنگ و هم‌ارج او افزوده شود، به همان اندازه نیز راه بر یک رهبری گروهی گشاده‌تر خواهد بود.

با این همه این پرسش جان بسیاری را می خلد که آیا می توان به سخنان یک "شاهزاده تخت از کف داده" باور داشت؟ از کجا بدانیم که جان و روان ما باز هم هیزم آتش یک خودکامگی دیگر نشود؟ از کجا بدانیم که این "بازمانده شاهنشاهان" به بهانه آزادی و دموکراسی در پی بازگرداندن رژیم پادشاهی نباشد؟ همانگونه که گفتم کاویدن انگیزه‌های پنهان کار ما نیست. این پرسش را در باره همه نیروهای دیگر نیز می‌توان از خود پرسید: از کجا که "بازماندگان جنبش چپ مارکسیستی" به بهانه آزادی و دموکراسی در پی برپائی دیکتاتوری پرولتاریا نباشند؟ از کجا که جداشدگان از جمهوری اسلامی و کنشگران مسلمانی چون آقایان گنجی و  اشکوری و خانم شیرین عبادی که اسلام را سازگار با دموکراسی می دانند به همین بهانه ها خواهان برپائی یک جمهوری اسلامی با خوانش "لایت" آن نباشند؟

آقای موسوی بارها گفته است می‌خواهد ایران را به "دوران طلائی امام" بازگرداند و در پاسخ به "جمهوری ایرانی" خواهان "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد" شده‌است. با این همه نیروهای اپوزیسیون گوش بر این سخنان می‌بندند و او را هم‌پیمان خود می‌دانند. ولی هنگامی که آقای پهلوی به هزار زبان می‌گوید تنها و تنها در پی "رسیدن به حاکمیت صندوق رای و حفظ حاکمیت صندوق رای" است و نه بدنبال رسیدن به تاج و تخت، به هزار زبان بازجویی می شود و در آماجهای پنهانش گمانه رواداشته می‌شود. آیا این نشانه یک روانپارگی گروهی‌(5)  نیست؟

9. یک جبهه فراگیر که بتواند هم جایگزینی برای ایران بدون جمهوری اسلامی باشد و هم به سخنگوئی مردم ایران در برابر بیگانگان فراروید تنها هنگامی دست‌یافتنی‌است که از هم امروز ارزشهای جهان مدرن را پایه کنشگریهای خود کند: 
* هر کسی تا هنگامی که بِزِه و گناهش در یک دادگاه بی یکسویه ثابت نشده باشد، بیگناه است. 

* انگیزه‌کاوی نه در توان ما است و نه حق آن را داریم.

* تنها سنجه ای که می تواند چنین جبهه همبستگی را از گزند کژراهه ها برهاند و نگذارد که دشمنان آزادی با آماجهای ناپاک خود در درون آن جا خوش کنند، دوری و نزدیکی آنان به ارزشهای جهانی "حقوق بشر"،  "حقوق شهروندی" و "برابری همه انسانها" است.

*آزادی اندیشه و گفتاری که خواهان آن برای آینده ایران هستیم، همین امروز آغاز می‌شود. جوانان سبز کلن با فراخواندن ایرانیان (هر کسی با هر پرچم و شعاری) نشان‌دادند که اینکار شدنی‌است و نه تنها ما را از هم نمی‌پراکند، که دسته هایمان را فشرده‌تر و انبوه‌تر نیز می‌کند.

10. ما امروزه نیازی به قهرمانان پاکدامنی که از دلیریشان در شگفت شویم و در سوگشان اشک بریزیم، نداریم. نیاز امروز جنبش آزادیخواهی ایران به کنشگران خردگرا و آینده‌بین است، که بتوانند از این توده پراکنده و باخودستیزنده یک جبهه همبسته و یکپارچه پدید آورند. آنچه که راه را بر ما بسته است و نمی‌گذارد گامی فراپیش نهیم، اندیشه سنگواره‌گون ایدئولوژیک، زیستن در گذشته‌ای که دیگر از آن ما نیست، پرداختن بی پایان به درگیریهای کهنه، و آن فرهنگ شوم و ننگین "پدرکشتگی" است. این مائیم که سالیان بسیاری از زندگی خود را در زنجیرهای این اندیشه‌های ایدئولوژی‌زده به هرزداده‌ایم و اینک در این واپسین بزنگاه و این زمان اندک برجای مانده، گناه را بر گردن یکدیگر می‌اندازیم. آنکه راه را بر ما بسته است، خود مائیم،

پس از سر راه خود کنار برویم و یا بگفته سعدی:

ای که پنجاه رفت و در خوابی /// مگـــر این پنـــــج روزه دریابی

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
 http://mbamdadan.blogspot.com/2010/02/blog-post.html  .1

2. انجیل یوحنا، گفتار هشتم

3. سوسیالیسم انسانی بدین معنی نیست که همه چیز از آن همگان باشد، برداشت من از این شیوه تلاش همه مردم است، برای پدید آوردن زمینه های برابر برای بالش و پویش شهروندان. در گام نخست ولی بهداشت، خوراک و آموزش رایگان برای همه کودکان را پیشزمینه ای می دانم که می تواند ریشه بسیاری از نابرابری‌های بزرگسالی را در خردسالی بخشکاند.


Collective schizophrenia .5

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

از سر راه خود کنار برویم (دو)


پی نوشتی بر "شاهزاده و گدا"
برخورد ایدئولوژیک با چهره های تاریخی و کنشگران سیاسی  سی سال است که ما را از ساختن یک جایگزین کارآمد برای جمهوری اسلامی ناتوان نگاه داشته است. این برخوردها از آنجا که بجای سود و زیان ایران و مردمان آن، همخوانی یا ناهمخوانی با آماجهای ایدئولوژیک را در نگر دارند، در گوهر خود نمی توانند راهگشای رهائی سرزمینمان باشند. از همین رو است که خُرده گیری بر این چهره ها گاه رویه بازجویی به خود می گیرد. در اینجا و با نگاهی به تاریخ، می خواهم سخنم را بازتر کنم و فاشتر بگویم:

یکی از برجسته ترین چهره های تاریخی دویست سال گذشته که کنشگران همه گروهها و گرایشها بر سر ایرانگرائی و میهندوستی او هم سخنند، میرزا تقی خان امیرکبیر است. از اسلامگرایان تا مشروطه خواهان و چپ مارکسیستی کسی نیست که او را و کارهایش را نستاید. نام امیر کبیر با نخستین دانشگاه (دارالفنون)، نخستین روزنامه (وقایع اتفاقیه)، بسامان کردن ارتش و دارایی(مالیه) پیوند جاودانی خورده است و همه ایرانیان خود را وامدار کارهای او می دانند. آنچه که کمتر، یا هرگز گفته و یا نوشته نمی شود، سرکوبهای خونینی هستند که در سه سال وزیری امیرکبیر و بدستور او انجام گرفتند. امیر کبیر از سال 1227 که ناصرالدین میرزای هفده ساله را بر تخت پادشاهی نشاند، تا سال 1230 که از وزیری برکنار شد، خیزشها و جنبشهای چندی را سرکوب کرد. درست پس از بر تخت نشستن ناصرالدین شاه، حسن خان سالار نوه دختری فتحعلی شاه به سرنگونی شاه جوان برخاست و به همراهی پسرش امیر اصلان خان از خراسان بسوی تهران لشگر کشید. این خیزش پس از یک رشته جنگ و ویرانگری که سربازان دولت در آنها مردم کوچه و خیابان را هم از کشتار و بی بهره نمی گذاشتند، سرانجام سرکوب شد و کاربران امیرکبیر سنگدلی را در کیفر حسن خان سالار و فرزندش از اندازه گذراندند و اگر درست بیادم مانده باشد، آورده اند نخست پسر را در برابر چشمان پدر کور کردند و سپس او را سر بریدند. از این نمونه اگر بگذریم، سرکوب خونین جنبش بابیان، که در پی پیرایش اسلام و نو کردن چهره ایران سده نوزدهم بودند و با آوردن اندیشه هایی نو راهگشایان وزمینه سازان دوران روشنگری شدند (1)، با به قدرت رسیدن امیرکبیر تندی بیمانندی یافت. پدر نوسازی ایران خیزشهای گسترده مردمی بابیان در قلعه شیخ طبرسی، زنجان، نیریز و دهها شهر دیگر را در سالهای 1227 تا 1229 با کشتارهای هراسناک در خون خفه کرد و بدتر از آن، میرزا علیمحمد باب را که از سال 1225 (دو تا سه سال پیش از آغاز این جنبشها) در زندان بود، به این بهانه که او در برپائی آن شورشها نقش داشته بوده است، فرمان به کشتن داد. همچنین دستگیری و شکنجه طاهره قره العین، این ستاره تابناک جنبش زنان در سرتاسر تاریخ ایران نیز بروزگار امیر کبیر انجام گرفت. با اینهمه داوری همه از اسلامگرا تا مشروطه خواه و سوسیالیست درباره امیرکبیر یک داوری "مثبت" است.

هنگامی که نوبت به پهلویها می رسد، حتا دستآوردهای درست آنان نیز فراموش می شوند. آزادی زنان از زندان هزاران ساله، ساختن زیرساختهای گسترده آموزشی، ترابری، اداری، ،بهداشتی و به گوشه راندن روحانیان و پی افکندن یک سامانه دادگستری گیتیگرا بروزگار رضاشاه، و برافکندن نهاد هزاران ساله فئودالیسم و دادن حق رأی به بانوان و پدیدآوردن سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی (بکار گرفتن نیروهای کارآمد در گسترش ساختارهای بنیادین) و بیش و پیش از هرچیز پشتیبانی از سودهای ملی ایران در هرکجای جهان بروزگار محمدرضا شاه هیچ جایی در داوری نیروهای ایدئولوژیک ندارند. از پهلویها تنها و تنها سانسور و شکنجه و اعدام است که در یاد آنها مانده است و در یاد مردم باید بماند. ریشه این نابرابری در رویکرد را در کجا باید جست؟

رویکرد ایدئولوژیک به پدیده ها و رخدادها جنبشهای ایرانیان در هزارو چهارسد سال گذشته، و بویژه در این یکسد و پنجاه سال پس از دوره روشنگری را دچار ژرفترین آسیبها کرده است. هیچکدام از نیروهایی که خواهان سرنگونی شاه بودند، خود حتی در پندار نیز برنامه ای برای دوران پس از آن نداشتند و بدتر از آن، برنامه ریزی را به دیگران واگذار کرده بودند و نمونه های آماده کشورهای دیگر را در جیب داشتند: چپها بلوک سوسیالیستی، چین، (و اگرچه یادآوری آنهم ننگ آور است) "آلبانی با انور خوجه" اش را الگوی ایران پس از پهلوی می خواستند و اسلامگرایان از خمینی بنیادگرا تا شریعتی نواندیش، مدینه روزگار محمد را. این همۀ سرمایه ای بود که سرنگونی خواهان می خواستند ایران پس از پهلوی را با آن بسازند.

از آن گذشته اگر پهلویها و نهاد پادشاهی را در جایگاه یک نیروی اجتماع و در کنار دیگر نیروها جای دهیم، خواهیم دید که دست جامعه ایران در برآوردن آرزوی سدساله ایرانیان که همانا آزادی و دموکراسی بود، تا چه اندازه تنگ و تهی بوده است. هیچکدام از نیروهایی که در برابر شاه صف کشیده بودند و خواهان سرنگونی او بودند، پایبندی راستینی به حقوق بشر و دموکراسی نداشتند. حزب توده سرنوشتی مانند جمهوریهای شوروی و یا افغانستان و یمن سوسیالیستی را برای ایران می خواست، فدائیان و مجاهدین دست به ترورهای درون سازمانی می زدند و هنوز به قدرت نرسیده دگراندیشان را اعدام می کردند (2) و اسلامگرایان نیز چهره خود را در این سی و سه سال بخوبی نشان داده اند. با این همه دو نیرو را می توان از فهرست نیروهای اپوزیسیون کنار گذاشت، که دستکم به گونه ای نیمبند به دموکراسی و حقوق بشر پایبند بودند: جبهه ملی (و خود شادروان مصدق)، و نهضت آزادی. ولی این دو سازمان خواهان پیرایش رژیم شاه بودند و نه سرنگونی آن، به دیگر سخن آنان خود را جایگزین رژیم شاهنشاهی نمی دانستند. پس می بینیم که جامعه ایران در بیست و پنجسال پیش از انقلاب بهمن گزینه های زیادی را برای پیشرفت در دسترس نداشت. واپسین شاه ایران یک فرمانروای بیگانه از مردم خویش، خودکامه و خود بزرگ بین بود، که در زندانهایش دگراندیشان را شکنجه و اعدام می کردند و روزنامه ها بدستور او سانسور می شدند و هیچ حزب یا سازمان آزاداندیشی که بتواند اندیشه سیاسی را در ایران به جنبش در آورد، از سوی او برتافته نمی شد؛
ولی همه نیروهایی که می خواستند او را سرنگون کنند و بر جایش بنشینند، دهها بار از خود او بدتر بودند.  آیا  جز این است که بخش بزرگی از آنان می خواستند "دیکتاتوری شاه" را براندازند، تا "دیکتاتوری پرولتاریا" را برپا کنند؟

به سخن پیشینم باز می گردم. تا هنگامی که سود و زیان ایران سنجه ای برای کنشها و واکنشهای ما نگردد، همچنان در درون این تارهای خود تنیده رویکرد ایدئولوژیک دست و پا خواهیم زد. در هر کنش یا واکنشی، پیش از آنکه همخوانی آن با آرمانهای (بخوان آماجهای ایدئولوژیک) ما سنجیده شود، باید به این بیندیشیم که سود یا زیان مردم ایران از آن چیست. بدیگر سخن اگر جمهوری اسلامی و خامنه ای همین فردا دست بکاری زدند که از آن سودی به مردم رسید، ما نباید در پشتیبانی از آن کار آنی درنگ کنیم. اگر اسلامگرایان و چپ کهنه اندیش ما بجای غوطه خوردن در قرآن و نهج البلاغه و برابر نهادهای مارکسیستی آنها "کاپیتال مارکس" و "مجموعه آثار لنین" دمی نیز با شاهنامه خو می گرفتند، شاید روزگار ما از امروز بهتر می بود (اسلامگرایان از شاهنامه دوری می جستند و می جویند، زیرا آنرا یادگار مجوس و آتشپرستان می دانستند و می دانند، و چپ کهنه اندیش نیز از شاهنامه پرهیز می کرد و می کند،، زیرا فردوسی در نگاه آنان یک "سلطنت طلب" است!) آری! فردوسی در هزار سال پیش نگاهی بسیار ژرفتر به جهان دارد و "ایرانگرایی" راستین را که در هم شکننده همه رویکردهای ایدئولوژیک است، به ما می نمایاند؛
در داستان رستم و سهراب، کیکاووس بر رستم خشم می گیرد و گیو را می گوید:

كه رستم كه باشد كه فرمان من /// كُند پَســـــت و پيچد ز پيمان من‏
بگــــير و ببر زنـــــده بـردار كـــــن /// وزو نــــــيز با من مگــردان سخن‏

رستم که گردنکش ترین پهلوان شاهنامه است و سر در پیش هیچ تنابنده ای خم نمی کند، در پاسخ او می گوید:

تهمتـــن بر آشــفت با شهريار /// كه چندين مدار آتش اندر كنار
همه كارت از يكـدگر بدتـرست /// ترا شهريارى نه اندر خورست‏
 
رستم کیکاووس را شاهی بی خرد و تهی مغز می داند که شایسته شهریاری نیست و  چنان برمی آشوبد که دست آشتی بخش توس را پس می زند و بر رخش می نشیند و راه زابلستان را در پیش می گیرد تا ایرانیان را بدست شاهی بی خرد و سرنوشتی سیاه  بسپارد. آنچه که گودرز کشواد، پهلوان نامی ایرانزمین به رستم می گوید، پندی است که باید آویزه گوش هر ایرانی آزاده گردد:

تهمتن گــر آزرده گردد ز شاه /// هم ایرانــیان را نباشـــد گناه

فردوسی با آن افسون سخنش بسادگی می توانست بجای "ایرانیان" واژه "ایرانزمین" را بنشاند. ولی رویکرد او که از زبان گودرز بیان می شود، ایرانیان را، یعنی تک تک مردم ایران را در نِگَر گرفته است. بدیگر سخن، اگرچه تهمتن بر کیکاووس تهی مغز برمی آشوبد و تخت شاهی را بر او بس بزرگ می بیند، ولی آنجا که پای سود و زیان مردم ایران به میان می آید، در یاری رساندن به آنان درنگ نمی کند. و این نیز درسی است که من از فردوسی آموخته ام، که "ایران" مشتی خاک و سنگ و دشت و کوه نیست. ایران تنها و تنها از آن رو برای من دوست داشتنی و مهرورزیدنی است، که در درون مرزهای آن "ایرانیان" زندگی می کنند. اگر همین مردم، با همین فرهنگ و پیشینه تاریخی و آئین و باور و جهانبینی، با همه خوب و بدشان به جزیره دور افتاده ای در اقیانوس آرام بروند، همانجا برای من ایران خواهد شد.

جای این نگاه ایرانگرایانه، که آسایش و سربلندی مردم ایران را برتر از هر چیز دیگری می داند، هم آنروز تهی بود و هم  امروز. سرنگونی خواهان بروزگار شاه تنها و تنها مرگ او را می خواستند: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود»، ولی هیچکدام از آنان گامی فراتر از آن را نمی دیدند. کسی خود را نمی پرسید که شاه بمیرد یا برود تا مردم ایران به چه دستآوردی برسند، به ازادی؟ باید کور بود تا دشمنی آشکار همه نیروهای سرنگونی خواه اپوزیسیون شاه را با آزادی و دموکراسی نادیده گرفت. اگر کسی می خواهد بداند که زندگی و آینده ایرانیان چه جایگاهی در اندیشه گروههای سرنگونی خواه داشت، نگاهی بیفکند به نوار گفتگوهای سران سازمان چریکهای فدائی خلق و بخش جدا شده از سازمان مجاهدین خلق (3)، تا ببیند کسانی که می خواستند ایرانی بهتر از ایران پهلوی زده بسازند، در کدام هپروت پرواز می کردند.
بهترین نمونه کُنشگَری ایدئولوژیک این نیروها و دروغ بودن سخنانشان در هواداری از مردم ایران همانا دشمنی با دگرگونیهای بنیادینی است که شاه نام "انقلاب سفید" را بر آن نهاده بود. برانداختن فئودالیسم و دادن حق رأی به زنان کار کمی نبود، ولی پشتیبانی از آن (اگرچه بسود ایرانیان بود) گرد ننگ بر دامان پاکیزه اینان می نشاند، پس از آن تَن می زدند. در برابر آن شورش واپسگرایانه اسلامگرایانی که شاه را برای بخشیدن حق رأی به بانوان ایرانی "کافر" می دانستند، از سوی آنان "قیام پانزدهم خرداد" نام گرفت.

از آنجا که نگاه "سپید/سیاه" نیروهای ایدئولوژیک را می شناسم، ناچار از دوباره و چندباره گوئی این سخنم که آماج من چه در این نوشته و چه در دو نوشته پیشینم هواداری از پهلویها و سپیدنمائی همه کارهای آنان نیست. همچنین با این نگاه به گذشته در پی دادگاهی کردن کنشگران آنروز نیز نیستم، همانگونه که آلمانیها می گویند «آدمی در پی یک رخداد همیشه زیرک تر است» (4). جنبش آزادیخواهی مردم ایران در سال پنجاه و هفت یکی از بزرگترین شکستهای تاریخ خود را (چیزی بدتر از آسیب مغول و در اندازه پیروزی مسلمانان در هزاروچهارسد سال پیش) به چشم دید. باید ببینیم که چرا ما با اینهمه تلاش و کوشش و جانفشانی یکسد و پنجاه سال است که در جا می زنیم و گامهای این سی سال گذشته مان نیز رو به پشت سر داشته است؟ همه تلاش من نشان دادن این است که شکست خوردیم، زیرا آرمانهای ایدئولوژیک خود را برتر از سود و زیان مردم کشورمان گذاشتیم، و باز هم شکستهای سختتری خواهیم خورد، اگر که در این رویکرد خود به ایران و جهان بازنگری نکنیم و همچنان بر آرمانهای ایدئولوژیک خود پای بفشاریم.

من انقلاب اسلامی را از آن رو بیهوده ترین و بی خردانه ترین خیزش تاریخ کشورمان می خوانم که در روند آن ما ساختاری را نابود کردیم، که در درازای پنجاه سال ایران واپسمانده قاجاری را که بیش از نود درسد مردمش خواندن و نوشتن نمی دانستند و هر از گاهی دهها هزار تن از آنان به طاعون و وبا جان می باختند و زنانشان در کفن پیچیده بودند و جز برآوردن نیازهای نرینه شوهرانشان کاری نمی دانستند، به جایگاهی رساند که دانش آموختگان دانشگاههای آن می توانستند در جهان خودی نشان دهند، زنانش نه تنها از زندان چادر و روبنده رسته بودند، که می توانستند وزیر و سناتور شوند و قانونی بود که از حق آنان پشتیبانی کند، آموزش و پرورش تا پایان دبیرستان رایگان بود و کودکان این آب و خاک می توانستند دستکم یکبار در روز از خوراک رایگان بهره مند شوند و برای خود آینده ای بهتر از پدران و مادرانشان بسازند، تهی دستی اگرچه بود، ولی در همسنجی با آنچه که پیش از پهلویها بر مردم ایران می رفت و بویژه در همسنجی با کشورهایی که در جایگاهی همانند با ایران بودند، امیدبخش بشمار می آمد. پول ایران را می شد در همه جای جهان به بانکها برد و سرانش در سرتاسر جهان ارج می دیدند و آدمی از رفتار و کردارشان (به وارونه دوره قاجار و دوران جمهوری اسلامی) شرمگین و سرافکنده نمی شد. ساختاری که توانسته بود به کشور ما جایگاهی ویژه در جهان ببخشد؛ در کنار دو نشان صلیب سرخ و هلال احمر، شیروخورشید سرخ ایران تنها نشان شناخته شده جهانی امدادگران بود و حتا اسرائیل با همه پشتیبانانش در میان کشورهای اروپائی نتوانسته بود (و است) نشان ویژه خود را داشته باشد و از یاد نبریم که این همه تنها و تنها در کمتر از نیم سده(کمتر از زندگی یک نسل) بدست آمده بود. به دیگر سخن کسی که در سال 1300 بیست ساله بود، در شصت سالگی خود می توانست همه این دستآوردها را به چشم ببیند. بیخردی و یا درستتر "دیوانگی" ما این بود که بجای نگاهبانی از این دستآوردها که دسترنج فرزندان همین آب و خاک بودند و به کار آسایش مردمان همین آب و خاک می آمدند، خانه ای را که سقفش چکه می کرد به آتش کشیدیم، چرا که آرمانگرائی ایدئولوژیک همان اندازه که در ویرانگری استاد است، از ساختن ناتوان است.

با این همه و درست از آنجایی که شاه همه قدرت را بدست خود گرفته بود و با زندان و شکنجه و اعدام نه تنها  سرنگونی خواهان را سرکوب می کرد، که صدای همگان را خفه می کرد و رسانه ها را باز می داشت که صدا و آئینه مردم باشند، پس باید او را پاسخگوی هر آن چیزی دانست که بر این آب و خاک رفته است، بویژه انقلاب اسلامی. کسی که دیگران را چه در قدرت و چه در پاسخوری انباز خود نمی کند و هیچ صدائی را جز صدای خود و خودیها برنمی تابد، باید بار گناه همه رخدادها را هم بر دوش خود بکشد، اینکه ایران در جایگاهی بسیار ویژه در سیاست و تاریخ و جغرافیای جهان جای گرفته بود اگرچه دشواری کشورداری را در این سرزمین آشکار می کند، ولی سرسوزنی از مسئولیت شاه در آنچه بر سر ما رفت نمی کاهد. ولی دادگرانه نخواهد بود اگر دیگرانی که خود درست به همان اندازه در رقم زدن این سرنوشت سیاه برای ایرانیان نقش داشتند، اکنون بر زین اسبان جنگی بنشینند و بر گور شاه در خاک خفته بتازند.

یکی از خوانندگان گرامی نوشته "شاهزاده و گدا" در زیر آن نوشته است: «من هم به آقای پهلوی و حامیانش همچون آقای مزدک بامدادان تمنا می کنم از سر راه ملت کنار بروند». اکنون و با این "پی نوشت"ی که از "نوشت" درازتر آمد و با "دیباچه"ای که از خود سخن بیشتر شد، در بخش سوم به رفتار اپوزیسیون و پرسشهای خوانندگان گرامی خواهم پرداخت.

دنباله دارد ...
 
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------
1. گذشته از آنکه کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی (از سرآمدان و پیشروان جنبش روشنگری) و شیخ احمد روحی به بابیان بسیار نزدیک و دامادان میرزا یحیا صبح ازل بودند، شادروان احمد کسروی می نویسد که نیروهای دولتی مشروطه خواهان را "بابی" می نامیدند.
 
2. در اینباره بنگرید به "شورشیان آرمانخواه"، مازیار بهروز
 
 
Im Nachhinein ist man immer schlauer! .4

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

از سر راه خود کنار برویم (یک)


پی نوشتی بر "شاهزاده و گدا"

نوشتار "شاهزاده و گدا" همانگونه که گمان برده بودم، واکنشهای فراوانی را برانگیخت. اگرچه تلاش من درآن نوشته بر واکاوی رویکرد ویژه نیروهای اپوزیسیون از یک سو، و نشان دادن ریشه های ایدئولوژیک رفتار بسیاری از این نیروها بود، گویا برای گروهی از خوانندگان این گمانه پدید امده بود که من در پی هواداری از رژیم پادشاهی یا خود آقای رضا پهلوی بوده ام. اینرا هم از پیامهای زیر آن نوشتار در تارنمای ایران امروز و هم در رایانامه هایی که برایم فرستاده شده بودند می شد دریافت.

شاید واگویی این نکته تهی از هوده نباشد که کشورداری آرمانی من، بنام کسی که از سالهای نوجوانی گرایش اندیشگی و رفتاری نیرومندی به آنارشیسم داشته است، فرسنگها از یک رژیم پادشاهی که در آن حق فرمانروائی از پدر یا مادر به پسر یا دختر می رسد، بدور است. من ولی اگرچه در ژرفای دل آرمانهای نوجوانی و جوانی خود را از یاد نبرده ام، دیگر آرمانگرا نیستم و آرمانگرائی را بیماری نسل خود و نسل پیش از آن می دانم. و می دانم که آرمانگرائی، پرواز مستی آور در آسمان آرزوها است.

دیدارهای هفتگی با برادری که در زندان شاه بود (کودکی)، انقلاب بهمن 57 (نیمه نخست نوجوانی)، خیزش نافرجام خرداد شصت (نیمه نوجوانی) و زندگی چند ساله در هراس روزانه از دستگیری و سرانجام  گریز از میهن (آغاز جوانی) و سرانجام زیستن روزاروز در هراس از تکه تکه شدن در پی بمبارانهای شبانه ارتش صدام (سرتاسر نوجوانی)  مرا نیز همچون هزاران هزار هم-سرنوشتم از آن آسمان فراخ و خیال انگیز بزیر کشید و بزمین  سخت زندگی کوفت.
پس از آن، زیستن در سرزمینی که مردمانش نزدیک به همه آنچه را که بر سر ما رفته بود و شاید بیشتر، خود از سر گذرانده بودند، به من آموخت که "آرزو" چیزیست و "آماج" چیزی دیگر. و اینکه آرزو همیشه یک چشم انداز است و آماج یک جایگاه، که در پی دست یافتن به آنیم. که آرزو یک "پنجره" است که از چارچوب آن می توان به دوردستها نگریست و آماج یک "دَر" که می توان از آن گذر کرد و به سوی آن چشم انداز دوردست گام برداشت. من آموختم که هیچ انسان خردمندی برای برون شدن از خانه پنجره را برنمی گزیند، بویژه اگر که آن خانه همچون کوه نابسامانیهای آین آب و خاک، سر به ابر بساید.

نگاهی به تاریخ سه دهه گذشته ایران مرا سخت بیاد سه سده نخستین پس از فروپاشی شاهنشاهی  ساسانی می اندازد. سه سده ای که در آن دهها جنبش فراگیر سرشار از قهرمانی و جانبازی ایرانیان نتوانست آنان را از یوغ بردگی مسلمانان رها کند و درست بمانند جمهوری اسلامی، فرمانروایان مسلمان توانستند هر بار جنبشهای رهیائیبخش ایرانیان را در خون خفه کنند. درست بمانند روزگار ما، این پدیده ریشه در پراکندگی ایرانیان داشت و نه در توانائی فرمانروایان ستمگر.

کسانی که در دهه هشتاد میلادی (شصت خورشیدی) در فرانسه بودند، بیاد می آورند که نیروهای اپوزیسیون هر روز آدینه از ساعت 12 تا 14 در نهارخوری دانشگاه پاریس (سیته اونیورسیته) گردهم می آمدند و روزنامه ها و کتابهای خود را می فروختند و درباره رخدادهای ایران و جهان گفتگو می کردند. در همان آغاز راه و درست در همان روزهایی که ایران در آتش جنگ و سرکوب و شکنجه می سوخت، نیروهای اپوزیسیون درگیر این بودند که با دو گروه در یک روز و یک جای گِردهم نیایند: "حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت" و "سلطنت طلبان". چکیده داستان اینکه بجای مردان و زنانی که کارشان گفتگو و اندیشورزی بود، سیته اونیورسیته را مردان ورزیده ای پر کردند که به ورزشهای رزمی آشنا بودند و مشت زدن را خوب می دانستند. کار درگیریها چندان بالا گرفت که تنها آمدن نیروی ویژه پلیس "س.اِر.اِس" توانست به آنها پایان بخشد. سرانجام "سلطنت طلبان" به چهارشنبه ها و "حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت" به پنجشنبه ها رانده شدند، در همان روزهایی که جمهوری اسلامی در کشتار و سرکوب ایرانیان با مجاهد و پیکاری و فدائی سلطنت طلب و توده ای و فدائی یکسان رفتار می کرد و هیچ کسی را از شکنجه و کشتار بی بهره نمی گذاشت.

سرنوشت کانونهای پناهندگی در آلمان، که من خود در پایه گزاری چند تای آنها نقش داشتم نیز چیزی جز این نبود. ما گرد هم می آمدیم تا ماهها بر سر این بگومگو کنیم که چگونه جلوی آمدن "حزب توده و سازمان اکثریت" و "سلطنت طلبان" را به درون این کانونها بگیریم. نوشتن چنین اساسنامه ای چنان نیروی ما را به هرز می داد که اندک زمانی پس از بنیانگزاری کانون دیگر توانی برای پی گیری کار خود نداشتیم و پراکنده می شدیم، و جمهوری اسلامی همچنان خون مجاهد و فدائی و توده ای و سلطنت طلب را در هم می آمیخت.

دهه نَوَد دهه دوری جستن از سیاست و گرایش به کار فرهنگی بود. ولی اندیشه ایدئولوژیک گویا سر آن نداشت که دست از گریبان ما بردارد. در اینجا هم ماهها از پی ماهها میگذشتند و ما را کاری جز این نبود که سر خود را با "اساسنامه" هایی گرم کنیم که راه را به نیروهای "ناخودی" بربندد. با این تفاوت که ما دیگر پناهنده نبودیم و دانشجو شده بودیم و گروهی تازه به ما افزوده شده بود که می خواست آتش نبردهای دیرین را دوباره برافروزد: کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، با جنگ بی پایان میان "سیس" و "فیس" (1)، و ما همچنان ناتوان از این بودیم که گامی بیشتر از براه اندازی کانونهای فرهنگی برداریم و جمهوری اسلامی در کنار کشتار همه دگراندیشان، از توده ای و فدائی و مجاهد و سلطنت طلب، پُتک بر بنیان فرهنگ ایرانزمین نهاده بود و دستآورد هزاران ساله نیاگان ما را بر باد می داد.  

سرنوشت جنبشهای رهائیبخش ایرانیان پس از بر سر کار آمدن مسلمانان نیز چیزی جز این نبود. اگر چه دست تاریخ در گزارش دو سده نخست پس از فروپاشی ساسانیان بسیار تنگ است و آنچه بما رسیده نیز سرشار است از دروغ و ناراستی، ولی با نگاه به همین گزارشهای کژ و کول هم می توان دریافت که بنیان شکوه و فرّ هزاران ساله را درست به مانند امروز همین نگاه تنگ و خُشک ایدئولوژیک بر باد داد. همه جنبشهای ما ایرانیان در این سه دهه و آن سه سده در یک چیز انباز و همانند اند: بجز انگشت شماری، هیچکس پروای سود و زیان ایران را نداشت و ندارد و هر کسی در پی رسیدن به آماجهای ایدئولوژیک خود بود و هست.

ابومسلم خراسانی که از او بنام نخستین سردار ایرانی یاد می شود که بر عربان شورید، از یک سو دیگر جنبشها را چون جنبش به آفرید سرکوب کرد و از دیگر سو بجای خاندان امیه، خاندان عباس را بر سر کار آورد.

طاهریان را بنیانگزاران نخستین پادشاهی ایرانی و نماد آغاز ایستادگی سازمانیافته ایرانیان در برابر اعراب می دانند. ولی بنیانگزار این دودمان، عبدالله پسر طاهر ذوالیمینین که خلیفه عباسی را به چالش گرفته بود همان کسی است که دستور به سوزاندن نوشته های "مجوسان" می داد و آورده اند که او همان کسی است که سرو کاشمر را که نماد آزادگی ایرانیان بود، فرمان به سوختن داده است.

دو جنبش گسترده بابک خرمدین و مازیار اسپهبد نیز باز بر پایه همان اندیشه ایدئولوژیک نتوانستند به هم بپیوندند و شیرازه فرمانروائی مسلمانان را از هم بگسلند، خرمدینان از بازماندگان مزدکیان بودند و اسپهبدان همانگونه که از نامشان پیدا است، از شاهزادگان ساسانی و می توان انگاشت که هر کدام از آنان بدنبال برآوردن آرمانهای ایدئولوژیک خود بوده باشند و همکاری با دیگری را ننگ بشمار آورده باشند. در این میان نیروی سومی نیز بود که باز بر پایه همان پرهیزکاریهای ایدئولوژیک تا سرکوب جنبش خرمدینان و دستگیری بابک پیش رفت؛ افشین شاهزاده اشروسنه.

از نیمه دوم سده سوم پس از اسلام (250) تا پایان سده پنجم، یعنی در درازای دویست و پنجاه سال چهارده خاندان شاهی کمابیش همزمان و در کنار هم بر گستره ایران بازمانده از ساسانیان فرمان می راندند(2). هر کدام از این دودمانها بتنهایی می توانستند بغداد را فرو بگیرند و اورنگ فرمانروائی عباسیان را در هم شکنند، ولی از آنجایی که نزدیک به همه آنان خود بیشتر از خلیفه پروای اسلام و مسلمانی داشتند و نه سودای رهائی ایران را، یکسر در جنگ و نبرد با یکدیگر بودند و  کوچکترین گرایش ایرانخواهانه را به بهانه "مجوسی"گری و "گبری"گری سرکوب می کردند. بیهوده نبود که خیزش سنباد سیستانی (سنباد گبر) بیش از هفتاد روز به درازا نکشید، چرا که گفته بود: «بازنگردم تا کعبه را ویران نکنم، که او را بَدَل آفتاب برپای کردند و ما همچنان قبله خویش آفتاب کنیم، چنانکه قدیم بود»(3).

اسلام در هزاروچهارسد سال پیش، و جمهوری اسلامی در سی و سه سال پیش آمده بودند تا ریشه کیستی ملی ما را بخشکانند، هردوی این پدیده ها توانستند با پیروزی شگفت آوری ایرانیان را از کیستی تاریخی خود بترسانند و از "ملت"، "امت" بسازند و چنان گشت و چنین رفت که گرایش به ایران و ارزشهای فرهنگی آن، بدان روزگار "مجوسی گری و آتش پرستی" و بروزگار ما "شاه پرستی و سلطنت طلبی" نام گرفتند. آتش این اندیشه خردسوز و این نگاه لوچ به ایران و جهان، تنها دامان مسلمانان را نگرفت. کنشگران سیاسی ما - از انگشت شماری اگر بگذریم - ایران را چون سرمایه ای می دیدند (و می بینند) که می بایست به پای آرمانهای ایدئولوژیک آنها (اسلامگرایی[چه بنیادگرانه و چه نواندیشانه]، انترناسیونالیسم جهانی، مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریش صهیونیسم، ...) به آتش کشیده شود. آری! این تنها خمینی نبود که می گفت ایران را برای اسلام می خواهد و "ملی گرایی را خلاف اسلام" می دانست. "اسلام زدگی" به یک بیماری فرارسته بود که مرزهای دینی را درهم شکسته بود و دیگر مسلمان و مارکسیست نمی شناخت، وگرنه در کدام گوشه دیگر جهان مارکسیست لنینیست باورمندی را می توان یافت که سخنش را با گفتآوردی از امام سوم شیعیان آغاز کند و حسین و علی را "مولا" بنامد؟ (4)

و اگر کسی گمان می برد که این نگاه و اندیشه تنها ویژه اسلامگرایان بنیادگرا است، بد نیست نگاهی نوشته های دکتر علی شریعتی بیندازد، که او را بدرستی پیشاهنگ جنبش روشنفکری دینی نامیده اند: «در اوج مبارزه ي عثماني ها با اروپايي ها، که قدرت امپراطوري عثماني در غرب پيش مي رفت، ناگهان در پشت جبهه، در منتهي اليه مرزهاي شرقي عثماني، يک قدرت نيرومند مهاجم و تازه نفس مي جوشد، و از پشت بر عثماني حمله مي کند [...] اسلام و قدرت جهانی اسلام [...] با ظهور صفویه از پشت خنجر خورد». (5) یعنی اینکه صفویها با همه دژکاریها و واپس ماندگیهایشان پس از نُه سده گستره فرهنگی ایرانزمین را بزیر یک پرچم گردآوردند و نام ایران را بار دیگر زنده کردند و نوزائی سوم تاریخ ایران را رقم زدند، به پشیزی نمی ارزد. آنان از دیدگاه شریعتی گناهکارند، چرا که چون خنجری از پشت بر پیکر ایستاگی جهان اسلام در برابر اروپا فرود آمدند.

"ایران گریزی" و گاه "ایران ستیزی" بخش بسیار بزرگی از نیروهایی که در پی سرنگونی شاه می بودند  چنان آشکار بود، که خاندان پهلوی و نهاد پادشاهی را به تنها پشتیبانان ارزشهای ایرانشهری فرارویانده بود، به تنها نیرویی که ایران را براستی تنها و تنها برای ایران می خواست و نه برای "انقلاب پرولتری جهانی" و "اعتلای جهانی اسلام" و "پشتیبانی از بلوک سوسیالیستی".

آرمانگرایان آن نسل بر آن بودند «چون که سد آمد، نود هم پیش ما است!»، پس با رهائی مردم جهان (پرولتاریا، زحمتکشان، مستضعفین) ، مردم سرزمینمان هم رها خواهند شد. کسانی که برنامه ای برای آینده ایران حتا در اندازه یک برگ کاغذ نداشتند، بلندپروازانه در پی رهائی سرتاسر جهان بودند و درست بمانند امروز همه انسانها را برابر، ولی فلسطینیان را برابرتر می دیدند. (6) آنان از زمین سخت و خشک  زندگی بال کشیده بودند و در آسمان که نه، در کهکشان آرمان و آرزو پرواز می کردند.

و خردمندی یافت نمی شد که بپرسدشان:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟                 چو ندانی که در سرایت کیست؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------------------------------

1. کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در دهه پنجاه به این دو سازمان بخش شد.

2. نک. به "سلسله های متقارن در ایران"، اشپولر، بازورث، مینورسکی، ...، انتشارات مولی، 1384

3. سیاستنامه خواجه نظام الملک طوسی

4. دفاعیات شادروان خسرو گلسرخی: «انما الحیات فی عقیده والجهاد ...»

5. علی شریعتی، مجموعه آثار 9، برگ 45

6. آیا کسی تا کنون دیده یا شنیده و یا خوانده است که هواداران فلسطین و دشمنان شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» یکبار هم برای مردم سومالی و روآندا و چچن چنین خاکستر اندوه بر سر بریزند و مویه کنند. یادآور می شوم که در روآندآ نزدیک به یک میلیون از مردم توتسی و هوتو در تنها سَد روز کشتار، و بیش از دو میلیون از آنان آواره شدند. نیروهای ایدئولوژیک ایرانی هیچگاه برای آنان اشک نمی ریزند، چرا که از تنور داغ این آتش هستی سوز، نمی توان آبی برای آماجهای ایدئولوژیک آنان گرم کرد!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

شاهزاده و گدا

پنج سال پیش و در آستانه انتخابات مجلس خبرگان و شوراهای شهر در نوشتاری بنام "دریوزگان آزادی" (1) کسانی را که مردم را به رأی دادن فرا می خواندند "دریوزگان" یا گدایان آزادی نامیدم. آن نوشتار انبوهی از واکنشهای بیشتر پرخاشگرانه را برانگیخت و برای نمونه هم میهن گرامی آقای فانی یزدی در نامه ای با فرنام "شباهت دیدگاه بخشی از اپوزیسیون با مصباح یزدی‏" نوشت: «مقاله ایشان، از عنوان آن گرفته که "دریوزگان آزادی" نامش نهاده‌اند تا سطر سطر آن، پراست از توهین و تهدید و افترا». آنچه که بر خرده گیران نوشته گران آمده بود، واژه "دریوزه" بود که برابرنهادی است برای "گدا" و بی گمان برخورنده. چنین شد که در نوشتار دیگری (2) تلاش کردم دیدگاه خود را فاشتر و آشکارتر بازگویی کنم و بویژه بگومگو را به میدان "رویکرد" بکشانم. رویکرد (3) شیوه برخورد ما، یا زاویه نگاه ما به یک پدیده یا پرسمان است. با این پیشزمینه همه تلاش من در آن دو نوشته برای واکاوی گونه ای از رویکرد در میان نیروهای اپوزیسیون به رخدادهای درون ایران بود و واژه دریوزه را نیز نه برای دشنام دهی و "توهین و تهدید و افترا"، که برای نامیدن این رویکرد بکار گرفته بودم و در همین راستا از آقای فانی یزدی پرسیده بودم: «آیا گمان نمی کنید، درست از همین رو است که یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم و به گرد خود می گردیم؟ که دل به کمترین دستآوردها خوش می داریم و در یک واژه "مینیمالیست"ترین مردم جهانیم؟». به واژه مینیمالیست بازخواهم گشت.

آنچه که مرا به یادآوری این دو نوشته واداشت، تلاشهای آقای رضا پهلوی و رایزن حقوقی ایشان آقای مصطفایی در "شکایت از رهبر ایران به اتهام نقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت"، واکنش بخشی از گروههای اپوزیسیون و بویژه خاموشی بخش بزرگی از کنشگران و گروههای آزادیخواه در برابر آن است. پیشاپیش ناگزیر از گفتنم که داوری در باره درونمایه حقوقی این شکایتنامه بیرون از دانش من است و آنرا به حقوقدانان وامی گذارم و بیشتر بدنبال واکاوی رفتار اپوزیسیون جمهوری اسلامی، یا دستکم بخشی از آن، با این تلاش ارزنده هستم. ولی پیش از آن باید بار دیگر نگاهی به گذشته داشته باشم تا درونمایه سیاسی و اجتماعی یک واژه کلیدی را بشکافم.

از همان سالهای کودکی همیشه از دهان مادرم – که روان پاکش شادمان باد – زبانزدی را می شنیدم که جانم را سخت می آزرد:

یا رب روا مدار گدا معتبر شود

در خانواده و خاندانی که همیشه تنی چند از هموندان آن در راه رسیدن به آماجهای سوسیالیستی در زندان بودند، اندیشه کودکانه من "گدا" را با "تنگدست" یکی می گرفت و نمی توانستم دریابم که چرا مادرم که سرچشمه انساندوستی بود، اینچنین به زشتی از گدایان (تنگدستان) یاد می کند. دیگر به مردی جوان فرارسته بودم که توانستم مادرم را بپرسم و همو برایم گفت "گدا" نه بازگوکننده دارائی و جایگاه اجتماعی یک انسان، که نامی بر گوهر رفتاری او و نگاهش به خویشتن و پیرامون خویش است. در دیدگاه مادرم گدا کسی بود که به کمترینها بسنده می کرد و برای بدست آوردن همانها هم از خم کردن گردنش پرهیز نداشت. گدا هیچگاه به سراغ آماجهای بلند و سخت نمی رفت و روزگارش را با همان چند پشیز بدست آمده در سایه فروتنی و سرافکندگی، از امروز به فردا می گذراند. گدا از نگاه آن زن دانشگاه نرفته بالیده در دامنه البرز که مرده ریگ سترگی از خرد جاودان نیاکانش را در سینه پنهان می داشت، کسی بود که همیشه در چادری از هراس پیچیده بود، هراس از "باختن" و "از دست دادن". اگر بخواهیم ترجمانی سیاسی از این ویژگیها بدست بدهیم، واژه ای بهتر از "مینیمالیست" نخواهیم یافت.

به گمان من آنچه که آقای رضا پهلوی و رایزنان حقوقی ایشان بدنبال آنند و بویژه با بزنگاهی که برای انجام آن برگزیده اند، شایسته هرگونه پشتیبانی از سوی همه آزادیخواهان راستین است. هر کسی با هر گرایش سیاسی و دینی و اندیشگی اگر رهائی راستین و نه نیمبند  ایران و ایرانیان را ارج می نهد، بایسته است که از این شکایت پشتیبانی کند و به یاری کنشگران آن برخیزد. آقای رضا پهلوی و همکاران او از نگر من بجای گفتگو بااژدهای جمهوری اسلامی و پند و اندرز دادن به او در پی کوفتن سر آنند.

خواندن نوشته هایی که در رویاروئی با برنامه آقای پهلوی نوشته شده اند، در آدمی افسوس و اندوه برمی انگیزد. این سخن من بدین معنی نیست که برنامه ایشان و رایزنانشان بویژه آقای مصطفایی تهی از کاستی است و نباید بر آن خرده گرفت، افسوس من از رویکرد خرده گیران است. یکی ما را از «شهزاده ای که احوال پرسِ مجاهدین نیز هست» می ترساند و می نویسد: «... ای کاش نام خانوادگی اش را همان می گذاشت که نام اصیل رضا خان میر پنج بود. رضا سوادکوهی...» و شوخی سرنوشت را ببین که نام خانوادگی نویسنده "رهبر" است! (4) از این مشت نمونه خروار که بگذریم، بخش بزرگی از خرده گیران "جنایت بر علیه بشریت" را بزرگنمائی می بینند و بیشتر از آنکه نگران بزیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران باشند، از این شادمانند که در عربستان سعودی روزگار مردم بسیار آشفته تر از ایران است و یا اسرائیل هم حقوق انسانی فلسطینیان را بزیر پا می گذارد. در خوشبینانه ترین نگاه می توان انگاشت که این خرده گیریها ریشه در نگرانی این دسته از هم میهنان از بهانه دادن بدست جنگ افروزان باشد.

کاری که آقای پهلوی و همکارانش امروز بدان دست یازیده اند، شیوه ای است که آزادیخواهان باید دیر ِ دیر پس از پایان کار خاتمی، بجای فراخواندن مردم به شرکت در انتخابات رنگارنگ بدان دست می یاختند؛ جایگزینی چالش هسته ای با چالش حقوق بشر. ارزش این کار در این است که نگاه سپهر همگانی کشورهای آزاد (و نه دولتهای آنان) را از بمب هسته ای به سوی کسانی می چرخاند که براستی نیازمند پشتیبانی مردمان آزادیخواه در سراسر جهانند. به گمان من اینکه آیا شورای امنیت سازمان ملل این شکایت را درخور بررسی می داند یا نه (بخش حقوقی)، نباید آماج برتر و نخستین این برنامه باشد. آماج راهبردی این برنامه باید کشاندن چالش حقوق بشر در ایران به رسانه های جهانی باشد و همه ما باید بکوشیم که پرسمان حقوق بشر اگر نه در جایگاهی برتر، دستکم در جایگاهی برابر با چالش هسته ای جای بگیرد، چرا که رویاروئی جمهوری اسلامی باجهان بر سر برنامه هسته ای از همان روز نخست نیز هیچ پیوندی با مردمان این آب و خاک نداشت و کوتاه سخن، این جنگ، جنگ آنان نبود. در جایی که چالش حقوق بشر، چالش روزانه تک تک ما است؛ از  کوچندگانی که از حق بازگشت به زادگاهشان برخوردار نیستند گرفته، تا دگراندیشانی که بزندان می افتند، شکنجه می شوند و سر بدار می سپارند، تا زنی که از سر عشق و یا تنگدستی  پای در بستر مرگ خود می نهد و سنگسار می شود، و مردی که برای پر کردن شکم کودکانش دست به دزدی می زند و دزدان دستش را می زنند. اگر بتوان به جهانیان نشان داد که آزادیخواهان دستکم برای به دادگاه کشاندن بزرگترین دشمن حقوق بشر یکپارچه و همصدا در کنار ملت خود ایستاده اند، آنگاه می توان از آنان چشم یاری به جنبش آزادیخواهی مردم ایران را هم داشت.

به "رویکرد" بازگردیم. بخش بزرگی از کنشگران امروزین اپوزیسیون جمهوری اسلامی تا پیش از برافتادن پادشاهی در ستیز با آن بودند. بسیاری از اینان که حتا برافراشتن پرچم ملی شیروخورشید را آنگونه که خود می گویند "علامت سلطنت طلبی" می دانند، بی گمان همکاری با آقای پهلوی را برنمی تابند و (شاید) از این می ترسند که مُهر "سلطنت طلبی" بر پیشانی آنان فروکوبیده شود. اینان از این نیز فراتر می روند و هرگونه گرایشی به فرهنگ کهن ایران را نیز نشانی از شاه خواهی می دانند، انگیزه اینان بیشتر "پاکدامنی سیاسی" است. با این همه گویا این تنها خاندان پهلوی است که لکه بر دامان این بخش از اپوزیسیون می نشاند. برای نمونه آقای فرخ نگهدار نشستن در کنار عطاالله مهاجرانی را آلاینده دامان خود نمی داند. از اینکه آقای مهاجرانی تا واپسین روز پیش از رانده شدنش از دربار ولی فقیه همکاری تنگاتنگ با دژخیمان و شکنجه گران داشته است می گذریم. ولی آقای نگهدار کنار کسی می نشیند که هنوز هم شناسنامه کتاب "نقد توطئه آیات شیطانی" را در تارنمای خود دارد (5)، که در آن می نویسد: «[سلمان رشدی] مسائلی را مطرح می کند که دیگر قابل پاسخگویی نیست و پاسخ‌اش همان فتوای امام خمینی است».

نگاهی نمونه وار به رفتار و گفتار بخشی از چهره های اپوزیسیون بویژه در دو سال پس از خیزش خرداد هشتاد و هشت می تواند ریشه خاموشی شگفت انگیز بخش بزرگی از اپوزیسیون در باره برنامه آقای پهلوی را نشان دهد. تا پیش از رخدادهای سال هشتاد وهشت رویکرد بخش بزرگی از نیروهای اپوزیسیون، همان اپوزیسیونی که در باره شاه به هیچ دستآوردی جز سرنگونی و نابودی خرسند نمیشد، در برابر جمهوری اسلامی یک رویکرد "پیرایش گرایانه" بود، بدین معنی که به پیرایش (اصلاح) اندک اندک و دراز-زمان این رژیم از راه انتخابات دل بسته بود. پیوند ناگفته ای میان نیروهای ایدئولوژیک جامعه ایران پدید آمده بود که در روند جنبش سبز همانندیهای خود را بیشتر نشان دادند. همانندی برجسته این توده ناهمگون که یک سرش را چپ کهنه اندیش و سر دیگرش را اسلامگرایان نواندیش می ساختند (و می سازند)، در این بود که همه اینان سودهای ایدئولوژیک خود را برتر از سودهای ملی می دانستند.

تا نمونه ای آورده باشم، آنچه که ف. تابان سردبیر تارنمای اخبار روز (مارکسیست [پیشین؟] و هموند سازمان فدائیان خلق) را با محسن کدیور (حجت الاسلام والمسلمین) همانند می کند، رویکرد آنان به شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» است. اگر آقای تابان تا ترساندن مردم از خطر ناسیونالیسم آریائی پیش می رود، آقای کدیور دست به برساختن شعاری نو می زند و می گوید: «مردم شعار دادند هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران!» (6). من در نوشته ای بنام «چه کسی از جمهوری اسلامی می ترسد» (7) به سخنان آقای تابان پرداخته ام. این نمونه را ولی از آن رو آوردم که نشان دهم رویکرد ایدئولوژیک آدمی را تا به کجا می تواند بکشد. درگیری میان اسرائیل و فلسطینیان هم برای اسلامگرایان و هم برای چپ کهنه اندیش یک گفتمان بنیادین و بخشی از جهانبینی آنان است.

از این نمونه ها که بخش بزرگی از آسیب شناسی جنبش سبز را می سازند، بسیار می توان آورد. آقای اکبر گنجی یکبار با نشان ملی ما ایرانیان – خورشید نشسته بر پشت شیر – به ستیز برمی خیزد، بار دیگر "جمهوری ایرانی" را بزیر آتش می گیرد و در این چند ماهه نیز بیاد بمبهای هسته اسرائیل افتاده است و بر دیگران خرده می گیرد که چرا "دابل استاندارد" (گفته ایشان است) بکار می برند و بجای گرفتن گریبان رژیمی که سرانش دهها بار از "محو اسرائیل از روی زمین" سخن گفته اند، بسراغ اسرائیل نمی روند. اندیشه ایدئولوژیک چنان بسته و یکسونگر است که حتا به هنگام رویاروئی با پدیده ننگ آوری چون "حجاب" نیز نمی تواند خود را از هراس باختن برهاند. آقای یوسفی اشکوری می نویسد: «چادر، هیچ ارتباطی با اسلام ندارد، چادرمشکی که الان مطرح است، پوشش معشوقگان دربار پادشاهان و زنان اشرافی بوده و همه زنان نمی‌توانسته‌اند چادر بپوشند» (8). آقای اشکوری بیگمان در پی به چالش گرفتن چادر است، ولی از آن می هراسد که در این رهگذر گردی بر دامان اسلامش بنشیند، پس گناه را به گردن فرهنگ ایرانی می اندازد.

آقای پهلوی ولی تا کنون نشان داده که چهره ای ایدئولوژیک نیست و سود و زیان ایرانزمین را برتر از هر چیز دیگری می داند، اسرائیل و فلسطین هیچ جایگاه ویژه ای در سپهر اندیشگی او ندارند، در جایی که بسیاری از اسلامگرایان اپوزیسیون نام نماد جنبش سبز، ندا آقا سلطان را (شاید از آنرو که با "زن آرمانی" آنان همخوانی ندارد) بزور بر زبان می آورند، او با بزبان راندن نام ندا بگریه می افتد. در جایی که آنان در گردهمائی خود پرچم راستین ایران را برنمیتابند، او هم از شهروندان گرفتار در اشرف (که در سرنگونی پدر او  نقش داشته اند) پشتیبانی می کند و هم برای آزادی "همه" زندانیان سیاسی تلاش می کند. در جایی که آنان در برابر تبه کاریهای خامنه ای عربستان را به رخ می کشند او می گوید: « اما دغدغه اول من عربستان سعودی و یا کشور‌های دیگری نیست، من ایرانی هستم و اولین دغدغه‌ام وضعیت کشور خودم است بنا بر این در این جهت من اصلا مقایسه نمی‌خواهم بکنم که کدام یک از این کشور‌ها مسابقه نقض حقوق بشر با ایران گذاشته‌اند!» و هنگامی که سخن از یکی از برجسته ترین گفتمانهای نیروهای ایدئولوژیک، یعنی اسرائیل و فلسطین بمیان می آید، او می نویسد: « من حقوق بشر را از یک دید جهانی می‌بینم. ولی این طبیعی است که چون ایرانی هستم و اولین وظیفه خودم را – تا زمانی که ملت‌ها وجود دارند ملیت من تغییر نمی‌کند – طبیعی است که اولین تقدم من ملیت خودم باشد. این به مفهوم این نیست که به بقیه اهمیت نمی‌دهم».

جهان ما دگرگون شده است. نسل جوان ایران دیگر نه بمانند ما آرمانگرای ناب است که بیداری را در پای رؤیا قربانی کند، و نه نگاهش به خاندان پهلوی مانند نگاه ما ایدئولوژی زده و خودفریبانه است. این نسل می داند که انقلاب اسلامی نه تنها بی خردانه ترین کار در تاریخ کشورما، که یکی از بیهوده ترین خیزشهای تاریخ جهان بوده است، چرا که با برافکندن ساختاری که اگرچه خودکامه و سرکوبگر بود و می کشت و شکنجه می داد، ولی هم ایرانگرا بود و هم رفرم پذیر، خود را دچار ساختاری کرد که هم در کشتار و شکنجه و سرکوب گوی از همگان ربوده است و هم ایران را قربانی اسلام می کند و تا بنیان ایران و ایرانی برنکند، برنمی افتد، رفرم پیشکشش! امروزه کمتر کسی را می توان یافت که افسانه های نیروهای ایدئولوژیک (چه اسلامگرا و چه چپ کهنه اندیش) را در باره سدهاهزار زندانی سیاسی و دهها هزار اعدامی و اره کردن دست و پای زندانیان، یا "نوکری" شاه برای امریکا، باور کند. نسل جوان میداند که پهلویها با همه تبهکاریهایی که بروزگار آنان انجام گرفت، بنیانگزاران و سازندگان ایران نوین بودند. این دگرگونی در رویکرد ایرانیان به پهلویها را برای نمونه می توان در انبوه نامه ها و نوشته های آنان به خانواده پهلوی پس از خودکشی شادروان علیرضا پهلوی دید. نُه سال پیش از آن، خودکشی فرزند دیگری از این خاندان (شادروان لیلا پهلوی) نه تنها همدردی گروهی ایرانیان را برنیانگیخت، که برخی شانه بالا افکندند و آنرا سرانجام خوشگذرانی با دارائیهای مردم دانستند.
از آن گذشته کسانی که با نگاه شهروندانه و نه قبیله گرایانه به جهان می نگرند، برآنند که "رضا پهلوی" در نگاه نخست تنها و تنها "رضا پهلوی" است، یکی از میلیونها شهروند ایرانی که اندیشه های خود را گذشته از درست و نادرستشان بداوری مردم می گذارد، خواهان رسیدن به یک ایران دموکرات و گیتیگرا است، که مردم بتوانند در آن رژیم دلخواه خود را آزادانه برگزینند. به درستی سخنان او و آماجهای پیدا و پنهانش همان اندازه می توان باور داشت یا نداشت که به سخنان هر ایرانی دیگری. تنها در نگاه دوم و سوم است که او در جایگاه پسر واپسین پادشاه ایرانی می نشیند.

شکایت از خامنه ای، فراکشیدن چالش حقوق بشر در کنار چالش هسته ای و گرد آوردن همه نیروها گرد این پرچم می تواند آغازگر راه نوینی در جنبش آزادیخواهی مردم ایران باشد، شایسته است که نیروهای ایرانگرا در پشتیبانی از این برنامه بکوشند، چرا که دُگمهای تنیده بر دست و پای نیروهای ایدئولوژیک آنان را از همراهی با این پروژه باز خواهد داشت.

مردم ایران در دو سال گذشته نشان دادند که اگر چشم اندازی در تیررس نگاهشان باشد، بی هراس از مرگ و کهریزک به خیابانها می آیند. آنان به هیچ روی چیزی از همدردان عربشان در مصر و تونس و سوریه کم ندارند. آنچه که راه را بر جنبش آزادیخواهی آنان بسته است و راهپیمائی سه میلیونی آنان را در هراس از "باخت"های ایدئولوژیک به "راهپیمائی دو ساعته سکوت در پیاده روها" فروکاسته است، همین اپوزیسیون است؛

اپوزیسیونی با انگشت شمار شاهزادگان،
و انبوهی از گدایان.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------------------------- 
http://mbamdadan.blogspot.com/2006/11/blog-post_01.html .1


Betrachtungsweise, Approach .3

4. شاهزاده، سوار بر اسبِ سفید، محمد رهبر، روز آنلاین




8. ای یاوه، یاوه، یاوه، خلائق! دانسته نیست که چرا هم چادر و هم فرم عربی آن "عبایه" تنها و تنها در میان مسلمانان از اندونزی تا اندلس (ساسانیان؟!) دیده می شوند و در میان زرتشتیان که بازماندگان فرهنگ ساسانیان اند، جایی ندارند.