۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

باز هم کُرد، باز هم اعدام


گناه نخست حبیبالله لطیفی ایرانی بودن اوست، و گناه دومش - شاید بزرگتر از آن گناه نخست – کُرد بودن. دینفروشان گویا همه نیروی خود را بسیج کرده اند تا بنیاد این این آب و خاک را از بیخ و بن براندازند. لطیفی بی گمان جز برای بدست آوردن حق انسانی و شهروندی خود تلاش و پیکاری نکرده است. ولی به این بهانه حتا در این رژیم آدمخوار نیز نمی توان کسی را کشت، پس لطیفی باید "عضو پژاک" باشد و با تفنگ و فشنگ با جمهوری مرگ و سنگسار جنگیده باشد: پس لطیفی کُرد است، کردها "تجزیه طلب"اند و سزای تجزیه طلبان در قاموس این رژیم ایران ستیز مرگ است.

افسوس که هراس و دلهره مرگ جگرگوشگان این آب و خاک چنان هستی ما را پر کرده که دیگر جایی برای اندیشیدن به بهروزی و سرافرازی برایمان نمانده است. سی سال است که روز را در ترس از بخاک افتادن سرو و سروهای دیگری به شب می رسانیم و شبانمان را با کابوس خاموشی چراغ زندگی آن جانهای گرامی به سپیده می دوزیم. آنچنان ما را به مرگ و هراس از مرگ خو داده اند که باری، زیستن و بودن را از یاد برده ایم.

بگذار دروغ آدمکشان باور شود و لطیفی یک "تجزیه طلب" باشد و سودای جدائی در سر بپرورد، کدام خاک و کدام سرزمین را می توان بهای جان پویشگر و ستم-ستیز او کرد؟

براستی در برابر جان حتا یک انسان اندیشنده و آزاده، آب و خاک به چه می ارزند؟

کاری کنیم، که یکشنبه شب با این کابوس بی پایان سر بر بستر خواب نگذاریم، "کُرد" دیگری در چنگال ضحاک چشم براه مرگ خویش است، لطیفی را، کردستانمان را، ایرانمان را تنها مگذاریم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد



۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

در عَرَبستیزی ما


درباره سخنان شیخ حسن نصرالله

سخنان شیخ حسن نصرالله رهبر حزب الله لبنان بازتاب گسترده ای در میان ایرانیان درون و برون مرز یافت و در درون سپهر رسانه های پارسی زبان خیزابه ای از واکنشهای خشم آلود هم میهنانمان برانگیخت که هنوز سر آرام گرفتن ندارد. در جهان رسانه سالار امروز نمی توان هر دیده و شنیده ای را به آسانی پذیرفت و باور کرد. اینکه آیا نصرالله چنین سخنانی را براستی بر زبان آورده است یا نه، پرسش این نوشتار نیست. می خواهم در اینجا به واکنش بخش بزرگی از ایرانیان بپردازم، که بی گمان هیچ انسان خردمند و آزاده ای نمی تواند با خواندن آنها بر خود ببالد و شادمان شود. رودربایستی را کنار بگذاریم، بخش بزرگی از این واکنشها آغشته به بوی آزاردهنده "عَرَبستیزی" هستند.
خود را فریب ندهیم، سخنانی بسیار زشتتر و بی پایه تر از این، روزاروز بر زبان سران جمهوری اسلامی نیز جاری می شوند و کیستی ایرانی ما از همان روز نخست برپائی این رژیم خاری در چشم سردمداران این حکومت بوده است. کسانی که نشان باستانی ملت ایران، یعنی شیروخورشید را از روی پرچم ما برداشتند و بجایش واژه الله را نشاندند، همان کاری را کردند که سرانجامش سخنان امروز حسن نصرالله است: ما مردمان این سرزمین نخست شیعه جعفری هستیم، سپس شیعه ایم، سپس مسلمانیم، سپس بخشی از امت بزرگ اسلامیم و آنگاه اگر جایی ماند و نیازی بود، "ایرانی" هستیم. تا بدینجای کار و با نگاه به کردار و گفتار سران جمهوری اسلامی، حسن نصرالله هیچ سخن گزافه ای بر زبان نیاورده است. ولی آنچه که مرا سخت آزار می دهد، ناسزاهایی است که در پیوند با تبار "عربی" نصرالله بر سر او باریده می شود. اگر می پذیریم که سخنان نصرالله نابجا و گزاف است، چرا آنرا به نژاد و زبان او بازمی گردانیم و نه به اندیشه واپسمانده اش؟ بدیگر سخن اگر کس دیگری که عرب نباشد و ترک نباشد و چینی نباشد و اروپائی و روس و امریکائی، و از زهدان مادر بر خاک همین مرز پرگُهر افتاده باشد و باز چنین سخنان یاوه ای سر دهد، آنگاه گریبانش را چگونه خواهیم گرفت؟ آیا باز هم در جای جای نوشته هایمان جانوران خزنده و کوهان دار را بیادش خواهیم آورد، و به رُخش خواهیم کشید که در هزار و اندی سال پیش نیاکان ما چند بودند و پدران او چون؟

علی لاریجانی ایرانیان پیش از اسلام را مردمانی "بی تمدن و جاهل که بضرب شمشیر اعراب روشنفکر از تاریکی بسوی نور هدایت شدند" می خواند، شجونی در باره کوروش می گوید: «همین کوروش که حالا به او فخر می کنند، در تاریخ آمده که اولین کسی که ازدواج با محارم رو شروع کرد کوروش بوده دخترش آتاشا و رخشانا رو به عقد پسرش کمبوجیه در آورد»، خزعلی می گوید: «عيد غدير بايد به بزرگترين جشن در كشور تبديل شده و بيش از عيد نوروز مورد تاكيد و اهتمام مردم قرار گيرد»، خامنه ای در دیدار از نمایشگاه کتاب تهران دستور به برچیده شدن تندیسهای هخامنشی می دهد، صادق الحسینی در روزنامه شرق الاوسط کوروش را آدمکش و ایرانیان پیش از اسلام را خونخوار می نامد، مطهری ایرانیان را تنها به بهانه برپاداشتن جشن چهارشنبه سوری در یک سخنرانی دو دقیقه ای "نُه بار" احمق و خَر می خواند و نوروز را "روز نحس" می نامد.
در سرزنش این گروه چه خواهیم نوشت؟ اگر عرب بودن نصرالله را دستاویز ستیز با او می گیریم، با این "خودی"ها چه خواهیم کرد و کدام تبار و نژاد و زبانشان را به باد ناسزا خواهیم گرفت؟ مگر نصرالله سخنی زشتتر از این یاوه ها بر زبان آورده است؟

برخوردهایی چنین، نشان می دهند که قبیله گرائی در تاروپود و جان و روان ما ایرانیان چنان ریشه دوانده که رهائی از دست آن به این سادگی شدنی نیست. قبیله گرائی می گویم، چرا که تاختن به تبار عربی حسن نصرالله به بهانه سخنان ایران ستیزانه اش به هیچ روی برخاسته از فرهنگ و منش شهروندی نیست. کسی در جایی سخنانی یاوه و ناروا در باره قبیله ما بر زبان آورده و ما نیز بجای آنکه بر او و سخنانش بتازیم، قبیله اش را خوارمی شماریم و دشنام می دهیم، بی آنکه دمی اندیشه کنیم حسن نصرالله در نگاه نخست یک کاربر جمهوری اسلامی است، سپس یک مسلمان بنیادگرا است، سپس یک روحانی است، سپس رهبر حزب الله لبنان است، سپس هموندی از جامعه شیعیان لبنان است، سپس شهروند کشور لبنان است و پس از همه اینها یک "عرب" است. پس سخنان او نیز برخاسته از همین جایگاه اویند و باید در نگاه نخست آنها را برخاسته از یک نگرش بنیادگرایانه اسلامی با گرایش شیعی-ولایت فقیهی دید، تا برخاسته از نژادپرستی عربی او!

*****
عربستیزی ما نه امروز آغاز شده و نه آنگونه که قبیله گرایان ترک و عرب می گویند، با برآمدن خاندان پهلوی. این عربستیزی حتا دستآورد دهه های روشنگری پیش از انقلاب مشروطه و سخنان کسانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی و جلال الدین میرزای قاجار هم – با همه گرایشهای تند عربستیزانه آنها – نیست. عربستیزی ما گذشته ای بدرازای مسلمان بودنمان دارد. من که در یکسال گذشته بدنبال واکاوی گوشه های تاریک تاریخ سرزمینم بوده ام و در این رهگذر بیش از هر چیز به سراغ دو سده نخست پس از اسلام رفته ام، برآنم که این عربستیزی از همان دهه های نخست برآمدن اسلام در تاروپود فرهنگ ما ریشه دوانده است.

به گمان من اسلام نه در بیرون از مرزهای شاهنشاهی ایران، که در درون آن پدید آمد و شاید بخشهایی از مردم ایران در آغاز خودخواسته بدان گرویده بوده باشند. اما همچون انقلاب اسلامی که از پشتیبانی بیشینه بزرگی از مردم ایران – بویژه فرهیختگان و فرزانگان و بخش بسیار بزرگی از مارکسیستها و بیدینان و پیروان دینهای دیگر- برخوردار بود، در اندک زمانی کارد بر گلو و تسمه از گُرده مردم کشید و دست به ویرانی دستآوردهای فرهنگی هزاران ساله آنان، وکشتارهای گسترده برای گستراندن خود گشود. واکنش مردمانی که دیگر چندین دهه یا سده بود که "مسلمان" - با هر اندریافتی - شده بودند، نمی توانست اسلام را نشانه بگیرد، همانگونه که حتا تا به امروز بخشی از کنشگران انقلاب اسلامی گناه همه کاستیها را به گردن کسانی می اندازند که آنرا به بیراهه کشانده اند و بر این باورند که این انقلاب بخودی خود از کاستی و کژی بدور بود و "هر عیب که هست، از مسلمانی ماست". پس برای نیاگان ما در هزار و اندی سال پیش از این که تباهی فرهنگ و زبان و منش و آئین و دستآوردهای خود را به چشم می دیدند، ساده ترین کار این بود که گناه را نه بر گردن اسلام، که بر گردن "اعراب" بیندازند. (این تنها یک انگاشت تاریخی است و غم نان اگر بگذارد، با بپایان رسیدن پژوهشهایم آنها را به چاپ خواهم رساند). نیاگان ما نمی توانستند بر اسلام، بر دینی که زمان درازی با آن خو گرفته بودند، بتازند، پس گناه بر گردن اعراب افتاد و اینچنین بود تخم عربستیزی بر خاک فرهنگ این آب و خاک افتاد. در این میان بی گمان نمی توان برتری جوئیهای نژادی و زبانی اعراب درون ایران را نادیده گرفت.

راستی را این است که ما از تاریخ دو سده نخست پس از برآمدن اسلام هیچ نمی دانیم. نخستین کتابهای تاریخی نزدیک به دو سده پس از آغاز اسلام نوشته شده اند و اگر سخن طبری، یکی از سرشناسترین تاریخنگاران این دوره را بپذیریم که می نویسد: «بینندۀ کتاب ما بداند که بنای من در آنچه آورده ام و گفته ام بر راویان بوده است و نه حجت عقول و استنباط نفوس، به جز اندکی، که علم اخبار گذشتگان به خبر و نقل به متأخران تواند رسید، نه استدلال و نظر، وخبرهای گذشتگان که در کتاب ما هست و خواننده عجب داند یا شنونده نپذیرد و صحیح نداند، از من نیست، بلکه از ناقلان گرفته ام و همچنان یاد کرده ام» خواهیم دید این "تاریخنگاران"ی که رخدادهای دوسده پیش از زمان خویش را فرونوشته اند، خود نیز در راستی و درستی گزارشهایشان گمانه برده اند و پیشاپیش از خوانندگان خود پوزش خواسته اند.
کوتاه سخن اینکه دانسته های ما در باره دو سده نخست پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان نزدیک به "هیچ" است و هیچ کتاب یا سند تاریخی همزمان با پیدایش اسلام و فروپاشی شاهنشاهی ایران در دست نیست. قرآن نیز که تنها سند همزمان با رخدادهای آغاز اسلام بشمار می رود، به جز یک بار (جنگهای ایران و روم از 611 تا 614 در سوره ای به همین نام) به این رخدادها نپرداخته است. خوشبختانه همسایگان ما از نبشتن بازنمانده بوده اند. با نگاه به تاریخنگاریهای بیرون از پهنه فرهنگی ایرانی (و سپس تر اسلامی) می توانیم دریابیم که "عربها" یا مردمانی که در آنروزگار بدین نام خوانده می شدند (اینها امیخته ای فراگیر از آسوریان، کلدانیان، بازماندگان ملت بابل و سریانیان می بودند) نه تنها بیگانه نبودند و بخشی از مردمان "اِرانشهر" بشمار می آمدند، که در دهه های پایانی شاهنشاهی ساسانی به جایگاهی فراز در دستگاه سیاسی و ارتشی ایرانشهر دست یافته بودند. نگاهی به نقشه زیر نشان می دهد که "عربان" در گستره ای از خلیج پارس تا دریای مدیترانه می زیستند (1). فرمانداران و شاهکان عرب ایرانی از خاندان "بنو لخم" و از پیروان کلیسای نستوری (1) – تنها کلیسای مسیحی پذیرفته شده در ایران ساسانی - بودند. در برابر آنان خاندن "بنوغسان" جای گرفته بود که پیرو کلیسای یعقوبی (کلیسای سریانی یا سوریایی) (3) بودند و از امپراتور بیزانس فرمان می بردند. اینان در جنگهای پایانی ایران و روم نقش بسیار برجسته ای داشتند و آنچه که شایان نگاه موشکافانه است، باور آنان به گونه ای یکتاپرستی یا تک-گوهری (4) عیسا مسیح است. دیگر آنکه این "عربان" با آن پنداره ای که ما از اعراب آغاز اسلام در سر داریم، هیچگونه همانندی و خویشاوندی نداشتند. اینان که شهروندان دو شاهنشاهی بزرگ روزگار خود بودند، در شهرها می زیستند و از خود فرهنگ و هنر داشتند و خود نیز در ستیز هرروزه با اعراب بیابان نشین حجاز می بودند که اگرچه تا اندازه ای همزبان آنان بشمار می آمدند، ولی از نِگَر فرهنگی و زبانی و دینی بسیار واپسمانده بودند و جز برای بدست آوردن کاچال و بَرده تن به جنگ نمی دادند.

بدین گونه و با پژوهش در نوشته های همسایگان آنروزمان و بدور از داستان پردازیهای "تاریخنگاران" مسلمان، که نزدیک به دو سده پس از برآمدن اسلام و فروپاشی ایرانشهر تازه آغاز به گردآوری (یا درستتر بگوییم "برساختن") گزارشهای تاریخی شده بودند، می توان دریافت که این دو سده نخست در چادری از تاریکی پیچیده شده اند و بر فرزندان فرهیخته این آب و خاک است که بر آنها نور بتابانند. تا نمونه ای آورده باشم، از میان هشت خلیفه نخست، تنها می توان به هستی معاویه و مروان، آنهام برپایه سنگنبشته ها و سکه های همزمانی که نام آنان بر آنها نبیسانده شده است، باور داشت. از آن شش تن دیگر هیچ بازمانده همزمانی در دست نیست و هر چه که از آنان می دانیم، گفته های همان "تاریخنگاران" پیش گفته است.

پس دور نیست که اسلام، در میان همین عربان (مسیحیان یکتاپرست سریانی، آرامی، کلدانی، آسوری) پدید آمده باشد که از سال 622 میلادی (آغاز تاریخنگاری اسلامی) و شکست سنگین ایران از بیزانس و آغاز فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان، و در پی ناتوانی گسترده سرورانشان (خسروپرویز در ایران و هراکلیوس در بیزانس) کم کم خود را از وابستگی به این دو کشور رهانیده بودند و خود پروای فرمانروائی بر دو کشور را داشتند. بیهوده نیست که سکه های برجامانده از معاویه یکم، در همین سبک و آئین سکه های خسروپرویز زده شده اند و بر روی آنان بزبان پهلوی گزاره "معاویه امیر ی ولویشنیکان" (امیر یک هزوارش آرامی است) نقش بسته است (5). نخستین جنگهای معاویه نیز با بیزانس و در دنباله جنهای ایران و روم بوده اند و او بخش بزرگی از سرزمینهای کناری بیزانس (از سوریه و فلسطین گرفته تا شمال افریقا) را از چنگ رومیان بدرآورد و نه مکه و مدینه (خواستگاه اسلام) که دمشق را به پایتختی برگزید.

به عربستیزی ما بازگردیم. همانگونه که آوردم، از چند و چون گرایش ایرانیان به اسلام گزارش درست و باورپذیری در دست نیست. همین اندازه می دانیم که دست کم بروزگار معاویه و جانشینانش کشتارها و ویرانگریهای هراسناکی برای گسترش این آئین انجام گرفته اند که نه تنها یادمان تاریخی ایرانیان، که نوشته های کسانی چون ابن خلدون در باختر، و بیرونی در خاور سرزمینهای اسلامی نیز از آنها آکنده اند. در جایی که اسلام را نمی شد آماج گرفت و نگونبختیها و سیاهروزیها را به گردن آن افکند، ایرانیان کسانی را یافتند که نامشان با اسلام پیوند جاودانه خورده بود: "اعراب". از همان زمان بود که عربستیزی جایگزینی شد برای اسلامستیزی (که ناشدنی می بود).
در این میان ما به آسانی از یاد می بریم که این عربستیزی روی دیگر سکه ایرانستیزی ما است. ایرانستیزی از آن رو می گویم، که نوشته های مسلمانان باورمند حتا اگر چون دکتر علی شریعتی آگاه و جهاندیده و پیشرو باشند، سرشار است از ستایش دلاوریهای مسلمانان و خوارشماری ایرانیان. افسانه پشت افسانه برای نشاندادن نیروی نهفته در باور اسلامی و پوسیدگی باورهای کهن ایرانی ساخته شد و بخورد ما داده شد. ما در باور اسلامیمان چاره ای جز این نداشتیم که دست به خوارشماری گذشته پیشا-اسلامی خود بزنیم، واگرنه کدام انسان باخردی می پذیرفت که گروهی با شمشیر به کشوری درآیند و مردم آن را یا بکشند و یا به بردگی بفروشند و آن مردمان همچنان شیفته آئین این دشمنان ویرانگر باشند و دل به دین آنان بسپارند؟ پس می بایست راه اسلام و اعراب را از هم جدا می کردیم و یکی را دوست و آندیگری را دشمن می داشتیم. بدینگونه و بی آنکه لختی بیندیشیم، اسلام را دین بخشش و گشایش و سربلندی و آسایش دانستیم، ولی آورندگان و نخستین گروندگان به آنرا مردمانی دژخو و ددمنش و ویرانگر و آدمکش خواندیم و از این راه گناه "مسلمانان" را بر گردن "اعراب" افکندیم. این مرده ریگ تا به امروز دست از گریبان یادمان گروهی ما ایرانیان برنداشته است.

****
نگاه شهروندانه به سخنان نصرالله، تنها و تنها خود او را نشانه می گیرد و نه تبار و نژاد و زبان و نیاکانش را. من جنبش سبز را بیشتر از آن رو ستوده و بدان امید بسته ام، که آن را گام بزرگی در شهروند شدن ایرانیان و درهم شکستن ساختارهای اندیشه قبیله گرا می دانم. واکنشهای گروهی از همین سبزها به سخنان نصرالله چهره عریان فرهنگ قبیله گرای ما را لخت و بی پرده در برابر چشمانمان بنمایش می گذارد. اگر این چنین شیفته و دلباخته فرهنگ خویشیم که از چنین سخنانی برمی آشوبیم، دست کم سری به شاهنامه بزنیم و ببینیم فردوسی بزرگ در بازگوئی جنگهای ایرانیان حتا از کسانی چون ضحاک ماردوش و افراسیاب تورانی با چه زبانی سخن می گوید. یا بسیار بازپس تر رویم و ببینیم نیاگانمان در باره دیگران (دشمنان؟) چگونه می اندیشیدند، آنگاه که در نیایشهایشان مردمان سرزمینهای همسایه را نیز از یاد نمی بردند و به آواز می خواندند:

فروهرهای مردان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم، فروهرهای زنان پاکدین سرزمینهای ایران را می ستاییم.
فروهر های مردان پاکدین سرزمینهای توران را می ستاییم، فروهر های زنان پاکدین سرزمینهای توران را می ستاییم.
فروهرهای مردان پاکدین سرزمینهای سئیریم را می ستاییم، فروهرهای زنان پاکدین سرزمینهای سئیریم را می ستاییم. (6)

اگر سر آن نداریم که از گذشتگان خود نیک و بد کارها و سرانجام آنها را بیاموزیم، چه نیازی به اینهمه دم زدن از فرهنگ سه هزار، هفت هزار سال و ده هزار ساله داریم؟ راه شهروند شدن از خرده گرفتن بر خویش آغاز می شود و با یادگیری از دیگران دنبال گرفته می شود و آنگاه به ساختن آن خویشتن راستین می آنجامد. به زاده شدن "من"، منی که دربند قبیله و تبار نیست و سرزمین و کشور و نژادش را در آرمانها و اندیشه هایش می بیند و هم میهن همه کسانی است که جدای از نژاد و زبان و سرزمینشان پایبند به همان آرمانها هستند. کشور ما اندیشه جستجوگر ما، ونژادمان آرمان رهائی و سربلندی و آسایش مردمان – مردمان همه کشورها – است. ما آزادگی خود را که برترین ویژگیمان بود و خود را نیز بدان می نامیدیم از یاد برده ایم. ما گنجینه های گرانسنگ فرهنگ و اندیشه نیاگانمان را یا از دست باخته ایم و یا به پشیزی فروخته ایم و دیرگاهی است که خویش-کاوی را از یاد برده ایم و در پوستین دیگران افتاده ایم، تا یا باران ناسزا بر سرشان بباریم و یا کردار و رفتارشان را ریشخند کنیم.

هزاروچهارسد سال از روزگاری که گفته می شود اعراب (و نه مسلمانان) ویرانگر و ستیزه جو دست به کشتار مردم و ویرانی شهرهای ما گشودند می گذرد. امروزه نیز عربان همچون روزگار ساسانیان بخشی از شهروندان ایرانزمین و هم میهنان مایند. همان اعرابی که از گوشت و پوست و استخوان خود در سرتاسر خوزستان در برابر ارتش همزبانان بعثی خود دیواری بلند ساختند تا ما در تهران و تبریز و شیراز و اصفهان و مشهد و یزد و کرمان و زاهدان آسوده سر بر بالین خواب بگذاریم. چگونه می توانیم از ملت یکپارچه ایران سخن بگوئیم و با شنیدن و خواندن چنین سخنان عربستیزانه ای در برابر این هم میهنانمان از شرم سر بزیر نیفکنیم؟

هزار و چهارسد سال است که بر لب این خلیج جاودانه پارس نشسته ایم و به ریش رهگذران می خندیم، گاه آن است که اندکی نیز بر روزگار پریشان خویش بگرییم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------------http://sitemaker.umich.edu/mladjov/files/sasanidpersia.jpg .1
Nestorian Church .2
Syriac Orthodox Church .3
Monophysitism .4
http://www.memo.fr/Media/Moawiyya.jpg .5
ولویشنیک از ریشه "ووروییستن" پهلوی به معنی "پناه یافتن" یا "پایبند بودن" است.
MAAWIYYA Amir-i wlwyshnyk´n
6. بند 143 از تیر یشت

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

روبرو، آماده باش!


سالگرد کودتای انتخاباتی در ایران با آغاز بازیهای جام جهانی فوتبال همزمان شده است. دوستداران فوتبال، بویژه آندسته از آنان که برای دیدن بازیها به ورزشگاه می روند، ندایی را که من برای فرنام این نوشته گزیده ام، می شناسند: نخست تماشاچیان یکسوی میدان فریاد می زنند "روبرو، آماده باش!". آنگاه شعاری سر می دهند که پاسخ آن را تماشاچیان بخش روبر می دهند و این رفت و برگشت شعارها تا پایان بازی میان دو سوی میدان هر بار با فریاد "روبرو آماده باش!" تکرار می شود. با اینکار تیم خودی فریادهای پشتیبانی و ستایش دوستداران خود را از دو سوی میدان می شنود و تیم روبرو نیز خود را در گازانبر دو سوی میدان گرفتار می بیند.

میدان نبرد آزادیخواهی نیز همانندیهای بسیاری با بازی فوتبال دارد. تیم سبزپوش ما با همه ستارگانش به میدان یک بازی یکسویه آمده است که در آن از داور و گردانندگان ورزشگاه و نگاهبانان همه و همه مزدور تیم سیاهپوش و سیاهدل جمهوری اسلامی اند، بازی بیدادگرانه ای که در آن سزای جوانمردی گلوله و شکنجه و مرگ است. راستی را چنین است که ما ایرانیان برون مرز، چیزی میان بازیکن و تماشاگریم. بازیکن، از آن رو که توانسته ایم با همبستگی فرا-قاره ای خود ندای رسای ملت و میهن خود باشیم و پیام آزادیخواهی آزادگان را به گوش جهانیان برسانیم، و تماشاگر از آن رو که ما در میدان خونین آن بازی نیستیم و از راه دور و بی هراس از گاز اشک آور و باتوم و گلوله برای پیروزی تیم مان فریاد برمی آوریم.

در این یکسال گذشته جنبش آزادیخواهی ایرانیان توانسته است کارنامه درخشانی از خود برجای بگذارد. ایرانیان در سرتاسر جهان بدور از گرایشهای دینی و قومی و سیاسی خود استوار و پایدار در کنار هممیهنانشان ایستاده اند و صدای آنان را در سرتاسر گیتی گسترانده اند، تا هم "جان بون جووی" برای جنبش ما بخواند و هم گروه "یو-تو" کنسرت خود را به رنگ سبز درآورد. این بازپخش صدا و سیمای راستین ملت ایران بدست فرزندان برومند این آب و خاک – که بخشی از آنان هرگز روی میهنشان را نیز ندیده بودند و در خاک فرنگ پای بر پهنه هستی نهاده بودند – بود که کمر بخش بزرگی از رهبران و سران جهان را به کرنش در برابر بزرگی و شکوه آزادگان خم کرد. نسیمی که از خیابانهای تفدیده تهران برخاسته بود، خواب چندین ساله کوچندگان به فرنگ را برآشفت و آنان را به خیابانهای اروپا کشاند تا جهانی بداند نه چادر سیاه نماد زنان ایرانی است و نه ریش ژولیده و یقه های چرک نشان مردان ایرانی. جهان توانست به تماشای انبوه ایرانیانی بنشیند که در رامش و آرامش پای در خیابانهای گیتی، از تورونتو تا پاریس و از مادرید تا جاکارتا نهاده بودند تا به جهانیان بگویند:

گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخــورده در رگ تـاک است

دستآوردهای این جنبش سراسری را نباید دست کم گرفت. گذشته از آنکه بودن هرچه انبوهتر و پرشمارتر ما در خیابانهای اروپا و امریکا و دیگر بخشهای جهان هممیهنانمان را به پیروزی جنبش امیدوارتر می کند و به آنان پیام می دهد که تنها نیستند، همین "بودن" ما در خیابانهای شهر بیاد شهروندان و سیاستمداران کشورهای میزبانمان نیز می اندازد که آتش نبرد ایرانیان نه تنها خاموش و افسرده نیست، که از دل شراره های سرکشش هزاران هزار اخگر سوزان و تابناک به آسمان برمی جهد تا ندای آزادگان در سرتاسر گیتی طنین افکن شود.

ما هرگز نخواهیم توانست مانند ستارگان تیممان در میدان بدرخشیم، برد و باخت این بازی را زنان و مردان ایرانی اند که با کوبیدن پی در پی توپ به تور دروازه تیم کودتا رقم خواهند زد. اگر نمی توانیم برای تیممان و در میدانی به پهنای ایران زمین بازی کنیم و تیم روبرو را در خانه خودمان در هم بکوبیم، پس دست کم پشتیبانان خوبی باشیم و به نشستن در جایگاه تماشاگران بسنده نکنیم و از سرتا بپا در در پیش پای بازیکنان تیممان برپای ایستیم و نشان دهیم که هم در برد و هم در باخت چون یک تن یگانه بپای آنان خواهیم ایستاد و پشتیبان و یار و یاورشان خواهیم بود، تا در روزانی نه چندان دور پیروزی را به جشن بنشینیم و بر جام قهرمانی بوسه زنیم.

تیم ما فردا بازی دیگری در پیش دارد، فردا چه تیم سبزپوش آزادگان به میدان بیاید و چه در خانه بماند، ما باید با همه توان خود و هرچه انبوه تر و پر شمارتر به خیابانهای شهرمان برویم و بگذاریم که هر کسی با پرچم و نماد و نشان خود بما بپیوندد، تا فریاد پشتیبانی ما گوش جهان را پُر، که کَر کند.

تیم سبزپوشمان تنها چند گام از قهرمانی دور است، فردا به خیابان برویم تا آتش امید در دل ستارگانمان دو باره شراره بر کشد:

"روبرو، آماده باش!"

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

«کردی» در هفت روز!*


از یکشنبه نوزدهم تا یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه تنها هفت روز زمان بود. روز یکشنبه کودتاگران فرزندان کردستان را بدار آویختند و روز پنجشنبه کردستان فراخوان آزادیخواهان را پاسخی در خور گفت و از ماکو تا کرمانشاه را در خاموشی فروبرد، تا ایرانیان در چهارگوشه جهان دست بدست هم دهند و به همدردی هممیهنان کُردشان برخیزند. هنوز هفته به پایان نرسیده بود که انبوه ایرانیان آزادیخواه در شهر کلن به خیابان آمدند و در یک راهپیمائی گسترده و باشکوه یاد دلاوران کُرد خود را گرامی داشتند و در هفتمین روز پس از جانباختن قهرمانان آزادی، اینبار ایرانیان برلین بودند که به سیاست جدائی افکنانه کودتاگران یک "نه" بزرگ گفتند. کردستان روز یکشنبه با اندوه از خواب برخاست، روز سه شنبه خشمش را به آتشی که بر فراز کوههای سنندج برافروخته بود سپرد و روز پنجشنبه توان و خِرد خود را به رُخ رژیم کودتا کشید، تا نشان دهد:

«چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار!»

آنچه که در هفته گذشته رخ داد، چهره جنبش آزادیخواهی ایرانیان را برای همیشه دگرگون کرد. از یک سو کردستان که در دهه‌های گذشته پیشتاز نبرد با خودکامگی بوده است، در کنار جنبش سبز جای گرفت و از دیگر سو، جنبش سبز نشان داد که در ارج نهادن به آزادی و رزمندگانش همه مرزهای زبانی و قومی و سرزمینی را درنوردیده است و ایرانیان را به نه به کُرد و بلوچ و آذری و ترکمن و فارسی زبان، که تنها و تنها به دوستان و دشمنان آزادی بخش می‌کند. دستآوردهای این یک هفته را نباید دست کم گرفت:

برای کردستان: کردستان که تا کنون خود را همیشه در راه تلاش و رزم برای آزادی تنها می‌دید، بناگاه از پشتیبانی سترگ و گسترده‌ای برخوردار شد که تا کنون در تاریخ یکسدساله ایران همانند نداشته است. از یاد نبریم که همان مُهر همیشگی "تجزیه طلبی" اینبار نیز بر پیشانی سربداران روز یکشنبه فروکوفته شده بود، ولی ایرانیان این سخنان را به پشیزی نگرفتند و بهانه "دفاع از تمامیت ارضی" که سالها دستآویزی برای سرکوب همه خواسته‌های انسانی کُردها، بلوچها، عربها و ترکمنها بود، اینبار کارگر نیفتاد و من بگوش خود از یکی از راهپیمایان شنیدم که: «حتا اگر تجزیه طلب هم باشند، ایرانی و هممیهن ما هستند.» بدینگونه اگر تا به امروز کنشگران کُرد و بویژه رهبران سازمانها و حزبهای کُردی در هر بزنگاهی میبایست نخست وفاداری خود به ایران را نشان می‌دادند و دستان خود را از گناه جدائی خواهی می‌شستند، امروزه دیگر کسی واژه "کُرد" را با جدائی خواه یکی نمی‌داند. بدیگر سخن جامعه ستمزده و سرکوب شده ایران از امروز به خواسته‌های قومی/زبانی کُردها بدون پیشداوری می‌نگرد و در راستای پایبندی به حقوق شهروندی و حقوق بشر دیر یا زود به پشتیبانی از آنها خواهد برخاست. این دستآورد را ولی سازمانها و حزبهای کُردی نمی‌توانند به پای خود بنویسند. این نامه فرزاد کمانگر است که به واژه "کُرد" درونمایه دیگری می‌بخشد:

«اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا
باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می‌نشیند...»

فرزاد با چنین اندیشه‌ای و با رهائی از بندهای نژاد و زبان و خاک، اگرچه به فرهنگ کردی عشق می‌ورزید با سرودی بزبان مادری اش بوسه بر چوبه دار نهاد، مرزهای کردستان را درنوردیده بود و با مرگش راهی گشود تا "کُرد" بتواند در دیگران چنان بنگرد که در برادری و خواهری، و دیگران "کُرد" را چنان ببینند، که دوستی گمگشته را.

آری! "کُرد" اگر آغوش دیگر ایرانیان را اینچنین بروی خود گشوده می‌بیند، تنها از آنرو که قلب فرزاد ژرفتر از دره‌ها و روانش فرازتر از کوههای سر به آسمان سوده کردستان بود، که اگر فرزاد کمانگر "کُرد" است، پس "کُرد" نام دیگر آزادگی و فراخ سینگی است.

برای جنبش سبز: سالها پیش در نوشتاری آورده بودم: «هر جنبش مدعی آزادیخواهی در کشوری مانند ایران، باید بر سر دو بزنگاه بنیادین چیستی خود را آشکار کند: حقوق زنان و حقوق خلقها» (۱). در پیوند به خواسته‌های زنان جنبش سبز نه تنها سخن بسیار گفته است، که این جنبش را براستی باید فرزند جنبش زنان بشمار آورد. و اکنون با پشتیبانی از جنبش مردم کردستان، جنبش سبز گامی بلند بسوی آماج پیش گفته برداشته است. بدین سان دو گفتمان بنیادین "برابری زن و مرد" و "برابری زبانی/قومی" نیز در کنار گفتمان آزادیخواهی و حقوق شهروندی جای می‌گیرند و جنبش سبز می‌تواند این گفتمان را با بهره گیری از آموخته‌های جنبش مدنی کردستان در درون جنبش آزادیخواهی جابیندازد و در آینده نزدیک راهکارهای خود را برای از میان برداشتن نابرابریهای زبانی و قومی برای همه بخشهای ملت ایران به گوش و چشم مردم ایرانزمین برساند.

از دیگر سو همین نمونه اعتصاب روز پنجشنبه نشان داد که جنبش پُر نیرو ولی جوان سبز، می‌تواند از آموزه‌های جنبش کهنه کار و سردوگرم چشیده کردستان برای گسترش پهنه نبرد و بکارگیری روشهای نوینتر و کارآمدتر بهره مند شود و بدینگونه راهکار دیگری را جایگزین راهپیمائی در خیابانها کند. گذشته از آن همکاری و همدلی کردستان از آنجایی که "دین" هیچگاه در میان نیروها و گرایشهای کُردی جایی نداشته است، کفه نیروهای گیتیگرا (سکولار) را در ترازوی جنبش سبز سنگینتر می‌کند و همچنین سُنی بودن بیشینه مردم کردستان از توان آن بخش از گرایشهای درون جنبش سبز که شیعه‌های باورمندند و هنوز سری با "ولایت فقیه" دارند، می‌کاهد و باز هم کفه ترازو را بسود نیروهای گیتی‌گرا سنگین می‌کند.

اگرچه حزبها و سازمانهای کُردی را نمی‌توان "حزب" با اندریافت امروزین آن دانست (برای نمونه کادرسازی و چرخش نیرو که از ویژگیهای بنیادین یک حزب امروزین و دموکرات است، در این حزبها به چشم نمی‌خورد)، ولی کردستان از یک فرهنگ ریشه دار حزبی (در همان برداشت نیم بندش) برخوردار است. پدیده‌ای که در دیگر بخشهای ایران ناشناخته است. جنبش سبز می‌تواند از این آموخته‌ها نیز بهره‌های فراوان ببرد و دست به سازماندهی و سامانبخشی نیروها و گرایشهای درون خود بزند.

****
روز شنبه در راهپیمائی بزرگ و باشکوه شهر کلن، ایرانیان تنها با جانباختگان کُرد همدردی نکردند، آنها گامی نیز فراتر رفتند و نمونه‌ای شکوهمند و زیبا از همبستگی ملی را بنمایش گذاشتند. برگزارکنندگان در کنار زبان آلمانی (که بیشتر شعارها به آن بودند) به زبانهای پارسی و کُردی نیز شعار دادند و سرودها و ترانه‌هایی بزبانهای پارسی، کردی و ترکی آذربایجانی پخش کردند. این نیز گامی بزرگ در راستای ملت شدن ما ایرانیان است، چرا که "ملت" چیزی نیست، جز برآیند کیستیهای تک تک مردمان سازنده آن، و ملت ایران از قومهای گوناگون ساخته شده که بر پایه آئین دیرینه کشورداری در ایران در چندگانگی خود یگانه‌اند. آنچه که در این یک هفته رخ داد، مرا بیاد دو میتخت کهن ایرانی انداخت، که بازگوئی آنها را در اینجا تُهی از هوده نمی‌بینم:

یک: در بخشی از تاریخ ایران که با افسانه درآمیخته است، آمده است که "دیااکو" پادشاه ماد هفت تیره مادی را همپیمان کرد و نخستین دولت ایرانی را بنیان گزارد. میتختها در بزنگاههای تاریخی بیاری مردمان می‌آیند تا سپهر اندیشگی آنان را برای دگرگونیهای نوین و آفرینش میتخت-گونه‌های تازه آماده کنند. دیااکو به گفته هرودوت در نزدیکی همدان می‌زیست، که در آن روزگار بخشی از سرزمین ماد بود، سرزمینی که از رود ارس تا سرچشمه‌های کارون گسترده بود. دیااکو توانست مردمانی را که زیر ستم آسوریان می‌زیستند گردهم آورد و از آنان ملتی یگانه بسازد، اینچنین بود که با به هم پیوستن هفت تیره ایرانی "ملت ایران" برای نخستین بار پا به پهنه هستی نهاد.
روان دیااکو بار دیگر از سرزمینهای باختری ایران برخاسته است. همبستگی گسترده و ژرف ایرانیان گام بلندی در راستای یکپارچگی ملی ما است. دیااکو با جانباختن آن پنج جوان بیگناه کُرد بار دیگر سر از خواب هزاران ساله برداشت، تا بار دیگر تیره‌های ایرانی را از پارسی زبان و کُرد و بلوچ و ترکمن گرفته تا عرب و آذری و لُر و گیلک و مازنی و ارمنی و یهودی و... همپیمان و همسوگند سازد، تا برای آزادی ایران برخیزند و خود را از یوغ ستم فرمانروایان خودکامه رهایی بخشند، تا ایرانی بار دیگر "آزاده" باشد. این بازگشت دیااکو را در همبستگی سراسری ایرانیان در هفته گذشته بخوبی می‌توان دید.

دو: از زیبا ترین افسانه‌های ایرانی، باید از افسانه آرش کمانگیر نام برد. افراسیاب پس از شکست دادن ایرانیان و برای خوار کردن آنان گفت که بهترین تیرانداز ایران تیری بیفکند و هرکجا که تیر او فروآمد، همانجا مرز ایران باشد. آرش کمانگیر جان خود را در تیری نهاد و با پرواز جادوئی آن تیر، خاک ایران تا جیحون گسترده شد، و آرش جان باخت.

هفته پیش نیز کمانگری دیگر جان خود را تیرک دار کرد، برای گستردن مرزهای جنبش آزادیخواهی ایرانیان. فرزاد کمانگر و چهار همرزمش جان خود را قربانی گسترش آرمان آزادیخواهی کردند، تا رهائی از آن مردمان گردد و آئین مردمی از جهان رخت برنبندد و فریاد آزادیخواهی ایرانیان جهان را پُر کند.

«آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.
كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش»

و در این روز همه آزادیخواهان جهان کُرد و ایرانی شدند، و زنان افغان چهره به آب دیده شستند که: «ما همه فرزاد کمانگریم» (۲)

******
مرگ پنج جوان آزادیخواه اگرچه بسیار دلخراش و سوزناک بود، ولی دریچه‌های نوینی را بروی آزادیخواهان ایرانی گشود. مردم کُردستان با بهره گیری از آموخته‌های خود آموزه بزرگی برای جنبش سبز به ارمغان آوردند و راه نویی را در برابر چشمان آن گشودند. کردستان دید، کردستان خواست، کردستان انجام داد. اکنون بر ما است که بیاموزیم،

یک هفته زمان داشتیم، کُردی را در یک هفته هم می‌توان آموخت!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
*. فریدریش انگلس نامه‌ای به کارل مارکس نوشته است، بنام "پارسی در سه هفته"، که در آن داستان پارسی آموختن خود را بازمی گوید. نام این نوشته را از او وام گرفته ام. بنگرید به:
„Persisch in drei Wochen“, Friedrich Engels Profil, Helmut Hirsch, Peter Hammer Verlag, 1 Auflage 1970, Seite 244
۱. بنگرید به تارنمای همستگان، بایگانی سال 2003، «فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران»
http://www.unity4iran.com/2010/05/blog-post_2849.html

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

مرگ پیشمرگان



در آستانه یکمین سالگرد آغاز جنبش سبز، کودتاگران دست به کشتار هم میهنان کُردمان گشوده اند. پنج کُرد سرافراز در پگاهان این یکشنبه شوم بوسه بر چوبه زدند و سربدار شدند. این نامها را هرگز از یاد نبریم:

شیرین علم‌هویی،
فرزاد کمانگر،
علی حیدریان،
فرهاد وکیلی،
مهدی اسلامی.

نمی دانم چه کسی، کِی و کجا نام پیشمرگه را بر رزمندگان کُرد نهاد. همین اندازه می دانم که این واژه کوتاه سرگذشت خونبار و اندوهناک کُرد و کردستان را به خوبی بازگو می کند، هرچه بر این خاک رفته و از چه بر سر ایرانزمین گذشته، کُرد پیشمرگه ایرانیان و سپر بلایشان بوده است.

تاریخ کُرد و کردستان، گویی زنجیره بی پایانی از دلاوریها و سرفرازیها و گردنکشیها است، و داستان اندوهبار کشتارها و سرکوبها، که کُرد همیشه بهای آزادی ما را با جان و تن خویش پرداخته است و چه ناسپاس بوده ایم ما در ستایش بزرگواریهایش آنگاه که دست ستم و سرکوب کوچکمان می داشت، و از جان گذشتگیهایش، آنگاه که بیم جانمان می بود و از میهمان نوازیهایش، آنگاه که گریختیم و بدو پناه بردیم.

از همان آغاز پیدایش این آب و خاک و پیش از آنکه تاریخ نگاشته شود، سرنوشت کُرد چیزی جز کشتار و گریز و پناه جُستن در کوه و کمر نبود. فردوسی می نویسد که خورشگران ضحاک ماردوش از دو جوان یکی را گریزاندند و به کوه فرستادند و چون شمار آنان انبوه شد، بدور از شهر و آبادانی گرد هم زیستند و این چنین قوم کُرد پدید آمد، مردمی که همان آغاز اسطوره ای شان نیز با کشتار و گریز از کشتار پیوند خورده بود.

یـکی را به جــان داد زنــــهار و گفت /// نگــــــر تا بیـــــاری ســـر اندر نهفت
نگــــــر تا نباشــی به آبـاد شــــــهر /// تو را از جهان دشت و کوه است بهر
کنـــــون کُرد از آن تخـــــمه دارد نژاد /// کـــــه زآبــــــاد نایــد به دل برش یاد

و اینچنین بود که سرنوشت این قوم با آوارگی و کشتار و جنگ و گریز پیوند خورد و در هم آمیخت، تو گوئی گرمایل، خورشگر آژیدهاک ماردوش سرنوشت آنان را بدست خود نوشته بود که می گفت بهره ایشان از این جهان تنها دشت و کوه است.

کُرد هرگاه که نیاز می بود، تن خود را سپر نیزه های دشمنان این آب و خاک کرد و جان و تن ما را نگاهبان شد. چه آنزمان که اسکندر گَجستک آهنگ ایران کرده بود و چه آن هنگام که نیزه داران مسلمان سرزمینهای ما را گشودند و چه آنروز که سردار قادسیه می خواست بنیان ایرانزمین را برکند و روی سعد وقاص و خالد بن ولید را سپید کند، کُرد پیشمرگ ما شد از تن خود دیواری ساخت تا ما در پناه آن دمی از سرنیزه دشمن بیاساییم. و سد افسوس و هزار دریغ که ما چون همیشه این سرزمین ناسپاس بودیم و ارج دلیریهایش را نشناختیم و بزرگمردیهایش را به اندازه نستودیم.

در دهه خونبار و سیاه شصت، هنگامی که داس مرگ دینفروشان خرمن خرمن یاس درو می کرد، ما جان خود را برداشتیم و به کردستان گریختیم و کُرد، چه میهمان نوازانه آغوش برویمان گشود و نانمان داد و از ناممان مَپُرسید، هرچند نه در اندیشه و نه در آماجهایمان با او یکسر و یکراه نبودیم، آنگاه که نیاز افتاد پیشمرگه ما شد تا جان از آن خاک نفرین شده بدر بریم؛ و ما همچنان ناسپاس ماندیم و آنگاه که او بپاخاست، هر بار به بهانه ای تنهایش گزاردیم و پشتش را تهی کردیم.

در این سی سال، هرگاه که دینفروشان آهنگ سرکوب و کشتار کرده اند، نخست به سراغ کُرد و کردستان رفته اند و نمایش خونین خود را از آنجا آغاز کرده اند، کشتار کُردان همیشه پیش درآمد کشتار دیگر ناسازگاران بوده است، بیهوده نیست که کُرد نام "پیش-مرگه" را بر خود نهاده است. بهوش که اگر اینبار نیز چون همیشه ناسپاسی کنیم، خون دلاوران کرد پیش از هر کسی دامان ما را خواهد گرفت و اینبار سزای ناسپاسیهای بی پایانمان سخت و دردناک خواهد بود.

برخیزیم و صدای فرزادها و شیرینهای این سرزمین را به هر زبانی که می توانیم بگوش جهانیان برسانیم و نقطه پایانی بر سه هزار سال ناسپاسی در برابر پیشمرگان آزادی نهیم، بکوشیم که خون فرزاد و شیرین و علی و فرهاد و مهدی هرگز از جوش و خروش نیفتد، تا در ایران آزاد فردا، ما به دلاوران کُردمان ببالیم و کردستان بما ببالد، و بداند که ناسپاسی از قاموس ما رخت بسته، و کُرد با زبان مادریش و با فرهنگ و دین و آئینش، دیگر نه پیشمرگه، که چشم و چراغ کیستی و هستی ایرانی خواهد بود، و در کردستانی خواهد زیست که در آن بزبان خود بگوید و بسراید و بیاموزد و بیاموزاند، "کُرد" بماند و فرهنگ خود را ببالاند آنرا چون گوهری تابناک بر افسر پرشکوه فرهنگ ایرانی بنشاند.
هله! تا زمانمان هست کاری کنیم تا خون دلاوران کُردمان بیهوده بر زمین نریخته باشد،
که فردا دیرتر از آنست که می پنداریم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

ما و بنی اسرائیل


سفر کاسپین ماکان به اسرائیل و دیدار او با شیمون پرز بگومگوهای فراوانی را برانگیخت و می توان گفت که بخش بزرگی از نوشته های اینترنتی در نکوهش این کار به روی کاغذ آمدند. برخورد نیروهای اپوزیسیون درون و بیرون جنبش سبز نمایانگر یکی از زخمهای ناسور شده پهنه اندیشه سیاسی در ایران است. "اسرائیل ستیزی" در جایگاه یک گفتمان برجسته کنشگری سیاسی در ایران خود را برهنه در تماشاگه مردم نهاد و برای چندمین بار نشان داد سخن کارل مارکس که گفته بود: «سنتهای نسلهای درگذشته همچون کابوسی بر مغز زندگان سنگینی می کند» (1)، بیهوده و ناروا نبوده است. در یکسوی این برخوردها سخن بر سر این بود که آیا آقای ماکان براستی نامزد ندا بوده است یا نه (و این خود نشانی از اندیشه نرینه سالار ایرانی بود که گمان می برد اگر "مُهر" بزرگان قبیله بر یک پیوند عاشقانه نخورده باشد، عاشقان با سر در چاه ژرف گناه و آلودگی درخواهند غلطید!)، و در سر دیگرش بهره برداری رژیم کودتا از این دیدار و فریب مردم بهانه ای بود برای نکوهش مردی که نامش خوب یا بد، با نام ندا آقاسلطان پیوند جاودانی خورده است.

من اگرچه در همان روزهای نخست برآن بودم که نگاه و نگر خود را در اینباره بنویسم، درستتر دیدم اندکی درنگ کنم تا گردوخاک برخاسته از این رخداد فروبنشیند و آتش پرتنش بگومگوهای خشمگینانه رو به خاموشی نهد، تا بتوان بدور از نفرینهای فراوان و آفرینهای انگشت شماری که بهره اسرائیل می شوند، نگاهی دیگر بر این پرسمان ریشه دار افکند.

برای من که خود نیز تا پیش از آمدنم به اروپا مردمان میان رود اردن و دریای مدیترانه را به "فلسطینی خوب" و "اسرائیلی بد" بخش می کردم، این پرسش هر از گاه رخ می نماید که چرا اسرائیل در میان همه کشورهای جهان برای ما کنشگران ایرانی از جایگاه ویژه ای برخوردار است؟ آیا کشتار فلسطینیان بدست ارتش اسرائیل ریشه این نگاه ما به اسرائیل است؟ یا چگونگی پیدایش این کشور که نزدیک به یک و نیم تا سه میلیون فلسطینی با آواراگی خود بهای آنرا پرداختند؟ آیا ویژگی "اشغالگری" اسرائیل است که ما را به دشمنی با آن وا می دارد؟ یا بی پروائی سران آن در کشتار بیگناهان و بی هراسی آنان از نگاه جامعه جهانی؟

در جنگ رهائیبخش الجزائر که تا سال 1962 بدرازا کشید، به گفته الجزائریان یک و نیم میلیون و به گفته فرانسویان سیسد و پنجاه هزار تن جان باختند. در همان سالهایی که گروهی از سران اپوزیسیون ایران پس از کودتای بیست و هشتم مرداد (1953) به فرانسه گریخته بودند، ارتش فرانسه روستاهای الجزایر را به آتش می کشید و مردان را می کشت و زنان و کودکان و سالخوردگان را آواره می کرد و نیم نگاهی به یادنوشته های رزمندگان ارتش آزادیبخش الجزائر به ما می گوید که چگونه سربازان فرانسوی زخمیان الجزایری را به بهانه درمان در بالگردهایشان می نهادند و آنها را از فراز جنگلها به زمین پرتاب می کردند. در همان روزها بخش بزرگی از چهره های شناخته شده اپوزیسیون ایران (از شریعتی و بنی صدر گرفته تا هما ناطق و بسیاری از سران کنفدراسیون دانشجویان) در پاریس بودند و هیچ کس از بودن در کشوری که سرانش فرمان به چنین تباهکاریهایی می دادند، شرم نمی کرد.

من در اینجا بر روی نمونه فرانسه اندکی بیشتر درنگ کردم، زیرا این کشور در میان آزادیخواهان جهان با نام "مهد آزادی" شناخته می شود (و می شد)، اگرچه تاریخچه تبهکاریها و کشتارهای فرانسه در سالیان پس از جنگ جهانی دوم که آنرا دوران نو می خوانیم، از مرزهای الجزائر بسیار فراتر می رود و خطی از خون بر قاره افریقا نقش می کند. از کشتارهای انگلستان در هندوستان و افریقا گرفته تا جنگ ویتنام با بیش از یک میلیون کشته و میلیونها آواره، می توان دریافت که کشتار و آوارگی تنها سرنوشت فلسطینیان نبوده است و نزدیک به همه کشورهایی که سران اپوزیسیون در آنها پناه یافته اند، پرونده ای سنگین در زیرپا گذاشتن حقوق بشر و کشتار و آواره سازی دارند. این همه البته از بار بزهکاریهای اسرائیل در باره فلسطینیان سرسوزنی کم نمی کند، ولی در برابر چشمان هر انسان آزاده ای این پرسش را می نهد که چرا اسرائیل تافته ای جدا بافته است و چرا تبهکاریهای دیگر کشورها اینچنین گشاده دستانه بخشوده می شوند؟ چرا سخن گفتن با تلویزیون صدای امریکا، امریکایی که به گفته مادلن البرایت با خودداری از فروش دارو و ابزارهای پزشکی به عراق از 1992 (جنگ نخست) تا 2003 (جنگ دوم) بیش از نیم میلیون کودک عراقی را به کام مرگ فرستاد (2)، همان امریکائی که ابوقریب و گوانتانامو را در کارنامه خود دارد، فریاد خشم و پرخاش کسی را برنمی انگیزد، ولی گفتگو با یک تلویزیون اسرائیلی توفانی از خشم و تنش برپا می سازد؟ روسیه نزدیک به سیسد سال است که مردم چچن را کشتار و سرکوب و آواره می کند و این سرزمین هیچگاه، بجز دوران استالین که مردم چچن با زور به بخشهای دیگر روسیه کوچانده شدند، رنگ آرامش بخود ندیده است. بیش از نیم سده است که چین تبت را به خاک خود پیوسته است و بهره مردم تبت در این سالیان جز کشتار و سرکوب ددمنشانه چیزی نبوده است. با این همه هیچ صدایی به پرخاش برنخواهد خاست، اگر که کسی از درون جنبش سبز با سران چین و روسیه دیدار کند و پیام مردم ایران را برای آنان ببرد و این فهرست را می توان دنبال گرفت. پس راز جایگاه ویژه اسرائیل را، که نه در اشغالگری بدتر از دیگر کشورهای نامبرده بوده است و نه در کشتار و سرکوب و تبهکاری، در کجا باید جست؟ (از آنجایی که گفتمان ستیز با اسرائیل بسیاری از کنشگران اپوزیسیون را به بدفهمی آگاهانه وامی دارد، برای چندمین بار بر این سخن انگشت می نهم که آوردن نمونه از دیگر کشورها برای کوچک کردن دژخوئیهای ارتش اسرائیل نیست، سخن تنها بر سر این است که در همه آنچه که برشماردم، آن "دیگران" کارنامه ای سپیدتر از اسرائیل ندارند).

اسلام و یهودیان: به گمان من ریشه گفتمان اسرائیل ستیزی را باید در همان سخن کارل مارکس جست. این مرده ریگ نسلهای پیش از ما است که به ما رسیده و ناخودآگاهِ ما را از ترس و کینه ای درنیافتنی به هر چیزی که یهودی است، انباشته است. نخست باید از آموزه های دینی مان آغاز کنیم. اگر همه آنچه را که در چهارچوب این دین در باره یهودیان آموخته ایم از یاد ببریم نیز، باز خواهیم دید که بخش بزرگی از قرآن، که هیچ مسلمانی درست بودن آنرا به پرسش نمی گیرد، به یهودیان پرداخته است. رابطه اسلام با آئین یهود رابطه ای بسیار پیچیده و شگفت انگیز است، با مرزهائی که گاه چون تیغ تیزند و گاه چون آب در هم می آمیزند. این چنین است که اگر نام پیامبر اسلام "محمد" تنها چهار بار در قرآن آمده است (3)، "موسا" که پیامبر یهود باشد با 136 بار پُر بسآمدترین نام در قرآن است. از آن گذشته بخشی از تاریخ آغازین اسلام (جدا از راست و دروغش) جنگهای میان سپاه اسلام و قبیله های یهودی را بازگو می کند. بخشی از نامآوران این تاریخ (باز هم جدا از راست و دروغش) یهودیان مسلمان شده اند که کعب الاحبار و عبدالله بن سبا دو تن از شناخته شده ترینهای آنانند. همچنین بخشهایی از بازگویه های اسلامی (حدیث و روایت) "اسرائیلیات" خوانده می شوند که از نگر مسلمانان باورمند ساخته و پرداخته یهودیانند. با این همه کیفر سنگسار اگرچه در هیچ کجای قرآن نیامده و از قانونهای تورات است، در همه کشورهای اسلامی برپا می شده است (و در سرزمین ما نگونبختانه هنوز هم می شود). هنگامی که نواندیشان دینی داستان امام نخست شیعیان و خلخال زن یهودی را نمونه می آورند، ناخودآگاه جایگاه پست یهودیان در سرزمینهای اسلامی را نیز آشکار می کنند؛ دادگری علی در این بود که او "حتا" از ربوده شدن خلخال پای یک زن یهودی نیز خشمناک و شرمگین می شد، در این "حتا" جهانی سخن نهفته است!

گرداگرد قوم یا ملت یهود را پرده ای چند لایه از افسانه فراگرفته است. از "پروتکل سران یهود" گرفته تا افسانه ربودن کودکان مسلمان و پختن کلوچه شَبَت از خون آنان (4)، نگاه مردمان دیگر به یهودیان چه در خاورمیانه مسلمان و چه در اروپای مسیحی، نگاهی سرشار از گمانه و سوء ظن بوده است. از یاد نباید برد که کاهنان یهودی و نگارندگان تورات خود در پیدایش این پدیده چندان بی گناه نبوده اند، چرا که نخستین افسانه پردازان در باره قوم یهود، ایشان بوده اند. زیگموند فروید در واپسین کتاب خود بنام "موسا و دین یکتاپرستی" (لندن 1939) می نویسد موسا نه یک پیامبر عبرانی، که یک فرماندار قُبطی بوده است و سرانجام نیز بدست بنی اسرائیل کشته می شود و آئینی که ما بنام دین یهود می شناسیم، تازه پس از کشتن او پا می گیرد. امروزه یافته های تاریخی نوین نشان می دهند که موسا همان "تهوتی موسه" (پسر تهوت، "موسه" واژه قُبطی بمعنی "پسر" است که در نام بسیاری از پادشاهان مصر دیده می شود) شاهزاده مصری و پسر و جاینشین قانونی "آمون هوتپ" (آمنوفیس) و برادر ناتنی "آخ اِن آتون" (اشناتون، همسر نوفره ته ته) بوده است که از ترس کشته شدنش بدست نوفره ته ته نزد "بنو ییتسرائل" (بنی اسرائیل) فرستاده می شود و تا ده سالگی نزد آنان می ماند. تورات با در هم آمیختن خوانش دیگرگون شده این داستان و افسانه سارگون پادشاه نیرومند آکاد، موسا را پسری عبرانی از خاندان لاوی می داند که از ترس فرعون در سبدی نهاده شده و در رود نیل افکنده می شود تا دهها فرسنگ راه را در عکس جریان رود بسوی جنوب درنوردد تا به "مِن نوفِر" پایتخت فرعون برسد! افسانه دیگر داستان یوسف است که مرد دوم مصر می شود و این کشور را از خشکسالی بدر می برد. از دیگر افسانه ها افسانه پوریم است که بر پایه آن مردخای به وزیری "احشوروش" (اردشیر؟ خشایارشا؟) می رسد و شاهنشاه ایران را وامی دارد دست یهودیان را در کشتار دشمنانشان (هفتادوهفت هزار تن) در سرتاسر ایران بازگذارد. افسانه دیگر، داستان پیشگوئیها یا "مکاشفات" پیامبران یهودی مانند ارمیاء و اشعیاء و حزقیال است، که "رویای دانیال" شناخته شده ترین آنها بشمار می رود و پادشاهی کوروش هخامنشی و آزادی یهودیان از زندان بابل را (بی گمان پنجاه تا سد سال پس از درگذشت کوروش!) پیشگویی کرده است. همه این افسانه ها بدست کاهنان یهودی به هم بافته می شدند تا به دیگر ملتها بباورانند آنها "قوم برگزیده خدا" هستند؛ این چنین بود که سرگذشت و زندگی این قوم با انبوهی از افسانه های خودی و بیگانه آمیخته شد.

ایران و اسرائیل: تا جایی که به رابطه ما با کشور اسرائیل باز می گردد، باید نخست دو نکته را باز کرد:
نخست آنکه ما با اسرائیل هیچگونه دشمنی نداشته ایم و نداریم. و دوم اینکه جهان سیاست دوست یا دشمن همیشگی نمی شناسد و تنها نگاه به سود و زیان همیشگی دارد. در سالهایی که میهن ما در آتش جنگی بی خردانه می سوخت و جوانان این مرزوبوم در نبود جنگ افزارهای پیشرفته دسته دسته بخاک می افتادند، همه آن کشورهایی که دیدار از آنها را کسی گناه نمی داند، بیاری ارتش یکی از دَدمَنشترین دیکتاتورهای سده گذشته شتافته بودند، کشورهای عربی با پول و سرباز، و کشورهای اروپائی با پیشرفته ترین جنگ افزارها. این تنها اسرائیل بود که در نهان سازوبرگ جنگی به ایران می فروخت، چرا که ایران اگرچه "دوست" بشمار نمی آمد، ولی کمک به آن در برابر عراق بسود اسرائیل می بود. در همین راستا بود که جنگنده های اسرائیلی پایگاه هسته ای اوسیراک را در سال 1981 بمباران کردند. پایگاهی که اگر نابود نمی شد، شاید با دستیابی عراق به جنگ افزارهای هسته ای شکستی خوار کننده را بر میهنمان می پذیراند. از دیگر سو همه کشورهایی که رفت و آمد به آنها واکنش کسی را برنمی انگیزد، در کشتار هم میهنان ما چه در پهنه جنگ و چه در شهرهای موشک باران شده دست داشته اند.

از دیدگاه سودهای ملی برای ایرانیان می توان گفت، اسرائیل کین جویی و فزون خواهی پان عربیسم را در دهه های پس از جنگ جهانی دوم بسوی خود کشید و آنانرا از دشمنی و رویاروئی با ایران، این همسایه نیرومند در خاور جهان عرب باز داشت. به گمان من جهان بینی بسته و واپس مانده سران و اندیشمندان عرب درست بمانند آنچه که امروز بر سرزمین ما فرمانروا است، در جستجوی یک دشمن همیشگی، پیکان دشمنی خود را اگر که اسرائیل نمی بود، بسیار زودتر بسوی ایران برمی گرداندند، همانگونه که در جنگ ایران و عراق و بر سر جزیره های ایرانی و نام خلیج فارس و در تلویزیون الجزیره و …. کرده اند و از این دیدگاه می توان اسرائیل را سپری در برابر فزونخواهی پان عربیسم دانست که ایران در شش دهه گذشته بیشترین سود را از آن برده است.

اعراب و اسرائیل: سرنوشت ملت فلسطین براستی "یکی داستان است پر آب چشم". تا جایی که به اسرائیل باز می گردد، این کشور بجز قطعنامه 181 هیچکدام از هشتسد قطعنامه سازمان ملل درباره اسرائیل و فلسطین را نپذیرفته است. قطعنامه 181 نیز رأی به بخش کردن فلسطین و بنیانگزاری دو کشور اسرائیل و فلسطین داده است. بن گوریون یکبار در برابر پرسش یک خبرنگار در همین باره گفته بود: «اونو شمونو!» (به عبری: «اونو {سازمان ملل} هیچ چیز نیست!»). چنین دیدگاهی سایه خود را بر رفتار همه رهبران اسرائیلی افکنده است و رویاروئی آنان با فلسطینیان (از اسحاق رابین و شیمون پِرِز اگر که بگذریم) همیشه از بالا و بیانگر نگاه نژادپرستانه آنان بوده است.
با این همه از یاد نباید برد که کشورهای عربی (که دیدار از آنها نیز پرخاش کسی را برنمی انگیزد) کارنامه ای شاید سیاهتر از اسرائیل در رفتار با فلسطینیان دارند. برای رهبران عرب، فلسطینیان تنها یک بهانه اند و دشمنی آنان با اسرائیل از همان آبشخوری سرچشمه می گیرد که جمهوری اسلامی را به رویاروئی با این کشور کشانده است، آنها بیش و پیش از هر چیز از "دموکراسی" اسرائیلی می ترسند، و مردم خود را چنان بر این دشمن برمی شورانند، که کسی نخواهد در تلاش برای رسیدن به حقوق شهروندی اش از اسرائیل پیروی کند. کیست که نداند رهبران عرب گاه در کشتار و سرکوب و ستم بر فلسطینیان از همتایان اسرائیلی خود پیشی گرفته اند (سپتامبر سیاه و تل زعتر تنها دو نمونه اند) و کیست که نداند فلسطینیِ شهروند اسرائیل هیچگاه شهروندی خود را با زندگی "آزاد" در یک کشور عربی تاخت نخواهد زد؟! دو نمونه یاد شده در بالا را باید کمی بیشتر شکافت:

ارتش اردن در چهارم سپتامبر سال 1970 ستاد کمیته مرکزی سازمان آزادی بخش فلسطین را زیر آفند گسترده رزمی گرفت. دستآویز این آفند اگر چه ترور نافرجام شاه حسین در روز اول سپتامبر همان سال نامیده شد، ولی بیشتر ریشه در این نکته داشت که فلسطینیان سرمست از پیروزی در نبرد کرامه آشکارا دست به نکوهش شاه حسین برای پذیرفتن قطعنامه 242 زده بودند و در برابر ارتش اردن آرایش جنگی بخود گرفته بودند. سرانجام در هفدهم سپتامبر 1970 جنگِ ناگزیر و نابرابر میان سی تا چهل هزار رزمنده فلسطینی و ارتش اردن آغاز شد و ارتش شاه حسین در ده روزِ پس از آن هزاران فلسطینی را کشتار کرد و بازماندگان را به لبنان راند، رخدادی که آغازگر و راهگشای تنش میان فلسطینیان و حزب فالانژیست، حزب کتائب و ارتش سوریه بود و سرانجام به جنگهای خانمان برانداز درونی در لبنان انجامید.

در تابستان ۱۹۷۶ هنگامی که لبنان در آتش جنگ درونی میسوخت، نیروهای حزب فالانژیست لبنان با پشتیبانی ارتش سوریه که گرداگرد اردوگاه تل زعتر را فرا گرفته بود و از رسیدن پشتیبانی به رزمندگان فلسطینی جلوگیری می کرد، ایستادگی قهرمانانه رزمندگان فلسطینی را پس از پنجاه و دو روز (۱۲ اوت ۱۹۷۶) درهم شکستند و دست به کشتار مردم بیگناه اردوگاه گشودند. کينه و دژخوئی ددمنشانه ای که بر ضد تهيدستان فلسطينی و لبنانیِ تل زعتر به کار رفت و ایستادگی دليرانه مردم و جنبش فلسطين دستمایه سرودن چامه های بسیاری شد که شناخته شده ترین آنها از آنِ محمود درويش است و بارها همراه با موسيقی خوانده شده است.

گذشته از آن سران عرب بویژه در اردن و لبنان و سوریه سرنوشت سه نسل از فلسطینیان را برای تازه نگاه داشتن زخمی بنام "دشمن صهیونیستی" ببازی گرفته اند. آنان که فریاد "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه"شان گوش جهان را کر کرده است، هنوز و پس از گذشت هفتاد سال از آغاز آوارگی فلسطینیها به آنان حق شهروندی کشورشان را نداده اند و فرزندان آن پناهندگانی که روزی با بگردن آویختن کلید خانه هایشان در حیفا و تل ربیع (تل آویو) و قدس شب را در آرزوی بازگشت سر به بالین می نهادند، نسل در نسل در آتش این آرزوی برباد رفته و خودخواهی سران عرب، که به بهانه زنده نگاه داشتن حق بازگشت پناهندگان، آنان را از کوچکترین حقوق انسانی نیز بی بهره می سازند، می سوزند و در پناهگاههایی که آنان را از دیگر شهروندان این کشورها جدا می کند، پرپر می شوند.

ما و اسرائیل: اسرائیلِ امروز کشوری است که حقوق شهروندی و انسانی بیش از سه و نیم میلیون فلسطینی را هرروزه بزیر پا می گذارد، هیچگونه پایبندی به پیمانهای جهانی ندارد، در راه پیشبرد آماجهای سیاسی ترور و کشتار بیگناهان را روا می شمارد و در این گوشه جهان با سرسختی بر نگاهداری یک رژیم آپارتاید پای می فشارد. این ولی همه چهره اسرائیل نیست؛ اسرائیل تنها کشور خاور میانه و نزدیک است که مردم آن فرمانروای سرنوشت خویشند و از سامانه مردمسالاری پیشرفته ای برخوردارند. آزادی اندیشه، گفتار و نوشتار برای مردم اسرائیل (از یهودی و عرب و دروزی) یک پدیده پذیرفته شده است و همچنین اسرائیل تنها کشور در این بخش از جهان است، که زنان آن از حقوق اجتماعی گسترده ای برخوردارند. از گلدا مئیر در دهه هفتاد گرفته تا تسیپورا لیونی بروزگار ما، جدا از اینکه این زنان چه دیدگاهی داشته اند، می توان جایگاه زن در جامعه اسرائیل و پذیرفته بودن آنان در رهبری جامعه را دید. عربهای شهروند اسرائیل می توانند نماینده خود را به کنست بفرستند و چه ما را خوش بیاید و چه ناخوش، فلسطینیان شهروند اسرائیل از حقوقی بسیار بالاتر از همتباران خود در دیگر کشورهای عربی برخوردارند.

از نیروهای مسلمان درون جنبش آزادیخواهی ایران چشمداشتی بجز دشمنی با اسرائیل نمی توانستیم داشت، ولی نیروهای مارکسیست ما نیز "مبارزه با صهیونیسم" را بخشی از گفتمان ضدامپریالیستی خود می دانستند. همچنین نزدیک به همه گروههایی که در برابر شاه دست به نبرد مسلحانه زده بودند، برای آموزش به اردوگاههای فلسطینی می رفتند و با دلی پر از کینه به اسرائیل و عشق به فلسطین به خانه بازمی گشتند. بیهوده نیست که بازماندگان آنان امروز جوانان ایرانی را برای شعار «نه غزه، نه لبنان! جانم فدای ایران!» به باد سرزنش می گیرند. در همه این سالهای دشمنی کور، هیچکس به این اندیشه نیفتاد که ما می توانیم از تنها کشور خاورمیانه که "دموکراسی" با اندریافت راستین این واژه در آن پابرجاست چیزها بیاموزیم. دشمنی با رژیم اسرائیل و سران نژادپرست آن، از یاد ما برد که اسرائیل تنها بگین و دایان و شمیر و شارون نیست و در درون مرزهای این کشور ملتی نیز زندگی می کند که شاید پرسمانهای پیش رویش، همان پرسمانهای ما باشند. اسرائیل "اوری آونری" نیز هست، و همچنین جنبش "آشتی اکنون!"، جنبشی که بر پایه ساختار و خواسته هایش می تواند هم امروز و هم فردا نزدیکترین هم پیمان جنبش آزادیخواهی ایرانیان در خاورمیانه باشد. اسرائیل نیز همچون ما دست بگریبان گرایش بنیادگرایانه یهودیان تندرو است ، ولی توانسته است با نیرو بخشیدن به جامعه مدنی کسانی را که بدنبال برپائی یک حکومت یهودی از نیل تا فرات و برپایه تورات و تلمودند (5) به کنار براند.

در زمینه حقوق شهروندی ما می توانیم از اسرائیل بسیار بیاموزیم؛ در جایی که در کشور ما حتا یک استاندار یا فرماندار کرد و بلوچ و ترکمن نمی توان یافت، در اسرائیل تا کنون چندین فلسطینی جانشین وزیر بوده اند و در سال 2007 نیز برای نخستین بار یک عرب مسلمان بنام "غالب مجادلة" وزیر "دانش، فرهنگ و ورزش" شد. همچنین ما می توانیم از ملت اسرائیل بیاموزیم که چگونه توانست زنان را در برابر بنیادگرائی نیرومند یهودی که زن را انسانی درجه دو و ابزاری برای افزایش یهودیان باورمند می داند، به جایگاه شایسته شان برساند.

اسرائیل نیز همچون ایران یک کشور چند زبانه و چند فرهنگی است و در آن یهودیان و اعراب و دروزیها و ارمنیها و چرکسها و بهائیان (که در اسرائیل خود را نه تنها هموندان یک جامعه دینی، که یک قوم ویژه می دانند) در کنار هم، گاه باهم و گاه برهم زندگی می کنند. اینان همه به زبان مادری خود آموزش می بینند و زبانشان از سوی دولت اسرائیل برسمیت شناخته می شود. این در جایی است که یک نوشته کوتاه من با فرنام "زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری" (6) از سوی بسیاری از هم میهنان "گامی بسوی تجزیه طلبان" دریافته شد و تا کنون نیز کنشگران اپوزیسیون نشان داده اند که این بخش از حقوق شهروندی را سزاوار کنکاش و پژوهش بیشتر نمی دانند، ما در این جا نیز می توانیم از اسرائیل بیاموزیم.

****

دولتمردان باید در برخورد با کشورهای دیگر تنها و تنها به سود و زیان کشور خود بیندیشند. روشنفکران و هنرمندان جامعه ولی باید در پی دوستی میان ملتها - همه ملتها و جدا از رژیم کشورشان - باشند و در پی آموختن از یکدیگر. چنین نگاهی دیگر ایرانی و اسرائیلی و فلسطینی نمی شناسد. باید بیاموزیم که اسرائیل نیز کشوری است مانند همه کشورهای دیگر جهان، که "ملت" آن را نباید با "حکومت"ش در هم آمیخت. ما باید درست به همان اندازه که در نکوهش تبهکاریها و دژخوئیهای ارتش اسرائیل پای می فشاریم، بر حق زندگی شهروندان اسرائیلی و بیش و پیش از هر چیزی بر ناگزیر بودن آشتی میان این دو ملت نیز انگشت نهیم. کار ما این نیست که از کشور و ملتی یک "اهریمن" بسازیم، کار ما تلاش برای دوستی میان ملتها و پیوند میان جنبشهای آزادیخواهانه و پیشروی همه کشورها است، پس دست دوستی مان را از هیچ ملتی دریغ نکنیم و با همه ملتها تنها خواهان یک رابطه باشیم؛

چه نام آن "سلام" باشد، و چه "شالوم"!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------------
Die Tradition aller toten Geschlechter lastet wie ein Alp auf dem Gehirne der Lebenden. .1
هجدهم برومر لوئی بناپارت، برگ 115
2. در اینباره بنگرید به گزارش کارول بِلامی که به سفارش یونیسف در 12.08.1999 چاپ و پخش شده است. مادلن آلبرایت روز دوازهم می 1996 در یک گفتگوی تلویزیونی با برنامه "شصت دقیقه" در تلویزیون "سی بی اس نیوز" در پاسخ به این پرسش که آیا تحریم اقتصادی عراق ارزش مرگ نیم میلیون کودک عراقی را داشت، خونسردانه پاسخ داد: «آری!»
3. آل عمران 144، احزاب 40، محمد 2، فتح 29
4. بکار بردن واژه دشنام-واره "جهود" در باره یهودیان گویا بخودی خود بس نیست، زبانزدهایی چون "جهود خون دیده" و "جهودبازی درنیار" نشان دهنده نگاه بیمار ما به این دسته از هممیهنانمان است.
5. این گروهها چنان نیرومندند که دولتمردان اسرائیل هنوز نتوانسته اند پس از هفتاد سال یک قانون اساسی برای این کشور بنویسند و اسرائیل از انگشت شمار کشورهائی است که قانون اساسی نوشته شده ندارد.
http://mbamdadan.blogspot.com/2007/06/blog-post_02.html .6

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

از آرزوی بهار و شادمانی نوروز!

در افسانه های کهن ایرانی آمده است:

«"زُروان" که خدوند زمان بی کرانه بود، در آرزوی داشتن فرزندی می سوخت. پس چون کامش برنیامد، پیشکشها داد و قربانیها بجای آورد. و چنین گشت که زروان، خدای زمان بی کرانه، هفت هزار سال در آرزوی بارور شدن با دلی سرشار از امید روز کهنه را بروز نو پیوست و تا آن امید در دل می داشت، هر روزی بر او "نوروز" بود. پس از پی هفت هزار سال پایورزی بر آن آرزو و پروراندن آن امید، دمی، کمتر از یک چشم برهم زدن، نومیدی در دل او راه یافت، و درست در همین یک دمِ کوتاه زهدان زروان از سرنوشت بار گرفت، از امید او هورمزد پدید آمد که نماد همه خوبی هاست، و از نومیدی و گمانه اش اهریمن، که مادر همه بدیهای جهان است، از امید راستی پدید آمد و از نومیدی دروغ».

نوروز جشن آرزوهای سال و سالیان در پیش است و جشن شادمانی بر آرزوهای برآورده شده. نوروز همان روز نوی است که در پی روز کهنه می آید و خورشیدش بر آرزو فرازمی آید و در امید می درخشد و در شادمانی فرومی شود. آرزو، امید و شادمانی زنجیره پیوسته ای را می سازند که جان و روان آدمی را می سازد و پای چرخ گردون و دست نامهربان سرنوشت را درمی بندد و بدینگونه آدمی را به گوهر بنیادین خود که نیکی و راستی و داد باشد، می پیوندد.

نوروز امسال از دل زمستانی سبز برمی دمد. آرزوی من در آستانه این سال نو آن است

که دیو ستم و بیداد از تخت خود فرو افتد،
زندانیان آزاده از چنگال دژخیمان رها شوند،
زنان آزاده میهنم به خواسته های خود برسند،
مردان دریابند که گذر از کوره راه پر پیچ و خم زندگی بی همراهی زنان همچو پرواز با یک بال شکسته است،
دارایان دریابند که شکم گرسنه کودکان این آب و خاک مغاکی است که اگر پر نشود، همگان را در خود فرو خواهد بلعید،
که ناداری تنگدستی از خاک ایرانزمین و جهان رخت بربندد،
و هیچ زبانی خاموشی نگیرد و تک تک ایرانیان سرود شادمانی و رهائی را به زبان مادری خود بسرایند،
که کودکان ایرانزمین در حسرت آموختن نمانند،
و هر کسی در گزینش دین خود آزاد باشد و خدایش را بر آئینی که خود می پسندد بستاید،
و نابرابری از همه پهنه های زندگی مردمان برون شود و هیچ کسی را بر دیگری برتری نماند،
نه در دین و آئینش،
نه در مردانگی و زنانگی اش،
نه در زبان مادری اش،
و نه در خاستگاه و زادگاهش.

و ما آزادگان هفت هزار سال هر پگاه با این آرزوها از خواب برخاستیم و روزمان همه در آن گذشت که با دیو ناامیدی درستیزیم و چون شب فرا رسید دیگر نه جان و نه توانی مانده بود که روز کهنه را به بند امید به روز نو بپیوندیم. هر نوروز آرزوهایمان را فریاد کردیم و به شمشیرهای آهیخته از پرتو خورشید امید در تاریکی شب بی پایان بر دیو هراسناک و خونریز ناامیدی تاختیم و هر بار بازپس نشستیم تا باز جان و توان و روشنی گردآوریم و باز بر دیوان بتازیم، تا این ساقه نازک امید فرونمی رد، که ناامیدی تخم اهریمن در زهدان زمان بود و تا امیدمان می بود، نیکی در دسترس و راستی در برابر چشم می نشست.

و آنگاه چون هفت هزار سال بر این کشاکش گذشت، در آستانه واپسین نبردی که می رفت میدان را به دیو نومیدی بسپارد،
تیرگی واپس نشست و جهانی همه روشن شد،
"ندا"یی چون آواز پر فرشتگان در سرتاسر این مرزو بوم پیچید،
و سپاه دیوان راه گریز گرفتند و نومیدی رنگ باخت،
آتشی در دل آزادگان برافروخته شد،
و چهره شیرین آن زیباترین فرشته امید بر آسمان ایرانزمین نقش بست.
در پایان این هزاره هفتم،
امید دوباره زاده شد،
و دیو نومیدی بخاک افتاد،
و در همان دم تخم نیکی و راستی و داد و شادکامی در زهدان زمان بارور شد.

در این نخستین نوروز پس از شکوفائی امید، در این بهار مستی که پنجه بر در می ساید، زهدان زمان بارگرفته و آبستن جمهوری ایرانی است. آبستن نوزادی که با زادنش ایران زمین از چنگال اهریمن رها خواهد شد و آزادی و برابری و آسایش و سربلندی بر این مرزوبوم پرتوافکن خواهند شد.

جمهوری ایرانی آرزوی نوروزی آزادگان است و چشمان زیبای ندا نگاهبان و نگاهدار درخت امیدی که این آرزو را برآورده خواهد کرد، جمهوری ایرانی، جمهوری شادکامی و شادخواری است.

پس ای رهگذر زمان!
اگر سوار بر بال باد بر پارسه پارسایان گذرکردی،
بخوان که نیاکانت چون بر سنگ نبشتند:

«خدای بزرگ است اهورامزدا،
که برترین خدایان است،
که این مرزوبوم را آفرید،
که آن آسمان را آفرید،
که مردمان را آفرید،
و شادی را برای مردمان آفرید» (1)

و نوروز باد و
شادی باد و
شادکامی،
اکنون،
و همیشه!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------------
1.

baga vazraka Auramazdâ hya,

mathišta bagânâm hya,

imâm bûm im adâ hya ,

avam asmânam adâ hya,

martiyam adâ hya,

šiyâtim adâ martiyahyâ hya ...



۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

ندای سبز فرشتگان


به بهانه روز جهانی زن

در سرزمینی که مردمانش میتُخت-گرا باشند و اندیشه ها نیازمند پیشینه اسطوره ای، نمادها جایگاهی ویژه می یابند و هر پدیده ساده ای می تواند حود به یک نماد فراروید. سهراب اعرابی، از نخستین جانباختگان جنبش سبز، پسر پروین فهیمی، یکی از چهره های شناخته شده جنبش زنان ایران، و از تلاشگران برجسته پویش "یک میلیون امضاء" است. این پیوند خانوادگی نمادی از پیوندهای جنبش سبز با جنبش زنان است؛ همانگونه که سهراب (از نمادهای جنبش سبز) در دامان پروین (از تلاشگران/نمادهای جنبش زنان) پرورش یافت و بالید، جنبش سبز نیز در دامان جنبش زنان بالیده و اکنون پای در خیابان نهاده است، جنبش سبز فرزند برومند جنبش زنان ایرانزمین است.

نزدیک به سه سال پیش شیرزنان ایرانی در چنین روزی دلیری بیمانند خود را در برابر نیروهای سرکوبگر رژیم به نمایش گذاشتند و اگرچه سرانجام کارشان بازداشت و زندان و شکنجه بود، ولی توانستند نخستین سنگهای دیوار ایستادگی در برابر دینفروشان را نیز استوار کنند. در نوشته ای بنام «زنان اندر ایران چو شیران شوند» (1) نوشته بودم:

«به هر روی دستگیری و بازداشت گسترده زنان در آستانه هشتم مارس نشان از دو چیز داشت، یکی از درماندگی و زبونی فرمانروائی که پایه های تختش را چند زن به لرزه می افکنند و دوم از دلیری زنانی که شاخ و شانه کشیدنها و چنگ و دندان نشان دادنهای سرکوبگران را به هیچ گرفتند و خواهیم دید که جنبش زنان ایران از پگاهان نهم مارس دیگر آن جنبش هفتم مارس نخواهد بود، بندی گسیخته و مرزی درنوردیده شده است».

جنبش زنان ایرانی را باید پیشروترین جنبش یکسد و پنجاه سال گذشته، و کارورزان آنرا فرهیخته ترین و فرزانه ترین آزادیخواهان سرتاسر تاریخ ایرانزمین بشمار آورد. در این جنبش نیک اگر بنگریم، آنرا نمونه ای خُرد از جنبش سبز خواهیم یافت:

- جنبش زنان برآمده از خواسته هایی روشن و آماجهایی شناخته شده است،
- این جنبش دارای یک رهبری گروهی است و از ابزارهای مدرن جهانی بهره می گیرد،
- هر هموند این جنبش خود یک "رهبر"، یک "اندیشه پرداز" و یک "رسانه" است،
- این جنبش هم نیازها و هم سازوکارهای یک نبرد نوین را می شناسد و هم با بهره گیری از یک سازماندهی افقی توان بکار گرفتن آن سازوکارها را برای برآوردن نیازهایش دارد.
- جنبش زنان گروههای اندیشگی، دینی، فرهنگی و اجتماعی گوناگونی را بزیر چتر خود گرفته است و در آن مسلمان باورمندی که آش نذری می پزد، در کنار کارورزان بی دین برای رسیدن به حقوق برابر با مردان تلاش می کند.
- ...

همه این ویژگیها را در جنبش سبز نیز می توان یافت. پس آنچه که از از روز هفتم مارس سال هشتاد و پنج دیگرگون شده بود، همین فراروئی جنبش زنان از یک "دختر" به یک "مادر" بود، به انسانی که نه تنها بالنده، که آفریننده نیز بود. به دیگر سخن جنبش زنان ایرانی در همان روز و پس از پشت سر گذاشتن راهی پر پیچ و خم و سنگلاخ، چنان بالید که توانست آبستن نوزادی بنام جنبش سبز شود؛

از دامان پروینها، سهرابها سربرآوردند و از دامان جنبش زنان، جنبش سبز.

امروز نیز این زنان دلیر و بیباک ایرانزمینند که پیشاپیش مردان سینه های پرمهرشان را سپر سنگ و چماق و گلوله مزدوران کودتا می کنند و هر جا نشانی از فرهیختگی و فرزانگی است، پای زنی نیز در میان است. بیهوده نیست که نماد جهانی این جنبش چهره زیبا و شاداب بانوی جوانی بنام "ندا" است. براستی اگر همه ما گرد هم می آمدیم و می خواستیم نمادی گویا و رسا برای این جنبش بیابیم، آیا نقشی شیرینتر از چهره ندا می توانستیم یافت؟ در سرزمینی که مردمانش میتخت-گرا باشند، اسطوره ها نیز به همین آسانی فراچنگ می آیند!

ندای جنبش سبز، سیمای زیبای یک زن است. ندای سبز فرشتگانی که جهان نو را با "زادن"، و نه با "میراندن" می سازند و با جان بخشیدن و نه با جان ستاندن، با آموختن و نه با از یادبردن. که زن، از ریشه "زندگی" است و فرشته ای برای آفریدن و آموختن. و اگر ریشه واژه فرشته را در پارسی باستان پی بگیریم، به "فرا-ایشتَه-کا" (2) خواهیم رسید، که امروز به آن "فرستاده" می گوئیم: فرستادگانی از سوی خرد و بخت و هوش و سرنوشت، برای ساختن ایران نوین.

زنان ایرانی توانستند با آرامش و آفرینندگی و بردباری از پس کاری برآیند که اندیشه مردانه با ستیز و خون و نبرد در آن وامانده بود. گویا آنان پیام نیمتاج خانم دختر مسعود دیوان لک را از پس یکسد سال بگوش جان نیوشیده بودند که سروده بود:

شد پاره پرده عجم از غیرت شما / ایــنک بــــیاورید که زنـها رفو کنند

جنبش سبز اکنون مادر خود را شناخته است و جای آن دارد که نه بر دستان، که بر پاهای او بوسه زند و خواسته های بنیادین جنبش زنان را درشت و پررنگ بر سینه پرچم خود بنشاند. برجسته کردن خواسته های زنان و پایفشاری بر برابری همه سویه مرد و زن گامی ناگزیر بسوی آزادی و رهائی است. تنها با برانداختن همه نمادهای نابرابری است که می توان به جامعه ای آزاد، سرافراز و آسوده رسید. باید روز جهانی زن را بهانه ای کرد برای برافراشتن پرچم نبرد با این نابرابری، و در بهانه های دیگر خواهان از میان رفتن نابرابریهای دینی، زبانی، فرهنگی، و ... شد.

برخیزیم و بر دستان پرمهر زنان ایرانزمین بوسه زنیم و در آستانه روز جهانی زن، آنان را برای زادن و پروردن این فرزند برومند و و این جنبش پرشکوه سپاس گوئیم،

باشد که ندای سبز فرشتگان آزادی در آسمان ایرانزمین طنین افکند!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

---------------------------------------------------------
http://mbamdadan.blogspot.com/2007/02/blog-post.html .1
Fra-ishta-ka .2

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خنده هاتان را که از لبها ربود؟


بیگمان هنگامی که هومر و ویرژیل (1) در حماسه های خود داستان اسب تروآ را بازگو می کردند، حتا در خواب نیز نمی دیدند که روزگاری در سرزمینی که کشورشان بارها با آن در نبرد بوده است، کسانی دست به بازسازی آن اسب افسانه ای بزنند. "کالخاس"، پیشگوی سپاه آگاممنون که پس از ماهها نبرد بی سرانجام با پریاموس پیروزی را دست نیافتنی می دید، سخن از نیرنگی بمیان آورد، که اودیسه ئوس سازنده آن بود، نیرنگ "اسب چوبین تروآ". بدین گونه یونانیان تروآ را فروگرفتند و "اسب تروآ" به زبانزدی جهانی فرارُست.

بخشی از تلاشگران سرشناس جنبش سبز، مردم را به ساختن اسب تروآ در روز بیست و دوم بهمن فراخوانده بودند، مردم باید خود را چون هواداران رژیم می آراستند و میدان آزادی را پر کرده و در دست می گرفتند و آنگاه از اسب چوبین سروروی "حرب اللهی" بدر می شدند و با برافراشتن نمادهای سبز چهره می نمودند. پیشگویان جنبش سبز گویا از یاد برده بودند که "کالخاس" این راز را تنها با آگاممنون در میان گذاشته بود و آنرا بر سر دیوارهای شهر تروآ و آنهم هفته ها پیش از روز نبرد جار نزده بود. هرچه بود، کودتاگران هواداران خود را با سدها اتوبوس به میدان آزادی رساندند و دیواره پهنی از نیروهای رزمی خود را بدور این میدان کشاندند تا پای هیچ سبزپوش پنهانی به میدان نرسد. احمدی نژاد سخنرانی خود را با سخنان بی سروته همیشگی اش به پایان برد، در دیگر خیابانهای شهر جوانان سبز با نیروی ویژه و بسیج درگیر شدند و تنی چند به زندانیان و زخمیان جنبش سبز افزوده شد.

تا آنجا که من گزارشها و نوشته های تلاشگران جنبش سبز، و همچنین رسانه های کودتا را دنبال کرده ام، در یک سو سخن از شکست و ناامیدی می رود و در سوی دیگر فریادهای پیروزی بر آسمان است. برای ارزیابی بی یکسویه و دادورانه این رخداد، باید نخست ببینیم اندریافت ما از پیروزی و شکست چیست. نخست به ارزیابی "پیروزی" از دیدگاه کودتاگران می پردازم:

اگر آماج رژیم کودتا این بوده باشد که احمدی نژاد در یک گردهمائی میلیونی سخنرانی کند و در شهر چنان آرامشی برپای شود که صدای فریاد هیچ سبزجامه ای بگوش نرسد، باید گفت که کودتا تنها به یکی از آماجهای خود رسیده است: احمدی نژاد توانست خود را با چرخبال به میدان آزادی برساند و سخنرانی خود را به پایان ببرد. کودتاگران که "همه" نیروهای خود را بسیج کرده بودند تا "همه" هواداران خود را به میدان آزادی و خیابانهای پیرامون آن بکشانند، نتوانستند حتا یک چهارم این میدان را پُر کنند. عکسهایی که سایت گوگل از این روز گرفته است، بخوبی نمایانگر شمار راستین مردم در میدان آزادی است. از دیگر سو پس از گذشت سه روز و با بارگذاری همه فیلمهای گرفته شده در این روز، می توان دید که آرامش گورستانی شاید تنها در میدان آزادی و در برابر تریبون سخنرانی برپای بود و نه تنها در خیابانهای دور از هم در کلانشهر تهران جنگ و گریز میان سبزجامگان و سرکوبگران درگرفته بود، که حتا در میدان صادقیه نیز که چندان از میدان آزادی دور نیست و سرکوبگران از یک هفته پیش می دانستند که کروبی راهپیمائی خود را از آن آغاز خواهد کرد نیز، آرامشی در کار نبود. سخن کوتاه کنیم:

کودتا در بسیج مردم و نمایش نیرو و پایگاه مردمی خود شکست خورد،
کودتا در برپائی آرامش گورستانی در تهران و شهرهای سبزی چون شیراز و اهواز و اصفهان شکست خورد،
کودتا تنها در زمینه برپائی سخنرانی احمدی نژاد پیروز بود.

آیا می توان برای برای یک رژیم کودتاگر شکستی بزرگتر از این پنداشت، که برگزاری بی دردسر سخنرانی رئیس خود را یک پیروزی بداند؟ از آن گذشته حتا اگر میلیونها شهروند ایرانی نیز در این روز به میدان آزادی می آمدند نیز، باز از پیروزی کودتاگران سخن نمی توانستیم گفت، آیا در کشوری که بیش از نیمی از شهروندان آن در آتش تنگدستی و ناداری می سوزند و بسیاری از آنان یا تن شان را در برابر تکه نانی می فروشند و یا "کلیه" خود را، می توان بسیج "مردم" و برپائی نمایشهایی اینچنینی را یک پیروزی به شمار آورد؟ (2)

ولی آماج سبزجامگان چه بود؟ آیا براستی آنگونه که عطاالله مهاجرانی، که دستی نیز در پروژه اسب تروآ داشت، در نوشته ریشخندآمیز خود نوشته است «به نظر می رسد که برخی گمان می کردند در روز 22 بهمن نظام جمهوری اسلامی سقوط می کند و آن برخی جشن پیروزی برگزار می کنند و به سرعت در مناصب قدرت قرار می گیرند و به تعبیر خودشان آکسیون نهایی انجام می شود»؟ (3) آیا کسانی براستی باور کرده بودند که می توان رژیم کودتا را در این روز بزیر کشید و روز بیست و سوم بهمن به آزادی و برابری دست یافت؟

مرا در اینجا چندان به نوشته مهاجرانی کاری نیست. مهاجرانی که امروز بناگهان خوابدیده و آزادیخواه شده است، نباید از یاد ببرد که بروزگار وزیر بودنش چه بر سر آزادی، بویژه آزادی رسانه ها رفت. با این همه او نیز یکی از میلیونها شهروند ایرانی است و باید از حق گزینش میدان کُنشگری سیاسی خود برخوردار باشد و بتواند در کنار سبزجامگان بایستد. ولی هنگامی که چنین کسی "اطاق فکر" براه می اندازد و به این نیز بسنده نکرده و پای به میدان طنّازی و دلبری می نهد و می نویسد: «یکی از این افراد که 31 سال است دارند رژیم را عوض می کنند، از بیانیه شما خیلی برآشفته بود و می گفت: آقا دوباره این مذهبیا دارن سفره رهبری جنبش را از دست ما در میارن! به اش گفت: نه عزیزم محکم سفره را نگه دار به هیچ کس نده!»، آنگاه باید گریبان او و دیگرانی چون او را گرفت و گفت:

«اگر بر آنید که جامه پرهیزگاران بر تن کنید، دست بدارید تا هرآنکس که شما را می شناسد، در خاک شود!»

تا به امروز هنوز در جایی نخوانده ام که آقای مهاجرانی سخنان خود در کتاب "نقد توطئه آیات شیطانی" را پس گرفته باشد (4). پس بر ما است که به هزاران چشم این "همراهان" را بپائیم، که اگر چنین نکنیم، روزی بخود خواهیم آمد که فتوای کشتنمان را همین تازه-آزادیخواهان بدست خود بنویسند.

گمان من بر این است در میان تلاشگران جنبش سبز نه تنها کسی به سرنگونی رژیم باور نداشت، که بدنبال آن نیز نبود. پس اگر آماج سبزجامگان در روز بیست و دوم بهمن ماه برهم زدن سخنرانی احمدی نژاد، گردهمائی گسترده در تهران و شهرستانها و آشکار کردن نیروی پنهان خود بوده باشد، باید گفت دستان آنان چندان نیز تهی از پیروزی نیست:

آنها توانستند ریشه دار بودن و نیرومندی خود را نه تنها به کودتاگران، که به همه جهانیان نشان دهند.

آنها اگرچه نتوانستند سخرانی فرمانده کودتاگران را برهم بزنند و بدینگونه او را انگشت نمای جهانیان کنند، ولی به خوبی نشان دادند که کودتا تنها و تنها در سایه بسیج همه نیروهای خویش و بکار بردن همه ابزارهای سرکوب است که می تواند یک سخنرانی ساده را آنهم در تهران برگزار کند، این دستآورد را نباید دست کم گرفت.

اکنون و پس از بررسی فیلمهای رسیده می توان دید که در تاروپود یک چنین تور گسترده پلیسی-امنیتی ِ افکنده شده بر سر شهر، راهپیمائیها و گردهمائیها براستی "گسترده" بوده اند. از یاد نبریم، جنبش سبز اگرچه نیرومند است، ولی نیروی خود را در بازوهایش نیانباشته است. بیاد بیاوریم نازکای شکننده پیکر زن جوانی را که در زیر چماق سرکوبگران در هم شکست و فروریخت (5). پس با چنین بسیج گسترده و این گشاده دستی سرکوبگران در بکارگیری زور حتا اگر یک تن، آری "یک تن"، نیز به خیابان می آمد، پیروزی بدست آمده بود.

دستآورد بزرگ بیست و دوم بهمن را ولی در جای دیگری باید جست. پروژه اسب تروآ اگرچه شکست خورد، ولی جنبش سبز را گامی به پیش برد و درونمایه آنرا دچار دگرگونی کرد.

چرا اسب تروآ نتوانست دروازه های آزادی را بروی ایرانیان بگشاید؟ به گمان من بزرگترین آموزه این ناتوانی در آن بود که سبزجامگان خود را به دشمنانشان همانند کردند. به دیگر سخن، و اگر از زبان انگاشت و پنداره کمک بگیریم، بدترین راه برای شکست دادن دشمن آن است که خود را هم در نهان و هم در آشکار همانند او کنیم. در اینجا سخن از سروروی و جامه های بر تن پوشیده نیست. تا به امروز تنها راه سبزجامگان برای نمایش توانمندی خود برگزاری راهپیمائی در روزهای آئینی (دینی و یا دولتی) جمهوری اسلامی بود. حتا شانزدهم آذر هم که یادآور در خون خفتن سه تن از تلاشگران جنبش دانشجوئی در زمان شاه است، یک آئین دولتی است. این شیوه تا کنون پاسخگوی نیازهای یک نوزاد چند ماهه بود. جنبش سبز ولی اکنون کم کم دوران نوزادی را پشت سر می گذارد و باید بدنبال دستآویزهای دیگری برای بزانو درآوردن رژیم کودتا باشد. در پیوند با این شیوه است که دیگر نه تنها باید بدنبال روزهای ویژه جنبش سبز گشت، که شعارها، خواسته ها و بیش و پیش از هرچیز "گفتمانهای" جنبش نیز نباید هیچگونه همانندی با گفتمانهای جمهوری اسلامی داشته باشند. برای نمونه اگر "زن ستیزی" یکی از گفتمانهای برجسته جمهوری اسلامی است، می توان با پیوند دادن خواسته های جنبش زنان به جنبش سبز و برجسته کردن گفتمان "برابری زن و مرد" (که بسیار پیشتر از این بدست توانا و پرمهر شیرزنان این آب و خاک آغاز شده است) روز زن را به یک روز آئینی برای جنبش سبز فرارویاند و نشان داد که اگرچه بخش بزرگ و شاید بسیار بزرگی از تلاشگران جنبش سبز مسلمانان باورمند هستند، ولی راه آنان از مسلمانان هوادار جمهوری اسلامی درست بر سر بزنگاهی چون حقوق زنان است که جدا می شود. در چنین آوردگاهی است که نیروهای ایستاده در دو سوی میدان هیچ همانندی و هم-گوهری با یکدیگر ندارند و نه تنها در برون، که در درون دلهایشان نیز رودرروی هم ایستاده اند.

جنبش سبز پس از بیست و دوم بهمن پای در راهی فراختر، ولی پرپیچ و خم تر و سنگلاخ تر نهاده است و با گامهایی کوچک ولی استوار بسوی جمهوری ایرانی ره می سپارد. این راه بزودی به پایان نخواهد رسید و در آن افتادن و خاستنها خواهد بود، با پیروزیهایی گاه بسیار کوچک و شکستهایی گاه بسیار بزرگ. بیاد بیاوریم دلاوریهای پدران و مادرانمان در جنبش مشروطه را که هیچگاه از شکست نهراسیدند و استوار و بی هراس راه را تا بپایان رفتند. بیاد بیاوریم پیروزیهای کوچک و شکستهای بزرگشان را، و بیاد بیاوریم امیدهای بزرگترشان را. آنان این راه را با سرافرازی پیمودند، ما را چه جای ناامیدی که هنوز رخدادی چون به توپ بستن مجلس را هم بر خود ندیده ایم؟

اسب تروآی جنبش سبز در میدان آزادی کارگر نیفتد، اینک این اسب تروآی کودتاگران است که در میان خود ما در گوشمان سرود ناامیدی و شکست می خواند،

نگذاریم پروژه اسب تروآی رژیم به بار بنشیند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. گزارش نخستین جنگ تروآ از میان رفته است. آنچه که بدست ما رسیده بازگوئی این میتُخت یونانی بدست هومر (اودیسه، ترانه هشتم، بند 493) و ویرژیل (اِنِئیس، ترانه دوم) است.
http://www.youtube.com/watch?v=wcpeclOTWsI .2
دیدن این فیلم اشک بر چشمان هر آزاده ای می نشاند. آیا روااست که در کشوری چون ایران و با آنهمه دارائیهای گوناگون، مردمانی یافت شوند که خوردن "ساندیس و شیرینی" برایشان آرزوئی چنان دست نیافتنی باشد، که در گرفتن آنها سر از پا نشناسند؟
http://mohajerani.maktuob.net .3
4. مهاجرانی هنوز از نوشتن این کتاب بر خود می بالد (بنگرید به نشانی بالا). او نه تنها سلمان رشدی را "مزدور انگلیس و صهیونیسم" می داند، که فرمان خمینی بر کشتن این نویسنده را که گناهی جز "نویسندگی" نداشته است، درست می داند. آیا می توان کشتن انسانها را برای اندیشه و باورشان درست دانست و همچنان دم از آزادی و دموکراسی زد؟
https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiK1j3LdIMI6ek1n4sScQBTHMMmdvKPfkxRpiy0G5FabHFbM1rB7ZBDq8d5bc5TkUtPrMMMSEPFS1bf_6MqpaBCQWMC67UYPb2TexKCo3x7bj0PdO2Vhu2pD87H442gLqhaF8zTrqqctLg/s400/Goftaniha.jpg .5

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

چه کسی از جمهوری ایرانی می ترسد؟

پنج روز دیگر آزادیخواهان ایران بار دیگر به خیابانها خواهند آمد و رودرروی نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی خواسته های خود را فریاد خواهند کرد. مانند راهپیمائیهای گذشته شعارهای نوینی بر زبان راهپیمایان روان خواهند شد و دوباره بگومگوهای بی پایان بر سر زودهنگام بودن و یا تندروانه بودن آنها آغاز خواهند شد. شاید هیچ شعاری به اندازه شعار "جمهوری ایرانی" تا کنون واکنش اندیشه ورزان و تلاشگران جنبش سبز را – چه در درون و چه در برون از ایران – برنیانگیخته باشد. آزادیخواهان ایرانی، این شعار را برای نخستین بار روز هشتم مرداد ماه و در چهارراه ونک خیابان ولیعصر سر دادند (1). واکنش کسانی چون میرحسین موسوی با نگاه به اندیشه ایشان نابیوسان و شگفت آور نبود، موسوی در بیانیه سیزدهم خود آشکارا نوشت: «ما جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد را میخواهیم». آنچه شگفت آور می نمود، برخورد گروهی دیگر از تلاشگران جنبش بود که اگرچه هیچکدام مهری به جمهوری اسلامی آقایان موسوی و خاتمی در دل نداشتند، هر یک به بهانه ای این شعار را "نابجا"، "تندروانه"، "نارسا" و یا "بهانه ای برای سرکوب بیشتر" می دانستند.

مشت نمونه خروار کسانی که به این شعار پرداختند، آقای اکبر گنجی بود که آنرا در پرده "مسئله ساز" خواند (2). گنجی می نویسد:
«نوعی شيرينی وجود دارد که دانمارکی به شمار می آيد. نوعی سوسيس وجود دارد که آلمانی به شمار می آيد. نوعی فوتبال وجود دارد که آمريکايی محسوب می شود. نوعی رقص وجود دارد که هندی محسوب می شود. نوعی نان وجود دارد که فرانسوی به شمار می آيد. نوعی يقه وجود دارد که انگليسی محسوب می شود. آيا موجودی يا ايده ای به نام "جمهوری ايرانی" می تواند وجود داشته باشد يا به شمار رود؟ اگر جمهوری، حکومت جمهور مردم، مطابق قوائدی خاص،چارچوبی معين و نتايج نامعين باشد (يعنی از پيش معلوم نيست چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود)، ايرانی و غير ايرانی نخواهد داشت. به تعبير ديگر، آيا نوعی جمهوری وجود دارد که ايرانی به شمار رود؟ پاسخ منفی است».

پیش از آنکه به این سخنان آقای گنجی بپردازم، نمونه دیگری از برخورد اندیشورزان برون از رژیم را با شعارهای سرداده شده از سوی کارورزان جنبش سبز می آورم تا سخن آشکارتر گردد. روز بیست و هفتم شهریور ماه و در راهپیمائی روز قدس، شعار "نه غزه، نه لبنان! جانم فدای ایران!" یکی از فراگیرترین شعارها بود و دیدیم و خواندیم که خشم کارگزاران رژیم کودتا تا به کجا از این شعار برانگیخته شد. در این سوی آب نیز کسانی ناگهان بیاد همبستگی جهانی با خوانش کهنه مارکسیستی آن افتادند و این شعار را "نادرست"، "ناسیونالیستی" و حتا "عربستیزانه" خواندند. مشت نمونه خروار اینان آقای ف. تابان سردبیر تارنمای "اخبار روز "است که در نوشتاری بنام "درباره ی بعضی شعارها در تظاهرات مردم، وظیفه ی ملی – مسئولیت جهانی" با ترساندن خوانندگانش از آنچه که خود آنرا "ناسیونالیسم آریائی" می نامد، می نویسد:
«اما باید هشیار بود شعارهایی که گفته می شود دست مایه ی کسانی نشود که سال هاست می کوشند به نفرت ملی در میان ایرانیان و نفرت ملی بین مردم ایران و مردم کشورهای منطقه دامن بزنند و «عرب ستیزی» را به یکی از خصوصیات ما ایرانیان تبدیل کنند. در جنبش مردمی ایران نباید این معادله شکل بگیرد که حماس با مردم غزه، و حزب الله با مردم لبنان، یکی است». برای کوتاه شدن سخن بخشی از پیامی را که در زیر نوشته ایشان گذاشته بودم در اینجا می آورم:
«... نخست آنکه برای ما رخدادهای فلسطین و غزه باید به همان اندازه دردناک باشد، که رخدادهای چچن و داغستان و سومالی و سودان و روآندا و کنیا. اگر درد ما درد انسانها است، چرا باید فلسطین و لبنان تافته جدابافته باشند، جز این است که گفتمان همبستگی با فلسطین یکی از زیرگفتمانهای گفتمان ضدامپریالیستی چپ کهنه اندیش دهه چهل خورشیدی بوده است، که صهیونیسم را نوکر زنجیری امپریالیسم می دانست؟
دوم اینکه شعارهای سیاسی نه بازگو کننده کننده راهبردهای دراززمانند، و نه بازتاب جهانبینی یک جنبش، آنها "واکنش" و یا "درخواست" هستند. اگر کودتاگران تقلب می کنند، مردم فریاد می زنند "رأی منو پس بده"، اگر دولت راهپیمایان را دستگیر می کند، آنها شعار می دهند "زندانی سیاسی، آزاد باید گردد" و .... . پس اگر دولت ایران سرمایه های ملی ما را، آنهم در شرایطی که بیش از نیمی از مردم کشورمان در آتش تنگدستی می سوزند و لشگری از کارتن خوابها در خیابانهای تهران و کلانشهرهای ایران روانند و دخترکان ایرانی در دوبی بفروش می روند و ... در لبنان و غزه آتش می زند، در خواست راهپیمایان "باید" این باشد که این سرمایه ها نه در غزه و نه در لبنان، که در ایران به کار روند و گره از درد مردم ایران بگشایند. شما با بهره گیری از کدام دانش زبان شناسی توانسته اید از دو واژه "نه غزه" و "نه لبنان" دشمنی با مردم این دو کشور و "عربستیزی" بیرون بکشید؟
آشتی میان اعراب و اسرائیل، در دراززمان بسود ما ایرانیان نیز خواهد بود. ولی برای رسیدن به این آشتی و پایان بخشیدن به جنگی که هرگز جنگ ما نبوده است، نباید آتش به خرمن سرمایه های خود بزنیم و انگشت سرزنش بسوی جوانان پاکباخته ای دراز کنیم که تنها و تنها خواهان بهره مند شدن از سرمایه های ایرانی در درون ایران هستند.» (3)

همه کسانی که گمان می کنند شعار "نه غزه، نه لبنان! جانم فدای ایران!" را چند "ناسیونالیست آریائی" ساخته و گروهی جوان ناآگاه سرداده اند، بد نیست نخست نگاهی به تارنمای خبرگزاری مهر بیفکنند که می نویسد: «دانش آموزان روستای "یسرگچن" شهرستان گنبد کاووس در شرق گلستان مجبورند برای رفتن به مدرسه از عرض رودخانه خروشان گرگانرود (عمق 5 متر) با قایق عبور کنند، در حالی که ساختن پل در این مسیر هزینه چندانی ندارد» (4). نگاهی به چهره های این کودکان بی پناه ایرانزمین بیفکنیم و آنگاه در تارنمای تابناک بخوانیم که جمهوری اسلامی برای مردم لبنان بیست پل بزرگ و نود پل کوچک ساخته و یا در دست ساخت دارد (5). به کلاسهای نیمه ویرانه این سازندگان آینده ایران بنگریم و در همان نشانی بخوانیم که جمهوری اسلامی برای کودکان لبنانی یکسد و پنجاه و هفت دبستان و دبیرستان و آموزشگاه می سازد. نگاهی بیفکنیم به گزارش خبرگزاری مهر در باره کپرنشینان روستای کهوم زاهدان (6) و باز در تارنمای تابناک بخوانیم که جمهوری اسلامی در لبنان هزار و سیسد و هشت پروژه ساخت و ساز و مین روبی را با سرمایه های ملت ایران پیش می برد. آیا حتا اگر حزب الله لبنان و حماس پیشروترین و آزادیخواه ترین جنبشهای جهان نیز می بودند، ساختن یکسد و ده پل در لبنان، در جایی که کودکان ایرانی برای رفتن به دبستان هرروز باید تن به خطر مرگ بدهند و از رودخانه ای خروشان گذر کنند، در راستای همان "مسئولیت جهانی" بشمار می رفت؟ آیا می توان به بهانه ترس از عربستیزی و افتادن به دام "ناسیونالیسم آریائی" بر شعار "نه غزه، نه لبنان! جانم فدای ایران!" و بر کسانی که آنرا سر می دهند خرده گرفت؟ آیا "مسئولیت جهانی" و "همبستگی بین المللی" یعنی برافروختن چراغی که به خانه خودی رواست، در مسجد بیگانگان، و ربودن نان از دستان کودکان بی گناه ایرانی و نهادن آن بر دهان کودکان دیگر کشورها؟

شعارها در ایران اگر آهنگین و دارای قافیه نباشند، هرگز فراگیر نمی شوند. مرا کاری با درست و نادرست این پدیده نیست. همین اندازه می دانم که برای مردمانی که چامه های آهنگین سدها و و شاید هزاران چامه سرا یاد تاریخی آنان را انباشته است و "شعر" و "شاعری" بخشی جدائی ناپذیر از گوهر آنان است، "شعار" پیوند تنگاتنگی با "شعر" دارد. پس اگر در این راستا سخنی بر زبان راهپیمایان رفت که با اندیشه ما نمی خواند، بدنبال ریشه های فلسفی و ایدئولوژیک آن نگردیم و بدانیم گاه تنها این تنگنای قافیه است که شعار را می سازد و نه فرایندهای پیچید اندیشگی و آمارگری های سیاسی. برای نمونه در همان روز بیست و هفتم شهریورماه شعار دیگری سرداده شد که شنیدنش هراسی بزرگ و ژرف را در دل هر انسان فرهیخته ای بر می انگیخت: «نسل ما آریا است، دین از سیاست جدا است!» گذشته از آنکه چیزی بنام "نسل آریا" در اندریافت نژادی آن هرگز هستی نداشته است و اگر نیز می داشت، با این آمیختگی ِ فرخنده و پربار ِ خونی و فرهنگی و زبانی که در ایران ما هست، سخن گفتن از آن باز هم شوخی بی مزه ای بیش نمی بود، هیچ پیوندی میان ویژگیهای نژادی یک ملت و جدائی دین از سیاست نمی توان یافت. سر دادن این شعار با این واژه ها بخوبی نشان می داد که راهپیمایان می خواهند خواست خود برای جدائی دین از سیاست را در زمینه یک شعار فریاد کنند و در تنگنای قافیه شعاری ساخته اند، که بخش نخست آن چنان شگفت آور است که هم ترس و هم خنده را همزمان برمی انگیزد. در راهپیمائی سیزدهم آبان ولی دانشجویان همین خواسته را با شعاری دیگر بر زبان آوردند: «شعار ملت ما، دین از سیاست جدا!» (7). خواسته همان خواسته بود، راهپیمایان ولی اکنون برای بخش نخست این شعار و قافیه آن اندیشه دیگری کرده و شعار دیگری ساخته بودند. با این همه واژگان بکار رفته در بخش نخست هنوز به آن اندازه از کوبندگی نرسیده بودند. در همین روند بود که سرانجام شعار زیبای "کار خدا با خدا، دین از سیاست جدا" ساخته شد، که هم پیوستگی درونی دو بخش شعار را در خود دارد و هم از آهنگی زیباتر و قافیه ای استوارتر برخوردار است. امید که این شعار پیشرو و نوینگرا به گستردگی در روز بیست و دوم بهمن سرداده شود.

به نوشتار اکبر گنجی بازگردیم. گنجی در دنباله می نویسد:
«اگر گفته شود "جمهوری ايرانی"، همان نظام جمهوری مصطلح است، منتها چون در کشور ايران، مردم ايران آن را برخواهند ساخت، جمهوری ايرانی به شمار خواهد رفت. در اين صورت، بايد گفت که "جمهوری اسلامی" را هم مردم ايران برساخته اند، نه مردم روسيه يا آمريکا و اسرائيل، پس بايد آن را هم "جمهوری ايرانی" به شمار آورد».
بنیانگزاران و سردمداران این رژیم آنرا "جمهوری" خوانده اند و به مردم (جمهور) نیز حقی بسیار کوچک در گزینش کارورزان آن داده اند. اگر نوشته دیگر آقای گنجی در باره نماد شیروخورشید را، آنجایی که می نویسد: «پرچم جمهوری اسلامی: کلیه دولت‌ها، کشورها و مجامع بین‌المللی این پرچم را به رسمیت می‌شناسند» پایه بگیریم، همان کشورها نیز رژیم کنونی ایران را –درست یا نادرست - یک جمهوری می شناسند، هرچند از نگرگاه فلسفه سیاسی واژه "جمهوری اسلامی" یک واژه درخود-ستیز (پارادوکسیکال) باشد. ولی آنچه که این جمهوری را در میان همه کشورها برجسته می کند، ویژگی "اسلامی" آن است. بنیانگزاران این جمهوری آن را تنها از سر دلبستگیهای دینی خود "اسلامی" ننامیدند. اسلام آمده بود تا جای ایران را بگیرد. نماد شیروخورشید که از سدها سال پیش از پرچم ما جدا نشده بود، به نهانگاه رفت و جای آنرا نماد "الله" گرفت. تیمهای ملی ما دیگر "تیم ملی ایران" نامیده نشدند و یک شبه همه "تیم ملی جمهوری اسلامی ایران" نام گرفتند، سرود رسمی کشور ما نیز نه "سرود ملی" که "سرود جمهوری اسلامی" نامیده می شود (8). در همه پهنه ها اسلام جای ایران را گرفت و مردمانی که یکسد سال پیش از بهمن پنجاه و هفت راه ملت شدن را در پیش گرفته بودند و هفتاد سال پیش از خیزشی که راه به جمهوری اسلامی برد، آماج خود را با انقلاب مشروطه در دسترس می دیدند و فریاد "زنده باد ملت ایران"شان در شامگاه بیست و دوم دیماه هزار و دویست و هشتاد و چهار لرزه بر اندام خودکامگان قجر افکنده بود، اکنون دوباره "امت اسلام" شده بودند. "جمهور" یا توده در این جمهوری همان امّت اسلام است. رئیس جمهور باید مسلمان باشد، پیروان دینها و آئینهای دیگر بسته به نزدیکیشان به اسلام است که از حق شهروندی برخوردار می گردند و در باره بهائیان می دانیم که جمهوری اسلامی حتا حق زیستن را نیز بر آنان روا نمی دارد. پس اگر جمهوری اسلامی هم بر پایه گوهر بنیادین، و هم بر پایه قانون اساسی و دیگر قانونهای نوشته و نانوشته اش جمهوری مسلمانان و امت اسلامی است، جمهوری ایرانی می خواهد جمهوری ایرانیان و ملت ایران باشد. اگر در جمهوری اسلامی باور به یگانگی الله و پیامبر بودن محمد و روز رستاخیز است که شهروندان را از حق شهروندی شان برخوردار می کند، در جمهوری ایرانی تنها و تنها "ایرانی بودن" است که از مردم شهروندانی با همه حقوق شهروندی می سازد.

پس این سخن آقای گنجی که «"جمهوری اسلامی" را هم مردم ايران برساخته اند، نه مردم روسيه يا آمريکا و اسرائيل، پس بايد آن را هم "جمهوری ايرانی" به شمار آورد» اگر از سر ساده اندیشی نباشد، تنها شایسته نام فرافکنی است. سخن بر سر چگونگی پیدایش یک رژیم نیست، سخن بر سر جایگاه شهروندان در آن رژیم و چگونگی برخورد آن با حقوق شهروندی آنان است. اگر در جمهوری اسلامی رئیس جمهور باید "مرد، و نه تنها مسلمان، که شیعه اثنی عشری" باشد، و وزیر اطلاعات یک مجتهد شیعه، در جمهوری ایرانی تنها و تنها ایرانی بودن یک شهروند راه او را بسوی همه نهاد ها و پستهای کشوری و لشگری می کشاید. این شهروند ایرانی می تواند زن باشد یا مرد، می تواند کرد و بلوچ یا عرب و ترکمن باشد، زبان مادری او می تواند پارسی، ترکی، ارمنی و یا براهوئی و سنگسری باشد، او می تواند مسلمان، مسیحی، بهائی و یا بی دین باشد. او تنها و تنها باید یک "ایرانی" باشد، کسی که شناسنامه ایرانی دارد. این، چکیده و گوهر بنیادین "جمهوری ایرانی" است.

پسوند "ایرانی"ولی تنها برای نشان دادن جایگاه حقوق شهروندی نیست. اگر آقای گنجی می پندارد که: «آيا نوعی جمهوری وجود دارد که ايرانی به شمار رود؟ پاسخ منفی است»، باید گفت اگرچه "جمهوری" یا ریپابلیک یک درونمایه جهانی دارد و در کشورهای پیشرفته برداشتهای همانندی از آن می شود، ولی جمهوری آلمان با جمهوری فرانسه و جمهوری امریکا یکسان نیست. حتا دو کشور سوئیس و آلمان را که هر دو فدرال هستند و همانندیهای فرهنگی و زبانی بسیاری نیز دارند، نمی توان یکسان شمرد و به پشتوانه این سخن که «اگر جمهوری، حکومت جمهور مردم، مطابق قوائدی خاص، چارچوبی معين و نتايج نامعين باشد (يعنی از پيش معلوم نيست چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود)، ايرانی و غير ايرانی نخواهد داشت» آنها را همانند شمرد. در جمهوری آلمان این پارلمان، و یا مجلس فدرال است که قانون می گزارد و دولت می سازد، به دیگر سخن مردم آلمان از فردای روز رأی گیری، کار را بدست برندگان انتخابات می دهند و اگر قانونی را نپسندند، باید چهار سال دیگر چشم براه انتخابات بمانند. در کشور سوئیس مردم کمابیش روزانه برای سرنوشت خود و کشورشان رأی می دهند، همان پدیده ای که "دموکراسی بی میانجی" (9) نامیده می شود. این همان "جمهوری سوئیسی" است.
در ایران ما نیز با ویژگیهای فرهنگی و زبانی آن، باید یک جمهوری ایرانی بر سر کار بیاید، تا همه شهروندان، از همه حقوق شهروندی خود، از آزادی گفتار و نوشتار و اندیشه و حق برگزیدن و برگزیده شدن گرفته تا آموزش و بکارگیری زبان مادری و پرورش فرهنگ قومی و برخورداری از نهادهای فدرال برخوردار باشند. آری! جمهوری ایرانی یک جمهوری ویژه خواهد بود، جامه خوشدوختی که هم امروز با دستان هنرمند جوانان ایرانزمین، و بویژه زنان قهرمان این آب و خاک دوخته می شود و روزی بر اندام ورزیده دموکراسی ایرانی پوشانده خواهد شد، جامه ای که برازنده نام ایران و فرهنگ هزاران ساله آن باشد.
جمهوری ایرانی چشم انداز آینده جنبش نوینگرای مردم ایران است. کسانی که می خواهند آماجهای جنبش را در همان اندازه های خُرد "رأی مرا پس بدهید" نگاه دارند، نباید از یاد ببرند که جنبش مشروطه نیز پس از نزدیک به پنجاه سال کار فرهنگی و اندیشگی بزرگانی چون میرزا فتحعلی آخوند زاده و میرزا آقاخان کرمانی و دیگر سرآمدان این جنبش، با یک رخداد ساده آغاز شد: علاءالدوله حاکم تهران روز بیستم آذر 1284 بر پای چند تن از بازرگانان تهرانی چوب زد. آتشی که نزدیک به پنجاه سال در زیر خاکستر زنده بود، به این بهانه شراره کشید، مردم هر از چندی در جای دیگری بست نشستند. در پایان یکی از این بست نشینیها که در شبستان آرامگاه شاه عبدالعظیم در شهرری انجام گرفت، شاه خواسته بست نشینان برای برپائی "عدالتخانه" را پذیرفت. بست نشینان به تهران بازگشتند و در خیابانها برای نخستین بار در تاریخ این سرزمین فریاد "زنده باد ملت ایران" سر دادند. اگر چه مظفرالدین شاه پیمان شکنی کرد، ولی دامنه این جنبش بست نشینی هر روز گسترده تر شد و در پایان شاه قاجار را به نوشتن فرمان مشروطه در چهاردهم امرداد 1285 خورشیدی وادار کرد.
آیا این داستان برای ما آشنا نیست؟

جنبشی که در پرخاش به دستکاری در رأی مردم آغاز شد، تا کنون مرزهای بسیاری را درنوردیده است و گام به گام به آرزوهای دیرینه مردم ایران، به آماجهای جنبش مشروطه و به اندیشه های رهبران جنبش روشنگری در یکسدوپنجاه سال پیش نزدیکتر شده است. آزادی همان دلدار بی مانندی است که سدها چامه سرای این آب و خاک در باره اش سروده اند و آرزوی در آغوش کشیدنش را فریاد کرده اند، ساده انگاری خواهد بود اگر که بررسی خواسته "جمهوری ایرانی" را به ویژگیهای زبانشناسی فرو بکاهیم و درونمایه ژرف آنرا از یاد ببریم.
پس گوشمان را به شنیدن صدای گامهای آهنگین دلدار دیرینه همه آزادیخواهان تیز کنیم و در بند قافیه نباشیم، که مولانا می گوید:

قافیه اندیشم و دلـــدار من / گویدم مندیش جز دیدار من

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------------
http://www.youtube.com/watch?v=e0zquYsjE6k .1
2. بنگرید به نوشتار ایشان با سرنام «جمهوری ايرانی»: حلال مسأله يا مسأله ساز؟
http://www.iran-chabar.de/ideas.jsp?essayId=24112 .3
http://www.mehrnews.com/fa//NewsDetail.aspx?NewsID=1016248 .4
http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=8083 .5
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=1011289 .6
http://www.youtube.com/watch?v=JPT2zC-Z_HM .7
8. در اینباره همچنین بنگرید به بخش "بازسازی کیستی ایرانی" از جستار "زبان مادری و کیستی ملی" در نشانی زیر:
http://mbamdadan.blogspot.com/2008/09/blog-post.html
Direct democracy .9

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

جنبش سبز؛ روزشمار یک شکست سهمگین


حتا اگر تا به امروز جای کوچکترین گمانه ای هم می بود، رخدادهای عاشورا به خوشبینترین کُنشگران جنبش آزادیخواهی در ایران نیز نشان دادند که کودتاگران همه مرزها را نادیده خواهند گرفت و همچنان در شیپور خشونت و کشتار خواهند دمید. برخورد آنان با بیانیه میر حسین موسوی، که به گمان من نه تنها آشتیجویانه بود، که بخش بزرگی از خواسته های کارورزان و اندیشورزان جنبش سبز را هم برای رسیدن به این آشتی نادیده گرفته بود، نشانگر منش و نگَر کودتاگران است؛ بکار بردن زور، در هم کوفتن هر گونه ایستادگی و بستن گوش بر هر صدای ناهمآوائی، بخشهای جدائی ناپذیر سرشت یک کودتایند.

آنچه که در بیست و دوم خرداد امسال رخ داد، از همان آغاز نام کودتا بر خود گرفت. آیا گزینش دوباره احمدی نژاد از سوی خامنه ای یک "کودتا" بود؟

کودتا(1) واژه ای فرانسوی در معنی "سرکوفتن حکومت" است. دانشنامه بروکهاوس سخن از خیزش یک گروه کوچک ولی نیرومند اجتماعی (در نزدیک به همه کودتاها ارتش) میراند، که با زیرپاگذاشتن قانون اساسی قدرت سیاسی را بدست می گیرد و کارهای کشور را بدست فرماندهان ارتش می سپارد و حق شهروندی مردم را از ایشان بازمی ستاند. آنچه که در روز بیست و دوم خرداد ماه امسال رخ داد، همه ویژگیهای یک کودتا را در خود داشت. گروه کوچکی (حجتیه و مدرسه حقانی) با پشتیبانی نیروهای سپاه پاسداران که فرماندهانش پیشتر رخت رزم از تن بدرآورده و جامه سیاست برتن کرده بودند (از ضرغامی در صدا و سیما گرفته تا گروه بزرگی از نمایندگان مجلس و شرکتهای بازرگانی و صنعتی و سردبیران روزنامه های هوادار دولت)، همان قانون اساسی مردم ستیز جمهوری اسلامی را هم بزیر پای گذاشت و با نادیده گرفتن رأی مردم نماینده دست نشانده خود را به کاخ رئیس جمهوری فرستاد. دستگیری گسترده کسانی که از نگر کودتاگران "سران" دولتی بشمار می آمدند که باید در پی رأی مردم برپا می شد، همان کاری بود که در نمونه های شناخته شده کودتاهای کلاسیک انجام می گیرد. به دیگر سخن در کودتای بیست و دوم خرداد ماه دولت برگزیده مردم پیش از آنکه سررشته کارها را بدست بگیرد سرنگون شد. همانگونه که در نوشتار "کودتاگران چه می خواهند" آورده بودم، این کودتا پی آمد ناگزیر روندی بود که در دولت هشت ساله خاتمی آغاز شده بود و در سال هشتاد و چهار و با پیروزی احمدی نژاد در برابر رفسنجانی و کروبی بخش نخست خود را با پیروزی پشت سر گذاشته بود. روز بیست و دوم خرداد ماه دولتی که مصباح یزدی و مدرسه حقانی و حجتیه برپاشدن آنرا برنمیتافتند، "سرکوب" شد. اگرچه کودتاگران خود را پیروز میدان می دیدند، کودتا در همان گام نخست پای در سنگلاخ شکست گذاشته بود.

امروزه پس از گذشت بیش از شش ماه از آغاز جنبش می توان همه نشانه های این شکست را به چشم دید. اگر سران کودتا در نمونه های دیگر در سخنان خود جایی برای بگومگو بر سر آماجهایشان نمی گذارند (2)، پشتیبان بزرگ این کودتا در سخنرانی بیست و نهم خرداد از "تن علیل" و "مختصر آبروی" خود گفت تا کیسه اشک ذوب شدگان در ولایت را بفشارد. کودتاگران نه دلیری آنرا داشتند که پای خودسریها و قانون شکنیهای خود (همان قانون واپسگرا و مردم ستیز خودشان) بایستند و نه یارای آنکه مشت آهنین خود را نشان مردم ایران و جهان بدهند. چنین کودتای بزدلانه و زبونانه ای سرانجامی جز شکست نداشت:

- انبوه مردم پرخاشگر به خیابانها ریختند و قدرت خودپنداشته کودتاگران را به ریشخند گرفتند،

- رژیم کودتا در هراس از گسترده شدن جنبش از دستگیری کسانی که آنان را دشمنان رده اول خود می دانست (موسوی و کروبی و همچنین خاتمی و رفسنجانی) دوری جست و دست به دستگیری گسترده کُنشگران ستادهای انتخاباتی آنان و همچنین چهره های شناخته شده اصلاح طلبان زد. دادگاههای فرمایشی که می بایست نیروی ترس آور و ویرانگر کودتاگران را به رخ مردم بکشند، به نمایش خنده آوری فروکاسته شدند، که تنها گزک بدست هموندان جنبش سبز برای ریشخند هرچه بیشتر کودتا می داد.

- سرکوب گسترده و ددمنشانه خرداد ماه و تیرماه و دژمنشیهایی که بر سر جوانان این آب و خاک در خیابانهای شهر و در پستوهای کهریزک رفت، نه تنها آتش برافروخته دادخواهی را خاموش نکرد، که چون نفت بر آن ریخت و شراره هایش را بلندتر و فروزانتر کرد و هر روز بیشتر از روز پیش مردان و زنان آزادیخواه به این جنبش پیوستند.

- اگر رژیم کودتا در هفته پایانی خرداد ماه تنها با کسانی روبرو بود که "رأیشان را پس می خواستند"، خواسته جنبش سبز در دی ماه مرزهای بسیاری را درنوردیده و بپاخاستگان به چیزی کمتر از برچیده شدن ولایت فقیه خرسند نمی شود. بدیگر سخن، مردم با بجان خریدن شکنجه و تجاوز و مرگ نه تنها از خواسته های خود کوتاه نیامدند، که کودتاگران را در این نبرد نابرابر، قهرمانانه چندین خاکریز بازپس راندند.

- حتی یک فراخوان ده واژه ای در یک تارنمای کم خواننده هم بسنده است، تا رژیم کودتا نیروهای زرهپوش و موتورسواران و چماقداران مزدورش را به خیابانها بفرستد، تا از ترس بر خود بلرزند و آرزو کنند که صدایی برنخیزد و مشتی افراشته نشود و کسی جامه سبز بر تن نداشته باشد. اگر در دیگر کودتاهای شناخته شده این مردمند که شباروزان بر جان و هستی خویش بیمناکند، در ایران این کودتاگرانند که از ترس مردم خواب ندارند و به گفته یکی از نیروهایشان در روز عاشورا «شش ماه است که در آماده باش شبانه روزی بسر می برند».

- "سانسور" یکی از کارآمدترین ابزارهای سرکوب در رژیمهای کودتاست. رژیم کودتا در ایران نه تنها نتوانست راه را بر آگاهی مردم جهان از آنچه که در ایران می گذشت ببندد، که همچون مگسی لرزان و دست و پا بسته در تارهای "تارنماهای جهانی" اینترنت گرفتار آمد و چون بی خردی که در خانه ای شیشه ای نشسته باشد، همه زشتیها و زشتکاریهای خود را در برابر چشمان جهانیان نهاد. جنبش سبز نه تنها تور سانسور را بنیروی خرد و هوش از هم گسست، که واژه "انقلاب رسانه مند" را نیز از آن خود کرد، تا نخستین خیزش گسترده هزاره سوم با هوشمندی فرزانگان ایرانی پیوند بخورد.

- کودتا سنگرهایی را که همیشه از آن خود می دانست، یک بیک از دست داد. سالروز رخدادهای گوناگون از دینی گرفته تا تاریخی همیشه بزنگاههایی برای جمهوری اسلامی بودند، تا پشتوانه مردمی خود را برخ جهانیان بکشد. سبزها توانستند با هوشمندی و با بهره گیری از خرد گروهی خود این بزنگاهها را برنگ خود درآورند. اگر راهپیمائی و گردهمائی در چنین روزهایی یک راهکار برای بهره گیری از تله های رژیم برای بدام افکندن خود او باشد، از نگرگاه راهبُردی جنبش سبز از چنین بزنگاههایی بهره بیشتری خواهد برد. روزهایی چون روز قدس، سیزدهم آبان، شانزدهم آذر و عاشورا، گذشته از آنچه که تا کنون بودند دارای درونمایه و "جان" تازه ای شده اند، که جنبش سبز در کالبد آنها دمیده است. بدینگونه این روزها در سالهای آینده (اگر رژیم کودتا تا سالی بپاید) نیز بخشی از تاریخ جنبش آزادیخواهی مردم ایران را خواهند ساخت و بهانه ای برای گردهمائیها و راهپیمائیهای دوباره خواهند شد و از گسست زمانی جنبش جلوگیری خواهند کرد.

*****************************************

کودتا شکست خورده است و اگر هنوز میدان را تهی نکرده و دستها را بالا نبرده است، تنها از آنرو که کودتاگران نماینده واپسمانده ترین نیروها و گرایشهای جامعه ایرانند و از آن اندازه هوش و تیزبینی برخوردار نیستند که بتوانند نشانه های آشکار این شکست را ببینند. این شکست سهمگین از سویی ریشه در فرومایگی و واپسگرائی نیرویی دارد که برنامه ریز کودتا بوده است، و از دیگر سو دستآورد خردمندی و نوین گرائی نیرویی که در برابر آن ایستاده است. رویه این داستان تنها مشتهای گره کرده و شعارهای آزادیخواهانه در یک سو، و چماقهای برافراشته و زبانهای پر دشنام در سوی دیگر میدان را نشان می دهد. از نگر من ولی داستان ژرفتر از اینها است. نبرد میان نوین گرائی و کهنه پرستی (همانکه "جنگ سنت و مدرنیته" نامیده می شود) که یکسدو پنجاه سال پیش در ایران آغاز شد، اکنون به واپسین آوردگاه خود رسیده است. کهنه پرستان بهترین نیروهای خود را از ژرفنای تاریخ برون کشیده و به میدان فرستاده اند. "بهترین" در فرهنگ اینان کسی است که از بکار بردن زور و خشونت ورزی هیچ پروایی نکند.

گریزی به دانش فَرگَشت (تکامل) شاید تهی از هوده نباشد. دانشمندان فرگشت-شناس مغز جانوران را دستآورد فرآیندی میلیونها ساله می دانند و برآنند که هر چه فرگشت مغز یک جاندار از دوره های بیشتری گذر کرده باشد، واکنشهای او در پیوند با پیرامونش نیز پیچیده تر است. واکنشهای یک تمساح که مغزش یادگار دوران دایناسورها است و پیچیدگیهای مغز آدمی را ندارد، اگرچه بسیار خشن و ستیزه جویانه اند، ولی پیشبینی شدنی نیز هستند. اگر همین نمونه را سنجه ای برای فرگشت اندیشه در انسانها بدانیم، خواهیم دید توان بکارگیری بی مرز و برون از اندازه خشونت و زور، نیازمند مَنِشی واپسمانده و اندیشه ای کهنه است، اندیشه ای که نتوانسته پابپای فرگشت تاریخ بیاید و هنوز در هزار و چهارسد سال پیش و شاید هم پیشتر از آن درجا می زند. تنها دارندگان چنین منش و چنین مغزی می توانند تجاوز جنسی را برای خرد کرد تن و جان و روان زندانیان، چه زن و چه مرد، بکار بگیرند.

باری، کهنه پرستان بهترین و کارآمدترین نیروهای خود را به میدان آورده اند. در برابر آنان جنبش نوین گرائی ایران نیز بهترین فرزندان خود را به میدان فرستاده است. اینان شاید آن توده میلیونی که آرزوی هر انقلابی کهنه کاری است، نباشند. اینان بی گمان مانند آرمانخواهان روزگار ما که شاید گوشه چشمی هم به نوین گرائی داشتند، شب را در آرزوی "شهادت در راه خلق قهرمان" سر به بالین نمی نهد، ولی اگر با مرگ روبرو شوند، از آن هراسی ندارند. اینان برای آبدیده شدن جامه کهنه بر تن نمی کنند و بر زمین سخت نمی خوابند و در یک واژه به پیشواز شکنجه نمی روند، ولی اگر با آن روبرو شوند، چشم در چشم بازجویان خود می دوزند و با ایستادگی خود خوار و زبونشان می کنند. اینان با دانشهای نوین جهان سروکار دارند، اگر ما با چشمان باز خواب می دیدیم، اینان با چشمان بسته نیز واقعیت را با همه سختی اش می بینند. نبرد سدوپنجاه ساله ایرانیان با کهنه پرستی به پایان خود نزدیک می شود و هیچگاه اردوی نوینگرایان اینچنین پر از سرداران و سربازان دلاور و آگاه نبوده است.

کودتا شکست خورده است. کودتا گران با آن "مغز سوسمارین"شان (3) اگرچه پروائی از بکار بردن خشونت هرچه بیشتر ندارند، ولی از آنجایی که چنین مغزی همه رفتارهای آنان را به نمونه پیشبینی پذیری از "کنش-واکنش"، آنهم بر پایه نمونه های زمخت و نتراشیده خشونت ورزی و ستیزه خوئی فرومی کاهد، بسیار شکننده و شکست پذیرند. آنها جز خشونت تیر دیگری در ترکش خود ندارند و بی بهره بودن از مغزی پیچیده و اندیشه ای نوین و پیشرفته آنان را برآن داشت که همه تیرهای خود را از دستگیری و شکنجه و تجاوز و کشتار، در همان روزهای نخست آغاز جنبش بکار بگیرند و پس از شکست سهمگینشان در به خانه راندن آزادیخواهان، دیگر تیری برای پرتاب کردن نداشته باشند (4). حتا نمایشهای کودکانه ای که با پاره کردن عکس خمینی و نمایش عاشورا و فیلمی که در باره ندا ساخته شد، آنچنان ناشیانه و خنده آور بودند که تنها و تنها می توانستند برجهیده از مغز یک تمساح باشند.

کُنشگران جنبش با همه ابزارهای نوین به جنگ کهنه اندیشی و خودکامگی و سرکوب رفته اند، کهنه اندیشان تمساحهای خود را از مرداب بیرون کشیده به جان آزادیخواهان انداخته اند. این نبرد شاید که روزگارانی بدرازا بکشد، ولی نومید نباید بود و گمان بد بدل راه نباید داد؛ تاریخ فرگشت طبیعت نشان داده است که در نبرد میان انسان و سوسمار-مغزان،

آنکه سرانجام شکست می خورد تمساح است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------
Coup d'État .1
2. برای نمونه اعلامیه کودتای سوم اسفند "رئیس دیویزیون قزاق-رضا" (رضاشاه سالهای پس از آن) چنین آغاز می شود:
«حكم مي‌‌كنم مواد مطروحه ذيل را مردم تهران نصب‌العين قرار داده و فرداً فرد تشريك مساعي نمايند و در صورت تخلف شديداً عقوبت خواهند شد». بدینگونه سردار سپه نه هراسی از این داشت که بگوید ارتش دولت را سرنگون کرده و کارهای کشور را بدست گرفته است و نه ترسی از آنکه مشت آهنین خود را پنهان کند. این گونه برخورد با قانون و حقوق شهروندی را می توان در نزدیک به همه کودتاهای پیروز جهان دید.
Reptilian brain .3
4. خُرد-مغزی اینان البته می تواند کار را به کشتار گسترده زندانیان و راهپیمایان و حتا به جنگ شهری و بمباران خانه ها بکشاند. ولی چنین روشهایی تنها هنگامی پاسخ می دهند که مرزها شناخته شده باشند و خشونت ورزان خود را پیشاپیش پیروز میدان بدانند. ترس کودتاگران از جنبش سبز چنان بزرگ است که توان چنین کارهایی را از آنان خواهد گرفت.