۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

چو فردا برآید بلند آفتاب ...



شانزدهم آذر ماه یادآور درخون خفتن سه دانشجوی آزادیخواه ایرانی در پای پشتیبانان کودتای بیست و هشتم مرداد است. تاریخ این سرزمین سرشار است از همانندی رخدادها، و شاید هم این جان نماد-گرای و اسطوره دوست ایرانیان است که چنین همانندیهائی را می بیند و یا به رخدادها چنان می نگرد که همانندی آنها بیشتر در چشم آید. پنجاه و شش سال پیش و چند ماه پس از کودتای بیست و هشتم مرداد سه دانشجوی آزاده ایرانی در دانشگاه تهران با گلوله کودتاچیان به خاک افتادند. احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفا بزرگ نیا سه یار دبستانی روزگاران سیاه پس از کودتا بودند که سر در برابر کودتاگران خم نکردند و جان بر سر آرمانهای خویش نهادند. جنبش دانشجوئی ایران این سه تن را بنام "سه آذر اهورائی" در تاریخ خود جاودانه کرد.

از روزگار این آذران فروزان اهورائی بیش از نیم سده می گذرد و باز این اهریمن است که بر خاک ایرانزمین چیره گشته و ضحاک ماردوش را به کشتار جوانان ایرانی گمارده است. ایران، ولی دیگر ایران دهه سی خورشیدی نیست، چنانکه جهان نیز جهان دهه پنجاه میلادی نیست. در ایران نسل نوینی پای به میدان نبرد گذاشته که توانسته است آرمانگرائی و روشن اندیشی را همتراز و هم ارز کند. نسلی که نه به کشتار و نه با شکنجه و نه حتا با تجاوز، که در جامعه نرینه سالار ما از هر ننگی برتر است، از میدان بدرش نمی توان کرد. این نسل در کنج تنهائی سالیان چندان با ابزارهای جهان نوین خو گرفته و دمساز شده است، که هم اکنون نیز نام خود را برای همیشه با "انقلاب اینترنتی" پیوند زده است. "ندا"ی این نسل سینه آسمان را شکافته و پرده پنهانکاری رژیم دروغ و دوروئی را از هم دریده است. "ندا"ی این نسل، حتا در گوش خدا که گویی این گوشه از خاک جهان را پاک از یاد برده است، به فریاد فراروئیده است.

برای من و بسیارانی چون من آنچه که در فردای بیست و دوم خرداد رخ داد، چندان نابیوسان و ناگهانی نبود، نشانه های خزیدن حجتیه و حقانی بسوی بالاترین چکادهای قدرت در ایران در همان سال هشتاد و چهار نیز بخوبی آشکار بود. همچنین (و همانگونه که در نوشتار "کودتاگران چه می خواهند" (1) آورده بودم) چیستی رژیم کودتا و نقشه های آن و همچنین رهبران و کاربران پیدا و پنهان آن تا اندازه ای برایم آشنا بودند. آنچه که مرا در شگفتی چندین ماهه فروبرده است، دلیری و بیباکی جوانان ایرانی است که آن گوهر بنیادین کیستی ایرانی خود، "آزادگی" را از یاد نبرده اند و اینچنین بی هراس از تیغ و گلوله و داغ و درفش به میدان درمیایند تا کاوه-وار، آژِی دهاک، این اژدهای جوانخوار را با رقص عاشقانه خود از تخت شاهی بزیر کشند. من، بسیاری همچو من، از این آمیزه جادوئی بینائی و دانائی و خرد و شور در شگفتیم، اگرچه خود بروزگار جوانی و نوجوانی در ستیز با اهرمنان روزگار سر از پا نمی شناختیم و ترس را ریشخند و بیم را افسوس می کردیم؛

آری! ما نسل دهه شست بودیم،
نسل سالهائی که یاران دبستانی به ساعتی دستگیر و به ساعتی دیگر تیرباران می شدند،
نسل سالهای تجاوز به دخترکان بی پناه در شب اعدام،
نسل پیکرهای مچاله شده در تابوتهای حاج داوود،
نسل دربدری و خیابان خوابی،
نسل سوزاندن کتاب و کشتن امید،
نسل جوانان برومندی که عکسشان هر شب در سیمای پلید جمهوری اسلامی بنمایش در می آمد، تا اگر کسی آنان را می شناسد، بدر زندان اوین رود و پیکر سوراخ سوراخشان را از دست دژخیمان بازگیرد،
نسل فروش فرزندان بدست پدران و مادرانی که در سودای بهشت جگرگوشه خود را بدست دژخیم می سپردند،
نسل آرمانخواهانی که دوست و دشمن به یک اندازه در فریبشان می کوشیدند،
نسل آوارگی جان و آشفتگی روان،
نسل زخم خوردگان همیشه تاریخ.

ما نسل دهه شست بودیم، نسل پاکبازی که همه چیزش را بباخت و در دلش هوسی جز قمار دیگر بنماند، نسلی که از هیچ چیز و هیچ کس نهراسید، حتا از مرگ که بگفته شاملوی بزرگ «دستانش از ابتذال شکننده تر بود ...» نسلی که اقیانوس اعتمادش را در پای کسانی ریخت، که دلهایشان گنجایش کوزه شکسته ای را هم نداشت.

آری! ما اگرچه در گردنکشی و بیباکی هماوردی نمی یافتیم، اکنون در برابر این نسل به میدان آمده کمر به کُرنش خم می کنیم و به یک اندازه بر آینده او رشک می بریم و بر گذشته خود افسوس می خوریم.

جنبش سبز تا به امروز راه خود را همچون جویباری روان که نه از تیزی سنگ می ترسد و نه از سختی کلوخ آرام آرام پیموده است و کارنامه ای سرشار از پیروزی از خود بیادگار گذاشته است. هموندان این جنبش نشان داده اند که نه چون نسل ما در جستجوی "رهبر"ند و نه اگر کسی را در جایگاه نمادین رهبری بنشانند، بدو سرمی سپارند. آنان آنچه را که خود می خواهند فریاد می کنند و "رهبران" را بدنبال خود می کشند. آنان مهر خود را بر هنر و فرهنگ روز ایران زمین نیز کوبیده اند، تا که سخن در اینباره بدرازا نکشد، تنها نمونه بسنده است: محمد رضا شجریان سه دهه پیش و در آستانه خیزش بهمن در همبستگی با مردم ایران در ترانه ای بنام "شب است و چهره میهن سیاهه" خوانده بود:
«تفنگم را بده تا ره بجویم!»
همین خواننده پس از گذشت سی سال و در همبستگی با جنبش سبز می خواند:
«تفنگت را زمین بگذار...»
و تفنگ را "اهریمنی ابزار ِ بنیان کن" می خواند.

هیچکس گمان نمی برد که در پی آنهمه ددمنشیها و دژکاریهای سرسپردگان دربار ولایت فقیه باز هم خیابانهای تهران و دیگر شهرها در روز قدس و پس از آن در سیزدهم آبان اینچنین سبز شوند. هیچکس گمان نمی برد این نسل بالیده در جمهوری اسلامی که با او جز بزبان زور سخن نگفته اند، اینچنین از خشونت و زور بپرهیزد و اگر مزدوری از سپاه سرکوبگران را دستگیر کرد، با او چنان رفتار کند که هر ایرانی در هر کجای جهان بر خود ببالد و سرافرازانه اشک در چشم آورد. هیچکس باور نمی کرد که هموندان این جنبش بتوانند بدون برخورداری از یک رهبری یکپارچه و سازمانیافته شعارهای خردمندانه ای چون "جمهوری ایرانی" (2) را بسازند که در پشت آن همه خواسته های یکسدوپنجاه ساله ایرانیان جای گرفته اند.

بکار گیری هوشمندانه روزهای راهپیمایی و بدرآوردن این روزها از دست کودتاگران گام بزرگ دیگری بوده است که نفس را بر سرکوبگران تنگ کرده است. جنبش سبز رژیم کودتا را به همانجایی رسانیده است که محمدرضا شجریان آنرا در گفتگو با صدای امریکا پیش بینی کرده بود، «دولت دیگر نمی تواند حکومت کند، و تنها خواهد توانست "کنترل" کند» کنترلی که به گمان من رفته رفته از دست کودتاگران بدر می رود. همچنین باید بر خرد گروهی این جوانان هزار آفرین گفت که اگر چه بر یکپارچگی جنبش پای می فشارند، در پی یکسان سازی هموندان آن و همسان سازی شعارهای آن نیستند و واژه "دگراندیشی" را نه فریاد، که زندگی می کنند.

نگاه ما ایرانیان به تاریخ و رخدادهای آن ریشه در جان نماد-گرای مان دارد و در این عشق بی پایانمان به میتختهای سرزمین مادریمان. بویژه که تاریخ دراز این سرزمین پر است از افسانه ها و داستانها و رخدادهایی که می توانند نمونه ای برای بازسازی جنگ بی پایان نیکی و بدی باشند. به هر کجای این تاریخ که نگاه بیفکنیم، ضحاکی هست و کاوه ای، فرمانروای ستمگری هست و شورشی آزاده ای که پرچم رهائی برمی افرازد، و راه را اگر دور نخواهیم، در همین یکسدوپنجاه سال گذشته چندان چهره های آزادیخواه در تاریخمان فراوانند که بتوان سرتاسر تاریخ کشوری را از آن پر کرد. سه آذر آهورائی در ستیز با کودتای بیست و هشتم مرداد بخاک افتادند، اکنون در آستانه شانزدهم آذر آسمان ایرانزمین پر است از ستاره های اهورائی که درفش بخاک افتاده آزادگی را برافراشته اند تا با یاد آن سه آذر جانباخته، ستیز و خشم خود را از کودتایی دیگر در خیابانهای شهر فریاد کنند. چه باک از اینکه فرمانده سرکوبگران سخن از مرگ و زندان و شکنجه می راند؟ این رود را سر بازایستادن نیست.

درخت نوکاشته این جنبش بی گمان همبن فردا به بار نخواهد نشست، ولی دیگر جای گمانه نیست که تاریخ هرگز به روزهای پیش از بیست و دوم خرداد بازنخواهد گشت، کودتاگران از سر نادانی هم سرمایه های ملی را بر باد خواهند داد و هم از برنامه ریزی برای کارآفرینی و افزایش توان مالی مردم ناتوان خواهند بود و این هردو گروه تماشاگرانی را که هنوز جنبش سبز را از خود نمی دانند به میانه میدان خواهد کشاند. از دیگر سو رژیم کودتا بر پایه چیستی اش هر چه بیشتر بسوی یکدست شدن پیش خواهد رفت و جمهوری اسلامی (و در پی آن نیروهای سرکوبگر آن) را دچار شکافتگی و چنددستگی های بیشتر خواهد کرد.

فردا شانزدهم آذرماه است، آوردگاه نیکی و بدی اینبار در دل تاریخ و افسانه نیست، ایرانیان دیگر نیازی به داستانگوئی پیران خانواده و جستجو در کتابها ندارند، فردا هر ایرانی آزاده ای می تواند پهلوانان اسطوره ای خود را در خیابان ببیند، رستم و پیران و گیو و قباد و بیژن و فرامرز و توس و زال، و در پیش همه آنان هزاران گردآفرید، فردا در آوردگاه دیگری در برابر بی خردی، ستم، نابرابری، دونمایگی، در برابر همه دشمنان ایرانزمین لشگر خواهند آراست، پهلوانانی که نه در دست گرز گاوسر دارند و نه بر تن ببربیان، پهلوانانی که ساز و برگشان عشق به آزادی است و امید به زیستن در ایرانی که در آن ارزش جان آدمی از مزد گورکن کمتر نباشد.

در داستان اشکبوس رستم پای پیاده به جنگ این پهلوان افسانه ای می رود و تن به نبردی نابرابر می سپارد. اشکبوس نیز همچون سران کودتا زبان به ریشخند و خوارشماری رستم می گشاید و می پرسد:

بدو گفت خندان كه نـام تــو چیست / تن بی سرت را كه خواهد گریســت؟

پهلوانان امروزین ما نیز بی نام و نشان و با دستان تهی به جنگ یکی از خونخوارترین رژیمهای سده بیست و بیست و یکم رفته اند، بی آنکه خود در بند نام و ننگ باشند. رستم در این نبرد نابرابر نخست دشمن خود را با تیغ سخن شکست می دهد و می گوید:

تهمتن چنیــن داد پـــاســـخ بـــدوی / كه ای بــیــهده مرد پرخـــاشـجـــوی
پــیــاده نــدیـدی كــه جـــنــــگ آورد / سر سركـــشان زیـر ســــنــــگ آورد
پـیـــاده مـرا ز آن فـرســـتـاد تــــوس / كه تا اسپ بــستانم از اشگـبـــوس!

رستم سرانجام در این نبرد نابرابر بر دشمن خود چیره می شود. ولی آنچه که بیش از هر چیزی بازگو کننده روزگار امروزین ما است، همان پاسخی است که رستم به پرسش اشکبوس در باره نام و نشان خود می دهد. پاسخی که جنبش سبز نیز می تواند به کودتاگران بدهد، هنگامی که او را اغتشاشگر و خس و خاشاک و اراذل و اوباش می خوانند و به ریشخند از نام و نشانش می پرسند، نام دیگر جنبش سبز برچیده شدن دستگاه سرکوب و ستم، و فروپاشی سامانه نابرابری و نادانی و فرومایگی در ایرانزمین است. جنبش سبز، مرگ دیکتاتوری است، یا چنانکه رستم دستان گفت:

مرا مادرم نام، "مرگِ تو" كرد!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------
1 .http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/18314

2. در اینباره بزودی بیشتر خواهم نوشت.