۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته نگر*


جنبشی که رنگ سبز خود را بر درودیوار جهان پاشیده است، بزودی دوماهه می شود. اگر با خود روراست باشیم و بدام خودفریبی نیفتیم، باید با صدای بلند بگوییم که مردم ایران همه ما را غافلگیر کردند. نه کسانی که رأی دادن را کاری نادرست می دانستند، نه کسانی که مردم را به رأی دادن فرا می خواندند، نه نامزدهای چهارگانه ریاست جمهوری، و نه آن میلیونها رأی دهنده، هیچکس، در جهان پندار نیز اندیشه راهپیمائی میلیونها شهروند ایرانی در خیابانها را به سر راه نمی داد، چه رسد به آنکه جوانان ایرانی را فرسنگها از سرآمدان سرد و گرم چشیده میدان نبرد پیشتر ببیند و با چشمان گرد شده از شگفتی به تماشای نمایش زیبای فرهیختگی و فرزانگی این فرزندان راستین ایرانزمین بنشیند.

پیش از آنکه سخن در باره چند و چون این جنبش را آغاز کنم، ناگزیر از گفتنم که یادآوری سخنان و واکنشهای پیش از برگزاری انتخابات به هیچ روی برای سرزنش گویندگان آنها نیست. از آنجا که من ریشه این غافلگیری را در ارزیابی نادرست ما – همه ما – از نیروهای درون و برون ایران می دانم، می خواهم در این جستار به آن دیدگاههای نادرست و آن پندارهای خامی بپردازم که چشمان ما را بر روی جوانه های زیبایی که در زیر پوسته چرکین شهر می شکفتند، ببندند.

از خود آغاز می کنم. من یکی از کسانی بودم که در انتخابات سالهای هشتاد و چهار و هشتاد و پنج رأی دادن را کاری در راستای استواری هرچه بیشتر رژیم جمهوری اسلامی می دانستم و در نوشته های گوناگون با هواداران شرکت در انتخابات از در بگومگو درآمده بودم. اینبار و در آستانه انتخابات بیست و دوم خرداد ماه ولی نمی توانستم چیزی بنویسم. کاستی کار ما رأی ندهندگان در این بود که اگرچه رویکردمان به گفتمان دموکراسی و به پیروی از آن انتخابات یک رویکرد درست و شهروندانه بود، ولی نمی توانستیم جایگزین پذیرفته ای نیز برای شرکت در انتخابات پیش روی مردم بگذاریم. برای نمونه اگرچه من در نوشته ای بنام "دریوزگان آزادی" (1) نوشته بودم: «"نافرمانی مدنی" بهترین شیوه جایگزین برای دگرگونی ساختار سیاسی ایران است و با جداکردن راه مردم از حاکمیت، مشروعیت دروغین آنرا (که وامدار رأی دهندگان است) از آن می‌گیرد»، ولی نمی توانستم راهکاری روشن و آشکار در اینباره نشان دهم، چرا که خود نیز پدید آمدن یک جنبش سراسری و یکپارچه را چیزی در اندازه آرزو و آرمان می دانستم، که رسیدن به آن در جامعه آنروز ایران نیازمند گذر از هفت کوه و هفت دریا و خرد کردن هفت کفش هفت چوبدستی آهنین می بود. من نمی توانستم اینبار چیزی در اینباره بنویسم، چرا که از پاسخ دادن به پرسشهای ساده ولی سرراست جوانان میهنم ناتوان بودم. هنگامی که کسی از من می پرسید: «من دانشگاه را تمام کرده ام و در امتحان کارشناسی ارشد قبول شده ام، می دانم که اگر احمدی نژاد بر سر کار بیاید، باید ادامه تحصیل را فراموش کنم، ولی اگر کروبی یا موسوی سر کار بیایند، شانس من تقریبا صد درصد است، چرا نباید رأی بدهم؟» نمی توانستم به او بگویم که رأی دادن یا ندادن او نیست که سرنوشت انتخابات را رقم می زند. نمی توانستم به او بگویم که من رفتارهای این رژیم را تنها در پیوند با چیستی و درونمایه آن می سنجم و می دانم که "رأی مردم" را در سپهر اندیشگی سران پیدا و پنهان این رژیم جایی نیست، چرا که او نمونه خاتمی را پیش روی من می نهاد و می گفت که رأی انبوه و میلیونی را دیگر کسی نمی تواند دستکاری کند. من از یک "اندریافت چیستی شناسانه" سخن می گفتم و او از یک "ارزیابی رفتارشناسانه". آنچه که من و هماندیشان من می گفتیم و می نوشتیم، در چشم توده مردم و هواداران شرکت در انتخابات یک رویکرد ساده انگارانه و از سر خیره سری بود. رویکرد ما اگرچه از یک استخوانبندی استوار برخوردار بود (چرا که با ارزیابی و موشکافی چیستی پدیده ولایت فقیه و جمهوری ولائی و ساختارهای قدرت در ایران دست به بررسی رخدادها و کنشها و واکنشها می زد) ولی در اندازه همان کلی گوییها ماند و نتوانست به ریزکاوی رخدادها بپردازد و آنها را بر پایه همین برداشت و همین اندریافت بررسی کند. برای نمونه من در نوشتاری بنام "آنکه گفت آری، آنکه گفت نه!" (2) از رأی دهندگان پرسیده بودم: « اگر شورای نگهبان روز شنبه آینده همه صندوقهای رأی را به کاخ ریاست جمهوری ببرد و در برابر چشمان خاتمی به آتش بکشد، او چه خواهد کرد؟» این همان کاری است که شورای نگهبان روز شنبه بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت انجام داد. بیگمان من نه پیشگویم و نه جادوگر، این تنها برداشت من از چیستی این رژیم بود که مرا وامیداشت چنین رخدادی را شدنی بدانم. این پرسش در همان روزها نه تنها بی پاسخ ماند، که با ریشخند هواداران شرکت در انتخابات روبرو شد که مرا فرا می خواندند دست از آنچه که ایشان آنرا "تئوری توطئه" می خواندند، برکشم.

با اینهمه ما هواداران بایکوت صندوقهای رأی هیچگاه نتوانستیم این برداشت خود را و درستی درونمایه های آنرا بدرون مردم ببریم و با آنان به زبانی سخن بگوییم که بپذیرند در یک رژیم ولائی هیچکاره اند و رأیشان تنها برای خریدن آبرو برای یک رژیم واپسگرا و انسانستیز بکار می آید. ما نتوانستیم، چرا که نه رژیم را بدرستی و در همه لایه های تودرتوی آن می شناختیم و نه نسل جوان ایرانی را. دست کم من جای آن می دانم با سری افکنده و نگاهی شرمگین بگویم که توانائیها و گنجایشهای این نسل و این ملت را دست کم گرفتم و به نیروی شگرف خرد و اندیشه و نوآوری آن باور نیاوردم.

روزگار هواداران شرکت در انتخابات نیز نه تنها بهتر از ما نبود، که آنان گاه آگاهانه و دانسته و خواسته دست به فریب خود زدند. اگر چه امروز همین دوستان و هم میهنان ما برآنند که «اگر ما اینچنین گسترده بپای صندوقهای رأی نرفته بودیم، هرگز چنین جنبش گسترده ای براه نمی افتاد»، باید ایشان را گفت که این سخن بی پایه سست است. نخست آنکه رأی دهنده باید پیشاپیش فرجام رأی گیری را بپذیرد و به آن پایبند باشد، و دیگر آنکه اگر کسی از میان "نافرمانی مدنی" (آنچه که ما می خواستیم) و "صندوق رأی" دومی را برمی گزیند، دیگر نمی تواند خود را همراه و حتی رهبر این جنبش بزرگ نافرمانی مدنی بداند. از آن گذشته باید بی رودربایستی گفت و نوشت که هیچیک از کسانی که مردم را به رأی دادن فرامی خواندند برای براه انداختن جنبش سبز بپای صندوق رأی نرفته بود، رأی دهندگان می خواستند که احمدی نژاد برود، موسوی یا کروبی بیاید تا اندکی روزگار بر مردم آسانتر شود و در کنار آن خامنه ای همچنان رهبر معظم بماند و شورای نگهبان همچنان بریش مردم بخندد و در هر انتخاباتی نامزدها را برایشان دستچین کند و بسیج همچنان بسیج باشد و سپاه همچنان سپاه، و در همچنان بر پاشنه پیشین خود بگردد و تنها اندکی باز شود، تا نسیمی خنک روی ایرانیان را بنوازد، همین و نه بیشتر. و اگر کسی بگوید که از همان آغاز کار و با آگاهی از اینکه کار به اینجا خواهد کشید، رأی خود را بدرون صندوق افکنده است، تنها خود را مایه افسوس و ریشخند شنوندگانش کرده است. راستی را این است که رأی دهندگان دل به این خوش کرده بودند که براستی رأی میلیونی مردم را نمی توان دستکاری کرد، چرا که آنان کمترین شناختی از جوهر راستین رژیم ولایت فقیه نداشتند و دروغهای رهبر و رهروانش را باور کرده بودند.

سردمداران رژیم جمهوری اسلامی نیز گویا خود آگاهی ژرفی از نیروهای خودی و ناخودی نداشتند. بی گمان دستگاه سرکوب برای فرونشاندن آتش پرخاش مردم آماده شده بود، ولی آشکار است که سرکوبگران هرگز نمی انگاشتند که بیش از یک میلیون ایرانی در یک روز به خیابانها بیایند و خواسته هایشان را فریاد کنند. آنان که سه دهه و بویژه در این چهارسال گذشته پیوسته بر سر و دهان جوانان ایرانی کوفته بودند و گمان می بردند که از "این ناخنهای لاک زده و این موهای ژل خورده" کاری جز آرایش روی و پیرایش موی برنمی آید و اگر از سنگ صدایی برخیزد، از این جوانان صدایی برنخواهد خواست، دیدند که همان ناخنهای لاک خورده آذین بخش انگشتانی شدند که بر فراز بام جهان به نشانه پیروزی سینه آسمان را شکافتند و کاکلهای آراسته دختران و پسران ایرانزمین در گرماگرم نبرد برای آزادی پریشان و خونفشان شدند. همچنین برنامه ریزان کودتا گمان برده بودند که موسوی و کروبی نیز سر در لاک خود فروبرده و همچون تیر ماه هشتاد و چهار «شکایت به خدا خواهند برد». آنان هرگز گمان نمی کردند که هاشمی رفسنجانی در برابرشان چنین بایستد و پای پس نگذارد.

ما در شناختن و شناساندن چیستی این رژیم و پیش از هر چیز در موشکافی ساختار و بافتار آن کوتاهی کردیم. هم امروز نیز پرسشهای بی پاسخ فراوانی پیش روی ما هستند که اگر نیز کسی به پاسخ آنان برخاسته، تنها گمان و پندار خود را بر روی کاغذ آورده است. من در اینجا به برخی از این پرسشها می پردازم:

*** کودتا گران می توانستند کار را با آرامش بیشتری پیش ببرند و نخست در یک روند خسته کننده شمارش رأیها احمدی نژاد و موسوی (یا کروبی) را به دور دوم ببرند و در دنباله یک نمایش کشدار، که در کنار آن نیروی پرخاش مردم نیز رفته رفته کاستی می گرفت، در دور دوم احمدی نژاد را با یک یا دو میلیون رأی بیشتر پیروز انتخابات بنامند. اگر نمایشنامه به این گونه نوشته می شد، آیا باز هم تماشاگر این خیزش بزرگ می بودیم؟ چرا چنین نکردند؟

*** خامنه ای می توانست پس از دیدن راهپیمائیهای میلیونی ایرانیان در سرتاسر کشور گناه را به گردن پیرامونیان خود بیندازد و با دوری جستن از حجتیه و احمدی نژاد هم گریبان خود را از دست آنان رها کند و هم جایگاه خود را بنام "پدر ملت" استوار کند و از مردم بستانکار باشد که: «من نگاهبان رأی شما هستم». چرا چنین نکرد؟

*** رژیِم بخوبی می داند که رفسنجانی هیچگاه با حجتیه و مصباح و احمدی نژاد سازش نخواهد کرد. با این همه او توانست چند هفته پس از انتخابات و هنگامی که ابرهای ناامیدی اندک اندک آسمان جنبش سبز را می پوشاندند، نماز آدینه را برپادارد و بخشی از سخنان مردم را از پشت این تریبون بزبان بیاورد. کودتاگران بخوبی می دانند که رفسنجانی را به میدان نبرد مرگ و زندگی کشانده اند و او همه توان خود را بکار خواهد بست تا نگذارد آنان به آماجهای خود دست یابند، با این همه رفسنجانی در میان شگفتی همگان و بی آنکی کسی جلودارش شود، در برابر نمازگزاران ایستاد و سخنانی بس ناخوشآیند بر زبان آورد، اگرچه کودتاگران از همان روز نخست می دانستند که نباید به رفسنجانی تریبونی برای سخن و میدانی برای تاخت تاز بدهند (همانگونه که بیانیه ها و سخنان او را بتیغ سانسور صداوسیما می سپارند)، چرا چنین کردند؟

*** از راهپیمائیهای پراکنده در چند شهر بزرگ ایران اگر بگذریم، این تنها تهران است که با همه توانش به میدان آمده و همچنان ایستاده است و این ایستادگی را از یک "رخداد" به یک "روند" فرارویانده است. این جوانان تهرانند که می گویند کی، کجا و چگونه باید به خیابانها آمد، این دختران و پسران تهرانی اند که شعارهایی چون "اين است شعار مردم، رفراندوم، رفراندوم" و یا "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" را می سازند و همچون باد در سرتاسر کشور می پراکنند. مردم دیگر شهرها و استانها بخوبی می دانند که اگر این جنبش خاموشی بگیرد، دیگر نه از تاک نشان می ماند و نه از تاک نشان، و سرکوبگران پس از ساختن کار تهران همانگونه که فرمانده سپاه روزی گفته بود "زبانها را خواهند برید و دستها را خواهند شکست". آنان می دانند که باید به میدان بیایند تا تهران تنها نماند و کمرش در زیر بار هولناک سکوب خرد نشود، تا سرکوبگران در دهها و شاید سدها شهر ایران پراکنده شوند و توان سرکوب را از دست بدهند. چرا چنین نمی کنند؟ (3)

همانگونه که می بینیم، چه در پیوند با مردم و جنبش خودجوششان، چه در پیوند با رژیم و نیروهای سرکوبگر آن، و چه در آینده این جنبش و واکنشهای رژیم در برابر آن سردرگمی فرمانروا است. امروزه دیگر آشکار شده است که مردم ایران بخودی خود و بی آنکه در جستجوی رهبری رهائی بخش باشند، بپا خاستند. نیک اگر بنگریم، آنان رهبران خودخوانده جنبش را بدنبال خود کشاندند و از آنان گر کردند. "میر حسین" که از او می خواستند رأیشان را پس بگیرد، نه رهبر، که خاکریز نخست سنگرهای تو در توی ایرانیان شد. شورشیان چشم براه سخن این یا آن رهبر خودخوانده جنبش نمی مانند. آنان خود برنامه ریزی می کنند و آماجهای خود را در فیس بوک و توئیتر و بالاترین می پراکنند و این "رهبران"اند که برای آگاهی یافتن از گامهای پیش رو و برنامه های آینده جنبش باید بدنبال کنشگران آن بگردند.

نیک اگر بنگریم، این کنشگران جنبش سبز بودند که ما را بدنبال خود کشانیدند و چهره نوینی از همبستگی ملی ایرانیان را به تماشای جهانیان گذاشتند. چه کسی حتا یک روز پیش از انتخابات می پنداشت که روزی اکبر گنجی و گوگوش در کنار هم برای پشتیبانی از بپاخاستگان ایرانی گرد هم آیند؟ چه کسی گمان می برد که نسل دوم ایرانیان برونمرز که زبانها مادریشان اکنون زبان دوم آنهاست این چنین پر از شور و شرر به خیابانهای اروپا و امریکا بریزند و در پشتیبانی از هممیهنانشان فریاد سر دهند؟ من نوشته های بسیاری از هممیهنان بیرون از ایران را می خوانم که گاه نامه سرگشاده به خامنه ای و احمدی نژاد می نویسند و گاه به مردم بپاخاسته رهنمود می دهند و گاه شعار می سازند. همه این نوشته ها از سر نیکخواهی اند، ولی بپذیریم که ما تنها در جایگاه پشتیبانان این جنبش است که می توانیم به ایران یاری برسانیم، و همچنین با نگاه به رژیم و هواداران و دشمنان آن از نگرگاهی دیگر، که برای ایرانیان درونمرز تازگی داشته باشد، واگرنه که شعارها همه در ایران ساخته می شوند – و چه خوب ساخته می شوند -، راهکارهای نبرد در ایران یافته و پراکنده می شوند، خواسته ها را این ایرانیان دربندند که بر زبان می آورند و "رهبری" را آنان بدست دارند. نکوشیم که به آن شیرزنان و دلیرمردان آموزش نبرد بدهیم، راه را آنان گشوده اند و بر ما است که تا جایی که این راه رو به سوی آزادی و حقوق شهروندی دارد، همراهشان باشیم.

چهار سال پیش و در همان نوشتار پیش گفته (2) نوشته بودم: «مردم ایران باید یکبار برای همیشه گریبان خود را از چنگال گزینش نفرین شده میان "بد و بدتر" رها کنند، بگذارید کار یکرویه شود، شاید تکانی سخت بتواند این مردمان بخواب رفته را بیدار کند و چشمانشان را بگشاید، تا ببینند خورشیدشان کجاست».

اکنون من به این آرزوی دیرین خود رسیده ام. ایرانیان گریبان خود را از چنگال نیرنگ و فریب جمهوری ولائی رها کرده اند و در جستجوی خورشیدشان دیگر به چیزی جز بهترین بسنده نخواهند کرد. از فردای بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت دیگر کسی در ایرانیان به چشم خواری نمی نگرد، جهانی در برابر اینهمه آزادگی، دلیری و فرهیختگی کمر به کرنش خم کرده است. اگر نسل من همه رشته های نسلهای پیش از خود و بویژه آرمانهای جنبش مشروطه را پنبه کردد، اکنون این نسل قهرمان بپا خواسته است تا با رشتن ریسمانهایی استوار برای به بند کشیدن خودکامگی و واپسماندگی آموزگار ما شود،

اکنون دیگر همه ما در هر کجای جهان که باشیم، می توانیم بیشتر از همیشه از هم میهنی با این مردم آزاده به خود ببالیم و استوارتر از پیش و با سری افراشته و گردنی افراخته به هر پرسشگری بگوئیم:

من ایرانیم!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------

*. Retrospective Analysis
1 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/11335
2 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/2257
3. آقای دکتر اصغرزاده در گفتگو با شهروند می گوید: «اگر حاشیه نشینان ببینند که مرکزنشینان و حامیان خارج نشینشان از تک صدایی و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی فاصله گرفته اند و به حقوق انسانی ایرانیان غیرفارس نیز حرمت قائلند، به طور طبیعی، آنان نیز نسبت به مرکزخوشبین می شوند و موجبات یک همبستگی دمکراتیک در راه یک مبارزه آزادیخواهانه را فراهم می آورند [...] ملیتهای حاشیه نشین یک موقعیت مستعمره ای در رابطه با مرکز و ملیت حاکم دارند. به عبارت دیگر، آنها قربانیان شرایطی هستند که در تئوریهای جامعه شناختی به "استعمار داخلی" معروف است». گذشته از اینکه ایشان نمی گوید کدام شعار یا خواسته بپاخاستگان تهرانی ناسیونالیستی بوده است، باید گفت "پاسخ"هایی از اینگونه شاید بکار ارزش بخشیدن به تئوریهای خاک خورده و نَخ نمای قبیله گرایان بیایند، ولی همانگونه که گفتم، برای دریافتن آنچه که در ایران می گذرد، باید آرزوها و انگاشتها و پندارهای خود را کنار نهیم و پوسته رخدادها را بشکافیم و آنها را در برابر دیدگان خود و هممیهنانمان بگذاریم.