۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - چهل


40. پایان سخن

دو سال پیش و در آستانه نخستین سالگشت ناآرامیهای آذربایجان و رخدادهایی که نام "سوسک" بر پیشانیشان نشسته بود، نوشتن این جستار را آغاز کردم. پس از گذشت دو سال، بخش پایانی این جستار در روزهایی نگاشته می شود که از سویی همه نامزدان ریاست جمهوری به گونه ای پرسمان حقوق قومی-زبانی را به برنامه انتخاباتی خود پیوند زده اند و از دیگر سو قبیله گرائی کوری که در این سه دهه و بویژه در چهار سال پایانی آن، و در پی سرکوب و نادیده گرفتن کیستیهای قومی، زبانی و دینی هممیهنانمان از سوی جمهوری اسلامی، بهترین زمینه را برای بالش و گسترش یافته است، در زاهدان دست به کشتار بیگناهان می گشاید و در آتش خونخواهی و کینجویی می دمد.

جای سد دریغ و هزار افسوس است ک موریانه های فرهنگی درخت تنومند کیستی ایرانی را که ریشه های هزاران ساله در تاریخ این بوم و بر دارد، از درون می جوند و می پوسانند. قبیله گرائی ایرانستیز ، قبیله گرائی ایران پرست، و قبیله گرائی دین باور اگرچه در بیرون رودرروی هم لشگر آراسته اند، ولی بهترین همپیمانان یکدیگر در راه نابودی فرهنگ و شهرآئینی هزاران ساله ایرانی اند.

نوزائی چهارم ایرانیان که با جدائی قفقاز و اران از پیکر میهن، و در نخستین گام بدست فرهیختگان ترکزبان آذربایجانی آغاز شده بود، با نیرنگ دشمنان این آب و خاک و همچنین به کژراهه رفتن ناسیونالیسم پیشرو ایرانی نیمه کاره ماند. آرمانهای سران جنبش روشنگری همچون آزادی، برابری، آسایش و سربلندی مردم ایران بدست فراموشی سپرده شدند و جای این آرزوهای زیبای انساندوستانه را بروزگار پهلویها ستایش بی چون و چرای گذشته پیش از اسلام گرفت، و بروزگار جمهوری اسلامی سرکوب و خوارشماری هرآنچه که پیش از اسلام در این سرزمین بوده است. اگر پهلویها ایرانگرائی کژوکول خود را با عرب ستیزی و افسانه پردازی در باره ایران باستان درهم آمیختند، کودکان ما از کارگزاران جمهوری اسلامی آموختند که: «ايرانيان قبل از اسلام مردماني بيسواد، بي فرهنگ و در كل وحشي بودند ... در عين حال خود نيز علاقه داشتند كه بيسواد باقي بمانند» (1).

آنچه که امروز بر گردن جنبش آزادیخواهی ایران، و بویژه بر گردن بخش چپ نوین گرای آن است، همانا بازسازی این نوزائی، پیرایش آن از کژاندیشیها و بازگرداندن آن به راه و سویه نخستین آن است. فرهیختگان دوره روشنگری، و بویژه پدر ناسیونالیسم ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده، ایران پیش از اسلام را تنها از آن روی می ستودند، که می خواستند روانی تازه و جانی نیرومند در کالبد شکسته ملت ایران بدمند، تا بتوانند به پشتیبانی آن اورنگ ستم و خودکامگی (یا بگفته آخوندزاده؛ دسپوتیسم) را در هم شکنند و از آن گذشته تابناک و پر شکوه شاهراهی بسازند که ایرانیان را بسوی آینده ای روشن و سرشار از سربلندی و آسایش رهنمون شود. رویکرد رهبران و سرآمدان جنبش روشنگری به ایران باستان و بازگوئیهای گاه گزافه گویانه آنان از روزگار ایرانیان دوره ساسانی و اشکانی و هخامنشی نگاه ایرانیان دوره ناصری به خویشتن خویش را دگرگون کرد، امیدها زاده شدند، آرزوها جان گرفتند و از آنجایی که رهبران نخستین ِ ناسیونالیسم ایرانی این رویکرد به گذشته را تنها ابزاری برای رسیدن به یک آماج آرمانگرایانه می دانستند که همانا پدید آوردن همبستگی ملی، برانداختن دستگاه ستم و زور، و پای نهادن در جهان نوین و دست یافتن به آزادی و آسایش و برابری بود، توانستند در توده های خوابزده ایرانی چنان دگرگونیهای ژرفی بیافرینند که تنها بیست و شش سال پس از درگذشت میرزا فتحعلی آخوندزاده فریادهای "زنده باد ملت ایران" دیوارهای کاخ گلستان را بلرزه درآورد و کمتر از یکسال پس از آن، شاه رو به مرگ قجر فرمان مشروطه را نویساند و دستینه نهاد.

آماجهای پیشروان جنبش ملی ایران با شکست جنبش مشروطه نیمه کاره ماندند. آسایش و سربلندی در زیر چکمه سربازانی که از هر سو پای در خاک ایرانزمین نهاده بودند، پایمال شد، ستایش ایران باستان دستمایه ای شد برای بالش یک خودکامگی نوین، و اگرچه در گذر تنها دو دهه (1300 تا 1320 خورشیدی) ایران ره سدساله پیمود و از ژرفای تاریخ به دروازه های جهان نوین رسید، ولی آزادی و حقوق شهروندی در پای این پیشرفت برق آسا قربانی شدند. گرایش به ایران باستان و ستایش آن که در نگاه آخوندزاده ها و کرمانیها و عشقیها و عارفها و فرخیها و هزاران آزادیخواه دیگر تنها ابزاری بود برای رسیدن به آماجهای برتر، بروزگار پهلویها خود به یک آماج فرا رُست؛ نوین سازی ایران از بالا، هیچ ریشه ای در نوین گرائی نداشت و "مردم" را به هیچ می گرفت و نیازی به همکاری و همیاری آنان نمی دید. پس گرایش به ایران باستان نیز نه تنها در راستای بیداری ایرانیان بکار گرفته نشد، که خود داروی بیهُشانه ای شد برای بخواب بردن دوباره آنان. ناسیونالیسم ایرانی از درونمایه نخستین خود تهی گشت و به کژراهه افتاد.

اکنون باید به ریشه های نخستین چهارمین نوزائی ملی ایران بازگشت و کار را از همانجایی که نیمه کاره مانده بود، دنبال گرفت، آنرا امروزین کرد و بُردارهای نوینگرایانه، گیتیگرایانه و جهانی را نیز بر آن افزود. آزادی، برابری، سربلندی و آسایش چهار خواسته بنیادین جنبش روشنگری (و سپس جنبش مشروطه) هستند که یکسدوپنجاه سال است همچنان بر زمین مانده اند. تا جایی که به زبان مادری بازمی گردد، کیستی "امروزین شده" ایرانی باید دربرگیرنده همه زبانهای مردمان این سرزمین باشد. درباره زبان پارسی و جایگاه آن در کیستی ایرانی ما سخن بسیار گفته شده است و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، میان ایرانی بودن و دانستن زبان پارسی پیوندی ناگسستنی هست. از همین رو است که دشمنان روسی و انگلیسی پس از جدا کردن بخشهایی از خاک ایران برای "ایران زُدائی" از آنها، در گام نخست از در ستیز با زبان پارسی درآمدند، و درست از همین رو است که فرهیختگان این بخشها برای نگاهبانی از کیستی ایرانی خود، در زیر چتر گسترده زبان پارسی پناه گرفتند. آیا جای شگفتی نیست که انبوهی از فرهیختگان سرزمینهای آن سوی ارس، از گرجی و ارمنی ترکزبان که برای جانفشانی در راه میهنشان "ایران" به مشروطه خواهان پیوسته بوده اند، هنوز به پارسی سخن می گفتند، اگرچه سد سال از جدائی آنان از پیکر میهن می گذشت؟
از سوی دیگر فروکاستن کیستی ایرانی به زبان پارسی و "پارسی زبانی" نیز راه به همان ناکجاآبادی می برد که پهلویها سر از آن برآوردند. این نکته بر پیشروان جنبش روشنگری نیز آشکار بود، چنانکه میرزا حسن رشدیه چه در تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان، و چه در قفقاز، پارسی را نیز در کنار ترکی آذربایجانی به کودکان و نوباوگان می آموخت. در آن روزگار نه رشدیه آموزش زبان پارسی را در ستیز با کیستی آذربایجانی خود می دید و نه ایرانگرایان بر او خرده می گرفتند که چرا به کودکان ترکی می آموزد.

پس کاری که بروزگار میرزا حسن رشدیه (1230 تا 1323) شدنی بوده است، امروزه نمی تواند ناشدنی باشد. کیستی ایرانی اگر که بر پایه نادیده انگاری ویژگیهای زبانی، دینی و فرهنگی بخشهایی از ایرانیان استوار شود و در پی یکسان سازی مردم باشد، پدیده ای واپسگرا است که دیر یا زود در زیر چرخهای سنگین ارابه تاریخ خرد و نابود خواهد شد. کیستی ایرانی که همان "حس شهروندانه ایرانی بودن" است، تنها هنگامی نوین گرا و پیشرو بشمار خواهد آمد که بتواند همه گوناگونیها را در خود جای دهد و همچون قالی ایرانی نقش و نگاری چنان فریبا بیافریند که جهانی در تماشای زیبائی آن انگشت شگفتی بدندان بگزد. این کیستی در رویارویی با ارابه تاریخ نه به زیر چرخهای آن، که بر پشت اسبان آن خواهد نشست.

من برآنم که با نگاه به ریشه دار بودن کیستی ایرانی، پیوستگی تاریخی و فرهنگی آن و بویژه پیشینه هزار و هشتسد ساله ملت بودن ایرانیان (همانگونه که در سنگنبشته شاپور یکم ساسانی آمده است)، توان آن در ما خواهد بود که بتوانیم کار این چهارمین نوزائی ملی و فرهنگی خود را به انجام برسانیم. در گذر این بازسازی است که زبانهای مادری از جایگاه ویژه ای برخوردار می گردند، اینکه کدام روش و کدام سازمان آموزشی برای ایران بهترین گزینه است، پرسش این جُستار نیست،

آیا پارسی باید زبان نخست باشد و زبان مادری در کنار آن آموخته شود؟
آیا زبان مادری باید زبان نخست، و پارسی زبان دوم باشد؟
آیا باید همه زبانها رسمی باشند و پارسی تنها زبان سراسری و میانجی ایران باشد؟
آیا کشور ما نیازمند چند زبان رسمی در کنار یکدیگر، و بی نیاز از یک زبان سراسری و میانجی است؟

این پرسشها را باید کارشناسان در یک ایران آزاد و دموکرات، که در آن همه سازوکارها در راستای آسایش و سربلندی و آزادی آیرانیان بکارگرفته شوند و نه در راستای رسیدن به آماجهای قبیله گرایانه، پاسخ دهند. آنچه که جای چون و چرا ندارد، آموزش روشمند زبان مادری به گویشوران آن است. یک دولت مردمسالار و گیتیگرا باید در ایران همه زمینه ها را برای شکوفائی تک تک زبانهای مردم این مرزو بوم فراهم آورد، رسانه های همگانی به این زبانها براه اندازد و بر روی آفرینش فرهنگی به این زبانها سرمایه گذاری کند. با این کار نه تنها حق شهروندی تک تک ایرانیان به آنان داده شده شده است، که فرهنگ ایرانی می تواند مرزهای سرزمینی این کشور را درنوردد و همچون هزار سال گذشته، بخشهای بزرگی از آسیای نزدیک و میانه را بزیر پرتو زندگی بخش خود بگیرد. در همین راستا است که "هویت طلبان" راستین، که چادر قبیله را وانهاده اند و پای در راه سخت گذر شهروند شدن گذارده اند، باید بجای درگیر کردن خود در بگومگوهای بی هوده و خردستیز بر سر توانمندی این یا آن زبان، نژادپرست بودن این یا آن چکامه سرا، برتری این یا آن نژاد، همه توان خود را برای آفرینش فرهنگی در زبان مادری خود بکار گیرند، تا آموزش زبان مادری، که دیر یا زود در ایران آغاز خواهد شد، پیشاپیش از یک پشتوانه سترگ فرهنگی برخوردار باشد.

بنام یک آذربایجانی دریغ است که در پایان این جستار سخن از جایگاه ویژه آذربایجان و ترکزبانان آذری در پیدایش کیستی نوین ایرانی سخنی بر زبان نیاورم. در بخش "آذربایجان و کیستی ایرانی" نشان دادم که چگونه ترکزبانان هر دو سوی ارس در سیاهترین سالهای زندگی مردم ایرانزمین "آرمان ایرانشهری" را دوباره زنده کردند و پروراندند و از دل آن جنبش روشنگری و سپس جنبش مشروطه را بیرون کشیدند. نام آذربایجان برای هر ایرانی آزاده ای یاد آور آخوندزاده ها و طالبوفها و مستشارالدوله ها و سپهسالارها و تقی زاده ها و ستارخان ها و کسروی ها و خیابانی ها و ارانی ها و بازرگان ها و حنیف نژادها است، یادآور کسانی که هر یک به گونه ای در پیشرفت و سربلندی ایرانزمین کوشیدند. تاریخ دو سده پیشین کشور ما با نام آذربایجان گره خورده و تنگ در هم پیوسته است. بیش و پیش از هر چیز ولی باید آذربایجان را گهواره خودآگاهی ملی ایرانیان بر فرهنگ و تاریخ خود دانست. خورشید ناسیونالیسم پیشرو ایرانی از آذربایجان سرزد و پرچم خودشناسی ملی بدست فرزندان آذربایجان برافراشته شد. گذشته از آن، آذربایجان براستی دروازه زرینی بوده است که ما ایرانیان با گذر از آن پای در جهان نوین گذاشته ایم؛ نخستین چاپخانه ایران، نخستین کتابخانه دولتی، نخستین دبستان به شیوه نوین، نخستین سینمای همگانی، نخستین کودکستان و دبستان کرولالان، نخستین خانه بازرگانی، و بسیاری "نخستین" های دیگر که کشور واپسمانده ما را به جهان نوین می پیوستند، در تبریز پدید آمدند. آذربایجان تنها یک پهنه خاک نیست، جایگاه آذربایجان در کیستی نوین ایرانی چون جایگاه پاریس برای فرانسویان، اورشلیم برای یهودیان و مکه برای مسلمانان است. این شهرها تنها از یک ارزش سرزمینی برخوردار نیستند، آنها نماد کیستی یک ملت و یادآور تلاش مردمان یک کشور برای "ملت شدن" اند. کیستی نوین ایرانی بدون آذربایجان، خانه پدری و گهواره کودکی خود را از دست خواهد داد.

ایران در گذر تاریخ پر فراز و نشیب خود چالشهای بسیاری را از سر گذرانده اند، چالشهایی که هر کدام به تنهایی برای درهم پیچیدن تومار سرنوشت یک ملت بسنده می کردند، چالش میان زبان مادری و کیستی ملی که در پی سیاستهای کیستی سوز جمهوری اسلامی و نیرنگهای هستی سوز بیگانگان پدید آمده است، اگر که فرهیختگان خردورزی و فرزانگان همیاری کنند، زودگذر خواهد بود. کیستی ایرانی آنچنان توانمند و ریشه دار است که از پس این چالش نیز برخواهد آمد. بیهوده نیست که احمدی نژاد برای بدست آوردن دل ایرانیان و کشاندن آنان به پای صندوقهای رأی بر سرود جاودانه "ای ایران" شعری دیگر می گذارد و میر حسین موسوی در فیلم تبلیغاتی خود از ویرانه های تخت جمشید و آهنگ سرود "ای ایران" و افسانه آرش کمانگیر یاری می جوید. اینان همان کسانی هستند که از پی سی سال ستیز پیوسته و همه سویه با فرهنگ و کیستی ایرانی، سرانجام امروز در برابر شکوه و بزرگی آن کمر به کرنش خم می کنند و زمین ستایش می بوسند، ایرانیان پس از بزانو درآوردن اعراب و ترکان غز و مغول و تاتار، به جمهوری اسلامی نیز نشان دادند که همچنان "ملت ایران"اند و هیچگاه "امت اسلام" نخواهند شد.
کیستی ایرانی پدیده ای ریشه دار در تاریخ است، اگر همه کشورها و ملتهای همسایه ما از دل رخدادهای سده بیستم و با جنگ و نیرنگ بیگانگان سربرآوردند، ما ایرانیان دست کم هزار و هشتسد سال است که به این نام خوانده می شویم و تنها کشور دارای شناسنامه نوشته شده هستیم، نام و نشان ما را در جای جای تاریخ دو هزاره گذشته جهان می توان یافت، ما هزاران سال است که "آزادگان"یم.

چالش میان زبان مادری و کیستی ملی، چالشی دروغین و ساخته و پرداخته سوداگران مرگ است، آنکه امروز به این بهانه ایرانیان را وامی دارد تیغ بر روی هم کشند، از یاد برده است که مردم این سرزمین هزاران سال در رنج و شکنج و شادی سرور، انباز هم بوده اند. تاریخ این سرزمین به آنان گفته است که برای نابودی کیان فرهنگ و هستی این سرزمین "هر لحظه به رنگی بت عیار درآمد"، ناخودآگاه آنان انباشته از کشتارها و ویرانگریها و فرهنگ سوزیهای پی در پی است، و آنان از یاد نبرده اند، هر ویرانگری که بر این آب و خاک تاخت، بر خود نام "رهائی بخش" نهاد.
ایران، امروز از مادر نزاده است؛

جخ امروز
از مادر نزاده ام
نه!
عمر جهان بر من گذشته است.
نزديک ترين خاطره ام خاطره ی قرن هاست.
بارها به خونمان کشيدند
به ياد آرو تنها دست آورد کشتار
نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود.
اعراب فريب ام دادند،
برج موريانه را به دستان پرپينه ی خويش بر ايشان در گشودم،
مرا و همه گان را بر نطع سياه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که رافضی ام دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که قرمطی ام دانستند.
آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانمان يکديگر را بکشيم و
اين کوتاهترين طريق وصول به بهشت بود!
به ياد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدر عورت ما بود.
خوش بينی برادرت ترکان را آواز داد،
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت من چنگيزيان را آواز داد،
تو را و همه گان را گردن زدند،
يوغ ورزاو بر گردنمان نهادند،
گاوآهن بر ما بستند،
بر گرده مان نشستند.
و گورستانی چندان بی مرز شيار کردند،
که باز ماندگان را هنوز از چشم،
خونابه روان است.
کوچ غريب را به ياد آر
از غربتی به غربت ديگر
تا جست و جوی ايمان
تنها فضيلت ما باشد.
به ياد آر
تاريخ ما بی قراری بود،
نه باوری
نه وطنی.
نه!
جخ امروزاز مادرنزاده ام.
(احمد شاملو)

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. بزرگداشت زایش پيامبر اسلام در آمفی تئاتر دانشگاه صنعتی شریف، ششم خرداد هشتاد و دو، علي لاريجاني رئيس آنروز سازمان صدا و سيما و رئیس کنونی مجلس اسلامی. گفتنی است که قبیله گرایان رژیمی را که سران آن چنین سخنانی را بر زبان می آورند، "پانفارسیست" می نامند!