۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و هفت


37. "کیستی" از نگرگاه شهروندی

آدمی با وانهادن چادر قبیله و پای گذاشتن در شهر دچار دگرگونیهای ژرف می شود. بخش بزرگی از این دگرگونی به پرسمان "کیستی" بازمی گردد، به دیگر سخن، هموند یک قبیله با واکاوی و بازسازی کیستی خویش است که شهروند یک کشور می شود. در بخش "هویت طلبی و کیستی ایرانی" آوردم که شهروند و هموند در همسنجی کیستی هایشان درست رودرروی هم جای می گیرند؛ کیستی قبیله گرا تک لایه است و کیستی شهروند چندلایه، قبیله گرا همه تلاش خود را بکار می زند، تا کیستی خود را تا آنجا که شدنی است، ساده تر سازد، شهروند ولی هرگز از پیچیدگی نمی هراسد و گستردگی و فراوانی درونمایه های گوناگون را با آغوش باز می پذیرد.

به گمان من در پاسخگوئی به پرسشی بنام کیستی و در رهیافت از این پرسمان باید هر کسی از خود آغاز کند و همانگونه که بایسته فرهنگ شهروندی است، نخست خود را بازشناسد.

برای نمونه خود من از پدری تُرکزبان و مادری پارسی زبان زاده شده ام. زبان پارسی برای من یادآور لالائیها و داستانهای مادر، و زبان ترکی آذربایجانی یادآور "ناقیل" (داستان)های پدر و "تاپماجا" (چیستان)های مادربزرگ است. پس هر دو این زبانها بخشهای جدائی ناپذیر کیستی منند، بخشهایی که تنها فرجام یک بازی زیبای سرنوشت بوده اند و من خود در گزینش آنها هیچکاره بوده ام. لایه های کیستی من ولی به همینجا پایان نمی پذیرند، من در آذربایجان زاده و بالیده ام، پس هم فرهنگ مردمان این سرزمین و هم زیست بوم آن در برآمدن کیستی من نقش بازی کرده اند، بازیهای کودکانه، زبانزدها، رفتارها و فرهنگ توده ای ویژه آذربایجان بخش ناخودآگاه کیستی مرا ساخته اند. دین اسلام و مدهب شیعه نیز چه من بدانها باور داشته باشم و چه نداشته باشم، بخشی از ناخودآگاه مرا ساخته اند و بی گمان جای پای آنها را در برآمدن کیستی من می توان یافت. انقلاب اسلامی، گرایش به سازمانهای سیاسی، آشنائی با ایدئولوژیها و جهانبینی های گوناگون نگاه من به خود و جهان پیرامونم را، و بدنبال آن کیستی ام را دگرگون کردند. با گریز از میهن و ماندگار شدن در فرنگ، و بویژه با آموختن زبان آلمانی، دریچه های بیشتری بسوی جهان پیرامون بروی من گشوده شدند، رخدادی که بازتاب خود را در کیستی من برجای گذاشت. بدینگونه من که از همان دم زادن از خوشبختی دوزبانه بودن برخوردار بودم، لایه دیگری نیز به کیستی زبانی خود افزودم، و در گذر سالیان "شهروند" کشور میزبان خود شده ام، به گونه ای که اکنون سرنوشت این کشور و مردمانش، سرنوشت من نیز هست، این هم-سرنوشتی تنها به خویشکاریهای من در برابر این کشور، و یا حقوقی که از آنها برخوردارم باز نمی گردد؛ شنیدن یا خواندن واژه های آلمانی مرا، در هر کجای جهان که باشم، به جهانی آشنا می برد و برایم رنگ و بویی از دوستی و آرامش به ارمغان می آورد. این چنین است که کیستی یک شهروند در گذر زمان دیگرگون می شود و از آن جایگاه ساده آغازینش فراتر می رود و پوسته تک لایه خویش را می شکافد و هر چیز نیکی را از آن خود می کند.

پیوند زبان و کیستی در این جا اندکی آشکارتر می شود. زبانهای پارسی، ترکی آذربایجانی و آلمانی کیستی زبانی مرا می سازند، من به این سه زبان سخن می گویم، می اندیشم و خواب می بینم. زبانهای دیگر (برای نمونه ترکی استانبولی یا انگلیسی) جایی در کیستی زبانی من ندارند، چرا که آنها تنها یک "افزار" برای گفتگو هستند و نه بیشتر. زبانها در اینجا از خویشکاریهای گوناگون برخوردار می شوند. اگر زبان انگلیسی افزاری ایستا و بیرون از کیستی من است، افزاری که من آن را از آن خود کرده ام، بی آنکه بخشی از من شود، زبان آلمانی یک بُنمایه پویا در ساختار کیستی من است. زبان آلمانی را من تنها از آن خود نکرده ام، این زبان در فرایندی دراز و پیوسته بخشی از هستی من شده است و بازگوکننده بخشی از کیستی من است. شنیدن آهنگ این زبان بمانند زبانهای پارسی و ترکی آذربایجانی در من احساسهای گوناگونی را برمی انگیزاند، در باره برخی از پرسمانها تنها به این زبان است که می توانم بیندیشم و پاره ای سخنان را تنها به این زبان است که می توانم بازگویم. اگر پارسی و ترکی آذربایجانی بخش ناخودآگاه کیستی زبانی مرا می سازند، زبان آلمانی سازنده کیستی زبانی خودآگاه من است.

با چنین روندی، دیگر نمی توان از "ایرانی بودن" یا "آلمانی بودن" سخن گفت. برای من و مانندگان من که توانسته ایم در دریای ژرف هر دو فرهنگ غوطه زنیم و از دل این دو دریای هرگز در هم نیامیختنی مرواریدهایشان را در اندازه توان خود بیرون بکشیم، دیگر "کجائی" مان رنگ باخته است و "کیستی" به جای آن نشسته است. من در این کشاکش کوچ و درگیری با فرهنگی بیگانه نه تنها کیستی نوین خود، که میهن نوین خود را هم یافته ام. این میهن نوین میهنی است فرهنگی و رفتاری، که از من انسانی دیگر ساخته است که نه ایرانی با آن برداشت پذیرفته شده آنست (اگر که چنین برداشتی از پایه در کار باشد) و نه آلمانی. ولی این میهن را من در دل خود و در تاروپود هستی ام با خود دارم و آنرا همه جا با خود میبرم و دیگر بود و نبود فرهنگی ام بسته به این نیست که زیستگاهم در کجا باشد و در زیر سایه کدام درخت آرام بگیرم، این میهن را دیگر هیچ سپاه بیگانه ای نمی تواند بگشاید و مردمانش را به بیگاری بگیرد و دارائی اش را چپاول کند، و این خوشبختی بزرگی است که بهره مند بودن از آن مرا وامدار سرنوشت می کند.

پس اگر مرا و بسیارانی چون مرا درختانی بپنداریم که شاخ و برگ خود را در آلمان (باختر) گسترده اند، از یاد نبایدمان برد که این جنگل ریشه در خاک ایران (خاور) دارد و از آنجا که سرنوشت ایران خواه ناخواه سرنوشت ما نیز هست، نمی توان تنها دل به آن "میهن درون" خوش داشت و چالشهای پیش روی ایران و مردمان آن را نادیده گرفت، در اینجا است که "کیستی" از درونمایه فردی خود فراتر می رود و درونمایه ای گروهی بخود می گیرد. در اینجا است که لایه های خودآگاه دیگری بر کیستی یک شهروند افزوده می شوند. برای نمونه پایبندی من به دادگری، برابری و گیتیگرائی، و باوَرم به نیکنهادی انسانها و برابری زن و مرد و گرایشم به چپ (در برداشت نوین آن) لایه های خودآگاه کیستی مرا می سازند. این "پایبندی" و این "باور" و این "گرایش" را من از نیاگان خود نگرفته ام، آنها برآیند چندین دهه کشمکش میان کیستی ناخودآگاه من، با آگاهیهای بدست آورده از پیرامونم هستند. هر اندازه که من ِ شهروند بر ناخودآگاه خود آگاهتر شود، توانائی او در گزینش خودخواسته از میان انبوه آگاهیهای پیرامونش فزونی می گیرد. بدینگونه در تعریف کیستی یک شهروند نمی توان به یک ویژگی بسنده کرد، و برتر از آن، کیستی شهروند برگرفته از "خودآگاه" او است، و کیستی هموند قبیله (و در پیروی از آن کیستی قبیله گرا) برگرفته از "ناخودآگاه"ش.

با این همه انگاشت اینکه آدمی بتواند بر ناخودآگاه خود چیره شود و هیچ گوشه تاریک و ناشناخته ای در روانش برجای مگذارد، اندیشه ای آرمانگرایانه و ناشدنی است. ناخودآگاه بخش ناگزیر هستی ما است، و زندگی شهروندانه تلاشی بی پایان برای کاستن از آن، و افزودن بر خودآگاه است. از همین رو است که "کیستی" در برداشت شهروندانه آن "بودن" نیست و "شدن" است. کیستی یک پدیده ایستا که یکبار دریافته شود و جاویدان بماند، نیست، کیستی یک رَوَند پیوسته و پویا است. کیستی پویشی همواره از اکنون به آینده، از اندک به بیش، و از سادگی به پیچیدگی است. به دیگر سخن "کیستی" برآیند تک تک بُردارهایی است که خودآگاهانه و یا ناخودآگاه سپهر اندیشگی یک انسان را می سازند. ("بُردار" [لاتین: وِکتور] به اندازه ای گفته می شود که هم "ارزش" و هم "سویه" آن شناخته باشد. این فَنواژه اگرچه بیشتر در دانش فیزیک بکار گرفته می شود، ولی در برداشت شهروندی به خوبی نمایانگر بخشهای سازنده کیستی است. بردارهای گوناگون گذشته از ارزششان می توانند "همسویه" یا "دیگرسویه" باشند. آنچه که کیستی یک شهروند را می سازد، برآیند همه این بُردارها است، با سویه های گوناگونشان).

شهروند، یک انسان تنها نیست، این "شهر"، یعنی زیستگاه گروه است که به او کیستی شهروندانه می بخشد. پس در واکُنش با پیرامون و پیرامونیان، و کُنش به جایگاه خویش در درون گروه است که آدمی بر کیستی گروهی خویش خودآگاه می گردد. این "گروه" از نزدیکترین خویشاوندان (خانواده) آغاز می شود و به هموندان یک یکان سیاسی (کشور-ملت) می رسد. این چنین است که "کیستی ملی" در برداشت شهروندانه آن زاده می شود، کیستی ملی نیز برآیند کیستیهای گوناگون بخشهای سازنده یک ملت است. کیستی ملی از این نگرگاه همان چتر گسترده ای است که همه شهروندان یک کشور را بزبر خود می گیرد.

با آغاز دوران نوین و پیدایش دولت-ملتها، کشور نیز به یکی از بُردارهای سازنده کیستی افزوده می شود. کشور، در نگاه شهروندانه به آن پهنه خاکی است که در آن مردمانی با سرگذشت و سرنوشتی همسان و به هم پیوسته در کنار هم می زیند. اگر در سده های پیش از دوره روشنگری این همزیستی ناآگاهانه، بناچار، یا در پیروی از فرمانروایان خودی بود، در دوران نوین و با برداشت شهروندانه از "ملت" و "کیستی ملی" بایدمان گفت که این همزیستی خودخواسته و آزادانه است. بدیگر سخن ملت، در برداشت نوین آن باهَمِستانی را در بر می گیرد که هموندان آن با آگاهی از کیستی فردی و گروهی خود بر پایه پیمانی فراگیر (قانون اساسی) که در برگیرنده همه بایدها و شایدها، خویشکاریها و حقها و جایگاه آنان در میان همگنان است، در کنار هم زندگی می کنند.

می خواهم در اینجا بر روی دو واژه "سرگذشت" و "سرنوشت" و پیوند آنان با "کشور" بیشتر درنگ کنم. کشور که بزبان اوستائی "کَرشوَر" نامیده می شود، در بُندهش تنها برای نامیدن هفت سرزمین افسانه ای بکار می رود که اهورامزدا آفریده است (1). در زبان پارسی در کنار واژه "کشور"، چند نام دیگر نیز برای نامیدن سرزمینی که مردمان آن زیر یک پرچم می زیند، بکار می روند. یکی از این واژه ها "مَرز" است که بیشتر در کنار "بوم" (مرز و بوم، که خود واژه دیگری برای کشور است)، می نشیند. مرز، اگرچه در اینجا بجای کشور و به معنی "سرزمین" بکار می رود، ولی از آنجا که برگرفته از واژه "مِرِزو"ی (2) اوستائی به معنی کناره هر چیزی است، نشاندهنده جایگاه مرزهای سرزمینی در سرگذشت و سرنوشت مردمان کشور است. تا نمونه ای کوتاه آورده باشم، مردمان سرزمینهای اران و قفقاز، یا فرارود (خانات خیوه و بخارا) که تا پیش از پیمانهای گلستان، ترکمانچای و آخال در درون مرزهای ایران جای داشتند، "هم-سرگذشت" دیگر مردمان ایرانزمین می بودند، از هنگامی که این "مرز" دیواری شد میان آنان و سرزمین مادری، سرنوشت آنان ولی دیگرگون شد. اگرچه فرهیختگان آنسوی ارس تا یکسدسال پس از جدائی از ایران دمی دل از مهر مام میهن نبریده بودند، ولی سرنوشت آنان راه خود را از سرنوشت مردمان اینسوی ارس جدا کرده بود. هستی و آینده این سرزمینها دیگر بستگی به دیگرگونیهای ایران نداشت و این رَوند و شَوند امپراتوری روسیه بود که آینده آنان را نقش می کرد. اگرچه تاریخ را با "اگر"هایی که رو بگذشته دارند نمی توان دیگرگون کرد و از نو نوشت، ولی آشکار است که اگر شکی و نوخا و تفلیس و ایروان و باکو در آنسوی ارس، بیرون از مرزهای کشوری با فرهنگی واپسمانده که در مرداب خودکامگی و دین پرستی دست و پا میزد جای نمی گرفتند و بخشی از سرزمینهای کشور نیمه اروپائی روسیه، که با گامهای بلند رو بسوی نوینگرایی داشت نمی گشتند، هرگز چهره تابناک و درخشانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده پدید نمی آمد و ناسیونالیسم آرمانگرا، برابری خواه، نوینگرا و خودکامه-ستیز ایرانی هرگز دیده به گیتی نمی گشود. این نمونه به خوبی نشاندهنده جایگاه مرزهای سرزمینی در فرآیند سرنوشت مردمان است.

اگر هم-سرگذشتی را پیآمد زیستن در درون مرزهای یک سرزمین بدانیم و بپذیریم که هم-سرنوشتی نیز (تا جایی که انقلابی رخ ندهد و جنگی درنگیرد) دنباله ناگزیر آن است، آنگاه می توانیم به جایگاه کشور، به نام یک بُردار کیستی-ساز پی ببریم. اینکه مجلس اسلامی کدام قانون را در باره آزادیها و حقوق سُنّیان بنویساند، سرنوشت یک شهروند مریوانی را به همان اندازه دیگرگون می کند که سرنوشت یک شهروند گنبدکاوسی را و یا یک شهروند زاهدانی را، و بویژه آن شهروند سنی را که در تهران می زید(هر کدام از اینان نزدیک به هزار کیلومتر از یکدیگر دورند)؛ اینان همه در درون مرزهای ایران زندگی می کنند. چند فرسنگ آنسوتر ولی ترکمن، بلوچ و یا کردی زندگی می کند که زیستبوم اش بیرون از مرزهای ایران است و این قانون را به پشیزی نمی گیرد. پس برای مایی که زیستن در درون مرزهای این سرزمین دست کم در یکسدوپنجاه سال گذشته سرگذشتی (گذشته ای) کمابیش یکسان ساخته است، بود و نبود ایران با مرزهای امروزینش سرنوشت ساز (آینده ساز) نیز خواهد بود.

ایران، در جایگاه یک بُردار در کیستی ملی ما، از دو جایگاه گوناگون برخوردار است. یکی همان پهنه سرزمینی با مرزها و سامانه سیاسی شناخته شده، و دیگری بنام یک "آرمان". این آرمان نه نشانگر جایگاه اجتماعی یک شهروند، که پدیدآورنده کیستی فرهنگی او در جهان کوچک و یکسان شده امروزی است. پس در کنار همه آن بُردارهای خودآگاه و ناخودآگاهی که پیشتر آوردم، زادن و بالید در ایران بخودی خود بخشی از کیستی ناگزیر ما است، که در جایگاه یک شهروند باید در تلاشی پیوسته در پی خودآگاهی هرچه افزونتر خود بر آن باشیم. این خودکاوی ملی همانگونه که بارها در این جستار آورده ام، تلاشی است پیوسته که بروزگار روشنگری و بدست پیشگامان ایرانگرائی و اندیشه پردازان جنبش مشروطه و بنیانگزاران ایران نوین آغاز شده و تا به امروز دنباله دارد. اگر چهره فرهیخته ای چون علی اکبر دهخدا می سراید:

ای مـردم آزاده! کــجائید کجائید؟ / آزادگـــــی افسـرد، بیائید بیائید!
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید! / مقصود از آزاده شمائید شمائید!

می توان دید که اندیشمندی از کُنشگران جنبش مشروطه در تاریخ و افسانه بدنبال گوهر تابناک کیستی ایرانی خویش می گردد و "آزادگی" را می یابد و آنرا بر هم-سرگذشتان خود وامی نمایاند تا سرنوشت خود را بدستان خویش گیرند.

به جایگاه کیستی از نگرگاه شهروندی بازگردیم. من ِ شهروند تنها زمانی می توانم خود را بخشی از یک باهَمِستان بزرگ بنام ملت (در اینجا ملت ایران) بدانم، که همه لایه های کیستی من بتوانند در درون مرزهای سرزمینم دم بزنند و شکوفان شوند. اگر بزبانی جز زبان سراسری یا رسمی سخن می گویم، باید کیستی (های) زبانی من پذیرفته شود و همه زمینه های فرهنگی و آموزشی برای بالش و رویش زبان مادری من فراهم باشد، اگر زن هستم، باید کیستی جنسی من پذیرفته شود و در همه زمینه ها با مردان برابر باشم، اگر به دینی جز دین بیشینه مردمان این سرزمین باور دارم، باید کیستی دینی من پذیرفته شود در زیستن به آئین خود آزاد باشم، و در برابر من نیز به پیمان خود با این سرزمین و شهروندان آن پایبند بمانم، در آبادانی این خاک بکوشم، مرزهای این سرزمین را نگاهبان باشم، برای شکوفائی فرهنگی این مرزو بوم بکوشم و کیستی ملی را چون چتر پشتیبانی ببینم که من در گستردگی اش بکوشم و او پاسدار همه لایه های کیستی من، و بستری برای بالندگی و شکوفائی آنها باشد. "شهروند" ایرانی، این چنین است که زاده می شود، شهروندی که بر کیستی خویش، بر حقها و وظیفه هایش خودآگاه است؛
این "ایران"ی است که نام خود را بر کیستی ما می نهد.

"ایرانگرائی" اگر تنها بر نگاهبانی از مرده ریگی استوار باشد که از رهگذر سرنوشت بدست ما رسیده است، چیزی جز قبیله گرائی نیست. ایرانگرائی تنها هنگامی از یک درونمایه شهروندانه برخوردار می گردد که گروندگان به آن در پی شناخت و بازیافت آرمان ایرانشهری باشند و به همان ریشه های بنیادین واژه ایرانی بازگردند، که چیزی جز "آزادگی"نیست، تا هم بخود و هم بدیگران بباورانند که:

«از ایران جز آزاده هرگز نخاست ...»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------
1. این هفت کشور "اَرِزَهی" (باختر)، "سَوَهی" (خاور)، "فراداد-هَفشو" (جنوب باختری)، "ویداد-هَفشو" (جنوب خاوری)، "وورو-بَرِشتی" (شمال باختری)، "وورو-جَرِشتی" (شمال خاوری) و "خوانیرَثَه" (میانی) نام دارند، که ایرانویج در آن جای دارد.
Merezu .2

تو از باستان یادگار منی ...


گوید حجت الحق حکیم ابولفتح عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری "عمر خیام":
«قصه‌ چنان ‌است‌ که‌ چون‌ کیومرث‌ اول‌ از ملوک‌ عجم‌ به‌ پادشاهی ‌نشست‌، خواست‌ که‌ ایام‌ سال‌ و ماه‌ را نام‌ نهد و تاریخ‌ سازد تا مردمان‌ آن‌ را بدانند ... موبدان‌ ِ عجم‌ را گِرد کرد و بفرمود که ‌تاریخ‌ از این‌ جا آغاز کنند. موبدان‌ جمع‌ آمدند و تاریخ‌ نهادند و چنین‌ گفتند موبدان‌ عجم‌ که‌ دانایان‌ آن‌ روزگار بوده‌اند ... و این‌ روز را جشن‌ ساختند و عالمیان‌ را خبر دادند تا همگنان ‌آن‌ را بدانند و آن‌ تاریخ‌ را نگاه‌ دارند و چنین‌ گویند که‌ کیومرث‌ این‌ روز را آغاز تاریخ‌ کرد».

و هم فرزانه دو گیتی عمر خیام فرماید:
«هر که‌ نوروز را جشن‌ کند و به‌ خرمی‌ پیوندد تا نوروز دیگر، عمر در شادی‌ و خرمی‌ گذارده‌ و این‌ تجربت‌، حکما از برای ‌پادشاهان‌ کرده‌اند. پس‌ کیومرث‌ این‌ مدت‌ را بدین ‌گونه‌ به ‌دوازده‌ بخش‌ کرد و ابتدا تاریخ‌ پدید کرد ... و چون‌ از دنیا برفت‌ هوشنگ‌ به‌ جای ‌او نشست‌ ... و جهان‌ به‌ خرمی بگذاشت‌ و به‌ نام‌ نیک‌ از جهان‌ بیرون‌ شد و پس‌ از او طهمورث‌ نشست‌ و دیوان‌ را در اطاعت‌ آورد ... پس‌ از او پادشاهی ‌به‌ برادرش‌ جمشید رسید و جهان‌ بر او راست‌ گشت‌ ... در روزی ‌ که‌ یاد کردیم‌ جشن‌ ساخت‌ و نوروزش‌ نام ‌نهاد و مردمان‌ را فرمود که‌ هر سال‌ چون‌ فروردین‌ نو شود، آن ‌روز را جشن‌ کنند ... و نوروز حقیقت‌ بود. چون‌ از پادشاهی ‌ گشتاسب‌، سی سال‌ بگذشت، زردشت‌ بیرون ‌آمد ... و فروردین‌ آن‌ روز به‌ اول‌ سرطان‌ گرفت‌ و جشن‌ کرد و گفت‌ این‌ روز را نگاهدارید و نوروز کنید ... و مردمان‌ هم‌ بر آن ‌می ‌رفتند تا به روزگار اردشیر بابکان‌ که‌ او کبیسه‌ کرد و جشن‌ بزرگ‌ داشت‌ و عهدنامه‌ نوشت‌ و آن‌ روز را نوروز بخواند و هم ‌بر آن‌ آیین‌ می ‌رفتند تا به روزگار نوشین روان‌ عادل‌، چون ‌ایوان‌ مدائن‌ تمام‌ گشت‌، نوروز کرد و رسم‌ جشن‌ به‌ جای ‌آورد ... تا به روزگار مأمون‌ خلیفه‌، او بفرمودند تا رصد کردند و هر سالی‌ که‌ آفتاب‌ به‌ حمل‌ آمد، نوروز فرمود کردن‌ و زیج‌ مأمونی‌ برخاست‌ و هنوز از آن‌ زیج‌ تقویم‌ می ‌کنند ... این ‌است‌ حقیقت‌ نوروز و آن ‌چه‌ از کتاب‌های‌ متقدمان‌ یافتیم‌ و از گفتار دانایان شنیده‌ایم».

و چنین گوید مزدک بامدادان که ایرانیان را پایداری و ماندگاری در جهان از نوروز بود و سرفرازی ایشان از آن بود و سرشکستگی از آن، و چون آن پادشاهان گردنفراز روزگار سپردند و تازیان فراز آمدند و شیرازه ایرانزمین درنوردیدند و عمامه بر جای دیهیم و منبر بر جای تخت بنشست و آتش اهورا سردی گرفت و جهان اهریمن نابکار را فراچنگ آمد، روزگار سرخوشی و شادخواری به سر رسید و ایرانیان را زمانه سختی و تنگی فرا رسید.

و ایشان را به چندین سده چنین بودند و در بیرون بر آئین نو بودند و در درون دل به آتش ورجاوند گرم همی داشتند و روزان در هراس از محتسب سجده بر الله می کردند و شبان در نهان بر درگاه اهورا نماژ می بردند، و هم به سالیان آئین کیومرث و جمشید جم و تهمورث دیوبند از یاد نبردند و زبان خود به تازی نگرداندند و نوروز گرامی داشتند، مگر ایزدان را دل بر ایشان بسوخت و روزگار بر ایشان اندک فراخی یافت.

پس آزادگان از سرزمین خراسان برآمدند و اورنگ تازیان در هم شکستند و شهرها و دیههای آنان فروگرفتند و زبان خود زنده کردند و دیگر باره روز به نوروز کردند و آئین کهن زنده گشت و روزگار بر ایشان گشاده دستی کرد و آن فرزانگان نسکها نبشتند و نوروزنامه و شاهنامه خواندند و آن همه از جادوی ستُرگ نوروزی بود که آتش مهر در دلها بیفروخت و تخم امید بر خاک سرنوشت افکند و باران بخشندگی اهورا بر آن بارانید تا نام ایران نهفت نماند و و کام ایرانیان شهدآگین شود، و ایرانیان بر کیستی خود استوار ماندند و زبان و آئین و فرهنگشان تازیانه نشد، چنان که بر مصریان و سوریان و بابلیان رفت و این همه از فرخندگی نوروز بود.

و باز گوید مزدک بامدادان که آن زمانه گشادگی و فراخناکی را دیری مگذشت، تا تیغهای آهیخته سواران دشتهای ویرانی بر گرده آزادگان فرود آمد و غزان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان یکی از پس دیگری خاک ایرانزمین را سُمکوب ستوران خود کردند و هر که آمد سر و جان و تن به بند جادوی جاودانه نوروزی بداد و تا که مردمان او را از خود بپندارند، آن را چتری کرد و بر سر خویش گشود، تا آفند مغول دررسید و بکشت و بسوخت و ببرد، و دیگر باره بیامد و بکشت و بسوخت و ببرد و باز دیگر باره هم ...،
و آزادگان نوروز بپا داشتند، چندان، که خان مغول نیز بر این جادوی بیکرانه گردن نهاد.

و گوید که هنوز کشتگان تیغ مغول بر خاک خود آرام نیافتندی که تَتَر تیغ برآهیخت و از کشته پشته ساخت و آزادگان نژاده ایرانی چندان بر آئین نوروزی پای فشردند، تا خان تَتَر یاسا و یرلیق از یاد ببرد و فرزندان خود را شاهرخ و میرانشاه و جهانگیر نام نهاد تا از جادوی نوروزی بهره ای برد و راز سرنهفت این آئین هزاران ساله را به دست نبیرگان فیروزشاه زرین کلاه بسپارد، تا شاه اسماعیل بر تخت شاهان گردنفراز کیانی نشیند و در آستانه نوروز تاج شاهی بر سر نهد و سوگند یاد کند که ایرانزمین را دوباره زنده گردند و نام ایرانیان را پرآوازه سازد، تا شاه عباس بزرگ در جشن نوروزی خود در نقش جهان، اصفهان را پایتخت جاودانه ایران بنامد.

و گوید نادر شاه که بر سکه خویش واژگان «نادر ایرانزمین» را نبیسانده بود، چون خاک ایران از شورشیان افغان بپرداخت، در نوروزی دل انگیز بزرگان و مهتران در دشت مغان گرد خود همی آورد و در کار گره خورده میهن از ایشان همپرسگی بخواست و آنان افسر شاهی را در آن روز نو بر سر او نهادندی.
پس دور به خان زند رسید تا "درود نوروزی" بر پا دارد و مردمان به بارگاه خویش بخواند و آنانرا زر و سیم دهد، و چون او نیز فرمان یافت، خواجه تاجدار سرتاسر ایرانزمین را فروگرفت تا در نخستین روز سال، به خجستگی و فرخندگی نوروز تاج شاهی بر سر نهد.

و هم گوید مزدک بامدادان که فرزانه مرد بزرگ ایرانزمین در آستانه نوروزی خوش شگون، روی سخن به آزادگان ایرانی بازگرداند و گفت که از آن پس نفت ایران، نه بیگانگان را، که ایرانیان را است.

و چنین گوید که جادوی سرنوشت دز آن هزاره های دور تخم امید را در آستانه بهاری سرورانگیز بر خاک سرنوشت ایرانیان درافکندی و آزادگان نژاده هزاره ای از پس هزاره ای آن را به خون و اشک خویش بپروریدند، تا درختی ستبر و تنومند گرددی و چتری گشاده بر سر ما شودی، آنزمان که باران اندوه و غم و دژکامی بر سرمان ببارد.

فرزانگان این کهن مرزوبوم نوروزش بخواندندی، و تو امیدش بدان،
تا شادی و شادکامی خانه های ایرانزمین را برآکند،
و لبخند جاودانه شود،
و اشک تنها از سر سرور فروچکد،
و آغوش بر مهر گشوده شود،
و دیو گرسنگی فرومیرد،
که تا نوروز هست، ایران پای برجا است،
و تا ایران هست، آتش امید فروزان است ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد