۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

به چشمان "ندا"، که آئینه فردایند ...


چشمانت را دیدم، چشمانت را روز سی اُم خرداد دیدم، درست بیست و هشت سال پیش. نمی دانم داستان آنروزها را که روی همین دیوار نوشته بودمشان خوانده بودی و می دانستی که یکسال پیش از آنکه چشمان زیبایت به این جهان باز شود، سی اُم خرداد دیگری هم بوده است ؟ نمی دانم آیا از استادت، پدرت، مادرت، یا یکی از خویشانت که از مردم آن سالها بوده باشد، پرسیده بودی سی اُم خرداد چه روزی است؟

آخ ندا...

آن نگاه واپسینت جان و جهان ملتی را به آتش کشید، دیدم که افتادی، دیدم که جایی از گردنت خون فواره زد، دیدم که مرگ را باور نمی کردی و دیدم که با نگاه نگرانت به زندگی چسبیده بودی، و دیدم و فهمیدم که چرا شاملوی بزرگ نوشته بود دستان مرگ از ابتذال شکننده ترند، و دیدم که خون چگونه واپسین نگاهت را پوشاند ...

تا امروز تنها چشمان ترکمنی جواد بودند که مرا می پائیدند، داستانم را خواندی؟ جواد پنج شش سالی از تو جوانتر بود، روز سی اُم خرداد هزار و سیسد و شصت، تیر یکی از سپاهیان اهریمن سرش را شکافت، سرش در دامن من بود که چشمان بیگناه و پر از امیدش را به آسمان دوخت و زندگی مرا به آتش کشید. از امروز چشمان تو هم هیمه ای بر این آتش سوزان شده اند تا خواب آرام را از چشمان من بربایند.

جواد پانزده ساله بود، نه هنوز مزه بوسه ای را چشیده بود و نه دلش از برق نگاهی لرزیده بود، تنها آرزوی پرواز بود که مرا و او را در آن روز میشوُم بهاری به میدان فردوسی کشیده بود، رفته بودیم که برای خلق قهرمان ایران آزادی بیاوریم،
آه که چه شیرینند آرزوهای نوجوانی!

بیست و هشت سال پیش سی اُم خرداد دیگری هم بود، آنروز ها ما نه موبایل داشتیم، نه هنوز توئیتر و فیس بوک پدید آمده بودند و نه کسی یوتیوب و مسنجر را می شناخت، جواد در تنهائی و گمنامی سر به خاک نیستی گذاشت و نیست شد.

چشمان ترا ولی امروز میلیونها تن در سرتاسر جهان دیدند، نگاه سرشار از امید، ولی نگرانت در پنج قاره جهان جان و روان انسانهای بیشماری را لرزاند، نسل تو خوشبختی اینرا دارد که نگاهش را از مرزها و سرزمینها فراتر بفرستد و سپهر گسترده تری را بکاود، نسل من در تنهائی خود سوخت و چکه چکه چکید و از یادها رفت.

دیدم که افتادی و شنیدم که چگونه آن دو مرد همراهت به زندگی بازمی خوانندت، دیدم که هنوز باور نمی کردی دست سرد مرگ بر شانه ات نشسته باشد و دیدم که آن دو چشمخانه زیبا از امید لبریز بودند، که نسل تو با همه آنچه که بر سرش رفته و می رود، از جای برخاسته تا آتش این برترین گوهر انسانی، امید را، در دلهای نسل شکست خورده و درخودگریخته من برفروزد، دیدم که مرگ را باور نداشتی و دیدم که چگونه ریشخندش می کردی،

که نسل تو نسل زندگی است و نسل من نسل مرگ بود، که تو مُردی تا زندگی را ارج نهی و ما زیستیم تا مرگ را بسراییم.

در آن غروب غم انگیز سی اُم خرداد شصت، نسل من دید که چگونه کاخ آرزوهایش از پایه ویران شد و خانه امیدهایش در آتش سرکوب و ددمنشی سوخت، در این غروب پرتنش سی ام خرداد هشتاد و هشت ولی نسل تو می بیند که چگونه تخم امید و آرزو بر خاک تشنه به خون این مرز و بوم می افتد و دیر نیست که بار دهد، در آن غروب غم انگیز نسل من خانه پدر و آغوش مادر را واگذاشت و برای همیشه آواره این جهان پهناور شد و در این غروب پرتنش نسل تو در پی سی سال آوارگی سرانجام خانه خود را بازیافت.

سی ام خرداد شصت است و من همان نوجوان پر شرو شور شهرستانی ام. می بینمت که چگونه دو پاسدار مرگ و نیستی از کنارت می گذرند، صدای تیر برمی خیزد، گردنت را می گیری، زانوانت سست می شوند، چشمانت سیاهی می روند، فریاد می زنم: «جواد! جوااااااااااااااااااااد!» صدایی از گلویم بیرون نمی آید، کسی مرا نمی بیند، مردم سراسیمه و اشک در چشم از میان کالبد من می گذرند و بسوی تو می دوند، آن دو مرد همراهت صدایت می زنند. یاد مادرت می افتی، گفته بود امروز دلشوره دارد، گفته بود بیرون نروی. خندیده بودی و گفته بودی که چیزی رخ نخواهد داد، مادرت اشک ریخته بود و تو چشمانش اشک آلودش را بوسیده بودی و رفته بودی. تشنگی گلویت را خشک کرده است، تن نازکت به لرزه افتاده است، نه چیزی می شنوی و نه چیزی می بینی، انگار آن دو مرد فرسنگها دورتر ایستاده اند و صدایت می زنند، سردت شده است، می لرزی، بخود دلداری می دهی که این لرزه نشانه بدی نیست و می گذرد.

گودال سیاه و بزرگی در میان سرت دهان باز می کند و ترا بدرون خود می کشد، با همه توان یکبار دیگر پلکهایت را باز می کنی، نور آفتاب چشمانت را می زند، یکبار دیگر زندگی را با همه زیبائی اش برانداز می کنی، گودال ترا در خود فرومی کشد، پلکهایت برای همیشه بروی هم می افتند، خون چهره ات را می پوشاند و واپسین نگاهت را در خود فرومی برد.

می خواهم بسویت بیایم، هر چه می دوم از من دورتر می شوی. فریاد می زنم، کسی صدایم را نمی شنود. درمانده و ویران بر جای خود می ایستم، دستی به شانه ام می خورد، جواد است که با چشمان ترکمنی و همان لبخند همیشگی اش نگاهم می کند، در آغوشش می گیرم و خود را بدستان مهربان اشک می سپارم،

آه که گریه چه داروی خوشگواری است ...

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

کودتاگران چه می خواهند؟



روز بیست و دوم خرداد انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد و سردمداران جمهوری اسلامی همانگونه که بارها پیش بینی شده بود، رأی مردم را به هیچ گرفتند و در یک نمایش شرم آور نماینده خود را از درون صندوقها بیرون کشیدند. دستگاه رهبری جمهوری اسلامی جوهر درونی خود را آشکارا به نمایش گذاشت و برای هزارمین بار نشان داد که انتخابات را تنها و تنها برای نمایشهای خود می خواهد و نه برای دریافتن خواسته های مردم. من نگر خویش در باره انتخابات در جمهوری اسلامی را بارها نوشته ام (1) و در پی دوباره گوئی آنها نیستم. با چنین نگری، دستکاری گسترده در رأی مردم چندان نیز نابیوسان و شگفت آور نمی بود. آنچه که امروز باید با موشکافی بررسیده شود، آماج کودتاگران از این بی شرمی بی مرز و این ریشخند آشکار ملت ایران است.

اینروزها همه جا می شنویم که «احمدی نژاد در انتخابات تقلب کرده است». به گمان من داستان بسیار ژرفتر از یک تقلب ساده انتخاباتی برای افزودن چهار سال دیگر بر دوره ریاست جمهوری است. از همان نخستین روز بر سر کار آمدن احمدی نژاد آشکار بود که «صورتی در زیر دارد، آنچه در بالاستی». کودتای دارودسته احمدی نژاد پایانِ بخشِ نخست یک روند برنامه ریزی شده چند ساله و آغاز بخش دوم آن است. بسال 1384 در نوشتاری بنام "حجتیه در راه قدرت، خَزش بجای خیزش" (2) به این کودتای خزنده پرداخته بودم. از آنجا که آن نگاه و آن بررسی امروز چهره خود را آشکارتر نشان داده است و آماجهای حجتیه و مدرسه حقانی بی پرده در برابر چشمان مردم جای گرفته است، بخشهایی از آن نوشتار را در اینجا می آورم:

«با برکشیده شدن خامنه‌ای به جانشینی خمینی، رفسنجانی گمان می‌کرد با رهبری بی‌دست و پا و ناتوان روبرو خواهد بود و خود در جایگاه رئیس جمهور و پس از از میان برداشتن پست نخست وزیری همه‌کاره کشور خواهد شد. احمد خمینی، تنها کسی که می‌توانست در آینده موی دماغ او شود، کوتاه زمانی پس از مرگ پدرش بدنبال او روانه شد، یا آنگونه که گمان می‌رود، "بدنبال او فرستاده شد...". خامنه‌ای برای رفسنجانی از آنرو بهترین گزینه برای رهبری بود، که از جایگاه فقهی پائینی (حجت الاسلام) برخوردار بود و در سال‌های ریاست جمهوری‌اش نشان داده بود که ناتوان از تصمیم‌گیری و گریزان از درگیری است. گذشته از آن او یکبار نیز مزه خشم خمینی را چشیده بود، هنگامی که در سخنرانی نماز جمعه فتوای کشتن سلمان رشدی را پایان یافته خوانده بود. خامنه‌ای ولی با همه ناتوانی و بزدلی‌اش، برآن نبود جامه یک رهبر فرمایشی و دستوربگیر را بر تن کند و از آنجایی که خود از آن جایگاه فقهی و سازمان پشتیبانی برای سربرکردن در برابر رفسنجانی و هوادارانش برخوردار نبود، رو بسوی حوزه علمیه، شاگردان و استادان مدرسه حقانی، هیئت‌های مؤتلفه و گروهی که معاودین عراقی خوانده می‌شدند، آورد. [...]

مصباح یزدی اکنون آفتاب بخت خود را بردمیده می‌دید، پس بار سنگین (ولی برای او بسیار آشنای) بازخوانی دستورهای دینی برای کاربرد سرکوبگرانه آنها را بر دوش گرفت و با بسیج گسترده شاگردان و دست پروردگانش جنبش آرام و خزنده‌ای را بسوی تاج و تخت رهبری آغاز کرد. خامنه‌ای که خود از تئوریزه کردن سرکوب بر پایه اسلام ناتوان بود، دست مصباح یزدی را در این کار تا به آنجا باز گذاشت، که نمازگزاران روزهای جمعه هفته‌های بسیاری را گوش به سخنان زنجیره‌ای او دادند. [...]

پشتیبانی بی‌چون چرای مصباح یزدی از ولایت فقیه، نه از آن‌رو بود که او دلی با خامنه‌ای داشت، این همه پیش‌درآمدی بود برای آهنگ گوش‌خراشی که امروز سازهای واپس‌گرایان برایش کوک می‌شوند:
در گام نخست، مصباح یزدی بدنبال آن بود که ولایت فقیه را به جایگاهی آسمانی و دست نیافتنی برساند و با از میان برداشتن همان سامانه‌های نیم‌بندی که در جمهوری اسلامی بهر روی با رأی مردم سروکار دارند، از فقیه نه یک شاهنشاه، که یک خلیفه اسلامی بسازد.در گام دوم که اکنون آغاز شده است، مصباح یزدی و هوادارانش همه نیروی خود را بکار خواهند گرفت تا خامنه‌ای را از این جایگاه فرو بیفکنند، تا پدرخوانده مافیای شکر بتواند دامنه فرمانروائی خود را به همه دارائی‌های ملی ایران و پیش از هرچیز به چاههای نفت گسترش دهد. بیهوده نیست که مصباح و شاگردانش اکنون انتخابات مجلس خبرگان را نشانه رفته‌اند، مجلسی که می‌تواند خامنه‌ای را به آسانی برکنار کند و مصباح را بجای او بنشاند.»

به گمان من کودتای بیست و دوم خرداد را باید نقطه پایانی گام نخست، و یا نقطه آغازین گام دوم دانست. برای من هنوز چندان آشکار نیست که خامنه ای آیا خودخواسته تن به این بازی داده است، یا آنکه در برابر فشار روزافزون سران سپاه و بسیج که نوکران فرمانبردار مصباح یزدی هستند، ناخواسته دستها را بالا برده و تن به سرنوشتی سپرده که تشنگی به قدرت روز افزون بر پیشانی او نوشته است. خامنه ای که می خواست با بهره گیری از مدرسه حقانی و انجمن حجتیه سر رفسنجانی و و گروه او را بسنگ بکوبد، اکنون در چنبره ماری گرفتار آمده که خود در آستین پرورده است، نگاهی به رفتار بی پروا و گستاخانه احمدی نژاد با "رهبر معظم"، و واکنشهای زبونان خامنه ای، نشانگر آن است که او خود را نه پاسخگوی رهبر، که پاسخگوی مصباح می داند؛ خامنه ای که در فردای برگزیده شدن احمدی نژاد دست خود را شادمانانه بسوی او دراز کرد تا بر آن بوسه زند، نمی دانست که رئیس جمهور دستبوس او همان روز از پایبوسی مصباح بازگشته بود.

کودتای بیست و دوم خرداد تنها برای رساندن احمدی نژاد به ریاست جمهوری اسلامی نبود. بیست و دوم خرداد را باید روز بنیانگزاری "خلافت شیعی حجتیه" بشمار آورد و از همین رو است که باید در برابر لایه های ژرفتر این کودتا هشیارانه تر واکنش نشان داد، چرا که شکست مردم به خیابان آمده نه تنها زخم سهمگینی بر تن نازک جنبش آزادیخواهی ایران خواهد زد، که میهنمان را برای همیشه به ژرفنای تاریخ بازپس خواهد فرستاد، با سردمدارانی که دعای فرج خوانان ایران را یکسر ویران خواهند کرد و در جهان نیز چنان آشفتگی و نابسامانی خواهند افکند، که "مهدی موعود"شان بر آنان آشکار شود و همانگونه که در پیشگوئیهای شیعه آمده است «چندان از مردم جهان کشتار کند که تا به زانوی اسبش در خون فرورفته باشد»

کودتاگران با برنامه ای پیچیده، نخست بیش از هشتاد درسد از مردم را به پای صندوقهای رأی کشانیدند و سپس با پخش آماری شگفت آور احمدی نژاد را رئیس جمهور برگزیده شضت و پنج درسد مردم ایران خواندند. اگر جنبش مردمی نتواند در برابر حجتیه و حقانی پایداری کند، کودتاگران چنین پیش خواهند رفت:

*) احمدی نژاد در ماهها و شاید سال آینده قانونی را از مجلس خواهد گذراند که دیگر نیازی انتخابات نباشد و خود او برای همیشه رئیس جمهور ایران بماند،

*) دیگر هیچ گونه انتخاباتی در ایران برگزار نخواهد شد،

*) خامنه ای از میدان بدر خواهد شد و رهبری (آشکارا یا در پشت پرده) بدست مصباح یزدی خواهد افتاد،

*) رفسنجانی، خاتمی، و همه کسانی که در این سالیان در لایه های بالائی قدرت بوده اند، کشتار و یا زندانی خواهند شد.

*) همه نهادهای مدنی برچیده خواهند شد و آنچه که در دولت احمدی نژاد آغاز شده، مانند سرکوب زنان و دگراندیشان و دگردینان و دگرباوران با همه توان در سرتاسر ایران گسترده خواهد شد.

*) ماجراجویی های جهانی و برپائی آشوب و هرج و مرج دست کم در این بخش جهان (جنگ با اسرائیل، برافروختن آتش جنگ میان شیعه و سنی و ...) دنبال خواهد شد، تا همه زمینه های "ظهور" فراهم شود.

به گمان من کودتاچیان برای برخورد با واکنشهای مردمی نیز از پیش برنامه ریزی کرده اند. تا بدینجای کار نیز می توان گفت که خامنه ای با گره زدن (خودخواسته و یا بناچار) جایگاه خود با سرنوشت احمدی نژاد راه هرگونه بازپس نشینی را بر خود بسته است. از دیگر سو نیز از یاد نباید برد که کودتاگران هنوز بدنه اصلی دستگاه سرکوب خود را به میدان نیاورده اند و در برابر فشار روز افزون جنبش مردمی دیر یا زود تانکها و زرهپوشهای سپاه را به خیابانها خواهند فرستاد و از مردم بپا خواسته زهرچشم خواهند گرفت.

برنامه ریزی کودتاگران اما یک گوشه باز و یک بخش حساب نشده دارد، آنان با آغاز این نمایش هولناک بخشی از سران رژیم را که تا کنون آماده گذشت از سود و جایگاه خود بودند، تا "نظام" بماند، به بازی مرگ و زندگی کشاندند. برای نمونه از همان آغاز پخش مناظره های تلویزیونی آشکار بود که احمدی نژاد با به میان کشاندن پای رفسنجانی و ناطق نوری از یکسو بدنبال نابودی آنان پس از رسیدن به ریاست جمهوری است، و از دیگر سو می خواهد در راستای برنامه های مصباح یزدی "رهبر" را نیز همدست آنان بداند و جایگاه او را به چالش بگیرد. از این رو است که رفسنجانی و گروه او، و همچنین ناطق نوری و بخش بزرگی از هیئتهای مؤتلفه و بازار و حوزه علمیه که بود و نبود خود را در گرو بودن جمهوری اسلامی در همین فرم کنونی اش می دانند، بیکار نخواهند نشست. سرنوشت خامنه ای نیز تنها و تنها بستگی به این خواهد داشت که بتواند گریبان خود را از چنگال این "دوستان" ناخواسته رها کند و به آغوش "دشمنان" دیرینه اش باز گردد.

در این میان باید هوشیار بود که موسوی و کروبی نیز بمانند خاتمی به گفته خود «بقای نظام را بر هر چیزی ارجح می دانند». بی گمان آنان اکنون سوار بر موج جنبش مردمی پس از بیست و دوم خرداد سخنان خوشگوار بسیاری خواهند زد و پیمانهای آرمانگرایانه فراوانی با مردم خواهند بست، ولی هنگامی که کار به گزینش میان "مردم" و "نظام جمهوری اسلامی" برسد، بی هیچ درنگی به مردم پشت خواهند کرد. تنها چیزی که مرا به پایداری آنان امیدوار می کند، همانا آغاز بازی مرگ و زندگی از سوی دارودسته حجتیه و حقانی است، کروبی و موسوی و بویژه رفسنجانی و خاتمی اگر این بازی را ببازند، باید پذیرای سرنوشتی شوند، که زندان بهترین گزینه آن است.

آینده بسیار هراسناکی چشم براه ایران است، سخن تنها بر سر "چهار سال دیگر" نیست، اگر کودتاگران به پیروزی برسند، شاید تا چهل سال دیگر نیز نتوان آنان را از تخت فرمانروائی پائین کشید و تا به آنروز شاید دیگر ایرانی بجای نمانده باشد که کسی بخواهد برای رهائیش به میدان بیاید. اگر این جنبش براه افتاده در بیست و دوم خرداد ماه تنها به موسوی و رأی او بپردازد و نقشه های دورو دراز حجتیه و مصباح یزدی را بدست فراموشی بسپارد، دیر یا زود شکست ویرانگری خواهد خورد.

باید بهوش بود که سران این جنبش مردم را قربانی بده بستانهای پشت پرده نکنند و انجمن حجتیه و مدرسه حقانی با یک عقب نشینی تاکتیکی بار دیگر و با آمادگی بیشتر بر سر این مردم آوار نشوند.

و در این واپسین لحظه های نگارش این نوشته مژده شیرین و بزرگی که جان هر ایرانی آزاده ای را می نوازد، خیزش آزادگان تبریز است. اکنون آذربایجان نیز بپا خواسته است، تا همچون همیشه تاریخ این مرز و بوم جایگاه یکتا و یگانه خود را در جنبشهای آزادیخواهی ایرانیان به نمایش بگذارد و نوید بخش آزادی ملت باشد.

بجای نام موسوی، نام آزادی را فریاد کنیم،

ما ایرانیانیم؛ آزادگان!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. بنگرید به تارنگار همستگان بایگانی سال 2005 و 2006
2 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/6323


۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - چهل


40. پایان سخن

دو سال پیش و در آستانه نخستین سالگشت ناآرامیهای آذربایجان و رخدادهایی که نام "سوسک" بر پیشانیشان نشسته بود، نوشتن این جستار را آغاز کردم. پس از گذشت دو سال، بخش پایانی این جستار در روزهایی نگاشته می شود که از سویی همه نامزدان ریاست جمهوری به گونه ای پرسمان حقوق قومی-زبانی را به برنامه انتخاباتی خود پیوند زده اند و از دیگر سو قبیله گرائی کوری که در این سه دهه و بویژه در چهار سال پایانی آن، و در پی سرکوب و نادیده گرفتن کیستیهای قومی، زبانی و دینی هممیهنانمان از سوی جمهوری اسلامی، بهترین زمینه را برای بالش و گسترش یافته است، در زاهدان دست به کشتار بیگناهان می گشاید و در آتش خونخواهی و کینجویی می دمد.

جای سد دریغ و هزار افسوس است ک موریانه های فرهنگی درخت تنومند کیستی ایرانی را که ریشه های هزاران ساله در تاریخ این بوم و بر دارد، از درون می جوند و می پوسانند. قبیله گرائی ایرانستیز ، قبیله گرائی ایران پرست، و قبیله گرائی دین باور اگرچه در بیرون رودرروی هم لشگر آراسته اند، ولی بهترین همپیمانان یکدیگر در راه نابودی فرهنگ و شهرآئینی هزاران ساله ایرانی اند.

نوزائی چهارم ایرانیان که با جدائی قفقاز و اران از پیکر میهن، و در نخستین گام بدست فرهیختگان ترکزبان آذربایجانی آغاز شده بود، با نیرنگ دشمنان این آب و خاک و همچنین به کژراهه رفتن ناسیونالیسم پیشرو ایرانی نیمه کاره ماند. آرمانهای سران جنبش روشنگری همچون آزادی، برابری، آسایش و سربلندی مردم ایران بدست فراموشی سپرده شدند و جای این آرزوهای زیبای انساندوستانه را بروزگار پهلویها ستایش بی چون و چرای گذشته پیش از اسلام گرفت، و بروزگار جمهوری اسلامی سرکوب و خوارشماری هرآنچه که پیش از اسلام در این سرزمین بوده است. اگر پهلویها ایرانگرائی کژوکول خود را با عرب ستیزی و افسانه پردازی در باره ایران باستان درهم آمیختند، کودکان ما از کارگزاران جمهوری اسلامی آموختند که: «ايرانيان قبل از اسلام مردماني بيسواد، بي فرهنگ و در كل وحشي بودند ... در عين حال خود نيز علاقه داشتند كه بيسواد باقي بمانند» (1).

آنچه که امروز بر گردن جنبش آزادیخواهی ایران، و بویژه بر گردن بخش چپ نوین گرای آن است، همانا بازسازی این نوزائی، پیرایش آن از کژاندیشیها و بازگرداندن آن به راه و سویه نخستین آن است. فرهیختگان دوره روشنگری، و بویژه پدر ناسیونالیسم ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده، ایران پیش از اسلام را تنها از آن روی می ستودند، که می خواستند روانی تازه و جانی نیرومند در کالبد شکسته ملت ایران بدمند، تا بتوانند به پشتیبانی آن اورنگ ستم و خودکامگی (یا بگفته آخوندزاده؛ دسپوتیسم) را در هم شکنند و از آن گذشته تابناک و پر شکوه شاهراهی بسازند که ایرانیان را بسوی آینده ای روشن و سرشار از سربلندی و آسایش رهنمون شود. رویکرد رهبران و سرآمدان جنبش روشنگری به ایران باستان و بازگوئیهای گاه گزافه گویانه آنان از روزگار ایرانیان دوره ساسانی و اشکانی و هخامنشی نگاه ایرانیان دوره ناصری به خویشتن خویش را دگرگون کرد، امیدها زاده شدند، آرزوها جان گرفتند و از آنجایی که رهبران نخستین ِ ناسیونالیسم ایرانی این رویکرد به گذشته را تنها ابزاری برای رسیدن به یک آماج آرمانگرایانه می دانستند که همانا پدید آوردن همبستگی ملی، برانداختن دستگاه ستم و زور، و پای نهادن در جهان نوین و دست یافتن به آزادی و آسایش و برابری بود، توانستند در توده های خوابزده ایرانی چنان دگرگونیهای ژرفی بیافرینند که تنها بیست و شش سال پس از درگذشت میرزا فتحعلی آخوندزاده فریادهای "زنده باد ملت ایران" دیوارهای کاخ گلستان را بلرزه درآورد و کمتر از یکسال پس از آن، شاه رو به مرگ قجر فرمان مشروطه را نویساند و دستینه نهاد.

آماجهای پیشروان جنبش ملی ایران با شکست جنبش مشروطه نیمه کاره ماندند. آسایش و سربلندی در زیر چکمه سربازانی که از هر سو پای در خاک ایرانزمین نهاده بودند، پایمال شد، ستایش ایران باستان دستمایه ای شد برای بالش یک خودکامگی نوین، و اگرچه در گذر تنها دو دهه (1300 تا 1320 خورشیدی) ایران ره سدساله پیمود و از ژرفای تاریخ به دروازه های جهان نوین رسید، ولی آزادی و حقوق شهروندی در پای این پیشرفت برق آسا قربانی شدند. گرایش به ایران باستان و ستایش آن که در نگاه آخوندزاده ها و کرمانیها و عشقیها و عارفها و فرخیها و هزاران آزادیخواه دیگر تنها ابزاری بود برای رسیدن به آماجهای برتر، بروزگار پهلویها خود به یک آماج فرا رُست؛ نوین سازی ایران از بالا، هیچ ریشه ای در نوین گرائی نداشت و "مردم" را به هیچ می گرفت و نیازی به همکاری و همیاری آنان نمی دید. پس گرایش به ایران باستان نیز نه تنها در راستای بیداری ایرانیان بکار گرفته نشد، که خود داروی بیهُشانه ای شد برای بخواب بردن دوباره آنان. ناسیونالیسم ایرانی از درونمایه نخستین خود تهی گشت و به کژراهه افتاد.

اکنون باید به ریشه های نخستین چهارمین نوزائی ملی ایران بازگشت و کار را از همانجایی که نیمه کاره مانده بود، دنبال گرفت، آنرا امروزین کرد و بُردارهای نوینگرایانه، گیتیگرایانه و جهانی را نیز بر آن افزود. آزادی، برابری، سربلندی و آسایش چهار خواسته بنیادین جنبش روشنگری (و سپس جنبش مشروطه) هستند که یکسدوپنجاه سال است همچنان بر زمین مانده اند. تا جایی که به زبان مادری بازمی گردد، کیستی "امروزین شده" ایرانی باید دربرگیرنده همه زبانهای مردمان این سرزمین باشد. درباره زبان پارسی و جایگاه آن در کیستی ایرانی ما سخن بسیار گفته شده است و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، میان ایرانی بودن و دانستن زبان پارسی پیوندی ناگسستنی هست. از همین رو است که دشمنان روسی و انگلیسی پس از جدا کردن بخشهایی از خاک ایران برای "ایران زُدائی" از آنها، در گام نخست از در ستیز با زبان پارسی درآمدند، و درست از همین رو است که فرهیختگان این بخشها برای نگاهبانی از کیستی ایرانی خود، در زیر چتر گسترده زبان پارسی پناه گرفتند. آیا جای شگفتی نیست که انبوهی از فرهیختگان سرزمینهای آن سوی ارس، از گرجی و ارمنی ترکزبان که برای جانفشانی در راه میهنشان "ایران" به مشروطه خواهان پیوسته بوده اند، هنوز به پارسی سخن می گفتند، اگرچه سد سال از جدائی آنان از پیکر میهن می گذشت؟
از سوی دیگر فروکاستن کیستی ایرانی به زبان پارسی و "پارسی زبانی" نیز راه به همان ناکجاآبادی می برد که پهلویها سر از آن برآوردند. این نکته بر پیشروان جنبش روشنگری نیز آشکار بود، چنانکه میرزا حسن رشدیه چه در تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان، و چه در قفقاز، پارسی را نیز در کنار ترکی آذربایجانی به کودکان و نوباوگان می آموخت. در آن روزگار نه رشدیه آموزش زبان پارسی را در ستیز با کیستی آذربایجانی خود می دید و نه ایرانگرایان بر او خرده می گرفتند که چرا به کودکان ترکی می آموزد.

پس کاری که بروزگار میرزا حسن رشدیه (1230 تا 1323) شدنی بوده است، امروزه نمی تواند ناشدنی باشد. کیستی ایرانی اگر که بر پایه نادیده انگاری ویژگیهای زبانی، دینی و فرهنگی بخشهایی از ایرانیان استوار شود و در پی یکسان سازی مردم باشد، پدیده ای واپسگرا است که دیر یا زود در زیر چرخهای سنگین ارابه تاریخ خرد و نابود خواهد شد. کیستی ایرانی که همان "حس شهروندانه ایرانی بودن" است، تنها هنگامی نوین گرا و پیشرو بشمار خواهد آمد که بتواند همه گوناگونیها را در خود جای دهد و همچون قالی ایرانی نقش و نگاری چنان فریبا بیافریند که جهانی در تماشای زیبائی آن انگشت شگفتی بدندان بگزد. این کیستی در رویارویی با ارابه تاریخ نه به زیر چرخهای آن، که بر پشت اسبان آن خواهد نشست.

من برآنم که با نگاه به ریشه دار بودن کیستی ایرانی، پیوستگی تاریخی و فرهنگی آن و بویژه پیشینه هزار و هشتسد ساله ملت بودن ایرانیان (همانگونه که در سنگنبشته شاپور یکم ساسانی آمده است)، توان آن در ما خواهد بود که بتوانیم کار این چهارمین نوزائی ملی و فرهنگی خود را به انجام برسانیم. در گذر این بازسازی است که زبانهای مادری از جایگاه ویژه ای برخوردار می گردند، اینکه کدام روش و کدام سازمان آموزشی برای ایران بهترین گزینه است، پرسش این جُستار نیست،

آیا پارسی باید زبان نخست باشد و زبان مادری در کنار آن آموخته شود؟
آیا زبان مادری باید زبان نخست، و پارسی زبان دوم باشد؟
آیا باید همه زبانها رسمی باشند و پارسی تنها زبان سراسری و میانجی ایران باشد؟
آیا کشور ما نیازمند چند زبان رسمی در کنار یکدیگر، و بی نیاز از یک زبان سراسری و میانجی است؟

این پرسشها را باید کارشناسان در یک ایران آزاد و دموکرات، که در آن همه سازوکارها در راستای آسایش و سربلندی و آزادی آیرانیان بکارگرفته شوند و نه در راستای رسیدن به آماجهای قبیله گرایانه، پاسخ دهند. آنچه که جای چون و چرا ندارد، آموزش روشمند زبان مادری به گویشوران آن است. یک دولت مردمسالار و گیتیگرا باید در ایران همه زمینه ها را برای شکوفائی تک تک زبانهای مردم این مرزو بوم فراهم آورد، رسانه های همگانی به این زبانها براه اندازد و بر روی آفرینش فرهنگی به این زبانها سرمایه گذاری کند. با این کار نه تنها حق شهروندی تک تک ایرانیان به آنان داده شده شده است، که فرهنگ ایرانی می تواند مرزهای سرزمینی این کشور را درنوردد و همچون هزار سال گذشته، بخشهای بزرگی از آسیای نزدیک و میانه را بزیر پرتو زندگی بخش خود بگیرد. در همین راستا است که "هویت طلبان" راستین، که چادر قبیله را وانهاده اند و پای در راه سخت گذر شهروند شدن گذارده اند، باید بجای درگیر کردن خود در بگومگوهای بی هوده و خردستیز بر سر توانمندی این یا آن زبان، نژادپرست بودن این یا آن چکامه سرا، برتری این یا آن نژاد، همه توان خود را برای آفرینش فرهنگی در زبان مادری خود بکار گیرند، تا آموزش زبان مادری، که دیر یا زود در ایران آغاز خواهد شد، پیشاپیش از یک پشتوانه سترگ فرهنگی برخوردار باشد.

بنام یک آذربایجانی دریغ است که در پایان این جستار سخن از جایگاه ویژه آذربایجان و ترکزبانان آذری در پیدایش کیستی نوین ایرانی سخنی بر زبان نیاورم. در بخش "آذربایجان و کیستی ایرانی" نشان دادم که چگونه ترکزبانان هر دو سوی ارس در سیاهترین سالهای زندگی مردم ایرانزمین "آرمان ایرانشهری" را دوباره زنده کردند و پروراندند و از دل آن جنبش روشنگری و سپس جنبش مشروطه را بیرون کشیدند. نام آذربایجان برای هر ایرانی آزاده ای یاد آور آخوندزاده ها و طالبوفها و مستشارالدوله ها و سپهسالارها و تقی زاده ها و ستارخان ها و کسروی ها و خیابانی ها و ارانی ها و بازرگان ها و حنیف نژادها است، یادآور کسانی که هر یک به گونه ای در پیشرفت و سربلندی ایرانزمین کوشیدند. تاریخ دو سده پیشین کشور ما با نام آذربایجان گره خورده و تنگ در هم پیوسته است. بیش و پیش از هر چیز ولی باید آذربایجان را گهواره خودآگاهی ملی ایرانیان بر فرهنگ و تاریخ خود دانست. خورشید ناسیونالیسم پیشرو ایرانی از آذربایجان سرزد و پرچم خودشناسی ملی بدست فرزندان آذربایجان برافراشته شد. گذشته از آن، آذربایجان براستی دروازه زرینی بوده است که ما ایرانیان با گذر از آن پای در جهان نوین گذاشته ایم؛ نخستین چاپخانه ایران، نخستین کتابخانه دولتی، نخستین دبستان به شیوه نوین، نخستین سینمای همگانی، نخستین کودکستان و دبستان کرولالان، نخستین خانه بازرگانی، و بسیاری "نخستین" های دیگر که کشور واپسمانده ما را به جهان نوین می پیوستند، در تبریز پدید آمدند. آذربایجان تنها یک پهنه خاک نیست، جایگاه آذربایجان در کیستی نوین ایرانی چون جایگاه پاریس برای فرانسویان، اورشلیم برای یهودیان و مکه برای مسلمانان است. این شهرها تنها از یک ارزش سرزمینی برخوردار نیستند، آنها نماد کیستی یک ملت و یادآور تلاش مردمان یک کشور برای "ملت شدن" اند. کیستی نوین ایرانی بدون آذربایجان، خانه پدری و گهواره کودکی خود را از دست خواهد داد.

ایران در گذر تاریخ پر فراز و نشیب خود چالشهای بسیاری را از سر گذرانده اند، چالشهایی که هر کدام به تنهایی برای درهم پیچیدن تومار سرنوشت یک ملت بسنده می کردند، چالش میان زبان مادری و کیستی ملی که در پی سیاستهای کیستی سوز جمهوری اسلامی و نیرنگهای هستی سوز بیگانگان پدید آمده است، اگر که فرهیختگان خردورزی و فرزانگان همیاری کنند، زودگذر خواهد بود. کیستی ایرانی آنچنان توانمند و ریشه دار است که از پس این چالش نیز برخواهد آمد. بیهوده نیست که احمدی نژاد برای بدست آوردن دل ایرانیان و کشاندن آنان به پای صندوقهای رأی بر سرود جاودانه "ای ایران" شعری دیگر می گذارد و میر حسین موسوی در فیلم تبلیغاتی خود از ویرانه های تخت جمشید و آهنگ سرود "ای ایران" و افسانه آرش کمانگیر یاری می جوید. اینان همان کسانی هستند که از پی سی سال ستیز پیوسته و همه سویه با فرهنگ و کیستی ایرانی، سرانجام امروز در برابر شکوه و بزرگی آن کمر به کرنش خم می کنند و زمین ستایش می بوسند، ایرانیان پس از بزانو درآوردن اعراب و ترکان غز و مغول و تاتار، به جمهوری اسلامی نیز نشان دادند که همچنان "ملت ایران"اند و هیچگاه "امت اسلام" نخواهند شد.
کیستی ایرانی پدیده ای ریشه دار در تاریخ است، اگر همه کشورها و ملتهای همسایه ما از دل رخدادهای سده بیستم و با جنگ و نیرنگ بیگانگان سربرآوردند، ما ایرانیان دست کم هزار و هشتسد سال است که به این نام خوانده می شویم و تنها کشور دارای شناسنامه نوشته شده هستیم، نام و نشان ما را در جای جای تاریخ دو هزاره گذشته جهان می توان یافت، ما هزاران سال است که "آزادگان"یم.

چالش میان زبان مادری و کیستی ملی، چالشی دروغین و ساخته و پرداخته سوداگران مرگ است، آنکه امروز به این بهانه ایرانیان را وامی دارد تیغ بر روی هم کشند، از یاد برده است که مردم این سرزمین هزاران سال در رنج و شکنج و شادی سرور، انباز هم بوده اند. تاریخ این سرزمین به آنان گفته است که برای نابودی کیان فرهنگ و هستی این سرزمین "هر لحظه به رنگی بت عیار درآمد"، ناخودآگاه آنان انباشته از کشتارها و ویرانگریها و فرهنگ سوزیهای پی در پی است، و آنان از یاد نبرده اند، هر ویرانگری که بر این آب و خاک تاخت، بر خود نام "رهائی بخش" نهاد.
ایران، امروز از مادر نزاده است؛

جخ امروز
از مادر نزاده ام
نه!
عمر جهان بر من گذشته است.
نزديک ترين خاطره ام خاطره ی قرن هاست.
بارها به خونمان کشيدند
به ياد آرو تنها دست آورد کشتار
نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود.
اعراب فريب ام دادند،
برج موريانه را به دستان پرپينه ی خويش بر ايشان در گشودم،
مرا و همه گان را بر نطع سياه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که رافضی ام دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که قرمطی ام دانستند.
آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانمان يکديگر را بکشيم و
اين کوتاهترين طريق وصول به بهشت بود!
به ياد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدر عورت ما بود.
خوش بينی برادرت ترکان را آواز داد،
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت من چنگيزيان را آواز داد،
تو را و همه گان را گردن زدند،
يوغ ورزاو بر گردنمان نهادند،
گاوآهن بر ما بستند،
بر گرده مان نشستند.
و گورستانی چندان بی مرز شيار کردند،
که باز ماندگان را هنوز از چشم،
خونابه روان است.
کوچ غريب را به ياد آر
از غربتی به غربت ديگر
تا جست و جوی ايمان
تنها فضيلت ما باشد.
به ياد آر
تاريخ ما بی قراری بود،
نه باوری
نه وطنی.
نه!
جخ امروزاز مادرنزاده ام.
(احمد شاملو)

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. بزرگداشت زایش پيامبر اسلام در آمفی تئاتر دانشگاه صنعتی شریف، ششم خرداد هشتاد و دو، علي لاريجاني رئيس آنروز سازمان صدا و سيما و رئیس کنونی مجلس اسلامی. گفتنی است که قبیله گرایان رژیمی را که سران آن چنین سخنانی را بر زبان می آورند، "پانفارسیست" می نامند!