۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

به گیتی نماند بجز نام و ننگ ...

به بهانه درگذشت آیت الله منتظری

یکی از برجسته ترین آموزه های شاهنامه پاسداری از نام نیک است. "نام" در شاهنامه چنان جایگاه فرازی دارد که بهرام گودرز پس از نبردی پیروزمندانه با تورانیان شباهنگام به میدان نبرد باز می گردد، تا تازیانه خویش را که نامش بر آن نوشته شده است، بازبیابد و باز آورد، چرا که افتادن "نام" خود بدست تورانیان را ننگی برتر از مرگ می شمارد.

چــنین گــــفت با گــــیو، بهــــرام گُرد / که ایـــن ننگ را خُــــــرد نتوان شمرد
شـــــــما را ز رنـگ و نگار است گـفت / مــــرا آن که شـــد نام با نــنگ جُفت

بهرام که از پهلوانان برجسته شاهنامه است، تنها آنگاه به یک تندیس اخلاقی فرامی روید، که جان بر سر باز آوردن نام نیک خویش می نهد، تازیانه ای که نام بهرام بر آن نوشته شده است، نمادی است از نامی نیک که در دستان نیرویی پلید و اهریمنی جای می گیرد و دارنده خود را به پلیدی می آراید.

در زندگی هر انسانی کژرویها و دُژکاری های فراوان هست و هر چه جایگاه فرد در یک جامعه فراتر رود، کژروی او نیز بزرگتر و دُژکاری اش مرگ آفرینتر می شود. سرنوشت برای تک تک ما گاه گریزگاهی می گشاید تا بتوانیم گریبان خود را از چنگالِ کرده هایی که نام ما را به ننگ آلوده اند و یا مایه رنج و شکنج دیگران شده اند، رهائی بخشیم. این گریزگاهها انگشت شمارند و کسانی که آنها را می بینند و در سر بزنگاههای تاریخی از آنان بهره می جویند انگشت شمارتر. آیت الله حسینعلی منتظری یکی از این انگشت شماران بود.

آیت الله منتظری که می توانست دم فروبندد و مرگ خمینی را چشم در راه بنشیند و بر تخت فرمانروائی او بنشیند، از همان آغاز کار با او از سر ستیز درآمد و سرانجام در پی کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 از دربار ولایت فقیه رانده شد تا ده سال پس از آن در خانه خود زندانی شود و نتواند حتا برای رفتن به مسجد و خواندن نماز پای به کوچه گذارد.
منتظری همانگونه که خود بارها گفته است، بنیانگذار اندیشه "ولایت فقیه" بود و بی گمان یکی از کسانی که همه گفتمانهای وابسته با این اندیشه با همه پیامدهای ویرانگر آنها باید به پای او نوشته شوند. او نیز پایبند به جمهوری اسلامی بود و تنها راه رهائی و آسایش این- و آن جهانی مردم را در پیروی از اسلام، با همان برداشت سنتی اش می دید. ولی آنچه که او را در جایگاهی ویژه جای می داد، گرایش مردم گرایانه و انسان دوستانه او بود و بیزاری اش از دینفروشی. منتظری از بنیانگزاران جمهوری اسلامی بود، از بنیانگزاران نظامی که در سه دهه گذشته "نام" ایرانیان را در سرتاسر گیتی چنان به ننگ آلوده است، که تنها خون پاک ندا می توانست این ننگ را از چهره درخشان ایران بزداید. با این همه او در بیست سال گذشته و بویژه در شش ماه پس از انتخابات بی هراس از برافتادن درختی که خود کاشته بود به آزادیخواهان پیوست و در کنار مردم جای گرفت.

آیت الله منتظری یک فقیه سنتی به معنی راستین آن بود. شاید در زمینه اندیشگی همانندی دیدگاههای او با دیگر حوزه نشینان بسیار بیشتر و با نسل جوان به میدان آمده بسیار اندک بود. با این همه از یاد نبریم که منتظری در جایگاه یک فقیه شیعه دوازده امامی حوزه ای، مرزهائی را شکست که درنوردیدن آنها حتا برای بسیاری از کسانی که خود را نواندیشان دینی می خوانند نیز چندان آسان نیست. هنگامی که یک آیت الله شیعه به پشتیبانی از حق شهروندی هم میهنان بهائی برمی خیزد، باید از جای برخاست و در برابر او سر به کرنش خم کرد. بی گمان برای همچو منی که نه شیعه ام و نه مسلمان و نه حتا دین باور، پایفشاری بر حقوق شهروندی بهائیان هنری نیست، ولی باید نخست جایگاه اندیشگی و دینی منتظری را دریافت و آنگاه در باره او به داوری نشست و دید که ساختارشکنیهای او زهره شیر می طلبند.

آیت الله منتظری بی گمان در آنچه که بر سر ما آمد بیگناه نبود، ولی نگاه انسانگرایانه و منش سرکش و ستم ستیز او و بهره جوئی دلاورانه اش از گریزگاههای سرنوشت، او را بجایگاهی رسانید که امروزه بخش بزرگی از ایرانیان، از دین باوران گرفته تا دین ستیزان و دین گریزان در اندوهِ فرمان یافتنش اشک می ریزند و به ماتم نشسته اند.

آیت الله منتظری از انگشت شمار کسانی بود که توانست به جایگاه سیاسی و دینی خود پشت پا زند و کژرویها و دُژکاری های گذشته خود را برای همیشه بشوید و از خود نامی نیک بجای بگذارد، نامی که با جنبش سبز ایرانیان پیوند ناگسستنی خورده است. پس برخیزیم و در پای مرد دلاوری که همه چیزش را بپای حقوق مردم یا آنچه که در باور او "حق الناس" نامیده می شود قربانی کرد و در دلهای ایرانیان آسوده آرمید، کلاه از سر برگیریم و یادش را گرامی داریم؛

که کـــس در جهـان جـــاودانه نمـانـد / به گـــیتی بمـا جــز فســــانه نمــانـد
چو مرگ افکــند ســوی مـا بر کمـــند / هـــم آن نـام بـایــــد که مـاند بلــــنـد
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

اگر هیچ ننویسم نشاید ...

جنش سبز ایرانیان را هر روز با یک دستآورد درخشان غافلگیر می کند. تا می آیم خبری را بررسی کنم و درباره اش بنویسم، خبر تازه تری جای آنرا می گیرد و می بینم که پابپای این جوانان چابک-پای و شوریده سر دویدن، کار هر کسی نیست. تازه داشتم خیزش بزرگ شتانزده آذر را می گواریدم، که مردان ایرانی پادر بسر کردند و رژیم کودتا را به ریشخند گرفتند، هنوز از شادمانی این کار زیبا و ماندنی سیراب نشده بودم که داستان سوزاندن عکس خمینی پیش آمد، و در کنار این همه، "جمهوری ایرانی که دلمشغولی بزرگ من است.

باید این شگفتی و بهت زدگی را کنار بگذارم و بنویسم. از من و ما کاری جز این برنمی آید. باید با بهره بردن از سرگذشت خودمان، سرنوشتمان را رقم بزنیم، باید تا جایی که می توانیم دست و پا و سر و تن این جنبش باشیم، ولی بیش و پیش از هر چیزی "چشمان" آن، و از یاد نبریم که هزاران هزار چشم، درستی و راستی را هزاران هزار بار بهتر می بینند و درمی یابند.

باید از همین فردا در باره این همه موضوع سرنوشت ساز بنویسم، و یکی از آن هزاران هزار چشم باشم، که جنبش سبز هر شهروند را یک رسانه می داند، و رسانه چیزی نیست، بجز چشم و گوش شهروندان.

«ای برادر! هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست
و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است كه یقین ندانم كه نبشتن بهتر است از نا نبشتن.
ای دوست می ترسم -و جای ترس است – از مكر سرنوشت…
اگر هیچ ننویسم نشاید،
و اگر گویم نشاید،
و هم اگر خاموش گردم نشاید،
و اگر این واگویم نشاید واگر وانگویم هم نشاید ...»

«رساله عشق، عین القضات همدانی»

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

چو فردا برآید بلند آفتاب ...



شانزدهم آذر ماه یادآور درخون خفتن سه دانشجوی آزادیخواه ایرانی در پای پشتیبانان کودتای بیست و هشتم مرداد است. تاریخ این سرزمین سرشار است از همانندی رخدادها، و شاید هم این جان نماد-گرای و اسطوره دوست ایرانیان است که چنین همانندیهائی را می بیند و یا به رخدادها چنان می نگرد که همانندی آنها بیشتر در چشم آید. پنجاه و شش سال پیش و چند ماه پس از کودتای بیست و هشتم مرداد سه دانشجوی آزاده ایرانی در دانشگاه تهران با گلوله کودتاچیان به خاک افتادند. احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفا بزرگ نیا سه یار دبستانی روزگاران سیاه پس از کودتا بودند که سر در برابر کودتاگران خم نکردند و جان بر سر آرمانهای خویش نهادند. جنبش دانشجوئی ایران این سه تن را بنام "سه آذر اهورائی" در تاریخ خود جاودانه کرد.

از روزگار این آذران فروزان اهورائی بیش از نیم سده می گذرد و باز این اهریمن است که بر خاک ایرانزمین چیره گشته و ضحاک ماردوش را به کشتار جوانان ایرانی گمارده است. ایران، ولی دیگر ایران دهه سی خورشیدی نیست، چنانکه جهان نیز جهان دهه پنجاه میلادی نیست. در ایران نسل نوینی پای به میدان نبرد گذاشته که توانسته است آرمانگرائی و روشن اندیشی را همتراز و هم ارز کند. نسلی که نه به کشتار و نه با شکنجه و نه حتا با تجاوز، که در جامعه نرینه سالار ما از هر ننگی برتر است، از میدان بدرش نمی توان کرد. این نسل در کنج تنهائی سالیان چندان با ابزارهای جهان نوین خو گرفته و دمساز شده است، که هم اکنون نیز نام خود را برای همیشه با "انقلاب اینترنتی" پیوند زده است. "ندا"ی این نسل سینه آسمان را شکافته و پرده پنهانکاری رژیم دروغ و دوروئی را از هم دریده است. "ندا"ی این نسل، حتا در گوش خدا که گویی این گوشه از خاک جهان را پاک از یاد برده است، به فریاد فراروئیده است.

برای من و بسیارانی چون من آنچه که در فردای بیست و دوم خرداد رخ داد، چندان نابیوسان و ناگهانی نبود، نشانه های خزیدن حجتیه و حقانی بسوی بالاترین چکادهای قدرت در ایران در همان سال هشتاد و چهار نیز بخوبی آشکار بود. همچنین (و همانگونه که در نوشتار "کودتاگران چه می خواهند" (1) آورده بودم) چیستی رژیم کودتا و نقشه های آن و همچنین رهبران و کاربران پیدا و پنهان آن تا اندازه ای برایم آشنا بودند. آنچه که مرا در شگفتی چندین ماهه فروبرده است، دلیری و بیباکی جوانان ایرانی است که آن گوهر بنیادین کیستی ایرانی خود، "آزادگی" را از یاد نبرده اند و اینچنین بی هراس از تیغ و گلوله و داغ و درفش به میدان درمیایند تا کاوه-وار، آژِی دهاک، این اژدهای جوانخوار را با رقص عاشقانه خود از تخت شاهی بزیر کشند. من، بسیاری همچو من، از این آمیزه جادوئی بینائی و دانائی و خرد و شور در شگفتیم، اگرچه خود بروزگار جوانی و نوجوانی در ستیز با اهرمنان روزگار سر از پا نمی شناختیم و ترس را ریشخند و بیم را افسوس می کردیم؛

آری! ما نسل دهه شست بودیم،
نسل سالهائی که یاران دبستانی به ساعتی دستگیر و به ساعتی دیگر تیرباران می شدند،
نسل سالهای تجاوز به دخترکان بی پناه در شب اعدام،
نسل پیکرهای مچاله شده در تابوتهای حاج داوود،
نسل دربدری و خیابان خوابی،
نسل سوزاندن کتاب و کشتن امید،
نسل جوانان برومندی که عکسشان هر شب در سیمای پلید جمهوری اسلامی بنمایش در می آمد، تا اگر کسی آنان را می شناسد، بدر زندان اوین رود و پیکر سوراخ سوراخشان را از دست دژخیمان بازگیرد،
نسل فروش فرزندان بدست پدران و مادرانی که در سودای بهشت جگرگوشه خود را بدست دژخیم می سپردند،
نسل آرمانخواهانی که دوست و دشمن به یک اندازه در فریبشان می کوشیدند،
نسل آوارگی جان و آشفتگی روان،
نسل زخم خوردگان همیشه تاریخ.

ما نسل دهه شست بودیم، نسل پاکبازی که همه چیزش را بباخت و در دلش هوسی جز قمار دیگر بنماند، نسلی که از هیچ چیز و هیچ کس نهراسید، حتا از مرگ که بگفته شاملوی بزرگ «دستانش از ابتذال شکننده تر بود ...» نسلی که اقیانوس اعتمادش را در پای کسانی ریخت، که دلهایشان گنجایش کوزه شکسته ای را هم نداشت.

آری! ما اگرچه در گردنکشی و بیباکی هماوردی نمی یافتیم، اکنون در برابر این نسل به میدان آمده کمر به کُرنش خم می کنیم و به یک اندازه بر آینده او رشک می بریم و بر گذشته خود افسوس می خوریم.

جنبش سبز تا به امروز راه خود را همچون جویباری روان که نه از تیزی سنگ می ترسد و نه از سختی کلوخ آرام آرام پیموده است و کارنامه ای سرشار از پیروزی از خود بیادگار گذاشته است. هموندان این جنبش نشان داده اند که نه چون نسل ما در جستجوی "رهبر"ند و نه اگر کسی را در جایگاه نمادین رهبری بنشانند، بدو سرمی سپارند. آنان آنچه را که خود می خواهند فریاد می کنند و "رهبران" را بدنبال خود می کشند. آنان مهر خود را بر هنر و فرهنگ روز ایران زمین نیز کوبیده اند، تا که سخن در اینباره بدرازا نکشد، تنها نمونه بسنده است: محمد رضا شجریان سه دهه پیش و در آستانه خیزش بهمن در همبستگی با مردم ایران در ترانه ای بنام "شب است و چهره میهن سیاهه" خوانده بود:
«تفنگم را بده تا ره بجویم!»
همین خواننده پس از گذشت سی سال و در همبستگی با جنبش سبز می خواند:
«تفنگت را زمین بگذار...»
و تفنگ را "اهریمنی ابزار ِ بنیان کن" می خواند.

هیچکس گمان نمی برد که در پی آنهمه ددمنشیها و دژکاریهای سرسپردگان دربار ولایت فقیه باز هم خیابانهای تهران و دیگر شهرها در روز قدس و پس از آن در سیزدهم آبان اینچنین سبز شوند. هیچکس گمان نمی برد این نسل بالیده در جمهوری اسلامی که با او جز بزبان زور سخن نگفته اند، اینچنین از خشونت و زور بپرهیزد و اگر مزدوری از سپاه سرکوبگران را دستگیر کرد، با او چنان رفتار کند که هر ایرانی در هر کجای جهان بر خود ببالد و سرافرازانه اشک در چشم آورد. هیچکس باور نمی کرد که هموندان این جنبش بتوانند بدون برخورداری از یک رهبری یکپارچه و سازمانیافته شعارهای خردمندانه ای چون "جمهوری ایرانی" (2) را بسازند که در پشت آن همه خواسته های یکسدوپنجاه ساله ایرانیان جای گرفته اند.

بکار گیری هوشمندانه روزهای راهپیمایی و بدرآوردن این روزها از دست کودتاگران گام بزرگ دیگری بوده است که نفس را بر سرکوبگران تنگ کرده است. جنبش سبز رژیم کودتا را به همانجایی رسانیده است که محمدرضا شجریان آنرا در گفتگو با صدای امریکا پیش بینی کرده بود، «دولت دیگر نمی تواند حکومت کند، و تنها خواهد توانست "کنترل" کند» کنترلی که به گمان من رفته رفته از دست کودتاگران بدر می رود. همچنین باید بر خرد گروهی این جوانان هزار آفرین گفت که اگر چه بر یکپارچگی جنبش پای می فشارند، در پی یکسان سازی هموندان آن و همسان سازی شعارهای آن نیستند و واژه "دگراندیشی" را نه فریاد، که زندگی می کنند.

نگاه ما ایرانیان به تاریخ و رخدادهای آن ریشه در جان نماد-گرای مان دارد و در این عشق بی پایانمان به میتختهای سرزمین مادریمان. بویژه که تاریخ دراز این سرزمین پر است از افسانه ها و داستانها و رخدادهایی که می توانند نمونه ای برای بازسازی جنگ بی پایان نیکی و بدی باشند. به هر کجای این تاریخ که نگاه بیفکنیم، ضحاکی هست و کاوه ای، فرمانروای ستمگری هست و شورشی آزاده ای که پرچم رهائی برمی افرازد، و راه را اگر دور نخواهیم، در همین یکسدوپنجاه سال گذشته چندان چهره های آزادیخواه در تاریخمان فراوانند که بتوان سرتاسر تاریخ کشوری را از آن پر کرد. سه آذر آهورائی در ستیز با کودتای بیست و هشتم مرداد بخاک افتادند، اکنون در آستانه شانزدهم آذر آسمان ایرانزمین پر است از ستاره های اهورائی که درفش بخاک افتاده آزادگی را برافراشته اند تا با یاد آن سه آذر جانباخته، ستیز و خشم خود را از کودتایی دیگر در خیابانهای شهر فریاد کنند. چه باک از اینکه فرمانده سرکوبگران سخن از مرگ و زندان و شکنجه می راند؟ این رود را سر بازایستادن نیست.

درخت نوکاشته این جنبش بی گمان همبن فردا به بار نخواهد نشست، ولی دیگر جای گمانه نیست که تاریخ هرگز به روزهای پیش از بیست و دوم خرداد بازنخواهد گشت، کودتاگران از سر نادانی هم سرمایه های ملی را بر باد خواهند داد و هم از برنامه ریزی برای کارآفرینی و افزایش توان مالی مردم ناتوان خواهند بود و این هردو گروه تماشاگرانی را که هنوز جنبش سبز را از خود نمی دانند به میانه میدان خواهد کشاند. از دیگر سو رژیم کودتا بر پایه چیستی اش هر چه بیشتر بسوی یکدست شدن پیش خواهد رفت و جمهوری اسلامی (و در پی آن نیروهای سرکوبگر آن) را دچار شکافتگی و چنددستگی های بیشتر خواهد کرد.

فردا شانزدهم آذرماه است، آوردگاه نیکی و بدی اینبار در دل تاریخ و افسانه نیست، ایرانیان دیگر نیازی به داستانگوئی پیران خانواده و جستجو در کتابها ندارند، فردا هر ایرانی آزاده ای می تواند پهلوانان اسطوره ای خود را در خیابان ببیند، رستم و پیران و گیو و قباد و بیژن و فرامرز و توس و زال، و در پیش همه آنان هزاران گردآفرید، فردا در آوردگاه دیگری در برابر بی خردی، ستم، نابرابری، دونمایگی، در برابر همه دشمنان ایرانزمین لشگر خواهند آراست، پهلوانانی که نه در دست گرز گاوسر دارند و نه بر تن ببربیان، پهلوانانی که ساز و برگشان عشق به آزادی است و امید به زیستن در ایرانی که در آن ارزش جان آدمی از مزد گورکن کمتر نباشد.

در داستان اشکبوس رستم پای پیاده به جنگ این پهلوان افسانه ای می رود و تن به نبردی نابرابر می سپارد. اشکبوس نیز همچون سران کودتا زبان به ریشخند و خوارشماری رستم می گشاید و می پرسد:

بدو گفت خندان كه نـام تــو چیست / تن بی سرت را كه خواهد گریســت؟

پهلوانان امروزین ما نیز بی نام و نشان و با دستان تهی به جنگ یکی از خونخوارترین رژیمهای سده بیست و بیست و یکم رفته اند، بی آنکه خود در بند نام و ننگ باشند. رستم در این نبرد نابرابر نخست دشمن خود را با تیغ سخن شکست می دهد و می گوید:

تهمتن چنیــن داد پـــاســـخ بـــدوی / كه ای بــیــهده مرد پرخـــاشـجـــوی
پــیــاده نــدیـدی كــه جـــنــــگ آورد / سر سركـــشان زیـر ســــنــــگ آورد
پـیـــاده مـرا ز آن فـرســـتـاد تــــوس / كه تا اسپ بــستانم از اشگـبـــوس!

رستم سرانجام در این نبرد نابرابر بر دشمن خود چیره می شود. ولی آنچه که بیش از هر چیزی بازگو کننده روزگار امروزین ما است، همان پاسخی است که رستم به پرسش اشکبوس در باره نام و نشان خود می دهد. پاسخی که جنبش سبز نیز می تواند به کودتاگران بدهد، هنگامی که او را اغتشاشگر و خس و خاشاک و اراذل و اوباش می خوانند و به ریشخند از نام و نشانش می پرسند، نام دیگر جنبش سبز برچیده شدن دستگاه سرکوب و ستم، و فروپاشی سامانه نابرابری و نادانی و فرومایگی در ایرانزمین است. جنبش سبز، مرگ دیکتاتوری است، یا چنانکه رستم دستان گفت:

مرا مادرم نام، "مرگِ تو" كرد!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------
1 .http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/18314

2. در اینباره بزودی بیشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

پاسخي به مقاله «جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته‌نگر»


در مقاله زيباي «جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته‌نگر» ، جناب آقاي مزدك بامدادان پرسشهايي را مطرح نمودند كه تلاش كرده ام پاسخهايي را در اين زمينه عرضه نمايم:
1- « کودتا گران می‌توانستند کار را با آرامش بیشتری پیش ببرند و نخست در یک روند خسته کننده شمارش رأیها احمدی‌نژاد و موسوی (یا کروبی) را به دور دوم ببرند و در دنباله یک نمایش کشدار، که در کنار آن نیروی پرخاش مردم نیز رفته رفته کاستی می‌گرفت، در دور دوم احمدی‌نژاد را با یک یا دو میلیون رأی بیشتر پیروز انتخابات بنامند. اگر نمایشنامه به این گونه نوشته می‌شد، آیا باز هم تماشاگر این خیزش بزرگ می‌بودیم؟ چرا چنین نکردند؟»
داستان به قهر مردم از اصلاح طلبان در پايان مجلس ششم بر مي گردد. مردمي كه با شور و نشاط رياست جمهوري و اكثريت مجلس را تقديم جناح اصلاح طلب نمودند به اميد اينكه اين افراد بتوانند حكومت را از حالت خودكامگي به وضعيت پاسخگويي در آورند و براي گرفتن حق مردم در برابر حاكميت ايستادگي نمايند. ولي متاسفانه در پايان مجلس ششم، اصلاح طلبان نمره مطلوبي از مردم دريافت نكردند. در اين مجلس با يك حكم حكومتي به راحتي قانون مطبوعات از دستور كار خارج كردند، در برابر سركوب گسترده دانشجويان در جنبش 18 تير 78 واكنش مناسبي صورت نگرفت و در خصوص مبارزه با فساد اداري و اقتصادي تلاش شايسته اي مشاهده نشد و ....
به همين دليل مردم نااميد از اصلاح طلبان، در پايان مجلس ششم، نسبت به تحصن نمايندگان رد صلاحيت شده توسط شوراي نگهبان، واكنشي نشان ندادند و اين مساله، حاكميت را به اين نتيجه رساند كه «هر 9 روز يك بحران» كار خود را كرده و مردم از دولت و مجلس اصلاحات خسته و نااميد شده اند و ترجيح مي دهند «حكومت دست خودشان باشد كه لااقل سنگ اندازي نكنند!» بنابر اين قرار نيست اگر در انتخابات، تقلبي به ضرر اصلاح طلبان صورت گيرد، مردم واكنشي نشان دهند. همچنين برداشت حاكميت از كل وقايع دوره اصلاح طلبان اين بود كه مردم حاضر نيستند بابت موضوعات سياسي و انتخابات، هزينه اي بيش از اتلاف يك ساعت وقت براي انداختن رأي به صندوق بپردازند.
اين تحليل وقتي بيشتر قوت گرفت كه در انتخابات رياست جمهوري نهم نيز مردم نسبت به شكايتهاي كروبي و رفسنجاني واكنشي نشان ندادند. درصورتي كه آن زمان مردم اين اعتراض ها را جنگ دروني حاكميت مي دانستند. و البته كه هيچ كدام از اين دو شكايت خود را به مردم نبردند! بلكه به خدا شكايت كردند كه او هم بسيار شكيباست!
خـامنه اي در سخنراني پس از انتخابات اخير پاسخ پرسش بالا را داد. گفت: اگر اختلاف بين آرا كم بود شايد مي شد نسبت به تقلب شك كرد ولي وقتي اختلاف چندين ميليون رأي است چطور ميشود نسبت به صحت انتخابات شك كرد!؟
پس استراتژي خامنه اي براي «انتصاب» دوباره احمدي نژاد به مقام رياست جمهوري اين بوده كه چنان تقلب بزرگ باشد كه كسي نتواند در اين زمينه شكي به دل خود راه دهد!
مسلماً اين استراتژي در برابر خاتمي قابل پياده كردن نبود. يعني اگر خاتمي و احمدي نژاد براي رياست جمهوري با هم در رقابت قرار مي گرفتند، با توجه به محبوبيت خاتمي، كسي پيروزي احمدي نژاد را باور نمي كرد. به همين دليل با فشار به خاتمي و توافق بر سر حضور ميرحسين موسوي (از جانب اصلاح طلبان)، شرايطي به وجود آوردند كه خاتمي از ادامه كار انصراف بدهد.
از زاويه ديگر بايد گفت كه باتوجه به رويكرد غير جنگ طلبانه دولت اوبـاما بعد از انتخابات امريكا، و با توجه به احتمال دستيابي ايران به پيشرفتهاي مهم هسته اي در 4 سال آتي، حاكميت كه خطر حمله امريكا را رفع شده مي پنداشت، خود را در يك قدمي آرزوي بزرگش يعني دستيابي به اولين بمب اتمي اسلامي مي ديد. بمبي كه قرار بود ايران را ام القراي واقعي كشورهاي اسلامي و خط مقدم مبارزه جهان اسلام با اسـراييل كند. بنابر اين حاكميت به هيچ وجه دوست نداشت در چنان زماني، فرد مزاحم و بيگانه اي همچون خاتمي در جايگاه رياست جمهوري باشد. شايد لازم بود در آن هنگام، اسـراييل را با بمب اتمي تهديد كنند! مسلماً براي چنين كارهايي، شخصيت ماجراجو و بي عقلي مثل احمدي نژاد به مراتب بهتر از خاتمي مي توانست از عهده اين نقش برآيد.
به طور خلاصه، عدم واكنش مردم نسبت به رد صلاحيتها و تقلب هاي گوناگون در رأي گيريهاي گذشته، رفع خطر حمله كشورهاي غربي و شنيدن زمزمه هاي پذيرش ايران به عنوان يك كشور هسته اي، حكومت را به طمع انداخت تا با به راه انداختن يك شعبده بازي تاريخي و با رأيي به ظاهر خيره كننده ، اصلاح طلبان و رفـسنجاني را از قدرت كنار زده و حاكميت را يكدست نمايد!
2- «خـامنه‌ای می‌توانست پس از دیدن راهپیمايیهای میلیونی ایرانیان در سرتاسر کشور گناه را به گردن پیرامونیان خود بیندازد و با دوری جستن از حجتیه و احمدی‌نژاد هم گریبان خود را از دست آنان رها کند و هم جایگاه خود را بنام "پدر ملت" استوار کند و از مردم بستانکار باشد که: «من نگاهبان رأی شما هستم». چرا چنین نکرد؟»
بخشي از پاسخ به اين پرسش در تجربه رفسنجاني از انتخابات دوم خرداد 76 نهفته است. رفسنجاني با جلوگيري از تقلب در آن انتخابات، به پيروزي خاتمي كمك كرد ولي با آغاز به كار مطبوعات اصلاح طلب، اولين نفري كه بيش از همه زير تيغ نقد اين روزنامه ها قرار گرفت، خود رفسنجاني بود!
خـامنه اي به ميزان محبوبيت خود و حكومتش در نزد مردم كاملا آگاه بوده و هست بنابراين مي داند كه مردم تكيه گاه مطمئني براي او نيستند. ديكتاتورها هيچ گاه به مردم اعتمادي ندارند. بلكه پايه هاي قدرت آنها بر نيروي نظامي و سرسپردگان و مزدورانشان استوار است. عموماً وقتي ديكتاتورها پير مي شوند نسبت به همه (حتي دوستان سابقشان) بدگمان مي شوند و بيشتر و بيشتر به نيروي نظامي و امنيتي خود تكيه مي كنند.
بخش ديگر پاسخ، به تجربه ديگر اين رژيم در فدا كردن سعيد امامي در پرونده قتلهاي زنجيره اي بر مي گردد. هرچند فدا كردن اين «سرباز» براي از بين بردن سرنخ يافتن آمران قتلها، گريز ناپذير بود، ولي براي «شاه» هزينه زيادي داشت. به اين صورت كه بعد از آن وزارت اطلاعات ديگر هيچگاه آن وزارت اطلاعات گذشته كه ابزار قابل اطميناني براي سركوب مردم بود، نشد؛ حتي با وزارت فردي مانند محسني اژه اي و بازگشت تيم قتلهاي زنجيره اي به آن وزارتخانه!
تجربه سعيد امامي براي همه ماموران وزارت اطلاعات يك درس فراموش نشدني شد. از آن به بعد اكثريت مأموران وزارت اطلاعات تلاش مي كنند از تندروي بپرهيزند. چراكه مي دانند هر جا كه سردمداران رژيم در خطر بيفتند در قرباني كردن ايشان هيچ ترديدي به خود راه نمي دهند؛ حتي در مورد فرد مقربي مانند سعيد امامي.
اين موضوع براي حاكميت نيز تجربه بزرگي بود كه اگر به راحتي سربازان خود را فدا كنند، به زودي بقيه سرسپردگان هم (كه اين بار از عظمت تظاهرات مردم واخورده بودند) سردمداران را تنها خواهند گذاشت و شيرازه رژيم از هم خواهد پاشيد. به همين دليل اين بار خـامنه اي مجبور شد به بهاي كنار رفتن نقاب از چهره اش، پا به ميدان بگذارد و براي حفظ يكپارچگي نظامش، همه مسئوليتها را در برابر مردم متوجه خود كند.
3- «رژیِم بخوبی می‌داند که رفسنجانی هیچگاه با حجتیه و مصباح و احمدی‌نژاد سازش نخواهد کرد. با این همه او توانست چند هفته پس از انتخابات و هنگامی که ابرهای ناامیدی اندک اندک آسمان جنبش سبز را می‌پوشاندند، نماز آدینه را برپا دارد و بخشی از سخنان مردم را از پشت این تریبون بزبان بیاورد. کودتاگران بخوبی می‌دانند که رفسنجانی را به میدان نبرد مرگ و زندگی کشانده‌اند و او همه توان خود را بکار خواهد بست تا نگذارد آنان به آماجهای خود دست یابند، با این همه رفسنجانی در میان شگفتی همگان و بی آنکه کسی جلودارش شود، در برابر نمازگزاران ایستاد و سخنانی بس ناخوشآیند بر زبان آورد، اگرچه کودتاگران از همان روز نخست می‌دانستند که نباید به رفسنجانی تریبونی برای سخن و میدانی برای تاخت تاز بدهند (همانگونه که بیانیه‌ها و سخنان او را به تیغ سانسور صداوسیما می‌سپارند)، چرا چنین کردند؟»
انگيزه كوچك رژيم در اين زمينه مي توانست اين باشد كه نشان دهد كه اتفاق خاصي نيافتاده و همه چيز عادي است از جمله ترتيب برگزاري نماز جمعه كه چند هفته اي بود رفسنجاني در آن غايب بود.
انگيزه بزرگتر آن اين بود كه رژيم همچنان از تظاهرات 3 ميليوني مردم در شوك بود و مي پنداشت رفسنجاني كه بالاخره منافعش در حفظ نظام است، ميايد و در اين نماز جمعه مردم را به آرامش و حفظ نظام دعوت مي كند. (براي اجراي برنامه اي كه مي خواستند بر سر رفسنجاني و خانواده اش بياورند وقت زياد است!)
از طرف ديگر، اگر ما قبول داشته باشيم كه احـمدي نژاد به هيچ وجه نمي توانست بدون هماهنگي و اذن خـامنه اي، خانواده «رئيس مجلس خبرگان رهبري» را در جلوي چشم 70 ميليون ايراني به فساد مالي متهم كند، در آنصورت بايد بپذيريم كه استراتژي احمدي نژاد در مناظره با موسوي، نيز مورد تفاهم و تأييد خـامنه اي قرار گرفته است. احمدي نژاد در مناظره با موسوي بيان نمود كه حملات به دولت او [دولت محبوب رهبر] از يكجا سرچشمه مي گيرد و صحنه گردان اصلي رفسنجاني است!
بنابر اين مي توان چنين برداشت نمود كه از نگاه خـامنه اي، حضور 3 ميليوني مردم در خيابانها ناشي از صحنه گرداني رفسنجاني است. با اين ديد، خـامنه اي براي حفظ قدرت و حكومتش، حاضر شد يك گام عقب نشيني كند و در تريبون نماز جمعه از رفسنجاني رفع اتهام كند و در عوض از او بخواهد، به اصطلاح نيروهايش را به خانه برگرداند! غافل از اينكه حركت سبز مردم پاك تر و زلال تر از آن است كه به فرد نيرنگ بازي همچون رفسنجاني وابسته باشد.
مردم ايران در دو انتخابات، تنفر خودشان را از رفسنجاني نشان داده اند. حمايت او از جنبش سبز مردم، نه از سر اعتقاد به دموكراسي و رأي ملت بلكه به خاطر جلوگيري از بلعيده شدن توسط اژدهاي قدرت است!
بنابر اين نه مردم به رفسنجاني علاقه اي دارند و نه او به مردم. اين ازدواج ، حكم يك صيغه كوتاه مدت را دارد، كه از نياز هر دو به يكديگر ناشي شده است. البته خدمت رفسنجاني به جنبش سبز مردم، ميتواند باعث بخشودگي پرونده سياه او از طرف مردم شود.
4- «از راهپیمائیهای پراکنده در چند شهر بزرگ ایران اگر بگذریم، این تنها تهران است که با همه توانش به میدان آمده و همچنان ایستاده است و این ایستادگی را از یک "رخداد" به یک "روند" فرارویانده است. ........آنان می‌دانند که باید به میدان بیایند تا تهران تنها نماند و کمرش در زیر بار هولناک سرکوب خرد نشود، تا سرکوبگران در دهها و شاید سدها شهر ایران پراکنده شوند و توان سرکوب را از دست بدهند. چرا چنین نمی‌کنند؟ »
البته پاسخ به اين پرسش، اندكي سخت است. شايد تركيبي باشد از اين حقايق:
1- برخلاف تهران، هنوز طبقه تحصيل كرده، مدرن و آزادي خواهي كه در تهران شكل گرفته در شهرستانها شكل نگرفته است. به هر صورت سطح فرهنگي پايتخت بالاتر از شهرستانهاست. هر چند كه بخش قابل توجهي از مردم تهران، از نخبگان شهرستانها تشكيل شده است. به اين علت كه در ايران اولين مقصد نخبگان شهرستاني براي مهاجرت، تهران است.
2- در ايران يك رنسانس فرهنگي در مورد لزوم سكولاريسم وجدايي دين از سياست و نياز جامعه ايراني به آزادي و دموكراسي (به شكل رايج در دنيا و نه ازنوع اسلامي آن)، در حال وقوع و تكامل است. شايد دوم خرداد 76 را بتوان اولين نشانه هاي شكل گيري آن دانست. رفته رفته با گسترش اينترنت و به ويژه براه افتادن كانالهاي تلوزيوني ماهواره اي و بالا رفتن آگاهي در عموم مردم، اين رنسانس در حال تكامل و بلوغ است. به نظر مي رسد مردم تهران در اين زمينه پيشرو هستند.
3- بخشي از مردم ايران كه اعتقادات مذهبي بيشتري دارند، نسبت به رژيم جايگزين كه قرار است به جاي ج.ا. بنشيند، مشكوكند. بيشتر اينگونه مردمان هنوز دوست ندارند آزاديهاي غربي ناسازگار با فرهنگ رايج مذهبي-ايراني (مشخصاً در زمينه روابط دختران و پسرانشان، نمايش فيلم به شكل غربي در صدا و سيما و از اين گونه) در ايران پياده شود. فراموش نكنيم كه مردم ايران 30 سال پيش در رژيم شاهنشاهي دختران خود را به دانشگاه نمي فرستادند. بخش عمده اي از مردم ايران اگر احساس كنند دوباره قرار است كشور در اين زمينه آزاد شود، دوباره واكنش انقباظي از خود نشان خواهند داد. هنوز تعصبات ناموسي در ميان مردم وجود دارد و عموم مردم به فرزندان خود اجازه نمي دهند دوستاني از جنس مخالف خود داشته باشند. هنوز گرايش به خانواده بصورت شديد در ايران وجود دارد. در اين زمينه كشور ما قابل مقايسه با كشورهاي غربي نيست. به هرصورت اين توده ي مردم تجسم روشني از نوع حكومت بعدي ندارند. به نظر من شفاف سازي اپزوسيون برون مرزي در اين زمينه لازم است و باعث اطمينان خاطر خانواده ها خواهد شد. نبايد سرنوشت سياسي كشور به اين موضوع غير اساسي اخلاقي پيوند بخورد. مسلماً هر حكومت دموكراتيكي كه در ايران به روي كار بيايد بايد حساسيتهاي عموم مردم را در نظر بگيرد.
4- بخشي از پولهايي كه احمدي نژاد در روستاها و شهرستانها خرج كرد، موثر افتاد. (هرچند كه با يك نگاه دقيق خواهيم ديد كه هيچ تغيير اساسي اي در شهرستانها صورت نگرفته است. حتي طرح مسكن مهر نيز كه با سرو صداي زياد وعده خانه دار كردن مردم را مي داد نيز در عمل با مشكلات زيادي از جمله عدم پرداخت وام، مواجه شد كه در عمل به بن بست خورد)
5- بخشي از مردم ايران بعد از پرداخت هزينه هاي زياد در انقلاب 57 و جنگ، ديگر انگيزه و اميد زيادي براي دگرگوني اساسي در ساختارهاي سياسي و اقتصادي كشور ندارند و نسبت به حكومتهاي جايگزين هم با ديده شك و بدبيني نگاه مي كنند. بنابر اين حاضر نيستند در اين زمينه هزينه ي زيادي پرداخت نمايند، چرا كه از رودست خوردن دوباره واهمه دارند. هرچند اميدوارند دست تقدير اين حكومت را از اريكه قدرت به زير آورد.
6- در روز 25 خرداد در شهرستانها هم راهپيماييهايي صورت گرفت ولي به شدت سركوب شد. در حالي كه درتهران به علت تراكم جمعيتي زياد، تجمعات بسيار گسترده ترند و امكان برخورد رژيم با حجم زياد مردم كمتر است ضمن اين كه در تهران، امكان در رفتن، پنهان شدن در بين مردم و شناسايي نشدن بيشتر است.

پاينده باد ايران عزيز
آريو - ك

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

دیکتاتوری پرچم، یا پرچم ِ دیکتاتوری؟

نگاهی به نوشته آقای گنجی

در این دو ماه گذشته هر گاه که برای پشتیبانی از نبرد شکوهمند ایرانیان برای دستیابی به آزادی و حقوق بشر به راهپیمائی رفته ام، پرچم و نماد ملی بهانه ای بوده اند برای بگومگوهای بی پایان و برخوردهایی گاه زننده، بویژه هنگامی که برگزارکنندگان گردهمائیها گاه خواسته اند پرچم شیروخورشید نشان را از دست راهپیمایان بکشند و بر زمین افکنند. همیشه امیدوار بودم این برخوردهای خام اندک اندک و پابپای پختگی جنبش پایان بگیرند و جای خود را به رواداری و فراخ سینگی بدهند و همگان دریابند هنگامیکه جوانان ایرانی در زیر شکنجه جان می بازند و دژخیمان رژیم ولائی از هیچ گونه دَدمنشی و گرگخوئی فروگذار نمی کنند، بگومگو بر سر پرچم و نماد آن کودکانه و شرم آور است.

آقای گنجی در نوشته ای با نام "دموکراسی و دیکتاتوری پرچم" ولی پا را از درگیریهای کوچک در کناره گردهمائیها فراتر گذاشته و با درهم آمیختن راست و ناراست و به بهانه رویارویی با گونه ای از دیکتاتوری که خود آنرا دیکتاتوری پرچم می نامد، در پی یکدست کردن توده ناهمگنی است که هزاران فرسنگ دورتر از سرزمین مادری و تنها برای پشتیبانی از خواسته های ایرانیان گردآمده است. من اگرچه خود هیچگاه نه پرچمی بدست گرفته ام و نه جامه سبز بر تن کرده ام، نمی توانم در برابر این نوشته که از آن بوی "وحدت کلمه" روح الله خمینی برمی خیزد، خاموش بنشینم، که هر ریسمان سیاه و سپیدی نیش زهرآگین آن مار اژدهاوَش را در یاد من زنده می کند.

آزاردهنده تر از هر چیز دیگری این گزاره آقای گنجی است، که می نویسد: «پرچم جمهوری اسلامی: کليه دولت ها، کشورها و مجامع بين المللی اين پرچم را به رسميت می شناسند. [...] پرچم نظام پيشين: سلطنت طلبان اين پرچم را به رسميت می شناسند. اصرار سلطنت طلبان بر حضور در ميتينگ های ديگران با اين پرچم، آن را به نمادی سياسی يعنی نماد سلطنت طلبان تبديل کرده است».
همان "کلیه دولتها، کشورها و مجامع بین المللی» احمدی نژاد را نیز دست کم در چهار سال گذشته برسمیت می شناختند، ولی ما هواداران آزادی و حقوق بشر هیچگاه از گفتن این سخن که او نماینده و "پرزیدنت" ما نیست، خسته نشدیم، همانگونه که در سی سال گذشته هرگز خسته نشدیم که بگوئیم این نماد "الله" که بر سینه پرچم ما نشسته است، هیچ پیشینه ای در میان نمادهای ملی ایرانزمین ندارد. در باره اینکه آیا شیروخورشید نماد هواداران پادشاهی و مجاهدین خلق هست، سخن از این نیز آزاردهنده تر می شود. کسانی که نوشته های مرا دنبال کرده باشند، می دانند که مرا هیچ سری با "پادشاهی" نیست، در اینکه پادشاهی نه امروز و نه فردا دیگر جایی در ایران ندارد، همین بس که از میان شش پادشاه واپسین ایران، تنها مظفرالدین شاه بود که در ایران و در پی بیماری و پیری درگذشت، ناصرالدین شاه را گلوله میرزای کرمانی بخاک افکند، محمدعلی شاه، احمد شاه، و پسرش محمدرضا شاه را ایرانیان از کشور راندند، تا در خاک بیگانه سر بر بستر مرگ نهند و رضا شاه نیز چوب گردنکشیهای خود در برابر بریتانیا را خورد و در افریقای جنوبی چهره در پهنه خاک کشید. با اینهمه باید پذیرفت که هواداران پادشاهی از همان روز نخست در واکنشی درست با پرچم جمهوری اسلامی کنار نیامدند و دگرگون شدن نماد ملی ایران را نپذیرفتند، برای اینکار نه می توان بر آنان خرده گرفت و نه می توان اینچنین داد سخن برآورد که شیروخورشید "نماد سلطنت طلبان" است. گذشته از آن هواداران پادشاهی نیز در این سی سال دگردیسیهای بسیاری برخود دیده اند و نمی توان آنان را برای خواسته ها و اندیشه های سی سال پیششان سرزنش کرد، همانگونه که کسی امروز گریبان آقای گنجی را برای کارهای کرده و ناکرده اش در پانزده سال نخست دوران جمهوری اسلامی نمی گیرد و همگان بر او می بخشایند و هنگامی که به زندان می افتد با او همدردی می کنند و کسی نمی گوید که نام جنبش ما با بودن چنین کسی با چنین پیشینه ای به ننگ آلوده می شود.

من نیز مانند بسیاری از هم میهنانم پرچم شیروخورشید نشان را پرچم خود می دانم، چرا که شیرو خورشید نمادی اسطوره ای از روزگاران کهن است که مهرفروزنده آسمانی را با شیر که نماد شکوه و بزرگی زمینی است پیوند می دهد، این همان پرچمی است که ستارخان می خواست هفتادودو ملت را بزیر آن آورد و همان پرچمی است که سواران دلاور بختیاری پیش از تاختن به تهران و برانداختن دستگاه خودکامگی محمدعلی شاه آنرا پیشاپیش خود برافراشته بودند. این پرچم، رنگها و نشان میانه آنرا نمایندگان نخستین مجلس شورای ملی که برآمده از جنبش مشروطه بود پرچم ملی نامیدند (2)، و با برافتادن دستگاه ستمگری و برپاشدن مشروطه سرتاسر ایرانزمین را با آن آذین بستند. پدران و مادران ما هزاران هزار بر خاک افتادند تا این پرچم برافراشته بماند و بر خاک نیفتد، این پرچم یادآور دلاوریهای فرزندان ایرانزمین در راه سرافرازی ملت ایران است، ولی پرچم کنونی هر اندازه هم "رسمی" باشد، پرچم من نیست، چرا که نشان الله در سینه آن به هزار زبان می گوید که این پرچم، پرچم جمهوری اسلامی است و نه پرچم ملت ایران.

در یک از گردهمائیها برخوردی میان کسانی که پرچم ملی ایران را با خود آورده بودند و برگزارکنندگان پیش آمد، دوست آلمانی من که با مچ بندی سبز به پشتیبانی مردم ایران آمده بود، پی گیر ماجرا شد، شرمگنانه داستان را برایش گفتم، و گفتم که برگزار کنندگان می گویند شیروخورشید نماد مجاهدین و هواداران پادشاهی است. پرسید: «آیا براستی چنین است؟» گفتم: «نه، ولی برگزارکنندگان می گویند این دو گروه نماد ملی ایران را دزدیده و از آن خود کرده اند». دوست آلمانی من لختی اندیشید و سپس پرسید: «اگر چنین است، چرا بجای بیرون راندن آنها، نمادتان را از آنان پس نمی گیرید؟»

به گمان من این سخن آقای گنجی که با برافراشتن پرچم شیروخورشید، رژیم این گردهمائیها را به سلطنت طلبان می چسباند و بهانه ای برای سرکوب می یابد، چیزی جز فرافکنی نیست. نخست آنکه هواداران رژیم پادشاهی نیز مانند همه شهروندان ایرانی آزادند برای پشتیبانی از هم میهنانشان در درون ایران به خیابان بیایند و حتا اگر خود آنان برگزارکنندگان چنین گردهماهیها نیز باشند، سرسوزنی از ارزش این همبستگی کم نخواهد شد، اگر دینفروشان با بخش کردن مردم به خودی و ناخودی توانسته اند مشت سرکوبشان را سه دهه بر گرده مردم فرود آورند، ما شهروندان آزاد ایرانی در پشتیبانی از هممیهنانمان خودی و ناخودی نمی شناسیم. دوم آنکه "نماد" تنها نشان شیر و خورشید و پرچم نیست. اگر در برنامه های آینده آقای رضا پهلوی و یا خانم فرح پهلوی در جایگاه دو شهروند ایرانی و بدون هیچگونه نشان و پرچمی به گردهمائی بپیوندند، آقای گنجی با آنان چه خواهد کرد؟ آیا آنان را بدست پلیس امریکا خواهد سپرد و حق شهروندی همراهی با گردهمائی را از آنان خواهد گرفت، تا مبادا روزنامه کیهان جنبش همبستگی ایرانیان برونمرزی را به سلطنت طلبان نسبت دهد؟ آیا شرکت آقای رضا پهلوی یا خانم فرح پهلوی که بازماندگان خاندان پادشاهی و بی بروبرگرد یادآور واژه "شاه" هستند نیز از نگر آقای گنجی کاری دیکتاتورمنشانه و در راستای "تحمیل خود به جمع" خواهد بود؟ با خود اگر روراست باشیم، آقای رضا پهلوی بیشتر نماد پادشاهی است، یا نشان شیروخورشید؟ چنانکه دیدیم سیمای جمهوری اسلامی با نشان دادن چهره خانم گوگوش بهره برداریهای سیاسی خود را کرد و انچه را که می خواست در باره اعتصاب غذای نیویورک گفت. از آن گذشته همه ما می دانیم که دینفروشان در فریبکاری و دروغ دو دست اهریمن را از پشت بسته اند، روزنامه کیهان برای سرکوب و کشتار نیازی به بهانه ندارد، در شماره روز پنجشنبه این روزینامه می خوانیم:
«جايزه ترويج آزادي جنسي به شيرين عبادي كه پيشتر از آن نيز جايزه صلح نوبل را به خاطر خوش خدمتي به ناقضان بين المللي حقوق بشر دريافت كرده بود رسيد [...] بنا به اطلاعات موجود در دايره المعارف ويكي پديا اشعار نامبرده درباره مسائل غيراخلاقي و ادبيات جنسي است و جايزه «منهايي» هر ساله به افرادي كه آزادي هاي جنسي را در جهان ترويج مي كنند اهداء مي شود» به گمان آقای گنجی خانم عبادی باید از این پس بر همه جایزه هایی که به او می دهد چشم بپوشد، تا بهانه بدست کیهان نیفتد؟
اگر که بخواهیم نگران بهانه جوئیهای کیهان باشیم، داستان بسیار پیچیده تر می شود. برای نمونه بانوان ایرانی در راهپیمائیها جامه های تابستانی بر تن دارند، همان جامه هایی که از دیدگاه کیهانیان "مبتذل" بشمار می آیند. آیا این بانوان از این پس باید با مانتو و روسری راهپیمائی و گردهمایی کنند، تا مبادا برادر حسین در کیهانش بهانه بگیرد: « هواداران خارجه نشین موسوی و کروبی مشتی زنان هرزه و بی بندوبارند که نیمه عریان به خیابانها می آیند»؟ آیا آقای گنجی می داند که این فهرست را تا بکجا می توان دنبال گرفت؟

به گمان من ترس آقای گنجی و همه آن دیگرانی که با شیروخورشید اینچنین از در ستیزه درآمده اند، بهانه های کیهان نیست، به گمانه من "بهانه جوئی کیهان"، خود بهانه زیرکانه ای است، برای زدودن رنگ و بوی ملی از جنبش سبز، چرا که هنوز بخش بزرگی از دین باوران ایرانی ایرانگرائی را در برابر اسلام می بینند و همانگونه که در جستار "زبان مادری و کیستی ملی" (3) باز کرده ام، میان کیستی اسلامی و کیستی ایرانی خود سرگردانند. جمهوری اسلامی برای کوبیدن نشان اسلام بر سینه پرچم ملی ما از همان آغاز شیروخورشید را "نشان رژیم منحوس سلطنتی" نامید و شگفتا که برگزیدگان و سرآمدان ما در سده بیست و یکم تاریخ را نادیده می گیرند و همین دروغ شرم آور را دوباره گوئی نه که دوباره خواری می کنند و این پرچم را "پرچم نظام پیشین" می نامند! من در پی آموختن تاریخ به آقای گنجی و دیگر کسانی که از نماد ملی کشورمان می هراسند، نیستم. ولی می بینم که ناآگاهی از تاریخ اگر با اندیشه بسته و یکسونگر همراه شود، چگونه اکبر گنجی را که من در ستایش پایمردی اش سخنها نوشته بودم (4) بجایی می رساند که انگشت سرزنش برآهیزد و بسوی دگراندیشان نشانه رود، و در این راه از در همآمیختن راست و ناراست پرهیز نکند. پاسخ این پرسش را باید آقای گنجی و هماندیشان او بدهند؛ آیا دشمنی اینان با نماد شیروخورشید از آن رو است که می ترسند نمادهای ملی، جای نمادهای دینی را بگیرند؟

آقای گنجی می نویسد: «ما از حقوق شما و هر فرد و گروه ديگری دفاع می کنيم» راستی چه کسی او را "ما" کرده و من و سدهاهزار چون مرا "شما"؟ آیا آن میلیونها ایرانی بپاخاسته او را به نمایندگی خود برگزیده اند، تا پرچمها را از دست ایرانیان بگیرد و فرمان به سبز شدن همگان بدهد؟ و از این همه اگر بگذریم، این رنگ سبز نماد چیست؟ نماد بازگشت به دوران زرین امام خمینی (آنگونه که میرحسین موسوی می خواهد)؟ نماد درخواست انتخابات دوباره با همین ولایت فقیه و همین شورای نگهبان و همین وزارت کشور؟ نماد برچیده شدن شورای نگهبان و دگرگون شدن ساختار قدرت در دل همین جمهوری اسلامی، نماد برچیده شدن فرمانروائی دینفروشان از خاک ایرانزمین، یا نماد "خاندان عصمت و طهارت و ائمه اطهار"؟ من این رنگ را هیچگاه نماد خود ندانسته ام، چرا که هنوز نمیدانم با برگرفتن آن خود را به کدام گرایش نزدیک می کنم.
سخن تنها بر سر پرچم شیروخورشید نشان نیست. فردای روزی که جوانان ایرانی یکی از زیباترین شعارهای این جنبش را سردادند و فریاد برآوردند «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی!» آقای میر حسین موسوی بناگاه همه آن ژستهای دموکراتیک خود را فراموش کرد و خشمگین و سرآسیمه همچون مولا و مقتدای خود روح الله خمینی سخن از "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!" سر داد.

جنبش سبز نه تنها به ایرانیان، که به جهانیان همبستگی و آزادگی آموخت. انچه که من می خواهم و آنچه که آقای گنجی می خواهد، در پیوند با رنگ است، راه ما ولی آنجا از هم جدا می شود که او در پی "همرنگی" است، و من در پی "یکرنگی"، او همه ایرانیان را به فرامی خواند که درون خود را پنهان کنند و برون خود را به یک رنک (رنگ او) درآورند، و من در پی آنم که هرکسی با خود و دیگران یکرنگ باشد و چنان به میان گروه برود، که با دیدن رنگ برون، بتوان به رنگ درونش پی برد.

اکبر گنجی در نوشتار بلند خود، که در آن گاه مرزهای جوانمردی را زیر پا گذاشته، ما را از "دیکتاتوری پرچم" هراسانده است. هراس من ولی همه از این است گفتمان "نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد" فراگیر شود و رنگ سبز به "پرچم دیکتاتوری" بدل شود.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------
1 .http://www.kayhannews.ir/880522/2.htm#other207
2. اصل پنجم متمم قانون اساسی مشروطه: الوان رسمی بیرق ایران سبز و سفید و سرخ و علامت شیرو خورشید است.
3. بایگانی
4. بنگرید به دو نوشته من به نامهای "دردی است غیر مردن ... گنجی و پاسداری از آبروی ریخته یک ملت" و " ایلوئی! ایلوئی! لِما سَبَقتَنی؟ گنجی بر فراز چلیپای میلاد" در بایگانی

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

جنبش سبز: یک ارزیابی گذشته نگر*


جنبشی که رنگ سبز خود را بر درودیوار جهان پاشیده است، بزودی دوماهه می شود. اگر با خود روراست باشیم و بدام خودفریبی نیفتیم، باید با صدای بلند بگوییم که مردم ایران همه ما را غافلگیر کردند. نه کسانی که رأی دادن را کاری نادرست می دانستند، نه کسانی که مردم را به رأی دادن فرا می خواندند، نه نامزدهای چهارگانه ریاست جمهوری، و نه آن میلیونها رأی دهنده، هیچکس، در جهان پندار نیز اندیشه راهپیمائی میلیونها شهروند ایرانی در خیابانها را به سر راه نمی داد، چه رسد به آنکه جوانان ایرانی را فرسنگها از سرآمدان سرد و گرم چشیده میدان نبرد پیشتر ببیند و با چشمان گرد شده از شگفتی به تماشای نمایش زیبای فرهیختگی و فرزانگی این فرزندان راستین ایرانزمین بنشیند.

پیش از آنکه سخن در باره چند و چون این جنبش را آغاز کنم، ناگزیر از گفتنم که یادآوری سخنان و واکنشهای پیش از برگزاری انتخابات به هیچ روی برای سرزنش گویندگان آنها نیست. از آنجا که من ریشه این غافلگیری را در ارزیابی نادرست ما – همه ما – از نیروهای درون و برون ایران می دانم، می خواهم در این جستار به آن دیدگاههای نادرست و آن پندارهای خامی بپردازم که چشمان ما را بر روی جوانه های زیبایی که در زیر پوسته چرکین شهر می شکفتند، ببندند.

از خود آغاز می کنم. من یکی از کسانی بودم که در انتخابات سالهای هشتاد و چهار و هشتاد و پنج رأی دادن را کاری در راستای استواری هرچه بیشتر رژیم جمهوری اسلامی می دانستم و در نوشته های گوناگون با هواداران شرکت در انتخابات از در بگومگو درآمده بودم. اینبار و در آستانه انتخابات بیست و دوم خرداد ماه ولی نمی توانستم چیزی بنویسم. کاستی کار ما رأی ندهندگان در این بود که اگرچه رویکردمان به گفتمان دموکراسی و به پیروی از آن انتخابات یک رویکرد درست و شهروندانه بود، ولی نمی توانستیم جایگزین پذیرفته ای نیز برای شرکت در انتخابات پیش روی مردم بگذاریم. برای نمونه اگرچه من در نوشته ای بنام "دریوزگان آزادی" (1) نوشته بودم: «"نافرمانی مدنی" بهترین شیوه جایگزین برای دگرگونی ساختار سیاسی ایران است و با جداکردن راه مردم از حاکمیت، مشروعیت دروغین آنرا (که وامدار رأی دهندگان است) از آن می‌گیرد»، ولی نمی توانستم راهکاری روشن و آشکار در اینباره نشان دهم، چرا که خود نیز پدید آمدن یک جنبش سراسری و یکپارچه را چیزی در اندازه آرزو و آرمان می دانستم، که رسیدن به آن در جامعه آنروز ایران نیازمند گذر از هفت کوه و هفت دریا و خرد کردن هفت کفش هفت چوبدستی آهنین می بود. من نمی توانستم اینبار چیزی در اینباره بنویسم، چرا که از پاسخ دادن به پرسشهای ساده ولی سرراست جوانان میهنم ناتوان بودم. هنگامی که کسی از من می پرسید: «من دانشگاه را تمام کرده ام و در امتحان کارشناسی ارشد قبول شده ام، می دانم که اگر احمدی نژاد بر سر کار بیاید، باید ادامه تحصیل را فراموش کنم، ولی اگر کروبی یا موسوی سر کار بیایند، شانس من تقریبا صد درصد است، چرا نباید رأی بدهم؟» نمی توانستم به او بگویم که رأی دادن یا ندادن او نیست که سرنوشت انتخابات را رقم می زند. نمی توانستم به او بگویم که من رفتارهای این رژیم را تنها در پیوند با چیستی و درونمایه آن می سنجم و می دانم که "رأی مردم" را در سپهر اندیشگی سران پیدا و پنهان این رژیم جایی نیست، چرا که او نمونه خاتمی را پیش روی من می نهاد و می گفت که رأی انبوه و میلیونی را دیگر کسی نمی تواند دستکاری کند. من از یک "اندریافت چیستی شناسانه" سخن می گفتم و او از یک "ارزیابی رفتارشناسانه". آنچه که من و هماندیشان من می گفتیم و می نوشتیم، در چشم توده مردم و هواداران شرکت در انتخابات یک رویکرد ساده انگارانه و از سر خیره سری بود. رویکرد ما اگرچه از یک استخوانبندی استوار برخوردار بود (چرا که با ارزیابی و موشکافی چیستی پدیده ولایت فقیه و جمهوری ولائی و ساختارهای قدرت در ایران دست به بررسی رخدادها و کنشها و واکنشها می زد) ولی در اندازه همان کلی گوییها ماند و نتوانست به ریزکاوی رخدادها بپردازد و آنها را بر پایه همین برداشت و همین اندریافت بررسی کند. برای نمونه من در نوشتاری بنام "آنکه گفت آری، آنکه گفت نه!" (2) از رأی دهندگان پرسیده بودم: « اگر شورای نگهبان روز شنبه آینده همه صندوقهای رأی را به کاخ ریاست جمهوری ببرد و در برابر چشمان خاتمی به آتش بکشد، او چه خواهد کرد؟» این همان کاری است که شورای نگهبان روز شنبه بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت انجام داد. بیگمان من نه پیشگویم و نه جادوگر، این تنها برداشت من از چیستی این رژیم بود که مرا وامیداشت چنین رخدادی را شدنی بدانم. این پرسش در همان روزها نه تنها بی پاسخ ماند، که با ریشخند هواداران شرکت در انتخابات روبرو شد که مرا فرا می خواندند دست از آنچه که ایشان آنرا "تئوری توطئه" می خواندند، برکشم.

با اینهمه ما هواداران بایکوت صندوقهای رأی هیچگاه نتوانستیم این برداشت خود را و درستی درونمایه های آنرا بدرون مردم ببریم و با آنان به زبانی سخن بگوییم که بپذیرند در یک رژیم ولائی هیچکاره اند و رأیشان تنها برای خریدن آبرو برای یک رژیم واپسگرا و انسانستیز بکار می آید. ما نتوانستیم، چرا که نه رژیم را بدرستی و در همه لایه های تودرتوی آن می شناختیم و نه نسل جوان ایرانی را. دست کم من جای آن می دانم با سری افکنده و نگاهی شرمگین بگویم که توانائیها و گنجایشهای این نسل و این ملت را دست کم گرفتم و به نیروی شگرف خرد و اندیشه و نوآوری آن باور نیاوردم.

روزگار هواداران شرکت در انتخابات نیز نه تنها بهتر از ما نبود، که آنان گاه آگاهانه و دانسته و خواسته دست به فریب خود زدند. اگر چه امروز همین دوستان و هم میهنان ما برآنند که «اگر ما اینچنین گسترده بپای صندوقهای رأی نرفته بودیم، هرگز چنین جنبش گسترده ای براه نمی افتاد»، باید ایشان را گفت که این سخن بی پایه سست است. نخست آنکه رأی دهنده باید پیشاپیش فرجام رأی گیری را بپذیرد و به آن پایبند باشد، و دیگر آنکه اگر کسی از میان "نافرمانی مدنی" (آنچه که ما می خواستیم) و "صندوق رأی" دومی را برمی گزیند، دیگر نمی تواند خود را همراه و حتی رهبر این جنبش بزرگ نافرمانی مدنی بداند. از آن گذشته باید بی رودربایستی گفت و نوشت که هیچیک از کسانی که مردم را به رأی دادن فرامی خواندند برای براه انداختن جنبش سبز بپای صندوق رأی نرفته بود، رأی دهندگان می خواستند که احمدی نژاد برود، موسوی یا کروبی بیاید تا اندکی روزگار بر مردم آسانتر شود و در کنار آن خامنه ای همچنان رهبر معظم بماند و شورای نگهبان همچنان بریش مردم بخندد و در هر انتخاباتی نامزدها را برایشان دستچین کند و بسیج همچنان بسیج باشد و سپاه همچنان سپاه، و در همچنان بر پاشنه پیشین خود بگردد و تنها اندکی باز شود، تا نسیمی خنک روی ایرانیان را بنوازد، همین و نه بیشتر. و اگر کسی بگوید که از همان آغاز کار و با آگاهی از اینکه کار به اینجا خواهد کشید، رأی خود را بدرون صندوق افکنده است، تنها خود را مایه افسوس و ریشخند شنوندگانش کرده است. راستی را این است که رأی دهندگان دل به این خوش کرده بودند که براستی رأی میلیونی مردم را نمی توان دستکاری کرد، چرا که آنان کمترین شناختی از جوهر راستین رژیم ولایت فقیه نداشتند و دروغهای رهبر و رهروانش را باور کرده بودند.

سردمداران رژیم جمهوری اسلامی نیز گویا خود آگاهی ژرفی از نیروهای خودی و ناخودی نداشتند. بی گمان دستگاه سرکوب برای فرونشاندن آتش پرخاش مردم آماده شده بود، ولی آشکار است که سرکوبگران هرگز نمی انگاشتند که بیش از یک میلیون ایرانی در یک روز به خیابانها بیایند و خواسته هایشان را فریاد کنند. آنان که سه دهه و بویژه در این چهارسال گذشته پیوسته بر سر و دهان جوانان ایرانی کوفته بودند و گمان می بردند که از "این ناخنهای لاک زده و این موهای ژل خورده" کاری جز آرایش روی و پیرایش موی برنمی آید و اگر از سنگ صدایی برخیزد، از این جوانان صدایی برنخواهد خواست، دیدند که همان ناخنهای لاک خورده آذین بخش انگشتانی شدند که بر فراز بام جهان به نشانه پیروزی سینه آسمان را شکافتند و کاکلهای آراسته دختران و پسران ایرانزمین در گرماگرم نبرد برای آزادی پریشان و خونفشان شدند. همچنین برنامه ریزان کودتا گمان برده بودند که موسوی و کروبی نیز سر در لاک خود فروبرده و همچون تیر ماه هشتاد و چهار «شکایت به خدا خواهند برد». آنان هرگز گمان نمی کردند که هاشمی رفسنجانی در برابرشان چنین بایستد و پای پس نگذارد.

ما در شناختن و شناساندن چیستی این رژیم و پیش از هر چیز در موشکافی ساختار و بافتار آن کوتاهی کردیم. هم امروز نیز پرسشهای بی پاسخ فراوانی پیش روی ما هستند که اگر نیز کسی به پاسخ آنان برخاسته، تنها گمان و پندار خود را بر روی کاغذ آورده است. من در اینجا به برخی از این پرسشها می پردازم:

*** کودتا گران می توانستند کار را با آرامش بیشتری پیش ببرند و نخست در یک روند خسته کننده شمارش رأیها احمدی نژاد و موسوی (یا کروبی) را به دور دوم ببرند و در دنباله یک نمایش کشدار، که در کنار آن نیروی پرخاش مردم نیز رفته رفته کاستی می گرفت، در دور دوم احمدی نژاد را با یک یا دو میلیون رأی بیشتر پیروز انتخابات بنامند. اگر نمایشنامه به این گونه نوشته می شد، آیا باز هم تماشاگر این خیزش بزرگ می بودیم؟ چرا چنین نکردند؟

*** خامنه ای می توانست پس از دیدن راهپیمائیهای میلیونی ایرانیان در سرتاسر کشور گناه را به گردن پیرامونیان خود بیندازد و با دوری جستن از حجتیه و احمدی نژاد هم گریبان خود را از دست آنان رها کند و هم جایگاه خود را بنام "پدر ملت" استوار کند و از مردم بستانکار باشد که: «من نگاهبان رأی شما هستم». چرا چنین نکرد؟

*** رژیِم بخوبی می داند که رفسنجانی هیچگاه با حجتیه و مصباح و احمدی نژاد سازش نخواهد کرد. با این همه او توانست چند هفته پس از انتخابات و هنگامی که ابرهای ناامیدی اندک اندک آسمان جنبش سبز را می پوشاندند، نماز آدینه را برپادارد و بخشی از سخنان مردم را از پشت این تریبون بزبان بیاورد. کودتاگران بخوبی می دانند که رفسنجانی را به میدان نبرد مرگ و زندگی کشانده اند و او همه توان خود را بکار خواهد بست تا نگذارد آنان به آماجهای خود دست یابند، با این همه رفسنجانی در میان شگفتی همگان و بی آنکی کسی جلودارش شود، در برابر نمازگزاران ایستاد و سخنانی بس ناخوشآیند بر زبان آورد، اگرچه کودتاگران از همان روز نخست می دانستند که نباید به رفسنجانی تریبونی برای سخن و میدانی برای تاخت تاز بدهند (همانگونه که بیانیه ها و سخنان او را بتیغ سانسور صداوسیما می سپارند)، چرا چنین کردند؟

*** از راهپیمائیهای پراکنده در چند شهر بزرگ ایران اگر بگذریم، این تنها تهران است که با همه توانش به میدان آمده و همچنان ایستاده است و این ایستادگی را از یک "رخداد" به یک "روند" فرارویانده است. این جوانان تهرانند که می گویند کی، کجا و چگونه باید به خیابانها آمد، این دختران و پسران تهرانی اند که شعارهایی چون "اين است شعار مردم، رفراندوم، رفراندوم" و یا "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" را می سازند و همچون باد در سرتاسر کشور می پراکنند. مردم دیگر شهرها و استانها بخوبی می دانند که اگر این جنبش خاموشی بگیرد، دیگر نه از تاک نشان می ماند و نه از تاک نشان، و سرکوبگران پس از ساختن کار تهران همانگونه که فرمانده سپاه روزی گفته بود "زبانها را خواهند برید و دستها را خواهند شکست". آنان می دانند که باید به میدان بیایند تا تهران تنها نماند و کمرش در زیر بار هولناک سکوب خرد نشود، تا سرکوبگران در دهها و شاید سدها شهر ایران پراکنده شوند و توان سرکوب را از دست بدهند. چرا چنین نمی کنند؟ (3)

همانگونه که می بینیم، چه در پیوند با مردم و جنبش خودجوششان، چه در پیوند با رژیم و نیروهای سرکوبگر آن، و چه در آینده این جنبش و واکنشهای رژیم در برابر آن سردرگمی فرمانروا است. امروزه دیگر آشکار شده است که مردم ایران بخودی خود و بی آنکه در جستجوی رهبری رهائی بخش باشند، بپا خاستند. نیک اگر بنگریم، آنان رهبران خودخوانده جنبش را بدنبال خود کشاندند و از آنان گر کردند. "میر حسین" که از او می خواستند رأیشان را پس بگیرد، نه رهبر، که خاکریز نخست سنگرهای تو در توی ایرانیان شد. شورشیان چشم براه سخن این یا آن رهبر خودخوانده جنبش نمی مانند. آنان خود برنامه ریزی می کنند و آماجهای خود را در فیس بوک و توئیتر و بالاترین می پراکنند و این "رهبران"اند که برای آگاهی یافتن از گامهای پیش رو و برنامه های آینده جنبش باید بدنبال کنشگران آن بگردند.

نیک اگر بنگریم، این کنشگران جنبش سبز بودند که ما را بدنبال خود کشانیدند و چهره نوینی از همبستگی ملی ایرانیان را به تماشای جهانیان گذاشتند. چه کسی حتا یک روز پیش از انتخابات می پنداشت که روزی اکبر گنجی و گوگوش در کنار هم برای پشتیبانی از بپاخاستگان ایرانی گرد هم آیند؟ چه کسی گمان می برد که نسل دوم ایرانیان برونمرز که زبانها مادریشان اکنون زبان دوم آنهاست این چنین پر از شور و شرر به خیابانهای اروپا و امریکا بریزند و در پشتیبانی از هممیهنانشان فریاد سر دهند؟ من نوشته های بسیاری از هممیهنان بیرون از ایران را می خوانم که گاه نامه سرگشاده به خامنه ای و احمدی نژاد می نویسند و گاه به مردم بپاخاسته رهنمود می دهند و گاه شعار می سازند. همه این نوشته ها از سر نیکخواهی اند، ولی بپذیریم که ما تنها در جایگاه پشتیبانان این جنبش است که می توانیم به ایران یاری برسانیم، و همچنین با نگاه به رژیم و هواداران و دشمنان آن از نگرگاهی دیگر، که برای ایرانیان درونمرز تازگی داشته باشد، واگرنه که شعارها همه در ایران ساخته می شوند – و چه خوب ساخته می شوند -، راهکارهای نبرد در ایران یافته و پراکنده می شوند، خواسته ها را این ایرانیان دربندند که بر زبان می آورند و "رهبری" را آنان بدست دارند. نکوشیم که به آن شیرزنان و دلیرمردان آموزش نبرد بدهیم، راه را آنان گشوده اند و بر ما است که تا جایی که این راه رو به سوی آزادی و حقوق شهروندی دارد، همراهشان باشیم.

چهار سال پیش و در همان نوشتار پیش گفته (2) نوشته بودم: «مردم ایران باید یکبار برای همیشه گریبان خود را از چنگال گزینش نفرین شده میان "بد و بدتر" رها کنند، بگذارید کار یکرویه شود، شاید تکانی سخت بتواند این مردمان بخواب رفته را بیدار کند و چشمانشان را بگشاید، تا ببینند خورشیدشان کجاست».

اکنون من به این آرزوی دیرین خود رسیده ام. ایرانیان گریبان خود را از چنگال نیرنگ و فریب جمهوری ولائی رها کرده اند و در جستجوی خورشیدشان دیگر به چیزی جز بهترین بسنده نخواهند کرد. از فردای بیست و دوم خرداد هشتاد و هشت دیگر کسی در ایرانیان به چشم خواری نمی نگرد، جهانی در برابر اینهمه آزادگی، دلیری و فرهیختگی کمر به کرنش خم کرده است. اگر نسل من همه رشته های نسلهای پیش از خود و بویژه آرمانهای جنبش مشروطه را پنبه کردد، اکنون این نسل قهرمان بپا خواسته است تا با رشتن ریسمانهایی استوار برای به بند کشیدن خودکامگی و واپسماندگی آموزگار ما شود،

اکنون دیگر همه ما در هر کجای جهان که باشیم، می توانیم بیشتر از همیشه از هم میهنی با این مردم آزاده به خود ببالیم و استوارتر از پیش و با سری افراشته و گردنی افراخته به هر پرسشگری بگوئیم:

من ایرانیم!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------

*. Retrospective Analysis
1 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/11335
2 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/2257
3. آقای دکتر اصغرزاده در گفتگو با شهروند می گوید: «اگر حاشیه نشینان ببینند که مرکزنشینان و حامیان خارج نشینشان از تک صدایی و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی فاصله گرفته اند و به حقوق انسانی ایرانیان غیرفارس نیز حرمت قائلند، به طور طبیعی، آنان نیز نسبت به مرکزخوشبین می شوند و موجبات یک همبستگی دمکراتیک در راه یک مبارزه آزادیخواهانه را فراهم می آورند [...] ملیتهای حاشیه نشین یک موقعیت مستعمره ای در رابطه با مرکز و ملیت حاکم دارند. به عبارت دیگر، آنها قربانیان شرایطی هستند که در تئوریهای جامعه شناختی به "استعمار داخلی" معروف است». گذشته از اینکه ایشان نمی گوید کدام شعار یا خواسته بپاخاستگان تهرانی ناسیونالیستی بوده است، باید گفت "پاسخ"هایی از اینگونه شاید بکار ارزش بخشیدن به تئوریهای خاک خورده و نَخ نمای قبیله گرایان بیایند، ولی همانگونه که گفتم، برای دریافتن آنچه که در ایران می گذرد، باید آرزوها و انگاشتها و پندارهای خود را کنار نهیم و پوسته رخدادها را بشکافیم و آنها را در برابر دیدگان خود و هممیهنانمان بگذاریم.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

?Was geschieht wirklich im Iran

این نوشته کمابیش برگردان آلمانی نوشته من بنام «کودتاگران چه می خواهند؟» است که برای روزنامه های آلمانی نوشته شده بود. از آنجایی که در آلمان باید نام و نشانی نویسنده آشکار باشد، چاپ این نوشته انجام نشد و آنرا برای آلمانی زبانانی که در اینترنت بدنبال نوشته های اینچنینی می گردند، در اینجا گذاشتم.
Die Ereignisse im Iran nach den Wahlen hielten nicht nur den Iranern den Atem. Für mehrere Tage beherrschten die Nachrichten aus der Hauptstadt des Gottesstaates alle Medien rund um den Globus. Die vereinfachte Version war nahezu einheitlich: Ahmadinejad hatte sich durch massiven Betrug zum Präsidenten der islamischen Republik ernannt und genoss dabei die uneingeschränkte Unterstützung des Revolutionsführers. War dies aber die ganze Wahrheit?

Ich schreibe unter diesem Pseudonym seit zehn Jahren in den persischsprachigen Internetseiten für meine Landsleute. Vor vier Jahren und kurz nach dem Amtsantritt Ahmadinejad´s schrieb ich in der Internetseite „Iran emrooz“, dass die Inszenierung dieses Wahlsieges und infolgedessen eine Legislaturperiode unter Ahmadinejad ein weiterer Schritt in einem komplexen Plan ist, wonach eine Sekte Namens „Hojjatiye“ versucht, die komplette Macht im Iran an sich zu reißen.

Was ist aber Hojjatiye? Oder genauer gefragt, wer ist sie?
Ich war ein erst zehn jähriger neugieriger Junge in einer kleinen Stadt in der Provinz Azerbayjan in Nordwesten Irans, als ich meine erste Bekanntschaft mit dieser Sekte machte. Aufwachsend in einer regimekritischen Familie wollte ich mehr über diese mysteriöse Gruppe wissen, die sich um einen Geistlichen versammelte, der seine Verbannungsstrafe in unserer Stadt absaß. Die Hojjatiye fiel damals durch zwei Hauptmerkmale auf, zum einen wurde die Rolle und Stellung des zwölften schiitischen Imams – mit Beinamen „Hojjat“ (Beweis) – hervorgehoben. Zum anderen wurde sie durch eine erbitterte Hetzkampagne gegen die Bahaai´s und ihren Übereifer in der Bekämpfung dieser Religionsgemeinschaft auffällig. Eine Beteiligung an aktuellen politischen Geschehnissen wurde den Mitgliedern untersagt. Die Anhänger dieser apokalyptischen Sekte erkennen keine weltliche Herrschaft an und sind der Überzeugung, dass „Mahdi“ - der schiitische Messias - nur dann aufersteht und die Menschheit erlöst, wenn Chaos, Wirrnis und moralischer Verfall die Welt beherrschten. Demnach darf ein „Hojjatiye’i“ keine Anstalten machen, um die Welt zu verbessern, denn mit jeder Verbesserung der Welt rückt nämlich die Wiederauferstehung des Erlösers ein Stück weiter in die Ferne.

Nach dem Sturz des Schahregimes wurde im Iran ein Gottesstaat in Form einer Islamischern Republik errichtet, dessen Gesetzgebung sich weitestgehend an Schari´a und Koran schiitischer Prägung anlehnte und dessen Gründer vorhatten, genau die Zustände zu beheben, die für Hojjatiye’is als Voraussetzung für die Wiederauferstehung Mahdis galten: der Traum, an Seite des Erlösers Schwert zu führen schien für die Sektenmitglieder endgültig aus zu sein.

In den ersten zwei Jahrzehnten nach der Revolution und insbesondere nach dem Tode Ayatollah Khomeynis, der die Hojjatiye wegen ihrer politischen Passivität vor und während der islamischen Revolution isolieren konnte, gelang es der Sekte, sich in ihrem Schattendasein neuzuorganisieren. Revisionisten erhielten hierbei die Oberhand und schafften die traditionelle Sichtweise der Hojjatiye’is in eine opportunistische und machtorientierte umzuwandeln. In diesem Zusammenhang tauchte der Name eines Geistlichen mit mysteriöser Vergangenheit und Angst einflössendem Blick immer wieder in der Medienlandschaft auf: „Ayatollah Mohammadtaghi Mesbaah Yazdi“.

Mesbaah – so wird Der Ayatollah im Iran genannt -, der vor und während der Revolution ein bekennender Gegner Khomeynis war, konnte sich nach seinem Tod schnell einen Namen machen, in dem er als Großayatollah eine „Fatwa“ – ein für die jeweiligen Gläubigen religiös bindendes Gutachten - ausstellte, die von den Agenten des Geheimdienstes als zu vollstreckendes Todesurteil der Andersdenkenden aufgefasst wurde: Daryoosch und Parvaane Foroohar, viele andere politische Gegner und Kritiker des Regimes wurden aufgrund dieser Fatwas auf bestialische Art und Weise ermordet.

Als Mitglied des Expertenrats, der den Revolutionsführer wählen und absetzen kann, gewann Ayatollah Mesbaah immer mehr an Macht und Einfluss und nutzte dies auch um seinen Schützling ins Präsidentenpalast zu führen, dieser Schützling war kein anderer als Mahmood Ahmadinejad.

Hojjatiye ist eine apokalyptische Sekte. Die neue Generation dieser ultrafundamentalistischen Glaubensrichtung des schiitischen Islam im Iran hat die passive und wartende Haltung der vorigen Generation abgelegt und sieht ihre dringlichste Aufgabe darin, die Welt mit allen Mitteln, darunter z. B. einen atomaren Krieg, in einen Ort zu verwandeln, in dem sich kein Mensch seines Lebens sicher sein kann und aus jeder Ecke der flehende Schrei nach einem Erlöser gen Himmel stößt. Dann, aber auch nur dann wird Mahdi kommen und den Sektenanhängern wird die Ehre zu Teil, an seiner Seite zu kämpfen und gar eines Märtyrertodes zu sterben. Nicht ohne Grund beginnt Ahmadinejad jede seiner unzähligen Reden, egal ob vor UNO-Vollversammlung oder in Antirassismuskonferenz, mit dem „Faradsch“-Gebet, ein Gebet, in dem Allah angefleht wird die Ankunft Mahdis zu beschleunigen.

Eine ausführliche Darlegung der Machtverhältnisse im heutigen Iran würde den Rahmen dieses Artikels sprengen. Fakt ist, dass Khamenei nur den Schein eines mächtigen Führers zu wahren versucht und den Machtkampf gegen Hojjatiye und allen voran gegen Mesbaah Yazdi längst verloren hat. Sollte Ahmadinejad seine Position und die der Hojjatiye befestigen können, wird der graue Eminenz langsam den Schatten verlassen und über den Iran eine derartige Herrschaft des Schreckens verhängen, wie wir sie aus Afghanistan unter Taliban kennen, mit dem großen Unterschied, dass die iranischen Taliban ihren Krieg gegen die ungläubigen mit den eigenen Petrodollars finanzieren und darauf bauen, ihr Arsenal in absehbarer Zukunft auch mit Atombomben aufrüsten zu können.

Wenn die grüne Welle, diese erste multimediale Revolution der Geschichte abebbt, wenn der Westen, wie so oft bisher geschehen, versucht, sich mit dem Putschregime zu arrangieren und sich von Fanatikern der Hojjatiye-Sekte erniedrigen und vorführen zu lassen, wenn die Welt weiterhin tatenlos zusieht, wie die iranischen Frauen und Männer auf offener Straße erschossen oder in den Gefängnissen gefoltert werden, wenn den Putschisten nicht unmissverständlich klar gemacht wird, dass die Verletzung der Menschen- und Bürgerrechte mit Abbruch aller diplomatischen Beziehungen bestraft wird, werden wir alle bald die unfreiwilligen Zeugen der Entstehung eines Schreckenregimes sein, das seinesgleichen in der Region (oder in der Landesgeschichte) sucht.

Was im Iran wirklich geschieht, ist nicht ein einfacher Wahlbetrug, wie wir ihn aus anderen Ländern kennen. Vielmehr ist dieser Prozess eine Metamorphose des theokratischen Regimes von einer „islamischen Republik“ zu einem „islamischen Kalifat“. Das Regime in Teheran entledigt sich all seiner lästigen pseudodemokratischen und republikanischen Komponenten, mit Ayatollah Khamenei als eine Marionette in der Rolle des Revolutionsführers, mit Ayatollah Mesbaah als der Stellvertreter des Mahdis und sein Bevollmächtigter und schließlich mit Ahmadinejad als ein Präsident eventuell auf Lebenszeit.

Wenn der Plan der Hojjatiye aufgeht, wird das Atomprogramm das kleinste Problem der Welt mit diesem Regime sein.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

به چشمان "ندا"، که آئینه فردایند ...


چشمانت را دیدم، چشمانت را روز سی اُم خرداد دیدم، درست بیست و هشت سال پیش. نمی دانم داستان آنروزها را که روی همین دیوار نوشته بودمشان خوانده بودی و می دانستی که یکسال پیش از آنکه چشمان زیبایت به این جهان باز شود، سی اُم خرداد دیگری هم بوده است ؟ نمی دانم آیا از استادت، پدرت، مادرت، یا یکی از خویشانت که از مردم آن سالها بوده باشد، پرسیده بودی سی اُم خرداد چه روزی است؟

آخ ندا...

آن نگاه واپسینت جان و جهان ملتی را به آتش کشید، دیدم که افتادی، دیدم که جایی از گردنت خون فواره زد، دیدم که مرگ را باور نمی کردی و دیدم که با نگاه نگرانت به زندگی چسبیده بودی، و دیدم و فهمیدم که چرا شاملوی بزرگ نوشته بود دستان مرگ از ابتذال شکننده ترند، و دیدم که خون چگونه واپسین نگاهت را پوشاند ...

تا امروز تنها چشمان ترکمنی جواد بودند که مرا می پائیدند، داستانم را خواندی؟ جواد پنج شش سالی از تو جوانتر بود، روز سی اُم خرداد هزار و سیسد و شصت، تیر یکی از سپاهیان اهریمن سرش را شکافت، سرش در دامن من بود که چشمان بیگناه و پر از امیدش را به آسمان دوخت و زندگی مرا به آتش کشید. از امروز چشمان تو هم هیمه ای بر این آتش سوزان شده اند تا خواب آرام را از چشمان من بربایند.

جواد پانزده ساله بود، نه هنوز مزه بوسه ای را چشیده بود و نه دلش از برق نگاهی لرزیده بود، تنها آرزوی پرواز بود که مرا و او را در آن روز میشوُم بهاری به میدان فردوسی کشیده بود، رفته بودیم که برای خلق قهرمان ایران آزادی بیاوریم،
آه که چه شیرینند آرزوهای نوجوانی!

بیست و هشت سال پیش سی اُم خرداد دیگری هم بود، آنروز ها ما نه موبایل داشتیم، نه هنوز توئیتر و فیس بوک پدید آمده بودند و نه کسی یوتیوب و مسنجر را می شناخت، جواد در تنهائی و گمنامی سر به خاک نیستی گذاشت و نیست شد.

چشمان ترا ولی امروز میلیونها تن در سرتاسر جهان دیدند، نگاه سرشار از امید، ولی نگرانت در پنج قاره جهان جان و روان انسانهای بیشماری را لرزاند، نسل تو خوشبختی اینرا دارد که نگاهش را از مرزها و سرزمینها فراتر بفرستد و سپهر گسترده تری را بکاود، نسل من در تنهائی خود سوخت و چکه چکه چکید و از یادها رفت.

دیدم که افتادی و شنیدم که چگونه آن دو مرد همراهت به زندگی بازمی خوانندت، دیدم که هنوز باور نمی کردی دست سرد مرگ بر شانه ات نشسته باشد و دیدم که آن دو چشمخانه زیبا از امید لبریز بودند، که نسل تو با همه آنچه که بر سرش رفته و می رود، از جای برخاسته تا آتش این برترین گوهر انسانی، امید را، در دلهای نسل شکست خورده و درخودگریخته من برفروزد، دیدم که مرگ را باور نداشتی و دیدم که چگونه ریشخندش می کردی،

که نسل تو نسل زندگی است و نسل من نسل مرگ بود، که تو مُردی تا زندگی را ارج نهی و ما زیستیم تا مرگ را بسراییم.

در آن غروب غم انگیز سی اُم خرداد شصت، نسل من دید که چگونه کاخ آرزوهایش از پایه ویران شد و خانه امیدهایش در آتش سرکوب و ددمنشی سوخت، در این غروب پرتنش سی ام خرداد هشتاد و هشت ولی نسل تو می بیند که چگونه تخم امید و آرزو بر خاک تشنه به خون این مرز و بوم می افتد و دیر نیست که بار دهد، در آن غروب غم انگیز نسل من خانه پدر و آغوش مادر را واگذاشت و برای همیشه آواره این جهان پهناور شد و در این غروب پرتنش نسل تو در پی سی سال آوارگی سرانجام خانه خود را بازیافت.

سی ام خرداد شصت است و من همان نوجوان پر شرو شور شهرستانی ام. می بینمت که چگونه دو پاسدار مرگ و نیستی از کنارت می گذرند، صدای تیر برمی خیزد، گردنت را می گیری، زانوانت سست می شوند، چشمانت سیاهی می روند، فریاد می زنم: «جواد! جوااااااااااااااااااااد!» صدایی از گلویم بیرون نمی آید، کسی مرا نمی بیند، مردم سراسیمه و اشک در چشم از میان کالبد من می گذرند و بسوی تو می دوند، آن دو مرد همراهت صدایت می زنند. یاد مادرت می افتی، گفته بود امروز دلشوره دارد، گفته بود بیرون نروی. خندیده بودی و گفته بودی که چیزی رخ نخواهد داد، مادرت اشک ریخته بود و تو چشمانش اشک آلودش را بوسیده بودی و رفته بودی. تشنگی گلویت را خشک کرده است، تن نازکت به لرزه افتاده است، نه چیزی می شنوی و نه چیزی می بینی، انگار آن دو مرد فرسنگها دورتر ایستاده اند و صدایت می زنند، سردت شده است، می لرزی، بخود دلداری می دهی که این لرزه نشانه بدی نیست و می گذرد.

گودال سیاه و بزرگی در میان سرت دهان باز می کند و ترا بدرون خود می کشد، با همه توان یکبار دیگر پلکهایت را باز می کنی، نور آفتاب چشمانت را می زند، یکبار دیگر زندگی را با همه زیبائی اش برانداز می کنی، گودال ترا در خود فرومی کشد، پلکهایت برای همیشه بروی هم می افتند، خون چهره ات را می پوشاند و واپسین نگاهت را در خود فرومی برد.

می خواهم بسویت بیایم، هر چه می دوم از من دورتر می شوی. فریاد می زنم، کسی صدایم را نمی شنود. درمانده و ویران بر جای خود می ایستم، دستی به شانه ام می خورد، جواد است که با چشمان ترکمنی و همان لبخند همیشگی اش نگاهم می کند، در آغوشش می گیرم و خود را بدستان مهربان اشک می سپارم،

آه که گریه چه داروی خوشگواری است ...

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

کودتاگران چه می خواهند؟



روز بیست و دوم خرداد انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد و سردمداران جمهوری اسلامی همانگونه که بارها پیش بینی شده بود، رأی مردم را به هیچ گرفتند و در یک نمایش شرم آور نماینده خود را از درون صندوقها بیرون کشیدند. دستگاه رهبری جمهوری اسلامی جوهر درونی خود را آشکارا به نمایش گذاشت و برای هزارمین بار نشان داد که انتخابات را تنها و تنها برای نمایشهای خود می خواهد و نه برای دریافتن خواسته های مردم. من نگر خویش در باره انتخابات در جمهوری اسلامی را بارها نوشته ام (1) و در پی دوباره گوئی آنها نیستم. با چنین نگری، دستکاری گسترده در رأی مردم چندان نیز نابیوسان و شگفت آور نمی بود. آنچه که امروز باید با موشکافی بررسیده شود، آماج کودتاگران از این بی شرمی بی مرز و این ریشخند آشکار ملت ایران است.

اینروزها همه جا می شنویم که «احمدی نژاد در انتخابات تقلب کرده است». به گمان من داستان بسیار ژرفتر از یک تقلب ساده انتخاباتی برای افزودن چهار سال دیگر بر دوره ریاست جمهوری است. از همان نخستین روز بر سر کار آمدن احمدی نژاد آشکار بود که «صورتی در زیر دارد، آنچه در بالاستی». کودتای دارودسته احمدی نژاد پایانِ بخشِ نخست یک روند برنامه ریزی شده چند ساله و آغاز بخش دوم آن است. بسال 1384 در نوشتاری بنام "حجتیه در راه قدرت، خَزش بجای خیزش" (2) به این کودتای خزنده پرداخته بودم. از آنجا که آن نگاه و آن بررسی امروز چهره خود را آشکارتر نشان داده است و آماجهای حجتیه و مدرسه حقانی بی پرده در برابر چشمان مردم جای گرفته است، بخشهایی از آن نوشتار را در اینجا می آورم:

«با برکشیده شدن خامنه‌ای به جانشینی خمینی، رفسنجانی گمان می‌کرد با رهبری بی‌دست و پا و ناتوان روبرو خواهد بود و خود در جایگاه رئیس جمهور و پس از از میان برداشتن پست نخست وزیری همه‌کاره کشور خواهد شد. احمد خمینی، تنها کسی که می‌توانست در آینده موی دماغ او شود، کوتاه زمانی پس از مرگ پدرش بدنبال او روانه شد، یا آنگونه که گمان می‌رود، "بدنبال او فرستاده شد...". خامنه‌ای برای رفسنجانی از آنرو بهترین گزینه برای رهبری بود، که از جایگاه فقهی پائینی (حجت الاسلام) برخوردار بود و در سال‌های ریاست جمهوری‌اش نشان داده بود که ناتوان از تصمیم‌گیری و گریزان از درگیری است. گذشته از آن او یکبار نیز مزه خشم خمینی را چشیده بود، هنگامی که در سخنرانی نماز جمعه فتوای کشتن سلمان رشدی را پایان یافته خوانده بود. خامنه‌ای ولی با همه ناتوانی و بزدلی‌اش، برآن نبود جامه یک رهبر فرمایشی و دستوربگیر را بر تن کند و از آنجایی که خود از آن جایگاه فقهی و سازمان پشتیبانی برای سربرکردن در برابر رفسنجانی و هوادارانش برخوردار نبود، رو بسوی حوزه علمیه، شاگردان و استادان مدرسه حقانی، هیئت‌های مؤتلفه و گروهی که معاودین عراقی خوانده می‌شدند، آورد. [...]

مصباح یزدی اکنون آفتاب بخت خود را بردمیده می‌دید، پس بار سنگین (ولی برای او بسیار آشنای) بازخوانی دستورهای دینی برای کاربرد سرکوبگرانه آنها را بر دوش گرفت و با بسیج گسترده شاگردان و دست پروردگانش جنبش آرام و خزنده‌ای را بسوی تاج و تخت رهبری آغاز کرد. خامنه‌ای که خود از تئوریزه کردن سرکوب بر پایه اسلام ناتوان بود، دست مصباح یزدی را در این کار تا به آنجا باز گذاشت، که نمازگزاران روزهای جمعه هفته‌های بسیاری را گوش به سخنان زنجیره‌ای او دادند. [...]

پشتیبانی بی‌چون چرای مصباح یزدی از ولایت فقیه، نه از آن‌رو بود که او دلی با خامنه‌ای داشت، این همه پیش‌درآمدی بود برای آهنگ گوش‌خراشی که امروز سازهای واپس‌گرایان برایش کوک می‌شوند:
در گام نخست، مصباح یزدی بدنبال آن بود که ولایت فقیه را به جایگاهی آسمانی و دست نیافتنی برساند و با از میان برداشتن همان سامانه‌های نیم‌بندی که در جمهوری اسلامی بهر روی با رأی مردم سروکار دارند، از فقیه نه یک شاهنشاه، که یک خلیفه اسلامی بسازد.در گام دوم که اکنون آغاز شده است، مصباح یزدی و هوادارانش همه نیروی خود را بکار خواهند گرفت تا خامنه‌ای را از این جایگاه فرو بیفکنند، تا پدرخوانده مافیای شکر بتواند دامنه فرمانروائی خود را به همه دارائی‌های ملی ایران و پیش از هرچیز به چاههای نفت گسترش دهد. بیهوده نیست که مصباح و شاگردانش اکنون انتخابات مجلس خبرگان را نشانه رفته‌اند، مجلسی که می‌تواند خامنه‌ای را به آسانی برکنار کند و مصباح را بجای او بنشاند.»

به گمان من کودتای بیست و دوم خرداد را باید نقطه پایانی گام نخست، و یا نقطه آغازین گام دوم دانست. برای من هنوز چندان آشکار نیست که خامنه ای آیا خودخواسته تن به این بازی داده است، یا آنکه در برابر فشار روزافزون سران سپاه و بسیج که نوکران فرمانبردار مصباح یزدی هستند، ناخواسته دستها را بالا برده و تن به سرنوشتی سپرده که تشنگی به قدرت روز افزون بر پیشانی او نوشته است. خامنه ای که می خواست با بهره گیری از مدرسه حقانی و انجمن حجتیه سر رفسنجانی و و گروه او را بسنگ بکوبد، اکنون در چنبره ماری گرفتار آمده که خود در آستین پرورده است، نگاهی به رفتار بی پروا و گستاخانه احمدی نژاد با "رهبر معظم"، و واکنشهای زبونان خامنه ای، نشانگر آن است که او خود را نه پاسخگوی رهبر، که پاسخگوی مصباح می داند؛ خامنه ای که در فردای برگزیده شدن احمدی نژاد دست خود را شادمانانه بسوی او دراز کرد تا بر آن بوسه زند، نمی دانست که رئیس جمهور دستبوس او همان روز از پایبوسی مصباح بازگشته بود.

کودتای بیست و دوم خرداد تنها برای رساندن احمدی نژاد به ریاست جمهوری اسلامی نبود. بیست و دوم خرداد را باید روز بنیانگزاری "خلافت شیعی حجتیه" بشمار آورد و از همین رو است که باید در برابر لایه های ژرفتر این کودتا هشیارانه تر واکنش نشان داد، چرا که شکست مردم به خیابان آمده نه تنها زخم سهمگینی بر تن نازک جنبش آزادیخواهی ایران خواهد زد، که میهنمان را برای همیشه به ژرفنای تاریخ بازپس خواهد فرستاد، با سردمدارانی که دعای فرج خوانان ایران را یکسر ویران خواهند کرد و در جهان نیز چنان آشفتگی و نابسامانی خواهند افکند، که "مهدی موعود"شان بر آنان آشکار شود و همانگونه که در پیشگوئیهای شیعه آمده است «چندان از مردم جهان کشتار کند که تا به زانوی اسبش در خون فرورفته باشد»

کودتاگران با برنامه ای پیچیده، نخست بیش از هشتاد درسد از مردم را به پای صندوقهای رأی کشانیدند و سپس با پخش آماری شگفت آور احمدی نژاد را رئیس جمهور برگزیده شضت و پنج درسد مردم ایران خواندند. اگر جنبش مردمی نتواند در برابر حجتیه و حقانی پایداری کند، کودتاگران چنین پیش خواهند رفت:

*) احمدی نژاد در ماهها و شاید سال آینده قانونی را از مجلس خواهد گذراند که دیگر نیازی انتخابات نباشد و خود او برای همیشه رئیس جمهور ایران بماند،

*) دیگر هیچ گونه انتخاباتی در ایران برگزار نخواهد شد،

*) خامنه ای از میدان بدر خواهد شد و رهبری (آشکارا یا در پشت پرده) بدست مصباح یزدی خواهد افتاد،

*) رفسنجانی، خاتمی، و همه کسانی که در این سالیان در لایه های بالائی قدرت بوده اند، کشتار و یا زندانی خواهند شد.

*) همه نهادهای مدنی برچیده خواهند شد و آنچه که در دولت احمدی نژاد آغاز شده، مانند سرکوب زنان و دگراندیشان و دگردینان و دگرباوران با همه توان در سرتاسر ایران گسترده خواهد شد.

*) ماجراجویی های جهانی و برپائی آشوب و هرج و مرج دست کم در این بخش جهان (جنگ با اسرائیل، برافروختن آتش جنگ میان شیعه و سنی و ...) دنبال خواهد شد، تا همه زمینه های "ظهور" فراهم شود.

به گمان من کودتاچیان برای برخورد با واکنشهای مردمی نیز از پیش برنامه ریزی کرده اند. تا بدینجای کار نیز می توان گفت که خامنه ای با گره زدن (خودخواسته و یا بناچار) جایگاه خود با سرنوشت احمدی نژاد راه هرگونه بازپس نشینی را بر خود بسته است. از دیگر سو نیز از یاد نباید برد که کودتاگران هنوز بدنه اصلی دستگاه سرکوب خود را به میدان نیاورده اند و در برابر فشار روز افزون جنبش مردمی دیر یا زود تانکها و زرهپوشهای سپاه را به خیابانها خواهند فرستاد و از مردم بپا خواسته زهرچشم خواهند گرفت.

برنامه ریزی کودتاگران اما یک گوشه باز و یک بخش حساب نشده دارد، آنان با آغاز این نمایش هولناک بخشی از سران رژیم را که تا کنون آماده گذشت از سود و جایگاه خود بودند، تا "نظام" بماند، به بازی مرگ و زندگی کشاندند. برای نمونه از همان آغاز پخش مناظره های تلویزیونی آشکار بود که احمدی نژاد با به میان کشاندن پای رفسنجانی و ناطق نوری از یکسو بدنبال نابودی آنان پس از رسیدن به ریاست جمهوری است، و از دیگر سو می خواهد در راستای برنامه های مصباح یزدی "رهبر" را نیز همدست آنان بداند و جایگاه او را به چالش بگیرد. از این رو است که رفسنجانی و گروه او، و همچنین ناطق نوری و بخش بزرگی از هیئتهای مؤتلفه و بازار و حوزه علمیه که بود و نبود خود را در گرو بودن جمهوری اسلامی در همین فرم کنونی اش می دانند، بیکار نخواهند نشست. سرنوشت خامنه ای نیز تنها و تنها بستگی به این خواهد داشت که بتواند گریبان خود را از چنگال این "دوستان" ناخواسته رها کند و به آغوش "دشمنان" دیرینه اش باز گردد.

در این میان باید هوشیار بود که موسوی و کروبی نیز بمانند خاتمی به گفته خود «بقای نظام را بر هر چیزی ارجح می دانند». بی گمان آنان اکنون سوار بر موج جنبش مردمی پس از بیست و دوم خرداد سخنان خوشگوار بسیاری خواهند زد و پیمانهای آرمانگرایانه فراوانی با مردم خواهند بست، ولی هنگامی که کار به گزینش میان "مردم" و "نظام جمهوری اسلامی" برسد، بی هیچ درنگی به مردم پشت خواهند کرد. تنها چیزی که مرا به پایداری آنان امیدوار می کند، همانا آغاز بازی مرگ و زندگی از سوی دارودسته حجتیه و حقانی است، کروبی و موسوی و بویژه رفسنجانی و خاتمی اگر این بازی را ببازند، باید پذیرای سرنوشتی شوند، که زندان بهترین گزینه آن است.

آینده بسیار هراسناکی چشم براه ایران است، سخن تنها بر سر "چهار سال دیگر" نیست، اگر کودتاگران به پیروزی برسند، شاید تا چهل سال دیگر نیز نتوان آنان را از تخت فرمانروائی پائین کشید و تا به آنروز شاید دیگر ایرانی بجای نمانده باشد که کسی بخواهد برای رهائیش به میدان بیاید. اگر این جنبش براه افتاده در بیست و دوم خرداد ماه تنها به موسوی و رأی او بپردازد و نقشه های دورو دراز حجتیه و مصباح یزدی را بدست فراموشی بسپارد، دیر یا زود شکست ویرانگری خواهد خورد.

باید بهوش بود که سران این جنبش مردم را قربانی بده بستانهای پشت پرده نکنند و انجمن حجتیه و مدرسه حقانی با یک عقب نشینی تاکتیکی بار دیگر و با آمادگی بیشتر بر سر این مردم آوار نشوند.

و در این واپسین لحظه های نگارش این نوشته مژده شیرین و بزرگی که جان هر ایرانی آزاده ای را می نوازد، خیزش آزادگان تبریز است. اکنون آذربایجان نیز بپا خواسته است، تا همچون همیشه تاریخ این مرز و بوم جایگاه یکتا و یگانه خود را در جنبشهای آزادیخواهی ایرانیان به نمایش بگذارد و نوید بخش آزادی ملت باشد.

بجای نام موسوی، نام آزادی را فریاد کنیم،

ما ایرانیانیم؛ آزادگان!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. بنگرید به تارنگار همستگان بایگانی سال 2005 و 2006
2 .
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/6323


۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - چهل


40. پایان سخن

دو سال پیش و در آستانه نخستین سالگشت ناآرامیهای آذربایجان و رخدادهایی که نام "سوسک" بر پیشانیشان نشسته بود، نوشتن این جستار را آغاز کردم. پس از گذشت دو سال، بخش پایانی این جستار در روزهایی نگاشته می شود که از سویی همه نامزدان ریاست جمهوری به گونه ای پرسمان حقوق قومی-زبانی را به برنامه انتخاباتی خود پیوند زده اند و از دیگر سو قبیله گرائی کوری که در این سه دهه و بویژه در چهار سال پایانی آن، و در پی سرکوب و نادیده گرفتن کیستیهای قومی، زبانی و دینی هممیهنانمان از سوی جمهوری اسلامی، بهترین زمینه را برای بالش و گسترش یافته است، در زاهدان دست به کشتار بیگناهان می گشاید و در آتش خونخواهی و کینجویی می دمد.

جای سد دریغ و هزار افسوس است ک موریانه های فرهنگی درخت تنومند کیستی ایرانی را که ریشه های هزاران ساله در تاریخ این بوم و بر دارد، از درون می جوند و می پوسانند. قبیله گرائی ایرانستیز ، قبیله گرائی ایران پرست، و قبیله گرائی دین باور اگرچه در بیرون رودرروی هم لشگر آراسته اند، ولی بهترین همپیمانان یکدیگر در راه نابودی فرهنگ و شهرآئینی هزاران ساله ایرانی اند.

نوزائی چهارم ایرانیان که با جدائی قفقاز و اران از پیکر میهن، و در نخستین گام بدست فرهیختگان ترکزبان آذربایجانی آغاز شده بود، با نیرنگ دشمنان این آب و خاک و همچنین به کژراهه رفتن ناسیونالیسم پیشرو ایرانی نیمه کاره ماند. آرمانهای سران جنبش روشنگری همچون آزادی، برابری، آسایش و سربلندی مردم ایران بدست فراموشی سپرده شدند و جای این آرزوهای زیبای انساندوستانه را بروزگار پهلویها ستایش بی چون و چرای گذشته پیش از اسلام گرفت، و بروزگار جمهوری اسلامی سرکوب و خوارشماری هرآنچه که پیش از اسلام در این سرزمین بوده است. اگر پهلویها ایرانگرائی کژوکول خود را با عرب ستیزی و افسانه پردازی در باره ایران باستان درهم آمیختند، کودکان ما از کارگزاران جمهوری اسلامی آموختند که: «ايرانيان قبل از اسلام مردماني بيسواد، بي فرهنگ و در كل وحشي بودند ... در عين حال خود نيز علاقه داشتند كه بيسواد باقي بمانند» (1).

آنچه که امروز بر گردن جنبش آزادیخواهی ایران، و بویژه بر گردن بخش چپ نوین گرای آن است، همانا بازسازی این نوزائی، پیرایش آن از کژاندیشیها و بازگرداندن آن به راه و سویه نخستین آن است. فرهیختگان دوره روشنگری، و بویژه پدر ناسیونالیسم ایرانی میرزا فتحعلی آخوندزاده، ایران پیش از اسلام را تنها از آن روی می ستودند، که می خواستند روانی تازه و جانی نیرومند در کالبد شکسته ملت ایران بدمند، تا بتوانند به پشتیبانی آن اورنگ ستم و خودکامگی (یا بگفته آخوندزاده؛ دسپوتیسم) را در هم شکنند و از آن گذشته تابناک و پر شکوه شاهراهی بسازند که ایرانیان را بسوی آینده ای روشن و سرشار از سربلندی و آسایش رهنمون شود. رویکرد رهبران و سرآمدان جنبش روشنگری به ایران باستان و بازگوئیهای گاه گزافه گویانه آنان از روزگار ایرانیان دوره ساسانی و اشکانی و هخامنشی نگاه ایرانیان دوره ناصری به خویشتن خویش را دگرگون کرد، امیدها زاده شدند، آرزوها جان گرفتند و از آنجایی که رهبران نخستین ِ ناسیونالیسم ایرانی این رویکرد به گذشته را تنها ابزاری برای رسیدن به یک آماج آرمانگرایانه می دانستند که همانا پدید آوردن همبستگی ملی، برانداختن دستگاه ستم و زور، و پای نهادن در جهان نوین و دست یافتن به آزادی و آسایش و برابری بود، توانستند در توده های خوابزده ایرانی چنان دگرگونیهای ژرفی بیافرینند که تنها بیست و شش سال پس از درگذشت میرزا فتحعلی آخوندزاده فریادهای "زنده باد ملت ایران" دیوارهای کاخ گلستان را بلرزه درآورد و کمتر از یکسال پس از آن، شاه رو به مرگ قجر فرمان مشروطه را نویساند و دستینه نهاد.

آماجهای پیشروان جنبش ملی ایران با شکست جنبش مشروطه نیمه کاره ماندند. آسایش و سربلندی در زیر چکمه سربازانی که از هر سو پای در خاک ایرانزمین نهاده بودند، پایمال شد، ستایش ایران باستان دستمایه ای شد برای بالش یک خودکامگی نوین، و اگرچه در گذر تنها دو دهه (1300 تا 1320 خورشیدی) ایران ره سدساله پیمود و از ژرفای تاریخ به دروازه های جهان نوین رسید، ولی آزادی و حقوق شهروندی در پای این پیشرفت برق آسا قربانی شدند. گرایش به ایران باستان و ستایش آن که در نگاه آخوندزاده ها و کرمانیها و عشقیها و عارفها و فرخیها و هزاران آزادیخواه دیگر تنها ابزاری بود برای رسیدن به آماجهای برتر، بروزگار پهلویها خود به یک آماج فرا رُست؛ نوین سازی ایران از بالا، هیچ ریشه ای در نوین گرائی نداشت و "مردم" را به هیچ می گرفت و نیازی به همکاری و همیاری آنان نمی دید. پس گرایش به ایران باستان نیز نه تنها در راستای بیداری ایرانیان بکار گرفته نشد، که خود داروی بیهُشانه ای شد برای بخواب بردن دوباره آنان. ناسیونالیسم ایرانی از درونمایه نخستین خود تهی گشت و به کژراهه افتاد.

اکنون باید به ریشه های نخستین چهارمین نوزائی ملی ایران بازگشت و کار را از همانجایی که نیمه کاره مانده بود، دنبال گرفت، آنرا امروزین کرد و بُردارهای نوینگرایانه، گیتیگرایانه و جهانی را نیز بر آن افزود. آزادی، برابری، سربلندی و آسایش چهار خواسته بنیادین جنبش روشنگری (و سپس جنبش مشروطه) هستند که یکسدوپنجاه سال است همچنان بر زمین مانده اند. تا جایی که به زبان مادری بازمی گردد، کیستی "امروزین شده" ایرانی باید دربرگیرنده همه زبانهای مردمان این سرزمین باشد. درباره زبان پارسی و جایگاه آن در کیستی ایرانی ما سخن بسیار گفته شده است و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، میان ایرانی بودن و دانستن زبان پارسی پیوندی ناگسستنی هست. از همین رو است که دشمنان روسی و انگلیسی پس از جدا کردن بخشهایی از خاک ایران برای "ایران زُدائی" از آنها، در گام نخست از در ستیز با زبان پارسی درآمدند، و درست از همین رو است که فرهیختگان این بخشها برای نگاهبانی از کیستی ایرانی خود، در زیر چتر گسترده زبان پارسی پناه گرفتند. آیا جای شگفتی نیست که انبوهی از فرهیختگان سرزمینهای آن سوی ارس، از گرجی و ارمنی ترکزبان که برای جانفشانی در راه میهنشان "ایران" به مشروطه خواهان پیوسته بوده اند، هنوز به پارسی سخن می گفتند، اگرچه سد سال از جدائی آنان از پیکر میهن می گذشت؟
از سوی دیگر فروکاستن کیستی ایرانی به زبان پارسی و "پارسی زبانی" نیز راه به همان ناکجاآبادی می برد که پهلویها سر از آن برآوردند. این نکته بر پیشروان جنبش روشنگری نیز آشکار بود، چنانکه میرزا حسن رشدیه چه در تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان، و چه در قفقاز، پارسی را نیز در کنار ترکی آذربایجانی به کودکان و نوباوگان می آموخت. در آن روزگار نه رشدیه آموزش زبان پارسی را در ستیز با کیستی آذربایجانی خود می دید و نه ایرانگرایان بر او خرده می گرفتند که چرا به کودکان ترکی می آموزد.

پس کاری که بروزگار میرزا حسن رشدیه (1230 تا 1323) شدنی بوده است، امروزه نمی تواند ناشدنی باشد. کیستی ایرانی اگر که بر پایه نادیده انگاری ویژگیهای زبانی، دینی و فرهنگی بخشهایی از ایرانیان استوار شود و در پی یکسان سازی مردم باشد، پدیده ای واپسگرا است که دیر یا زود در زیر چرخهای سنگین ارابه تاریخ خرد و نابود خواهد شد. کیستی ایرانی که همان "حس شهروندانه ایرانی بودن" است، تنها هنگامی نوین گرا و پیشرو بشمار خواهد آمد که بتواند همه گوناگونیها را در خود جای دهد و همچون قالی ایرانی نقش و نگاری چنان فریبا بیافریند که جهانی در تماشای زیبائی آن انگشت شگفتی بدندان بگزد. این کیستی در رویارویی با ارابه تاریخ نه به زیر چرخهای آن، که بر پشت اسبان آن خواهد نشست.

من برآنم که با نگاه به ریشه دار بودن کیستی ایرانی، پیوستگی تاریخی و فرهنگی آن و بویژه پیشینه هزار و هشتسد ساله ملت بودن ایرانیان (همانگونه که در سنگنبشته شاپور یکم ساسانی آمده است)، توان آن در ما خواهد بود که بتوانیم کار این چهارمین نوزائی ملی و فرهنگی خود را به انجام برسانیم. در گذر این بازسازی است که زبانهای مادری از جایگاه ویژه ای برخوردار می گردند، اینکه کدام روش و کدام سازمان آموزشی برای ایران بهترین گزینه است، پرسش این جُستار نیست،

آیا پارسی باید زبان نخست باشد و زبان مادری در کنار آن آموخته شود؟
آیا زبان مادری باید زبان نخست، و پارسی زبان دوم باشد؟
آیا باید همه زبانها رسمی باشند و پارسی تنها زبان سراسری و میانجی ایران باشد؟
آیا کشور ما نیازمند چند زبان رسمی در کنار یکدیگر، و بی نیاز از یک زبان سراسری و میانجی است؟

این پرسشها را باید کارشناسان در یک ایران آزاد و دموکرات، که در آن همه سازوکارها در راستای آسایش و سربلندی و آزادی آیرانیان بکارگرفته شوند و نه در راستای رسیدن به آماجهای قبیله گرایانه، پاسخ دهند. آنچه که جای چون و چرا ندارد، آموزش روشمند زبان مادری به گویشوران آن است. یک دولت مردمسالار و گیتیگرا باید در ایران همه زمینه ها را برای شکوفائی تک تک زبانهای مردم این مرزو بوم فراهم آورد، رسانه های همگانی به این زبانها براه اندازد و بر روی آفرینش فرهنگی به این زبانها سرمایه گذاری کند. با این کار نه تنها حق شهروندی تک تک ایرانیان به آنان داده شده شده است، که فرهنگ ایرانی می تواند مرزهای سرزمینی این کشور را درنوردد و همچون هزار سال گذشته، بخشهای بزرگی از آسیای نزدیک و میانه را بزیر پرتو زندگی بخش خود بگیرد. در همین راستا است که "هویت طلبان" راستین، که چادر قبیله را وانهاده اند و پای در راه سخت گذر شهروند شدن گذارده اند، باید بجای درگیر کردن خود در بگومگوهای بی هوده و خردستیز بر سر توانمندی این یا آن زبان، نژادپرست بودن این یا آن چکامه سرا، برتری این یا آن نژاد، همه توان خود را برای آفرینش فرهنگی در زبان مادری خود بکار گیرند، تا آموزش زبان مادری، که دیر یا زود در ایران آغاز خواهد شد، پیشاپیش از یک پشتوانه سترگ فرهنگی برخوردار باشد.

بنام یک آذربایجانی دریغ است که در پایان این جستار سخن از جایگاه ویژه آذربایجان و ترکزبانان آذری در پیدایش کیستی نوین ایرانی سخنی بر زبان نیاورم. در بخش "آذربایجان و کیستی ایرانی" نشان دادم که چگونه ترکزبانان هر دو سوی ارس در سیاهترین سالهای زندگی مردم ایرانزمین "آرمان ایرانشهری" را دوباره زنده کردند و پروراندند و از دل آن جنبش روشنگری و سپس جنبش مشروطه را بیرون کشیدند. نام آذربایجان برای هر ایرانی آزاده ای یاد آور آخوندزاده ها و طالبوفها و مستشارالدوله ها و سپهسالارها و تقی زاده ها و ستارخان ها و کسروی ها و خیابانی ها و ارانی ها و بازرگان ها و حنیف نژادها است، یادآور کسانی که هر یک به گونه ای در پیشرفت و سربلندی ایرانزمین کوشیدند. تاریخ دو سده پیشین کشور ما با نام آذربایجان گره خورده و تنگ در هم پیوسته است. بیش و پیش از هر چیز ولی باید آذربایجان را گهواره خودآگاهی ملی ایرانیان بر فرهنگ و تاریخ خود دانست. خورشید ناسیونالیسم پیشرو ایرانی از آذربایجان سرزد و پرچم خودشناسی ملی بدست فرزندان آذربایجان برافراشته شد. گذشته از آن، آذربایجان براستی دروازه زرینی بوده است که ما ایرانیان با گذر از آن پای در جهان نوین گذاشته ایم؛ نخستین چاپخانه ایران، نخستین کتابخانه دولتی، نخستین دبستان به شیوه نوین، نخستین سینمای همگانی، نخستین کودکستان و دبستان کرولالان، نخستین خانه بازرگانی، و بسیاری "نخستین" های دیگر که کشور واپسمانده ما را به جهان نوین می پیوستند، در تبریز پدید آمدند. آذربایجان تنها یک پهنه خاک نیست، جایگاه آذربایجان در کیستی نوین ایرانی چون جایگاه پاریس برای فرانسویان، اورشلیم برای یهودیان و مکه برای مسلمانان است. این شهرها تنها از یک ارزش سرزمینی برخوردار نیستند، آنها نماد کیستی یک ملت و یادآور تلاش مردمان یک کشور برای "ملت شدن" اند. کیستی نوین ایرانی بدون آذربایجان، خانه پدری و گهواره کودکی خود را از دست خواهد داد.

ایران در گذر تاریخ پر فراز و نشیب خود چالشهای بسیاری را از سر گذرانده اند، چالشهایی که هر کدام به تنهایی برای درهم پیچیدن تومار سرنوشت یک ملت بسنده می کردند، چالش میان زبان مادری و کیستی ملی که در پی سیاستهای کیستی سوز جمهوری اسلامی و نیرنگهای هستی سوز بیگانگان پدید آمده است، اگر که فرهیختگان خردورزی و فرزانگان همیاری کنند، زودگذر خواهد بود. کیستی ایرانی آنچنان توانمند و ریشه دار است که از پس این چالش نیز برخواهد آمد. بیهوده نیست که احمدی نژاد برای بدست آوردن دل ایرانیان و کشاندن آنان به پای صندوقهای رأی بر سرود جاودانه "ای ایران" شعری دیگر می گذارد و میر حسین موسوی در فیلم تبلیغاتی خود از ویرانه های تخت جمشید و آهنگ سرود "ای ایران" و افسانه آرش کمانگیر یاری می جوید. اینان همان کسانی هستند که از پی سی سال ستیز پیوسته و همه سویه با فرهنگ و کیستی ایرانی، سرانجام امروز در برابر شکوه و بزرگی آن کمر به کرنش خم می کنند و زمین ستایش می بوسند، ایرانیان پس از بزانو درآوردن اعراب و ترکان غز و مغول و تاتار، به جمهوری اسلامی نیز نشان دادند که همچنان "ملت ایران"اند و هیچگاه "امت اسلام" نخواهند شد.
کیستی ایرانی پدیده ای ریشه دار در تاریخ است، اگر همه کشورها و ملتهای همسایه ما از دل رخدادهای سده بیستم و با جنگ و نیرنگ بیگانگان سربرآوردند، ما ایرانیان دست کم هزار و هشتسد سال است که به این نام خوانده می شویم و تنها کشور دارای شناسنامه نوشته شده هستیم، نام و نشان ما را در جای جای تاریخ دو هزاره گذشته جهان می توان یافت، ما هزاران سال است که "آزادگان"یم.

چالش میان زبان مادری و کیستی ملی، چالشی دروغین و ساخته و پرداخته سوداگران مرگ است، آنکه امروز به این بهانه ایرانیان را وامی دارد تیغ بر روی هم کشند، از یاد برده است که مردم این سرزمین هزاران سال در رنج و شکنج و شادی سرور، انباز هم بوده اند. تاریخ این سرزمین به آنان گفته است که برای نابودی کیان فرهنگ و هستی این سرزمین "هر لحظه به رنگی بت عیار درآمد"، ناخودآگاه آنان انباشته از کشتارها و ویرانگریها و فرهنگ سوزیهای پی در پی است، و آنان از یاد نبرده اند، هر ویرانگری که بر این آب و خاک تاخت، بر خود نام "رهائی بخش" نهاد.
ایران، امروز از مادر نزاده است؛

جخ امروز
از مادر نزاده ام
نه!
عمر جهان بر من گذشته است.
نزديک ترين خاطره ام خاطره ی قرن هاست.
بارها به خونمان کشيدند
به ياد آرو تنها دست آورد کشتار
نان پاره ی بی قاتق سفره ی بی برکت ما بود.
اعراب فريب ام دادند،
برج موريانه را به دستان پرپينه ی خويش بر ايشان در گشودم،
مرا و همه گان را بر نطع سياه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که رافضی ام دانستند.
نماز گزاردم و قتل عام شدم،
که قرمطی ام دانستند.
آن گاه قرار نهادند که ما و برادرانمان يکديگر را بکشيم و
اين کوتاهترين طريق وصول به بهشت بود!
به ياد آر
که تنها دست آورد کشتار
جل پاره ی بی قدر عورت ما بود.
خوش بينی برادرت ترکان را آواز داد،
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت من چنگيزيان را آواز داد،
تو را و همه گان را گردن زدند،
يوغ ورزاو بر گردنمان نهادند،
گاوآهن بر ما بستند،
بر گرده مان نشستند.
و گورستانی چندان بی مرز شيار کردند،
که باز ماندگان را هنوز از چشم،
خونابه روان است.
کوچ غريب را به ياد آر
از غربتی به غربت ديگر
تا جست و جوی ايمان
تنها فضيلت ما باشد.
به ياد آر
تاريخ ما بی قراری بود،
نه باوری
نه وطنی.
نه!
جخ امروزاز مادرنزاده ام.
(احمد شاملو)

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. بزرگداشت زایش پيامبر اسلام در آمفی تئاتر دانشگاه صنعتی شریف، ششم خرداد هشتاد و دو، علي لاريجاني رئيس آنروز سازمان صدا و سيما و رئیس کنونی مجلس اسلامی. گفتنی است که قبیله گرایان رژیمی را که سران آن چنین سخنانی را بر زبان می آورند، "پانفارسیست" می نامند!

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و نُه


39. زبان مادری و کیستی ملی - دو

«در ایران که دنیا را با گذشته خود آراسته چه چیزی وجود دارد که در حال حاضر بتوان به آن افتخار نمود و به اعتبار آن ادعا کرد که "من نیز هستم"؟ به هر طرفی که می نگریستی ظلم و استبداد، به هر جانبی که نظر می افکندی خرابه و ویرانه، به هر سمتی که روی می گرداندی، جهل و غفلت، و در هر سویی بطالت و کسالت به چشم می خورد».

این سخنان را محمد امین رسولزاده در چهارم ژوئیه 1906 (چهاردهم تیرماه 1285) در گزارشی برای روزنامه ارشاد نوشته است (1). اگر زبان این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی را بتوان یافت که گمان بَرَد سخن از یکسد و سه سال پیش است. روزگار امروز ایران در همسنجی با دیگر کشورهای جهان و بویژه با برخی از همسایگان، چندان بهتر از روزگار مظفرالدین شاه نیست.

سه دهه از برپائی جمهوری اسلامی می گذرد و دینسالاران همچنان برآنند که اسلام در هیچ زمینه ای مردمان، و بویژه دینداران را به خود وانگذاشته است و از شیوه فرمانروائی و ساماندهی کشور (پهنه همگانی) گرفته تا پیوندهای خانوادگی و زناشوئی (پهنه خصوصی)، قانونها و آئینهای ویژه خود را دارد، پس کیستی اسلامی ما را بسنده است و هیچ نیازی به کیستیهای دیگر، از جمله کیستی ایرانی نداریم. در راستای همین اندیشه و بر پایه همین جهانبینی است که آنان از همان نخستین روز برپائی حکومتشان جنگ همه سویه ای را با فرهنگ ایرانی آغازیده و هیچگاه آرزوی دیرین خود را در جایگزین کردن فرهنگ و کیستی "ایرانی" با فرهنگ و کیستی "اسلامی" پنهان نکرده اند. جمهوری اسلامی سی سال است که تلاش می کند با از میان برداشتن همه آنچه که از ایرانیان یک "ملت" یکپارچه می سازد، آنان را به "امت" اسلام بدل کند.

این روش و این نگرش بدانجا انجامیده است که جوان ایرانی از یکسو کیستی اسلامی پدید آمده در جمهوری اسلامی را نمی پذیرد، چرا که از زیستن در کشوری که در آن بزه کاران را مانند هزاران سال پیش در کوچه و بازار به دار می آویزند، دست میبرند و چشم از چشمخانه برون می آورند و زنان را خوار می شمارند و خرافات و دوروئی و دروغ را ارج مینهند، شرمگین است. از سوی دیگر در پی ستیز پیگیر و همه سویه سردمداران جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوارشماری آن، از ایران بدون اسلام هیچ چیز نمی داند، چرا که دینسالاران اسلامگرا در کتابهای درسی به او آموخته اند، ما ایرانیان پیش از شکست از اعراب هیچ چیز نداشتیم و در نادانی و گناه و ناداری و گرسنگی و ستم دست و پا میزدیم و اسلام پدران ما را از این دوزخی که در آن گرفتار بودند رهائی بخشید. و در اینجا است که او با گریز از این کیستی برساخته گروهی، بدنبال کیستی برگزیده فردی خود میگردد. در این میان کسانی که از بینش و آگاهی سیاسی و اجتماعی باز و پرورده ای برخوردار نیستند، کیستی فرمانروایان را با کیستی ملی یکسان میگیرند و بیزاری از یکی، آنانرا به گریز از دیگری وامی دارد، جمهوری اسلامی توانسته است با درپیش گرفتن استادانه واپس مانده ترین شیوه های فرمانروائی آسیبهای بزرگی به هردو رویه کیستی ایرانیان بزند:
*) در درون ایران پهنه را چنان بر تک تک ایرانیان تنگ کرده که همگان تلاش در گریز از هر آن چیزی دارند که آنانرا به فرمانروایان میپیوندد،
*) و در بیرون از مرزها نام ایران و ایرانی را به ننگ تروریسم، دژخوئی، واپس ماندگی، خواری و زبونی آلوده است.

اینچنین است که شهروندان یک کشور، در پی شرمگین شدن از آنچه که هستند (یا درستتر بگوئیم: آنچه که می پندارند هستند) بدنبال کیستیهای جایگزین می گردند و در این زمینه هرچه اندیشه قبیله گرائی نیرومندتر باشد، نیروی گریز از این "خودِ شرم آور" نیز سهمناکتر می شود. انسان سرخورده از ایران، ایرانی که با نام و نشان جمهوری اسلامی شناخته می شود، تلاش می کند تا به قبیله ای دیگر، که هموندی آن مایه شرمساریش نباشد، بپیوندد؛ فراخترین پُلی که او را به چادرگاه این قبیله می رساند، "زبان مادری" است. و چنین است که از پیوند دو پدیده "شرمساری از کیستی کنونی" و "اندیشه قبیله گرا"، گونه ای از هویت طلبی پدید می آید که هم واپس گرا، هم نژادپرست و هم دیگرستیز است. (همانگونه که بارها در این جستار آوردم، رفتارها و گفتارهای این گروه از هویت طلبان را نباید به پای کسانی نوشت که دریافتشان از هویت طلبی شکوفائی فرهنگ و زبان مادری و در پایان کار سربلندی و آسایش همه مردم است. این دسته از هویت طلبان با برخورداری از فرهنگ شهروندی دست اندرکار آفرینش فرهنگی و تلاش شهروندانه برای رسیدن به حقوق قومی-زبانی هستند). ایرانی کیستی-باخته برای ستیز با آنچه که از سوی دینسالاران به نام "کیستی رسمی" شناسانده می شود، در پشت آماده ترین در دسترس ترین سنگر پناه می جوید، در پشت "زبان مادری" که چیزی جز "زبان رسمی" است.

تا بدینجای کار نمی توان بر این نگرش خرده گرفت، این واکنش ولی هنگامی رنگ و بوی ستیزه جویی به خود می گیرد، که کنشگر بدنبال پیشینه سازی برای این کیستی تازه یافته خود باشد. در اینجا است که او باید به خود (و به دیگران) پاسخ دهد، که سخن گفتن به زبان ترکی یا عربی، تا چه اندازه او را به چنگیز و طغرل و تیمور، و یا عمر بن خطاب و سعد ابن وقاص و قتیبه ابن مسلم باهلی می پیوندد.
آیا یک عربزبان ایرانی باید خود را نبیره مسلمانان عربی بداند که چندین سده خاک مرگ و ویرانی بر این بوم و بر پاشیدند و آزادگان سرافراز را به بردگی و کنیزی بردند و دستآوردهای چندین هزار ساله فرهنگی ایرانیان را نابود کردند، یا نبیره عَربان لخمی حیره که نگاهبانان ایران ساسانی بودند و خود بدست مجاهدان مسلمان کشتار شدند و نخستین قربانیان شکست ایران در برابر مسلمانان بودند، یا فرزندان دلاوران پاکباخته ای که تا واپسین دم در برابر سردار دیوانه قادسیه ایستادند و در خرمشهر و اهواز و آبادان از گوشت و پوست و استخوان خود دیواری برای نگاهبانی از ایران در برابر سربازان صدام حسین برافراشتند؟
آیا یک ترکزبان ایرانی باید خود را نواده کسانی بداند که بر این آب و خاک تاختند و «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» و در تازش به فرهنگ ایران همچنان براه آنان برود، یا آنکه خود را بازمانده میلیونها ترکزبان دیگری بداند که خود را ایرانی تر از هر شهروند دیگری دانستند و در پهنه فرهنگ شکوه، و در میدان جنگ افسانه آفریدند و سرانجام با پای گذاشتن در جهان نوین، پایه گذاران چهارمین نوزائی فرهنگی ایرانزمین، و بنیانگزاران ناسیونالیسم پیشرو و آزادیخواه ایرانی شدند؟

شکست دردناک ایرانیان از مسلمانان عرب زخم ژرفی در روان گروهی این ملت برجای گذارده است. یورشهای پی در پی قبیله های ترک و تاتار و مغول نیز هر بار نهال تازه سربرکرده آسایش را لگد مال سم ستوران جنگی نموده است، پس چه جای شگفتی اگر که در سروده ها و نگاشته های سخنوران و چامه سرایان این آب و خاک، از هر گوشه ایران که بودند و زبان مادریشان هرچه که بود، رگه هایی از عرب-ستیزی و تُرک-ترسی ببینیم؟ آیا می توان با نگاه امروز به چکامه هایی که سدها سال پیش سروده شده اند (یا نزدیکتر، و از شهریار سخن پارسی و ترکی که می نویسد: «فلک یک چند ایران را اسیر ترک و تازی کرد / در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد») نگریست و از دل آنها "نژاد پرستی" ایرانی را بیرون کشید؟ آیا چامه سرایان این آب و خاک حتا نباید دست دادخواهی از آنهمه کشتارها و خونریزیها و ویرانیها بر آسمان می بردند؟ این هراس پیوسته از جنگجویان ترک و تاتار در ناخودآگاه گروهی ِ ترکزبانان ایرانی نیز خانه کرده است، مگر "عاشیق"ها هنوز این بایاتی های یادگار نیاگانمان را برایمان نمی خوانند:

بـــوردان بیر تـاتار کئچدی / اوخــونـــو آتـــار کـــئچدی (از اینجـــــا تاتاری بگذشت / تیــــــری افــــــکند و بگذشت)
غم گلــدی، غم اوستونه / گؤن گؤنده ن بتر کئـچدی (غمی بر غمی افزوده شد / روزی از روزی بــــــتر بگذشت)
آپـــــارار تـــاتـــار مــــــنی / قول ائدر، ســـــــاتار منی (تــــاتار با خود مـــیبردم / برده ام می کند و می فروشدم)
یاریم وفالـــی اولــــــــسا / آخـــــتاریـب تاپار مــــــنی (یارم را اگر که وفا باشد / در پی ام می گردد و می یابدم)

اگر از سر کژفهمی سروده های شاعران پارسی گوی را بتوان نشانی از ترک ستیزی و عرب ستیزی دانست، اینجا دیگر یک سراینده ترکزبان است که از تیر تاتار شِکوه می کند و از اینکه تاتار او را به بردگی می فروشد، از جدائی ها و از غمهایی که در پی تازش تاتار بر روی هم انباشته می شوند. پس ترکزبان ایرانی، بازمانده همان ترکزبانان به بردگی رفته و کشتار شده و داغ دیده است، نه بازمانده تیمور و طغرل و چنگیز.

ولی این داستان سویه دیگری نیز دارد؛ در کلنجار با این یادگارهای تلخ گذشته باید خود را پرسید، مرز میان آن گذشته و این اکنون کجا است؟ رفتار و کنش یک شهروند پایبند به کیستی ایرانی با همه خوب و بد تاریخ آن، با شهروندان ترکزبان و عربزبان چگونه می تواند آینده نگرانه و امروزین باشد؟ مگر نیاگان ما بروزگار توانمندی ایران با همسایگان خود از در جنگ و ستیز درنمی آمدند؟ چه جای شگفتی که در یادمان تاریخی این همسایگان نیز نام ایرانی (یا پارسی) به همان اندازه یادآور ویرانی و مرگ باشد، که برای ما ایرانیان نام عرب و مغول و تاتار؟

پس پرسش بنیادین این است:
آیا شهروندان ترکزبان کشور ما بازماندگان اوغوزها و بخشی از "اولو تؤرک میلتی" هستند، یا شهروندان ترکزبان آذربایجانی و بخشی از ملت ایران؟
آیا شهروندان عربزبان ما بازماندگان جهادگران مسلمان و بخشی از "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه" هستند، یا شهروندان عربزبان خوزستانی و بخشی از ملت ایران؟
پاسخ به این پرسش، پیوند میان زبان مادری و کیستی ملی را نیز آشکار می کند.

اگر کسی هنوز خود را از از قبیله قریش و بنی تمیم، و یا از قبیله تُرکانی می داند که "تیرشان غم بر غم می انباشت و زیبارویان ایرانی را به بردگی می فروختند"، و در پی آن ایرانیان را (که از سر مردمفریبی آنان را شوینیستهای فارس می خواند) هنوز دشمن می دارد و شایسته کشتار و شاید "بردگی"، اگر کسی هنوز بر این باور است که اعراب "اشرف الامم" هستند، و یا می پندارد که « نه موتلو تؤرکؤم دییَنه» (2)، و وابستگی زبانی خود به "قبیله برتر" را در ستیز با ایرانی بودن خویش می بیند، باید اینرا نیز بپذیرد که ناخودآگاه گروهی ایرانیان به چنین نگاهی واکنش نشان دهد و در او به چشم دشمن نگرد،
و از دیگر سو اگر کسی به بهانه سربازکردن آن زخمهای کهنه تاریخی دست به خوارشماری ترکزبانان و عربزبانان بگشاید و آنان را که گاه خود نخستین قربانیان آن کشتارها و دیواری در برابر آن یورشها بوده اند، با عرب هزاروچهارسدسال پیش و ترک هزار سال پیش و تاتار ششسد سال پیش یکی بگیرد و ایشان و زبانشان را "بیگانه" بخواند، نباید در شگفت شود که آنان نیز در واکنش به این خوارشماری و بیگانه سازی، پیوندهای هزاران ساله را بشکافند و از زبان مادری خود دیواری برآورند برای جدائی، و در این راه برای خود و زبان و تبار خود پیشینه ای نوین برسازند و همه رشته های پیوند را بگسلند.

ماشاءالله رزمی که در این جستار چندین بار از نوشته های او نمونه آورده ام، در نوشتاری بنام "قهوه خانه های تبریز" بسال 1999 می نویسد:
«معروفترین نقال تبریز در دهه های چهل و پنجاه آقای شاکری بود. [...] اما شاهنامه ای که او می خواند روح فردوسی نیز از آن خبر نداشت. اولا تمام داستانهای شاهنامه در اطراف تبریز رخ می داد، ثانیا اشعار نیم ترکی نیم فارسی بود، ثالثا چنان اغراق می کرد که دود از کله رستم بلند می شد. [...] بعضی از کتابهای ترکی نظیر "رستم نامه"، "گرشاسب نامه" و نیز "امیر ارسلان نامدار" و"حسین کرد شبستری" مأخذ اصلی داستانهای نقالی بودند».
این نوشته ولی با سخنپردازیهای قبیله گرایانی که با پنهان شدن در پشت زبان مادری در پی دیگرگون کردن کیستی ملی، و گسستن پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان هستند، نمی خواند، زیرا آنان که در هر نوشته ای دست کم ده بار شاهنامه را کتابی "ضد تُرک" می نامند، از پاسخ به این پرسش که چرا تبریزیان شاهنامه خوانی می کرده اند (بویژه بزبان ترکی!) و رستم نامه و گرشاسپ نامه را بزبان ترکی برمی گرداندند، ناتوان خواهند بود. پس آقای رزمی گامی فراتر می رود و برای بی ارزش کردن شاهنامه در نوشته ای بنام "ریشه های ترکستیزی در ایران" بسال 2006 می نویسد:
«جالب اینکه عرب، رجز را شعر نمی‌شناسد و شاهنامه فردوسی چیزی جز رجزخوانی نیست و خود فردوسی در اثر دیگرش بنام یوسف وزلیخا (3) افسوس می‌خورد که عمرش را برای سرودن شاهنامه تلف کرده است».
ایشان در همان نوشته با پافشاری شگفت آوری پارسی را "لهجه سی و سوم زبان عربی" می نامد، تا بدینگونه یکی دیگر از پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان را نیز به گمان خود بی ارزش کرده و گسسته باشد. او سپس در نوشتار دیگری بنام "مساله ملی آذربایجان" به یکباره کتاب دده قورقود را شاهنامه آذربایجان می خواند و پس از آن و در نوامبر سال 2006 در نوشتاری بنام "میدان گرگ" پس از ستایش فراوان از گرگ و جایگاه آن در آنچه که او آنرا "فرهنگ ترک" می خواند، در باره نماد بوزقورد یا گرگ خاکستری که نشان تندروترین گروههای نژادپرست تُرک است، چنین می نویسد: «افرادی که اطلاعی از اسطوره گرگ خاکستری در فرهنگ ترک ندارند نا آگاهانه ( بعضی ها نیز آگاهانه )، گرگ خاکستری را معادل یک گروه سیاسی بهمین نام در ترکیه دانسته و موضعگیری سیاسی می کنند . گروه سیاسی یاد شده یک جریان جدید است ولی اسطوره گرگ خاکستری در اعماق تاریخ ترکان جای دارد».
ولی آقای رزمی در این راهپیمائی دراز از 1999 تا 2007 بدنبال چیست؟ پاسخ را از زبان خود او می خوانیم : «تحقیقات تورکولوژی برای نشان دادن زبان آذربایجانی بعنوان شاخه‌ای از زبان ترکی و انبوهی از دیوان‌های اشعار و متون ادبی کلاسیک آذری که تماما ثابت کننده هویت مستقل آذربایجانی هستند، منتشر شده‌اند»، "هویت مستقل آذربایجانی" (بخوان "گسستن از ایران و کیستی ایرانی") همان آماج شومی است که رزمی و رزمیها بدنبال آنند.

سخن گفتن به زبانی جز زبان رسمی، هیچ ستیزی با کیستی ایرانی ندارد. روز یازدهم دسامبر 2003 جایزه نوبل به خانم شیرین عبادی داده شد. نماینده فرهنگ و موسیقی ایران در این جشن خانواده کامکارها بودند که با جامه های کُردی خود بر سر صحنه رفتند و کردی نواختند و کردی خواندند. زبان کردی، در آنروز زیبای زمستانی نماینده کیستی ملی ایرانیان شد، نمایشی که جان هر ایرانی آزاده و میهندوستی را از شادی و شکوه پر کرد. نماینده فرهنگ و کیستی ایرانی در آنروز می توانست حسین علیزاده با موسیقی آذری، علی اکبر شکارچی با موسیقی لُری و یا دیگری با موسیقی ترکمنی، بلوچی یا خراسانی باشد. در آن روز یازدهم دسامبر هیچ کس بر این نشانِ آشکار همزیستی "زبان مادری" با "کیستی ملی" خرده نگرفت (4).

آیا در کشوری چون ایران با گوناگونی گسترده زبانی و فرهنگی، زبان مادری و کیستی ملی دچار یک چالش پایان ناپذیرند؟
به گمان من چنین نیست، و این دو پدیده دست کم در ایران نه تنها در ستیز با هم نیستند، که بی آندیگری دچار کاستی و سستی می شوند. نمونه بسیار گویای این سخن، جامعه کوچک، ولی پُرکار ارمنیان است. ارمنیان از چهارسد سال پیش به اینسو با آنکه نه مسلمان بوده اند و نه پارسی زبان، توانسته اند کیستی خود را از گزند نابودی (چه دینی و چه زبانی) بدور نگاه دارند. آنان از همان نخستین سالهای پیدایش آموزش نوین در ایران، دبستانها و دبیرستانهای ویژه خود را داشتند، باشگاه ورزشی آنان "آرارات" یکی از دیرپاترین باشگاههای ورزشی ایران بوده است که بازیکنان ملی فراوانی از آندرانیک اسکندریان تا اندرانیک تیموریان را پیشکش فوتبال ایران کرده است. روزنامه "آلیک" نه تنها دیرپاترین روزنامه ارمنی، که یکی از دیرپا ترین روزنامه های ایران است. از سوی دیگر ارمنیان تنگاتنگ در تاروپود کیستی ایرانی بافته شده اند، آنان نخستین بنیانگزاران تأتر و سینما در ایران بوده اند، در موسیقی یحیی خاچیکیان (استاد یحیی) را آفریده اند که چهره ای افسانه ای بخود گرفته است، نزدیک به همه سازه های شناخته شده سده گذشته خورشیدی در تهران که به این شهر چهره ای ویژه بخشیده بودند، کار استادان ارمنی (قليچ باقليان، لئون تادوسيان، الگال گالستيانس، گابريل گوريکيان، ...) هستند. این فهرست را می توان همچنان دنبال گرفت (5). ارمنیان با برخوردی شهروندانه توانستند حقوق زبانی و قومی خود را بدون کوچکترین تنشی بدست آورند و حتا در رژیم دینسالار جمهوری اسلامی نیز از بیشتر آنها برخوردار بمانند.
راز این پیروزی در چه بود؟ به گمان من یکی از برتریهای ارمنیان بر دیگر گروههای زبانی در ایران نگاه نوین، پیشرو و شهروندانه آنان به حقوقشان بود، آنان "ارمنی بودن" خود را هیچگاه در ستیز با "ایرانی بودن"شان ندیدند و برای برخورداری از حقوق زبانی و بویژه داشتن آموزشگاههای ارمنی زبان، هرگز بروی زبان پارسی تیغ نکشیدند، زویا پیرزاد نام خود را با نوشتن رمان "چراغها را من خاموش می کنم" جاودانه کرد و لوریس چکناواریان شاهکار خود را بر پایه داستان رستم و سهراب ساخت. پایفشاری ارمنیان بر کیستی قومی-زبانی شان، هیچگاه هراس از جدائی خواهی را در میان دیگر ایرانیان بر نینگیخت.

نگاه قبیله گرایانه سرآمدان آذربایجانی، عرب و تا اندازه ای کرد و بلوچ در ایران، بهترین بهانه را بدست سرکوبگران حقوق شهروندی داده است، تا هرگونه فریاد حقجویانه ای را که سخن از زبان مادری و حق آموزش آن براند، در گلو خفه کنند. رهبران، سرآمدان و نویسندگان جنبشهای "هویت طلبی"، حقوق شهروندی مردم خود را چنان با سیاستهای بیگانگان و خواسته های سوداگرانه خود در هم آمیخته اند، که حتا مردم آذربایجان که سدها، و شاید هزارها برابر بیشتر و پیشتر از ارمنیان کیستی امروزین ایرانی را ساخته و پرداخته اند، در برخورداری از حقوق بی چون و چرای خود، به گرد آنان نیز نرسند.

نمونه ارمنی، یک نمونه پیروزمند همزیستی کیستی قومی و کیستی ملی است، چرا که رهبران و سرآمدان این قوم کیستی ایرانی خویش را دنباله کیستی ارمنیشان میدانند و نگاهشان به این مقوله شهروندانه است،
نمونه آذربایجانی (و همچنین عربی، بنگرید به نوشته های یوسف عزیزی بنی طُرُف، که نمونه عربزبان ماشاءالله رزمی است) نمونه ای از پیش شکست خورده است، چرا که سرآمدان آن پیش از آنکه پروای حقوق شهروندی مردم خود را داشته باشند، در پی ساختن "هویت مستقل آذربایجانی" (یا عربی) هستند و نگاهشان به این مقوله قبیله گرایانه است.

چالش پیش آمده میان زبان مادری و کیستی ملی، دستاورد ستیز جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوار شماری شهروندان این کشور است، برای گشودن این کلاف هزار گره، باید آزاده بود و خرد داشت و دلیری کرد، یا از زبان فردوسی:

از ايران هر آنكس كه گو زاده بوده / دلـــير و خــــردمـــند و آزاده بــــود

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------------
1. بنگرید به "گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران"، محمد امین رسولزاده، برگردان از رحیم رئیس نیا، برگ 36.
2. نه تنها نژادپرستان عرب و پیروان پان عربیسم ناصری، که حتا کسانی چون یاسر عرفات نیز این واژه را که به معنی "ملت برتر" است، بکار برده اند. آتاتورک و ترکان جوان نیز بر آن بودند که «خوشبخت آن که خود را ترک بنامد»
3. البته اینکه فردوسی یوسف و زلیخا را سروده باشد، از آرزوهای آقایان محمد زاده صدیق، محمدصادق نائبی و بیش از هر کس آقای ماشاءالله رزمی است. ولی حتا اگر چنین سروده سُستی از فردوسی نیز باشد، چیزی از ارزش شاهنامه که شاهکار او است، کاسته نخواهد شد.
4. در همان روزها ابراهیم تاتلی سَس در استانبول ترانه ای بزبان مادریش کُردی خواند، نژادپرستان ترک بروی صحنه ریختند و او را کشان کشان از سالن بیرون بردند و بباد کُتک گرفتند.
5. همچنین بنگرید به " دانشنامه ایرانیان ارمنی، شرح حال مشاهیر ارمنی"، لازاریان، نشر هیرمند 1382