۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

پائیز آرمانخواهان

با اینانا به تماشای فیلم کمپلکس بادر-ماینهوف رفته ایم. دیدن پوسترهای تبلیغاتی فیلم مرا به دنیای کودکی ام در شهر کوچکی در دامنه کوههای سر به آسمان کشیده آذربایجان پرتاب می کند. به روزهایی که پدر با روزنامه ای در زیر بغل به خانه می آمد و آرام در گوشه ای به خواندن آن سرگرم می شد و من با کنجکاوی کودکانه ام ورقهای بر زمین افتاده را نگاه می کردم و نامها را می خواندم و سر در نمی آوردم. عصر که می شد پدرم مرا با خودش به مغازه لوازم یدکی یکی از دوستانش می برد و همانطور که با آنها در باره نوشته های روزنامه بحث می کرد، من غرقه در بازی کودکانه ام اینجا و آنجای حرفهایشان چیزهایی را که در روزنامه خوانده بودم دوباره می شنیدم.

نیمه اول دهه پنجاه بود، چریکهای فدائی خلق از سیاهکل گذشته بودند و مجاهدین خلق نخستین شهدایشان را قربانی خدا و خلق قهرمان ایران کرده بودند. از انبوه خاله زادگان و دائی زادگان من، شاید از هر خانواده ای یکی، دستگیر شده بود. در ایران پس از کودتا دوران تازه ای آغاز شده بود که بی شباهت با آنچه که در روزنامه ها در باره گروه بادر-ماینهوف می خواندیم نبود. دزدی مسلحانه از بانکها، ترور مستشاران آمریکایی و بمبگذاری در دفتر شرکتهای امپریالیستی.

خبر گروگانگیری هانس مارتین شله یر را در تهران خواندم. در همان سالهایی که روزی هنگام بازگشت از مدرسه صدای تیراندازی شنیدم و پاسبانها جلوی ورود من و چند نفر دیگر به آن کوچه پهن پر درخت را گرفتند و گفتند که چند خرابکار را به تله انداخته اند، پدر هنوز داستان بادر-ماینهوف را دنبال می کرد. من از دور مأمورین ساواک را و به تله افتادگان را می دیدم و آتش دهانه هفت تیرهایشان را، و صدای رگبار مسلسلها را می شنیدم و می دانستم که آنها خرابکار نیستند، شاید پسر دائی یا دختر خاله خود من بودند، همانها که زندگی آسوده را رها کرده بودند و می خواستند به پای همه بچه های پابرهنه کفش کنند و بر تن همه برهنه ها لباس بپوشانند، همانها که روزهای عید بجای پول، کتابهای صمد بهرنگی برایم می آوردند، همان کتابهایی که قهرمانشان آرزو می کرد مسلسل پشت شیشه از آن او باشد؛

آرمانخواهی در همان سالها در درون من جوانه زد و در همان جهان کودکی ام شیفته همه چریکها و پارتیزانهای جهان شدم، چریکهایی که پسردائی یا دخترخاله کسی بودند و زندگی آسوده خود را رها می کردند و شب و روز را با اندیشه پابرهنگان بسر می کردند و برای پسرهمه یا خاله شان کتابهای صمد بهرنگی می بردند.

فیلم شروع می شود، صحنه های خشونت پلیس و مزدوران ساواک تکاندهنده اند و کارگردان بخوبی از عهده نمایش این آمیزه خشونت و حماقت برآمده است. در حالی که چهره اولریکه ماینهوف و آرمانگرائی روشنفکرانه او بخوبی نشان داده شده است، کارگردان در باره آندرآس بادر پا را از جاده انصاف و دادگری بیرون می گذارد. بادر در صحنه رانندگی در اتوبان دیگر یک شورشی آرمانخواه نیست، او یک گانگستر ماجراجو است که جنون سرعت و عشق اسلحه دارد. کارگردان اگرچه گام بگام چهره آرمانگرائی دهه هفتاد اروپا را ترسیم می کند و خوب و بد آنرا نشان می دهد، ولی گویا بشدت پروای آنرا دارد که مبادا از تروریستهای دیروز برای نسل بی انگیزه امروزی که جز کامجوئی هر چه بیشتر فکری در سر ندارد، الگو و سرمشقی بسازد. برای همین است که این شورشیان دست از جان شسته بناگاه در اردوگاههای فلسطینی زیر همه قاعده ها و قانونهای زندگی چریکی می زنند و هم در خوابگاه مختلط می خوابند و هم در برابر نگاههای تشنه جنگجویان عرب برهنه می شوند. کارگردان در اینجا هم از بادر چهره یک لمپن را بنمایش می گذارد، هنگامی که او فرمانده فلسطینی را "شترچران" خطاب می کند.

فیلم رفته رفته به پایان می رسد، من بیاد روزنامه پدر می افتم و بیاد خود که خیلی زود به جستجوی پسردائیها و دخترخاله های گمشده ام رفتم، و بیاد اینکه از آنهمه شور و شیفتگی و دست از جان شستگی نسل ما هیچ نشانی بجا نمانده است. عقده بادر-ماینهوف، عقده همه آرمانخواهان جهان است. سرگذشت کسانی که بدنبال رهائی انسان و گسستن بندهای او بودند، ولی زنجیرهای سنگین تفکر ایدئولوژیک و یکسونگر خود را نمی دیدند. کسانی که با ساده سازیهای گاه کودکانه جهان را به خوب مطلق و بد مطلق بخش کرده بودند و گمان می کردند که راه صلح از لوله تفنگ می گذرد و راه آسایش از شراره های آتش شورش. کمپلکس بادر-ماینهوف سرگذشت تلخ نسلی است که تا مغز استخوان آرمانخواه و از سرتا بپا یکسونگر و ساده اندیش بود. نسلی که با افکندن خود به درون زندان تنگ و تار ایدئولوژی می خواست آزادی را برای جامعه خود به ارمغان بیاورد،
نسلی که اگرچه پیش از آغاز نبرد شکست خورده بود، ولی هیچگاه دستهایش را به نشانه تسلیم بالا نبرد.

با اینانا دست در دست و بی آنکه حرفی بزنیم و یا در چشم هم نگاه کنیم از پله های ایستگاه مترو پائین می رویم، روی سکو می ایستیم، بی اراده سر بر شانه هم می گذاریم وبی صدا اشک می ریزیم و در هر تکان شانه هایمان بغص فروخورده آرمانخواهی معصومانه ای که به تاریخ پیوسته است، چکه چکه در هوای سر پائیز فرومی ریزد و گم می شود.

صدای سوت قطار بلند می شود، باد سرد و سوزنده ای صورتمان را می خراشد، اکتبر فرارسیده و خزان سردی در راه است.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و سه


33. بازسازی کیستی ایرانی - سه

پرداختن به نوشته های ناصر پورپیرار نباید این پندار نادرست را برانگیزد که انگاشتهای او درخور کندوکاو دانشگاهی و برخورد آکادمیک هستند. بیش از هر چیز این برخورد دسته ای از هویت طلبان با پنداربافیهای او است که مرا به پرداختن به نوشته های انبوه او وامی دارد. اگر بنیادگرای ستیزه جو و ایران ستیز نشانداری چون عباس سلیمی نمین (رئیس دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران و سردبیر پیشین کیهان هوائی) پنداشته های پورپیرار را در تلویزیون بازگو می کند و یا دکتر (!) حسن عباسی که خود را "رئیس مرکز دکترینال امنیت بدون مرز" (اندیشکده یقین) می خواند و تئوری "دفاع نامتقارن" (ترورهای گسترده انتحاری برای رویارویی با امریکا و اسرائیل) را ساخته و پرداخته است، برای دانشجویان افسانه "پوریم" را بازگو می کند، چندان جای شگفتی نیست، که گفته اند کبوتر با کبوتر باز با باز!

همچنین اگر قبیله گرایان ناآگاه از گردش جهان و نویسندگان جویای نام هویت طلب نوشته های خود را با گفتاوردهایی از ناصر پورپیرار اذین می بندند، نمی توان بر ایشان خرده گرفت، چرا که آنان نیز سالها است که با "تاریخ هفت هزار ساله ترکان" و ترک خواندن بابک خرمدین و همه چهره های سرشناس ایران و شوخی های دیگری از این دست، سرگرم بخت آزمائی در رشته "تاریخسازی" هستند. آنچه مایی شگفتی ژرف می شود، همانا رویکرد گروهی از اندیشورزان جنبش هویت طلبی است که هم سرد و گرم روزگار را چشیده اند و هم خود در یکی از دانشگاههای اروپایی/امریکایی دست بکار پژوهش آکادمیک بوده اند و باید پنداشت که ویژگیهای یک پژوهش دانشگاهی را بشناسند. برای نمونه هنگامی که کسی مانند دکتر صدرالاشرافی در نوشتاری بنام "ایران و مسائل ایران" (1) جا و بیجا از نوشته های ناصر پورپیرار یاری می جوید، یا هنگامی که دکتر اصغرزاده در باکو تودِی می نویسد: «کتابها و تحقیقات ناصر پورپیرار اجازه نشر نمی یابند تنها به خاطر اینکه آنها تاریخ آریا و فارس محورانه ایران را زیر سؤال می برند و قویا و با دلایل کافی ماهیت افسانه ای، مبهم و غیرواقعی و نادرست آنرا افشا می کنند» (2) و یا دکتر رضا براهنی در گفتگویی با احمد اوبالی در "گؤن آز تی وی" از پورپیرار بنام یک "مورخ دگراندیش" یاد می کند (3)، آنگاه آدمی در هراس می شود که اگر بر چشم دانایان و "دکتر"ان این کشور می توان چنین خاک پاشید، به روز مردم کوچه و خیابان چه خواهد رفت؟ من هنوز هم چشم امید بر اندیشمندان جنبش هویت طلبی و بویژه دکتر براهنی برنبسته ام و بدین امیدم که آنان بجای پرداختن به بگومگوهای بی پایان بر سر این یا آن زبان و برافراشتن انگشت سرزنش بسوی پارسی زبانان، آستینها را بالا بزنند و ویژگیها، خواستها، راههای مبارزه، پیوند خواسته های جنبش هویت طلبی با حقوق بشر و حقوق شهروندی، جایگاه هویت طلبی در مدرنیسم و ... را به شیوه دانشگاهی بازگوئی و بازنویسی کنند، چرا که هویت طلبی راستین را بخشی از جنبش سراسری مردم ایران برای رسیدن به آزادی و برابری و دادگری می دانم.

ولی ببینیم پورپیرار چه می گوید (من نخستین کتابهای ایشان را چند سال پیش خوانده بودم و "ارزش" تاریخی آنها برایم آشکار بود، برای آگاهی از رای و نگر امروز ایشان، چاره ای جز سر زدن به وبلاگ ایشان نداشتم):

پایه و بنیاد همه انگاشته های ناصر پورپیرار بخشی از تورات بنام "کتاب اِستر" است. در این کتاب آمده که یهودیان بروزگار پادشاهی بنام اَحَشوَروش (تَرانوشت عِبری خشایارشا، در تورات یونانی اردشیر) با نیرنگ فراوان بیش از هفتادهزار تن از دشمنانشان را در سرتاسر ایران کشتار می کنند. ناصر پورپیرار بر آن است که یهودیان پس از سالها که زندانیان بابل بودند، مردمانی اسلاو بنام هخامنشیان را به سرکردگی کوروش را فرا خواندند تا بابل را فروبگیرند و آنان را آزاد کنند و در گام دوم و بروزگار داریوش/خشایارشا (پورپیرار این دو تن را دو فرمانروای همزمان می داند) به کمک همین "نیزه داران هخامنشی" مردم سرتاسر خاور نزدیک و میانه (به گفته پورپیرار "ملل ممتاز شرق میانه") را تا واپسین جنبنده کشتار و نابود کردند و آنگاه هخامنشیان به کرانه های دریای سیاه و یهودیان نیز به اورشلیم بازگشتند. ناصر پورپیرار نخست سخن از "دوازده قرن سکوت" (پانسدسال پیش، تا هفتسد سال پس از میلاد) می راند، که گویا پاسخی بود بر "دو قرن سکوت" عبدالحسین زرینکوب. با پیشرفت زمان رفته رفته بر این سده های خاموشی افزوده شد تا شمار آنها به "بیست" رسید. پس چکیده سخن تاریخنگار ما این است که پس از کشتار پوریم که نزدیک به همه جهان پیشرفته آنروز را در بر می گرفت، تا برآمدن خاندان صفوی در سرتاسر سرزمین ایران و برخی از سرزمینهای همسایه آن "هیچ" نشانی از شهرنشینی و پیوندهای پیشرفته انسانی در میان نبود و یهودیان که می دیدند اروپائیان با گسترش و پیشرفت دریانوردی بسوی سرزمینهای پوریم زده روانند، برای آنکه راز نهان این کشتار هراسناک از پرده بیرون نیفتد، گروههای انسانی را از کشورهای همسایه به ایران کوچاندند و با دستپاچگی آغاز به ساختن سازه های باستانی کردند و در همین رهگذر شاهنامه فردوسی را "سرایاندند" و زبان پارسی را نیز برساختند. به گفته پورپیرار همه شاهان هخامنشی پس از خشایارشا و سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان و همچنین جنگهای مسلمانان با ارتش ساسانی و همه خاندانهای پادشاهی پس از اسلام تا پیش از صفویه و حمله مغول و تاتار، و همچنین "همه" چهره های تاریخی که پس از پوریم و پیش از صفویه زیسته اند، مانند بیرونی و ابن سینا و خوارزمی و رازی و خیام و حافظ و سعدی و ... همه و همه "جعل یهود"اند و هر نشانه ای که بر بودن آنان گواهی دهد نیز "محصول کارخانه جعل و فریب کلیسا و کنیسه" است و هر آنچه که از سکه و سنگنبشته و سازه هایی چون نقش رستم و طاق بستان و ... در دیدرس ما است، یا بازمانده از کوچندگان یونانی است و یا ساختگی و "حاصل ذهن توطئه‌گر یهود". (4)

من در اینجا به هیچ روی در پی پاسخگوئی به این انگاشته ها نیستم، بلکه در پی آنم که سخن آغاز شده در بخش پیشین در باره "برخورد ما با تاریخ" را بیشتر باز کنم. برای نمونه اگر نویسنده ای در سال هفتاد و نُه بنویسد که اسکندر تخت جمشید را به کینخواهی آتشسوزان آتن بدست خشایارشا به آتش کشید و چند سال پس از آن و در دنباله همان تاریخنگاریها بنویسد که پس از خشایارشا دیگر در ایران هیچ "جنبنده" ای (این واژه از آقای پورپیرار است، بدیگر سخن هخامنشیان نه تنها مردم را تا واپسین تن کشتند، بلکه از دیگر جنبندگانی چون دام و دد نیز درنگذشتند) بجای نمانده بود که اسکندر برای جنگ با آنان به ایران و تخت جمشید لشگرکشی کند، اگر یکبار شاهنامه را کتابی سفارش داده شده از سوی شعوبیه (و یهود) بروزگار سامانیان می داند و چند سال پس از آن نه از سامانیان نشانی برجای می گذارد و نه از شعوبیه، می توان پنداشت که نویسنده به یافته های نوینی دست یافته است. ولی اگر نویسنده بگوید که در آن نوشته های پیشینش "سرسوزنی" نادرستی یافت نمی شود و سخن، هم آن است که بود و هم این است که هست، آنگاه باید اندیشناک شد، چرا که اگر کسی چنین سخنانی را می نویسد و بدست چاپ می سپارد، پس باید کسانی باشند که آنها را می خوانند و می پذیرند و بر روزگار چنین جامعه ای باید که افسوس خورد. از این نمونه ها فراوان می توان آورد، بازماندگان همان ساسانیانی که اکنون دیگر می دانیم هرگز بر روی زمین نزیسته اند، در نخستین کتابهای پورپیرار امویان را از ایران تاراندند، هخامنشیان نام خود را از دو واژه "خاخام" عبری و "منش" پارسی می گیرند، از همان زبانی که تازه دوهزارسال پس از بازگشت آنان به آنسوی قفقاز ساخته شده است. تنها سند او برای این انگاشتها تورات است و او همچنین قرآن را "تنها سند معتبر" در جهان می داند و برآن است که الله آنرا از دستکاری و نابودی نگاه داشته است و دیگر آنکه اسلام هرگز بنیروی شمشیر گسترانده نشده است.

در باره پوریم، پژوهشگر گرامی امیرحسین خنجی در نوشتار پر ارزشی نشان می دهد این رخداد نه در ایران، که در یکی از جزیره های مصر روی داده است (5) و مانند دیگر رخدادها، کاهنان یهودی برای اینکه نشان دهند ملت برگزیده خدا هستند، دست به بزرگنمائی آن زده اند. ولی حتا اگر افسانه پوریم را نیز بپذیریم، و اینرا نیز بپذیریم که این کشتار در ایران و عراق امروزین (ایلام وبابل و آشور و کلده و سومر) رخ داده است و نویسندگان کتاب استر کشته شدگان را یک به یک سرشماری کرده اند، آنگاه با هفتادهزار انسان روبرو خواهیم بود که در سرزمینی به گستره بیش از دو میلیون کیلومتر مربع پراکنده شده اند. آقای پورپیرار سخن از نابودی بیش از سی تمدن آمده در سنگنبشته های داریوش می راند، که اگر همان شمار هفتاد هزار را بپذیریم، به هر کشور بیش از دو هزار و اندی نمی رسد! پس یا باید از شمار تمدنهای نابود شده بکاهیم، که آنگاه دیگر با کشتار سراسری سروکار نخواهیم داشت و یا بر شمار کشته شدگان بیفزائیم و کار را بر سربازان اسلاو هخامنشی سختتر و سختتر کنیم!

در تاریخ جهان جنگهای بیشماری رخ داده اند، که شمار کشتگان آنها سر به سدهاهزار تن می زند. ولی سخن در اینجا بر سر پاکسازی نژادی سرزمینی به گستره دو میلیون کیلومتر مربع از "هر جنبنده ای"است. حتا کوچندگان ستیزه جوی اروپایی که دوهزار سال پس از افسانه پوریم و باجنگ افزار های پیشرفته تر در قاره امریکا دست به کشتار بومیان گشودند و دست کم در امریکای شمالی تا پایان سده نوزدهم بدین کار سرگرم بودند، نتوانستند به گرد آن "نیزه داران اسلاو هخامنشی" برسند. اینکار حتا از بمبهای اتم نیز ساخته نبود. با اینکه در ناکازاکی دویست هزار تن در شهری به گستره دویست کیلومتر مربع تنگاتنگ هم می زیستند و کشتار در زمانی کمتر از یک ثانیه انجام یافت، باز هم بمب اتم "باکس کار" نتوانست این شهر را "تا واپسین جنبنده" پاکسازی کند، اینکار از بمب "لیتل بوی" (با توان ویرانگری برابر با 12500 تُن تی اِن تی) نیز ساخته نبود. این بمب 155 هزار تن از 255 هزار شهروند هیروشیما را در گرمای 6000 درجه سوزاند و نابود کرد.

همانگونه که در بخش پیشین آوردم، نابودی مرده ریگ نیاکان ما در چهار توفان ویرانگر بزرگ مقدونیان، عربان، ترکان غُز و مغول پرسشهای بی پاسخ بسیاری را پیشاروی ما نهاده است. گفتگو نیز بر نه بر سر این پرسشها، که بر سر پاسخهای داده شده به آنها است. برای نمونه اگر از آقای پورپیرار بپرسید که یهودیان و یا هخامنشیان با بهره گیری از کدام فنآوری جنگی و بکارگیری کدام جنگ افزارهای پیشرفته توانستند سرزمینی به گستره بیش از دو میلیون کیلومتر مربع را در اندک زمانی از "هر جنبنده ای" تهی کنند، (کشتار باید ناگهانی و برق آسا رخ داده باشد، بگونه ای که قربانیان نه زمان و نه جایی برای گریز داشته بوده باشند) خواهد گفت «من مورخم و نه فرمانده آن عملیات جنگی». درست بمانند اینکه کسی بگوید چینیان دوهزار سال پیش به قاره امریکا پرواز کردند و سرخپوستان از بازماندگان ایشانند و اگر کسی از چگونگی این پرواز و فنآوری هواپیماهای قاره پیما بپرسد، پاسخ بشنود که «من یک مورخم و نه خلبان آن هواپیما!»

در دانش روانشناسی به این پدیده "راست-واره پنداربافته" [پسویدولوگیا فانتاستیکا] (6) می گویند ، یعنی پنداربافیهایی که اگر چه از بیخ و بن بی پایه اند، ولی در درون خود از پیوستگی و همخوانی برخوردارند، همان پدیده ای که در پهنه ادبیات و رمان "ساینس فیکشن" خوانده می شود. برای نمونه اگرچه هر خواننده ای در همان آغاز کار می داند که رمان "سفر به مرکز زمین" نوشته ژول ورن از بیخ و بن ناشدنی و پنداربافته است، ولی تک تک بخشهای این رمان با یکدیگر همخوان و پیوسته اند. ناصر پورپیرار پرسشهای (هنوز) بی پاسخ و رازهای (هنوز) ناگشوده تاریخ این سرزمین را برگرفته و به آنها پاسخهایی داده که اگرچه در نگاه نخست همخوانی و پیوستگی دارند (7)، چیزی جز پنداربافته های ایدئولوژیک نیستند. آنچه که آماجمند بودن این تاریخ پژوهی و ایدئولوژیک بودن آنرا بیشتر آشکار می کند، نگاه پورپیرار به پرسمانهای امروزین است، آنجا که آشکارا سرکوب و خوارشماری زنان را کاری پسندیده می داند و می نویسد: «جمهوری اسلامی ايران بلافاصله آن آسيب سنتی و مذهبی رضا شاه را، به صورت بازگرداندن چادر بر سر زنان ترميم و جبران کرد»، و یا آنجایی که یهودیان و مسیحیان را "نجس" می داند و برآن است که آنان برای زیستن در سرزمینهای مسلمانان، باید به آنها "جزیه" بپردازند.

آری! در همان سرزمینی که ایرانشناس برجسته ای چون احمد تفضلی به گناه "دگراندیش" بودن بدست سربازان گمنام امام زمان میان دو کامیون لِه می شود، آقای براهنی پورپیرار را با این اندیشه های درخشان یک "دگراندیش" می نامد و آقای اصغرزاده برآن است که او «قویا و با دلایل کافی ماهیت افسانه ای، مبهم و غیرواقعی و نادرست تاریخ آریا و فارس محورانه ایران را افشا می کند» اگر سلیمی نمین و حسن عباسی دست یاری بسوی پورپیرار دراز نمی کردند، جای شگفتی می بود، ولی جای سد دریغ و هزار افسوس است که چهره های دانشگاهی و اندیشورز هویت طلب نیز در دام چنین "راست-واره"هایی می افتند و ارزش و جایگاه دانشی خود را بزیر پرسش می برند، راستی این کاروان با این بار کجَش ره به کجا خواهد برد؟

پرسشهای بی پاسخها و رازهای ناگشوده ویژه تاریخ کشور ما نیستند. یکی از کسانی که دست به بازنگری تاریخ اروپا زده است، هریبرت ایلیگ است که دکترای جرمانیستیک (آلمانی شناسی) دارد. او از سال 1981 به "انجمن بازسازی تاریخ بشریت و طبیعت" پیوست و از سال 1991 آغاز به نوشتن جستارهایی کرد که در آنها سخن از ساختگی بودن سه سده از تاریخ اروپا می راند و بر آن بود که رخدادهای این سه سده هیچگاه روی نداده اند، پادشاهی بنام کارل بزرگ (شارلمانی) هرگز بر روی زمین نزیسته است، امپراتوری فرانکها دروغی بیش نیست، سازه های باستانی از ایسلند تا هند باید دوباره بازبینی شوند، ما امروز نه در سال 2008 که در سال 1711 بسر می بریم و همه آنچه که در دبیرستانها و دانشگاهها آموخته می شوند، ساخته و پرداخته اندیشه های پنداربافانه (یا بزه کارانه؟) "تاریخسازان" سده های میانه اند. ایلیگ در جستجوی این سده های ساختگی به یافته های پژوهشگران پیش از خود برخورد:

* در سده هفتم ادبیات بیزانسی بیکباره خاموش می شود، "دیگر نه کسی نوشت و نه کسی ساخت". (پاپایوآنو 1966)
* در باره معماری بیزانسی میان 610 تا 850 هیچ گزاره ای را که حتا اندکی گویا باشد نمی توان بزبان آورد. (مانگو 1986)
* در یونان "دوران تاریک" بسال 580 آغاز می شود. یکی از کاوشگران "آگورا"ی (میدان) آتن بنام تومپسون سخن از "دوران تهی از مردم" می راند و از اینکه این شهر تازه در سده دهم از کوچندگان (دوباره) پر شد. (مانگو 1986).

ایلیگ بسال 1992 (1371) کتابی بنام "کارل پندارین، یا کارل بزرگ" نوشت. کتاب "آیا کارل بزرگ هرگز زیسته است؟" بسال 1994 (1373) بزیر چاپ رفت، کتاب "سده های ساختگی میانه" بسال 1996 (1375) و کتاب "چه کسی ساعت را دستکاری کرد؟" بسال 1999 (1378). (8)
چکیده اندیشه های ایلیگ از زبان خود او چنین است:
«سده های هفتم تا نهم در تاریخ اروپا چیزی جز یک دوره ساختگی نیستند. این دوره چنان تهی از رخدادهای تاریخی است که می توان بدون نیاز به یک دوره جایگزین بر روی آن قلم کشید و دوره های پیش و پس از آن را بدون کوچکترین فاصله ای به هم پیوست. این دوره ساختگی برپایه یافته های تاکنونی من از سپتامبر 614 تا اوت 911 را در برمی گیرد. [...] گفتنی است که من تنها از دوره ای سخن گفته ام که در پیوند با اروپا است. برای نمونه می توان پنداشت که تاریخ پارس (ایران) چنان با تاریخ بیزانس در هم آمیخته باشد که این "قلم کشیدن" بر روی بخشی از تاریخ پارس (ایران) به گونه ای "ناهمزمان" (دیرتر یا زودتر از دوره اروپائی) انجام پذیرد». (9)

ایلیگ توانست در اندک زمانی نام خود را بر سر زبانها بیندازد. درست یک سال پس از چاپ چهارمین کتاب او ، یکی از کسانی که تنها سه سال پیش از آن در برابر فرهنگ ایران باستان سرتاپا ستایش و کرنش بود و هخامنشیان را «مبشر راستی و برابری و آزادی و عدالت» می نامید (بنگرید به دیباچه "از زبان داریوش"، مترجم پرویز رجبی، ویراستار ناصر پورپیرار، نشر کارنگ، 1376)، تو گویی که سفارش ایلیگ را در باره تاریخ ایران بگوش جان نیوشیده باشد، کتابهایی در همین زمینه بچاپ رسانید. اگر ایلیگ انگاشتهای خود را موبمو بر داده های باستانشناسی و یافته های دانشگاهی استوار می کند و به بررسی موشکافانه آنها می پردازد، پورپیرار از همان گام نخست راه را بر هر گفتگویی می بندد و هر آنچه را که به کار او نمی آید و با انگاشت او در ستیز است، "جعل یهود" می نامد و همه تاریخ پژوهانی را که چون او نمی اندیشند، "جیره خواران اورشلیم". اگر ایلیگ تنها به سه سده (یا درستتر 297 سال) از تاریخ اروپا می پردازد، پورپیرار سر از پا نمی شناسد و بیکباره دو هزار سال از تاریخ ایران را ساختگی می خواند و دست به بازنویسی تاریخ قاره آسیا، از ترکیه تا اندونزی می زند. و چنین است که او برای نمونه تنها با دریافتن اینکه ساخت تخت جمشید نیمه کاره بوده است (پرسشی که می تواند دهها پاسخ پذیرفتنی و شاید بسیار ساده داشته باشد)، مرغ پندار خود را پرواز می دهد و سربازان نیزه به دستی را بخواب می بیند که بر کارگران سنگتراش می تازند و آنانرا بخاک می افکنند و برای ما ارتشی را نگارگری می کند که سازوبرگ آن از بمب اتم نیز هراس انگیزتر و ویرانگرتر بوده است.

کیستی ایرانی پیوسته در کار بازسازی خویش بوده است و در این راه هماره از تاریخ و پیوستگی آن بهره گرفته است. دشواری کار ما در این روزگار تیره و تار بیشتر از هر زمان دیگری است. ما ایرانیان با تاریخ خود دچار چالش و تنش ایم، ما نه تنها در باره تاریخ باستانی سرزمینمان با پرسشهای بیشمار روبروئیم، که بدرستی نیز نمی دانیم که بر سر نیاگانمان در سالهای برآمدن اسلام و فروپاشی شاهنشاهی ساسانی چه آمده است. جنبش مشروطه ما در یکسد سال پیش، که در باره آن کتابهای فراوانی چه همزمان و چه اندکی پس از آن نگاشته شده اند، همان اندازه ناروشن و سرشار از پرسشهای بی پاسخ است که جنبش ملی شدن نفت. ما حتا در باره بزرگترین رخداد زندگی خویش که هم تماشاگر و هم بخشی از آن بوده ایم، در باره انقلاب اسلامی نیز هنوز تنها بخش اندکی از داستان را بدرستی می دانیم و می شناسیم.

ما با تاریخ نگاشته شده میانه چندانی نداریم و آنچه را که سینه بسینه فراگرفته ایم خوشتر می داریم. نه در تاریخ، که در هیچ رشته دیگری نیز "نگاشتن" ما را خوش نمی آمده است. آموزش موسیقی ما سینه بسینه بوده است، ساختن سازها سینه بسینه بوده است، همه هنرهای ما، از قلمکاری و میناسازی و معرق و مینیاتور و کاشیکاری و آئینه کاری و گچبُری سینه بسینه آموخته شده اند، پیشه وران ما چون درودگر و کفشگر و آهنگر و چلنگر نه خود دست به نگاشتن کتاب زده اند و نه کسی برای آنان شیوه های کارشان را بروی کاغذ آورده است. در اصفهان منار جنبانی را داریم که شگفتی مان را بر می انگیزد، ولی هیچ کجا کتابی نمی یابیم که بدانیم آنرا چگونه ساخته اند. همه جا دوری جُستن از نوشتار، همه جا آموزش سینه بسینه، آیا این گرایش ما ریشه در یک زخم ژرف در ناخودآگاه ملی مان دارد، که با هر کتابسوزانی بیشتر در این باور خود استوار شده ایم که تاریخ را باید تنها در یاد داشت، چرا که تاریخ نگاشته شده بر کتابها به یک چرخش انگشت فرمانروائی دانش ستیز، در آتش نادانی و خشک مغزی فرو می سوزد و از میان می رود؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------------
1.http://www.azer-online.com/melli/more/masaele_iran.htm
The Anatomy of Iranian Racism: Reflections on the Root Causes .2
of South Azerbaijan's Resistance Movement, Baku Today, May 28, 2006
3. البته در اینکه ناصر پورپیرار یک "دگراندیش" است جای گفتگویی نیست، زیرا او بگونه ای دیگر می اندیشد و برای نمونه صدام حسین را "قهرمان شرق میانه" می داند. ولی واژه دگر اندیش بازگو کننده یک گفتمان است و از بار ویژه ای برخوردار است که با معنی واژگانی آن خویشاوندانی دورادوری دارد.
4. برگرفته از کتابهای چاپ شده آقای پورپیرار و همچنین تارنگار ایشان "ناریا"
naria5.blogfa.com
5 .
http://www.irantarikh.com/tarikh/iranzamin14.pdf
Pseudologia Phantastica .6
7. نا گفته نماند که این "همخوانی و پیوستگی" را تنها با چشم خطاپوش می تواند دید، هم در پهنه اینترنت و هم در کتابهایی چون "هزاره های پر شکوه" انبوهی از ناهمخوانیهای گاه کودکانه را می توان یافت.
8. نام کتابها بزبان آلمانی:
Karl der Fiktive, genannt Karl der Große
Hat Karl der Große je gelebt?
Das erfundene Mittelalter. Die größte Zeitfälschung der Geschichte
Wer hat an der Uhr gedreht? Wie 300 Jahre Geschichte erfunden wurden
Das erfundene Mittelalter, S. 18 .9

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و دو


32. بازسازی کیستی ایرانی – دو

از یکسد سال پیش تا کنون سه گروه گوناگون کیستی ایرانی و تاریخ باستانی ایران را به چالش گرفته و با آن دشمنی ورزیده اند: 1. اسلامگرایان، 2. چپ کهنه اندیش، 3. قبیله گرایان. اسلامگرایان گرایش به کیستی ایرانی را همانگونه که روح الله خمینی در صحیفه نور نوشته است (بنگرید به بخش پیشین) یک رویاروئی آشکار با اسلام می دانستند. قبیله گرایان نیز بر پایه همان جهانبینی تنگ نِگرانه و واپسمانده خود می پنداشتند که با خوار شماری فرهنگ و کیستی ایرانی، کیستی خود را فراز خواهند آورد، و نمی دانستند که

بزرگــــش نخـوانند اهــل خرد
که نام بزرگان به خواری برد

داستان چپگرایان کهنه اندیش ولی از گونه ای دیگر بود. اینان از یکسو به ساده نگری ویژه این جنبش گرایش به کیستی ایرانی و تاریخ ایران باستان را با شاهپرستی و شاهدوستی یکی می گرفتند و از دیگر سو از آنجایی که خود را باورمند به جهان میهنی مارکسیستی می دانستند و سرود "انترناسیونال" بر لبانشان روان بود، گرایش به کیستی ملی خود را با این آرمان در رویاروئی می دیدند. از همین رو بود که برای نشان دادن رهائی خویش از بند مرز و نژاد و خاک و خون، زبان به خوارشماری کیستی ملی خود و بویژه فرهنگ ایرانی می گشودند و از یاد می بردند که اگر نژاد و خون و خاک سازنده کیستی انسانهای واپسمانده و قبیله گرا باشد، فرهنگ، گوهر بنیادین کیستی یک شهروند است، چه شهروند کشوری کوچک باشد و چه شهروند همه جهان.

از همین رو است که پیروان این سه گروه پیش گفته هم امروز نیز زبان به ریشخند کسانی می گشایند که دم از گذشته تابناک فرهنگی ایران می زنند و افسوس کنان و با شادی کودکانه می پرسند: «اگر ایرانیان پیش از آمدن اسلام چنین فرهنگمند و شهرآئین بودند، پس چرا چیزی از آنهمه کتابها و آنهمه سازه های هنری و فرهنگی برجای نماده است»
راستی را این است که تاریخ این آب و خاک و چهار آفند بزرگ یونانیان، عربان، ترکان غز و مغولان که با خود هربار ویرانی نابودی و کشتار بهمراه آوردند، بهمراه پایورزی دینی فرمانروایان این سرزمین که همه چیز را برای دین می خواستند، کار را بر خرده گیران آسان کرده است.

یکی از رخدادهایی که بگومگوی فراوانی را از دهه های باز تا کنون در میان اسلامگرایان و ایرانگرایان و همچنین تاریخ پژوهان برانگیخته است، کتابسوزان مسلمانان در ایران است. هر سه گروه پیش نامیده سخن گفتن از کتابسوزان را یا نشانی از عربستیزی و نژادپرستی می دانند و یا نشانی از اسلامستیزی. آیا براستی چنین است؟

در بخشهای پیشن گفتاوردی از ابوریحان بیرونی در پیوند با نابودی کتابهای ایرانی بدست مسلمانان آوردم که می گوید: «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند» (1). این نیز گزارشی از تاریخ نگار عرب سده‌ي چهارم، ابوالحسن مسعودي است که در این باره می نویسد:
«به مرور زمان و از حوادث پياپی، اخبار ايشان (ايرانيان) از ياد برفته و فضایل‌شان فراموش شده و آثارشان متروك مانده و فقط اندكی از آن نقل مي‌شد» (2). ابن خلدون که او را پدر دانش جامعه شناسی نامیده اند می نویسد:
«هنگامی که مسلمانان سرزمینهای پارس (ایران) را گشودند، کتابها و نوشته های دانشی آنان بدست ایشان افتاد. سعد بن ابی وقاص به عمر بن الخطاب نامه نوشت و فرمان او را در باره آن دانشها و آموختن آنها به مسلمانان جویا شد. پس عمر او را باز نوشت: آنها را در آب بشوی. اگر در آنها رهگشایی باشد، الله ما را به بهترین راه رهنمون شده است و اگر گمراهی باشد، الله ما را از گزند آن بدور داشته است. پس به آب شستند و به آتش سوختند و دانش پارسیان (ایرانیان) از میان رفت و بدست ما نرسید» (3).
گزارشهایی از این دست در نوشته های تاریخنگاران نزدیک به همه دوره های تاریخی این سرزمین یافت می شوند. برای نمونه ابن قفطی (جمال الدين ابوالحسن علی بن يوسف شيبانی) در "اخبار الحکماء" همین رفتار مسلمانان را با کتابخانه اسکندریه گزارش می کند. سده ها پیش از آن و هنگام فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی نیز چنین چیزی رخ داده بود و کتابهای دانشمندان و مؤبدان ایرانی یا نابود گشته و یا به یونان برده شدند. از همان روزگاران کهن بر اندیشمندان آشکار بود که بخشهای ستُرگی از فلسفه و اندیشه یونانی برگرفته از آموزه های زرتشت است. لوسیوس آپولئوس (170-125 پس از م.) در دادنامه خود بنام "آپولوگیا" دسته ای از فیلسوفان سرشناس یونانی چون فیثاغورس، سقراط و پلاتون (4) را پیرو آئین "مغان" می داند. آریستوکسنوس تارنتی (300-370 پیش از م.) که فرزند یکی از شاگردان سقراط بنام سپینتاروس بود، پا را از این فراتر می گذارد و فیثاغورس را شاگرد زرتشت می خواند. گفتنی است که نظامی گنجوی در شرفنامه خود که زندگانی اسکندر مقدونی است، از چپاول کتابهاب ایرانی و بردن آنها به یونان یاد می کند و می نویسد:

کــتبخانه پارســــــی هر چه بـود
اشـــــارت چنان شد که آرند زود
سخن‌های سربسته از هـــر دری
ز هر حـــکمتی ساخـــته دفــتری
به یـــونان فرســـتاد بـــا ترجمان
نبـــــشت از زبـانی به دیگر زبان

نابودی آفریده های هنری و فرهنگی و دانشی، از کتاب گرفته تا ساختمان و تندیس و نگارگری در سرزمین ما روندی پیوسته داشته است. اگرچه ما باید به همه این داده های تاریخی بدگمان باشیم و آنها را دربست نپذیریم، ولی همسنجی رفتارهای پایورزان در دوره های گوناگون تاریخی میتواند ما را به دریافت درست تاریخ رهنمون شود. هرکجا که نبردی بر سر دین یا ایدئولوژی درگرفت، نخست کتابها سوختند و آنگاه انسانها. کتابسوزان نازیها در آلمان، کمونیستها در چین (انقلاب فرهنگی)، حزب الله در ایران (بویژه دهه شصت)، نابودی سازه های باستانی در هرکجا که خشک مغزی و پی ورزی جای خرد و رواداری را گرفت، و دردناکتر از همه نابودی تندیسهای بودا در بامیان و بدست جهادگران مسلمان سده بیستم، همه و همه در ناشنواترین گوشها هم با صدای بلند فریاد می زنند: «آنچه که در سده بیستم شدنی است، بیگمان در سده هفتم ناشدنی نمی توانست باشد!»
با دریافت چنین پیشینه ای است که می توانیم دریافت، چرا نیاکان ما برای رهانیدن مرده ریگ فرهنگی خود از دست ویرانگر مسلمانان بر آنها نامهای اسلامی می نهادند، آرامگاه کوروش "مقبره مادر سلیمان" نامیده شد، آتشکده آذرگشنسپ "تخت سلیمان"، آرامگاه زرتشت پیامبر "مزار شریف". پنداشتنی است که در دل خاک هر امامزاده ای در ایران، سازه ای از ایران باستان نهفته باشد. اینگونه بود که پس از گشوده شدن ایران بدست مسلمانان بخش بسیار بزرگی از مرده ریگ فرهنگی و دانشی ما از دست رفت و این سرگذشت تنها ویژه ایران و ایرانیان نبود:
«بنگر به سرزمینهائی که بدست آنان گشوده شدند، چه‌گونه شهرنشینی درآنها فروپاشید و مردم درآنها تهی‌دست شدند و زمینهای آنها دیگرگونه گشتند. پس یَمن بدین سان ویران گشت، مگر شماری اندک از شهرهای آن، و همچنین عراق عرب، که در آن همه آبادانیهای انجام یافته بدست پارسیان (ایرانیان) نابود شد» (5)

وچنین است که نخستین تاریخهای نگاشته شده پس از اسلام نزدیک به دو سده پس از برآمدن آن نوشته شده اند. از آن دست اند:
* "کتاب المغازی" نوشته محمد ابن عمر واقد الواقدی (مرگ 201 ه. خ.)،
* "سیره ابن هشام" بسال 213 ه. خ. که خود آنرا برگرفته از کتاب نابود شده ابن اسحاق (مرگ 147 ه. خ.) می داند،
* "کتاب الطبقات الکبیر" محمد ابن سعد ابن منیع البصری (مرگ 224 ه. خ.) و
* "تاریخ الرسل و الملوک والخلفاء" محمد ابن جریر بن یزید الطبری (مرگ 301 ه. خ.) که برگردان پارسی آنرا بنام "تاریخ طبری" می شناسیم.
و تازه همین تاریخنگاران نیز گذشته سرزمین ما را از زیر آواری از ویرانی و تباهی برون کشیده اند و گاه چنان افسانه و تاریخ را در هم آمیخته اند که آدمی در خرد ایشان دچار گمانه می شود، ولی از یاد نبریم، اگر کتابسوزان مسلمانان بدان سان که خود تاریخنگاران مسلمان و عرب نوشته اند رخ داده باشد، می توان دریافت که بسیاری از فرهیختگان و مردمان دانشی از ترس اینکه کتابی از "مجوس" در نزد آنان یافت شود و به گناه بددینی و "ارتداد" و "اباحه گری" کشته شوند، خود دست با نابودی کتابهای کهن خود گشوده اند، که برای نسل من این پدیده چندان بیگانه نیست، ما نیز در پگاهان سی و یکم خرداد سال هزاروسیصد و شصت هر آنچه را که از کتاب و روزنامه سازمانهای سیاسی در نزد خود داشتیم، سوزاندیم، چندان که تا هفته ها هنوز از حیاط خانه ها در چهارگوشه ایران دود بر آسمان می رفت و بوی کاغذ سوخته هوای شهرها را آکنده بود. پس بر طبری و طبریها نمی توان خرده گرفت که چرا چنین ولنگار و شلخته نوشته اند، آنان با نگاشتن همان کتابهای پر از کاستی، تاریخ تکه و پاره ما را بَردوخته و بما رسانیده اند، طبری خود در اینباره می نویسد:
«بینندۀ کتاب ما بداند که بنای من در آنچه آورده ام و گفته ام بر راویان بوده است و نه حجت عقول و استنباط نفوس، به جز اندکی، که علم اخبار گذشتگان به خبر و نقل به متأخران تواند رسید، نه استدلال و نظر، وخبرهای گذشتگان که در کتاب ما هست و خواننده عجب داند یا شنونده نپذیرد و صحیح نداند، از من نیست، بلکه از ناقلان گرفته ام و همچنان یاد کرده ام» (6)

این کمبود آشکار در کتابها و نوشته های تاریخی راه را برای پنداربافیها و کلاهبرداریهای تاریخی باز گذاشته است. نبود کتابهای کهنی که نزدیک به زمان رخدادها نوشته شده باشند، پرسشهای بیشماری را پدید آورده است که پاسخ به آنها گاه از خود پرسش شگفت آورتر است. این پدیده ویژه کشور ما و تاریخ این سرزمین نیست. تاریخ هر کشوری پرسشهای بی پاسخ فراوانی را در پیش روی خوانندگان آن می نهد و هرچه در تاریخ پَس تر برویم، بر شمار این پرسشها افزوده تر می گردد. تا نمونه ای آورده باشم، هنوز که هنوز است ساخت اهرام سه گانه جیزه، سازه های باستانی آزتک و مایا و فنآوری پیشرفته مردمان شهر سوخته در ایران و نابودی یکباره آنان را به آسانی نمی توان از نگرگاه دانش باستانشناسی بازگشایی کرد، پس در اینجا کسی مانند اریش فون دنیکن پای به میدان می نهد و می گوید چه پیدایش و چه نابودی چنین سازه هایی جز بدست مردمانی کیهان نورد نمی توانسته است انجام بگیرد. او حتی بخشی از تورات (کتاب حزقیال) را نیز گواهی بر این انگاشت خود می داند و بر آن است که کتاب حزقیال موبمو داستان فرودآمدن کشتی کیهان نوردان به زمین را بازگو می کند. گفتنی است که یکی از مهندسین ناسا بر پایه کتاب حزقیال مُدلی از این کیهان نورد پندارین را نیز ساخت، تا انگاشت فون دنیکن را استوارتر کند.

کمبود نوشته های تاریخی و نبود یک تاریخنگاری پیوسته که در آن بتوان رخدادهای سده ها و هزاره های گذشته را پی گرفت، به تاریخسازیهای گاه کودکانه انجامیده است. اگر ما در سده های سوم تا پنجم پس از اسلام در ایران با اندیشمندانی روبروئیم که در نوشتار و گفتار و کردار بر راه دانش و خرد رفته اند، در سده های پس از آن و تا به امروز در هر نسلی با پنداربافان و گزافه گویان روبرو بوده ایم.
یکی از کسانی که در راه بازسازی تاریخ ایرانزمین رنج فراوانی برخود هموار کرده است، فردوسی توسی است. اگر بپذیریم که همه آن شصت هزار بیت از خود او است (بگو مگو در این باره فراوان است) آنگاه خواهیم دید که فردوسی در درازای سی سال، هر سال دوهزار بیت و هر روز پنج تا شش بیت از شاهنامه را سروده است. برای کسی که خداوندگار سخن پارسی بشمار می آید، بی گمان این سرایش شاهنامه نبوده که چنین زمانگیر و سخت بوده است، ای بسا بخش سنگین و سترگ کار او همانا گردآوری کتابهای بازمانده، پژوهش بر سر راست و دروغ آنها و بازگرداندن آنها از پهلوی به پارسی بوده باشد.

از آنجا که سخن ما بر سر کیستی ملی است و من چالش امروزینمان بر سر این پرسمان را دنباله یک چالش یکسدوپنجاه ساله و در دنباله چهارمین نوزائی ملی می دانم، از تاریخسازیهای پیش از دهه های روشنگری درمی گذرم. یکی از کتابهای برساخته که سایه خود را تا بروزگار ما گسترانیده است، کتاب "دساتیر" است. در باره پیدایش این کتاب هنوز گفتگو فراوان است، ولی گفته می شود که مؤبدی بنام آذرکیوان بروزگار صفویان دساتیر (دستورها: جمع عربی) را نوشته و آنرا کتاب آسمانی پیامبری باستانی بنام ساسان پنجم نامیده است. پس از آن کسی بنام ملافیروز این کتاب را به هند می برد و از آنجایی که دربار گورکانیان هند (و بویژه اکبرشاه با مادری ایرانی) بسیار ایرانگرا بود، این کتاب در آنجا بچاپ می رسد و بنیانی برای گمراهیهای فراوان می شود که دامنه آنها تا به روزگار ما کشیده شده است. نه تنها اندیشگران دوره روشنگری، که سرایندگانی چون ادیب الملک فراهانی و فرصت شیرازی و شیبانی نیز از واژگان ساختگی این کتاب (که نویسنده آنها را پارسی سره می دانست) بهره ها می گرفتند. برخی از این واژه ها مانند "فرتور" بجای "عکس" که عربی است، هم امروزه نیز در نوشته ها یافت می شوند.

یکی از کسانی که از این کتاب بهره فراوان گرفته است، شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار است که در "نامه خسروان" گریزهای فراوانی به دساتیر می زند. او با در هم آمیختن افسانه و تاریخ در باره ایران پیش از اسلام می نویسد: «پادشاهان کشور ایران به هم داستانی پارسیان تا هنگام یزدگرد شهریار پنج گروه اند: آبادیان، جیان، شائیان، یاسائیان، گلشائیان»! حتی میرزا آقاخان کرمانی که "آئینه سکندری" اش یکی از نخستین تاریخهای نگاشته شده بر پایه دانشهای نوین است، اینجا و آنجا آرزوهایش را بجای رخدادهای تاریخی می نشاند.

این داستان را تا بروزگار ما می توان پی گرفت. از نامه نگاریهای عمر و یزدگرد سوم تا پندنامه های رنگ وارنگ کوروش و داریوش و خشایارشا گرفته، تا گزارش روزنامه همشهری از "یافتن فنآوری قایچه های پرنده در ویرانه های دژ الموت" (18 مرداد هشتاد و سه) پنداربافی در باره گذشته کشوری که تاریخ راستین آن به آتش نادانی و خشک مغزی سوخته است، گویا پایانی ندارد.

این تنها یک رویه داستان است، اگر مسلمانان باورمند که سربازان عرب را پیام آوران رهائی مردم ایران زمین می دانند و در این راستا برای ما افسانه ها می بافند، ما نیز هر گز در پذیرفتن این افسانه ها درنگ نکردیم. تاریخ نویسان مسلمان برای نشان دادن بیزاری ایرانیان از پادشاهی ساسانی از نبردی بنام "ذات السلاسل" سخن می گویند که در آن سربازان ایرانی با زنجیر بهم بسته شده بودند تا از برابر دشمن نگریزند، و ما هیچگاه به این نیندیشیدیم که شاید آن سربازان نگونبخت که از دربار تیسفون ناامید شده بودند، خود را با زنجیر بیکدیگر پیوسته بودند تا بمیرند، ولی از دشمن روی نگردانند (7).
برای آنکه ژرفای ستم بروزگار ساسانیان را نشان دهند، افسانه انوشیروان و کفشگری را برساختند که گفته بود اگر پسرش خواندن و نوشتن بیاموزد و در جرگه دبیران درآید، او هزینه جنگ با رومیان را به تنهایی خواهد پرداخت. ما از ستم انوشیروان در شگفت شدیم و هرگز از خود نپرسیدیم که اگر جامعه ایران بروزگار ساسانیان چنان از ستم و نابسامانی در رنج بود که فرزند یک کفشگر نباید خواندن و نوشتن می آموخت، چگونه یک کفشگر چنان دارا و توانگر بود که می توانست هزینه یک جنگ را به تنهایی بپردازد؟ گفتنی است که اگر این داستان را راست بپنداریم، این کفشگر باید کسی مانند "بیل گیتس" در روزگار ما بوده باشد، با کارخانه هایی زنجیره ای و فراملیتی و فروش سدها هزار کفش در سال در سرتاسر جهان شناخته شده آنروز!

نابودی گسترده کتابها و آفریده های هنری و فرهنگی در سده نخستین برآمدن اسلام تاریخنگاران را بر آن داشته است که در تاریخ رسمی و شناخته شده تاکنونی سرزمینمان دست به بازنگری بزنند. یکی از این پژوهشها کتابی است بنام "آغاز ناروشن، پژوهشهای نوین در پیدایش اسلام و تاریخ آغازین آن" (8). من بررسی انگاشتهای آمده در این کتاب را به زمانی دیگر وامی گذارم و در اینجا تنها چکیده ای از آنچه را که به کشورمان باز می گردد، بازمی نویسم. به گمان نویسنده بخش نخست این کتاب "تاریخ آغاز اسلام در سنگ-نگاریها و سکه نگاریها" (9) پس از شکست خسروپرویز از هراکلیوس خاندان ساسانی دچار فروپاشی شد و جای خود را به شاهَکان عربِ ایرانی در میانرودان و سوریه داد، (به همانگونه ای که پیشتر اشکانیان جای خود را به ساسانیان داده بودند) و برای ایرانیان تنها یک خاندان شاهی جای خود را به خاندانی دیگر داده بود. بگفته فُلکر پوپ نویسنده این بخش، آئین زرتشتی در این روزگار در برابر آئین مسیحی سوریائی بازپس نشسته بود و ایرانیان مسیحی که بسیاری از آنان عربان میانرودان و سوریه می بودند پس از برافتادن ساسانیان که نگاهبانان آئین زرتشتی بودند برای رویاروئی با مسیحی گری رومی (که سه گانه پرست بود) دست به ساماندهی دینی مسیحی گری خود زدند (که یگانه پرست بود)، تا بتوانند بر نبرد پیوسته سیاسی خود با رومیان، جامه ای دینی نیز بپوشانند. پوپ بر پایه دانش "نومیسماتیک" یا سکه شناسی / سکه خوانی، و با آوردن نمونه هایی از سکه های روزگار معاویه و عبدالملک مروان (که خود را ایرانی و جاینشین ساسانیان می دانستند) از سیستان و کرمان و دارابگرد به این سخن می رسد که کسی بنام محمد هرگز در جهان نزیسته است و این ایرانیان مسیحی شده با پیشینه عربی-سوریائی بودند که شاخه ای یکتاپرست از دین مسیح را برگزیدند و آنرا به دین رسمی ایران فرارویاندند و سپس تاریخنگاران سده های دیرتر تاریخی برساختند و پیشینه این شاهکان عرب را، بویژه در چهره خالد بن ولید، به عربان نبطی مکه و مدینه رسانیدند. پوپ بر آن است که گسترش آئینی که امروزه اسلام خوانده می شود، نه از جنوب به شمال و نه از باختر به خاور، که از دل سرزمینهای خاوری ایران مانند کرمان و سیستان به میانرودان و عربستان روی داده است و هم معاویه و هم عبدالملک مسیحیانی باورمند بودند و "محمد" یا آنگونه که بر سکه ها و سنگنبشته ها نگاشته شده است "محمدون" نامی برای عیسا مسیح بوده است، که در دیدگاه مسیحیان نستوری میانرودان و سوریه نه فرزند، که فرستاده خداوند بشمار می رود. پس "محمد" یا "محمدون" (به پارسی ستائیده، ستایش شده) نامی برای عیسای ناصری است، که در دیدگاه نستوریان گوهری این جهانی دارد و فرستاده خدا بر زمین است.

"آغاز ناروشن" یک پژوهش دانشگاهی است که انگاشتهایی نوین در باره پیدایش اسلام پیش روی ما می نهد. ولی در کشور ما از آنجا که جمهوری اسلامی دشمنی کورکورانه ای با گذشته پیش از اسلام دارد، می توان به چشم دید که در نبود یک تاریخنگاری پیوسته و دانش-پایه، چگونه راه برای هرگونه انگاشتی باز می شود. اگرچه تاریخسازی در این سه دهه بازاری گرم و شکوفا داشته است و کسان بسیاری بخت خود را در این رشته آزموده اند، استاد بی همتای تاریخسازی مردمفریبانه و بدون پشتوانه دانشی کسی نیست جز نویسنده ای که نورالدین کیانوری او را ناصر بناکننده می نامد و نوشته هایش را قبیله گرایان و ایران ستیزان همچون آیه های قرآن می دانند. از آنجایی که سردمداران ایران ستیز جمهوری اسلامی از یکسو و چهره های دانشگاهی هویت طلبی از سوی دیگر از تاریخ ساختگی او به یک اندازه بهره می گیرند، گذر کوتاهی بر این پدیده بی مانند رویزیونیسم تاریخی خواهم داشت،

بر ناصر پورپیرار.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
2. التنبيه و الاشراف، ترجمه‌ي ابوالقاسم پاينده، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381، ص 98
3. إلأ أن المسلمين لما افتتحوا بلاد فارس و أصابوا من كتبهم و صحائف علومهم ما لا يأخذه الحصر، كتب سعد بن أبي وقاص إلى عمر بن الخطاب يستأذنه في شأنها و تنقيلها للمسلمين‏.‏ فكتب إليه عمر أن اطرحوها في الماء‏.‏ فإن يكن ما فيها هدًى فقد هدانا الله بأهدى منه و إن يكن ضلالاً فقد كفاناه الله‏.‏ فطرحوها في الماء أو في النار و ذهبت علوم الفرس فيها عن أن تصل إلينا‏. (التاریخ ابن خلدون، الباب السادس من الكتاب الأول في العلوم وأصنافها، الفصل الثامن عشر)
4. در باره پلاتون می دانیم که ناپدری او پیریلامپس فرستاده شاه ایران در آتن بود و او بدین گونه دسترسی به اندیشه های زرتشتی می داشته است. رافائل نقاش ایتالیائی (1520-1483) در تابلوئی بنام "مکتب آتن" زرتشت را در حلقه فیلسوفانی چون سقراط، پلاتون، ارسطو، دیوجانس و اپیکور نقش کرده است.
Raffaello Santi (1483-1520), Scuola di Atene
5. وانظر إلى ما ملكوه وتغلبوا عليه من الأوطان من لدن الخليقة كيف تقوض عمرانه وأقفر ساكنه وبدلت الأرض فيه غير الأرض‏:‏ فاليمن قرارهم خراب إلا قليلاً من الأمصارة وعراق العرب كذلك قد خرب عمرانه الذي كان للفرس (التاریخ ابن خلدون ، الباب الثانی فی العمران البدوی والامم الوحشیه و القبائل و ما یعرض فی ذلک من الاحوال، الفصل السادس والعشرون)
6. تاریخ طبری، ابولقاسم پاینده، بخش یکم، برگ ششم
7. گفتنی است که در تاریخ اسلام یک "ذات السلاسل" دیگر هم هست که گفته می شود بسال هشتم هجری و در بیابانی بنام وادی الیابس میان مسلمانان و قبیله بنی سلیم رخ داده است، در آن نبرد نیز دشمنان اسلام را با زنجیر به هم بسته بودند! (المغازی، بحار الانوار)
8.
Die dunklen Anfänge, Neue Forschungen zur
Entstehung und frühen Geschichte des Islam
K. H. Ohlig/G. R. Puin, Verlag Hans Schiler
9.
Die frühe Islamgeschichte nach inschriftliche
und numismatischen Zeugnissen