۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و هشت

.
28. هویت طلبی و کیستی ایرانی-دو

همانگونه که در پاره نخست این بخش آوردم، یکی از دستآوردهای جنبش هویت طلبی پدیدآوردن و گستراندن پرسمان حقوق قومی/ زبانی است، که تا پیش از آن تنها از سوی چپهای کهنه اندیش و استالینیست و در پیروی خام اندیشانه از سخنان لنین درباره "حق تعیین سرنوشت ملل" و با یکی گرفتن ساختار ایران و روسیه تزاری بزبان رانده می شد. به میان آمدن این پرسمان، همانگونه که رفت ، درست به اندازه پرسمان حقوق زنان و دگراندیشان و دگرباشان نیاز امروز جامعه ایران و گامی از گامهای بی شمار فرآیند شهروند شدن است. با این همه و اگر تنها به واکاوی زبانشناسانه نام این جنبش بپردازیم، به یکی دیگر از کاستیهای آن خواهیم رسید. هویت طلبان در "طلب" یک "هویت" هستند که هنوز دستکم برای بسیاری از کسانی که از بیرون به این جنبش می نگرند، شناخته شده نیست. اگرچه بسیاری از اندیشه پردازان سرشناس این جنبش با نگاه به آشوبها و درگیریهای خرداد ماه دو سال پیش می پرسند «مگر فریاد هارای! هارای! من ترکم! را نشنیدید»، و چنین می نمایانند که گویی در همین چهار واژه همه پشتوانه اندیشگی جنبش هویت طلبی نهان است، ولی هنوز هیچکسی دست به باز کردن این سخن و پاسخ به این پرسش نیازیده است که جایگاه این "هویت" که او در "طلب" آن است، در پیوند با کیستی ایرانی چیست؟ آیا در درون و بخشی از آن است؟ یا در کنار و همسایه آن است؟ یا بیرون و بدور از آن است؟ و یا در برابر و در ستیز با آن است؟

جنبش هویت طلبی از شناساندن کیستی ویژه آذربایجانی ناتوان بوده است و پافشاری تلاشگران این جنبش بر چیستی "تُرکی" آن، بر سردرگمیها افزوده است. من در نوشته های دیگر خود نیز بارها و بارها بر این نکته انگشت نهاده ام که کیستی آذربایجانی ویژگیهای خود را دارد و کیستی "تُرکی" نمی تواند به تنهایی بازگو کننده همه آن ویژگیها باشد. در پهنه جهانی امروزه واژه "تُرک" چیزی نیست جز شهروند کشور ترکیه. واژه نامه های زبانهای گوناگون نیز پس از آوردن این درونمایه، برابرنهادهای دیگری را می آورند که دسته ای از آنها نه ریشه نژادی دارند و نه ریشه زبانی. به گمان من آنچه که اندیشه پردازان جنبش هویت طلبی خواسته یا ناخواسته به دست فراموشی سپرده اند، بازگوئی همین کیستی ویژه آذربایجانی بوده است. واژه "تُرک" اگر چه یکی از لایه های این کیستی (کیستی زبانی) را بازگو می کند، ولی به تنهایی گویای هیچ چیز دیگری نیست، چرا که هم در کشور ما و هم در کشورهای همسایه مردمان گوناگونی که گاه هیچ گونه پیوند و خویشاوندی با یکدیگر ندارند، به همین زبان "تُرکی" سخن می گویند و نزدیک به همه آنان کیستی ملی یا قومی خود را با واژه ای دیگر بازگو می کنند. من هیچ ازبک، ترکمن، قرقیز، چچنی و یا قزاقی را ندیده ام که خود را ترک بداند، اگرچه همه این مردمان به یکی از شاخه های زبانهای ترکی سخن می گویند. حتی مردم جمهوری آذربایجان نیز خود را "آذری" و یا "آذربایجانلی" و زبان خود را نیز "آذربایجان دیلی" می نامند (1). سردمداران جمهوری آذربایجان در این راه تا بدانجا پیش رفتند که چندی پیش با نگاشتن قانونی از نمایش فیلمهای سینمائی بزبان ترکی استانبولی نیز جلوگیری کردند، چرا که از گسترش روزافزون این گویش ترکی و بدنبال آن رنگ باختن کیستی آذربایجانی در برابر کیستی ترکی در هراسند. در ایران ما نیز این پدیده را می توان پی گرفت. اگرچه فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری پیشه وری زبان ترکی آذربایجانی را در آذربایجان رسمی کرد، در هیچکدام از نوشته ها، حتا در همان فرمان رسمی شدن زبان ترکی آذربایجانی نیز سخنی از "زبان ترکی" نمی رود و این زبان همه جا یا "آنادیلی" (زبان مادری)، یا "وطن دیلی" (زبان ملی) و یا "آذربایجان دیلی" (زبان آذربایجانی) نامیده می شود (2). تا نمونه دیگری آورده باشم، وزارت آموزش و پرورش فرقه (آذربایجان معارف وزارتی) به سرپرستی محمد بی ریا در دیباچه کتاب چهارم دبستان می نویسد: «امید اولونور آذربایجان اولادی [...] یئنی اصول اوزره "آذربایجان دیلینده" یازیلان کتابلاردان آرتیقجا استفاده ائدیب ...» (امید است که فرزند آذربایجان [...] از کتابهایی که بر پایه روشهای نوین به "زبان آذربایجانی" نوشته شده اند، بهره روزافزون برده ...). امروزه اگر کسی زبان مردم آذربایجان را بجای "ترکی" آذربایجانی بنامد، بارانی از دشنام و ناسزا بر سرش فرومی بارد و انگ "پانفارسیسم" و "شوینیسم" بر پیشانی اش فرو می نشیند، آیا سران فرقه دموکرات و بنیانگزاران جمهوری آذربایجان نمی دانستند که نام زبان مادریشان ترکی، و نه "آذربایجانی" است؟ یا پذیرفتنی تر آن است که بگوییم آنان کیستی خود را چیزی فراتر از زبان مادری می دانستند و این زبان را تنها یکی از ویژگیهای پرشمار کیستی خود به شمار می آوردند؟ (3)

به گمان من اندیشه پردازان جنبش هویت طلبی در بازنمائی و بازگویی درست و آشکار همین "هویت" کوتاهی کرده اند. اگر از همان آغاز کار بر سر کیستی آذربایجانی کار می شد و نشان داده می شد که یکی از ویژگیهای این کیستی، زبان ترکی آذربایجانی است، چنانکه هر کسی با شنیدن واژه "آذربایجانی" ناخودآگاه زبان ترکی آذربایجانی را نیز بیاد آرد، شاید بخش بزرگی از بگومگوهایی که امروزه بر سر واژه هایی چون "آذری"، "ترکی" و "آذربایجانی" درگرفته است (و از نگر من تنها و تنها بازی با واژگان است) بیهوده می نمود. اگر شناساندن این "هویت" و ویژگیهای آن از همان گامهای نخست در دستور کار جای می گرفت، آنگاه برداشتن گامهای پس از آن که همانا گستراندن و پذیراندن خواسته های "هویتی" باشد، بسیار آسانتر می گشت.

چه هویت طلبان را این سخن خوش آید و چه ناخوش، اندیشه پردازان این جنبش نیروی خود را بجای پرداختن به واژگان و اندریافتهای پایه ای، در راه نبرد با دشمن پندارینی که خود آنرا "پانفارسیسم" می نامند، به هرز داده اند. در اینجا مرا با کُنشگران این جنبش و با آن دسته از نویسندگانی که "جوانند و جویای نام آمدند" کاری نیست. روی سخن من با چهره های سرشناس و جهاندیده این جنبش است که هر از گاهی دست به نبشتن می برند و اندیشه های خود را در باره نابرابری قومی/ زبانی و خواسته های جنبش هویت طلبی بروی کاغذ می آورند. اینان به جای پرداختن به پایه ریزی بنیانهای اندیشگی آن "هویت"ی که خود را در "طلب" آن می دانند، به سخنان و موضوعهایی می پردازند که خواننده تنها می تواند انگشت شگفتی به دندان بگزد. برای نمونه دکتر رضا براهنی در پرخاش به نقشه ای که در تارنمای بی بی سی چاپ شده است می نویسد: «در این نقشه تمامی آذربایجان غربی بعنوان سرزمین مردم کرد قلمداد شده است و ارتباط آذربایجان شرقی با دریای خزر قطع شده است»! و از بی بی سی می خواهد که برای آگاه شدن از چند و چون آمیختگی زبانی در ایران به سایت "اتنولوگ" نگاه کند. چندی پیش نیز گروهی از همین اندیشه پردازان سرشناس جنبش هویت طلبی نامه ای به همان تارنمای اتنولوگ (بنیاد اس. آی. ال.) نوشته و در آن نگرانی خود را از "تلاشهای پرسش برانگیز برای فشار به نویسندگان اتنولوگ در راستای کاستن شمار ترکهای آذربایجانی ایران" بزبان آورده اند. در پای این نامه، نامهای آشنائی چون دکتر براهنی، دکترسید ضیاء صدرالاشرافی، دکتر فرهاد قابوسی و چند تن دیگر، به همراه تیترهای دانشگاهی آنان به چشم می خورد (4). من خود یکی از همان کسانی هستم که در پیوند با شمار گویشوران زبانهای گوناگون در ایران با تارنمای اتنولوگ نامه نگاری کردم (5) و نشان دادم که اتنولوگ نه تنها آنگونه که نویسندگان نامه نوشته اند "بی طرف ترین و علمی ترین" سرچشمه آماری در باره زبانهای مردم ایران نیست، که حتا نمی داند آمار سال 1991 خود را از کجا آورده است و می نویسد:
This information was posted by a previous editor, and it probably came from his personal communication with someone else, and was thereforenot documented

با اینهمه و در دنباله آنچه که پیشتر نوشتم، برای من این همه پافشاری و اینهمه نیروگذاری بر سر شمار گویشوران یک زبان و یا مرزهای سرزمینی قومهای همسایه دریافتنی نیست.(در اینباره بنگرید به نامه نگاریهای آقایان نظمی افشار و هجری، که یکی خواب آذربایجان بزرگ را می بیند و آن دیگری خواب کردستان بزرگ را، بی آنکه دمی بیندیشند که هر [...]ستان بزرگی، خواه ناخواه به کوچک شدن آن [...]ستان دیگر خواهد انجامید!). داستان ولی غم انگیز تر از اینها است. در باره دکتر براهنی من پیشتر نیز نوشته ام که اگرچه در باره حقوق قومی/زبانی با او همسخنم، ولی نگاه و نگر او به این پرسمان را پذیرفتنی نمیدانم و همه افسوسم از این است که چرا چهره های فرهیخته ای چون او که توان اندیشه پردازی دانشگاهی و کار آگاهیبخش در باره این حقوق بی چون و چرای شهروندی را دارند، نیرو و زمان خود را با چنین نامه نگاریهایی، و همچنین تاختن بر زبان پارسی و کسانی که خود آنانرا "روشنفکران فارس" می نامند، به هرز می دهند؟ اگر جنبش زنان نیز از همان آغاز کار بجای کار آگاهیبخش و اندیشه پردازی آکادمیک، همه مردان را بباد دشنام و ناسزا می گرفت و بجای به چالش کشیدن فرهنگ نرینه و سامانه های آفریننده نابرابری بر مردان می تاخت، آیا امروزه چیزی بنام "کمپین یک میلیون امضا" که به گمان من چشم و چراغ و پیشتاز جنبش مدنی ایرانیان است، در برابر چشمان ما می بود؟
آقای صدرالاشرافی از نویسندگان دیگر این نامه به جای پرداختن به جایگاه حقوق قومی/زبانی در حقوق شهروندی و آگاه کردن "همه" ایرانیان از این حقوق، در نوشتار بلندی بنام "ايران و مسائل ايران" نه تنها به برشماردن برتریهای زبان ترکی بر پارسی می پردازد و افسانه های هراس آوری از آنچه که خود "جنایات وشکنجه های روزگار ساسانیان و هخامنشیان" می نامد بازگو می کند و در پیروی از سران جمهوری اسلامی، شکست ساسانیان و کشتار گسترده ایرانیان بدست مسلمانان و نابودی کلانشهرهای ایران را پیشزمینه شکوفائی فرهنگ و دانش می داند، که بیشرمانه ترین ناسزاها را بر شاهنامه و فردوسی روامی دارد و کینه کور خود از فرهنگ و کیستی ایرانی را آشکار می کند. جای شگفتی نیست که ایشان نیز در زمینه آمار دست بدامان "اتنولوگ" ، و در زمینه تاریخ دست به دامان "پورپیرار" می شود!
آقای قابوسی نیز پس از سالها پژوهش در رشته "فیزیک ذرات بنیادی" اکنون به تئوری "زبان برتر، زبان پستتر" رسیده است و به این سخن که ریشه همه نابسامانیهای فرهنگی و واپسماندگی تاریخی ما همین زبان پارسی است!

آیا جای سد دریغ و هزار افسوس نیست که این بزرگواران بجای ساختن پایه های جامعه شناختی و پرداختن زمینه های حقوقی برابری شهروندان ایرانی در همه زمینه ها، بویژه در زمینه های زبانی و فرهنگی، تاختن به زبان پارسی و بازی با آمار و نکوهش فردوسی برای شعرهای زن ستیزانه ای که هیچگاه نسروده است و انداختن گناه نابرابریهای جامعه امروز ایران به گردن آریائیهایی که گویا از هند به این آب و خاک کوچیده اند، را پیشه کرده اند؟ آیا با چنین ساربانانی می توان از کاروان هویت طلبی چشمداشت رسیدن به جایگاهی پیشرو و امروزین داشت؟ آیا کسانی که از شناخت و اندریافت کیستی و چیستی رژیم جمهوری اسلامی ناتوانند و آنرا نماینده "پانفارسیسم" و استوار شده بر اندیشه "شوینیسم آریائی" می دانند، گنجایش و توان نبرد با آن و نهادینه کردن حقوق شهروندی را خواهند داشت؟

سوگمندانه این همه داستان نیست، یکی از نمادهایی که در گردهمائیهای هویت طلبان هماره به چشم می خورد، نماد "بوزقورت" یا گرگ خاکستری است (6) این نماد، که نشانی از سر یک گرگ است، نماد شناخته شده تندروترین گرایش نژادپرستانه در میان پانترکیستها است و ریشه آن به داستان "ارگنه قون" خواستگاه "گؤکتؤرکلر" (ترکان آسمانی) بازمی گردد، که در آن ماده گرگی این ترکان را از سرگردانی رهائی می دهد و از دل کوههای آلتایی بسوی دشتهای آسیای میانه رهنمون می شود. در واژه نامه های شناخته شده جهان و بویژه در واژه نامه های ترکیه، واژه "بوزقورت" (استانبولی: بوزکورت) در پیوند با جنبشهای نژادپرست ترکیه آورده می شود و در دنباله آن سخن از "میلّتچی حرکتی پارتیسی" (حزب جنبش میهنپرستی) و بنیانگزار آن آلپ ارسلان ترکش می رود. بخشی از این جنبش اکنون زیر نام "ارگنه کون" به یک سازمان ستیزه جوی زیرزمینی فرارُسته است که کسانی چون اورهان پاموک، احمد تؤرک، عثمان بایدمیر و لیلا زانا را در فهرست بلند ترور خود جای داده است. "بوزقورت" یا گرگ خاکستری نماد همه سازمانها و جنبشهای نژادپرست تندرو در میان پانترکیستها است و می توان آنرا با نشان صلیب شکسته در نزد نازیها و نونازیها یکی گرفت.
اکنون ببینیم اندیشه پردازان هویت طلب با این پدیده و این گرایش چگونه برخورد می کنند. برخورد درست و روشنگرانه باید این می بود که آن جوانان ناآگاهی که هنوز نمی دانند در زیر این نماد و بنام این نشان چه جانهای بیگناهی ستانده شده اند و چه خونهای بیگناهی بر خاک ریخته اند، فراخوانده شوند، تا دیگر این نشان را بکار نبرند و از آن دوری بجویند، چرا که در جهان امروز هرکسی که دست خود را با این نشان بالا ببرد، نژاد ترک را برترین نژاد می داند (هر عیرقین اؤستؤنده، تؤرک عیرقی!) و خواهان برپائی امپراتوری سراسری ترکان از دریای زرد تا دریای مدیترانه است. ولی این یک چشمداشت بیهوده است. ماشاءالله رزمی، همان کسی که می گوید یونسکو زبان پارسی را سی سومین لهجه زبان عربی و زبان ترکی را سومین زبان توانمند جهان نامیده است، در نوشتاری بنام "میدان گرگ در تبریز (قورت میدانی)" (7) می نویسد:
«چنانکه اکنون نیز هر وقت نام گرگ خاکستری مطرح می شود ، افرادی که اطلاعی از اسطوره گرگ خاکستری در فرهنگ ترک ندارند ناآگاهانه (بعضی ها نیز آگاهانه)، گرگ خاکستری را معادل یک گروه سیاسی بهمین نام در ترکیه دانسته و موضعگیری سیاسی می کنند . گروه سیاسی یاد شده یک جریان جدید است ولی اسطوره گرگ خاکستری در اعماق تاریخ ترکان جای دارد».
نخست باید گفت که در میان ترکان و ترکزبانان پهنه فرهنگ ایرانی، هیچ کجا نشان و نماد گرگها را بر روی پرچمها نمی بینیم و بجای آن همیشه شیر که نماد میترای گاوکش و برگرفته از میتختهای پیشازرتشتی است ، بکار می رفته است (بنگرید به دیواره بیرونی کاخ تچر در تخت جمشید). همچنین است نامهای ترکی شاهان دودمانهای ترکتبار ایرانی که در هیچکدام از آنها واژه "قورد/قورت" به چشم نمی خورد، ولی بجای آن بسیاری از آنان واژه "ارسلان" (شیر) را در نام خود دارند و افسانه ارگنه قون تازه بروزگار بالندگی پانترکیسم بود که دوباره زنده شد، تا به آنزمان، همانگونه که در "سیاوش زمانه" نوشته محمد امین رسولزاده و همچنین نوشته های نزدیک به همه اندیشمندان آذربایجانی و قفقازی می بینیم، شاهنامه فردوسی زیربنای ساختمان اسطوره ای این مردمان بوده است.
اگر امروز هر کسی، در هرکجای جهان و به هر انگیزه ای، در گردهمائیها نشان "چلیپای شکسته" را بر سر دست بگیرد، همه او را یک نازی و باورمند به برتری نژاد آلمانی می دانند. با اینهمه نشان چلیپای شکسته هیچ پیوندی با تاریخ و فرهنگ و میتختشناسی ژرمنی-سلتی ندارد و خاستگاه آن ایران و هند است. این نشان را در آلمانی "سواستیکا" می نامند، که برگرفته از "سو-استکه" سانسکریت(8) و به معنی "بَخت آوَر" است، (از "سو" که در پارسی "هو/خوب" خوانده می شود و "اَستی" که همان کارواژه "استن/بودن" است، با پسوند "ـَکه"، بر روی هم "آنچه که نیکوست". برابرنهاد پارسی باستان آن می تواند "هو-اَستاکه" باشد). از آنجا که این نماد هم در هنر ایلامی و هم در هنر هندی (در پیوند با گَنِشا خدای هندی) یافت شده است و هم در کاوشگریهای رودبار و تپه مارلیک و سِیَلک، به گمان می رسد سواستَکَه یا گردونه مهر، نخست در هند یا پُشته ایران پدید آمده و سپس در سرتاسر آسیا و اروپا پراکنده شده باشد. با اینهمه هیچ انسان خردمندی حتا به این اندیشه نخواهد افتاد که بکار گیری این نماد را در یک گردهمائی سیاسی، تنها به این بهانه که "گردونه مهر ریشه در ژرفنای تاریخ هفت هزارساله ما دارد، ولی نازسیونال سوسیالیسم زائیده سده بیستم است" کاری درست بداند بر خرده گیران بتازد که "اطلاعی از اسطوره گردونه خورشید در ایران ندارند". بکارگیری نماد بوزقورت یا گرگ خاکستری درست به همان اندازه نکوهیده است، که بهره گیری از نماد صلیب شکسته، و بر خردمندان این جنبش است که بکاربرندگان این نماد را از این کار بازدارند، نه اینکه با افسانه پردازی در پی توجیه آن برآیند و اگر چنین نکنند، نشان داده اند که آگاهی آنان از نمادهای سیاسی بیش از دانسته های احمدی نژاد نیست که در آذربایجان دستش را به نشانه گرگ خاکستری بالا می برد، بی آنکه بداند چه می کند (9).

سخن دیگر درباره واژه "کثیرالمله" است، که با بسامد فراوان هم از سوی هویت طلبان و هم از سوی قبیله گرایان بکار می رود. ایران، تا پایان پادشاهی قاجاریان "ممالک محروسه ایران" خوانده می شد، این "ممالک" بخشهایی بودند که از سوی شاه کمابیش به والیها اجاره داده می شدند، تا از مردم خراج بستانند و خزانه شاهی را پر کنند. مردمان این "مملکت"ها نه ملت بودند و نه در گزینش سرنوشت خود آزاد، خودکامگی، یا آنگونه که پدر میهنگرائی نوین ایرانی - میرزا فتحعلی آخوندزاده - می گفت، دسپوتیسم، همه مرزها را درمی نوردید و ساختار آن نه آنگونه که گروهی از هویت طلبان می پندارند "فدرالیسم"، که خانخانی و "فئودالیسم" بود. پدران و مادران ما در جنبش مشروطه خونها دادند تا آن"مملکتها" برچیده شوند و نوزادی بنام "ملت ایران" (و نه ملل ایران) چشم به جهان بگشاید و پای در راه پیشرفت و سربلندی بگذارد. دانش آموزان دبستانها در تبریز سروده زیر را می خواندند (تاریخ مشروطه، کسروی، برگ 216):

آمــــالیمیز، افـــکاریمیز، ایقبـالی وطندیر
سرحــــــــدیمیزه قـــلعه بـیزه، خاک وطندیر
دعوا گونی یکسر گؤرؤنن قانلی کفن دیر
اایرانـلی لاریخ جان وئریریخ نام آلاریخ بیز

آرزو و انــدیــشه مــا ســـربلــــندی میهن اسـت
دژ نگهبانی مـرزهای مـا خــاک میهن است
به روز جـــــنگ یکــــــسر خــــونین کـــفنانـیم
ایرانیـانیم که جان می دهیم و نام مـی ستانیم

و محمدامین رسولزاده (بنیانگزار جمهوری آذربایجان) در سرمقاله روزنامه ایران نو در این باره می نویسد:
«ما باید ملتی تشکیل بدهیم که در زبانها و شیوه های مختلفه تکلم نموده و به آئینهای متفرقه خدا را پرستش نمایند که اسم او ایرانی است. از امروز در ایران نه مسلمان، نه زرتشتی، نه ارمنی، نه یهودی، نه فارس و نه ترک بوده، فقط یک ایرانی هست، و ما یک ملت هستیم».
(10)
سخن گفتن از "ایران کثیرالمله" یکسد سال پس از جنبش مشروطه چیزی نیست جز واپسگرائی و راهپیمایی بسوی گذشته، و بازگشت به روزگار قجری و نوسازی ساختار خانخانی. این نگرش هیچ پیوندی با "فدرالیسم" با اندریافت مدرن آن ندارد و بیشتر در پی بازآفرینی "فئودالیسم" است، تا هر خان و سرکرده ای بتواند فرمانروای بی چون سرنوشت قبیله خویش گردد و در قلمرو خویش، اسب خودکامگی بتازاند.

و دیگر آنکه دریافتنی نیست، اگر جنبش هویت طلبی بدنبال رسیدن به خواسته های حقوق بشری و دست یافتن به حقوق شهروندی شناخته شده در جهان پیشرفته امروز است، چرا از یکسو درگیریهای قره باغ کوهستانی و دشمنی جمهوریهای آذربایجان و ارمنستان را بدرون مرزهای ایران می کشاند و آنرا بخشی از گفتمان خود میکند، و از دیگر سو تلاشگران این جنبش، راهپیمائی ارمنیان ایران در یادکَرد از نژادکشی ارمنیان بدست ارتش عثمانی را برنمی تابند و با آنان درگیر می شوند. اگر وزارت کشور به هویت طلبان اجازه برگزاری راهپیمایی برای پرخاش به کشتار اذریهای قره باغ را نمیدهد، گناه از هممیهنان ارمنی ما نیست و درگیر شدن با آنان و پشتیبانی از دولت ترکیه را با هیچ منطقی نمیتوان رفتار کسانی دانست که آقای مهدی ن. (بنگرید به بخش پیشین) در باره ایشان می نویسد «خواهان تدریس زبان مادریشان در مدارس و دانشگاهها هستند».

با اینهمه باید به این پرسش پاسخ داد که جمهوری اسلامی بر پایه کدام ویژگی و کدام نگرش خواسته های بی چون و چرای قومی/زبانی را سرکوب می کند و این حقوق پذیرفته شده شهروندی را از کسانی که زبان مادری آنان پارسی نیست، دریغ می دارد؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1 .http://az.wikipedia.org/wiki/Az%C9%99rbaycan_Respublikas%C4%B1
2. در اینباره بنگرید به: " جنوبی آذربایجان­دا ملّی ـ دموکراتیک حرکات 1320 – 1325"، نوشته اکرم رحیملی، ویراستاری شوکت تقی­یئوا و جمیل حسنلی.
3. در این باره بنگرید به بخشهای پانزدهم و شانزدهم همین جستار "آذربایجان و کیستی ایرانی"، همچنین به دو کتاب از محمد امین رسولزاده بنیانگزار جمهوری آذربایجان به نامهای "عصریمیزین سیاووشو" و "آذربایجان جمهوریتی، کیفیتی تشکؤلؤ و ایندیکی وضعیتی"
4 .
http://www.durna.eu/asle.htm
5.
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13089/
6.
http://www.youtube.com/watch?v=paaMjdt7Uf4&feature=related
http://www.azadtribun.net/x18662.htm .7
su-asti-ka ---- Swastika .8
10. ایران نو، ش. 134، سه شنبه 16 فوریه 1910، برگ یکم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و هفت

.
27. هویت طلبی و کیستی ایرانی-یک

"هویت طلبی" نخستین گام شهروند شدن است. همانگونه که پیشتر آورده ام، فرآینده پیچیده و دشوار شهروند شدن با "خودکاوی" آغاز می گردد و به "خودیابی" می انجامد. کسی که در پی گسستن زنجیرهای قبیله از دست و پای خویش است و برآن است که خویشتن خویش را بدور از وابستگیهایی که خود در پدید آمدن آنها نقشی نداشته است، بازشناسد، باید پای در راه دشوار و گاه پر پیچ و خم خودکاوی بگذارد، راهی که نام دیگر آن "هویت طلبی" است. هموند یک قبیله، تنها از یک کیستی برخوردار است؛ کیستی قبیله اش. شهروند ولی کیستی چند لایه دارد و در دگردیسی از هموند به شهروند، تک تک این لایه های کیستی خود را وامی کاود و بازمی شناسد. برای نمونه کسی که کیستی خود را تنها و تنها "ایرانی" می داند، هنوز پای از چادر قبیله بیرون ننهاده است. همین "ایرانی" اگر به این اندازه از خودآگاهی برسد، که بداند "ایرانی بودن" تنها "یکی" از لایه های چندگانه کیستی او (کیستی ملی) است، آنگاه دیگر یک شهروند شده است و کیستی جنسی او می تواند زنانه یا مردانه باشد، او می تواند مسلمان، مسیحی، یهودی، زرتشتی یا بیدین باشد، این کیستی دینی او است، او می تواند پارسی زبان، ترکزبان، کرد، بلوچ، ترکمن، عرب و یا لر و گیلک و مازندرانی و ارمنی باشد، این کیستی قومی/زبانی اوست (1). این لایه های گوناگون، گاه بسیار جدا از هم و گاه تَنگ در هم تنیده را می توان همچنان دنبال گرفت.
چرا خودکاوی یا هویت طللبی را گام نخست شهروند شدن می نامم؟ زیرا برترین ویژگی یک شهروند، همان "ویژه" بودن اوست. اگر قبیله گرا کیستی خود را در همانندی با دیگر هموندان قبیله باز می یابد و بدنبال "یکسان بینی و یکسان سازی" است، شهروند تنها هنگامی به خودیابی دست می یابد که همه ویژگیهای فردی خود را باز یافته باشد و بداند که کدام بخش از هستی و اندیشه او با دیگران همانند است و کدام بخش ویژه خود اوست، به دیگر سخن کیستی یک شهروند در "ناهمانندی"های او با دیگران رخ می نماید. "کیستی" در برداشت نوین و شهروندانه آن، پدیده ای است که از "من" آغاز می شود و به "ما" می انجامد.
برای روشن شدن سخنم نمونه ای از زندگی روزانه می آورم:
در یک خانواده چهارنفره که پدر کارمند و مادر آموزگار و دختر دانشجو و پسر دانش آموز است، با کیستیهای گوناگون روبروئیم. پدر و پسر آنجا که به کیستی جنسی آنان بازمی گردد، همانندند، ولی هنگامی که برای نمونه جایگاه اجتماعی نمایانگر کیستی باشد، این مادر و پسرند که همانندیهایی دارند (برای نمونه افزایش یا کاهش ساعتهای درسی زندگی روزانه/سرنوشت هر دوی آنان را دگرگون خواهد کرد). دختر خانواده اگرچه در پیوند با کیستی جنسی خود همانند مادر است، ولی می تواند در گرایش سیاسی یا جهانبینی خود همانندیهایی با پدر داشته باشد. پس می بینیم که در فرهنگ شهروندی حتا در یک خانواده (که کوچکترین یکان زندگی گروهی است) نیز میتوان نمونه های گوناگونی ِ یک کیستی ِ چندلایه و پیوندهای تودرتوی آنها را بازیافت.

"هویت طلبی" چیزی نیست جز شناخت تک تک لایه های کیستی یک انسان. از همین رو سخن کسانی که جنبش هویت طلبی را تنها از آنرو که نگاه به یکی از این لایه های کیستی (زبان مادری/کیستی زبانی) دارد، نکوهش می کنند، بی پایه است. اگر چنین می بود، جنبش زنان نیز از آنرو که تنها به یکی دیگر از این لایه ها (کیستی جنسی) می پردازد، شایسته نکوهش می بود. پس پرداختن به هرکدام از لایه ها و نمادهای کیستی هر شهروندی و یا هر گروهی از شهروندان، چه جنسی باشد، چه زبانی، چه دینی، چه اندیشگی و چه سیاسی، نه تنها سزاوار سرزنش و در برابر جنبش آزادیخواهی نیست، که اگر از دیدگاه شهروندانه به آن نگریسته شود، درست در راستای گسترش فرهنگ شهروندی و پیش زمینه رسیدن به یک جامعه پیشرفته و امروزین است. در فرهنگ شهروندی باید همه مردم نخست خوسته های خود را بازشناسند، بازگو کنند و آنگاه برای رسیدن به آنها گروه یا "جنبش" خود را براه بیندازند.

هر گونه کنکاشی در کیستی خویشتن، یک گرایش "هویت طلبانه" است. جنبش هویت طلبی قومی/زبانی گذشته از ریشه های پیدایش آن در ایران، که من در جستار دیگری به آن پرداخته ام (2)، از نگرگاه شهروندی، گامی بسوی نوزائی ملی است. این گرایش اگر که به همین یک لایه از کیستی انسانی بسنده نکند و آنرا تنها "یکی" از لایه های چندگانه و تودرتوی آن بداند، گامی بلند بسوی شهروند شدن است. کیستی زبانی یک زن کرد یا آذربایجانی، با کیستی مردان همزبانش یکی است، ولی هنگامی که پای کیستی جنسی او در میان باشد، همپیمان او پیش از هر کس دیگری زنان دیگر ایرانزمین اند، چرا که در این زمینه بر زن پارسی زبان همان ستمی میرود که بر زن آذربایجانی و کرد و بلوچ و عرب. یک کرد مسیحی در پیوند با کیستی دینی اش با ارمنیان و آسوریان و کلدانیان همانندیهای بیشتری دارد تا با همسایه کرد سنی اش. این چندلایگی و پیچیدگی کیستی انسانی همان چیزی است که از یک هموند قبیله، یک شهروند می سازد.

با این همه این خودکاوی خُردنگر، تنها هنگامی در راستای گسترش فرهنگ شهروندی جای می گیرد، که دیگر لایه های کیستی انسانی را از نگر دور ندارد. پرداختن به نابرابری زبانی و فرهنگی تنها هنگامی می تواند پیشرو و آینده ساز باشد که پدیده نابرابری را در همه زمینه ها و نمودهای آن به چالش بگیرد و در پی برافکندن و درهم کوفتن ساختاری باشد که در آن نابرابری نهادینه شده است و هیچگونه پایبندی به برابری تک تک شهروندان ندارد، واگرنه پس از دهه ها تلاش و کوشش و از میان بردن یکی از این نمونه های نابرابری، درست در همان جایی خواهیم ایستاد که امروز ایستاده ایم. هرگونه گرایش هویت طلبی که دیگر خواسته های یک جنبش دموکراتیک و آزادیخواهانه، مانند آزادی گفتار و اندیشه، برابری شهروندان (که برابری زن و مرد بهترین سنجه آن است)، پاسخگو بودن دولتمردان، حق گزیدن و گزیده شدن بدون هیچگونه چون و چرایی، جدائی دین از دولت و ... را نادیده بگیرد و تنها و تنها بر همین یک لایه از کیستی خود پای بیفشارد، چیزی جز قبیله گرائی نیست.

قبیله گرایی شاید مرگ آفرینترین و سختترین بیماری کشور و مردم ما باشد. همانگونه که پیشتر نیز آورده ام، ریشه های اندیشه قبیله گرایانه در تاریخ و سرزمین ما چنان استوار است که با گذشت بیش از سد سال از خیزش ملی ایرانیان هنوز چون زنجیری بر دست و پای فرهنگ نوپا و شکننده شهروندی ایران پیچیده است. نمونه های اندیشه قبیله گرایی را در جای جای زندگی روزانه ما ایرانیان می تواند دید. بروزگار شاهان پهلوی و باهمه تلاشی که آن رژیم در نشان دادن چهره ای پیشرفته و امروزین از خود نشان می داد، ملت ایران چیزی جز یک قبیله بزرگ نبود که یک "خان" بر آن فرمان می راند و سرنوشت آنرا رقم میزد. نهادهای زندگی شهروندی و دستآوردهای آن در برابر "خان" چنان ناتوان و زمینگیر بودند که در همان چند ماه آغازین پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت نیست و نابود شدند و اکنون پس از گذشت سه دهه اندک اندک دوباره جان می گیرند و افتان و خیزان گام برمی دارند. من پیشتر در گفتگویی در باره جنبش کردستان (3) آورده ام: « بازتاب این اندیشه قبیله گرا را در پیوندها و جدائی ها نیز می توان پی گرفت. در هیچکدام از سازمانها و حزبهای ایرانی (چه سراسری و چه کردی) نشانی از چرخش نیرو و گردش اندیشه نمی بینیم. بافت این سازمانها حتا برگرفته از سانترالیسم دموکراتیک لنینی نیز نبود و بیشتر ریشه در نگاه فئودالی به حزب و سازمان داشت. [...] رهبران سازمانهای آنروزگاران که بیشترشان هنوز زنده اند، بیشتر از آنکه رهبر یک سازمان سیاسی باشند، "خان"هایی بودند که تا کشته نمی شدند، کس دیگری بر تختشان نمی نشست و اگر هم کسی سودای خان شدن را در سر می پرورد، باید بخشی از تفنگچی های ایل را برمی داشت و به کوه می زد، کاری که در فرهنگ اپوزیسیون به آن "انشعاب سیاسی" می گفتند.» اینکه ما ایرانیان هنوز هیچ گروه سیاسی در کشورمان نداریم که بتوان آنرا "حزب" (با برداشت نوین آن) نامید، گذشته از سرکوب و خودکامگی ریشه در همین فرهنگ قبیله گرایی دارد، چرا که حزب از همکاری "فرد"هایی پدید می آید که هر یک جدا از وابستگیشان به حزب، دارای اندیشه ای از خود و برای خود هستند که با آن باغ اندیشه حزبی را آبیاری می کنند و چنین نیست که حزب آبشخوری باشد برای هموندانش، که کامهای تهی از اندیشه خود را در آن سیراب کنند. پس جای شگفتی نیست که در کشور ما دستکاری در رأی مردم "بداخلاقی" نام می گیرد و سردمداران دسته های گوناگون سیاسی، پس از هر انتخاباتی بجای بکارگیری روشهای شناخته شده جهان پیشرفته، دست بدامان ریش سفیدان قبیله می شوند و نزد آنها از این "بداخلاقیها" گلایه می کنند.

قبیله گرا در یک قبیله چشم به جهان می گشاید و خود در گزینش این قبیله هیچ نقشی ندارد. او در سرتاسر زندگانی تلاش بر آن دارد که بازتاب دهنده کیستی قبیله خود باشد و همه ویژگیهای قبیله را برگیرد و چنان شود که او را از دیگر هموندان قبیله بازنتوان شناخت. شهروند ولی نخست در پی شناخت خویشتن است و و بدنبال همه آن ویژگیهایی که از او یک انسان ویژه می سازند. او پس از خودیابی خویش، "قبیله" خویش را خودخواسته برمی گزیند. قبیله گرا "من" را بخشی از یک "ما" می داند که همیشه بوده و همیشه خواهد بود. شهروند ولی "ما" را گروهی ساخته شده از تک تک "من"ها می داند، که می تواند همین امروز پدید آمده باشد و همین فردا نیز از میان برود و جای خود را به یک "ما"ی دیگر بسپارد.

جنبش هویت طلبی در ایران اگرچه هنوز هم پس از گذر سالیان از بیماریهای دوران کودکی رنج می برد، ولی دستکم دو دستآورد بسیار بزرگ داشته است؛ نخست اینکه گویشوران زبانهای گوناگون را به بازشناسی کیستی زبانی خود واداشته است و دوم آنکه به همه ایرانیان نشان داده است که برخوردار بودن از "کیستی ایرانی" به معنی یکسان بودن همه مردم ایران نیست و دو تن که هر دو کیستی ایرانی دارند، می توانند کیستیهای زبانی گوناگونی داشته باشند. از آن گذشته درست از رهگذر همین جنبش است که مردم ایران در کنار نابرابریهای جنسی و دینی و سیاسی و ... با یکی دیگر از نابرابریها –نابرابری زبانی/قومی- نیز آشنا شده اند، این همه را دست کم نباید گرفت.
با این همه این جنبش همانگونه که آوردم، از بیماریهای کشنده ای رنج می برد، که آنرا به بیراهه می کشانند و می توانند مرگ آفرین باشند. شاید خطرناکترین بیماری این جنبش، همان چیرگی گفتمانهای قبیله گرایانه باشد، که من در این جُستار بارها و بارها به آنها پرداخته ام. پس برای روشن شدن سخنم برای چندمین بار می نویسم، من کسانی را که به دنبال واکاوی یکی از لایه های کیستی خود هستند و به پرسمان "هویت طلبی" از دیدگاه یک شهروند می نگرند، "هویت طلبان" و کسانی را که به بهانه زبان مادری و از سر ایران ستیزی در شیپور نژادپرستی می دمند، "قبیله گرایان" می نامم. اگرچه بارها و بارها نوشته ام که درونمایه واژه "قبیله گرا" نه بازگو کننده خواسته ها، که بازگو کننده یک نگرش است، هنوز هم خوانندگانی چند از من می پرسند: «چرا کسانی را که "خواسته"ای جز آزادی زبان مادری شان ندارند، قبیله گرا می خوانید؟»!

یکی از تلاشگران سرشناس جنبش هویت طلبی بنام مهدی ن. در نامه ای نکته هائی را گوشزد کرده که برای روشنتر شدن درونمایه واژه "قبیله گرا" و بازگوئی دهها باره این سخن که من این واژه را نه به جای دشنام، که برای جداکردن نژادپرستان از "هویت طلبان" راستین بکار می برم، به آن می پردازم:

«جناب آقای مزدک بامدادان، با سلام و احترام
بنده، یکی از خوانندگان نوشته‌های ارزشمند جنابعالی، شاید ظاهراً متصف به صفاتی باشم که شما معمولاً در یادداشتهایتان آنرا نکوهش می‌کنید. [...] انتظاری که دارم این است که فرد متفکری مثل شما به تقاضاهای ما مبنی بر تکریم زبان مادریمان نیز محترمانه بنگرد. به نظر می‌رسد دایرۀ مصادیق اصطلاح «قبیله‌گرائی» را موسع گرفته‌اید. شاید لازم باشد تجدید نظری در این خصوص داشته باشید.
آقای بامدادان ما در کشوری زندگی می‌کنیم که یکسویه بر ما می‌تازند. از چرخ‌دنده‌های تریبونهای رسمی جهت خرد کردن هویت فرهنگی ما استفاده می‌کنند و این سیاست تحقیر را در خانواده‌ها نهادینه می‌کنند. ما دلقک خیمه‌شب‌بازیهای فرهنگ رسمی شده‌ایم. ما در جلد و قالب خودمان نمی‌توانیم در جامعه فرهنگی ظاهر شویم. ما برای اخذ مقبولیت ناگزیر از جلد عوض کردن هستیم. [...] شاید بهتر باشد بجای انتقاد بیرحمانۀ حرکت ملی آذربایجان و استفاده از کلمات تند، به عنوان یک انسان با تدبیر و روشنفکر اندکی همرنگ این جماعت دردمند شوید. آنگاه از متن تودۀ مردم راهکارهای خود را ارائه فرمائید. فراموش نفرمائید، الغریق یتشبث بکل حشیش
بنده ادعائی ندارم که در حرکت ملی آذربایجان بهترین مکانیسم جهت احقاق حقوق شهروندی اتخاذ شده است، اما می‌دانم که افرادی مثل جنابعالی کمی با بی‌انصافی نیمۀ خالی لیوان را مد نظر قرار‌داده‌اید. الحمد لله عینک خطابین شما دقیق‌تر است. نمی‌گویم انتقاد نکنید اما همه را به یک چوب نرانید. در حرکت ملی آذربایجان افرادی هستند که نه از باکو خط می‌گیرند و نه از آنکارا. آنها در ایران زندگی می‌کنند و از تهران انتظار دارند. اما شما سعی می‌کنید همه را به خارج از مرزهای ایران بدوزید.
تذکر می‌دهم، آنهائی که خواهان تدریس زبان مادریشان در مدارس و دانشگاهها هستند جائز نیست با پیشوند «پان» و صفت «قبیله‌گرا» متصف شوند. شاید «پان»‌ها و «قبیله‌گرا»ها را در میان کسانی یافت که همۀ ابزارهای فرهنگی را در اختیار دارند اما لحظه‌ای حضور فرهنگی دیگران را برنمی‌تابند. ما به حقوق انسانی همه احترام قائلیم، لذا انتظار داریم به حقوق انسانی ما هم به دیدۀ احترام نگریسته شود. از جنابعالی انتظار می‌رود در نوشته‌های آتی‌تان نکات مثبت حرکت ملی آذربایجان را هم با خوانندگان محترمتان در میان بگذارید. با احترام مجدد»

برای اینکه روشن شود جایگاه و درونمایه واژگان "شهروند" و "قبیله گرا" در اندیشه من چیست، نمونه ای می آورم:

تلاشگر "الف" خواهان رسمی شدن زبان مادری اش در یک ایران یکپارچه است و در درستی این خواسته دلیلهای زیر را برمی شمارد:
- زبان مادری من سومین زبان توانمند جهان است،
- زبان پارسی که زبان رسمی امروز است، سی و سومین لهجه زبان عربی است،
- زبان پارسی در هشتاد سال گذشته بزور سرنیزه در ایران گسترش یافته است،
- شمار گویشوران زبان مادری من چهل میلیون است و شمار پارسی گویان تنها ده تا پانزده میلیون،
- پدران من در هزار سال گذشته در ایران فرمانروائی کردند و فارسها همیشه فرمانبردار ما بودند.

تلاشگر "ب" به دنبال بخش کردن کشور ایران به چند کشور کوچکتر بر زمینه های زبانی/فرهنگی آنها است و در درستی این خواسته دلیلهای زیر را بر می شمارد:
- بخش کردن ایران به کشورهای کوچکتر راه را برای شکوفائی داد و ستد و بازرگانی می گشاید،
- زنان به جایگاه برابر با مردان می رسند،
- درآمد سرانه افزایش می یابد و در پی آن هم آسایش و هم آرامش به جامعه بازمی گردد،
- بهداشت و آموزش و پرورش در دسترس همه کودکان خواهند بود،
- فرهنگها و زبانهای گوناگون شکوفا می شوند و داد و ستد فرهنگهای همسایه به این شکوفایی دامن می زند،
- راه برای رسیدن به آزادی اندیشه و گفتار باز می شود و همه این کشورها از دموکراسی برخوردار می شوند.

در اینجا مرا به درستی و نادرستی این دلیلها کاری نیست و تنها به نگرگاه این دو تلاشگر می پردازم. اگرچه "الف" خواهان یکپارچگی ایران و "ب" یک جدائی خواه است، من خود را به "ب" نزدیکتر می یابم، چرا که او به این پرسمان از نگرگاه یک شهروند می نگرد و پروای ارزشهایی چون برابری زن و مرد، آسایش مردم، دسترسی به بهداشت و آموزش و پرورش، آزادیهای فردی و اجتماعی، شکوفائی فرهنگی و زبانی، و مانند آنها را دارد. "الف" ولی با گوشت و پوست و استخوانش یک قبیله گرا است، در سپهر اندیشگی او ارزشهای جهان نوین چون آزادی، برابری، آسایش و فرهنگ جایی ندارند و او، همانگونه که پیشتر آوردم، کیستی خود را تنها و تنها در زبان مادری اش بازمی شناسد.
پس می بینیم "آنهائی که خواهان تدریس زبان مادریشان در مدارس و دانشگاهها هستند" از نگر من قبیله گرا نبوده و نیستند، ولی کسانی که تنها به یکی از لایه های کیستی خود -زبان مادری- چسبیده اند و دیگر ارزشهای انسانی را نادیده می گذارند، نمونه های آشکار قبیله گرائی اند.

من با سپاس از آقای مهدی ن. در اینجا به درخواست ایشان پاسخ می دهم و به گوشه هایی از پدیده هویت طلبی می پردازم و برای آسانتر شدن کار جنبش هویت طلبی و جنبش زنان را در کنار هم می گذارم و دست به همسنجی آنها می زنم. ولی پیش از آن از ایشان و همه کسانی که در باره وابستگی هویت طلبان بر من خُرده می گیرند، می خواهم که بخش نخست این جستار را بخوانند، که در آن آورده ام:
«معنی این سخن من این نیست که سرچشمه ناآرامیهای قومی و تنشهای فرهنگی و زبانی را در بیرون از مرزهای ایران ببینم. چنین چیزی درست به اندازه آن انگاشت برخی از تلاشگران قومی که می گفتند نیروهای سرکوبگر راهپیمائیهای خرداد سال پیش آذربایجانی نبودند و از "بیرون" آمده بودند، کودکانه و سست است. ریشه این تنشها در سیاست سرکوبگرانه و "کیستی ستیز" جمهوری اسلامی است که هیچ هویتی را جز هویت شیعی-ولایت فقیهی برنمی تابد و نابرابری را چه در دین و چه در زبان و چه در باور و چه در اندیشه و برتر از همه در میان زن و مرد نهادینه کرده است».

اینکه از میان انبوه کسانی که به "زبان مادری" می پردازند، چند درسد قبیله گرا و چند درسد هویت طلب هستند، پرسشی است که پاسخ آنرا شاید هیچگاه نتوان یافت، همین اندازه دانسته است که قبیله گرایان گذشته از شمار ایشان، آنچنان پُر سروصدا و پُرکارند که در میانه هیاهوی آنان صدای هویت طلبان راستین کمتر به گوش می رسد. در جنبش زنان ولی همسازی بیشتری به چشم می خورد و صدای هر گرایشی (از فمینیستهای اسلامی گرفته تا تلاشگران گیتیگرا یا لائیک) به فراخور نیروهایش به گوش می رسد.
خواسته های جنبش زنان، امروز دیگر کمابیش برای دیگران نیز شناخته شده اند، هرکسی حتا اگر دستی از دور بر آتش داشته باشد نیز، دستکم اینرا می داند که زنان بدنبال رسیدن به برابری در زمینه هایی چون "حق حضانت"، "برابری دیه"، "حق طلاق" و مانند آنها هستند. بدیگر سخن جنبش زنان توانسته است با پیگیری و تلاش خستگی ناپذیر اندک اندک خواسته های خود را در میان توده ها نیز جا بیاندازد. پای جنبش هویت طلبی در این زمینه بسیار می لنگد و هنوز نمی توان سخن از خواسته های هسته ای این جنبش راند، "زبان مادری" اگرچه به کلیدواژه این جنبش فرارسته است، ولی حتا تلاشگران آن نیز بر سر آن همسخن و همصدا نیستند، چه رسد به توده مردمی که از بیرون تماشاگر آنند.
جنبش زنان توانسته است با دست یازی به ابزارها و گفتمانهای فرهنگ شهروندی، مردان بسیاری را نیز با خود همراه کند، و آنانرا به میانه کارزار ستیز با فرهنگ مردانه، یا اگر درستتر بگوئیم "نَرینه" بکشاند. زنان توانسته اند خواسته های خود را به زبانی بازگو کنند، که مردان نیز دریابند که "آزادی زن، آزادی همگان است". جنبش هویت طلبی در این سالیان هرگز نتوانسته است خواسته های خود را بزبانی بازگو کند که دیگر گروههای زبانی و فرهنگی نیز به آن گرایش پیدا کنند. به باژگونه و همانگونه که در بخشهای پیشین آوردم، ستیز با زبان پارسی و ایران باستان و شاهنامه فردوسی گفتمان چیره بخش بزرگی از کسانی بوده است که خود را "هویت طلب" می نامند، همان کسانی که از نگر من قبیله گرایند و هیاهویشان صدای هویت طلبان راستین را خفه کرده است. همانگونه که آوردم، زبان پارسی در تاریخ این سرزمین و فرآیند کیستی ایرانی جایگاهی ویژه داشته است. امروز بر گردن هویت طلبان راستین است که به پارسی زبانان نشان دهند و بباورانند که اگرچه زبان مادری آنان در گذشته از چنین جایگاهی برخوردار بوده است و یادگار "همه" (4) مردمان این آب و خاک است که بدست ما رسیده است، ولی در جهان پیشرفته امروز هیچ زبانی نباید جای را بر زبانهای دیگر تنگ کند و شکوفائی زبانهای دیگر این آب و خاک، به شکوفائی زبان سراسری و رسمی نیز یاری خواهد رساند وزمینه بالندگی فرهنگی را برای همه ایرانیان فراهم خواهد آورد، یا به دیگر سخن "آزادی من، آزادی تو نیز خواهد بود". از آن گذشته باید به پارسی زبانان فهماند، که در "تکزبانگی" خود در همسنجی با دیگر ایرانیان دچار زیان می شوند و از آموزش یک زبان دیگر که خود دروازه ای به یک جهانبینی دیگر است، بازمی مانند. هویت طلبان در این زمینه کوتاهی کرده اند و همواره زبانی پرخاشگر و ستیزه جو داشته اند. حتا نوشته های کسانی مانند دکتر براهنی نیز که در خردگرائی اش جای گمانه نیست، در بهترین حالت و اگر نخواهیم واژه "پارسی ستیزانه" را بکار ببریم، تهی از هرگونه همگرائی با پارسی زبانان است. زنان هیچگاه مردان را دشمن خود ندانستند و آن اندیشه و ساختاری را نشانه رفتند که "نابرابری" میان زن و مرد را نهادینه کرده است.

هویت طلبان در این راستا چه کرده اند؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------
1. ناگفته نباید گذاشت که آدمی هرچه از فرهنگ قبیله ای دورتر شود و فرهنگ شهروندی را بیشتر بپذیرد، از کیستیهای بیشتری نیز برخوردار خواهد شد، برای نمونه می توان از کیستی اندیشگی، جهانبینی، گرایش سیاسی و حتی "کار" یک شهروند نامبرد. برای نمونه یک زن کارگر سوسیالیست بیدین، دارای کیستی دیگری است، از برادر آموزگار مسلمان و لیبرالش، اگرچه هر دو در یک خانواده پرورش یافته اند.
2. "جمهوری اسلامی و هویت ملی ما"، ایران امروز، آبان هشتادوسه
3. "کومه له"، گفتگوی وریا محمدی با مزدک بامدادان
http://komala.eu/farsi/content/view/26/29
4. در اینجا نگاهم تنها به شاهان ترکزبان و ترکتبار هزاره گذشته نیست. در گسترش و پرورش زبان پارسی، آذربایجانیان دست کم در دو سده گذشته شاید بیشتر هر گروه دیگری تلاش کرده اند و حق بزرگی بر گردن زبان پارسی و پارسی گویان دارند، نه تنها ترکزبانان آذربایجان، که ترکزبانان آنسوی ارس را نیز باید از گسترندگان و پرورندگان زبان پارسی بشمار آورد.