۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و سه


23. شاهنامه و کیستی ایرانی - سه

شاهنامه فردوسی تنها یکی از شاهنامه های بی شماری است که در درازای هزاره گذشته سروده و یا نگاشته شده اند. پیش از او مسعودی مروزی و دقیقی بخت خود را در سرودن شاهنامه آزموده بودند. پس از او نیز کسانی چون اسدی طوسی (گرشاسپ نامه؛ سرگذشت گرشاسپ یل، شاه-پهلوان اوستائی)، عطایی رازی (برزونامه؛ سرگذشت پسر سهراب و خاندان رستم و زال) و ایرانشاه ابی الخیر (كوشنامه؛ سرگذشت کوش پیل دندان برادرزاده ضحاک) را سروده اند. همچنین اسکندر نامه نظامی گنجوی را نیز باید از این دست بشمار آورد. از آن گذشته داستانهای پهلوانی بسیاری نیز در دنباله روی از شاهنامه نگاشته شده اند که یا به بخشهای بیرون از چارچوب آن پرداخته اند و یا داستانهای آنرا پی گرفته اند، مانند: زراتشت نامه (زرتشت اسپیدمان)، داراب نامه (دارای دارایان، داریوش سوم هخامنشی)، بهمن نامه (پسر اسفندیار، اردشیر دوم هخامنشی)، سوسن نامه (خنیاگر تورانی که با برزو به ایران می آید)، شهریارنامه (پسر برزو، نوه سهراب)، بانوگشسب نامه (دختر رستم)، فرامرزنامه (پسر رستم)، جهانگيرنامه (پسر رستم)، آذربرزین نامه (پسر فرامرز، نوه رستم) و ...

این روند شاهنامه سرائی با برافتادن سامانیان غزنویان و حتا با آمدن مغولان نیز پایان نمی پذیرد. شاهنامه چنان در اندیشه و جان و روان ایرانیان درتنیده شده بود که تا به همین روزگار ما، هرکه در پی زنده ساختن کیستی ایرانی بوده است، دست بیاری به سوی فردوسی و شاهنامه اش درازکرده است. حمد الله مستوفی بروزگار ایلخانیان نه تنها ظفرنامه را در دنباله روی از فردوسی می سراید، که خود نخستین کسی است که دست به بازنویسی شاهنامه و پیراستن آن از بیتهای بیگانه زده است. گفتنی است که او در دیباچه "ظفرنامه" خود از دست تباهیهایی که در شاهنامه رفته است، فریاد بر می دارد. داوری او در باره جایگاه فردوسی و شاهنامه در زبان پارسی گویاتر از هر سخنی است:

وليـــــكن تبـــه گشتــــه از روزگـار
چو تـــخليط رفــــته در او بــيشمار
ز ســــهو نويســندگان سر به سر
شده كــــار آن نامـــــه زيـــر و زبـر
چو ديدم بسى نسخه هاى چنين
از آن نامه گشـتم دل اندوهگيــــن
كه فردوسى اندر سخن گســترى
برافـــراشـت رايــــات شــــعر درى
مــــرّوت نـديــدم كــه آن داســتان
كـــــژى يــــابـــد از جهل ناراستان

گذشته از اینکه شاه اسماعیل صفوی خود دست به بازنگاری شاهنامه و نگارگری آن گشود، (همانکه شاهنامه طهماسبی نامیده می شود)، سراینده ای بنام "هاتفی جامی" شاهنامه ای در باره جنگها و پیروزیهای شاه اسماعیل سرود، که بنام خود او شناخته می شود. اندکی پس از هاتفی، شاهنامه دیگری بدست قاسمی جنابدی در باره برآمدن صفویان و جنگهای شاه اسماعیل و شاه طهماسب سروده شد که دنباله کار هاتفی بود. حیرتی نامی نیز بروزگار شاه طهماسب شاهنامه ای در بازگوئی جنگهای دهه های نخستین اسلام و ستایش شاه طهماسب سرود. شاعر دیگری بنام بهشتی گیلانی جنگهای سلطان محمد خدابنده با سلطان مراد عثمانی را به نظم کشید و دلاوری ارتش و شاهنشاه ایران را سرود. همچنین بروزگار شاه عباس صفوی وحید الزمان قزوینی عمادالدوله "فتحنامه قندهار" را سرود:

شـــــهی را کــــه خواهــد خدا کامیاب
نخـــــستش دهــــد سیـــر چون آفتاب
شــــهنشاه بـــــی مثــــل عباس شاه
کـــــه نــــازد به او تخت و تاج و کلاه
به کــــــف نـــیزه شــــاه نیکو سرشت
چو سروی است بر طرف جوی بهشت

از روزگار نادرشاه افشار دو نمونه بنامهای "شهنامه نادری (نظام الدین) و شاهنامه نادری (محمدعلی طوسی) بجا مانده اند. ملک الشعرای دربار فتحعلی شاه قاجار، فتحعلیخان صبای کاشی نیز شاهنشاه نامه را در همان وزن شاهنامه فردوسی سرود. نمونه زیر از کتاب دیگر او، "گلشن صبا" است:

شــــنیدم یکی موبـــد سالــخورد
در آن دم که روشنروان می سپرد
تــــن پاکــــــش از تابـــــش آفتاب
چو موم اندر آتش، چو شکر در آب
یکی گفـــــتش: ای پیر دیرینه روز
تـــــن از تــــابش آفــــتاب به سوز
نبســــتی چـــرا در سرای سپنج
سپــــنجی ســرایی پی دفع رنج؟ (1)

ادیب پیشاوری در هنگامه جنگ جهانگیر نخست، هنگامی که ایرانیان در دشمنی با بریتانیا و روسیه از جان و دل خواهان پیروزی آلمان و عثمانی بودند، کتابی بنام ویلهلم دوم امپراتور آلمان سرود و آنرا "قیصرنامه"نام نهاد. شاهنامه دیگری بنام "نوبخت نامه" سروده حبیب الله نوبخت است که در یکسد هزار بیت تاریخ ایران را از فروپاشی ساسانیان تا برآمدن رضاشاه پهلوی پی می گیرد. و پایان سخن اینکه نزدیکترین شاهنامه بروزگار ما سروده رحیم معینی کرمانشاهی است که خود می گوید: « این تاریخ را من از جایی شروع کردم که فردوسی تمام کرد و هم‌اکنون شش جلد از آن یعنی تا پایان دوران شاه عباس صفوی چاپ شده است». از آن گذشته در دربار بابریان در هند و همچنین در دربار عثمانیان نیز شاهنامه هایی در ستایش آن شاهان سروده شده است، که سخن آنان در این گفتار نمی گنجد.

از میان این همه شاهنامه که در گذر یک هزاره پدید آمدند، تنها یکی از آنان به جایگاهی رسید که در هشت گوشه ایرانزمین نوای گوش-آشنای ایرانیان شود. چرائی این پدیده را انوری چنین می سراید: «او نه استاد بود و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده!». تا به همین امروز نیز، این تنها شاهنامه فردوسی است که از زاهدان تا تبریز و از آبادان تا سرخس بر سر زبانها است و از آنهمه شاهنامه های رنگارنگ کسی چیزی بیاد ندارد. راز جاودانگی شاهنامه را نیز در همین سخن باید جُست که اگرچه "نامه شاهان" بود و می بایست که به سرگذشت خدایگان بپردازد، بیش از هر چیز سخن از "پهلوانان" گفت، که نماد آزادگی و پیشوایان اخلاقی "مردم" بودند و کارشان نه پاسبانی از تاج و تخت شاه، که نگاهبانی از ایرانیان و کیان ایرانزمین بود. از همین رو است که می بینیم "شاهنامه خوانی" آئینی بس کهن در هشت گوشه ایران است. همانگونه که پیشتر نوشته ام، من خود داستانهای شاهنامه را برای نخستین بار بزبان ترکی و در آذربایجان شنیدم. در لرستان شاهنامه خوانی یک از آئینهای هنوز پابرجای مردمی است، داستانهای شاهنامه بنام "هفت لشگر" هنوز هم در شبهای یلدا از سوی بزرگان هر خاندانی بازگویی می شوند. در کردستان شاهنامه خوانی هم به پارسی و هم به کردی انجام می گیرد که بنام "رستم نامه" نیز شناخته می شود. در خوزستان و چهارمحال بختیاری شاهنامه خوانی بویژه در میان مردم لُر و لَک و بختیاری هنوز پابرجا است. کوتاه سخن اینکه شاهنامه در درازای سده ها راه خود را به هشت گوشه این سرزمین گشوده است و با فرهنگ این سرزمین پیوند جاودانی یافته است. با نگاه به این پیوند است که می توانیم انگیزه پادشاهان ترکزبان ایران را بویژه پس از ویرانیهای مغولان دریابیم. درست پس از آن سالهای سرشار از کشتار و ویرانی است که اندیشه بازآفرینی یک شاهنشاهی یکپارچه ایرانی در دلها و سرهای سرآمدان این آب و خاک جوانه می زند. گفتنی است که پیشتازان این جنبش نوین و راهگشایان سومین "نوزائی ملی" ایران، ایلخانیان، نوادگان چنگیز مغول بودند. نخستین گام با دور شدن سایه شوم خلیفه عباسی از سر ایرانیان، بدست هولاکو خان مغول برداشته شد. خواجه نصیرالدین طوسی، وزیر دانشمند و ایران دوستِ هولاکو توانست با دانش و فرزانگی بر دَدمنشی و دُژخوئی کسانی که جز کشتار و چپاول و ویرانی کار دیگری نمی دانستند، چیره شود و بخشی از دستآوردهای فرهنگی ایرانیان را از چنگال خونریز مغول رهائی بخشد و اندک اندک کمر به آموزش این بیابانیان تیغ کش و ویرانگر بپردازد (2). بروزگار ایلخانیان، این شاهان ایرانی شده است که بزرگترین دبیر دیوانی آنان، حمدالله مستوفی (3) برای نخستین بار دست به ویرایش و پالایش شاهنامه فردوسی می زند. پس از بر افتادن ایلخانیان، که واپسین پادشاهشان "انوشیروان دادگر" نام داشت، تیموریان برآمدند، که یکی از شاهزادگانشان دست به بازنویسی و نگارگری شاهنامه زد، همانکه بنام خود او "شاهنامه بایسنغری" نامیده می شود. در دهه های پر آشوب و پر زدوخوردِ میان برافتادن ایلخانیان تا برآمدن صفویان، در باختر ایران اوغوزهای نواده عثمان بیک امپراتوری عثمانیان را برپا کرده بودند و در خاور آن ازبکهای نواده جوجی رفته رفته به نیرویی ترس آور فرا می رستند. گفتنی است که از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی تا برآمدن صفویان، ایران تنها یک آرمان و یک آرزو بود. آنچه که در آن نه سده "ایران" نامیده می شد، نه یک سرزمین یکپارچه و یک یگان سیاسی استوار، که یک پهنه فرهنگی بود. پهنه ای که از اقیانوس هند تا دریای اژه گسترده شده بود و زبان پارسی زبان فرا-مرزی آن، و میتختهای شاهنامه میتختهای میانجی آن بودند، که اگر جز این می بود، نه بابُریان هند اینچنین به پرورش زبان پارسی کمر می بستند و نه نوادگان سلجوق در قونیه نامهای شاهنامه ای چون کیخسرو و کیقباد و سیاوش و کیکاووس بر خود می نهادند.

ویرانیها و کشتارهای هراسناک مغولان اندک اندک سرآمدان ایرانی را به اندیشه بازسازی یک شاهنشاهی یکپارچه ایرانی بر پایه نمونه ساسانیان انداخت، که این اندیشه پس از کشاکشهای فراوان با برآمدن صفویان به بار نشست، که اگرچه سومین نوزائی ملی ایرانیان را به انجام رسانیدند و یگان سیاسی یکپارچه ای پدید آوردند که مرزهای آن کمابیش همان مرزهای شاهنشاهی ساسانی بود، ولی ایران و ایرانیان را دچار آسیبهای ژرفی نیز نمودند، که فرهنگِ اندیشه در ایران هنوز گریبان خود را از آنها رها نکرده است. بدیگر سخن، برآوردن آرزوی ایرانیان و به انجام رسانیدن "آرمان ایرانشهری" بدست کسانی افتاد که خود آنرا بدرستی درنیافته بودند و خشت نخست را چنان کج نهادند که تا به امروز این دیوار از کژی رهائی نیافته است.

به شاهنامه بازمی گردیم. بنیانگذار دودمان صفوی که خود از پدری قزلباش (شیخ حیدر) و مادری یونانی تبار (مارتا) به جهان آمده بود (4)، اگرچه پادشاهی خو را بر پشتیبانی ترکمانان کوچیده از آناتولی و عراق و شام (ایل بزرگ شاملو نام خود را از شام، و ایل روملو از روم گرفته است، از شام یا روم+لو که پسوند وابستگی است) استوار کرده بود، پس از نشستن بر تختِ شاهی گروهی از نگارگران و خوشنویسان چیره دست را به پایتخت فراخواند، تا شاهنامه را نگارگری و بازنویسی کنند. این کار با نگاه به تبار شاه اسماعیل و نیروهای پشتیبان او که همه ترکزبان بودند، بخودی خود نشان دهنده جایگاه ارجمند شاهنامه در کیستی ایرانی است و همچنین بازگو کننده این نکته که بازسازی یک یگان یکپارچه و استوار سیاسی بدون بهره گیری از یک سامانه اسطوره شناسی استوار و به هم پیوسته شدنی نیست. شاه اسماعیل با همه پایورزی و خشک مغزی دینی اش این را دریافته بود و گماشتن دهها هنرمند بر بازنویسی و نگارگری شاهنامه ریشه در همین آگاهی داشت (5). دلبستگی شاه اسماعیل به شاهنامه را از نامهای فرزندان او نیز بخوبی می توان دریافت: از چهار پسر شاه اسماعیل، سه تن از آنان نامهای شاهنامه ای (تهماسب، سام، بهرام) دارند و او همچنین دختری نیز بنام "پری" داشته است. (6) شاهزاده سام میرزا همانی است که "تذکره تحفه سامی" را در نثر پارسی از خود بیادگار گذاشته است.

از بازآفرینی نخستین شاهنشاهی یکپارچه ایرانی پس از ساسانیان اگر بگذریم، شاهنامه یکبار دیگر نیز در راستای برساختن "کیستی" نوین یک ملت و یک کشور دیگر هم به کارگرفته می شود. در بخش شانزدهم این جستار نشان دادم که جدائی سرزمینهای آنسوی ارس و بنیانگذاری جمهوری آذربایجان جز با یاری گرفتن از جهانِ اسطوره ای شاهنامه شدنی نمی بود، چرا که پیشینه اسطوره ای مانند زمینی است که ساختار سیاسی بر روی آن ساخته می شود. محمد امین رسولزاده "سیاوش زمانه" را بروزگاری نوشت که در گریز از چنگال کمونیستها شهر به شهر و خانه به خانه در اران و قفقاز می گشت، تا که در خانه ای در لاهیچ شاهنامه را یافت و آنرا خواند و اندیشه بهره گیری از جهان اسطوره ای شاهنامه برای بنیانگزاری جمهوری آذربایجان به سرش افتاد، یا همانگونه که خود می نویسد: « « این اثر [سیاوش زمانه] به هنگام نگارش به اعتبار استعاره‌ها و مثالهایش، محیط ادبی آذربایجان را در نظر گرفته است». پس "سیاوش زمانه" پشتوانه اسطوره ای، و "جمهوری آذربایجان، چگونگی شکل گیری و وضعیت کنونی آن" مانیفست سیاسی جمهوری آذربایجان هستند.

قبیله گرایان در راستای ملت سازی و جدا کردن سرنوشت مردم آذربایجان از ملت ایران همواره در کنار ستیز کوردلانه با شاهنامه و فردوسی بدنبال جایگزینی برای آن بوده اند و از همین رهگذر، و در پیروی کورکورانه از پان ترکیستهای جمهوری ترکیه دست بدامان حماسه «ده ده قورقود» شده اند. برای نمونه آقای ماشاءالله رزمی (که در نگاشتن سخنان بی پشتوانه دستی چیره دارد) (7)، در نوشتاری به نام "مساله ملي آذربايجان" ده ده قورقود را "شاهنامه آذربایجانیها" می نامد. راستی را این است که ده ده قورقود نه شاهنامه است و نه ریشه در فرهنگ آذربایجانی دارد. دده قوقود حماسه ای زیبا و شیرین است، در دوازده "پای" یا بخش، و نزدیک به یکسدوشصت برگ، که با این گزاره آغاز می شود:
«حضرت رسول عليه السلامين زمانينا یاخین، بيات قبيله سينده بيركيشى دونيايا گلدى كى اونا قورقوت بابا دئیيرديلر.» (نزدیک بروزگار حضرت رسول عله السلام در قبیله بیات مردی به جهان آمد که او را بابا قورقود می نامیدند).
اگرچه پان ترکیستها گذشته این کتاب را به سه- تا پانزده هزار سال پیش می رسانند و برآنند که «هومر شاعر بزرگ یونانی که هشتصد سال پیش از میلاد مسیح می زیسته، در داستان اودیسه خود از این حماسه قهرمانی الهام گرفته است» (8)، پروفسور فاروق سومر، در کتاب "اوغوزلار" زمان نگارش آنرا سده شانزهم میلادی می داند. آمدن واژه هایی مانند "دولدوران توپ" (توپ سَرپُر)، "استانبول" (تا پیش از سال 1453 کُنستانتینوپِل خوانده می شد)، " آق حصار قلعه سی"، "ایاصوفیه"، "تاراقّا" (ترقّه)، "پول" و مانند آنها نشانگر آن است که این حماسه با همه زیبائیش نه بزبان اوغوزی است (می توان آن را با "دیوان لغات الترک" کاشغری سنجید و دید که زبان ده ده قورقود عثمانی کهن-میانه است)، نه یک شاهنامه است و نه پیوندی با آذربایجان دارد.

شاهنامه هزار سال است که سایه بلند خود را بر سر کیستی ملی ایرانیان افکنده است، نه تنها بایسنقر و شاه اسماعیل صفوی، که اندیشمندان آگاه و روشندلی همچون میرزا علی اکبر صابر و رشید ایسماعیل اوغلی افندی نیز در آن هیچ سخن "ترک ستیزانه ای" نیافته اند و آنرا با جان و دل از پارسی به ترکی برگردانده اند. این تنها اندیشه بیمار قبیله گرایان است که شاهنامه را بدون خواندن آن، کتابی نژادپرستانه و پارس ستایانه می خواند، اگر سخن آنان راست می بود، شاه ترکزبان صفوی که با نام "خطائی" به زبان مادری اش شعر می سرود، هرگز دست به گردآوری و نگارگری شاهنامه نمی زد و بجای آن "ده ده قورقود" را برمی گزید، که می گویند زمان نگارشش به پیش از میلاد مسیح باز می گردد!

دیگر اینکه از شوخی روزگار، یک ایدئولوژی دیگر نیز نام و پشتوانه اسطوره ای خود را وامدار شاهنامه است؛ پان تورانیسم، که چتری بر سر پان تورکیسم است. ضیاء گؤک آلپ در باره توران می سراید:

Vatan ne Türkiye'dir Türklere, ne Türkistan
!Vatan, büyük ve müebbed bir ülkedir, Turan

نه ترکیه است وطن تُرک را، نه ترکستان
فــــراخ خــــاکِ نمیرنده است آن: تــوران!
(برگردان از من است)

در دانشنامه های ترکی در باره "توران" می خوانیم:
Turan: eski İran mitolojisinde büyük bir Doğu ülkesinin adıdır. İran ulusal destanı olan Şehname'nin en uzun bölümü, İran ile Turan arasındaki efsanevi savaşları anlatır

توران (نگارش پارسی) در میتولوژی کهن ایرانی نام یک سرزمین بزرگ خاوری است. بلندترین بخش شاهنامه که حماسه ملی ایران است، به جنگهای افسانه ای میان ایران و توران می پردازد.

در دیباچه شاهنامه ابومنصوری آمده است که « امير ابومنصور عبدالرزاق‌ ... از روزگار آرزو کرد تا او رانيز يادگاری بود اندرين‌ جهان. ... از هر شارستان‌ گرد کرد و بنشاند به‌ فراز آوردن ‌اين‌ نامه‌های شاهان‌ و کارنامه ‌هاشان‌ و زندگانی هر يکی از داذ و بيداذ و آشوب‌ وجنگ‌ و آيين‌، ... و اين‌ را نام‌ شاهنامه‌ نهاذند تا خداوندان‌ دانش‌ اندرين‌ نگاه‌ کنند و فرهنگ‌ شاهان‌ و مهتران‌ و فرزانگان‌ و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ايشان‌ و آيين‌های نيکو و داذ و داوری و رای و راندن‌ کار و سپاه‌ آراستن‌ و رزم‌ کردن‌ و شهر گشاذن‌ و کين‌خواستن‌ و شبيخون‌ کردن‌ و آزرم‌ داشتن‌ و خواستاری کردن‌ اين‌ همه‌ را بذين‌ نامه ‌اندر بيايند»

امروزه جز شاهنامه پژوهان کسی ابومنصور عبدالرزاق را نمی شناسد، این نام فردوسی است که هم در ایران و هم در جهان بلند آوازه شده است و دوست و دشمن از شاهکار او برای بازتعریف کیستی خود بهره می گیرند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. آورده اند صبا شاهنشاهنامه و همچنین خداوندنامه را در همچشمی با فردوسی سروده بود تا نشان دهد که از فرزانه توس برتر است. سید احمد دیوان بیگی شیرازی نگارنده "حدیقه الشعرا" در این باره می نویسد: «از قضیه رحلتش قصه‌ای عجیب دارم و آن، آن است که در چهار روز قبل از وفات خود، روزی برادر و کسان و اولاد خود را خواسته صحبت از شعر به میان آورد. آنگاه یکی را گفت: از خداوندنامه ‌ام قدری بخوان! بخواند. بعد دیگری را گفت: از شاهنشاه‌نامه پاره‌ای برخوان. او نیز برخواند. پس از آن گفت: شاهنامه فردوسی را هم بیاورید و بعضی از آن بخوانید. حاضر کرده، گشودند و اتفاقاً اول صفحه این بود که:
«شود کوه آهن چو دریای آب / اگر بشـــنود نام افـراسیاب!»
به محض شنیدن این شعر، حالش دگرگون شد و همانا دریافتِ تفاوتِ اشعار خود را با استاد کرده، مبهوت ماند و حالت غشی بر او روی داد. دیگر تکلمی نکرد، مهموم و مغموم بماند و اثر مرض از او ظاهر شد و بعد از چهار روز درگذشت» همچنین بنگرید به از صبا تا نیما، یحیی آرین پور
2. در باره گستره و ژرفای ویرانگریها و کشتارهای مغولان بنگرید به تاریخ جهانگشای عطاملک جوینی
3. زاده قزوین، 661 خورشیدی. او از نزدیکان خواجه رشیدالدین فضل الله (وزير غازان خان و الجاتيو) بوده است و گذشته از "ظفرنامه" دو کتاب ارزشمند "تاریخ گزیده" و "نزهت القلوب" را از خود بیادگار گذاشته است.
4. مارتا دختر اوزون حسن و کایرا کاتارینا دختر کالویوآنس از شاهزادگان ترابوزانی بود. شیخ حیدر خود نیز از سوی مادر تباری نیمه یونانی داشت. بنگرید به "تشکیل دولت ملی در ایران" والتر هینتس. برگ 89
5. سرایندگان پارسی زبان در پایبندی به آرمان ایرانشهری همیشه پادشاهان سرزمین خود را، حتا اگر فرمانروای سرزمینی کوچک می بودند، شاه ایران می خواندند، اینکار بازگو کننده همان "آرزو"ی بازسازی ایران است. اسماعیل ولی نخستین کسی بود که خود را پادشاه کشور ایران خواند. در همین راستا فیروزشاه زرین کلاه نیای بزرگ شیخ صفی خوانده شد، که گویا از نوادگان امام هفتم شیعیان بود، که او نیز خود نبیره زین العابدین امام چهارم شیعیان بود. در دنباله این تبارنامه سازی بود که تاریخسازان صفوی شاهزاده خانمی ایرانی بنام بی بی شهربانو را که می گفتند دختر یزدگرد سوم است، به همسری امام حسین درآوردند و زین العابدین را میوه این پیوند خواندند، تا به هر نیرنگی که هست، تبار صفویان را به ساسانیان برسانند. بر این همه پنداربافی استادانه چیزی جز آفرین نمی توان گفت!
6. شاهزاده سام میرزا همانی است که "تذکره تحفه سامی" را در نثر پارسی از خود بیادگار گذاشته است.
7. یک نمونه آن داستان سال جهانی ده ده قورقود است که یونسکو به گفته ایشان در آن سال « زبان ترکی را نیز سومین زبان با قاعده دنیا اعلام کرد که بیست و چهار هزار فعل دارد و همان زمان فارسی را سی و سومین لهجه عربی معرفی نمود» ایشان تا به امروز نیازی به این ندیده است که سرچشمه این "داده های یونسکو" را برای خوانندگان بازگو کند. در واپسین نوشتار ایشان نیز می خوانیم که « بعضی از جامعه شناسان زبان فارسی را یکی از موانع مدرنیته در ایران می‌دانند». ای کاش ایشان شعور خوانندگان خود را سرسوزنی ارج می نهاد و دست کم نام "یکی" از این جامعه شناسان را برای ما می نوشت.
8. "ده ده قورقود" چئویرن، تدوین و شرح ائدن عزیز محسنی، پائیز هشتادو یک، انتشارات تابان

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - بیست و دو


22. شاهنامه و کیستی ایرانی - دو

فردوسی بروزگاری که ایرانیان زیردست بیگانگان بودند و فرمانروائی از خود نداشتند، با بازآفرینی نمونه های "انسان آرمانی" و بازگوئی "شایستها و ناشایستها" دست به بازسازی کیستی ملی آنان زد، گام سوم او از این نیز فراتر می رفت، او بر آن بود که پس از بازسازی کیستی ایرانی، ایرانزمین را نیز دوباره بیافریند. از همین رو است که می بینیم بخش بزرگی از شاهنامه به ستایش از "فرمانروای آرمانی" می پردازد، به کیخسرو، پسر سیاوش ایرانی و فرنگیس تورانی، و نواده کیکاووس. او با بازگشت به اندیشه کهن ایرانی، که پادشاه را تنها هنگامی شایسته فرمانروائی می داند، که دادگر و خردمند باشد، "دادگری را برترین ویژگی یک فرمانروا می داند:

چنین گـــــفت نوشینــروان قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد
کـــند چـــرخ مـنشور او را سیاه
ســـتاره نــــخواند ورا نــیز شـاه
ستــــم، نـامه عزل شـاهان بود
چـــو درد دل بــی گــناهــان بود

امروزه و با آگاهی از سرانجام جنبش درست دینان پیرو مزدک، می دانیم که انوشیروان اگرچه پادشاهی چنان خردمند بود، که به جایگاه یکی از بزرگترین شاهان دودمان خود فراز آمد، ولی دادگر نبود. او پس از سرکوب سراسری جنبش مزدکیان بیشتر پیشنهادهای آنان را بکار گرفت و دست به دیگرگون کردن همه سویه ساختار اجتماعی ایران آنروز یازید. با این همه "بیدادگری" کار را بجایی رسانید که چندین دهه پس از آن هم جامعه و هم رهبری آن پاره پاره شدند و نتوانستند در سر یک بزنگاه تاریخی از کیان خود نگاهبانی کنند و رفت بر ایرانزمین، آنچه که رفت. با اینهمه پرسیدنی است که آیا فردوسی اینهمه را نمی دانست، یا آنکه در پس چهار سده بر آن بود که از بدیها درگذرد و با نگاه به نیکیهای انوشیروان و با بهره گیری از یاد او، چهره فرمانروای آرمانی خود را بازبیافریند؟ به گمان من از آنجایی که فردوسی نه یک تاریخ-پژوه، که یک اندیشمند پهنه کیستی ایرانی بود، با نگاه به آنچه که در خداینامه ها آمده بود، شناختی جز آنچه که شنیده و خوانده بود از انوشیروان نمی داشت. شاهان و موبدان ساسانی که خسرو قبادان را رهائی بخش خود از چنگال توانمند مزدکیان می دیدند، می بایست که او را به دادگری بستایند، تا آرمانهای برابری خواهانه مزدکیان را کمرنگ کنند. موبدان در این راه تا بجایی پیش رفتند که او را "انوشَگ روان" (دارنده روان نامیرا) نامیدند.

باری جایگاه فرمانروائی آرمانی در شاهنامه بس فراز است. تاریخ ایران زمین با یک پادشاهی آغاز می شود؛ در اینجا کیومرث که در اوستا سرچشمه زندگی و آمیزه ای از خدا و انسان و گاو و گیاه است (1) چهره ای این-جهانی بخود می گیرد و پادشاه ایرانیان می شود. این سخن باید برگرفته از خداینامه های ساسانی بوده باشد، چرا که عمر خیام هم در نوروزنامه پیدایش نوروز را در روزگار "کیومرث اول ملوک عجم" پی می گیرد.
به هر روی اگرچه پیشدادیان نیز همه پادشاهند، اندیشه "فرمانروای آرمانی" در بخش پادشاهان کیانی است که روی می نماید. از پیشدادیان (2) جمشید که برترین آنان است، پس از هفتسد سال فرمانروائی دادگرانه و مردُمدارانه، دچار بزرگترین "ناشایست" آمده در شاهنامه می شود، دچار آزمندی و فزونخواهی، آنگاه نخست فرّه ایزدی، و سپس تاج و تخت از دست می دهد و از آژیدهاک شکست می خورد. بهای این آزمندی و فزونخواهی او را ولی "همه" ایرانیان در درازای یک هزاره می پردازند.

در میان پادشاهان کیانی، کیکاووس نماد بی خردی، خود پسندی، بیداد، سبکسری و آزمندی است. او نزدیک به همه ویژگیهایی را دارا است، که یک فرمانروای آرمانی باید از آنها پاک باشد. در برابر او نواده اش کیخسرو، نماد فرمانروائی آرمانی است. این فرزانه-شاه در دل و جان فردوسی آنچنان جایگاه فرازی دارد، که داستانش بیش از یک چهارم شاهنامه را دربر می گیرد. کیخسرو پس از آنکه به همراه مادرش فرنگیس و بیاری گیو، پهلوان نامی ایران زمین از چنگال افراسیاب می گریزد، به نزد نیای خود کیکاووس می رود و بشاهی می رسد. فردوسی در همان آغاز کیخسرو را به گرد ایرانزمین می فرستد و او نیز:

همه بوم ایران سراسر بگشت
به آباد و ویرانی اندر گذشــــت
هر آن بوم و بر کان نه آباد بــود
تبـــه بود و وبـــران ز بیــداد بود
درم داد و آبــــاد کردش به گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

او که فرزند سیاوش، پهلوان برومند و آرمانخواه شاهنامه است، نخست به بازسازی ویرانه ها می پردازد و فردوسی برای آنکه راه را بر هر گونه کژفهمی ما ببندد، سخن از آن چه که «ویران ز بیداد بود» می راند، تا بدانیم که کیخسرو در این بازسازی تنها به خانه ها و کشتزارها نمی نگریسته است و در پی آباد کردن خانه "داد" بوده است. او همچنین سرزمینهای پراکنده ایرانزمین را به هم می پیوندد و برای نخستین بار از آن سرزمینی یکپارچه می سازد. (3) از آنجا که سخن این جستار جایگاه شاهنامه در کیستی ملی ما است، از بازگوئی تک تک کارهای کیخسرو در می گذرم و تنها به برترین نیکی او به ایرانیان بسنده می کنم، به کشتن افراسیاب (4) که از روزگار نوذر تا بروزگار کیخسرو با ایرانیان در ستیز بود و در این راه از هیچ ستم و دژخوئی و تبه کاری روی نمی گرداند. فردوسی داستان کشته شدن افراسیاب بدست نواده اش را چنان سوزناک باز می گوید که خواننده را دل بر شاه تورانیان می سوزد. با این همه آنچه که میان نوه و پدربزرگ می رود، خواننده را بیاد یک دادگاه می اندازد، چرا که فرمانروای آرمانی شاهنامه به هنگام کین خواهی نیز نباید از داد و دهش دوری بجوید؛ هنگامی که افراسیاب کیخسرو را می پرسد: « ای بدِ کینه جوی / چرا کُشت خواهی نیا را بگوی؟» کیخسرو گناهان او را برمی شمارد و مرگ را پادافراه آن گناهان می داند:

ز خـــــون بـــــرادرت گویـم نخست
که هرگــــــز بلای مهان را نجست
دگــــر نـــــوذر نــــامــــور شـــهریار
که از تـــخم ایــــرج بُد او یـــادگـــار
زدی گـــــردنش را به شـمشیر تیز
برانـــــگیخــــتی از جهان رســتخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبنــــدد کـــــمر نیـــــز یک نامـــدار
بریدی ســرش چون ســر گوسفند
همی برگــــذشــــتی ز چــرخ بلند
کنون روز پادافــــــــــره ایزدی است
مکافات بد را زیـــــزدان بدی است

تا بدینجای کار کیخسرو کاری انجام نداده که فردوسی بتواند او را بر دیگر شاهان و پهلوانان برتری بخشد. آنچه که چهره کیخسرو را این چنین تابنده و درخشان می کند، دست شستن او از پادشاهی، درست پس از دست یافتن به بلندترین چکادهای پهلوانی و هنر و رزمآوری است. کیخسرو پس از سامان بخشیدن به روزگار ایرانیان و آباد کردن ویرانه ها و خونخواهی سیاوش و جنگهای بیشمار با دشمنان ایرانزمین و بویژه به فرجام رسانیدن کار افراسیاب، به جایگاهی فرامی رسد که هیچ کدام از شاهان افسانه ای در ناموری و نیکنامی به گردَش نمی رسند:

همــــی گفت جایی از آباد بوم
ز هند و ز چین اندرون تا به روم
سراســـــر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فــــرماندهی و مِهی

ولی آنچه که او را به اندیشه وامیدارد، ترس و بیم از افتادن در دام دیو "آز" است. هراس او همه از این است که خودپرستی و فزونخواهی بر روان او چیره گردد و او را نیز به ژرفنای همان مغاک تیره ای فروافکند که جمشید و ضحاک در آن فرو غلتیده بودند. پیام فردوسی در این بخش از شاهنامه ناچاری آدمی از "گزینش" است، کیخسرو باید از میان دو راه یکی را برگزیند، یا همچنان بر تخت پادشاهی نشیند و خطر سرکشی و آزمندی را بجان بخرد، یا آنکه بر سر برترین چکاد نیکنامی و دادگری و دادگستری دست از تاج و تخت بشوید و از خود نامی جاودانه بیادگار بگذارد:

روانـــــــــم نیـــابد ز "آز" ایــــمنی
بـــــد اندیشد و کــــیش اهریمنی
شوم بدکنش همچو ضحاک و جم
که با تور و ســــلم اندرآیم به هم
ز مـــــن بگســــلد فـــّـــره ایـزدی
گرایــــــم به کـــــژّی و نابــــخردی

فرمانروای آرمانی در این بزنگاه سرنوشت، یکبار دیگر آنچه را که انجام داده است در ترازوی داوری می نهد، تا نیک و بدِ کردار خویش را دریابد. او کشتن افراسیاب را کاری دادگرانه می داند: «بکُشتم کسی را که بایست کشت / که بُد کژّ و با راه یزدان درشت» و با یادآوری و بررسی کرده ها و ناکرده های خویش راه نیکنامی را برمی گزیند:

کنون آن به آید که من راه جوی
شوم پیش یزدان پــر از آب روی

کیخسرو آنگاه به کوهساری پر برف می رود و در تنهائی در دلِ سپیدِ برف، این نماد پاکی و پاکدامنی بی پایان ناپدید می شود. بدین گونه فرمانروای آرمانخواهی که ایران یکپارچه را پدید آورده و جهان را از دشمان ایرانیان پرداخته بود، با دست شستن از تاج و تخت، به جاودانگی می پیوندد، به روشنائی بی کرانه ...

"ایرانی بودن" در نگاه فردوسی چیست؟ آیا نژاد و خون و نیاگان جایی در کیستی یک ایرانی دارند؟ بدیگر سخن آیا ایرانی بودن هیچ پیوندی با "نژاد" (یا آنگونه که قبیله گرایان آریائی می گویند "نژاد پاک آریا"!) دارد؟ پاسخ در تبار پهلوانان نامی نهفته است. بسیاری از شاهان و پهلوانان ایرانی تبار از دو سو دارند و آنچه که هیچ بشمار نمی آید، "خون پاک" است (5). ایرج و برادرانش دختران "جندل" شاه یمن را بزنی می گیرند و بدین گونه نه تنها در رگان منوچهر، که در رگان افراسیاب نیز خون یمنی روان است. زال رودابه دختر مهراب شاه کابلی را به زنی می گیرد، که تبار از ضحاک ماردوش دارد، پس در رگان رستم دستان نیز، هم خون "تازی" و هم خون ایرانی روان است. سهراب میوه یک دلدادگی زودگذر میان رستم ایرانی و تهمینه تورانی است. کیکاووس سودابه دختر شاه هاماوران (یمن) را به زنی می گزیند و بیژن ایرانی با منیژه تورانی دختر افراسیاب نرد عشق می بازد، اسفندیار روئین تن نیز پسر گشتاسپ ایرانی و کتایون، دختر پادشاه روم است. پایان سخن اینکه کیخسرو، پادشاه آرمانی ایرانزمین و چشم و چراغ شاهنامه از پدری ایرانی (سیاوش پسر کیکاووس) و مادری تورانی (فرنگیس دختر افراسیاب) به جهان می آید. فردوسی در بازگوئی این داستانها نیز همچنان به خداینامه ها پایبند مانده است. با این همه اگر او دارای اندیشه ای نژادپرستانه و پایبند به خاک و خون، با برداشت واپسگرایانه آن می بود، می توانست با آن سخنوری و هنر سرایش که در او بود، مادر این پهلوانان را یا ایرانی بنامد و یا پاک بکنار بگذارد و از آنان یادی نکند. پس فردوسی در پُرسمان "کیستی"، فرهنگ را از نژاد (گوهر) برتر می داند و آشکارا می سراید:

چنــــــــین داد پاســـــــــخ بدو رهنمون
که فرهــــــنگ باشـــد ز گوهـــــر فزون
که فــــــــرهنگ آرایــــــش جــــــان بوَد
ز گوهــــــر سخـــــن گفتن آســـان بوَد (6)

***************************

شاهنامه تا بروزگار ما سایه بلند خود را بر اندیشه و احساس ما ایرانیان افکنده است. از بازتاب آن بر شاهنامه های سروده شده پس از فردوسی اگر بگذریم، بسیاری از بزرگان پهنه اندیشه و سخن نیز از آب سرچشمه جوشان این رود خروشان نوشیده اند. من برای کوتاه شدن سخن در اینجا فشرده و نمونه وار به بازتاب اندیشه های فردوسی و بُنمایه های فلسفی شاهنامه بر روی چند چهره برجسته ایرانی می پردازم و درمی گذرم:

سعدی: «چنین گفت فردوسی پاکزاد / که رحمت بر آن تربت پاک باد» از این بیت سرشناس سعدی اگر که بگذریم، سعدی هم در بوستان و هم در گلستانش به فراوانی از شاهان و پهلوانان شاهنامه یاد می کند و همچنین ریشه های جهانبینی فردوسی را گاه واژه به واژه و گاه به زبانی دیگر بازگو می کند. برای نمونه اگر فردوسی بارها و بارها از ناپایداری جهان سخن می گوید، سعدی نیز می سراید:

نه ســــام و نریمان و افراسیاب
نه کسری و دارا و جمشید ماند
تو هم دل مبند ای خداوند ملک
چو کس را ندانی که جاوید ماند

و هنگامی که فردوسی می سراید «برهنه چو زاید ز مادر کسی / نباید که نازد به پوشش بسی» سعدی نیز در پیروی از او می سراید: «تن آدمی شریف است بجان آدمیت / نه همین لباس زیبا است نشان آدمیت»

حافظ: پیوند سپهر اندیشگی حافظ با شاهنامه را استاد جلال خالقی مطلق در نوشتار ارزشمندی بنام "حافظ و حماسه ملی ایران" به نیکوئی بازگشوده است. من در اینجا به آوردن چند نمونه بسنده می کنم و خوانندگان را به خواندن نوشته ارجمند ایشان فرامی خوانم:

شاه ترکـــــان ســـخن مدعیان می شنود
شرمی از مظلمه خـــــون سیاووشش باد
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تــــــهمتن چه کنم
شوکت پور پشــــــنگ و تیغ عالـــــمگیر او
در همه شهنامه هـــا شد داستان انجمن
گـوی خوبی بردی از خوبان خَلُّخ شاد باش
جـــام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی

و دیگر اینکه:

قدح به شــــرط ادب گــــــیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشــــید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفـــــتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

مولانا: اگرچه در این سخن که مولانا شاهنامه را می شناخته و آنرا خوانده بوده است، جای هیچ چون و چرایی نیست، این بیت مثنوی راه را بر هر بگومگویی می بندد:

شاهنـامه یا کــلیله پــیش تو
همچنان باشد که قرآن از عُتو
فرق آنگه باشد از حق و مجاز
که کند کُهل عنایت چشم بـاز

همچنان که در بخش نوزدهم این جُستار آوردم، سپهر اندیشگی مولانا آمیزه ای از جهانبینی اسلامی و میتخت شناسی آریائی است. با نگاه به نامها و جایهای شاهنامه ای در می یابیم که هم در دیوان شمس و هم در مثنوی مولانا تنها بدنبال بهره گیری از چهره های افسانه ای و پهلوانی نبوده است. او با بکارگرفتن این چهره ها فرهنگ نهفته در پشت آنها را نیز برای خوانندگانش بازگو می کند. برای نمونه چهره هایی چون اهریمن، اژدها، دیو، ایزد، رستم، سهراب، جمشید، افراسیاب، فریدون و ... درست در همان جایگاهی بکار می روند که فردوسی به آنان بخشیده است. پس اگر فردوسی می سراید: «شما را کنون گر دل از راه من / به کژی و تاری کشـید اهرمن» و اهریمن را گمراه کننده آدمی و تباه کننده روان او می داند، مولانا نیز درست همین برداشت را بکار می گیرد و می سراید: «ما همه نفسی و نفسی می زنیم / گر نخوانی ما همه اهریمنیم»
در بخش نوزدهم این جستار فهرستی از نامهای شاهنامه ای بکار رفته در سروده های مولانا به همراهی بیتهایی چند برای نمونه آورده بودم. با نگاه به این فهرست می توان بخوبی بازتاب اندیشه و جهانبینی فردوسی بر مولانا را دید.

سهروردی: سهروردی ژرفنای آگاهی خود از اندیشه ایران باستان را در "رساله عقل سرخ" نشان می دهد. اگر فردوسی بُنمایه های فلسفی آئین و اندیشه ایران کهن را در چهره اسطوره ها بازگوئی می کند، سهروردی راه باژگونه را در پیش می گیرد و اینبار به بازخوانی فلسفی و عرفانی همین اسطوره ها می پردازد و با واشکافی عرفانی داستان "رستم و اسفندیار" و "سیمرغ و زال" و همچنین کاوش فلسفی واژه ها و نامهای اوستائی مانند کوه قاف (اوپائیری سَئِنه)، درخت طوبی (وَن وَس تُخمَک)، چشمه سلسبیل (اَرِدویسور) پلی میان اندیشه در دوران اسلامی و ایران باستان بَرمیزند:
پير را گفتم «شنيدم كه زال را سيمرغ پرورد و رستم اسفنديار را به ياري سيمرغ كشت». پير گفت «بلي درست است». گفتم «چگونه بود؟». گفت «چون زال از مادر دروجود آمد، رنگ ِ موي و رنگِ روي سپيد داشت. پدرش سام بفرمود كه وي را به صحرا اندازند. ... چون به صحرا شد ، فرزند را ديد زنده و سيمرغ وي را زير پر گرفته. چون نظرش بر مادر افتاد تبسمي بكرد. مادر وي را در بر گرفت و شير داد. خواست كه سوي خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود كه حال زال چگونه بوده است كه اين چند روز زنده ماند، سوي خانه نشوم. زال را به همان مَقام زير پر سيمرغ فرو هِشت و او به آن نزديكي خود را پنهان كرد».
گفتم «حال رستم و اسفنديار؟»
گفت «چنان بود كه رستم از اسفنديار عاجز ماند و از خستگي سوي خانه رفت. پدرش زال پيش سيمرغ تضرع ها كرد. و در سيمرغ آن خاصيت است كه اگر آينه اي يا مثل آن برابر سيمرغ بدارند، هر ديده كه در آن آينه نگرد خيره شود. اسفنديار را لازم بود در پيش رستم آمدن. چون نزديك رسيد، پرتو سيمرغ بر جوشن و آينه افتاد. از جوشن و آينه عكس بر ديده ي اسفنديار آمد، چشمش خيره شد، هيچ نمي ديد. توهم كرد و پنداشت كه زخمي به هر دو چشم رسيد. از اسب در افتاد و به دست رستم هلاك شد. پنداري آن دو پاره گز كه حكايت كنند، دو پر سيمرغ بود».


من به همین چند نمونه اندک بسنده می کنم، اگرچه با نیم نگاهی به نوشته های اندیشمندان و سخنوران پارسی زبان در هزاره گذشته می توان جای پای شاهنامه و فردوسی را در آنان باز یافت. در اینکه مولانا در قونیه، سهروردی در سهرورد (زنجان)، قطران در تبریز، نظامی در گنجه و سعدی و حافظ در شیراز و ... همه و همه از یک دستگاه اسطوره ای برای بیان اندیشه هایشان بهره می گیرند، یک نکته شیرین دیگر نیز نهفته است؛ و آن هم اینکه شاهنامه و قهرمانان آن در سرتاسر پهنه فرهنگی ایران برای مردم شناخته شده بودند و بخشی از همان چیزی بشمار می آمدند که بزبان امروزی "روح ملی" نامیده می شود. همانگونه که امروز نیز سرایندگان و اندیشمندان یونانی نمی توانند برای بازگوئی اندیشه هایشان از میتُختها و افسانه های ایرلندی بهره بجویند و باید بزبانی سخن بگویند که برای یونانیان آشنا باشد، همتایان ایرانی آنان نیز در درازای یک هزاره تا جایی که به اسطوره ها و افسانه های مردمی بازمی گشت، نمیتوانستند با زبانی جز زبان شاهنامه سخن بگویند، که شاهنامه "خودآگاه ملی" ایرانیان بود و هست.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. کیومرث در اوستا "گَیو مَرتَن" نامیده می شود، که به معنی "زندگی میرَنده" است. از پیکر او و خون گاو آغازین "گئوش اوروان" زندگی بر روی زمین جوانه می زند، او بُن و ریشه همه جانداران زمین است. بروز رستاخیز و هنگامی که مردگان از گور برمی خیزند، گیومرتن نخستین ایشان خواهد بود.
2. از ریشه اوستائی "پرَ ذاته". این نام در اوستا همیشه با هوشنگ (هئوشینگهه پرَذاتَه) همراه است. پرذاته همان پشدات در پهلوی و پیشداد در پارسی است : "کسی که نخستین بار دادگری کرد». از آنجایی که هوشنگ در اوستا نخستین پادشاه است، می توان به ویژگیهای یک فرمانروای آرمانی در میتخت شناسی آریائی پی برد: هئوشینگهه (سازنده خانه های خوب) پرَذاتَه (پدیدآورنده داد).
همچنین بنگرید به فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر رستگار فسائی، 1379
3. کیخسرو در اوستا "کَوی هئوسروه" خوانده می شود و نامش همیشه به همراه واژه "خشثریه هنکرِمو" می آید، که به معنی "پیوند دهنده کشورها" است. گویا جایگاه فراز کیخسرو در اوستا از همین ویژگی او سرچشمه می گیرد، که سرزمینهای پراکنده آریائیان را به هم پیوسته و کشور یکپارچه ایران را پدید آورده است. همزادان تاریخی این چهره اسطوره ای می توانند دیااوکو بنیانگذار پادشاهی ماد، و کوروش بزرگ بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی باشند.
4. اوستا: فْرنگْرَسیَن، پهلوی: فراسیاگ. نام او در اوستا همیشه با "نئیریه" همراه است، فْرنگْرَسیَن به معنی "هراس انگیز" و نئیریه به معنی "گنه کار" است. افراسیاب پسر پشنگ، نوه زادشم و نبیره تور و فریدون است، که نام او در شاهنامه برای بار نخست پس از درگذشت منوچهر نبیره فریدون و به شاهی نشستن نوذر به میان می آید. در دینکرد آمده است که اهریمن او را چون ضحاک ماردوش و اسکندر گُجَستک جاودانی و نامیرائی بخشوده بود، اهورامزدا نیز برای یاری رساندن به ایرانیان این ویژگی را از او بازستاند.
5. در جنگ رستم و اسفندیار، آنجا که اسفندیار زبان به نکوهش تبار رستم می گشاید، رستم نخست بر تبار خود، و بویژه به ضحاک می بالد، سپس همه جانفشانیهای خود و خاندانش برای ایرانزمین را یک به یک برمی شمارد و بدینگونه پایبندی به ایران و آرمان ایرانشهری را برتر از نژاد و تبار می نشاند.
6. این سخن سروده شده در هزار سال پیش را بسنجید با سخنان قبیله گرایان پُست مدرن ما که در جستجوی کیستی مولانا و نظامی و خوارزمی و بیرونی و ابن سینا، نه بدنبال فرهنگ و اندیشه، که بدنبال کروموزومها و ژنهای آنان، زبان مردم شهری که در آن زاده شده اند و خون و تبار نیاکانشان می گردند!