۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و پنج


35. بازسازی کیستی ایرانی - پنج

ناسیونالیسم ایرانی یک جنبش پیشرو، آزادیخواه و گیتیگرا بود. این جنبش نه تنها گرایشی به دیگرستیزی و نژادپرستی نداشت، که نزدیک به همه اندیشمندان و بنیانگزاران آن از ترکزبانان درون و بیرون ایران بودند (بنگرید به بخش "آذربایجان و کیستی ایرانی"). ناسیونالیسم ایرانی در بیرون از مرزهای سیاسی ایران آنروز، در اران و قفقاز (که آن زمان هنوز آذربابجان نامیده نمی شدند) و زیر سرنیزه دشمنان ایرانزمین پدید آمد و از همین روی نیز در همان آغاز زایشش، پیش از آنکه در پی ستیز با دیگران باشد، پدآفند از فرهنگ ایرانی را آماج خود نهاده بود. ایرانگرائیِ دوره روشنگری در رویارویی با دشمنانی پدید آمد که هستی ملی ایرانیان را نشانه گرفته بودند و چنان که تاریخ نشان داد، در پی نابودی این یگان فرهنگی-تاریخی بودند.

نگاهی هر چند گذرا به اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده، که او را باید پدر ناسیونالیسم ایرانی بشمار آورد، نشانگر آن است که خودکاوی ملی در نزد او جدا از رویکرد بنیادین به ارزشهای جهان نوین نمی توانسته است باشد. ناسیونالیسم ایرانی که در رویارویی با دشمن بیگانه سر برکرده بود، پس از رسیدن به درون مرزهای ایران و همه گیر شدنش، به سنگری فرارُست برای رویارویی به دشمن درونی، با خودکامگی و هرزگی دربار قاجار، یا با همان پدیده ای که آخوندزاده آنرا "دسپوتیسم" می نامید. در بخش "پیوستگی و کیستی ایرانی" نمونه هایی از اندیشه های نوگرایانه پیشگامان جنبش ایرانگرائی را آوردم و نشان دادم که این جنبش تنها یک ستایش سوداگونه از ایران باستان نبود و پیش از آن نگاه به پدیده های مدرنی چون "قانون"، "حقوق بشر"، برابری زن و مرد"، "آزادی اندیشه و گفتار" و بیش و پیش از هر چیزی، "لگام زدن بر اسب افسارگسیخته خودکامگی شاهان قجر" بود و اگر در این راه نگاهی به ایران باستان می افکند و آنرا می ستود، تنها از آن رو که چنین دگرگونی ژرفی نیاز با یک پیشینه سازی (ری آرکائیزاسیون) گسترده و ریشه دار می داشت. سخن بر سر این نیست که آیا پیشروان جنبش ایرانگرائی درونمایه راستین این واژه ها را بدرستی دریافته بودند یا نه، سخن از آن است که آنان با این ارزشها آشنا شده بودند و در پی گستراندن آنها در کشور خود بودند. برای نمونه میرزا یوسف خان مستشارالدوله که هم پیشرفتهای اروپا را به چشم دیده بود و هم سرکوب خونین کمون پاریس را، در جایگاه یکی از بنیانگزاران ناسیونالیسم ایرانی هم کتاب "یک کلمه" (1) را نوشت، و هم از روحانیون مسلمان فتوای براه اندازی راه آهن تهران به خراسان را گرفت.
با نگاه به زندگانی این اندیشمندان، از روزگار آخوند زاده تا برآمدن پهلویها می توان دید که ناسیونالیسم ایرانی همزمان با سه دشمن ملت ایران در ستیز بوده است: 1. خودکامگان، 2. بیگانگان (روس و انگلیس) و 3. واپسگرائی دینی. ایرانگرائی یک گفتمان درباری نبود، این گفتمان و این گرایش در دل توده های مردم و در برابر دربار و برای نابودی ساختارها واپسگرای کهن، و به میان کشیدن پای "ملت" به همه پهنه های زندگی سیاسی و اجتماعی مردم ایران پدید آمده بود.

اندیشمندان نسل دوم جنبش روشنگری نیز چنین می اندیشیدند. حتا روزنامه ایرانشهر، که امروزه از آن به نام یک نمونه آشکار "ناسیونالیسم باستانگرا" یاد می شود، به ارزشهای جهان نوین بیش از گفتمان ناسیونالیستی بها می داد. یرواند آبراهامیان در اینباره دست به یک پژوهش آماری زده و می نویسد: «از مجموع 236 مقاله، 73 تا بر اهمیت آموزش عمومی و غیر مذهبی، و 45 تا بر ضرورت بهبود وضع زنان تأکید داشت، حدود 30 مقاله – با عبارات مورد پسند – به توصیف ایران پیش از اسلام اختصاص داشت و 40 مقاله دیگر نیز در باره مسائل تکنولوژی جدید و فلسفه غرب، بویژه آنتی کلِریکالیسم وُلتر، نژادپرستی گوبینو و آثار گوستاو لوبون در باره توده های غیر عقلانی بحث می کرد» (2). بدیگر سخن حتا برای ایرانشهر نیز آموزش همگانی و حقوق زنان نخستین و دومین چالش پیش روی پیشرفت ایرانیان بودند.

آشفتگیهای پدید آمده در پی جنبش مشروطه و هراس پیوسته از دست درازی روس و انگلیس به سرزمین مان زمینه ها را برای برآمدن چهره ای چون رضاشاه آماده کرد. ناسیونالیسم ایرانی که تا به آنروز همیشه در کنار ملت و رودرروی دربار بود، چند پاره شد، گروهی (عشقی و یزدی) به ستیز با خودکامه نو برآمده برخاستند و جان بر سر آرمان خود نهادند، گروهی (بهار) در چهره سردار سپه راهی بخش خود را بازیافتند و به او پیوستند، و دسته ای دیگر (دهخدا) دست از سیاست شستند و به فرهنگ پرداختند. اینچنین، جویبار پاکیزه ایرانگرائی که سودای رسیدن به دریای سربلندی ایران را در سر می پرورد، در میانه راه و پیش از آنکه به رودخانه ای خروشان فراروید، شاخه شاخه شد و به بیراهه افتاد. اگر پیشگامان ناسیونالیسم ایرانی "ناسیون" یا ملت را برتر از هر چیز دیگر می دیدند و می سرودند:

همیشه مالک این ملک ملت است که داد
ســــند بدست فــــریدون قباله دست قباد
به زور بازوی ملــت بود کـز ضحاک
گــــــــرفت داد دل خـــــــلق کـاوه حداد

پهلویها درست همان واژه ای را که ناسیونالیسم ایرانی از دل آن برآمده و بر آن استوار شده بود، بدست فراموشی سپردند، واژه "ملت" را، در نگر ایشان شهروند ایرانی باید خود را پایبند به سه چیز نشان می داد: «خدا – شاه – میهن»، و چه جای شگفتی که در این "سه گانه" شاه پیش از میهن جای می گرفت، آن ناسیونالیسمی که همه چیز را، از گذشته های درخشان و پرشکوه گرفته تا قانون و دادگری و آزادی و سربلندی و برابری زن و مرد برای ملت می خواست، جای خود را به ناسیونالیسم کَژ و کولی داده بود که در آن از "ناسیون" نشانی نبود و همه چیز، حتا میهن، برای شاهی بود که پروای خواسته های ملت را نداشت و خود را پس از خدا برترین فرمانروا می شمرد.

همسنجی سرود "ای ایران" و "سرود شاهنشاهی" بخوبی نشانگر به بیراهه رفتن جنبش ایرانگرائی بروزگار پهلویها است. سال 1312 آتاتورک در نامه ای رضاشاه را برای بازدید از ترکیه به میهمانی خواند. در آئین نامه این بازدید جایی نیز برای نواختن سرود ملی ایران گذاشته بودند و پیرامونیان رضاشاه تازه دریافتند که ایران سرود ملی ندارد. بدستور رضاشاه شاهزاده محمد هاشم میرزا افسر شعر آن را سرود و غلامرضا خان سالار معزز (مین باشیان) آهنگ آنرا ساخت. شاه نیز آنرا دید و پسندید و پس از آنکه "دشمان" را بجای "اجنبی" و "شاهنشه" را بجای "شهنشه" گذاشت، فرمان به نواختن آن داد. این سرود برای نخستین بار در خرداد ماه 1313 در ترکیه نواخته شد. شعر این سرود چنین بود:

شــــــــاهنشه ما زنده بادا / پاید کشور به فَرََّش جاودان
کز پهـــلوی شد ملک ایران / صــد ره بهتر ز عهد باستان
از دشــمنان بودی پریشان / در ســـایه‌اش آسـوده ایران
ایرانیان پیوسته شادان / هــــمواره یزدان / بوَد او را نگهبان


نیازی به گفتن نیست که این سرود هر چیزی می تواند باشد، مگر "ملی"، سرود با واژه شاهنشاه آغاز می شود و "ایران" چهاردهمین واژه آن است و در همانجا نیز این واژه بکار می آید تا شاهکارهای "پهلوی" را برشمارده باشد. سرود با آرزوی اینکه یزدان نگاهبان شاه باشد، پایان می پذیرد.

سرود "ای ایران" نیز درست بمانند ناسیونالیسم ایرانی در زیر سرنیزه دشمنان ایرانزمین سروده شد. نواب صفا در کتاب خاطرات خود گفته حسین گل گلاب، سراینده سرود را آورده است: «وقتي در سال 1323 ايران تحت اشغال متفقين بود. بعدازظهر يکي از روزهاي تابستان در خيابان شاهد حرکات دور از نزاکت بعضي از سربازان خارجي با مردم بودم. از ناراحتي نمي دانستم چه کنم، بي اختيار راه انجمن موسيقي را که تازه تأسيس شده بود، پيش گرفتم. وقتي خالقي مرا ديد گفت: چرا ناراحتي؟ واقعه را برايش تعريف کردم. او گفت ناراحتي تأثيري ندارد بيا کاري کنيم و سرودي بسازيم». همانگونه که پیشتر آوردم، این دو تن از شاگردان کلنل وزیری بودند که خود از پیشروان ناسیونالیسم مردمگرای ایرانی بشمار می رود:

ای ایران ای مرز پرگُـــــــهر / ای خاکت سرچشمهٔ هنر
دور از تو اندیشهٔ بَدان / پاینـده مانی تو جاودان
ای ...
دشمن ار تو سـنگ خاره‌ای من آهنم / جان مــــــن فــدای خـاک پاک میهنم
مهر تو چون، شد پیشه‌ام / دور از تو نیست اندیشه‌ام
در راه تو،
کِی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما


سرود با نام و بنام ایران آغاز می شود، آن را می ستاید و پایندگی آنرا خواهان است. هیچ نشانی از شاه در این سروده نیست. سرود شاهنشاهی به فرمان شاه و برای ستایش او ستوده شد. سرود ای ایران را ولی مردم کوچه و خیابان برای ستایش میهنشان، که بزیر چکمه سربازان بیگانه افتاده بود هنگامی سرودند، که سایه شاهنشاه خودکامه دیگر بر سرشان سنگینی نمی کرد. از همین رو است که تا به امروز هیچ سرود دیگری این چنین در دلهای ایرانیان خانه نکرده است و هیچ سرود دیگری را ایرانیان این چنین از ته دل نمی خوانند.

گروهی بر این سرود خرده می گیرند که چرا در آن نامی از مردم یا ملت ایران نیست. از یاد نباید برد همانگونه که ناسیونالیسم ایرانی یک جنبش ملتگرا بود، واژه "ایران" نیز در آن روزگار پیوندی ناگسستنی با اندریافت همگانی مردم از واژه "ملت" داشت. از دیگر سو همسنجی این سرود با سرود ملی دیگر کشورها نشان می دهد که پیدایش سرود ملی یک رخداد است و نه یک برنامه از پیش توشته شده، نزدیک به همه سرودهای ملی ناگهانی و از دل یک رخداد بدر آمده و بر دل مردمان نشسته اند. "مارسه یز" (1792) سرود ملی فرانسه که نخست برای "ارتش راین" در جنگ برابر اتریش ساخته شده بود و هنگام گشودن پاریس بر زبان هنگ "مارسی" روان شد، چنان آکنده از ستیزه جوئی و فراخوان به خونریزی است، که اندیشمندان فرانسوی بارها خواهان بازنویسی آن شده اند. "دویچلندلید" (1841) که بند نخستش سرود ملی آلمان نازی، و بند سوم آن سرود ملی آلمان فدرال است، با گزاره «آلمان، آلمان، برتر از هر چیزی» آغاز می شود. همچنین "پرچم پر ستاره" (1814) سرود ملی امریکا در ستایش پرچمی است که در جنگهای امریکا - بریتانیا در پی یک بمباران شبانه هنوز برافراشته مانده است.

با نگاهی دادگرانه به رضاشاه و بدور از نفرینها و آفرینهایی که دوستان و دشمنانش پیشکش او می کنند، و بدون نادیده گرفتن این سخن که ایران براستی از فردای سوم اسفند بود که گام به جهان نوین گذاشت، از یاد نباید برد که برداشت رضاشاه و پیرامونیان او از ناسیونالیسم ایرانی آسیبهای ژرفی را گریبانگیر این جنبش پیشرو و مردمی کرد، که تا به امروز نیز دست از سر آن برنداشته اند. همسنجی ایران سال 1299 با ایران 1320 (آغاز و پایان فرمانروائی رضاشاه) نشانگر نو شدن پرشتاب چهره کشورمان است. رضاشاه و در پی او پسرش دست به "نوسازی" ایران زدند، بی آنکه خود "نوگرا" باشند. رضاشاهی که بدنبال رهائی زنان ایرانی بود، خود مردی سه زنه بود (3). پسر او که خود را پرچمدار "تمدن بزرگ" می دانست، در کتابش خود را "نظرکرده امامان" می نامید و داستان رهائی خود از مرگ ناگزیر بدست ابوالفضل العباس را با آب و تاب در کتابش می نوشت (4).
باری رویکرد هر دو پادشاه پهلوی به ناسیونالیسم نیز از همین دست بود. آنها از آنجا که خود نوگرا نبودند، تنها دست به نوسازی چهره ایران زده بودند و نه به نوسازی زیرساختهای فرهنگی آن، و بدینگونه اندیشه واپسگرای اسلامگرایان توانست در زیر چادر نوسازی جامعه ایران همچون آموزش فراگیر همگانی، ساختن دانشگاه، برپائی دادگستری و ... که سنگرهای روحانیان را یک بیک از دست آنان بدر می آورد، به بازسازی و گسترش خویش بپردازد. هنگامی که پایه های تخت پهلوی دوم به لرزه درآمدند، هیچ اندیشه نیرومندی در جامعه نبود که بتواند در برابر توفان ویرانگر اسلامگرایی بایستد، ناسیونالیسم ایرانی که توانسته بود جنبش پرشکوهی چون مشروطه را بیافریند و رهبری کند، بدست شاهان پهلوی به شیر بی یال و دم و اشکمی فروکاسته شده بود، که به تلنگری از پای افتاد و با برآمدن جمهوری اسلامی و دشمنی کورکورانه آن با ایرانگرایی روزبروز ناتوانتر و کم کُنِشتَر شد. پهلوی ها ناسیونالیسم ایرانی را از درونمایه راستین خود تهی کردند و اگرچه دست به نوسازی ایران زدند، ولی هرگز در پی نوسازی اندیشه ایرانی نبودند، نوسازی (مدرنیزاسیون) روزگار پهلویها برخاسته از یک کُنشگری پیوسته بود و ریشه در نوگرایی (مدرنیته) نداشت. همانگونه که برداشت آنان از ناسیونالیزم نیز برداشتی واپسگرایانه بود و دیگر ارزشهای همزاد این ناسیونالیسم چون حقوق بشر، برابری زن و مرد، آزادی و بیش و پیش از هرچیز "ملت" را نادیده می گرفت.

آسیب شناسی ناسیونالیسم ایرانی بروزگار پهلویها خود پرسمان پیچیده و سنگینی است که نوشتاری دیگر و پژوهشی گسترده تر می طلبد. این اندک را در اینجا از آن آوردم که نشان دهم اگر امروز کسی خود را یک ایرانگرا یا ناسیونالیست ایرانی می داند و در گذشته این آب و خاک بدنبال ریشه های این اندیشه می گردد، باید بدنبال همان ارزشهای ژرف انسانی و فرا-زمانی باشد که آخوندزاده ها و طالبوف ها و مستشارالدوله ها و میرزاآقاخان ها بدنبال آنها بودند، بدنبال "حقوق بشر"، "آزادی"، "حقوق زنان" و "برابری انسانها" و بیش و پیش از هرچیزی "سربلندی و آسایش ایرانیان"، و بداند که از نگر آنان ناسیونالیسم تنها یک راه بود، برای رسیدن به این خواسته ها. در جهان امروز هر گونه ناسیونالیسمی که بر حقوق بشر و حقوق شهروندی استوار نشده باشد، جنبشی واپسگرا و آزادی ستیز است.

ناسیونالیسم ایرانی، همانگونه که در بخش "پیوستگی و کیستی ایرانی" آوردم، در راستای سربلندی ایران و پیشرفت آن بسوی جهان نوین، همه نیروی خود را بروی یک واژه گذاشت، بروی "ملت ایران". در همسنجی با کشورهای همسایه خود، می بینیم که "ایران" تنها نام دارای پشتوانه تاریخی پیشامدرن در این بخش از جهان است. برای نمونه در تاریخ هیچگاه کشوری بنام ترکیه هستی نداشته است و واژه "ملت ترک" نیز برخوردار از یک پیشینه تاریخی نیست. تا پیش از سال 1923 در آسیای کوچک، در جایی که امروزه کشور ترکیه جای گرفته است، کشور و یا دولتی بنام "ترکیه" نبوده است و این نام تنها برساخته ترکان جوان و برخاسته از نیاز به نوسازی یک امپراتوری فروپاشیده می بوده است. "عراق" اگرچه نام سرزمینهای جنوبی کشور عراق امروزین بوده است، ولی تا پیش از سال 1932 هرگز یادآور یک دولت یا ملت نمی بوده است. واژه "پاکستان" تا پیش از 1947 نه درونمایه سیاسی داشت و نه سرزمینی، "افغانستان" در جایگاه نام یک کشور، تنها از سال 1919 است که در ادبیات سیاسی جهان به چشم می خورد، تاریخ افغانستان تا پیش از امان الله خان، کمابیش همان تاریخ ایران است. همچنین آذربایجان اگرچه نام یک سرزمین بهم پیوسته در اینسوی ارس بوده است، ولی تا پیش از پیدایش جمهوری آذربایجان بسال 1918 (در سرزمینی که تا آنروز اران و قفقاز نامیده می شد) هرگز برای نامیدن یک کشور، ملت و یا دولت بکار نرفته است. تاریخ جمهوری آذربایجان نیز تا پیش از پیمان ترکمانچای (1813) همان تاریخ ایران است.

"ایران" ولی از سرگذشتی دیگر برخوردار است، بنیانگزاران شاهنشاهی ساسانی، اردشیر بابکان و پسرش شاپور، نزدیک به هزاروهشتسد سال پیش خود را "شاهنشاه ایران و انیران" خواندند و بدینگونه یک سامانه سیاسی (شاهنشاهی) را به یک گستره سرزمینی (ایران) پیوند دادند و اینچنین دو پایه بنیادین پدیده ملت (قدرت سیاسی در درون مرزهای سرزمینی) را پدید آوردند (5). پس اگر یک شهروند ایرانی هزاروهشتسد سال در تاریخ باز پس رود و به مردمان آنروزگار بگوید که از مردمان کشور "ایران" است، کسی از شنیدن این نام در شگفت نخواهد شد. ولی یک شهروند ترکیه یا عراق یا پاکستان باید تنها "سد سال" در گذشته کشورش بازپس رود و سخن از کشور عراق، ترکیه و یا پاکستان براند، تا دریابد که هیچکس نامی از این کشورها نشنیده است (6).

پس کیستی ایرانی یک کیستی برساخته و برآمده از نابودی یک امپراتوری نیست. کیستی ایرانی تا پیش از اسلام یک کیستی کُنشگر و یکی از دو کیستی بنیادین جهان کهن بود، پس از اسلام و تا برآمدن صفویه این کیستی تنها یک آرمان و یک آرزو بود، بگونه ای که سرایندگان و چامه سرایان از آن در درازای نُهسد سال برای نامیدن سرزمینهای آرمانی خود، و برای ارج نهادن بر پادشاهان سرزمینهای ایرانی (هرچند کوچک و خرد، مانند کرپ ارسلان سلجوقی که نظامی در دربار او بوده است) آنان را پادشاه ایران می خواندند. پس از صفویه کیستی ایرانی بار دیگر بالید و پس از زمانی کوتاه و پابپای پسرفت جامعه ایران میدان را برای کیستی شیعی تهی کرد تا در دوره روشنگری بار دیگر برای رهائی ایران و ایرانی با فرهیختگانی چون آخوندزاده و کرمانی و مستشارالدوله و طالبوف به میدان بیاید. در همه این هزاروهشتسد سال، نام ایران هیچگاه از یادها نرفته بود. این همه نشان از ریشه داری کیستی ایرانی دارد، پدیده ای که در میان ملتهای همسایه نمی توان یافت، یک شهروند ترکیه، عراق، پاکستان، افغانستان و افغانستان، تا پیش از آغاز سده بیستم حتا یک چکامه در ستایش کشور خود نخواهد یافت، چرا که این کشورها چه با برداشت کهن و چه با برداشت نوین از واژه کشور یا ملت، همگی تازه در سده بیستم پای به پهنه هستی نهادند.

بیهوده نیست که گراردو نیولی کیستی ایرانی را "یک کیستی پیروزمند" می نامد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. ناظم الاسلام کرمانی در کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان" می نویسد: «چون سبب ترقیات فرانسه و تنزلات ایران را از ملکم پرسید، او چنین گفت: بنیان و اصول نظم فرانسه یک کلمه است [...] و آن یک کلمه [...] کتاب قانون است»
2. "ایران بین دو انقلاب"، یرواند آبراهامیان، برگردان گل محمدی و فتاحی، نشر نی، 1383، برگ 153
3. 1) تاج الملوک دختر تیمورخان آیرملو، 2) قمر الملوک ( توران) نوه مهدي قلي خان مجد الدوله، 3) عصمت الملوک دختر غلامعلي مجلل الدوله دولتشاهي.
4. «ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب، حضرت ابوالفضل علیه السلام فرزند برومند علی علیه السلام ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت» "مأموریت برای وطنم" ج 6، ب. 87 ـ 89.
محمد رضاشاه گویا فراموش کرده بود ابوالفضل همان کسی است که شیعیان "به دو دست بریده اش" سوگند یاد می کنند!
5. من، پرستنده مزدا خدایگان شاپور، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، پسر پرستنده مزدا خدایگان اردشیر، شاهنشاه ایران و انیران که نژاد از ایزدان دارد، نَوه خدایگان بابک شاه، فرمانروای ایرانشهر هستم.
An, mazdēsn bay šābuhr, šāhān šāh ērān ud anērān kē čihr az Yazdān, pus mazdēsn bay Ardašīr, šāhān šāh Ērān, kē čihr az Yazdān, nab bay Pābag šāh, ērānšāhr xwadāy hem.
همچنین بنگرید به دانشنامه ایرانیکا، بخش "ایرانشهر"
6. برای کوتاهی سخن از کشورهایی چون ترکمنستان و قرقیزستان و قطر و کویت و امارات متحده عربی و عمان در می گذرم.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و چهار


34. بازسازی کیستی ایرانی - چهار

نه تنها نگاه به تاریخ، که نگاه به جهان همزمان نیز در سرزمین ما بویژه هنگامی که به گذشته های نه چندان دور می نگریم، اشک بر چشم آدمی می آورد. فتحعلی شاه قاجار، که پادشاه کشوری پهناور (نزدیک به دوبرابر ایران کنونی) است و جاینشین کسانی چون نادر شاه افشار و شاه عباس بزرگ، در نامه ای به فرستاده خود در استانبول جهان را چنین می بیند:

« فرنگستان عبارت از چند ایل است؟ آیا شهر نشینند یا چادر نشین و آیا خوانین و سرکردگان ایشان کیانند؟ [...] آیا این که می گویند [مردم انگلستان]در جزیره ای ساکنند و ییلاق و قشلاق ندارند و قوت غالبشان ماهی است راست است یا نه، اگر راست باشد چطور می شود در یک جزیره بنشینند و هندوستان را فتح کنند؟ [...] صرف مساعی و اقدام بنما و نیک بفهم که در میان انگلستان و لندن چه نسبت است؟ آیا لندن جزوی از انگلستان است یا انگلستان جزوی از لندن؟ [...] به علم یقین تحقیق کن که کمپانی هند شرقی که این همه مورد بحث و گفتگو است با انگلستان چه رابطه ای دارد. آیا بنا به شهر اقوال عبارت است از یک پیرزن و بابا علی و [یا به] قول بعضهم مرکب از چند پیرزن؟»

بی گمان اگر این شاه بی خرد - که از چادر ایل بیکباره بر تخت شاهی جَسته بود - جهان پیرامون خود را بهتر می شناخت، هرگز تن به جنگی نابخردانه با یکی از بزرگترین ارتشهای آنروز جهان نمی داد. همین نگاه واپسمانده به تاریخ و جهان بود که شاهان قاجار را وا می داشت دست به نابودی مرده ریگ شاهان پیشین بگشایند. آغا محمدخان قاجار نه تنها استخوانهای کریمخان زند را از شیراز به تهران آورد و در جایی که گماشتگانش با کفش می ایستادند بزیر خاک کرد تا او را پس از مرگ نیز خوار کرده باشد، که فرمان داد تالار تخت کریمخان را برکَنند و به تهران آورند و در تالار تخت مرمر کار گذارند (1). این شاهان که بنا بر خوی قبیله ای خود ارزش و جایگاه سازه های باستانی را نمی شناختند، گاه فرمان به تراشیدن سنگنبشته بر دیوار کاخ تچر در تخت جمشید می دادند (ناصرالدین شاه)، گاه به سراغ طاق بستان می رفتند و پیکر خود را بر سنگ می تراشانیدند (فتحعلی شاه)، و گاه نگارگریهای کاخ عالی قاپو و چهلستون در اصفهان را نابود می کردند. عارف قزوینی بر آن است قاجاریان برای آنکه نام خاندان زند را از یاد مردم ببرند، یکی از آوازهای دستگاه شور را که تا آنزمان به نام "بیات زند" شناخته می شد، "بیات ترک" خواندند.

ویرانگری فرهنگ گذشته ایران در جمهوری اسلامی شتاب بیشتری بخود گرفت. بخش بزرگی از مینیاتورهای عالی قاپو و کاخ چهل ستون و همچنین ساختمان میانی باغ فین کاشان از آنجا که با ارزشهای دینی سازگار نبودند (برای نمونه زنانی که بخشی از تن آنان برهنه بود) تراشیده شدند. در همینجا می توان دریافت چرا سازه های باستانی در اروپا که تاریخ آن کوتاهتر و فرهنگ باستانی آن پَستتر از فرهنگ ما است، دست نخورده تر و پابرجاتر مانده اند. برای نمونه نگارگریهای خانه ای در شهر پُمپِی، که زنان و مردان را به هنگام همخوابگی نشان می دهند، هیچگاه نابود نشدند، با آنکه این شهر بسال 1760 از زیر خاک بدر آمد. اروپائیان از آنجایی که این سازه ها را بخشی از گذشته خود می دانستند، بجز در دوره ای که آئین مسیح بزور در این قاره گسترانده می شد (2) دست به نابودی آنها نگشادند. در ایران ولی ما پس از ساسانیان همیشه با خاندانهایی سروکار داشته ایم که از بیرون به این سرزمین آمده بودند و در آغاز کارشان خود را با گذشته این آب و خاک بیگانه می یافتند. (باید در همینجا یادآور شوم که این بیگانگی تنها به یکی-دو نسل نخست بازمی گردد و بازماندگان آنان دیگر مردم بومی این آب و خاک بشمار می آمدند، چنانکه غزنویان ایرانی بدست سلجوقیان نوآمده، سلجوقیان ایرانی بدست خوارزمشاهیان نوآمده و خوارزمشاهیان ایرانی بدست مغولان برافتادند. نیاکان "همه" قومهای ایرانی از سه هزار سال پیش تا کنون به این سرزمین کوچیده اند و امروزه و از نگرگاه حق شهروندی هیچکس نمی تواند خود را میزبان و دیگران را کوچنده و میهمان بخواند. کسی که این سخن ساده را درنیافته باشد، حقوق بشر و حقوق شهروندی را نیز درنیافته است).

آنچه که کیستی ما را در درازنای تاریخ پس از اسلام دچار آسیبهای ژرف کرده است، همانا ستیز آشتی ناپذیر اسلام و مسلمانان با هنرهای ملی ما بوده است. همانگونه که پیشتر آوردم، از دیدگاه مسلمانان نه تنها موسیقی، رقص، نگارگری و تندیس سازی در رویاروئی با فرمان الله جای می گیرند، که قرآن در سوره الشعراء سرایندگان (اَلشُعَراء) را نیز نکوهش می کند. ترس از گناه هرگز به هنرهای ملی ما میدانی برای خودنمائی نداد. هنرمند گرامی و استاد بی همتای رقص ایرانی شاهرخ مشکین قلم در اینباره می گوید:
«ما رابطه نگارشی در کشورمان نداریم، می نمی دانم مردم سد سال پیش چگونه می رقصیده اند. کافیست که یک نسل سوخته در میان ما باشد، مثل انقلاب اسلامی، این کفایت می کند که تمام آثار گذشتگانمان فراموش بشوند». سخنی که در باره همه رشته های دیگر هنری نیز درست است. با این همه نباید از بازسازی این کیستی در همه زمینه های آن ناامید شد. یکی از نمادهای فرهنگ و کیستی ملی ما که در گذر تاریخ بیشترین آسیبها را از اسلام دیده است، هنر پُرارج موسیقی است. همانگونه که می دانیم، مسلمانان نه تنها نواختن موسیقی، که گوش دادن به آن را نیز گناه می دانند. گواه زنده این ستیزه جوئی اسلام و مسلمانان رفتار طالبان در افغانستان و جمهوری اسلامی در ایران است. همانگونه که پیشتر آوردم، در سالهای سیاه دهه شصت، سازهای بسیاری خُرد و نابود شدند و نوازندگان بسیاری تنها از آنرو که سازی در خانه خود داشتند به زندان رفتند. در جهانی که بسیاری از دستآوردهای فرهنگی ما را "عربی" می خواند و چهره های درخشان تاریخی ما چون ابن سینا و رازی و مولانا و خوارزمی و رازی و ... را یا "ترک" و یا "عرب"، جای شگفتی نیست که موسیقی ما نیز از سوی بسیاری از اروپائیان موسیقی عربی خوانده شود. آیا براستی آنگونه که قبیله گرایان می گویند ما موسیقی خود را از ترکان و عربان گرفته و بر آن رنگ ایرانی زده ایم، یا آنان خود بر سر خوان گسترده فرهنگ ما نشسته و از آن دانه برچیده اند؟

شاهرخ مشکین قلم می گوید: «می توانیم از یک راه دیگر دور بزنیم و تأثیری را که رقص ایرانی بروی فرهنگهای همسایه گذاشته است ببینیم، مثلا در چین، در ختن آثار بسیاری از رقص ایرانی دوره ساسانیان بجامانده است [...] مثلا رقص کَتَک هند تحت تأثیر اولین مهاجرت پارسیها بوده به هند، و خود هندیها که زبانشان فارسی نیست، معنی اسامی مودراها را نمی فهمند، وقتی که معلم درس می دهد و می گوید "پاروانَه" اکثر شاگردان آن مودرا را اشتباه می گیرند، در صورتی که منی که فارسی زبان هستم، برایم حفظ کردن این مودرا خیلی راحت است، برای اینکه شبیه یک "پروانه" است». در زمینه موسیقی نیز می توان با بهره گیری از دانش واژه شناسی ریشه های ایرانی موسیقی همسایگان ترک و عربمان را باز یافت. همانگونه که پیشتر آوردم، موسیقی ایرانی از یک ساختار دستگاهی برخوردار است. نام این دستگاهها و آوازها چنین است:

هفت دستگاه 1. ماهور، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چهارگاه، 5. نوا، 6. همایون، 7. راست پنجگاه،
و شش آواز 1. بیات کُرد، 2. دشتی، 3. بیات ترک (زند)، 4. ابوعطا، 5. افشاری، 6. بیات اصفهان

از آنجا که هم آذربایجان و هم اران و قفقاز همیشه بخشی از جغرافیای فرهنگی ایرانزمین بوده اند، جای شگفتی نیست که نامهای دستگاهها یا "موقامات" موسیقی آذربایجانی (جمهوری آذربایجان) به گونه زیر باشند:

اساس موقاملار: 1. راست، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چاهارگاه، 5.بیاتی شیراز، 6. شؤشتر، 7. هؤمایون،
کؤمَکچی موقاملار: 1. شاهناز، 2. سارَنج، 3 نؤ چاهارگاه. (3)

موسیقی عربی نیز که یک موسیقی مقامی است، ساختاری نزدیک به ساختار دستگاهی موسیقی ایرانی دارد، بدینگونه که در اینجا "اجناس" جای دستگاهها و "مقامات" جای گوشه ها را گرفته اند. از آن گذشته سازهایی چون تار، سنتور، نی، کمانچه (عربها ویلن را نیز کمنجه می نامند)، چنگ، زنگ، رباب و تنبور یا با نام ایرانی خود و یا با عربی شده همان نام در کشورهای عربی نواخته می شوند. نام اجناس موسیقی عربی چنین است:

1. عجم، 2. سیکاه، 3. بیاتی، 4. نهاوند، 5 راست، 6. حجاز، 7. صبا، 8. کُرد، 9. نَوااَثر.

همانگونه که می بینیم، برای بازشناسی ریشه های ایرانی این "اجناس" نیازی به دانش زبانشناسی نیست. سیکاه همان سه گاه است، عجم نامی است که عربان بر ایرانیان نهاده بودند، نوا اثر برگرفته از دستگاه "نوا"ی ایرانی است و نهاوند و راست و کُرد نیز خود گویای کیستی خویشند. بررسی مقامات موسیقی عربی از این نیز گویاتر است، برای نمونه:

اثر کُرد، بسته نیکار (بسته نگار)، بیاتی شوری (بیات شور)، فرح افزا، جیهارکاه (چهارگاه)، کُرد، ماهور، نهاوند، نیروز (نیریز یا نوروز)، نوا، راست، شهناز، شوق افزا، سیکاه (سه گاه)، سوزی دیل (سوز دل)، سوزناک، یکاه (یک گاه). این اجناس و مقامات کمابیش در سرتاسر جهان عرب از یمن گرفته تا تونس نواخته می شوند.

همسایه دیگر ما کشور ترکیه است که موسیقی مقامی آن برگرفته از موسیقی ایرانی است (4). گذشته از سازهایی چون کمان، کمانچه، تنبور و ساز (باقلاماساز)، گزیده ای از نامهای مقامات (مِکاملار) موسیقی هنری ترکیه نشانگر ریشه های دیرین این موسیقی است:

کؤردی، اَرَزبار (ارَسبار؟)، آشک افزا (عشق افزا)، بسته ایصفاهان، بسته نیگار، بؤزؤرگ (بزرگ)، چارگاه، اِوج آرا، اِوج مایه، فرح فزا، فرحناک، گردانیه، حیجاز-هؤمایون (حجاز همایون)، حوزی (خوزی؟)، ایصفاهان، ماهور، نوا، نیهاونت (نهاوند)، نیشابورک، نؤهؤفت (نهفت)، پنجگاه، راست، سازکار، سه گاه، سیپیهر (سپهر)، سوزی دیل (سوز دل)، سوزی دیل آرا (سوز دلآرا)، سوزناک، شهناز، یگاه (یک گاه)، زاویل (زابل). (5)

برای نشان دادن جایگاه هنر در کیستی ملی در اینجا نگاهی خواهم داشت به چهارمین نوزائی کیستی ایرانی که با جنبش روشنگری بروزگار ناصرالدین شاه قاجار آغاز شد و به مشروطه انجامید. همپا و همزمان با نوزائی ملی و برآمدن میهنگرایی در میان اندیشمندان دوره روشنگری، هنرهای ملی ما چون شعر و موسیقی و نگارگری نیز دچار دیگرگونی می شدند. در نگارگری چهره تابناکی چون کمال الملک پدید آمد. در زمینه شعر، سرایندگان خسته و دلزده از ستایش هزارباره گل و پروانه و بلبل اندک اندک به چالشهای پیش روی انسان نوین ایرانی می پرداختند، به خودکامگی، بیدادگری، واپسماندگی، نادانی، ناآگاهی، نبود آزادی و ارزشهای جهان نوین و بیش و پیش از هرچیز به نبود قانون و داد. شعر پارسی از آسمان و جهان فرا-پندارین، به زمین آمده و در میان آدمیان می زیست. در سروده های این دوره کمتر نشانی از آن رازونیازهای کهن می بینیم. قره العین می سرود:

دیگــر ننشیـند شیخ، بر مسند تزویر
دیگــر نشــود مســجد، دکـّان تقـدس
آزاد شـود دهـر ز اوهـام و خرافات
آسوده شود خلق ز تخییل و توَسوُس
محـکوم شــود ظلم ببازوی مساوات
مـعدوم شــود جـهل ز نیروی تفَرُّس

میرزا آقاخان کرمانی دلزدگی خود را از سروده های "سعدی وار" همزمانانش آشکارا باز می گفت و خود در سروده هایش برای نخستین بار در تاریخ ادبیات ایران سخن از "حقوق بشر" می راند. پژوهشگر گرانمایه دکتر ماشاالله آجودانی در کتاب پرارج خود "یا مرگ یا تجدد" با استادی روند این دگرگونی را نشان داده است و من با آوردن چند نمونه کوتاه، خوانندگان کنجکاو را به خواندن این کتاب ارزشمند فرامی خوانم. نوزائی هنری و بازسازی کیستی ملی دو نوزاد همزمان بودند. شعر پارسی که پابپای آشفتگی فرهنگی دست کم سه سده درجا زده بود، اکنون پوست می انداخت و نوجوان می شد. سرایندگان، زبان مردم شده بودند، ایرج میرزا با زبان شوخ و گزنده اش بُنمایه های اندیشه واپسگرای ایرانیان را به ریشخند می گرفت و هم در سروده ای بنام "بر سَردَر کاروانسرائی" و هم در "عارفنامه" بی پروا و پرده دَرانه به پندارهای نادرست جامعه ایران می تاخت. فرخی یزدی دمی از سرودن در باره تهی دستان و رنجبران باز نمی ماند و می نگاشت:

به روزگار قـیامت بــپا شــود آنروز
کنند رنـــجبران چـون قــــیام آزادی

اندک اندک کار نو آوری به ترانه سازی و تصنیف سرائی نیز باز شد. عارف قزوینی، که او را باید بزرگترین ترانه سرای ایران بشمار آورد، می نویسد: «نه تنها فراموشم نخواهد شد، بلکه معاصرین دوره انقلاب نیز هیچ وقت از خاطر دور نخواهند داشت که وقتی من شروع به ساختن تصنیف و سرودهای ملی و وطنی کردم مردم خیال می کردند تصنیف برای جـ... [روسپی] دربار یا برای "ببری خان" گربه شاه شهید است». عارف قزوینی در ترانه جاودانه خود "از خون جوانان وطن" می سرود:

خــــوابند وکیلان و خـــرابند وزیـران
بردند به سـرقت همه سیم و زر ایران
مـــا را مگذارند به یـــک خانه ویران
یا رب بســـــتان داد فقیران ز امیــران

کمتر تصنیف و ترانه ماندگاری از این دوره را می توان یافت که به چالشهای جامعه ایران و نیازهای مردم نپرداخته باشد و چه جای شگفتی که در کشاکش این نوزائی واژه ورجاوند "آزادی" با بسآمدی بسیار گوش جان را می نوازد. از دیگر نمونه های زیبای این سروده ها تصنیف جاودانه "مرغ سحر" است، که ملک الشعرای بهار شعر آنرا سروده و مرتضا نی داوود آهنگ آنرا ساخته است (6). میرزاده عشقی دیگر شاعر آزادیخواه که در سروده های میهن پرستانه خود همیشه سوی درماندگان و سرکوب شدگان را می گرفت، گامی فراتر رفت و پس از دیدار از ویرانه های تیسفون برای نخستین بار در تاریخ موسیقی ایران دست به ساختن اپرای (یا آنگونه که خود می گفت نمایش آهنگین) "رستاخیز شهریاران ایران" زد. اُپرا که در اروپا یک هنر درباری بود، در ایران برای نخستین بار در چهره هنری مردمی در رویارویی با دربار بروی صحنه رفت.

در زمینه موسیقی چهره های درخشانی یکی پس از دیگری پدید آمدند؛ آقا علی اکبر، آقا غلامحسین، میرزا عبدالله، آقا حسینقلی، حبیب سماعی، درویش خان، صبا و ... . همچنین فنآوری ساختن سازها دچار پیشرفت و دگرگونی شد. استاد بی چون این رشته یحیا پسر خاچیک و برادرزاده هامبارسون (هر دو از استادان بنام تارساز) بود، که تا به امروز نیز کسی به پایه او نرسیده است. با این همه جهش موسیقی ایرانی بسوی جهان نوین با شادروان کلنل علینقی وزیری آغاز شد. وزیری که یک افسر خُرد قزاق بود، در بیست سالگی به مشروطه خواهان پیوست و در تهران پنهان شد و به گردآوری تفنگ و فشنگ پرداخت و به هنگام گشوده شدن تهران بدست مجاهدین از درون به یاری آنان شتافت. او نه تنها موسیقی ایرانی را از کنج پستوها و آغوش مُطربکان بیرون کشید، که خود در این رشته هنری براه نوینی رفت و بنیانگزار موسیقی سنتی ایرانی، بدانگونه که امروزه آنرا می شناسیم، شد. از آنجا که جایگاه کلنل وزیری در بازسازی کیستی ایرانی و نوزائی چهارم ما تا کنون نهفت و پنهان مانده است، در اینجا اندیشه های او را از زبان خودش بازنویسی می کنم، تا دانسته شود جایگاه هنرهای ملی و بویژه موسیقی در کیستی ملی چیست. وزیری در کنفرانسی که روز هفدهم تیرماه 1304 در تهران برگزار شد می گوید:
«آن زمان گذشته که صنعت [هنر] بوسیله سلاطین و بزرگان و نجبای قوم تشویق می شد. امروز در عالم کم کم موضوع سلطنت و اشرافیت از میان رفته. قوای مهمه بدست جمعیت و ملت افتاده و مدارس است که توده را تربیت می کند و از صنعتگران [هنرمندان] پشتیبانی می نماید. بزرگی و اهمیت صنعت [هنر]، موجد بزرگی و عظمت ملت است. ملتی که در بقای صنایع [هنرهای] خود نکوشد، در بقای ملیت خود سستی کرده است. برای این بود که گفتم مدرسه ما [مدرسه موسیقی ملی] یکی از گنجینه های احساسات دقیق ملی است، زیرا این مدرسه موزه ای است از یادگارهای ذوقی ملت، که در قرون متمادی ظاهر گشته است» ... «می گویند فلان کس موسیقی ایران را از بین می برد! بفرمائید ببینم کدام موسیقی را؟ اگر مقصودتان موسیقی مجالس کیف است، که این خود خدمتی است! چه کتبی یا چه قواعدی داشته ایم که من از بین برده ام؟ [...] معمولا آوازخوان ما اینطور شروع می کند: آی های وای دلم های جانم دل دله دلی امان خدا رسوا دلم! شنیدم یکی از منتقدین در شبی که اشعار فردوسی را با ساز خواندم، در موقعی که به رَجز رستم در جواب خشم کاووس شاه رسیدم، گفته بود: "من بکلی وحشت کردم، نزدیک بود فلان کس گرز رستم را توی سرم بزند" از این تعریف معلوم می شود که خوب از عهده برآمدم زیرا مفهوم رجز جز این نیست». (7)

وزیری که در دامان بی بی خانم استرآبادی، بنیانگزار نخستین دبستان دخترانه در تاریخ ایران و نویسنده کتاب ارزشمند "معایب الرجال" پرورش یافته بود (8)، از پیشگامان آموزش رَوشمند موسیقی به بانوان نیز بشمار می رود. او که در همه پهنه های زندگی اش افسری سرافراز و گردنکش بود، سرانجام با سرپیچی از فرمان شاه خودکامه پهلوی، بسال 1313 خود را خانه نشین کرد. کلنل آزادیخواه بسال 1330 "سمفونی نفت" را در پشتیبانی از جنبش ملی شدن نفت سرود. در اینباره می نویسد: «اين قطعات را اگر توفيق افتد و عمر باشد خيال دارم خود اجرا نمايم در تحت عنوان کلي "رشد ملي ايران" تقديم مبارزان رشيد خلق ايران کنم».

اکنون و با شناختن روند نوسازی و نوگرائی در شعر و موسیقی ایرانی از روزگار قره العین تا به زمانه وزیری و آشنایی با اندیشه ها و ویژگیهای او ، می توان دریافت که سرود بی همتای "ای ایران، ای مرز پر گُهر" چگونه پدید آمده است. چکامه این سرود را حسین گل گلاب، یکی از شاگردان وزیری سروده و آهنگش را روح الله خالقی، یکی دیگر از شاگردان او ساخته است. اگر ایرانیان آزاده از دانشجویان گرفته تا زنان برابری خواه و کارگران، امروزه در هر بزنگاهی برای نشان دادن آزادگی خویش سرود ای ایران را سرمی دهند، کارشان چیزی نیست، جز بازگوئی همه آن آرزوهایی که در یکسد و پنجاه سال گذشته بروی هم انباشته شده اند:

"ای ایران" چکامه آزادگی ما، و چکیده همه آرمانهای این ملت است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. "تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه"، عبدالله مستوفی، ج. یک، برگ 15
2. پس از آنکه کنستانتین بسال 312 در نبرد "پُل میل-وی" واکهای نخست نام مسیح را نشان جنگی خود کرد، پیروان این دین از نهانگاههای خود بدر آمدند و پس از سیسد سال سرکوب و کشتار، آغاز به گسترش دین خود کردند. اینکار که نخست در آرامش و با گفتگو انجام می گرفت، رفته رفته رنگ و بوی ستیزه جویی بخود گرفت. در همین دوره بود که سازه های باستانی پیش-مسیحی یا نابود شدند و یا مصالح بکار رفته در آنها برای ساختن کلیساها و نیایشگاههای مسیحی بکار رفتند.
3. "آذربایجان خالق موسیقیسینین اساسلاری" (بنیانهای موسیقی مردمی آذربایجان)، اؤزیر حاجی بیگف.
4. گفتنی است که این همسنجی تنها به موسیقی شهری باز می گردد، برای نمونه در آذربایجان موسیقی روستایی که بنام موسیقی "عاشیقلار" شناخته می شود، راهی دیگر پیموده است. محمد امین رسولزاده در کتابهای خود به این دو گونه موسیقی پرداخته است.
5. یک موسیقی دیگر که ریشه در موسیقی سرزمین ما دارد، موسیقی شمال هند (هیندوستانی) است، که بروزگار فرمانروائی بابریان بیش از پیش رنگ و بوی ایرانی گرفت. اگرچه نامهای دستگاههای ایرانی یکسر پارسی است، ولی در میان گوشه ها به نامهای عربی نیز برخورد می کنیم. از آنجا که ایران نزدیک به هزار و سیسد سال زیر فرمانروائی خاندانهای عرب و ترکزبان بوده است، این پدیده به سادگی دریافتنی است. ولی در این هزار و سیسد سال خاندانهای پارسی زبان هرگز در سرزمینهای عربی و ترکی فرمانروائی نکرده بودند، بویژه اینکه کشوری مانند تونس هزاران فرسنگ از پهنه فرهنگی ایرانزمین بدور بوده است.
6. در جاودانگی و فَرا-زمانگی این ترانه همین بس که هم امروز نیز گروههای برجسته موسیقی سنتی آنرا در پایان برنامه به درخواست شنوندگان بازخوانی می کنند.
7. سرگذشت موسیقی ایران، روح الله خالقی، بخش دوم، برگ 193
8. پدر وزیری افسر جوانی از مردمان قفقاز بنام موساخان وزیراُف بود، که به تهران کوچیده بود. بی بی خانم که در آن هنگام در دربار به سر می برد، او را دید و آن دو دل بیکدیگر باختند و پس از گریز بی بی خانم از خانه، به همسری یکدیگر درآمدند. وزیری بدینگونه در خانواده ای آزادیخواه و پایبند به برابری زن و مرد بالید. بی بی خانم که از فرهیخته ترین زنان تاریخ ما بشمار می رود، گذشته از کتاب "معایب الرجال" جستارهای فراوانی نیز در روزنامه های حبل المتین و ترقی و مجلس به چاپ رسانید.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

پائیز آرمانخواهان

با اینانا به تماشای فیلم کمپلکس بادر-ماینهوف رفته ایم. دیدن پوسترهای تبلیغاتی فیلم مرا به دنیای کودکی ام در شهر کوچکی در دامنه کوههای سر به آسمان کشیده آذربایجان پرتاب می کند. به روزهایی که پدر با روزنامه ای در زیر بغل به خانه می آمد و آرام در گوشه ای به خواندن آن سرگرم می شد و من با کنجکاوی کودکانه ام ورقهای بر زمین افتاده را نگاه می کردم و نامها را می خواندم و سر در نمی آوردم. عصر که می شد پدرم مرا با خودش به مغازه لوازم یدکی یکی از دوستانش می برد و همانطور که با آنها در باره نوشته های روزنامه بحث می کرد، من غرقه در بازی کودکانه ام اینجا و آنجای حرفهایشان چیزهایی را که در روزنامه خوانده بودم دوباره می شنیدم.

نیمه اول دهه پنجاه بود، چریکهای فدائی خلق از سیاهکل گذشته بودند و مجاهدین خلق نخستین شهدایشان را قربانی خدا و خلق قهرمان ایران کرده بودند. از انبوه خاله زادگان و دائی زادگان من، شاید از هر خانواده ای یکی، دستگیر شده بود. در ایران پس از کودتا دوران تازه ای آغاز شده بود که بی شباهت با آنچه که در روزنامه ها در باره گروه بادر-ماینهوف می خواندیم نبود. دزدی مسلحانه از بانکها، ترور مستشاران آمریکایی و بمبگذاری در دفتر شرکتهای امپریالیستی.

خبر گروگانگیری هانس مارتین شله یر را در تهران خواندم. در همان سالهایی که روزی هنگام بازگشت از مدرسه صدای تیراندازی شنیدم و پاسبانها جلوی ورود من و چند نفر دیگر به آن کوچه پهن پر درخت را گرفتند و گفتند که چند خرابکار را به تله انداخته اند، پدر هنوز داستان بادر-ماینهوف را دنبال می کرد. من از دور مأمورین ساواک را و به تله افتادگان را می دیدم و آتش دهانه هفت تیرهایشان را، و صدای رگبار مسلسلها را می شنیدم و می دانستم که آنها خرابکار نیستند، شاید پسر دائی یا دختر خاله خود من بودند، همانها که زندگی آسوده را رها کرده بودند و می خواستند به پای همه بچه های پابرهنه کفش کنند و بر تن همه برهنه ها لباس بپوشانند، همانها که روزهای عید بجای پول، کتابهای صمد بهرنگی برایم می آوردند، همان کتابهایی که قهرمانشان آرزو می کرد مسلسل پشت شیشه از آن او باشد؛

آرمانخواهی در همان سالها در درون من جوانه زد و در همان جهان کودکی ام شیفته همه چریکها و پارتیزانهای جهان شدم، چریکهایی که پسردائی یا دخترخاله کسی بودند و زندگی آسوده خود را رها می کردند و شب و روز را با اندیشه پابرهنگان بسر می کردند و برای پسرهمه یا خاله شان کتابهای صمد بهرنگی می بردند.

فیلم شروع می شود، صحنه های خشونت پلیس و مزدوران ساواک تکاندهنده اند و کارگردان بخوبی از عهده نمایش این آمیزه خشونت و حماقت برآمده است. در حالی که چهره اولریکه ماینهوف و آرمانگرائی روشنفکرانه او بخوبی نشان داده شده است، کارگردان در باره آندرآس بادر پا را از جاده انصاف و دادگری بیرون می گذارد. بادر در صحنه رانندگی در اتوبان دیگر یک شورشی آرمانخواه نیست، او یک گانگستر ماجراجو است که جنون سرعت و عشق اسلحه دارد. کارگردان اگرچه گام بگام چهره آرمانگرائی دهه هفتاد اروپا را ترسیم می کند و خوب و بد آنرا نشان می دهد، ولی گویا بشدت پروای آنرا دارد که مبادا از تروریستهای دیروز برای نسل بی انگیزه امروزی که جز کامجوئی هر چه بیشتر فکری در سر ندارد، الگو و سرمشقی بسازد. برای همین است که این شورشیان دست از جان شسته بناگاه در اردوگاههای فلسطینی زیر همه قاعده ها و قانونهای زندگی چریکی می زنند و هم در خوابگاه مختلط می خوابند و هم در برابر نگاههای تشنه جنگجویان عرب برهنه می شوند. کارگردان در اینجا هم از بادر چهره یک لمپن را بنمایش می گذارد، هنگامی که او فرمانده فلسطینی را "شترچران" خطاب می کند.

فیلم رفته رفته به پایان می رسد، من بیاد روزنامه پدر می افتم و بیاد خود که خیلی زود به جستجوی پسردائیها و دخترخاله های گمشده ام رفتم، و بیاد اینکه از آنهمه شور و شیفتگی و دست از جان شستگی نسل ما هیچ نشانی بجا نمانده است. عقده بادر-ماینهوف، عقده همه آرمانخواهان جهان است. سرگذشت کسانی که بدنبال رهائی انسان و گسستن بندهای او بودند، ولی زنجیرهای سنگین تفکر ایدئولوژیک و یکسونگر خود را نمی دیدند. کسانی که با ساده سازیهای گاه کودکانه جهان را به خوب مطلق و بد مطلق بخش کرده بودند و گمان می کردند که راه صلح از لوله تفنگ می گذرد و راه آسایش از شراره های آتش شورش. کمپلکس بادر-ماینهوف سرگذشت تلخ نسلی است که تا مغز استخوان آرمانخواه و از سرتا بپا یکسونگر و ساده اندیش بود. نسلی که با افکندن خود به درون زندان تنگ و تار ایدئولوژی می خواست آزادی را برای جامعه خود به ارمغان بیاورد،
نسلی که اگرچه پیش از آغاز نبرد شکست خورده بود، ولی هیچگاه دستهایش را به نشانه تسلیم بالا نبرد.

با اینانا دست در دست و بی آنکه حرفی بزنیم و یا در چشم هم نگاه کنیم از پله های ایستگاه مترو پائین می رویم، روی سکو می ایستیم، بی اراده سر بر شانه هم می گذاریم وبی صدا اشک می ریزیم و در هر تکان شانه هایمان بغص فروخورده آرمانخواهی معصومانه ای که به تاریخ پیوسته است، چکه چکه در هوای سر پائیز فرومی ریزد و گم می شود.

صدای سوت قطار بلند می شود، باد سرد و سوزنده ای صورتمان را می خراشد، اکتبر فرارسیده و خزان سردی در راه است.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و سه


33. بازسازی کیستی ایرانی - سه

پرداختن به نوشته های ناصر پورپیرار نباید این پندار نادرست را برانگیزد که انگاشتهای او درخور کندوکاو دانشگاهی و برخورد آکادمیک هستند. بیش از هر چیز این برخورد دسته ای از هویت طلبان با پنداربافیهای او است که مرا به پرداختن به نوشته های انبوه او وامی دارد. اگر بنیادگرای ستیزه جو و ایران ستیز نشانداری چون عباس سلیمی نمین (رئیس دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران و سردبیر پیشین کیهان هوائی) پنداشته های پورپیرار را در تلویزیون بازگو می کند و یا دکتر (!) حسن عباسی که خود را "رئیس مرکز دکترینال امنیت بدون مرز" (اندیشکده یقین) می خواند و تئوری "دفاع نامتقارن" (ترورهای گسترده انتحاری برای رویارویی با امریکا و اسرائیل) را ساخته و پرداخته است، برای دانشجویان افسانه "پوریم" را بازگو می کند، چندان جای شگفتی نیست، که گفته اند کبوتر با کبوتر باز با باز!

همچنین اگر قبیله گرایان ناآگاه از گردش جهان و نویسندگان جویای نام هویت طلب نوشته های خود را با گفتاوردهایی از ناصر پورپیرار اذین می بندند، نمی توان بر ایشان خرده گرفت، چرا که آنان نیز سالها است که با "تاریخ هفت هزار ساله ترکان" و ترک خواندن بابک خرمدین و همه چهره های سرشناس ایران و شوخی های دیگری از این دست، سرگرم بخت آزمائی در رشته "تاریخسازی" هستند. آنچه مایی شگفتی ژرف می شود، همانا رویکرد گروهی از اندیشورزان جنبش هویت طلبی است که هم سرد و گرم روزگار را چشیده اند و هم خود در یکی از دانشگاههای اروپایی/امریکایی دست بکار پژوهش آکادمیک بوده اند و باید پنداشت که ویژگیهای یک پژوهش دانشگاهی را بشناسند. برای نمونه هنگامی که کسی مانند دکتر صدرالاشرافی در نوشتاری بنام "ایران و مسائل ایران" (1) جا و بیجا از نوشته های ناصر پورپیرار یاری می جوید، یا هنگامی که دکتر اصغرزاده در باکو تودِی می نویسد: «کتابها و تحقیقات ناصر پورپیرار اجازه نشر نمی یابند تنها به خاطر اینکه آنها تاریخ آریا و فارس محورانه ایران را زیر سؤال می برند و قویا و با دلایل کافی ماهیت افسانه ای، مبهم و غیرواقعی و نادرست آنرا افشا می کنند» (2) و یا دکتر رضا براهنی در گفتگویی با احمد اوبالی در "گؤن آز تی وی" از پورپیرار بنام یک "مورخ دگراندیش" یاد می کند (3)، آنگاه آدمی در هراس می شود که اگر بر چشم دانایان و "دکتر"ان این کشور می توان چنین خاک پاشید، به روز مردم کوچه و خیابان چه خواهد رفت؟ من هنوز هم چشم امید بر اندیشمندان جنبش هویت طلبی و بویژه دکتر براهنی برنبسته ام و بدین امیدم که آنان بجای پرداختن به بگومگوهای بی پایان بر سر این یا آن زبان و برافراشتن انگشت سرزنش بسوی پارسی زبانان، آستینها را بالا بزنند و ویژگیها، خواستها، راههای مبارزه، پیوند خواسته های جنبش هویت طلبی با حقوق بشر و حقوق شهروندی، جایگاه هویت طلبی در مدرنیسم و ... را به شیوه دانشگاهی بازگوئی و بازنویسی کنند، چرا که هویت طلبی راستین را بخشی از جنبش سراسری مردم ایران برای رسیدن به آزادی و برابری و دادگری می دانم.

ولی ببینیم پورپیرار چه می گوید (من نخستین کتابهای ایشان را چند سال پیش خوانده بودم و "ارزش" تاریخی آنها برایم آشکار بود، برای آگاهی از رای و نگر امروز ایشان، چاره ای جز سر زدن به وبلاگ ایشان نداشتم):

پایه و بنیاد همه انگاشته های ناصر پورپیرار بخشی از تورات بنام "کتاب اِستر" است. در این کتاب آمده که یهودیان بروزگار پادشاهی بنام اَحَشوَروش (تَرانوشت عِبری خشایارشا، در تورات یونانی اردشیر) با نیرنگ فراوان بیش از هفتادهزار تن از دشمنانشان را در سرتاسر ایران کشتار می کنند. ناصر پورپیرار بر آن است که یهودیان پس از سالها که زندانیان بابل بودند، مردمانی اسلاو بنام هخامنشیان را به سرکردگی کوروش را فرا خواندند تا بابل را فروبگیرند و آنان را آزاد کنند و در گام دوم و بروزگار داریوش/خشایارشا (پورپیرار این دو تن را دو فرمانروای همزمان می داند) به کمک همین "نیزه داران هخامنشی" مردم سرتاسر خاور نزدیک و میانه (به گفته پورپیرار "ملل ممتاز شرق میانه") را تا واپسین جنبنده کشتار و نابود کردند و آنگاه هخامنشیان به کرانه های دریای سیاه و یهودیان نیز به اورشلیم بازگشتند. ناصر پورپیرار نخست سخن از "دوازده قرن سکوت" (پانسدسال پیش، تا هفتسد سال پس از میلاد) می راند، که گویا پاسخی بود بر "دو قرن سکوت" عبدالحسین زرینکوب. با پیشرفت زمان رفته رفته بر این سده های خاموشی افزوده شد تا شمار آنها به "بیست" رسید. پس چکیده سخن تاریخنگار ما این است که پس از کشتار پوریم که نزدیک به همه جهان پیشرفته آنروز را در بر می گرفت، تا برآمدن خاندان صفوی در سرتاسر سرزمین ایران و برخی از سرزمینهای همسایه آن "هیچ" نشانی از شهرنشینی و پیوندهای پیشرفته انسانی در میان نبود و یهودیان که می دیدند اروپائیان با گسترش و پیشرفت دریانوردی بسوی سرزمینهای پوریم زده روانند، برای آنکه راز نهان این کشتار هراسناک از پرده بیرون نیفتد، گروههای انسانی را از کشورهای همسایه به ایران کوچاندند و با دستپاچگی آغاز به ساختن سازه های باستانی کردند و در همین رهگذر شاهنامه فردوسی را "سرایاندند" و زبان پارسی را نیز برساختند. به گفته پورپیرار همه شاهان هخامنشی پس از خشایارشا و سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان و همچنین جنگهای مسلمانان با ارتش ساسانی و همه خاندانهای پادشاهی پس از اسلام تا پیش از صفویه و حمله مغول و تاتار، و همچنین "همه" چهره های تاریخی که پس از پوریم و پیش از صفویه زیسته اند، مانند بیرونی و ابن سینا و خوارزمی و رازی و خیام و حافظ و سعدی و ... همه و همه "جعل یهود"اند و هر نشانه ای که بر بودن آنان گواهی دهد نیز "محصول کارخانه جعل و فریب کلیسا و کنیسه" است و هر آنچه که از سکه و سنگنبشته و سازه هایی چون نقش رستم و طاق بستان و ... در دیدرس ما است، یا بازمانده از کوچندگان یونانی است و یا ساختگی و "حاصل ذهن توطئه‌گر یهود". (4)

من در اینجا به هیچ روی در پی پاسخگوئی به این انگاشته ها نیستم، بلکه در پی آنم که سخن آغاز شده در بخش پیشین در باره "برخورد ما با تاریخ" را بیشتر باز کنم. برای نمونه اگر نویسنده ای در سال هفتاد و نُه بنویسد که اسکندر تخت جمشید را به کینخواهی آتشسوزان آتن بدست خشایارشا به آتش کشید و چند سال پس از آن و در دنباله همان تاریخنگاریها بنویسد که پس از خشایارشا دیگر در ایران هیچ "جنبنده" ای (این واژه از آقای پورپیرار است، بدیگر سخن هخامنشیان نه تنها مردم را تا واپسین تن کشتند، بلکه از دیگر جنبندگانی چون دام و دد نیز درنگذشتند) بجای نمانده بود که اسکندر برای جنگ با آنان به ایران و تخت جمشید لشگرکشی کند، اگر یکبار شاهنامه را کتابی سفارش داده شده از سوی شعوبیه (و یهود) بروزگار سامانیان می داند و چند سال پس از آن نه از سامانیان نشانی برجای می گذارد و نه از شعوبیه، می توان پنداشت که نویسنده به یافته های نوینی دست یافته است. ولی اگر نویسنده بگوید که در آن نوشته های پیشینش "سرسوزنی" نادرستی یافت نمی شود و سخن، هم آن است که بود و هم این است که هست، آنگاه باید اندیشناک شد، چرا که اگر کسی چنین سخنانی را می نویسد و بدست چاپ می سپارد، پس باید کسانی باشند که آنها را می خوانند و می پذیرند و بر روزگار چنین جامعه ای باید که افسوس خورد. از این نمونه ها فراوان می توان آورد، بازماندگان همان ساسانیانی که اکنون دیگر می دانیم هرگز بر روی زمین نزیسته اند، در نخستین کتابهای پورپیرار امویان را از ایران تاراندند، هخامنشیان نام خود را از دو واژه "خاخام" عبری و "منش" پارسی می گیرند، از همان زبانی که تازه دوهزارسال پس از بازگشت آنان به آنسوی قفقاز ساخته شده است. تنها سند او برای این انگاشتها تورات است و او همچنین قرآن را "تنها سند معتبر" در جهان می داند و برآن است که الله آنرا از دستکاری و نابودی نگاه داشته است و دیگر آنکه اسلام هرگز بنیروی شمشیر گسترانده نشده است.

در باره پوریم، پژوهشگر گرامی امیرحسین خنجی در نوشتار پر ارزشی نشان می دهد این رخداد نه در ایران، که در یکی از جزیره های مصر روی داده است (5) و مانند دیگر رخدادها، کاهنان یهودی برای اینکه نشان دهند ملت برگزیده خدا هستند، دست به بزرگنمائی آن زده اند. ولی حتا اگر افسانه پوریم را نیز بپذیریم، و اینرا نیز بپذیریم که این کشتار در ایران و عراق امروزین (ایلام وبابل و آشور و کلده و سومر) رخ داده است و نویسندگان کتاب استر کشته شدگان را یک به یک سرشماری کرده اند، آنگاه با هفتادهزار انسان روبرو خواهیم بود که در سرزمینی به گستره بیش از دو میلیون کیلومتر مربع پراکنده شده اند. آقای پورپیرار سخن از نابودی بیش از سی تمدن آمده در سنگنبشته های داریوش می راند، که اگر همان شمار هفتاد هزار را بپذیریم، به هر کشور بیش از دو هزار و اندی نمی رسد! پس یا باید از شمار تمدنهای نابود شده بکاهیم، که آنگاه دیگر با کشتار سراسری سروکار نخواهیم داشت و یا بر شمار کشته شدگان بیفزائیم و کار را بر سربازان اسلاو هخامنشی سختتر و سختتر کنیم!

در تاریخ جهان جنگهای بیشماری رخ داده اند، که شمار کشتگان آنها سر به سدهاهزار تن می زند. ولی سخن در اینجا بر سر پاکسازی نژادی سرزمینی به گستره دو میلیون کیلومتر مربع از "هر جنبنده ای"است. حتا کوچندگان ستیزه جوی اروپایی که دوهزار سال پس از افسانه پوریم و باجنگ افزار های پیشرفته تر در قاره امریکا دست به کشتار بومیان گشودند و دست کم در امریکای شمالی تا پایان سده نوزدهم بدین کار سرگرم بودند، نتوانستند به گرد آن "نیزه داران اسلاو هخامنشی" برسند. اینکار حتا از بمبهای اتم نیز ساخته نبود. با اینکه در ناکازاکی دویست هزار تن در شهری به گستره دویست کیلومتر مربع تنگاتنگ هم می زیستند و کشتار در زمانی کمتر از یک ثانیه انجام یافت، باز هم بمب اتم "باکس کار" نتوانست این شهر را "تا واپسین جنبنده" پاکسازی کند، اینکار از بمب "لیتل بوی" (با توان ویرانگری برابر با 12500 تُن تی اِن تی) نیز ساخته نبود. این بمب 155 هزار تن از 255 هزار شهروند هیروشیما را در گرمای 6000 درجه سوزاند و نابود کرد.

همانگونه که در بخش پیشین آوردم، نابودی مرده ریگ نیاکان ما در چهار توفان ویرانگر بزرگ مقدونیان، عربان، ترکان غُز و مغول پرسشهای بی پاسخ بسیاری را پیشاروی ما نهاده است. گفتگو نیز بر نه بر سر این پرسشها، که بر سر پاسخهای داده شده به آنها است. برای نمونه اگر از آقای پورپیرار بپرسید که یهودیان و یا هخامنشیان با بهره گیری از کدام فنآوری جنگی و بکارگیری کدام جنگ افزارهای پیشرفته توانستند سرزمینی به گستره بیش از دو میلیون کیلومتر مربع را در اندک زمانی از "هر جنبنده ای" تهی کنند، (کشتار باید ناگهانی و برق آسا رخ داده باشد، بگونه ای که قربانیان نه زمان و نه جایی برای گریز داشته بوده باشند) خواهد گفت «من مورخم و نه فرمانده آن عملیات جنگی». درست بمانند اینکه کسی بگوید چینیان دوهزار سال پیش به قاره امریکا پرواز کردند و سرخپوستان از بازماندگان ایشانند و اگر کسی از چگونگی این پرواز و فنآوری هواپیماهای قاره پیما بپرسد، پاسخ بشنود که «من یک مورخم و نه خلبان آن هواپیما!»

در دانش روانشناسی به این پدیده "راست-واره پنداربافته" [پسویدولوگیا فانتاستیکا] (6) می گویند ، یعنی پنداربافیهایی که اگر چه از بیخ و بن بی پایه اند، ولی در درون خود از پیوستگی و همخوانی برخوردارند، همان پدیده ای که در پهنه ادبیات و رمان "ساینس فیکشن" خوانده می شود. برای نمونه اگرچه هر خواننده ای در همان آغاز کار می داند که رمان "سفر به مرکز زمین" نوشته ژول ورن از بیخ و بن ناشدنی و پنداربافته است، ولی تک تک بخشهای این رمان با یکدیگر همخوان و پیوسته اند. ناصر پورپیرار پرسشهای (هنوز) بی پاسخ و رازهای (هنوز) ناگشوده تاریخ این سرزمین را برگرفته و به آنها پاسخهایی داده که اگرچه در نگاه نخست همخوانی و پیوستگی دارند (7)، چیزی جز پنداربافته های ایدئولوژیک نیستند. آنچه که آماجمند بودن این تاریخ پژوهی و ایدئولوژیک بودن آنرا بیشتر آشکار می کند، نگاه پورپیرار به پرسمانهای امروزین است، آنجا که آشکارا سرکوب و خوارشماری زنان را کاری پسندیده می داند و می نویسد: «جمهوری اسلامی ايران بلافاصله آن آسيب سنتی و مذهبی رضا شاه را، به صورت بازگرداندن چادر بر سر زنان ترميم و جبران کرد»، و یا آنجایی که یهودیان و مسیحیان را "نجس" می داند و برآن است که آنان برای زیستن در سرزمینهای مسلمانان، باید به آنها "جزیه" بپردازند.

آری! در همان سرزمینی که ایرانشناس برجسته ای چون احمد تفضلی به گناه "دگراندیش" بودن بدست سربازان گمنام امام زمان میان دو کامیون لِه می شود، آقای براهنی پورپیرار را با این اندیشه های درخشان یک "دگراندیش" می نامد و آقای اصغرزاده برآن است که او «قویا و با دلایل کافی ماهیت افسانه ای، مبهم و غیرواقعی و نادرست تاریخ آریا و فارس محورانه ایران را افشا می کند» اگر سلیمی نمین و حسن عباسی دست یاری بسوی پورپیرار دراز نمی کردند، جای شگفتی می بود، ولی جای سد دریغ و هزار افسوس است که چهره های دانشگاهی و اندیشورز هویت طلب نیز در دام چنین "راست-واره"هایی می افتند و ارزش و جایگاه دانشی خود را بزیر پرسش می برند، راستی این کاروان با این بار کجَش ره به کجا خواهد برد؟

پرسشهای بی پاسخها و رازهای ناگشوده ویژه تاریخ کشور ما نیستند. یکی از کسانی که دست به بازنگری تاریخ اروپا زده است، هریبرت ایلیگ است که دکترای جرمانیستیک (آلمانی شناسی) دارد. او از سال 1981 به "انجمن بازسازی تاریخ بشریت و طبیعت" پیوست و از سال 1991 آغاز به نوشتن جستارهایی کرد که در آنها سخن از ساختگی بودن سه سده از تاریخ اروپا می راند و بر آن بود که رخدادهای این سه سده هیچگاه روی نداده اند، پادشاهی بنام کارل بزرگ (شارلمانی) هرگز بر روی زمین نزیسته است، امپراتوری فرانکها دروغی بیش نیست، سازه های باستانی از ایسلند تا هند باید دوباره بازبینی شوند، ما امروز نه در سال 2008 که در سال 1711 بسر می بریم و همه آنچه که در دبیرستانها و دانشگاهها آموخته می شوند، ساخته و پرداخته اندیشه های پنداربافانه (یا بزه کارانه؟) "تاریخسازان" سده های میانه اند. ایلیگ در جستجوی این سده های ساختگی به یافته های پژوهشگران پیش از خود برخورد:

* در سده هفتم ادبیات بیزانسی بیکباره خاموش می شود، "دیگر نه کسی نوشت و نه کسی ساخت". (پاپایوآنو 1966)
* در باره معماری بیزانسی میان 610 تا 850 هیچ گزاره ای را که حتا اندکی گویا باشد نمی توان بزبان آورد. (مانگو 1986)
* در یونان "دوران تاریک" بسال 580 آغاز می شود. یکی از کاوشگران "آگورا"ی (میدان) آتن بنام تومپسون سخن از "دوران تهی از مردم" می راند و از اینکه این شهر تازه در سده دهم از کوچندگان (دوباره) پر شد. (مانگو 1986).

ایلیگ بسال 1992 (1371) کتابی بنام "کارل پندارین، یا کارل بزرگ" نوشت. کتاب "آیا کارل بزرگ هرگز زیسته است؟" بسال 1994 (1373) بزیر چاپ رفت، کتاب "سده های ساختگی میانه" بسال 1996 (1375) و کتاب "چه کسی ساعت را دستکاری کرد؟" بسال 1999 (1378). (8)
چکیده اندیشه های ایلیگ از زبان خود او چنین است:
«سده های هفتم تا نهم در تاریخ اروپا چیزی جز یک دوره ساختگی نیستند. این دوره چنان تهی از رخدادهای تاریخی است که می توان بدون نیاز به یک دوره جایگزین بر روی آن قلم کشید و دوره های پیش و پس از آن را بدون کوچکترین فاصله ای به هم پیوست. این دوره ساختگی برپایه یافته های تاکنونی من از سپتامبر 614 تا اوت 911 را در برمی گیرد. [...] گفتنی است که من تنها از دوره ای سخن گفته ام که در پیوند با اروپا است. برای نمونه می توان پنداشت که تاریخ پارس (ایران) چنان با تاریخ بیزانس در هم آمیخته باشد که این "قلم کشیدن" بر روی بخشی از تاریخ پارس (ایران) به گونه ای "ناهمزمان" (دیرتر یا زودتر از دوره اروپائی) انجام پذیرد». (9)

ایلیگ توانست در اندک زمانی نام خود را بر سر زبانها بیندازد. درست یک سال پس از چاپ چهارمین کتاب او ، یکی از کسانی که تنها سه سال پیش از آن در برابر فرهنگ ایران باستان سرتاپا ستایش و کرنش بود و هخامنشیان را «مبشر راستی و برابری و آزادی و عدالت» می نامید (بنگرید به دیباچه "از زبان داریوش"، مترجم پرویز رجبی، ویراستار ناصر پورپیرار، نشر کارنگ، 1376)، تو گویی که سفارش ایلیگ را در باره تاریخ ایران بگوش جان نیوشیده باشد، کتابهایی در همین زمینه بچاپ رسانید. اگر ایلیگ انگاشتهای خود را موبمو بر داده های باستانشناسی و یافته های دانشگاهی استوار می کند و به بررسی موشکافانه آنها می پردازد، پورپیرار از همان گام نخست راه را بر هر گفتگویی می بندد و هر آنچه را که به کار او نمی آید و با انگاشت او در ستیز است، "جعل یهود" می نامد و همه تاریخ پژوهانی را که چون او نمی اندیشند، "جیره خواران اورشلیم". اگر ایلیگ تنها به سه سده (یا درستتر 297 سال) از تاریخ اروپا می پردازد، پورپیرار سر از پا نمی شناسد و بیکباره دو هزار سال از تاریخ ایران را ساختگی می خواند و دست به بازنویسی تاریخ قاره آسیا، از ترکیه تا اندونزی می زند. و چنین است که او برای نمونه تنها با دریافتن اینکه ساخت تخت جمشید نیمه کاره بوده است (پرسشی که می تواند دهها پاسخ پذیرفتنی و شاید بسیار ساده داشته باشد)، مرغ پندار خود را پرواز می دهد و سربازان نیزه به دستی را بخواب می بیند که بر کارگران سنگتراش می تازند و آنانرا بخاک می افکنند و برای ما ارتشی را نگارگری می کند که سازوبرگ آن از بمب اتم نیز هراس انگیزتر و ویرانگرتر بوده است.

کیستی ایرانی پیوسته در کار بازسازی خویش بوده است و در این راه هماره از تاریخ و پیوستگی آن بهره گرفته است. دشواری کار ما در این روزگار تیره و تار بیشتر از هر زمان دیگری است. ما ایرانیان با تاریخ خود دچار چالش و تنش ایم، ما نه تنها در باره تاریخ باستانی سرزمینمان با پرسشهای بیشمار روبروئیم، که بدرستی نیز نمی دانیم که بر سر نیاگانمان در سالهای برآمدن اسلام و فروپاشی شاهنشاهی ساسانی چه آمده است. جنبش مشروطه ما در یکسد سال پیش، که در باره آن کتابهای فراوانی چه همزمان و چه اندکی پس از آن نگاشته شده اند، همان اندازه ناروشن و سرشار از پرسشهای بی پاسخ است که جنبش ملی شدن نفت. ما حتا در باره بزرگترین رخداد زندگی خویش که هم تماشاگر و هم بخشی از آن بوده ایم، در باره انقلاب اسلامی نیز هنوز تنها بخش اندکی از داستان را بدرستی می دانیم و می شناسیم.

ما با تاریخ نگاشته شده میانه چندانی نداریم و آنچه را که سینه بسینه فراگرفته ایم خوشتر می داریم. نه در تاریخ، که در هیچ رشته دیگری نیز "نگاشتن" ما را خوش نمی آمده است. آموزش موسیقی ما سینه بسینه بوده است، ساختن سازها سینه بسینه بوده است، همه هنرهای ما، از قلمکاری و میناسازی و معرق و مینیاتور و کاشیکاری و آئینه کاری و گچبُری سینه بسینه آموخته شده اند، پیشه وران ما چون درودگر و کفشگر و آهنگر و چلنگر نه خود دست به نگاشتن کتاب زده اند و نه کسی برای آنان شیوه های کارشان را بروی کاغذ آورده است. در اصفهان منار جنبانی را داریم که شگفتی مان را بر می انگیزد، ولی هیچ کجا کتابی نمی یابیم که بدانیم آنرا چگونه ساخته اند. همه جا دوری جُستن از نوشتار، همه جا آموزش سینه بسینه، آیا این گرایش ما ریشه در یک زخم ژرف در ناخودآگاه ملی مان دارد، که با هر کتابسوزانی بیشتر در این باور خود استوار شده ایم که تاریخ را باید تنها در یاد داشت، چرا که تاریخ نگاشته شده بر کتابها به یک چرخش انگشت فرمانروائی دانش ستیز، در آتش نادانی و خشک مغزی فرو می سوزد و از میان می رود؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------------
1.http://www.azer-online.com/melli/more/masaele_iran.htm
The Anatomy of Iranian Racism: Reflections on the Root Causes .2
of South Azerbaijan's Resistance Movement, Baku Today, May 28, 2006
3. البته در اینکه ناصر پورپیرار یک "دگراندیش" است جای گفتگویی نیست، زیرا او بگونه ای دیگر می اندیشد و برای نمونه صدام حسین را "قهرمان شرق میانه" می داند. ولی واژه دگر اندیش بازگو کننده یک گفتمان است و از بار ویژه ای برخوردار است که با معنی واژگانی آن خویشاوندانی دورادوری دارد.
4. برگرفته از کتابهای چاپ شده آقای پورپیرار و همچنین تارنگار ایشان "ناریا"
naria5.blogfa.com
5 .
http://www.irantarikh.com/tarikh/iranzamin14.pdf
Pseudologia Phantastica .6
7. نا گفته نماند که این "همخوانی و پیوستگی" را تنها با چشم خطاپوش می تواند دید، هم در پهنه اینترنت و هم در کتابهایی چون "هزاره های پر شکوه" انبوهی از ناهمخوانیهای گاه کودکانه را می توان یافت.
8. نام کتابها بزبان آلمانی:
Karl der Fiktive, genannt Karl der Große
Hat Karl der Große je gelebt?
Das erfundene Mittelalter. Die größte Zeitfälschung der Geschichte
Wer hat an der Uhr gedreht? Wie 300 Jahre Geschichte erfunden wurden
Das erfundene Mittelalter, S. 18 .9

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و دو


32. بازسازی کیستی ایرانی – دو

از یکسد سال پیش تا کنون سه گروه گوناگون کیستی ایرانی و تاریخ باستانی ایران را به چالش گرفته و با آن دشمنی ورزیده اند: 1. اسلامگرایان، 2. چپ کهنه اندیش، 3. قبیله گرایان. اسلامگرایان گرایش به کیستی ایرانی را همانگونه که روح الله خمینی در صحیفه نور نوشته است (بنگرید به بخش پیشین) یک رویاروئی آشکار با اسلام می دانستند. قبیله گرایان نیز بر پایه همان جهانبینی تنگ نِگرانه و واپسمانده خود می پنداشتند که با خوار شماری فرهنگ و کیستی ایرانی، کیستی خود را فراز خواهند آورد، و نمی دانستند که

بزرگــــش نخـوانند اهــل خرد
که نام بزرگان به خواری برد

داستان چپگرایان کهنه اندیش ولی از گونه ای دیگر بود. اینان از یکسو به ساده نگری ویژه این جنبش گرایش به کیستی ایرانی و تاریخ ایران باستان را با شاهپرستی و شاهدوستی یکی می گرفتند و از دیگر سو از آنجایی که خود را باورمند به جهان میهنی مارکسیستی می دانستند و سرود "انترناسیونال" بر لبانشان روان بود، گرایش به کیستی ملی خود را با این آرمان در رویاروئی می دیدند. از همین رو بود که برای نشان دادن رهائی خویش از بند مرز و نژاد و خاک و خون، زبان به خوارشماری کیستی ملی خود و بویژه فرهنگ ایرانی می گشودند و از یاد می بردند که اگر نژاد و خون و خاک سازنده کیستی انسانهای واپسمانده و قبیله گرا باشد، فرهنگ، گوهر بنیادین کیستی یک شهروند است، چه شهروند کشوری کوچک باشد و چه شهروند همه جهان.

از همین رو است که پیروان این سه گروه پیش گفته هم امروز نیز زبان به ریشخند کسانی می گشایند که دم از گذشته تابناک فرهنگی ایران می زنند و افسوس کنان و با شادی کودکانه می پرسند: «اگر ایرانیان پیش از آمدن اسلام چنین فرهنگمند و شهرآئین بودند، پس چرا چیزی از آنهمه کتابها و آنهمه سازه های هنری و فرهنگی برجای نماده است»
راستی را این است که تاریخ این آب و خاک و چهار آفند بزرگ یونانیان، عربان، ترکان غز و مغولان که با خود هربار ویرانی نابودی و کشتار بهمراه آوردند، بهمراه پایورزی دینی فرمانروایان این سرزمین که همه چیز را برای دین می خواستند، کار را بر خرده گیران آسان کرده است.

یکی از رخدادهایی که بگومگوی فراوانی را از دهه های باز تا کنون در میان اسلامگرایان و ایرانگرایان و همچنین تاریخ پژوهان برانگیخته است، کتابسوزان مسلمانان در ایران است. هر سه گروه پیش نامیده سخن گفتن از کتابسوزان را یا نشانی از عربستیزی و نژادپرستی می دانند و یا نشانی از اسلامستیزی. آیا براستی چنین است؟

در بخشهای پیشن گفتاوردی از ابوریحان بیرونی در پیوند با نابودی کتابهای ایرانی بدست مسلمانان آوردم که می گوید: «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند» (1). این نیز گزارشی از تاریخ نگار عرب سده‌ي چهارم، ابوالحسن مسعودي است که در این باره می نویسد:
«به مرور زمان و از حوادث پياپی، اخبار ايشان (ايرانيان) از ياد برفته و فضایل‌شان فراموش شده و آثارشان متروك مانده و فقط اندكی از آن نقل مي‌شد» (2). ابن خلدون که او را پدر دانش جامعه شناسی نامیده اند می نویسد:
«هنگامی که مسلمانان سرزمینهای پارس (ایران) را گشودند، کتابها و نوشته های دانشی آنان بدست ایشان افتاد. سعد بن ابی وقاص به عمر بن الخطاب نامه نوشت و فرمان او را در باره آن دانشها و آموختن آنها به مسلمانان جویا شد. پس عمر او را باز نوشت: آنها را در آب بشوی. اگر در آنها رهگشایی باشد، الله ما را به بهترین راه رهنمون شده است و اگر گمراهی باشد، الله ما را از گزند آن بدور داشته است. پس به آب شستند و به آتش سوختند و دانش پارسیان (ایرانیان) از میان رفت و بدست ما نرسید» (3).
گزارشهایی از این دست در نوشته های تاریخنگاران نزدیک به همه دوره های تاریخی این سرزمین یافت می شوند. برای نمونه ابن قفطی (جمال الدين ابوالحسن علی بن يوسف شيبانی) در "اخبار الحکماء" همین رفتار مسلمانان را با کتابخانه اسکندریه گزارش می کند. سده ها پیش از آن و هنگام فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی نیز چنین چیزی رخ داده بود و کتابهای دانشمندان و مؤبدان ایرانی یا نابود گشته و یا به یونان برده شدند. از همان روزگاران کهن بر اندیشمندان آشکار بود که بخشهای ستُرگی از فلسفه و اندیشه یونانی برگرفته از آموزه های زرتشت است. لوسیوس آپولئوس (170-125 پس از م.) در دادنامه خود بنام "آپولوگیا" دسته ای از فیلسوفان سرشناس یونانی چون فیثاغورس، سقراط و پلاتون (4) را پیرو آئین "مغان" می داند. آریستوکسنوس تارنتی (300-370 پیش از م.) که فرزند یکی از شاگردان سقراط بنام سپینتاروس بود، پا را از این فراتر می گذارد و فیثاغورس را شاگرد زرتشت می خواند. گفتنی است که نظامی گنجوی در شرفنامه خود که زندگانی اسکندر مقدونی است، از چپاول کتابهاب ایرانی و بردن آنها به یونان یاد می کند و می نویسد:

کــتبخانه پارســــــی هر چه بـود
اشـــــارت چنان شد که آرند زود
سخن‌های سربسته از هـــر دری
ز هر حـــکمتی ساخـــته دفــتری
به یـــونان فرســـتاد بـــا ترجمان
نبـــــشت از زبـانی به دیگر زبان

نابودی آفریده های هنری و فرهنگی و دانشی، از کتاب گرفته تا ساختمان و تندیس و نگارگری در سرزمین ما روندی پیوسته داشته است. اگرچه ما باید به همه این داده های تاریخی بدگمان باشیم و آنها را دربست نپذیریم، ولی همسنجی رفتارهای پایورزان در دوره های گوناگون تاریخی میتواند ما را به دریافت درست تاریخ رهنمون شود. هرکجا که نبردی بر سر دین یا ایدئولوژی درگرفت، نخست کتابها سوختند و آنگاه انسانها. کتابسوزان نازیها در آلمان، کمونیستها در چین (انقلاب فرهنگی)، حزب الله در ایران (بویژه دهه شصت)، نابودی سازه های باستانی در هرکجا که خشک مغزی و پی ورزی جای خرد و رواداری را گرفت، و دردناکتر از همه نابودی تندیسهای بودا در بامیان و بدست جهادگران مسلمان سده بیستم، همه و همه در ناشنواترین گوشها هم با صدای بلند فریاد می زنند: «آنچه که در سده بیستم شدنی است، بیگمان در سده هفتم ناشدنی نمی توانست باشد!»
با دریافت چنین پیشینه ای است که می توانیم دریافت، چرا نیاکان ما برای رهانیدن مرده ریگ فرهنگی خود از دست ویرانگر مسلمانان بر آنها نامهای اسلامی می نهادند، آرامگاه کوروش "مقبره مادر سلیمان" نامیده شد، آتشکده آذرگشنسپ "تخت سلیمان"، آرامگاه زرتشت پیامبر "مزار شریف". پنداشتنی است که در دل خاک هر امامزاده ای در ایران، سازه ای از ایران باستان نهفته باشد. اینگونه بود که پس از گشوده شدن ایران بدست مسلمانان بخش بسیار بزرگی از مرده ریگ فرهنگی و دانشی ما از دست رفت و این سرگذشت تنها ویژه ایران و ایرانیان نبود:
«بنگر به سرزمینهائی که بدست آنان گشوده شدند، چه‌گونه شهرنشینی درآنها فروپاشید و مردم درآنها تهی‌دست شدند و زمینهای آنها دیگرگونه گشتند. پس یَمن بدین سان ویران گشت، مگر شماری اندک از شهرهای آن، و همچنین عراق عرب، که در آن همه آبادانیهای انجام یافته بدست پارسیان (ایرانیان) نابود شد» (5)

وچنین است که نخستین تاریخهای نگاشته شده پس از اسلام نزدیک به دو سده پس از برآمدن آن نوشته شده اند. از آن دست اند:
* "کتاب المغازی" نوشته محمد ابن عمر واقد الواقدی (مرگ 201 ه. خ.)،
* "سیره ابن هشام" بسال 213 ه. خ. که خود آنرا برگرفته از کتاب نابود شده ابن اسحاق (مرگ 147 ه. خ.) می داند،
* "کتاب الطبقات الکبیر" محمد ابن سعد ابن منیع البصری (مرگ 224 ه. خ.) و
* "تاریخ الرسل و الملوک والخلفاء" محمد ابن جریر بن یزید الطبری (مرگ 301 ه. خ.) که برگردان پارسی آنرا بنام "تاریخ طبری" می شناسیم.
و تازه همین تاریخنگاران نیز گذشته سرزمین ما را از زیر آواری از ویرانی و تباهی برون کشیده اند و گاه چنان افسانه و تاریخ را در هم آمیخته اند که آدمی در خرد ایشان دچار گمانه می شود، ولی از یاد نبریم، اگر کتابسوزان مسلمانان بدان سان که خود تاریخنگاران مسلمان و عرب نوشته اند رخ داده باشد، می توان دریافت که بسیاری از فرهیختگان و مردمان دانشی از ترس اینکه کتابی از "مجوس" در نزد آنان یافت شود و به گناه بددینی و "ارتداد" و "اباحه گری" کشته شوند، خود دست با نابودی کتابهای کهن خود گشوده اند، که برای نسل من این پدیده چندان بیگانه نیست، ما نیز در پگاهان سی و یکم خرداد سال هزاروسیصد و شصت هر آنچه را که از کتاب و روزنامه سازمانهای سیاسی در نزد خود داشتیم، سوزاندیم، چندان که تا هفته ها هنوز از حیاط خانه ها در چهارگوشه ایران دود بر آسمان می رفت و بوی کاغذ سوخته هوای شهرها را آکنده بود. پس بر طبری و طبریها نمی توان خرده گرفت که چرا چنین ولنگار و شلخته نوشته اند، آنان با نگاشتن همان کتابهای پر از کاستی، تاریخ تکه و پاره ما را بَردوخته و بما رسانیده اند، طبری خود در اینباره می نویسد:
«بینندۀ کتاب ما بداند که بنای من در آنچه آورده ام و گفته ام بر راویان بوده است و نه حجت عقول و استنباط نفوس، به جز اندکی، که علم اخبار گذشتگان به خبر و نقل به متأخران تواند رسید، نه استدلال و نظر، وخبرهای گذشتگان که در کتاب ما هست و خواننده عجب داند یا شنونده نپذیرد و صحیح نداند، از من نیست، بلکه از ناقلان گرفته ام و همچنان یاد کرده ام» (6)

این کمبود آشکار در کتابها و نوشته های تاریخی راه را برای پنداربافیها و کلاهبرداریهای تاریخی باز گذاشته است. نبود کتابهای کهنی که نزدیک به زمان رخدادها نوشته شده باشند، پرسشهای بیشماری را پدید آورده است که پاسخ به آنها گاه از خود پرسش شگفت آورتر است. این پدیده ویژه کشور ما و تاریخ این سرزمین نیست. تاریخ هر کشوری پرسشهای بی پاسخ فراوانی را در پیش روی خوانندگان آن می نهد و هرچه در تاریخ پَس تر برویم، بر شمار این پرسشها افزوده تر می گردد. تا نمونه ای آورده باشم، هنوز که هنوز است ساخت اهرام سه گانه جیزه، سازه های باستانی آزتک و مایا و فنآوری پیشرفته مردمان شهر سوخته در ایران و نابودی یکباره آنان را به آسانی نمی توان از نگرگاه دانش باستانشناسی بازگشایی کرد، پس در اینجا کسی مانند اریش فون دنیکن پای به میدان می نهد و می گوید چه پیدایش و چه نابودی چنین سازه هایی جز بدست مردمانی کیهان نورد نمی توانسته است انجام بگیرد. او حتی بخشی از تورات (کتاب حزقیال) را نیز گواهی بر این انگاشت خود می داند و بر آن است که کتاب حزقیال موبمو داستان فرودآمدن کشتی کیهان نوردان به زمین را بازگو می کند. گفتنی است که یکی از مهندسین ناسا بر پایه کتاب حزقیال مُدلی از این کیهان نورد پندارین را نیز ساخت، تا انگاشت فون دنیکن را استوارتر کند.

کمبود نوشته های تاریخی و نبود یک تاریخنگاری پیوسته که در آن بتوان رخدادهای سده ها و هزاره های گذشته را پی گرفت، به تاریخسازیهای گاه کودکانه انجامیده است. اگر ما در سده های سوم تا پنجم پس از اسلام در ایران با اندیشمندانی روبروئیم که در نوشتار و گفتار و کردار بر راه دانش و خرد رفته اند، در سده های پس از آن و تا به امروز در هر نسلی با پنداربافان و گزافه گویان روبرو بوده ایم.
یکی از کسانی که در راه بازسازی تاریخ ایرانزمین رنج فراوانی برخود هموار کرده است، فردوسی توسی است. اگر بپذیریم که همه آن شصت هزار بیت از خود او است (بگو مگو در این باره فراوان است) آنگاه خواهیم دید که فردوسی در درازای سی سال، هر سال دوهزار بیت و هر روز پنج تا شش بیت از شاهنامه را سروده است. برای کسی که خداوندگار سخن پارسی بشمار می آید، بی گمان این سرایش شاهنامه نبوده که چنین زمانگیر و سخت بوده است، ای بسا بخش سنگین و سترگ کار او همانا گردآوری کتابهای بازمانده، پژوهش بر سر راست و دروغ آنها و بازگرداندن آنها از پهلوی به پارسی بوده باشد.

از آنجا که سخن ما بر سر کیستی ملی است و من چالش امروزینمان بر سر این پرسمان را دنباله یک چالش یکسدوپنجاه ساله و در دنباله چهارمین نوزائی ملی می دانم، از تاریخسازیهای پیش از دهه های روشنگری درمی گذرم. یکی از کتابهای برساخته که سایه خود را تا بروزگار ما گسترانیده است، کتاب "دساتیر" است. در باره پیدایش این کتاب هنوز گفتگو فراوان است، ولی گفته می شود که مؤبدی بنام آذرکیوان بروزگار صفویان دساتیر (دستورها: جمع عربی) را نوشته و آنرا کتاب آسمانی پیامبری باستانی بنام ساسان پنجم نامیده است. پس از آن کسی بنام ملافیروز این کتاب را به هند می برد و از آنجایی که دربار گورکانیان هند (و بویژه اکبرشاه با مادری ایرانی) بسیار ایرانگرا بود، این کتاب در آنجا بچاپ می رسد و بنیانی برای گمراهیهای فراوان می شود که دامنه آنها تا به روزگار ما کشیده شده است. نه تنها اندیشگران دوره روشنگری، که سرایندگانی چون ادیب الملک فراهانی و فرصت شیرازی و شیبانی نیز از واژگان ساختگی این کتاب (که نویسنده آنها را پارسی سره می دانست) بهره ها می گرفتند. برخی از این واژه ها مانند "فرتور" بجای "عکس" که عربی است، هم امروزه نیز در نوشته ها یافت می شوند.

یکی از کسانی که از این کتاب بهره فراوان گرفته است، شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار است که در "نامه خسروان" گریزهای فراوانی به دساتیر می زند. او با در هم آمیختن افسانه و تاریخ در باره ایران پیش از اسلام می نویسد: «پادشاهان کشور ایران به هم داستانی پارسیان تا هنگام یزدگرد شهریار پنج گروه اند: آبادیان، جیان، شائیان، یاسائیان، گلشائیان»! حتی میرزا آقاخان کرمانی که "آئینه سکندری" اش یکی از نخستین تاریخهای نگاشته شده بر پایه دانشهای نوین است، اینجا و آنجا آرزوهایش را بجای رخدادهای تاریخی می نشاند.

این داستان را تا بروزگار ما می توان پی گرفت. از نامه نگاریهای عمر و یزدگرد سوم تا پندنامه های رنگ وارنگ کوروش و داریوش و خشایارشا گرفته، تا گزارش روزنامه همشهری از "یافتن فنآوری قایچه های پرنده در ویرانه های دژ الموت" (18 مرداد هشتاد و سه) پنداربافی در باره گذشته کشوری که تاریخ راستین آن به آتش نادانی و خشک مغزی سوخته است، گویا پایانی ندارد.

این تنها یک رویه داستان است، اگر مسلمانان باورمند که سربازان عرب را پیام آوران رهائی مردم ایران زمین می دانند و در این راستا برای ما افسانه ها می بافند، ما نیز هر گز در پذیرفتن این افسانه ها درنگ نکردیم. تاریخ نویسان مسلمان برای نشان دادن بیزاری ایرانیان از پادشاهی ساسانی از نبردی بنام "ذات السلاسل" سخن می گویند که در آن سربازان ایرانی با زنجیر بهم بسته شده بودند تا از برابر دشمن نگریزند، و ما هیچگاه به این نیندیشیدیم که شاید آن سربازان نگونبخت که از دربار تیسفون ناامید شده بودند، خود را با زنجیر بیکدیگر پیوسته بودند تا بمیرند، ولی از دشمن روی نگردانند (7).
برای آنکه ژرفای ستم بروزگار ساسانیان را نشان دهند، افسانه انوشیروان و کفشگری را برساختند که گفته بود اگر پسرش خواندن و نوشتن بیاموزد و در جرگه دبیران درآید، او هزینه جنگ با رومیان را به تنهایی خواهد پرداخت. ما از ستم انوشیروان در شگفت شدیم و هرگز از خود نپرسیدیم که اگر جامعه ایران بروزگار ساسانیان چنان از ستم و نابسامانی در رنج بود که فرزند یک کفشگر نباید خواندن و نوشتن می آموخت، چگونه یک کفشگر چنان دارا و توانگر بود که می توانست هزینه یک جنگ را به تنهایی بپردازد؟ گفتنی است که اگر این داستان را راست بپنداریم، این کفشگر باید کسی مانند "بیل گیتس" در روزگار ما بوده باشد، با کارخانه هایی زنجیره ای و فراملیتی و فروش سدها هزار کفش در سال در سرتاسر جهان شناخته شده آنروز!

نابودی گسترده کتابها و آفریده های هنری و فرهنگی در سده نخستین برآمدن اسلام تاریخنگاران را بر آن داشته است که در تاریخ رسمی و شناخته شده تاکنونی سرزمینمان دست به بازنگری بزنند. یکی از این پژوهشها کتابی است بنام "آغاز ناروشن، پژوهشهای نوین در پیدایش اسلام و تاریخ آغازین آن" (8). من بررسی انگاشتهای آمده در این کتاب را به زمانی دیگر وامی گذارم و در اینجا تنها چکیده ای از آنچه را که به کشورمان باز می گردد، بازمی نویسم. به گمان نویسنده بخش نخست این کتاب "تاریخ آغاز اسلام در سنگ-نگاریها و سکه نگاریها" (9) پس از شکست خسروپرویز از هراکلیوس خاندان ساسانی دچار فروپاشی شد و جای خود را به شاهَکان عربِ ایرانی در میانرودان و سوریه داد، (به همانگونه ای که پیشتر اشکانیان جای خود را به ساسانیان داده بودند) و برای ایرانیان تنها یک خاندان شاهی جای خود را به خاندانی دیگر داده بود. بگفته فُلکر پوپ نویسنده این بخش، آئین زرتشتی در این روزگار در برابر آئین مسیحی سوریائی بازپس نشسته بود و ایرانیان مسیحی که بسیاری از آنان عربان میانرودان و سوریه می بودند پس از برافتادن ساسانیان که نگاهبانان آئین زرتشتی بودند برای رویاروئی با مسیحی گری رومی (که سه گانه پرست بود) دست به ساماندهی دینی مسیحی گری خود زدند (که یگانه پرست بود)، تا بتوانند بر نبرد پیوسته سیاسی خود با رومیان، جامه ای دینی نیز بپوشانند. پوپ بر پایه دانش "نومیسماتیک" یا سکه شناسی / سکه خوانی، و با آوردن نمونه هایی از سکه های روزگار معاویه و عبدالملک مروان (که خود را ایرانی و جاینشین ساسانیان می دانستند) از سیستان و کرمان و دارابگرد به این سخن می رسد که کسی بنام محمد هرگز در جهان نزیسته است و این ایرانیان مسیحی شده با پیشینه عربی-سوریائی بودند که شاخه ای یکتاپرست از دین مسیح را برگزیدند و آنرا به دین رسمی ایران فرارویاندند و سپس تاریخنگاران سده های دیرتر تاریخی برساختند و پیشینه این شاهکان عرب را، بویژه در چهره خالد بن ولید، به عربان نبطی مکه و مدینه رسانیدند. پوپ بر آن است که گسترش آئینی که امروزه اسلام خوانده می شود، نه از جنوب به شمال و نه از باختر به خاور، که از دل سرزمینهای خاوری ایران مانند کرمان و سیستان به میانرودان و عربستان روی داده است و هم معاویه و هم عبدالملک مسیحیانی باورمند بودند و "محمد" یا آنگونه که بر سکه ها و سنگنبشته ها نگاشته شده است "محمدون" نامی برای عیسا مسیح بوده است، که در دیدگاه مسیحیان نستوری میانرودان و سوریه نه فرزند، که فرستاده خداوند بشمار می رود. پس "محمد" یا "محمدون" (به پارسی ستائیده، ستایش شده) نامی برای عیسای ناصری است، که در دیدگاه نستوریان گوهری این جهانی دارد و فرستاده خدا بر زمین است.

"آغاز ناروشن" یک پژوهش دانشگاهی است که انگاشتهایی نوین در باره پیدایش اسلام پیش روی ما می نهد. ولی در کشور ما از آنجا که جمهوری اسلامی دشمنی کورکورانه ای با گذشته پیش از اسلام دارد، می توان به چشم دید که در نبود یک تاریخنگاری پیوسته و دانش-پایه، چگونه راه برای هرگونه انگاشتی باز می شود. اگرچه تاریخسازی در این سه دهه بازاری گرم و شکوفا داشته است و کسان بسیاری بخت خود را در این رشته آزموده اند، استاد بی همتای تاریخسازی مردمفریبانه و بدون پشتوانه دانشی کسی نیست جز نویسنده ای که نورالدین کیانوری او را ناصر بناکننده می نامد و نوشته هایش را قبیله گرایان و ایران ستیزان همچون آیه های قرآن می دانند. از آنجایی که سردمداران ایران ستیز جمهوری اسلامی از یکسو و چهره های دانشگاهی هویت طلبی از سوی دیگر از تاریخ ساختگی او به یک اندازه بهره می گیرند، گذر کوتاهی بر این پدیده بی مانند رویزیونیسم تاریخی خواهم داشت،

بر ناصر پورپیرار.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
2. التنبيه و الاشراف، ترجمه‌ي ابوالقاسم پاينده، انتشارات علمي و فرهنگي، 1381، ص 98
3. إلأ أن المسلمين لما افتتحوا بلاد فارس و أصابوا من كتبهم و صحائف علومهم ما لا يأخذه الحصر، كتب سعد بن أبي وقاص إلى عمر بن الخطاب يستأذنه في شأنها و تنقيلها للمسلمين‏.‏ فكتب إليه عمر أن اطرحوها في الماء‏.‏ فإن يكن ما فيها هدًى فقد هدانا الله بأهدى منه و إن يكن ضلالاً فقد كفاناه الله‏.‏ فطرحوها في الماء أو في النار و ذهبت علوم الفرس فيها عن أن تصل إلينا‏. (التاریخ ابن خلدون، الباب السادس من الكتاب الأول في العلوم وأصنافها، الفصل الثامن عشر)
4. در باره پلاتون می دانیم که ناپدری او پیریلامپس فرستاده شاه ایران در آتن بود و او بدین گونه دسترسی به اندیشه های زرتشتی می داشته است. رافائل نقاش ایتالیائی (1520-1483) در تابلوئی بنام "مکتب آتن" زرتشت را در حلقه فیلسوفانی چون سقراط، پلاتون، ارسطو، دیوجانس و اپیکور نقش کرده است.
Raffaello Santi (1483-1520), Scuola di Atene
5. وانظر إلى ما ملكوه وتغلبوا عليه من الأوطان من لدن الخليقة كيف تقوض عمرانه وأقفر ساكنه وبدلت الأرض فيه غير الأرض‏:‏ فاليمن قرارهم خراب إلا قليلاً من الأمصارة وعراق العرب كذلك قد خرب عمرانه الذي كان للفرس (التاریخ ابن خلدون ، الباب الثانی فی العمران البدوی والامم الوحشیه و القبائل و ما یعرض فی ذلک من الاحوال، الفصل السادس والعشرون)
6. تاریخ طبری، ابولقاسم پاینده، بخش یکم، برگ ششم
7. گفتنی است که در تاریخ اسلام یک "ذات السلاسل" دیگر هم هست که گفته می شود بسال هشتم هجری و در بیابانی بنام وادی الیابس میان مسلمانان و قبیله بنی سلیم رخ داده است، در آن نبرد نیز دشمنان اسلام را با زنجیر به هم بسته بودند! (المغازی، بحار الانوار)
8.
Die dunklen Anfänge, Neue Forschungen zur
Entstehung und frühen Geschichte des Islam
K. H. Ohlig/G. R. Puin, Verlag Hans Schiler
9.
Die frühe Islamgeschichte nach inschriftliche
und numismatischen Zeugnissen

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی و یک


31. بازسازی کیستی ایرانی - یک

در بخش هفدهم این جستار آوردم که کیستی ایرانی در فرایند تاکنونی اش چندین بار چرخه ای تاریخی از "پویائی-سرکوب-ایستادگی-واکنش-نوزائی-پویائی" را پشت سر گذاشته است. با نگاه به آنچه که امروزه و در زیر پرچمی که واژه "الله" بر سینه آن جای گرفته است، بر سر این کیستی و ایرانی بودن ما می رود، بایدمان گفت که ایرانیان پس از سه دهه نبرد پیگیر و ناجوانمردانه جمهوری اسلامی با فرهنگ و گذشته ایران، اکنون دچار یک سردرگُمی شده اند. یکی از نمونه های آشکار این سردرگُمی، خود را در بازیهای فوتبال جام جهانی دوهزار و شش در آلمان نشان داد. گروهی از ایرانیان پرچم جمهوری اسلامی را با خود به ورزشگاهها می بردند، گروهی دیگر پرچم ملی ایران را که نشان شیروخورشید بر سینه آن نشسته است برمی افراشتند، دسته ای دیگر پرچم سه رنگی را که بر زمینه سپید آن واژه "ایران" به پارسی یا لاتین نوشته شده بود، و دسته چهارم پرچمی سه رنگ را بدون هیچ نوشته و نشانی.

در نگاه نخست شاید این رفتار چندان درخور بازگوئی و واکاوی نباشد، ولی بازتاب آن سردرگُمی پیش گفته را درست در چنین رفتارهایی می تواند دید. آیا ما ایرانیان دچار "کیستی باختگی" شده ایم، یا اینکه بمانند دوره های بسیاری از تاریخ سرزمینمان در رویاروئی با آفند همه سویه ای که کیستی ملی و ایرانی بودنمان را نشانه رفته است، دچار سرگیجه و سردرگُمی؟

جامعه ایران در سه دهه گذشته درگیر چالش سهمناکی بر سر کیستی ملی خود بوده است. برای نخستین بار در در بیست و پنج سده گذشته کسانی بر تخت فرمانروایی ایرانشهر نشسته اند، که "شایستگی" خود را نه برگرفته از گوهر "پیوستگی" و نه بر پایه نگاهبانی از ایرانشهر، که در پیوند با "الله" و بر پایه نگاهبانی از اسلام می بینند. اگر دین و آئین تا بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت ابزاری برای کشورداری و فرمانروائی بود و می بایست کیان کشور و کشوربان را استوار کند، برای نخستین بار این کشور و مردمان آن بودند که می بایست بپای دین و آئین قربانی می شدند. اگر برای نمونه صفویان تشیع را به زور شمشیر و به بهای کشتارهای فراگیر در سرتاسر ایران آنروز (بویژه در آذربایجان، که تنها در تبریز سخن از کشتار دهها هزار تن می رفت) گستراندند تا به ایرانیان در برابر ازبکان و عثمانیان کیستی دینی ویژه ای ببخشند و از این رهگذر روانی تازه در کالبد رنجور و ناتوان کیستی ایرانی بدمند، اینبار ولایت فقیه آمده بود تا از ایران و ایرانی سرمایه ای فراسازد برای گستراندن اسلام و تشیع. نزدیک به همه کنشها و رفتارهای این رژیم را در همین چارچوب می توان دریافت. سردمداران جمهوری اسلامی در یک تلاش پیگیر سی ساله بر آن بوده اند که از ملت ایران، امت اسلام (با خوانش شیعی ولایت فقیهی آن) بسازند و از ایرانشهر که سرزمین آزادگان بوده است، ام القراء اسلام. آنچه که در این میان آگاهانه بدست فراموشی سپرده شده است، هم گذشته پیش از اسلام سرزمین ما است و هم سامانه اندیشگی کهنی که کیستی ایرانی بر آن استوار است و من در این جستار بارها و در بخشهای گوناگون از آن سخن گفته ام. اگر "پیوستگی" تا کنون راز ماندگاری فرهنگ و کیستی ایرانی بود، از پگاهان بیست و سوم بهمن پنجاه و هفت تلاش همه سویه ای آغاز شد تا همه پیوندهای ایرانیان را با گذشته فرهنگی و ملی آنان بگسلد و بجای آن پیوندهای گاه برساخته و گاه دگردیسی یافته "دینی" را بنشاند. اینچنین بود که در نخستین گام، شیری که خورشید بر کمر و شمشیر در پنجه داشت، از پرچم سه رنگ ایران فروکشیده شد و بجای آن نگاره ای از نام خدای مسلمانان فرارفت. شیروخورشید نمادی برخاسته از خواست و خواهش یک پادشاه نبود، این نماد آن "دوگانه جاودانی" یا بُنمایه آئین مهرپرستی و یکی از پایه های بنیادین آئین زرتشتی و نماد جهانبینی ایرانیان باستان را نمایندگی می کرد، همان دو گانه "نیلوفر و آفتابگردان" را که در نگاره ها و سنگتراشیده های تخت جمشید فراوان به چشم می خورد و همان دوگانه "زمین و آسمان" را که در آئین مهرپرستان میثرا و آناهیتا نمایندگان آن بودند. در یک فرآیند پیچیده هزاران ساله، نمادهای زمین و آسمان اکنون بار دیگر بر یک زمینه سپید نشسته بودند و با شمشیری در دست از خاک ایرانزمین نگاهبانی می کردند. با این نگاه و از این نِگر، دیگر جای شگفتی نیست، اگر که بخوانیم نماد شیروخورشید در دربار سلجوقیان روم، یکی از ایرانگراترین دودمانهای شاهی پس از ساسانیان پدید آمد، در دربار غیاث الدین کیخسرو، پسر علاء الدین کیکاووس (1). این نماد بروزگار صفویان با گستردگی روزافزون (بویژه بروزگار شاه عباس بزرگ) بکارگرفته شد و با بر تخت نشستن شاهان قاجار دیگر نشان ملی ایرانزمین شده بود.

نماد ملی شیروخورشید به نهانگاه رفت و نماد دینی الله در همه جا آشکار شد. شیرهای بهارستان نیز از این سرنوشت بدور نماندند و به زیرزمین مجلس شورایی که تا آنروز "ملی" نامیده می شد رفتند، تا راه برای گشایش مجلس شورائی که دیگر ملی نبود و تنها "اسلامی" بود باز شود. تندبادی توفنده که شور انقلابی میلیونها انسان خِرَدباخته را در پشت خود داشت براه افتاده بود و هر کجا که نشانی با درونمایه "ملی" می دید، آنرا می زدود و نمادی "اسلامی" بر جای آن می نشاند. بولدوزرها براه افتادند تا ویرانه های تخت جمشید را از روی زمین بزدایند و اگر نبود پایمردی و ایستادگی مردم مرودشت که با پیکرهای خود دیواری در برابر بولدوزر نادانی و ایراستیزی ساخته بودند، شیخ صادق خلخالی کار اسکندر مقدونی را به پایان می رسانید و از پارسه نشانی برجای نمی گذاشت.

از مجلسی که خانه ملت بود گرفته، تا رادیوتلویزیونی که صدا و سیمای ملت بود، همه نهادها از ملت بازستانده و در دامان اسلام نهاده شدند، همه چیز ما رنگ و بوی اسلامی بخود گرفت، گفته شد "کسانی که می خواهند ملیت را احیا کنند مقابل اسلام ایستاده اند" (2)، ملت ایران، امت اسلامی شد و ایرانزمین، یک جمهوری اسلامی. کار بدانجا رسید که دیگر بر پشت پیراهن ورزشکاران ما نیز نه نام ایران، که نام جمهوری اسلامی ایران نوشته می شود، ورزش ما نیز نه از آن ملت، که از آن جمهوری اسلامی است و تیمهای ما نه تیمهای ملی، که تیمهای جمهوری اسلامی هستند! (3).

سران جمهوری اسلامی از یکسو به بازسازی گسترده همه نمادها و یادگارهای اسلامی پرداختند و میلیاردها تومان برای باز سازی امامزاده های سرشناس و ناشناس هزینه کردند و از دیگر سو یادگارهایی چون خانه های ستارخان سردار ملی در تبریز و عارف قزوینی شاعر ملی در قزوین را تنها از آن رو که این دو تن پروای ایران را داشتند و نه پروای اسلام را، به دست نابودی سپردند. حتا خانه روحانی برجسته جنبش مشروطه، سید عبدالله بهبهانی (کوچه بهبهانی در بازار تهران) نیز که خانه مشروطه نامیده می شود، در سالهای گذشته رو به وبرانی نهاده است.

پس در همین راستا است که می بینیم جمهوری اسلامی از دزدیده شدن چهره های برجسته ایرانی چون فارابی و ابن سینا و خوارزمی و بیرونی و مولانا و سعدی بدست کشورهای عرب و ترکیه هیچ غمی به دل راه نمی دهد، ولی میلیونها دلار هزینه پژوهش در باره چند و چون نیایشگاهی بنام "فاتیما" در پرتغال می کند، چرا که نام "فاتیما" یادآور "فاطمه" است و می تواند پیوندی هر چند دورادور با اسلام داشته باشد. اگر کشورهای همسایه ما، نوروز را که هماره جشنی ایرانی و یکی از رازها ماندگاری فرهنگ و کیستی ما ایرانیان بوده است، از آن خود می دانند (4) چه باک، جمهوری اسلامی سرگرم برگزاری همایش جهانی "غدیر خم" است و براه اندازی "مجمع جهانی اهل بیت".

سی سال است که دارائیهای ملی ما ایرانیان برای بازسازی اسطوره های اسلامی بکار گرفته می شوند. سیمای جمهوری اسلامی یکی پس از دیگری سریالهای پُرهزینه ای چون "مردان آنجلس" (داستان اصحاب کهف)، "حجر بن عدی"، "امام علی"، "ابراهیم خلیل الله"، "ستاره سهیل" (زندگی اویس قرنی) و "یوسف پیامبر" می سازد و به خورد ایرانیان می دهد. و تازه این نمونه ها آن بخش دیگر از فیلمها و سریالها را در بر نمی گیرند، که اگرچه تاریخی نیستند، ولی به دین و اسطوره های دینی می پردازند (مانند شب دهم که داستان دلدادگی در چارچوب برگزاری آئینهای سوگواری عاشورا است). با اینهمه باید گفت که جمهوری اسلامی با ساختن سریال "چهل سرباز" گریزی نیز به اسطوره های ایرانی زده است (که ریشه این رویکرد را در بخش بیست و نهم بازگو کردم). ولی این سریال که باید به اسطوره های ایرانی بپردازد، با پدید آوردن آمیزه ای خنده آور از ایران و اسلام و کیستیهای ملی و دینی، خِرَد بینندگان را به ریشخند می گیرد. تنها در ایرانگرایی ساخت جمهوری اسلامی است که رستم دستان و مالک اشتر نخعی همرزم می شوند و اسفندیار روئین تن لگام شتر فاطمه بنت اسد را در دست می گیرد! در کنار اینهمه سریالها و فیلمهای اسلامی، دریغ از حتا یک فیلم و سریال که به تاریخ پیش از اسلام بپردازد و بجای حجر بن عدی به سرگذشت آریو برزن و بجای یوسف پیامبر به زندگانی مانی پیامبر بپردازد. نه تنها چهره های برجسته تاریخ پیش از اسلام مانند شاهان هخامنشی و اشکانی و ساسانی، که چهره های ملی پس از اسلام، چون بابک خرمدین و مازیار و سنباد و استاذسیس نیز در جمهوری اسلامی دانسته بدست فراموشی سپرده می شوند.

همه چیز باید اسلامی باشد، حتا پس و پیش کشیدن ساعتها در آغاز بهار و پائیز از آن رو که "اوقات شرعی طاعات و عبادات مسلمین" را در هم می ریزد، به کناری نهاده می شود. سیاست دینی جمهوری اسلامی پیروان دیگر دینها و آئینها را که سده ها و هزاره ها در این سرزمین به آرامش می زیستند، از ایران گریزانده است. پیروان مذهب تسنن که به گمان می رسد شمارشان در تهران به بیش از دو میلیون تن برسد، حتا "یک" مسجد از آن خود ندارند، در جایی که اگر در دورافتاده ترین روستاهای کردستان و بلوچستان و ترکمن صحرا یکی دو خانوار شیعه مذهب زندگی کنند، دولت اسلامی هم برایشان مسجد می سازد و هم برایشان امام جمعه و جماعت می فرستد. رنگارنگی زبانی و فرهنگی و دینی که از ویژگیهای برجسته کیستی ایرانی است، با کوچ آسوریان، کلدانیان، ارمنیان، یهودیان و زرتشتیان و بیش و پیش از همه بهائیان اندک اندک رنگ می بازد و کم شمارترین آنان مانند آسوریان و کلدانیان که توانسته بودند مرده ریگ نیاگان خود را در درازای هزاران سال از گزند روزگار بدور نگه دارند، اندک اندک از کشور ایران رخت برمی بندند و در کشورهای بیگانه پس از گذر یک یا دو نسل برای همیشه از میان می روند. این یکی از بزرگترین دژخوئیها و تبه کاریهای این رژیم است، که از رهگذر آن آسیبی بزرگ بر کیستی ایرانی و بر جایگاه انسان در ایرانزمین می رود.

با یک همسنجی ساده میان رفتار سردمداران جمهوری اسلامی با شاهان صفوی می توان رویکرد دوگانه آنان را به ایران و اسلام دریافت. اگرچه شاهان صفوی را در تاریخ ایران به پایورزی و سخت سری دینی می شناسیم، ولی از یاد نباید برد که بروزگار همین شاهان دینمدار ارمنیان و گرجیان از جایگاهی فراز برخوردار بودند و بویژه بروزگار شاه عباس بزرگ که می خواست گریبان دستگاه شاهی را از چنگال تیره های تُرک قزلباش رها کند، جایگاهی فرازتر یافتند. شاه عباس برای رهانیدن خود از دست تیره های هفت گانه قزلباش که ستون ارتش ایران بودند، از سویی نیروی "شاهسَوَن" (شاهدوست) را پدید آورد و از دیگر سو با میدان دادن به ارمنیان و گرجیان، تُرکان را رفته رفته از دستگاه دیوانی و ارتشی بیرون راند، چنانکه بزرگترین سپهسالار ارتش او (و شاید سرتاسر دوران صفویه) یک گرجی مسلمان شده بنام الله وردی خان بود، که از او برای نمونه پلی در اصفهان و گنبدی در مشهد بیادگار مانده است. کوچاندن انبوه ارمنیان و گرجیان به اصفهان و برکشیدن آنان در برابر تیره های ترک قزلباش به این پیروان آئین مسیح چنان جایگاهی بخشید که تا پایان روزگار صفویه ارتش ایران بدست فرماندهان گرجی و ارمنی رهبری می شد و گروهی از آنان مانند گرگین خان گرجی که به شورش میر ویس پدر محمود افغان پایان داد، به فرمانروائی بخشی از ایران نیز می رسیدند. آری! صفویان با همه دینورزی و خشک اندیشی مذهبی ارمینان و گرجیان را به درون پایتخت خود می آوردند و برایشان کوی و برزن ویژه می ساختند (جلفای اصفهان) تا از توانائیهای آنان در راه سازندگی ایرانزمین بهره مند شوند، و جمهوری اسلامی با بازماندگان آنان چنان رفتار سختگیرانه ای در پیش گرفته است که راه گریز از ایران را در پیش گرفته اند و اگر در همچنان بر این پاشنه بگردد، دیری نخواهد گذشت که سرگذشت ارمنیان و آسوریان و یهودیان وزرتشتیان و کلدانیان ایران به افسانه ها خواهد پیوست.

در این سه دهه گذشته هنر های ایرانی نیز از اسلامی شدن بی بهره نماندند. جمهوری اسلامی در راستای زدودن همه یادگارها ملی و جایگزینی آنها با نمادهای اسلامی، هنر را نیز نشانه گرفت. موسیقی اسلامی، تأتر اسلامی، سینمای اسلامی و ... یک به یک پدید آمدند و رقص از بزم هنرها رخت بربست. در دهه نخست پس از برپائی جمهوری اسلامی سازها خُرد و نابود شدند و سینما دستآوردی جز فیلمهایی چون "توبه نصوح" نداشت، همه چیز در راستای جنگ بود و انقلاب و پیش از هرچیز اسلام. تعزیه، برترین نماینده هنر تأتر شد، نوحه خوانی و مداحی جای آواز و ترانه را گرفت، صدای زنان خواننده خاموش شد و هنر تندیس سازی و نگارگری نیز میدانی برای خودنمایی نیافت، مگر زمانی که تندیس شهیدان جنگ را ساخت و "شمایل اولیاء اطهار" را بر بوم نقش نمود. هیچ کجا هنر برای بازگوئی تاریخ ملی (و نه اسلامی) این آب و خاک و در راه استواری کیستی ایرانی بکار نرفت. همه چیز در خدمت اسلام و انقلاب درآمد، بر سر هنر در ایران داستانی پر آب چشم رفت و کیست که نداند جایگاه هنر در کیستی ملی چیست؟

در این میان نسلی که در این سه دهه زاده و بالیده است، با یک کیستی اسلامی روبرو بوده که از همان روز نخست کیستی ایرانی او را به چالش گرفته و همه نیروهای خود را بسیج کرده است، تا "ایرانی بودن" را از او بازستاند. سردمداران جمهوری اسلامی بدنبال دگردیسی "ملت ایران" به "امت اسلام" بوده اند و در این راه نگاره ای دروغین و کَژ و کول از "کیستی" را در برابر چشمان نسلهای پس از انقلاب گرفته اند. نگاهی گذرا به کتابهای درسی دبستان به خوبی جایگاه "اسلام" و "ایران" را در جهانبینی سردمداران جمهوری اسلامی نمایان می کند، در کنار کتابهای آموزشی برای خواندن و نوشتن و علوم تجربی و ریاضیات و تعلیمات اجتماعی، کتابهای زیر از همان سال نخست برای آموزش و پرورش دینی کودکان ایرانی آموخته می شوند:

* سال یکم:
- آموزش قرآن (72 برگ)
* سال دوم:
- آموزش قرآن (85 برگ)
- هدیه های آسمان (تعلیم و تربیت اسلامی در 64 برگ)
* سال سوم
- آموزش قرآن (156 برگ)
- هدیه های آسمان (80 برگ)
- کتاب کار هدیه های آسمان (58 برگ)
* سال چهارم
- آموزش قرآن (144 برگ)
- هدیه های آسمان (80 برگ)
- کتاب کار هدیه های آسمان (40 برگ)
* سال پنجم
- آموزش قرآن (132 برگ)
- هدیه های آسمان (111 برگ)
- کتاب کار هدیه های آسمان (64 برگ)

به دیگر سخن، در پنج سال دبستان، کودکان ایرانی روی هم رفته یکهزار و هشتاد و شش برگ در باره قرآن و آموزش و پرورش اسلامی می خوانند و تنها نوزده برگ (تعلیمات اجتماعی چهارم دبستان، برگهای هشتاد و شش تا یکسدو پنج) در باره تاریخ پیش از اسلام. در کتاب تعلیمات اجتماعی پنجم دبستان، تاریخ پس از اسلام از پیدایش دین اسلام تا درگذشت بنیانگزار جمهوری اسلامی از برگ 76 تا 137 (61 برگ) بازگو می شود که تاریخ اسلام (24 برگ) و تاریخ انقلاب اسلامی (8 برگ) بروی هم رفته بیش از نیمی از آنرا پُر کرده اند.
ناگفته نماند که این تنها یک همسنجی آماری است و مرا در اینجا به چند و چون آنچه که در باره سده های پیش از اسلام به دانش آموزان آموخته می شود، کاری نیست. واگرنه که در کتاب بینش دینی (دین و زندگی) سال دوم دبیرستان در باره این سده ها می خوانیم:
«نظام حکومتی، نظامی استبدادی بود و خودکامگی در دستگاه حکومتی سرچشمه بسیاری از ستمها بود. [...] آتش پرستی، آفتاب پرستی و بسیاری موهومات و خرافات دیگر بر افکار مردم حکومت می کرد که از آنجمله می توان به عقیده مصاف نُه هزار ساله اهورامزدا و اهریمن، تشریفات عجیب آتش پرستی، منع دفن مردگان، منع استحمام در آب گرم و ... اشاره کرد. مورخین آداب و رسوم خرافی فراوانی از دوران قبل از اسلام در ایران ذکر کرده اند». (5)
از یاد نبریم! این جمهوری اسلامی است که بر "موهومات و خرافات و تشریفات عجیب و غریب" ساسانیان خرده می گیرد و بر آنها پوزخند می زند، که گفته اند آب چون سربالا رود، قورباغه آواز ابوعطا خواند!

کوتاه سخن اینکه در این سه دهه فرمانروائی دینفروشان، کیستی ایرانی با همه نمادها و نشانه هایش زیر آفند همه سویه اسلامگرایان بوده است و در این رهگذر نه تنها ایرانی بودن جوانان ایرانزمین به چالش گرفته شده است، که هنر بی ارزش گشته و دانش خوار شده و ویژگیهای برجسته ایرانی بباد فراموشی سپرده شده است و از این رهگذر آسیبهای فراوانی بر کیستی ایرانی رسیده که درمان آنها اگر نه سیسد، که دست کم سی سال دیگر زمان خواهد برد، آیا فردوسی سخن از زمانه ما می راند، هنگامی که می سرود:

نهان گشــت کـــردار فرزانـــگان
پراگنــــــــــده شد کام ديوانگان
هنـر خوار شد، جادویی ارجمند
نــــهان راســـتی، آشکارا گزند
شــده بر بدی دست ديوان دراز
نيکی نبودی سخـن جز به راز
ندانســـت خـود جـز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. اگرچه ابن عبری ریشه نشاندن شیر بر پشت خورشید را در دلباختگی کیخسرو بر شاهزاده خانمی گرجی می داند، ولی از آنجایی که هم شیر و هم خورشید از نمادهای کهن ایرانیان و هر یک به تنهایی آذین بخش سکه های دودمانهای گوناگون ایرانی بوده اند، می توان پنداشت که نشستن خورشید بر پشت شیر دنباله یک فرایند پیچیده تاریخی و نمایانگر بخشی از ناخودآگاه ملی ایرانیان بوده است.
2. "ملی گرایی خلاف اسلام و دستور خداست"، "مردم برای اسلام انقلاب کردند نه برای ملی گرایی"، "ملی گرایی اساس بدبختی مسلمین"، "مردم ما ریشه ی ملی گرایی را خشکانده است" (روح الله خمینی،صحیفه نور ج 12 برگهای 110، 275، 280، ج 20 برگ 236)
3. در همه کشورهای جهان بر پشت پیراهن ورزشکاران تنها نام کشور را بدون هیچ پیشوند و پسوندی می نویسند، برای نمونه "آلمان" بجای "جمهوری فدرال آلمان". تا پیش از یکی شدن دو آلمان بر پیراهن ورزشکاران آلمان خاوری "دی. دی. آر." نوشته می شد تا از ورزشکاران آلمان باختری بازشناخته شوند. بر پشت پیراهن ورزشکاران ایرانی "آی. آر. ایران" نوشته می شود که واکهای نخست سه واژه جمهوری اسلامی ایران هستند.

Deutschland / Deutsche Demokratische Republik (DDR) / Islamic Republic of Iran (I. R. Iran)
4. ارتش ترکیه تا همین ده سال پیش بروی شهروندان کُرد خود که در شیرناک و حکاری نوروز را به جشن نشسته بودند، آتش می گشود و خرد و کلانشان را کشتار می کرد، ولی اکنون اردوغان نوروز را از جشنهای ملی تُرکان می داند!
5. در اینجا من به کتابهای درسی چاپ شده تا سال 1385 پرداخته ام، انچه که در دو سال گذشته دیگرگون شده است، در این بررسی نیامده است.

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سی


30. هویت طلبی و کیستی ایرانی-چهار

سر آن داشتم که گفتار در باره هویت طلبی را در پاره پیشین به پایان برم ولی انبوهی از نامه ها و پرسشها برآنم داشت تا بر بخش هویت طلبی و کیستی ایرانی یک پاره دیگر نیز بیفزایم.

شاید پرسش بنیادین از جنبش هویت طلبی همان باشد که بارها در چارچوب این جستار پرسیده شده است: "کدام هویت؟" پیشاپیش ناگزیر از گفتنم که این پرسش نه تنها پیش روی هویت طلبان آذربایجانی، که پرسشی بنیادین و ریشه ای در برابر هر ایرانی است، در برابر هر ایرانی که خود را نه یک هموند قبیله، که شهروند این کشور می داند. بدیگر سخن هر کدام از ما باید در چالشی روزاروز با خویشتن خویش، خود را بپرسد که کیستی(های) او چیست و ویژگیهای آن(ها) کدامند؟ هنگامی که کسی می گوید «من ایرانی هستم» باید پیشاپیش پاسخ به این پرسش را آماده داشته باشد که ویژگیهای این "ایرانی بودن" کدامند. پس اگر از هویت طلبان خواسته می شود که ویژگیهای این "هویت"ی را که در "طلب" آنند بازگو کنند، نباید انگاشت که این چالش تنها دست در گریبان آنان دارد، این باری است که ما ایرانیان نسل به نسل بر دوش کشیده ایم و اگر براستی درونمایه فرهنگ شهروندی را دریافته باشیم، هیچگاه از آن رهائی نخواهیم یافت، چرا که کیستی آدمی، و بویژه کیستی ملی، "شدن" است و نه "بودن"، کیستی یک پدیده ایستا نیست، کیستی یک روند است و یک فرآیند، کیستی برای یک شهروند پرسشی هرروزه است، چرا که هر شهروندی نه تنها با هیچ شهروند دیگری همسان نیست، که خود نیز هیچگاه یکسان نمی ماند و پیوسته در پویش و دگرگونی است. از همین رو است که قبیله گرا پرسش در باره کیستی خود را یکبار برای همیشه پاسخ می دهد و آنگاه برای همیشه در لاک سنگی خود می خزد، ولی شهروند درگیری با همین پرسش روزاروز را از نشانه های فرهنگ شهروندی می داند.

دیگر آنکه فرهنگی شهروندی، ساخته و پرداخته انسانهای "ویژه" است. بدین معنی که شهروند در همین "ویژه بودن" خویش است که شهروند می شود، شهروند از زندگی گله وار و همسان-مندی (1) گریزان است. او پیوسته در جستجوی "فرد" است و نه "گروه" و اگر نیز در میان گروه زندگی کند، بر پایه همان بینش شهروندی اش ویژگیهای گروه خود را در برابر دیگر گروههای همسان برجسته می کند. یک نمونه بسیار سودمند این رفتار و این ویژگی، همسنجی نگاه شهروندان خاور میانه در یکسو، و اروپا و امریکا در سوی دیگر، به پرسمان زبان مادری و جایگاه آن در کیستی ملی است:

بدنبال فروپاشی امپراتوری عثمانی و پدید آمدن کشورهای پرشماری که بیشینه مردمان آنان عربزبان بودند، و همچنین زایش و بالش پانعربیسم، واژه نوین "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه" نیز پدید آمد. در پی آن و در پاسخ به این پرسش که "عرب" کیست؟ گفته شد «هر آنکس که بزبان عربی سخن بگوید». مصر و سوریه تا بدانجا پیش رفتند که در یکم فوریه 1958 "الجمهورية العربية المتحدة" را پایه گذاری کردند. گردش روزگار نشان داد که داستان "امة الواحده" بیشتر به شوخی می ماند، اگرچه اسرائیل دشمن شماره یک همه کشورهای عربی است و هم امروز نیز در نبرد پیوسته با مردم بی پناه فلسطین بسر می برد، شمار فلسطینیهای کشته شده بدست همین "برادران عرب" و سربازان همان "امة الواحده" بسیار بزرگتر از شمار کشته شدگان آنان بدست دشمن اسرائیلی است. اگر از همه درگیریهای خونین میان بخشهای گوناگون این "ملت یکپارچه" نیز درگذریم، کشتار دهها هزار فلسطینی در اردن و لبنان و بدست ارتشهای اردن و سوریه و فالانژها به تنهایی گویای همه چیز است.

پانعربیسم، هر آنکه را که بزبان عربی سخن بگوید "عرب" می داند، بر همین پایه پانترکیسم نیز هر آنکه را که بزبان ترکی سخن بگوید، "تُرک" می خواند. با اینهمه هردو گروه در پاسخ به این پرسش درمی مانند، که اگر زبان به تنهایی بازگو کننده کیستی ملی یک انسان، و یا گروهی از انسانها باشد، پس اینهمه مرزهای گوناگون و نامهایی چون لبنان و سوریه و مصر و عراق و ... و در آنسو ازبکستان و قرقیزستان و ترکیه و آذربایجان و ... به چه کار می آیند؟ و پیش از هرچیز و با نگاه دوباره به گفتمان هویت طلبی و شعار "هارای هارای من ترکم" این پرسش نیز برای چندمین بار خود می نماید که اگر "ترک بودن" بازگو کننده همه ویژگیهای ترکزبانان است، پس ویژگیهای گروههای گوناگون ترکزبان ایران مانند قشقائیها و خلجها و ترکمنها را در کجا باید جُست؟

این نگرش مردم خاورمیانه به پرسمان "زبان مادری و کیستی ملی" بود، نگاه مردم بخشی از این جهان با فرهنگ ریشه دار قبیله گرائی که هنوز فرسنگها تا رسیدن به فرهنگ فراگیر شهروندی راه دارند. اکنون نگاهی می افکنیم به نگرش مردمانی که فرهنگ شهروندی در میانشان نهادینه شده است. برای نمونه در اروپا، فرانسوی زبانان در سه کشور فرانسه، بلژیک و سوئیس زندگی می کنند. تنها کسانی که خود را "فرانسوی" می نامند و از سوی دیگران نیز چنین نامیده می شوند، شهروندان جمهوری فرانسه هستند. فرانسوی زبانان سوئیس خود را نه "فرانسویِ سوئیس"، که "روماند" می خوانند. فرانسوی زبانان بلژیک نیز خود را نه "فرانسویِ بلژیکی"، که "والون" می نامند. این پدیده را در یک کشور پیشرفته دیگر و هزاران فرسنگ دورتر از اروپا نیز می توان دید. فرانسوی زبانان کانادا خود را نه "فرانسویِ کانادا"، که "کِبِکی" می نامند. (در باره همه گروههای نامبرده واژه "فرانکوفون" بکار می رود، که نزدیک به "فرانسه زبان" است). در بلژیک هلندی زبانان خود را "فلامِن" می نامند. ایتالیائی زبانان سوئیس خود را "تیچینو"(2) می نامند. سوئیس، یا آنگونه که آلمانی زبانها آنرا می نامند "شوایتس" نام خود را از "شویتسِر"ها، که مردمان آلمانی زبان آن کشور هستند می گیرد (3)، از آنجایی که نام آنان با نام کشورشان یکی است آنان را "سوئیسیهای آلمانی" می خوانند. از میان کشورهای آلمانی زبانِ آلمان، سوئیس، اطریش و لوکزامبورگ، این تنها مردم کشور آلمان هستند که خود را "آلمانی" می نامند.

در آنسوی اقیانوس نیز می توان این پدیده را پی گرفت. اسپانیائی زبان رسمی نوزده، و پرتغالی زبان رسمی یک کشور امریکای لاتین است. ولی نه برزیلیها خود را بر پایه زبان مادری (یا رسمی) پرتغالی می دانند و نه کوبائیها و کلمبیائیها و آرژانتینیها و آن شانزده کشور دیگر، اسپانیائی. هر کدام از این کشورها کیستی ملی ویژه خود را دارند و اگرچه همه آنان اسپانیائی را با گویشی کمابیش یکسان سخن می گویند، ولی کیستی ملی یک شهروند مکزیکی را حتا با کیستی همزبان و همسایه کوبائی اش نیز نمی توان سنجید، چه رسد به کشورهای دوردستتری چون آرژانتین و شیلی. همچنین شهروندان انگلیسی زبان امریکا و کانادا و بریتانیا و استرالیا نیز هرکدام از کیستی ملی ویژه خود برخوردارند و بجز مردم انگلستان، هیچیک خود را انگلیسی نمی نامند (4).
پس می بینیم که هرچه از ساختارهای قبیله ای دورتر می شویم و به ساختارهای شهروندی نزدیکتر، نقش زبان در ساختن کیستی ملی کمرنگتر می شود و انسانهای پیشرفته و با فرهنگ هرروز لایه های بیشتری بر کیستی خویش می افزایند و از "تک لایه ای" بودن می گریزند. و چنین است که در فرهنگ شهروندی، دو فرانسه زبانِ یک شهر مرزی، اگر چه در یک خیابان زندگی می کنند، هر یک کیستی ویژه خود را دارند و یکی "والون" است و دیگری "فرانسوی"، و در فرهنگ قبیله ای، دو تَن که یکی در تونس و دیگری در یمن (یا در ترکیه و اویغورستان چین) و هزاران فرسنگ دور از هم می زیند، "عرب" (یا ترک) نامیده می شوند. قبیله گرا نخست خود را با نگاه به زبان مادری اش ترک یا عرب می داند و آنگاه سخن از کیستی ملی خود (عراقی، کویتی، تونسی، و یا ترکیه ای، قرقیز و اویغور) میراند، وشهروند نخست سخن از کیستی ویژه خود (فرانسوی، والون، روماند، کِبِکی و یا استرالیائی، انگلیسی، امریکایی و کانادایی) می راند و آنگاه زبان مادری خود را می نامد.

از همین رو است که من پایفشاری بر کیستی "ترکی" را در راستای اندیشه های قبیله گرایانه، و به پیروی از آن شعار «هارای، هارای، من تؤرکم!» را نیز شعاری واپسگرایانه می دانم، و بر آنم که بازخوانی شهروندانه واژه "کیستی" – یا آنگونه که هویت طلبان می گویند، "هویت" – راه به بازتعریف کیستی آذربایجانی خواهد برد و شهروند آذربایجانی با نامیدن کیستی خود، دیگر نیازی به این نخواهد داشت که برای شنونده نام زبان مادری خود را که "ترکی آذربایجانی" است را هم بر زبان آورد. همانگونه که مردم جمهوری آذربایجان و ترکمنها و قرقیزها و ازبکها تنها و تنها با نامیدن کیستی خود، همه ویژگیهای چندگانه آن (برای نمونه زبان مادری) را بازگو می کنند.

اکنون و با کنکاش در رفتار مردمان سرزمینهایی که فرهنگ قبیله ای را در گذشته های بسیار دور خود پشت سر گذاشته اند و به شهروندان آزاد و با فرهنگ کشورهایشان فرارُسته اند، باید بار دیگر از هویت طلبانی چون آقای مهدی ن. (که در بخش بیست و هفتم این جستار نامه او را آوردم) بپرسیم، آن هویتی که ایشان و دیگر هویت طلبان راستین (و نه قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه) بدنبال زنده کردن آنند، کدام است و ویژگیهای آن چیست؟ آیا در این هویت جایی برای کیستی ایرانی مردم آذربایجان یافت می شود، یا ایشان و هماندیشان او نیز بمانند جدائی خواهان نژادپرست و قبیله گرایان پیشینه خود را در دشت قبچاق و کوهستان آلتائی می جویند؟

جدائی خواهان نژادپرست آزادند که خود را از نوادگان چنگیز و تیمور و هولاکو و آتیلا بدانند، ولی من ِ آذربایجانی نیز آزادم خود را به همان نامی بنامم که نیاگانم بر من نهاد اند. نیاگانی که سدها و شاید هزاران سال بر این خاک زیسته اند و دستاوردهای فرهنگی هزاران ساله را پاسداری کرده اند و به ما سپرده اند. آنان همیشه خود را "آذری" می خواندند، نه ترک و نه اوغوز. چرا که آنان بر کیستی خود آگاه بودند و می دانستند که زبان، تنها یکی از سازه های کیستی هر انسانی است و نیک اگر بنگریم، می بینیم که نیاکان ما با نگرشی مدرنتر از هویت طلبان سده بیست و یکم به پرسمان هویت می نگریستند. به دیگر سخن آنان نیز (از صفویان گرفته تا فرقه دموکرات) با همه خوب و بدشان در یک نکته بر هویت طلبان امروزین ما برتری داشتند و هیچگاه خود را "ترک" نمی دانستند و نمی نامیدند، که درست بمانند فرانسوی زبانان و آلمانی زبانان امروز اروپا، با همه وابستگی به زبان مادری، کیستی خود را در آن خلاصه نمی کردند و با برجسته کردن ویژگیهای فرهنگی خود، میان خود و دیگر ترکزبانان (مانند ازبکها و عثمانلوها) مرز می کشیدند.

کیستی ترکی تا پیش از پیدایش جنبش پانترکیسم، در میان ترکزبانان نیز از جایگاهی پست برخوردار بود. برای نمونه عثمانیان که بر همسایگان خود نامهای خوارکننده ای چون "کورد بی مرد"، روس منحوس"، "اوباش قیزیلباش" و "انگروس بی ناموس" می نهادند، برای ترکان نیز به پیروی از سلجوقیان نام "اَتراکِ بی اِدراک" را برگزیده بودند (5). اگرچه اسماعیل کاسپرینسکی از تاتارهای کریمه برای نخستین بار و در راستای همبستگی مسلمانان امپراتوری روسیه (که نزدیک به همه آنان ترکزبان بودند) زبان ترکی را ویژگی برجسته این همبستگی نامید و بدینسان نخستین گام را در پیدایش پانترکیسم برداشت. ولی این "ترکان جوان" بودند که در آستانه فروپاشی جامعه عثمانی، که کیستی "پان اسلامیستی" آن به بُن بست رسیده بود و کُردان و ارمنیان و عربزبانان آن می رفتند که راه خود را بجویند و بپیمایند، با دست یاختن به کیستی تُرکی، که بجای دین بر زبان استوار شده بود (6)، تلاش خود را برای یکپارچگی سرزمینهای بجای مانده، بر پایه جهانبینی پانترکیستی آغاز کردند و شعار «خوشبخت آنکه خود را ترک می نامد» سردادند. کاری که پنجاه سال پیش از آن در جامعه به بن بست رسیده ایران و بدست اندیشمندان آذربایجانی (در اینجا بر پایه تاریخ ایران باستان و زبان پارسی) آغاز شده بود. ترکان جوان و پس از آنان کمالیستها گذشته "عثمانی" ترکیه را از یاد مردمان آن زدودند و برای آسانی کار، الفبای لاتین را برای نوشتن بکار بردند و بدینگونه راه پژوهش در نوشته های کهن را بر مردم ترکیه بستند، کشوری نوین، با مردمانی نوین و کیستی نوین پدید آمد، که نزدیک به همه پیوندهای آن حتا با گذشته بسیار نزدیکش گسسته بود.

در پهنه فرهنگی ایران واژه "ترک" درونمایه های گوناگونی داشت، ولی قبیله گرایان و نژادپرستان با یک کاسه کردن آنها بدنبال براه انداختن جنگهای نژادی در ایرانند. آن "ترک"ی که در شاهنامه در برابر ایرانیان سپاه آراسته است، با آن "ترک"ی که حافظ سمرقند و بخارا را به خال هندویش می بخشد و آن "ترک"ی که قطران تبریزی از دست ویرانگریهایش نالان است و آن "ترک"ی که مولانا او را با هندوان همزبان می داند، یکی نیستند. در این میان باید جایگاه "زبان ترکی" را از "کیستی ترکی" جدا کرد. از آنجایی که نزدیک به همه دودمانهای پادشاهی در ایران پس از اسلام ترکزبان بودند، نادیده گرفتن این زبان به هنگام پژوهش در باره کیستی ملی از دانش و خرد بدور خواهد بود، همانگونه که در این راه نه می توان زبان عربی را نادیده گرفت و نه دین اسلام را. با اینهمه من برآنم که هویت طلبی اگر بدنبال پروراندن کیستی آذربایجانی باشد، جنبشی پیشرو، و اگر بدنبال کیستی ترکی باشد، جنبشی واپسگرا است. ناگفته نباید گذاشت در این میان انگشت نهادن بر زبان ترکی آذربایجانی کاری درست و بایسته است و در خواست آموزش روشمند آن یک حق شهروندی، و هر کسی به هر بهانه ای در برابر این درخواست بجا بایستد، یک قبیله گرا است، چرا که از اندریافت گوناگونی مردم ایران و حق بی چون و چرای آنان در زیستن دیگرگون ناتوان است. هویت طلبان نیز باید دست به بازتعریف کیستی خود بر پایه همه ویژگیهای آن بزنند و از زبان کیستی نسازند.

کیستی آذربایجانی اگر از یکسو بر زبان ترکی استوار است، از دیگر سو همچون تاری در پود فرهنگ و تاریخ ایرانزمین، بویژه در پانسد سال گذشته تنیده شده است. اگر اونغون (نماد) ترکهای اوغوز گرگ خاکستری است، این شیروخورشید است که بدست شاهان ترکزبانی چون صفویان و نادرشاه و قاجاریان بر سینه پرچم ملی ما نشانده شده است. از همین رو است که چه در میان شاهان برخاسته از آذربایجان و چه در میان دیگر شاهان ترکزبان و ترکتبار کسی را نمی یابیم که واژه "گرگ" را در نامش داشته باشد، ولی نامهایی چون "قیزیل ارسلان"، "آلپ ارسلان"، "قیلیچ ارسلان" (7) و مانندهای آن در تاریخ چهارگوشه این سرزمین فراوانند. با بازتعریف درست کیستی آذربایجانی دیگر کسی از شنیدن واژه آذری برنخواهد آشفت، چرا که این واژه تنها نام زبانی است که روزگاری در این سرزمین بدان سخن می گفتند و در زندگی امروزه مردم آذربایجان جایی ندارد (بجز بخشهایی که در آنها هنوز به این زبان سخن گفته می شود) و تنها بکار پژوهشهای دانشگاهی می آید. با داشتن کیستی آذربایجانی، دیگر هویت طلبان ناچار نخواهند بود که بابک خرمدین را "تُرک" بنامند، همان بابکی را که نام استادش جاویدان پسر شهرک، نام همسرش گل اندام، نام سردارش آذین، نام دژ پایداری اش بذ و نام دینش "خرمدین"ی است، و با این نامهای پارسی اگر امروز سر از خاک برمی داشت، بارانی از ناسزاهایی چون آسیمیله و خودباخته و باستانگرا و پانفارسیست بر سرش می بارید! در این کیستی دیگر نیازی به این نیست که نظامی گنجوی "ترک" خوانده شود، اگرچه حتا نیم بیتی هم به زبان ترکی نسروده است و در دل جز مهر ایران و شاهان ساسانی نپرورده است. کیستی آذربایجانی برای اینکه کسی را از خود بداند، نیازی به این نخواهد داشت که او ترک باشد، در کیستی ترکی ولی چنین نیست و همانگونه که هم قبیله گرایان و نژادپرستان ما و هم پانترکیستهای ترکیه نشان داده اند، انسانها به دو دسته "تُرک" و "ناتُرک" بخش می شوند و تا جایگاه کسی در این دو دسته آشکار نشود، نمی توان او را خودی دانست.

کیستی ترکی ناچار از ستیز با شاهنامه است، چرا که خود را ترک، ترک را همان تورانی، و تورانی را نماد پلیدی می بیند. پس باید بدروغ از شاهنامه یک کتاب ترکستیز و از فردوسی یک سراینده نژادپرست بسازد و گرایش نیرومند مردم آذربایجان به شاهنامه در سده های گذشته را نادیده بگیرد. کیستی آذربایجانی ولی شاهنامه را بخشی از پیشینه فرهنگی خود می داند و بخوبی از درونمایه های نمادها و وام-واره های آن آگاه است (8).

در کیستی ترکی نه تنها بابک و نظامی و قطران و صائب و شمس و ... جای نخواهند داشت، که سرایندگانی چون نسیمی نیز از آنرو که هم به ترکی و هم به پارسی سروده اند، بیگانه خواهند بود. و همچنین شاهان صفوی که زبان دیوانی شان پارسی بود و با کنارگذاشتن سران قزلباش و میدان دادن به ارمنیان و گرجیان "ترکستیزی" کرده اند، بیگانه خواهند بود. همچنین است جایگاه شاهان قاجار که معجز شبستری در باره یکی از آنان می سراید:

دونــن شعـــریله بیــــر نامـــه آپاردیــــم شاه ایرانه
(دیروز شعری را با نامه به پیش شاه ایران بردم)
دئــــدی تُــــرکی نمــــی دانم، مرا تو بچه پنداری؟
(گفت ترکی نمیدانم، تو مرا بچه ميپنداری؟)
اؤزو تورک اوغلو تورک آمما دئییر تورکی جهالت دیر
(خودش ترک و ترکزاده، ولی ترکی را جهالت می داند)
خــــدایا مــــضمحل قیــــل تختـــــدن بو آل قاجاری
(خدایا این آل قاجار را از تــــخت سرنگون کن)

و از همین دست است روزگار ستارخان، که هفتاد و دو کشور را بزبر پرچم ایران می خواست و بر شاهان ترکتبار برشوریده بود، و شیخ محمد خیابانی، که به هنگام اشغال آذربایجان بدست ارتش عثمانی با آنان از سر ستیز درآمد و از اینکه مساواتچیها نام زیبای آذربایجان را دزدیده و بر سرزمینهای آنسوی ارس نهاده بودند، چنان در خشم شد که خواست نام آذربایجان ایران را به "آزادیستان" بگرداند (9).

آغوش کیستی آذربایجانی ولی، بروی همه نامبردگان بالا باز است. چرا که این کیستی تنها به زبان نمی نگرد و همه ویژگیهای تاریخی و فرهنگی را نیز برای بازتعریف خویش در شمار می آورد. این کیستی نه نیازی به دروغبافی و ترک خواندن همه چهره های درخشان تاریخ دارد تا آنان را خودی بداند، و نه نیازی به ساختن آمارهای شگفت آور سی و پنج یا چهل میلیونی. کیستی آذربایجانی بدون نگاه به شمار گویشوران زبان ترکی آذری همه ویژگیها و سازه های یک کیستی مدرن و امروزین را یکجا گرد می آورد و بر پایه آنها دست به تلاش برای رسیدن به خواسته های انسانی و حقوق شهروندی خود می زند.

کیستی آذربایجانی بدنبال بازتعریف خویش بر پایه ارزشهای جهان مدرن است و از گذشته خود با همه خوب و بدش زمینه ای می سازد برای آسایش و سربلندی امروز، و در کنار پرداختن به زبان مادری، برابری زن و مرد، آزادی اندیشه و گفتار، آزادی در گزینش دین (بویژه در باره هم میهنان بهائی) و دیگر نابرابریها را نیز از یاد نمی برد؛

این کیستی پیشرو است و رو به آینده دارد.

و هویت ترکی با پایفشاری بر تنها یکی از سازه های خویش که زبان ترکی باشد، پشت به ارزشهای جهان امروز، گذشته خویش را شخم می زند و می شکافد و همچون گنج-جویانی که در جستجوی زر و سیم دیگر یافته های ارزشمند را خُرد و نابود می کنند، آن بخش از گذشته خود را که پیوندی با زبان ترکی ندارد، نادیده می گیرد، و یا اگر به ارزش آن پی ببرد، با تلاشی غم انگیز در برساختن یک کیستی دروغین، به آن درونمایه ای تُرکی می بخشد؛

این کیستی واپسگرا است و رو به گذشته دارد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
----------------------------------------------------------
Uniformity .1
Suisses romands / Romands - Wallons -
.2
Québécois / Quebecer – Flamen – Ticino
3. نام بین المللی سوئیس "کُنفِدِراسیو هِلوِتیکا" است (نشان کشوری آن دو حرف سی و اچ هستند). شوایتس ها بخش آلمانی زبان "سوگندوَرزان کُهن" بودند که بسال 1291 این کشور را پایه گذاری کردند:
(Deutschschweizer/ Alte Eidgenossenschaft / Confoederatio helvetica (CH
4. میلیونها انسان در سه قاره جهان به زبان فرانسه سخن می گویند. ولی نه تنها کیستی ملی شهروندان توگو و کانادا و بلژیک، هیچ گونه همانندی با یکدیگر ندارند، که حتا دو کشور فرانسه زبان را در جهان نمی توان یافت که از کیستی یکسانی برخوردار باشند.
5.
Kurd i bi merd, rus i menhus, evbaş i kizilbaş, engurus i bi namus, Etrak i bi idrak
در باره جایگاه واژه "ترک" و زبان ترکی در سرزمینهای عثمانی پژوهشهای فراوانی انجام گرفته که آوردن نمونه هایی از آنها چارچوب این جستار را می شکافد. خوانندگان کنجکاو می توانند بویژه از پژوهشهای کارشناسانه فؤاد کؤپرولوزاده، برای نمونه "نخستین متصوفان در ادبیات ترک" (تؤرک ادبیاتیندا ایلک مؤتصویفلر) بهره بجویند. از دیگر پژوهندگان ترک می توان از عثمان توران و مصطفا آق داغ نام برد.
6. تا پیش از سال 1921 اگر کسی از یک شهروند عثمانی در باره کیستی ملی او می پرسید، پاسخ می شنید که: «الحمدوالله مؤسؤلمانیز» (الحمدلله مسلمانیم!)
7. آرسلان (اصلان در ترکی آذری): شیر.
8. برگردان شاهنامه به زبان ترکی در دو سوی ارس، آئین شاهنامه خوانی به ترکی و ستایش فردوسی از سوی سرایندگانی چون شهریار گواه این سخن است.
9. خیابانی در برابر تبه کاریهای ارتش عثمانی در تبریز به نبرد برخاست و پس از شکست از آنان به همراه گروهی از رهبران فرقه دموکرات دستگیر شده نخست به ارومیه و سپس به قارص فرستاده شد.