۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - دَه


10. گفتمان ستیز با ایران باستان

«اين باستانگرايی از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايی وجود نداشت. اين باستانگرايی كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوی شروع شد، و بيشتر به دنبال اين بود كه جوهر لايزال آريايي، يك جوهر لايزال هندواروپايي، وجود دارد كه بايد به هر قيمتی شده بقيه ی گروههای قومی و ملی خود را در آن ذوب كنند. از نظر سياسی اين ايدئولوژی در جهت ريشه كن كردن دستاوردهای مشروطيت، و بازگرداندن سلطنت به عنوان اسطوره ی كامل و پاك و جامع برای اداره كشور به كار گرفته شد. اين عقده ی جوهر باستاني، اين حس عقب گرد به سوی يك مركز به ظاهر الهام بخش سراسر مردمان كشور، ايران را از نظر رسيدن به جهان مدرن سالها به عقب راند»
این سخن دکتر براهنی ("صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟" (1))، یعنی یکی از فرهیخته ترین کسانی است که به حقوق قومی می پردازند.

سومین گفتمان قبیله گرایان در راستای ستیز با کیستی ایرانی، به چالش خواندن هر رویکردی به گذشته باستانی ایران یا تاریخ پیش از اسلام است. این رویکرد که همیشه در بزنگاههای سرنوشت ساز نوزائی ملت ایران و کیستی ایرانی گسترش یافته و فراگیر شده است، با همه خوب و بدش و با همه کاستی هایش، چیزی جز یک "خودیابی ملی" و کنکاش پیرامون ریشه های کیستی ما نبوده است که قبیله گرایان در یک این-همان-بینی کوته بینانه آنرا "باستانگرائی" می خوانند که خود برگردان واژه لاتینی "آرکائیسم" است. از نگاه اینان هر سخنی که در باره این گذشته درخشان بر زبان رود، گناهی نابخشودنی و نشانه ای بی چون و چرا از گرایش "پانفارسیستی" و "آریاگرایی" گوینده آن است. دیگر بررسی تاریخ پیش از اسلام این ملت بزرگ بدون آنکه پژهشگر دشنام و ناسزا را بجان بخرد، شدنی نیست. هر آن کسی که بدنبال یافتن ریشه های راستین کیستی خود باشد و ردپای آنرا تا هفت هزار سال پیش و روزگار ایلامیان و سومریان و بابلیان پی بگیرد، یک "باستانگرا" است.

به سخن دکتر براهنی بازمی گردم. من در همان روزها در نامه ای برای آقای براهنی نوشتم که این نگاه و این نگر به خودیابی ملی و "باستانگرائی" خواندن آن تا بکجا نادرست و از روند تاریخ و فرهنگ این آب و خاک بدور است (2). در اینجا نیز نمی خواهم بدین سخن بپردازم که یکی از سازه های بنیادین جنبش مشروطه همان چیزی بود که او آنرا "باستانگرائی" می خواند و از فتحعلی آخوندزاده (زاده نوخا در آنسوی ارس) تا میرزا آقاخان کرمانی، هیچ اندیشمند فرهیخته ای از پیشروان جنبش مشروطه را نمی توان یافت که دل در گرو ایران باستان نداشته باشد و به ستایش (گاه گزاف گویانه) آن نپرداخته باشد، که در جای دیگر و در دنباله همین جستار به جایگاه این "خودیابی" در کیستی ملی امروزین ما خواهم پرداخت. من از آن جوان تازه از گرد راه رسیده "هویت طلب" چشمداشتی ندارم که چنین سخنانی بر زبان بیاورد، که گفته اند: «جوان است و جویای نام آمده است!»، از جدائی خواهان نژادپرست هم چشمداشتی جز این ندارم که دروغ بگویند و در راستای برافروختن جنگ و برادرکشی از هیچ نیرنگی فروگذار نکنند (که اگر چنین نمی کردند در شگفت می شدم)، ولی نمی توانم به خود بباورانم که دکتر براهنی این همه را نمی داند! پس گذری کوتاه به گذشته این رویکرد تاریخی و فرهنگی به ایران باستان خواهم داشت تا نشان دهم "خودیابی ملی" - یا به گفته قبیله گرایان "باستانگرائی" - چه خوب باشد و چه بد، آنگونه که ملت سازان می گویند نه هشتاد سال پیش آغاز شده و نه دستاورد بر سرکار آمدن خاندان پهلوی است. آنکه چنین سخنی را بر زبان می آورد، یا ناآگاه است و یا دروغزن، و افسوس که شمار ناآگاهان در این میان بسیار اندک است ...

«کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم!» قبیله گرایان این سخن محمدرضاشاه پهلوی را برجسته ترین نمونه باستانگرائی پهلویها می دانند، دادگرانه نخواهد بود اگر که نگوئیم رویکرد پهلویها به سده های زریّن ایران بمانند رویکردشان به دستآوردهای اروپا و فرنگ و بویژه آنچه که پهلوی دوم آنرا "رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ" می نامید، گاه آدمی را سرگشته می گذاشت که بخندد یا بگرید، ولی هر چه بود، پهلویها نه آغازگر این رویکرد بودند و نه پدیدآورندگان آن. آنان روندی را دنبال گرفته بودند که با نخستین خاندان ایرانی پس از اسلام آغاز شد، بروزگار صفویان چهره ای سازمانیافته به خود گرفت و با بروی کار آمدن شاهان قاجار شتابی روزافزون گرفت و به بخش پُرارجی از گفتمان مدرنیته و نوگرائی فرارُست، و از یاد نباید برد که در این راه گاه آماج آغازین را از یاد بردند و راهی که میبایست به آرمانشهر "ملت شدن" بیانجامد، خود آرمانشهر آنان گشت. "خودیابی ملی" یا آنچه که در میان پژوهشگران جنبش مشروطه ناسیونالیسم ایرانی نامیده می شود، یکی از گفتمانهای برجسته – اگر نگوئیم برجسته ترین گفتمان – این جنبش بود. در این بخش هنوز نمی خواهم در باره درستی و یا نادرستی این گرایش و این رویکرد سخن بگویم. در اینجا تنها برآنم نشان دهم که قبیله گرائی آدمی را هرچند که پاکدل و درستکار باشد، به گفتن چه دروغهائی وامی دارد، همانگونه که در باره "آمار ترکزبانان در ایران" نشان دادم و در باره دروغ بزرگ "تحمیل شدن زبان فارسی در زیر سرنیزه رضاشاه به مردم ایران" و در باره "نژادپرست بودن فردوسی" و "گسترش شاهنامه بروزگار پادشاهی خاندان پهلوی".

در باره جایگاه ایران باستان در نوشته های اندیشمندان پیشرو دهه های روشنگری می توان برای کوتاهی سخن نگاشته های میرزا فتحعلی آخوندزاده، شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار و میرزا آقا خان کرمانی را نمونه آورد. مکتوبات کمال الدوله، نامه خسروان و آئینه سکندری کتابهای این سه نویسنده اند که در نخستینشان آخوندزاده از در نکوهش فرهنگ و خُوی ایرانیان زمانه خویش درمی آید و در برابر به ستایش فرهنگ ایران باستان می پردازد. جلال الدین میرزا در نامه خسروان گذشته باستانی ایران را به زبانی که خود آنرا "فارسی بیغش" می خواند به نگارش در می آورد و بر آن نام "داستان پادشاهان ایران از آغاز آبادیان تا انجام ساسانیان" را می نهد. هر اندازه نامه خسروان بر افسانه و داستانهای سینه به سینه استوار است، آئینه سکندری کرمانی از در اندازه های خود از دانش زمانه بهره برده است. با این همه حتا کرمانی نیز که نگاهش نگاهی بر پایه تاریخ است و از نگاه کهنه اندیشانه روزگار خود فرارفته است، گاه نمی تواند بر اسب آرزوهای خود لگام زند و در ستایش ایران باستان راه گزافه می پیماید. برای نمونه در همین کتاب می خوانیم "هیستوار" که در فرنگ به تاریخ گفته می شود، واژه ای پارسی و از ریشه "استوار" است. جای پای "خودکاوی ملی" را که در دهه های پس از آن به "خودیابی ملی" فرارُست، در نوشته های (نزدیک به) همه اندیشمندان آنروزگار می توان دید. کار بجایی رسیده بود که روشنگران ایرانی در راستای پیشینه سازی برای مشروطه نیز دست یاری بسوی تاریخ باستانی میهنمان دراز می کردند و سخن از "مجلس مشاوره شاهان ایران پیش از هجوم عرب" می راندند.
هر چه بود، تلاش برای خودیابی ملی و بازگشت به خویشتن ایرانی و نه اسلامی - که قبیله گرایان آنرا باستانگرائی می نامند – از برجسته ترین گفتمانهای جنبش مشروطه بود و ریشه آن نیز به پیوند ناگسستنی "خودآگاهی ملی" و "مدرنیسم" بازمی گشت، چنانکه پیشتر از آن در اروپا نیز روشنگری و گذر از سده های سیاه میانه پابپای گسترش خودآگاهی ملی (و در کنارش بازگشت به پیشینه رومی-یونانی اروپا و گذر از مسیحیگری) رخ داده بود. پس پهلویها همان راه را دنبال کردند و اگر گاه به بیراهه زدند و سوراخ دعا گم کردند، نمی توان دستآورد بزرگ جنبش مشروطه را که گامی بلند بسوی خودیابی ملی بود، با "باستانگرائی" خواندن آن از چشمها انداخت و تلاشهای چهره های برجسته روشنگری را که گاه جان شیرین بر سر اندیشه های انسانی خود گذاشتند، اینچنین ناجوانمردانه به ریشخند گرفت. (3)

به هر روی اینهمه پافشاری بر گذشته "هشتاد ساله" آنچه که قبیله گرایان آنرا باستانگرائی می نامند، آدمی را بدگمان می کند که در زیر این نیمکاسه هشتاد ساله چه کاسه ای نهفته است؟ داستان بسیار ساده است. همانگونه که پیشتر گفتم، آماج قبیله گرایان ملت سازی است و پیش از آن باید هرگونه پیوند قبیله خودی را با کیستی ایرانی و سازه های آن ببُرند. "باستانگرائی" اگر گذشته ای فراتر از هشتاد سال داشته باشد، آنگاه هر جان کنجکاوی گریبان قبیله گرایان را خواهد گرفت که اگر چنین است، پس این سخن که پهلویها از آنجا که نخستین دودمان "فارس" در تاریخ هزارساله گذشته بودند، ستایش از ایران باستان را گسترش دادند و تاریخ باستانی را بجای "تاریخ راستین" (آنگونه که قبیله گرایان می گویند) بزور سرنیزه در گلوی مردم ایران فرو کردند، چگونه راست تواند بود؟

«کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم!» این سخن را واپسین شاه ایران در یک روز پائیزی سال هزارو سیسد و پنجاه و در برابر آرامگاه کوروش هخامنشی بزبان آورد. ولی آیا او نخستین پادشاه ایرانی بود که برای بنمایش گذاشتن "ایرانی بودن" خود و پایبندیش به "آرمان ایرانشهری" بسراغ پاسارگاد و تخت جمشید و شاهان هخامنشی می رفت؟

در این نوشته کوتاه نمی توان به همه نمونه های تاریخی پرداخت. من با گذری کوتاه و گذرا نخست یادگاری از ناصرالدین شاه قاجار بر دیوار تالار آئینه کاخ تچر در ویرانه های تخت جمشید را دیدم که بفرمان او نویسانده شده است. این پادشاه دلبستگی فراوانی به تاریخ ایران باستان داشت و از نگر قبیله گرایان ما "باستانگرائی"، "پانفارسیسم" و "آریاپرستی" را یکجا در خود گرد آورده بود. بر سردر ساختمان باغ ارم شیراز ناصرالدین شاه را می بینیم که سوار بر اسبی سپید می تازد و گرداگردش را قهرمانان داستانهای فردوسی و نظامی گرفته اند و در یکی از نگاره های کناری، داریوش هخامنشی بر تخت نشسته است. در زیر این نگارگریها به پیروی از کنده کاریهای تخت جمشید، سرباز نیزه داری را می بینیم که نیمرخش همچون سرداران پارسی، ولی با سبیل چخماقی دوران قاجار و کلاه نمدی (و با همان موهای پرپشتِ فِرخوردهِ کنده کاریهای پلکان تخت جمشید!) بر دیوار تراشیده شده است. ناصرالدین شاه ولی بدین اندک بسنده نمی کند. در راهنمای موزه جواهرات ملی (خیابان فردوسی، بانک مرکزی ایران) در بخش "الماس دریای نور" آمده است که این گوهر بی مانند تا روزگار ناصرالدین شاه در میان بازوبندی جای گرفته بود و سلطان صاحبقران که باور ژرف داشت این الماس آذین بخش تاج کوروش هخامنشی بوده است، آنرا از بازوبند بدرآورد و بجای پیش کلاه با نشان شیروخورشید زرین بر تاج خود نهاد.

از جشنهای دوهزارو پانسد ساله باز هم دورتر می شوم و از دودمان قاجار یک نمونه دیگر در باستانگرائی می آورم و می گذرم. اگر محمدرضا شاه پهلوی در برابر پاسارگاد ایستاد و کوروش را فرا خواند تا آسوده بخوابد، فتحعلی شاه قاجار خود را به میانه بزم شاهان ساسانی چون اردشیر و شاپور و خسرو پرویز پرتاب کرد. او که نمی توانست مانند پهلوی دوم تنها به گفتن یک "آسوده بخواب" ساده بسنده کند، دستور داد سنگ نگاره ای را بر طاق بستان و در کنار پیکره شاهان سربلند ساسانی بتراشند. اگر چه برخی برآنند که مردِ بر تخت نشسته "محمد علی میرزای دولتشاه" است، ولی ریش بلند، تاج کیانی و حالت نشستن او بر تخت بیننده را در نگاه نخست بیاد فتحعلی شاه قاجار می اندازد.(4) این پادشاه نیز مانند نواده اش ناصرالدین شاه، ایران باستان و شاهان آنرا می ستود و برای نخستین بار پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی تاجی مانند تاجهای شاهان آن دودمان ساخت و آنرا "تاج کیانی" نامید، نامی که در شانامه فردوسی بارها و بارها آمده است. این تاج را نیز در موزه جواهرات ملی می توان دید (5).

این تنها پهلویها و قجرها نبودند که برای نوکردن پیوند و پیمان خود با ایران و گذشته آن به تخت جمشید می رفتند. از شاهزادگان تیموری ابراهیم سلطان سروده ای از سعدی را در تخت جمشید نویسانده است:

كرا داني از خسروان عــــجم
ز عهد فريدون وضحاك و جم
كه بر تخت ملكش نيامد زوال
ز دست حوادث نشد پايمال؟

پیشتر از او علی آق قویونلو، عضدالدوله و بهاء الدوله دیلمی نیز سنگنبشته هائی از خود بر درو دیوار این یادگار روزگاران شکوه و سربلندی نویسانده بودند. تخت جمشید یا پارسه حتا بروزگار پیش از آمدن عربان به ایران نیز از جایگاه ویژه ای برخوردار بوده است و شاهان ساسانی نیز برای نوکردن پیمان خود با ایران و آرمان ایرانشهری بدانجا می رفتند، از آن دست است سنگنبشته های شاپور دوم و شاپور سکانشاه.

آنچه که قبیله گرایان باستانگرائیش می نامند، در میان فرهیختگان و اندیشورزان چیزی نیست بجز خودکاوی و خودیابی ملی، و نزد شاهان و فرمانروایان پیروی از آئینی هزاران ساله و در راستای "پیوستگی تاریخی و فرهنگی" که در بخشهای دیگر این جستار بدان خواهم پرداخت. پهلوی دوم کوروش را فراخواند که در بیداری او آسوده بخوابد، ناصرالدین شاه بگمان خود گوهری از افسر شاهی کوروش را آذین بخش تاج خود کرده بود و فتحعلی شاه تاج کیانی بر سر می نهاد. صفویان برای خود تبارنامه ای ساخته بودند که آنان را نوادگان یزدگرد سوم می نمایاند، سلجوقیان بر فرزندانشان نامهای باستانی می نهادند، غزنویان، سامانیان، صفاریان، آل بویه، مردآویجیان و طاهریان هر یک بگونه ای دودمان خود را به ساسانیان می رساندند و اشکانیان و ساسانیان نیز خود را نوادگان شاهان هخامنشی می دانستند. داستان را باز هم می توان پی گرفت، اسکندر خود را جانشین راستین کوروش، و داریوش سوم را "غاصب" می نامید، داریوش بزرگ در تبارنامه ای خود را از دوده دوم هخامنشی و خویشاوند کوروش می خواند و کوروش؟ کوروش پس از گشودن بابل به پرستشگاه مردوک رفت و تاج از دست کاهنان بابلی گرفت تا خود را جاینشین راستین شاهان بابل، این شاه-شهر جهان باستان نشان دهد.

در پایان ناگفته نباید گذاشت که در میان شیفتگان فرهنگ و تاریخ ایران باستان "باستانگرایان" راستین نیز یافت می شوند که همه چیز سده های پیش از اسلام را درست و اهورائی و پاک می دانند. اینان چشم ِ خُرده گیر را بر رخدادها و پدیده های ایران باستان می بندند و در برابر گذشته پیش از اسلام سراپا ستایش و کُرنِشند. از نگاه اینان هیچ پدیده نیکی در جهان یافت نمی شود که نتوان ریشه هایش را در ایران باستان یافت و هیچ بدی در گیتی نمی توان جُست که از ایرانیان باستانی سرزده باشد. مرا با این گروه کاری نیست و برای آنکه دریافت نادرستی از سخنانم پا نگیرد، همینجا ناگزیر از گفتنم که خودکاوی ملی تنها با نگاه خُرده گیر است که ما را به خودیابی راستین می رساند و هرگونه نگاه ستایشگر و تهی از خُرده گیری چیزی جز باستانگرائی نیست.

قبیله گرایان گرایش به گذشته ایران و کندوکاو در پیشینه پیش از اسلام را "باستانگرائی" می نامند و آغاز آنرا کودتای سوم اسفند می دانند تا به این پدیده درونمایه ای "پارسیگرایانه" بدهند. چرا که اگر آشکار شود شاهان ترکتبار قجر نیز در این "باستانگرائی" دست کمی از شاهان پهلوی نداشتند، یکی از گفتمانهای ملت سازی برباد خواهد رفت. فتحعلی شاه، نخستین پادشاه قجر (آغامحمد خان کشورگشا بود و پیش از آنکه پادشاهی کُند کشته شد) پیکره خود را در کنار شاهان ساسانی نشاند و تا بدانیم بازمانگان این خاندان ترکتبار چه رویکردی به ایران باستان دارند، با هم می نگریم به عکس واپسین بازمانده خاندان پادشاهی ای که خودیابی ملی یا آنگونه که قبیله گرایان می گویند "باستانگرائی" بروزگار فرمانروائی آنان پاگرفت و گسترش یافت (6).

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1 .http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20060623173033.html
2 .
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/8896
3. خوانندگان کنجکاو در این باره را به خواندن دو کتاب ارزشمند دکتر ماشاالله آجودانی به نامهای: "مشروطه ایرانی" و "یا مرگ یا تجدد" فرامی خوانم و همین جا دست او را برای تلاش ستُرگ و بزرگش در راستای زدودن گرد و خاک نشسته بر چهره تابناک تاریخ میهنم به گرمی می فشارم، دستش مریزاد!
4 .
http://www.chnphoto.ir/show.php?lang