۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - شش


6. قبیله گرا کیست؟

پیش از آنکه سخن را با گفتمانهای ملت سازان دنبال بگیرم، می خواهم گریزی کوتاه به نگاه قبیله گرایانه زده باشم، بویژه از آنرو که خوانندگانی چند مرا نکوهیده اند، چرا آنچه را که آنان "هویت طلبی" و "مبارزه برای احقاق حقوق ملی" می نامند، قبیله گرایی می خوانم. این نام را من نه برای خوارشماری آنان، که از سر واکاوی نگاهشان به پدیده ها و جهان برگزیده ام. کلیدواژه این واکاوی نیز مانند بیشتر نوشته های من "شهروند" است، چرا که ملت در برداشت نوین و امروزین آن پیوند ناگسستنی با شهروند و حقوق شهروندی دارد. من بارها در نوشته های پیشین خود نوشته ام که ما ایرانیان اگرچه از ریشه دار ترین ملتهای جهانیم (که چرائی آنرا نیز در بخش های پایانی این جستار بازخواهم گفت) و در سومین نوزائی ملی خود راهی چهارسدساله را تا کنون پیموده ایم، ولی از آنجا که دو ستون "فرهنگی دینی" و "فرهنگ ایلی" در ساختار کیستی ملی ما بسیار تنومند بوده اند، در این چهار سده تنها گامهای کوچکی را بسوی شهروند شدن برداشته ایم. "کیستی ملی" چیزی نیست، مگر برآیند کیستیهای تک تک شهروندان. از همین رو است که من در برابر آن دسته از هواداران یکپارچگی ایران که با خواندن بخش سوم این نوشتار (زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری) زبان به نکوهش من گشاده اند و می گویند چرا سرود یاد مستان می دهم، تنها می توانم گفت، اگر تک تک مردمان ای سرزمین به شهروندان فرانرویند و فرهنگ شهروندی نهادینه نشود، ما چیزی بیش از یک قبیله بزرگ نخواهیم بود. پس نگاه یک شهروند به تاریخ و چهره های آن با نگاه یک هموند قبیله هیچ همخوانی ندارد. شهروند در نگاه به همتبارانش از "اندیشه و جهانبینی و فرهنگ" آغاز می کند و قبیله گرا از "خون و خاک و زبان". شهروند خود را در آئینه فرهنگ ملی خود می بیند، قبیله گرا در استخوانهای نیاکانش. شهروند خود را با خویشتنش تعریف می کند و قبیله گرا با قبیله اش. در اینجا می خواهم با نگاه به "تاریخ" و "چهره های تاریخی" نشان دهم که قبیله گرایان ما تا بکجا در نهانخانه اندیشه خود پایبند به "خون پاک" هستند و با این همه دشمنان قبیله گرائی را با بی شرمی نژادپرست می خوانند.

تاریخ: تاریخ سازی نیز گونه ای از پیشینه سازی است. مینورسکی در باره پانترکیستها گفته است: «هر جا كه پرسش حل نشده ای در زمینه فرهنگ قوم های شرق باستان پدید آید ترکان بی درنگ دست خود را همان جا دراز می کنند». اگرچه مینورسکی این سخن را درباره پانترکیستها در ترکیه و روزگار آتاترک گفته است، هنوز هم می توان آنرا درباره همتایان ایرانی آنان که نزدیک به هشت دهه دیر رسیده اند، بکار برد. اینان نیز هنگامی که درباره "تاریخ هفت هزارساله ترکان" در ایران می نویسند، مانند هماندیشانشان در ترکیه نزدیک به همه مردمان کهن ِ پُشته ایران و همسایگان آنرا، از کاسی و ماننائی و اورارتوئی و هیتی گرفته تا سومری و ایلامی، ترک میخوانند. در اینجا مرا با درستی و یا نادرستی این انگاشتها کاری نیست. من بدنبال آنم که نشان دهم چگونه یک "قبیله گرا" کیستی یک انسان را به زبان و خون او فرومی کاهد و منش و فرهنگ و جهانبینی او را نادیده می گیرد. برای نمونه بارها خوانده ایم که قبیله گرایان ما از "التصاقی" بودن زبان ایلامیان و سومریان به این سخن می رسند که آنها نیاکان ترکان بوده اند، چرا که زبان ترکی نیز یک زبان "التصاقی" است (1). "کیستی" ولی پیش از آنکه یک پرسمان وابسته به خون و خاک و زبان باشد، یک پرسمان فرهنگی است. این نگاهِ همگون مردمان یک سرزمین به "جهان، آفرینش، خود و دیگران" است که از آنان یک ملت می سازد. زبان می تواند آن ابزار میانجی باشد که این "همگونی" با آن بازگفته می شود، ولی همزبانی، همیشه با همگونی اندیشه و فرهنگ و جهانبینی همراه نیست. یک شهروند کشور توگو یا کنگو اگرچه مانند یک کانادائی "کِبک" فرانسوی زبان است، بهیچ روی به جهان مانند او نمی نگرد، هر کدام از این دو (که با یکدیگر آسانتر سخن می گویند تا با همسایگانشان) دارای فرهنگی دیگر و جهانبینی دیگرند و دریافتشان از جهان و نگاهشان به آن دگرگونه است.
نگاه به گذشتگان نیز چنین است، ما تنها هنگامی می توانیم پیشینیان را "نیاگان" خود بدانیم که به فرهنگ و جهانبینی آنان پایبند مانده باشیم. پس اگر ما ایرانیان ریشه هایی از جهانبینی سومری را پس از گذر آنها از فرهنگهای بابلی، اکدّی، ایلامی و سپس هخامنشی زنده نگاه داشته باشیم، می توانیم آنان را نیاگان فرهنگی خود بدانیم، بی آنکه در پی یافتن همانندی میان زبان خود و زبان آنان باشیم. برای نمونه اگر یک هم میهن بختیاری برای سوگند یاد کردن می گوید: «به تَش قسم» (به آتش قسم) می توان ریشه هایی از یک باور کهن را در همین سه واژه دید که او را به روزگار ورجاوندی آتش می پیوندد. اگر ایرانی از هر زبان و رنگ و دینی که باشد نوروز را به جشن می نشیند، پس پیوند خود را با جمشید جم نگاهبان بوده است و اگر در چهارشنبه سوری از روی آتش می پرد، در ناخوآگاه خود یاد در آتش تاختن سیاوش را زنده می کند و با بزرگداشت شب یلدا (که خود واژه ای سُریانی است) یک آئین هزاران ساله بازمانده از سومریان را زنده نگاه می دارد.

قبیله گرا را ولی با این همه کاری نیست، او بدنبال نشان دادن همانندیهای زبانی و نژادی است، چرا که "کیستی" قبیله گرا چیزی جز زبان و خون او (که تا می توان باید پاکش نگاه داشت) نیست، هموند قبیله بدون قبیله اش، بدون این وابستگی خونی و زبانی از کیستی تهی می شود، شهروند ولی تازه پس از رهائی از این وابستگیها و گریز از زندان قبیله است که می تواند خود را شهروند بنامد. کیستیِ هموند جامه ای است که قبیله بر تن او پوشانده است، شهروند ولی جامه خود را خود می دوزد و خود بر تن می کند و یا از تن بدر می آورد. شهروند در جستجوی تاریخی ریشه های کیستی خود باورها و آئینها و فرهنگها را در نگر دارد و قبیله گرا خون و زبان و نژاد را.

چهره ها: از دیگر نمونه های پیشینه سازی، تراشیدن کیستی ترکی برای نامداران ایرانی است. قبیله گرایان تنها از آنرو دست به این کار میازند که "کیستی ایرانی" را از خود نمی دانند و بدنبال یک ملت سازی همه سویه بر پایه "کیستی ترکی" هستند. در اینباره بسیار نوشته شده است و اگر قبیله گرایان مولانا و نظامی گنجوی و خوارزمی و ابن سینا و بیرونی و ... را ترک می خوانند، کسانی نیز یافت می شوند که با جستجو در زندگینامه های آنان نشان دهند که برای نمونه «مادر نظامی یک کُرد بود» و یا «ابو علی سینا از مادری زرتشتی زاده شد». به گمان من هر دو گروه از نگرگاه قبیله گرایی به این پرسش پاسخ می دهند. شاید ما بتوانیم روزی استخوانهای این بزرگان را از زبر خاک بدر آوریم و با بهره گیری از دانش ژنتیک نشان دهیم که آنان "ترک"، "کرد"، "عرب" و یا "سرخپوست" بودند، ولی کیستی آدمی نه به استخوانهای او، که به منش و اندیشه و فرهنگ و جهانبینی او است. پس اگر قبیله گرای ما از زبان نظامی گنجوی می سراید:

پـــدر بر پدر مر مرا تـرک بود
به فرزانگی هر یکی گرگ بود

تا نشان دهد این سراینده نام آور ایرانی که نامش چون ستاره ای پرفروغ در آسمان سخن پارسی می درخشد، "ترک" بوده است، تنها نگاه قبیله گرایانه خود را به نمایش گذارده است. همانگونه که نوشتم، برای یافتن کیستی یک چهره، آنهم چهره ای به تابناکی نظامی نیازی به واکاوی ژنهای او نیست، باید اندیشه ها و باورهای او را کاوید و دید در دریای کدام جهانبینی غوطه ور بوده است. نظامی خود با گویاترین زبان برای ما سروده است که خود را نه ترک، نه فارس، نه کرد و نه عرب می داند، او خود را ایرانی می داند، آنجا که می سراید:

همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چـــون که ایران دل زمین باشد
دل ز تـــن به بود یقــــین باشد

ولی این همه داستان نیست. سروده های نظامی همه، حتا آنجا که لیلی و مجنون را می سراید، در دشت بی کرانه فرهنگ و تاریخ ایران باستان است که به بار می نشینند. آری! همین نظامی گنجوی که قبیله گرایان بر ترک بودنش پای می فشارند، اگر امروز سر از خاک برمی داشت و سرودن را دنبال می گرفت، دشنام و ناسزاهایی چون "باستانگرا" و "پانفارسیست" و "آریاپرست" بر سرش باریدن می گرفت!

همانگونه که آوردم، در اینجا در پی پاسخگوئی به سخنان قبیله گرایان نیستم. میخواهم نشان دهم که برگزیدن واژه قبیله گرا از سر خوارشماری اینان نبوده است. کسی که گمان می برد با ساختن یک بیت سست (که نظامی اگر سر از خواب گران برمی داشت و آنرا می خواند، سازنده آنرا بدادگاه می کشانید!) و سخن از اینکه نظامی پدر در پدر ترک بوده است، می تواند "کیستی" او را دریابد، هنوز در زیر چادر قبیله زندگی می کند و ارج و ارزش مردمان را در نژاد و خون و پدران آنان می بیند، و نه در جهانبینی و باور و فرهنگ آنان.

در باره مولانا نیز چنین است. او اگر چه واژه ایران را (تا آنجا که من جُسته ام) تنها یکبار بکار می برد، ولی هم در دیوان شمس و هم در مثنوی اندیشه و پرورش خود را با آوردن نامها و چهره های شاهنامه ای به نمایش می گذارد. این سروده ها سرشارند از نامهای پهلوانان و پادشاهان داستانی و تاریخی ایران، از رستم و سهراب و سیاوش و کیکاووس و کیقباد و زال و نریمان و فریدون و کیخسرو و بهرام و ....، چه جای شگفتی که شاه سلجوقی، علاء الدین کیقباد پدر مولانا بهاء الدین ولد را به پایتخت خود قونیه فرامی خواند، سلجوقیان روم خود آنچنان شیفته فرهنگ و تاریخ ایران باستان بودند که بر نام خویش، نام یکی از پادشاهان شاهنامه را نیز می افزودند (2). پس با آوردن این یا آن سروده بزبان ترکی، عربی و یا یونانی نمی توان برای مولانا یک کیستی نوین برساخت. اندیشه و جهانبینی مولانا نیز چون نظامی ریشه در ایران باستان دارد. همچنین است سهروردی، برخاسته از روستائی در نزدیکی زنجان که به گفته حمدالله مستوفی زبان مردمانش "فهلوی" بوده است، او نیز خود را آشکار و بی پرده شاگرد و پایبند "حکمت خسروانی" یا "حکمت فهلویون" می نامد و در "صفیر سیمرغ" و "عقل سرخ" بزیبائی به واکاوی فلسفی میتختهائی چون سیمرغ و زال و رستم می نشیند. این سخن را می توان دنبال گرفت و در این باره می توان بسیار نوشت، این نه زبان بکار گرفته شده، که اندیشه و جهانبینی نهفته در پشت سخن است که کیستی آدمی را می سازد (3).

اکنون بگذارید درگذشتگان را واگذاریم و به روزگار خود بازگردیم. نزدیک به چهار سال پیش خانم شیرین عبادی در میان شگفتی همگان جایزه نوبل را دریافت کرد. قبیله گرایان بسیج گشتند و با انگشت گذاردن بر "تورک" بودن خانم عبادی خواستند باز هم با همان تنگ نگری های قبیله گرایانه این پیروزی ارزشمند را که از آن همه مردم ایران بود، به گنجینه قبیله خودی سرازیر کنند. گاموح که خود را نماینده "ملت آذربایجان جنوبی" می داند، نوشت: «جايزه نوبل را يک ترک همدانی دريافت کرد» و رهبر خود خوانده آن چهرگانی به شادباش شتافت. "ترک همدانی" ولی در سخنرانی خود در نروژ ملت سازان را از خود ناامید کرد و خویش را نواده کوروش بزرگ خواند.

قبیله گرا کیست؟ این پرسش را تنها هنگامی می توان پاسخ گفت که پیشاپیش شهروند را شناخته باشیم. قبیله گرا هنوز پای در جهان نوین نگذارده است و خاک و خون و زبان را برتر از هر چیز دیگر می شمارد. او از اندریافت ویژگیهای "کیستی ملی" در جهان دگرگون شده سده بیستم و بیست و یکم ناتوان است، پس همچنان با هردو دست به ستون چادر قبیله خود می چسبد و به استخوانهای پدرانش می بالد. او دلیری بیرون آمدن از زیر این چادر و پای گذاردن در کوهستان سخت-گذر تنهائی را ندارد. توانمندی و ناتوانی قبیله، توانمندی و ناتوانی اوست. پس ملت سازی قبیله گرا نیز از گونه ای دیگر است، او را نه پروای آسایش مردم و پیشرفت آنان است و نه نگرانی سرکوب زنان و دگر اندیشان، او را نه بیکاری می آزارد و نه تن فروشی و نه اعتیاد، و اگر نیز به این کاستیها بپردازد، گناه آنرا به گردن قبیله دشمن می اندازد و نه به گردن ساختار واپسگرا و سرکوبگری که کیستی کُش است و نابود کننده فرهنگ شهروندی، قبیله گرا ملتی می خواهد که تنها و تنها از آن او باشد و مردمانی چنان خُرد، که در زیر چادر قبیله او بگنجند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. این انگاشت امروزه دیگر در میان دانشمندان زبان شناس جهان جایی ندارد. برای نمونه والتر هينتس در كتاب «دنياي گم شده ايلام» مي نويسد: «هر تلاشي براي رديابي نژاد ايلاميان با دشواري مواجه مي شود. هر چه منابع موجود را بيش تر بررسي مي كنيد، بيش تر اين تصوير را پيدا مي كنيد كه ايلامي ها، ايلامي بوده اند، نژادي با استقلالي خدشه ناپذير. هيچ رابطه اي با ديگر ملل هنوز پيدا نشده است».
2 .
http://mehmeteti.150m.com/seljuqsofrum
3. ناگفته نباید گذارد که تنها نامبردن از این شاه و آن پهلوان نیست که درونمایه اندیشه و جهانبینی نامبردگان را نشان می دهد. بررسی آبشخورهای کهن عرفان و پیوند تنگاتنگ آن با کیش مهر (میترائیسم) خود آنچنان گسترده و پهناور است که در جُستاری اینچنینی نمی گنجد.