۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - هژده


18. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش دوم

پناه جستن در پشت یک زبان برای ایستادگی در برابر سرکوب همه سویه سپاهیان مسلمان عرب گذشته از آنچه که در بخش نخست آمد، ریشه در پدیده دیگری نیز داشت. شهروند شاهنشاهی ساسانی برای نامیدن "خود" و "دیگری" (من کیستم؟ من که نیستم؟ که نخستین و بنیادیترین پرسشهای پرسمان کیستی ملی هستند) از واژگان "ایرانی" و "انیرانی" (ناایرانی) بهره می جست. بدیگر سخن او برای تعریف کیستی خود از واژه ایران بهره می گرفت که خود دگردیسی یافته واژه آریا بود. همینجا ناگزیر از گفتنم که این "آریا" هیچ پیوندی با آنچه که نژادپرستان اروپائی و ایرانی از این واژه درمی یابند ندارد و هرگز نیز نداشته است (1). آریائی از همان آغاز برای نامیدن مردمانی بکار می رفت که دارای ویژگیهای فرهنگی - و نه نژادی - همسانی بودند و از مادها (بنگرید به هرودوت) و پارسها گرفته تا سکاهای تورانی را دربرمی گرفت. در ایران روزگار ساسانی ولی این واژه برابرنهادی بود برای آزادگی ، و ایرانی آن روزگاران خود را با واژه "آزاده" باز می شناخت(2). یهودیان در نگاه به "خود" و "دیگری"، یا همان پرسمان "کیستی"، واژه های "یهودی" و "گوی" (3) را بکار می برند. "گوی" هر آنکسی است که خون یهودی (که از مادر به فرزند می رسد) در رگانش روان نباشد. عرب آنروزگار (و هم امروز نیز) مردم را به "عرب"، یعنی کسی که بزبان عربی سخن می گوید، و "عجم" یا کسی که گُنگ است و سخن گفتن نمی داند، بخش می کرد (گفتنی است که بَربَر نیز در نزد یونانیان همین معنی را دارد). بدیگر سخن، عرب زبان خود را چنان می ستود که کیستی خود را در آن باز می یافت و آن را در جایگاهی چنان فراز می دید، که اگر کسی بدین زبان سخن نمی گفت، در چشمان او لال و گُنگ می بود. پس پناه جُستن در پشت یک زبان دیگر و آفرینش فرهنگی به این زبان، اورنگ سروری زبان عربی را در هم می شکست و در پی آن سروری خود عربان را نیز، چرا که با اینکار زبان عربی – برترین چیزی که عرب بدان می بالید – از جایگاه فراز خود فرو می افتاد، و فرو افتاد.

دو سده نخستین پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی را باید سده های کشتار و ویرانی و ببردگی رفتن خاندانهای ایرانی و نابودی زیرساختهای کشاورزی و بازرگانی دانست. به گمان من اگرچه با خواندن نوشته های تاریخنگاران مسلمان می توان به گوشه هایی از دژخوئیها و گُرگخونیهای سپاهیان عرب پی برد، به چرخاندن آسیاب از خون ایرانیان و به گردن زدن هزاران تن در یک روز و به نابودی کتابخانه ها و سوزاندن هر آنچه که فرزانگان ایرانی در درازنای سده ها گردآورده بودند، ولی این همه داستان نیست و بی بهره ماندن ما از دستآوردهای مادی نیاکانمان ریشه در چیزی جز نابودی سازمانیافته و آماجمند فرهنگ ایرانی نمی تواند داشته باشد. همانگونه که در بخش پیش نیز آوردم، برای انسان خردمند امروزین پذیرفتنی نیست که سپاهیان مسلمان در هزار و چهارسد سال پیش در رویارویی با دستآوردهای فرهنگی نامسلمانان رفتاری بهتر و انسانیتر و متمدنانه تر از القاعده وطالبان و وهابیون و جمهوری اسلامی داشته بوده باشند. آیا براستی انگاشت اینکه مسلمانان در ایران هر آنچه را که به گونه ای با فرمانهای قرآن همخوانی نداشت - برای نمونه تندیس و نگاره زنان - نابود کرده باشند دور از پندار است، آنهم برای ما که نابودی تندیسهای بودا را در سده بیست ویکم و بدست جنگجویان الله با چشمانی شگفت زده و پُرهراس به تماشا نشستیم؟ آیا سخن گفتن از کتابسوزان مسلمانان در چهارده سده پیش و نابودی دستآوردهای ایرانیان در دانش و فرهنگ، می تواند یک دروغ باشد، در جائی که ما روزاروز رفتار دولتهای اسلامی را با فرهنگ و دانش می بینیم؟ آیا کتابسوزانهای سال 1360 در ایران از یاد رفته است؟ آیا نمی توان انگاشت آنچه که در سده بیستم شدنی است، در سده های هفتم و هشتم بی گمان ناشدنی نبوده است؟

بهر روی در دو سده آغازین آمدن اسلام، بر سرتاسر ایران خاک خموشی و مرگ پاشیده شده بود. اینرا دست کم از نوشته های جسته و گریخته همان تاریخنگاران مسلمان می توانیم دریافت. ایرانیان پس از بخود آمدن از گیجی نخستینشان، که در پی کشتارهای ددمنشانه و ویرانیها بدان دچار شده بودند، باید نخست گریبان خود و فرهنگ خود را از چنگال امویان رها می کردند، که در دشمنی دیوانه وار خود با ایران و فرهنگ آن هیچ مرزی را نمی شناختند و در نابودی دستآوردهای فرهنگی سرزمینمان، از دست نبشته ها گرفته تا دست ساخته ها، هیچ کوتاهی از خود نشان نمی دادند. اینکار با برانداختن فرمانروائی نژادپرستانه امویان و بر کشیدن عباسیان که شیفته "اکاسره" (عربی: خسروان) بودند، و با بازسازی دستگاه دیوانی کهن به نخستین آماج خود رسید. فرمانروائی عربان دچار دگردیسی شد، پایتخت جهان اسلام از دمشق (بیزانس) به میانرودان (ایران) آمد، و نام ایرانی "بَغ داد" – شهر خداداده- بر آن نهاده شد، در نزدیکی تیسفون، پایتخت کهن ساسانیان.
گام نخست پیشروان جنبش نوزائی ملی در ایران، برگرداندن نبشته های کهن ایرانی از پهلوی به عربی بود، تا دست کم آنچه که از نابودی جسته است، به زبانی دیگر بازنگاشته شود و از یادها نرود. یکی از پیشگامان این جنبش روزبه پسر دادویه بود که او را بنام ابن مقفع می شناسیم. روزبه که برای رهائی از مرگ اسلام آورده بود، به گفته ابن ندیم کلیله و دمنه، اندرز نوشیروان، آئین نامه، دیسناد (کتاب مزدک بامدادان) و چند کتاب دیگر را از پهلوی به پارسی برگردانید. این اندیشمند بزرگ که نگاشته هایش در عربی هم امروز نیز در شیوائی و روانی هماورد می جویند، در سی و شش سالگی بدستور ابوجعفر المنصور عباسی به گناه زندیق بودن به آتش افکنده شد. آورده اند روزبه پور دادویه روزی به هنگام گذر از کنار آتشکده ای سروده است:

اى خانه ى دلدار كه از بيم بدانديش
روى از تو همى تافته و دل بتـو دارم
رو تافتنم را منــــگر زانكه به هر حال
جان بهر تو مى بازم و منزل بتو دارم (4)

اینکه ابن مقفع براستی خود چنین سخنانی را سروده باشد، با نگاه به بافتار آن چندان درست به نگر نمی رسد. با این همه این سروده چه بر زبان ابن مقفع روان شده باشد و چه ساخته و پرداخته تاریخنویسان باشد، به نیکی نشانگر چرائی و چگونگی گرویدن ایرانیان (یا دست کم فرهیختگانشان) به اسلام، در سده های نخستین شکست از عربان است، و گویای این سخن، که روند مسلمان شدن ایرانیان چندان نیز سرشار از شیفتگی و دلدادگی به آئین عربان نبوده است و داستان آن آغوشهای باز که گفته می شود بروی جنگجویان مسلمان گشوده شدند، افسانه ای بیش نیست، برای سرپوش نهادن بر دریای خونی که آزادگان ایرانی در آن تپیده بودند.

تا سخن را کوتاه کرده باشم، به یکی دیگر از پیشگامان این جنبش می پردازم، که بسیاری از دانسته های ما از آئینهای ایرانی، برای نمونه "نوروز"، "مهرگان"، "سده" و "چهارشنبه سوری" از نوشته های او است: ابوریحان محمد بن احمد بیرونی، با دو شاهکار ارجمندش "آثارالباقیه عن قرون الخالیه" و "التفهیم لاوایل صناعه التنجیم". آثارالباقیه در باره زندگانی ایرانیان، پیش از آمدن عربان است و بازگو کننده جشنها و آئینها و کردار و منش مردم ایرانزمین و همچنین بخش بزرگی از پیشینه تاریخی، افسانه ای و پهلوانی آنان. التفهیم در باره اختر شناسی و آمار و هندسه است که گویا ابوریحان آنرا خود از عربی به پارسی برگردانده است و از این نگر نیز این کتاب را باید یادگار پُرارجی از شیوه نگارش پارسی در سده های چهارم و پنجم بشمار آورد. پس نخستین گام، نگاهبانی از دستآوردهای فرهنگی و بویژه نوشتاری ایرانیان بود، که برای گریز از نابودی می بایست بزبان عربی نوشته می شد. گفتنی است که فرهیختگان و دانشمندان ایرانی، که آمدن عربان را تنها یک شکست زودگذر می دانستند و نه از هم گسستن شیرازه سرزمینشان، بدین امید که بزودی زود سپاهیان ایران دشمنان را (مانند آنچه که بارها در سده های پی در پی در باره رومیان رخ داده بود) برانند و آنان بتوانند بخانه های خود بازگردند، زادگاه خود را در میانرودان و خوزستان و پارس واگذاشته و در درازای دهه ها و پیشرفت روزافزون مسلمانان رفته رفته به دوردستترین بخشهای ایرانزمین، خراسان بزرگ گریخته بودند. چنین شد که این خاندانها در آن سرزمینها ماندگار شدند و پرچم پایداری فرهنگی در برابر مسلمانان را برافراشتند، این جنبش باید چنان گسترده بوده باشد که کوچ انبوه عربان (5) به خراسان نیز نتوانسته است از پس آن برآید و به باژگونه آنچه که در مصر و شامات و مغرب رخ داد، بجای آنکه بومیانِ خراسان عرب شوند، عربهای کوچیده بدانجا ایرانی شدند و زبان مادری خود را از یاد بردند.

این گریز گسترده فرهیختگان و داشمندان را باید به گونه ای یک کوچ فرهنگی بشمار آورد. اگر تا به آنروز میانرودان دلِ تپنده فرهنگ ایرانی بود، اکنون بخش بزرگی از این فرهنگ ریشه دار و ژرف و پربار به خراسان بزرگ کوچیده بود (6). در درازای دو سده و با برافتادن دودمان ایران ستیز اُموی رفته رفته راه برای نوزائی ملی ایرانیان باز می شد، باید زبان عربی از زندگی مردم ایرانزمین رخت برمی بست و زبانی ایرانی جای آنرا می گرفت. این ایرانگرائی که پس از جنبش میهندوستی نیمه دوم فرمانروائی اشکانیان دوّمین نوزائی ملی ایرانیان بشمار می آید، نخست به بازسازی و پرورش زبانی "ملی" با برداشتی نزدیک به آنچه که ما امروز از این واژه درمی یابیم، پرداخت. زبان "پارسی دری" رفته رفته از نهانگاه خود بیرون آمد تا پابپای جنبشهای میهندوستانه ابومسلم و استادسیس و ابن مقنع و سنباد و مازیار و کوتاه سخن، بابک خرمدین، این ستاره هماره درخشان عشق به ایران و فرهنگ ایرانی چون رودی سرازیر شود و به کیستی نوپای ایرانی ِ پس از اسلام جانی نو ببخشد.

درباره نام این زبان و واژه "دری" نِگَرها گونه گون است. باور بیشتر مردم برآن است که دری زبانی از شاخه خاوری زبانهای ایرانی و گویش مردم بدخشان و بلخ و آریانا و فرارود بوده است و از آنجا که نخستین دوده های شاهی پس از برافتادن ساسانیان در این سرزمینها پای گرفته اند و "دربار" می داشته اند، بدین نام شناخته شده است. گروهی دیگر با نگاه به گفته "ابن ندیم" و "ابن مقفع" (7) آنرا زبانی می دانند که در دربار ساسانیان بدان سخن گفته می شده و به همراه خاندان شاهی و گریز گسترده و انبوه خاندانهای ایرانی از خاور ایران، به باختر آن کوچیده است. اگر بپذیریم که "دری" از واژه دربار می آید، این دربار نمی توانسته است بارگاه سامانیان بوده باشد. سامانیان بسال 253 در فرارود به فرمانروائی رسیدند و فردوسی یک سده پس از آن کار سرودن شاهکار ادبیات پارسی را در توس آغاز کرد. آفریدن چنین شاهکاری بدون پشتوانه ادبی سدها ساله نه تنها در زبان پارسی، که در هیچ زبان دیگری نیز شدنی نیست. بدیگر سخن هیچ کس نمی تواند سده ای پس از پدید آمدن یا گسترش یک زبان، بیکباره پگاهان از خواب برخیزد و بدون بهره گیری از دستآوردهای نوشتاری پیشینیانش دست به چنین آفرینش شگرفی بزند. پس زبان پارسی دری می بایست بسیار ریشه دار تر از روزگار سامانیان بوده باشد. بهر روی از آنجا که بازگشودن این پرسش خواهان نوشتار دیگری است، من از آن درمی گذرم و تنها به گفتن این سخن بسنده می کنم، که با نگاه به نبشته های پربار و ژرف نگاشته شده در این زبان در همان زمان کوتاه سالهای نخستین رُخ نمائی اش، می توان پی برد که پارسی دری بسیار پیشتر از برآمدن سامانیان و طاهریان و به جهان آمدن دقیقی و فردوسی زبان فرهیختگان و ابزار آفرینش فرهنگی و هنری بوده است، انگاشت اینکه زبانی امروز پدید آید و گویندگانش سد سال پس از آن و بدون داشتن یک پیشینه ادبی، بناگهان دست به آفرینش شاهکارهای پی در پی بزنند، کودکانه و سُست است.

آیا پارسی ِ دری زبانی "نو" بود؟ آیا پارسی جایگزین پهلوی شده بود؟ از آنجائیکه سرایندگانی چون فردوسی و دقیقی این دو زبان را درکنار هم بکار برده اند، پذیرفتنی است که پارسی دری و پهلوی پس از اسلام نیز زمان درازی در کنار هم زیسته باشند (8). هر چه هست، خویشاوندی این دو زبان آنچنان آشکار است که برای دریافت آن نیازی بدین نیست که خواننده زبانشناس باشد. برای نمونه از یادگار زریران و کارنامه اردشیر بابکان (برای آسان شدن کار از الفبای آوائی یا فونتیک بهره می گیرم):

یادگار زریران. تن درستی و دیر زیستی بِهان (خوبان) و درست کُنشان (کرداران).

phl.: ayādgār ēw zarērān. tan drustīh ud dēr zišnih harw wēhān ud frārōn kunišnān

prs.: yādgār e zarīran. tan dorostī o dīr zīstī har behān o dorost konešān

کارنامه اردشیر بابکان. در فریفته بودن کنیزک اردوان بر اردشیر و گریختن اردشیر با کنیزک به سوی پارس.

phl.: kārnāmag ī artaxštar ī pāpakān. abar farēftan budan ī kanīzag ī ardwān abar artaxštar ud wirēxtan ī artaxštar abāg kanizag ō rōn ī pārs

prs.: kārnāme (y)ē ardešīr ē bābakan. bar (dar) farīfte budan ē kanīzak ardawān bar ardešīr o gorīxtan ē ardešīr bā kanīzak be sūy ē pārs
(9)

نزدیکی این دو زبان کار را بر فرهیختگان (که بسیاری از آنان به هر دو زبان سخن می گفتند) در برگرداندن نبشته های پهلوی که در خراسان از گزند عربان بدور مانده بودند، آسانتر می کرد. زبان دری، ولی تنها زبان آفرینش ادبی نبود. همانگونه که در بخش نخست آمد، این زبان می بایست بار فرهنگی نگاهبانی از دیگر هنرهای ایرانی را نیز بر دوش می کشید، بار موسیقی، رقص، نگارگری و پیکره تراشی را که اسلام آنها را گناه می شمارد و مسلمانان را از پرداختن بدانها پرهیز می داد، تا مباد که در آتش دوزخ درافتند. برای چنین کاری، زبان شعر گزیده شد، اگرچه شعر و شاعری نیز در قرآن نکوهیده شده بود و الله پیامبر خود را از شاعری بدور می دانست و شعر را سزاوار او نمی شناخت (یس، آیه 36، شعراء، آیه 224).

زبان پارسی بار زنده نگاه داشتن همه این هنرها را بر دوشهای نیرومند خود گرفت. تا نمونه ای آورده باشم، چنین بود که نه تنها ساختار کهن موسیقی ایرانی که گفته می شود از روزگار ایلامیان بجای مانده است، در لابلای سروده های هزاران چامه سرای پارسی و پارسی گوی بازگفته شد، که این موسیقی در تار و پود شعر پارسی تنیده شد و به زندگانی پنهان خود ادامه داد (10). این هنر زیبا، که ایرانیان پیش از آمدن اسلام از سرآمدان آن بودند پوست افکند و خود را در لابلای واژه ها نهان کرد تا روزی دوباره از نهانگاه خود بدر آید و رخ نماید. پیشروان نوزائی فرهنگی و ملی ایران توانستند با پافشاری در بکارگیری زبان پارسی و کنار نهادن زبان عربی بخش بزرگی از مرده ریگ فرهنگی نیاکانمان را از دستبرد و نابودی نگاه دارند تا ما امروزه با نگاه به واژگان موسیقائی در ایران و آذربایجان و کشورهای عربی دریابیم که ریشه آنچه که در اروپا "موسیقی شرق" نامیده می شود در کجا بوده است. ناگزیر از گفتنم که من در این بررسی نمونه وار، این پدیده را تنها از دیدگاه زبانشناسی وامی کاوم و بررسی موسیقائی آن را به موسیقیدانان وامی گذارم:

موسیقی ایرانی از هفت دستگاه (1. ماهور، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چهارگاه، 5. نوا، 6. همایون، 7. راست پنجگاه) و شش آواز (1. بیات کُرد، 2. دشتی، 3. بیات ترک، 4. ابوعطا، 5. افشاری، 6. بیات اصفهان) ساخته شده است که هر یک خود به گوشه ها بخش می شوند.
در نگاه به "مقامات" و "اجناس" موسیقی عرب با واژه های زیر روبرو می شویم: جیهارکاه، سیکاه، نیهاوند، راست، کُرد و عجم، که این یکی اگرچه واژه ای عربی است، ولی بخوبی نمایانگر ریشه موسیقائی خویش است.
موسیقی مقامی آذربایجان نیز ساختاری بسیار نزدیک به موسیقی دستگاهی ایران دارد. در اینجا با هفت دستگاه یا "اساس موقام" (1. راست، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چاهارگاه، 5.بیاتی شیراز، 6. شؤشتر، 7. هؤمایون) و سه آواز یا "کؤمَکچی موقام" (1. شاهناز، 2. سارَنج، 3 نؤ چاهارگاه) روبروئیم. (11)

همانگونه که می بینیم، چه در موسیقی عربی و چه در موسیقی مقامی آذربایجانی واژه های پارسی برای نامگذاری دستگاهها و آوازها بکار رفته اند و خردمندانه نخواهد بود، اگر که بپنداریم ایرانیان موسیقی خود را از عربان برگرفته باشند و خودِ اعراب بر دستگاههای موسیقی شان نامهای پارسی چون سه گاه و چهارگاه و راست و نهاوند گذارده باشند!

در اینکه خراسان گهواره دومین نوزائی کیستی ایرانی گردید، نکته باریک و زیبائی نیز نهفته است که با آوردن آن این بخش را بپایان می برم. خراسان واژه ای پهلوی است که از دو بخش "خور" (خورشید) و "آسان" (آیان، آنچه که می آید) ساخته شده است. "آسیدن" در زبان پهلوی همان "آمدن" در پارسی است و خراسان، «جائی که خورشید سر می زند»، چنانکه فخرالدین اسعد گرگانی در ویس و رامین می سراید:

زبان پهـــلوی هرکــــو شناســـد
خوراسان آن بود کز او "خورآسد"
"خورآسد" پهلوی باشد "خورآید"
عــــراق و پارس را خــور زو برآید
خوراسان پهلوی باشد خورآیـــان
کز آنجــا خــور برآید ســوی ایران

برگرداندن نبشته های پهلوی به پارسی و آغاز سرایش شاهنامه ها پایانی زیبا بود بر شب تیره سرکوب فرهنگی ایرانیان و به بند کشیدن کیستی ملی آزادگان، و چه جای شگفتی که خورشید نوزائی ملی ایرانیان از خراسان برآمد، از سرزمینی که خورشید هر روز از آن سر می زند و گرمای جانبخشش را بر سرتاسر ایرانزمین می تاباند؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------
1. اگر خودکامه بزرگی در اروپا بنام "نژاد پاک آریا" خون میلیونها تن از مردم جهان را بزمین ریخت و خودکامه کوچکتری در کشورمان بی آنکه تاریخ بخواند و بداند که این واژه از کجا آمده و چه سرگذشتی داشته است، خود را آریامهر، "خورشید نژاد آریا" نامید، گناه از این واژه نیست. آریائی نه نژاد پاک است و نه ملت برتر، که بروزگار ما تنها یک فرهنگ است، تنها یک واژه است، همچون آزادی و آزادگی. آیا در تاریخ به بهانه هیچ واژه دیگری با اندازه آزادی خون مردمان بر زمین ریخته و دودمانها و شهرها و کشورها نابود شده اند؟ از تاریخ اگر درگذریم، بهانه مسیحای خودخوانده روزگار ما – جرج بوش- برای بخاک و خون کشیدن عراق و افغانستان کدام واژه بوده ست، بجز آزادی؟
2. از نامهایی که عربان برای نامیدن ایرانیان بکار می بردند، "بنو الاحرار" (فرزندان آزادگان) و "احرار الفارس" (آزادگان فارس) بودند. واژه آزادگان را سرایندگانی چون دقیقی ، رودکی، نظامی و فردوسی بجای ایرانیان بکار برده اند. چند نمونه از فردوسی:
ســــیاوش نیــــم نز پریزادگان / از ایرانم از تخم آزادگــان (بیژن و منیژه)
پس از دست آن بیدرفش پلید / شود شاه آزادگان ناپدید (پادشاهی گشتاسپ)
یکی مَـــردَم ای شاه بازارگـان / پدر ترک و مادر ز آزادگان (هفتخوان اسفندیار)
همچنین بنگرید به "سرو آزاده" که در افسانه های دینی زرتشتی بدست زرتشت در کاشمر کاشته شده است.
3. این واژه ها در زبان عبری "یهودیم" و "گوییم" خوانده می شوند. بنگرید به تورات، سِفر آفرینش، 10:1. گوی در زبان عبرانی همان "ملت" و "قوم" است، ولی برای نامیدن نایهودیان بکار می رود. در زبان "ییدیش" (زبان یهودیان اروپائی) این واژه اگر از سوی یک یهودی در باره یهودی دیگر بکار رود، برابر با واژه "بیدین" در نزد مسلمانان است.
4. در باره ابن مقفع بنگرید به "روزبه پوردادويه، ابن مقفع- احسان طبرى" و "أبومحمد ابن‌المقفع‌، عباس زریاب خویی، دایره المعارف بزرگ اسلامی نوشتار شماره 1801."
5. گروهی از اینان از تیره یمانیان بر همزبانان عرب خود، بنی امیه، شوریدند و به ابومسلم پیوستند. بنگرید به تاریخ اجتماعی ایران، جلد دوم، مرتضی راوندی در باره جنبش سیاه جامگان.
6. بروزگار مانی نیز چنین پدیده ای را می توان پی گرفت. بیهوده نیست که بیشترین نبشته های دینی و تاریخی پیروان این پیامبر برخاسته از میانرودان، در تورفان چین یافته شده اند.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - هفده


17. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش یکم

در بخش سوم این جستار، هنگامی که به زبانهای مادری مردمان ایرانزمین پرداختم و جایگاه آموزش روشمند زبان مادری را در فرآیند "ملت شدن" باز گفتم، از زبان پارسی به نام زبان میانجی یا سراسری یاد کردم. هنگامی که پای حقوق شهروندی در میان است، این زبان جایگاهی فراتر از این نیز ندارد. ولی هنگامی که به پرسمان کیستی ملی می رسیم، پارسی از جایگاه ویژه ای برخوردار می شود که نادیده گرفتن آن، چیزی جز نادیده گرفتن تاریخ و فرهنگ این سرزمین و این مردم نخواهد بود. برای واکاوی این جایگاه ویژه باید اندکی به تاریخ ایران و رخدادهای فرهنگی آن، که همیشه زنجیره ای از پویائی-سرکوب-ایستادگی-واکنش-نوزائی-پویائی بوده است، بپردازیم.

من در این جُستار بارها از برجسته ترین ویژگی کیستی ایرانی، که همانا "پیوستگی تاریخی-فرهنگی" باشد، یاد کرده ام و در بخش ویژه ای از این جُستار آنرا بیشتر و ژرفتر واخواهم کاوید. در اینجا ولی به این پیوستگی بیشتر از دیدگاه زبانی خواهم پرداخت، تا دانسته آید که چرا زبان پارسی در فرایند کیستی ما ایرانیان از جایگاه ویژه ای برخوردار است.

در جُستار دیگری آورده بودم، اگر تاریخ را بدنبال کیستی ملی خود می کاویم، نباید از یاد ببریم که ایران، بنام یک یگان یکپارچه سیاسی برای نخستین بار با خیزش کوروش دوم هخامنشی، که او را بنام کوروش بزرگ می شناسیم، پا به پهنه گیتی می نهد. این ولی تنها سرگذشت ایرانِ سیاسی است و ایرانِ فرهنگی بسیار کهنسال تر از اینها است. اگر نیک بنگریم، شاهنشاهی هخامنشی دریای بی کرانه ای بود که رودهای خروشانی چون بابل و ایلام و سومر و آشور و اکد و ماد و مصر و کاسی و ماننا و … آب در بستر آن می ریختند. نمونه آشکار این درهم آمیزی فرهنگی و دینی را شاید بتوان در نگاره "فرَوَهر" که گروهی آنرا بنادرست با خود "اهورا مزدا" یکی گرفته اند، به چشم دید. من در بخش "پیوستگی فرهنگی و کیستی ایرانی" بیشتر به این نگاره خواهم پرداخت. پس ایران فرهنگی، پیشینه ای هفت تا ده هزار ساله دارد.

پارسیان، و بویژه شاخه انشانی آنان که کوروش بزرگ از میان آنان برخاسته بود، آریائیان ایلامی شده بودند. اینان خاندان شاهی کوچکی را ساخته بودند که خود فرمانبردار شاهان ایلامی بود. نامهای ایلامی این شاهان مانند کمبوجیه و خود کوروش (1) بخودی خود بازگو کننده شیفتگی ژرف آنان در برابر فرهنگ ایلامی است. اگرچه داده های تاریخی در اینباره بسیار اندک اند، ولی می توان انگاشت که پارسیان انشان و پارس که در آغاز زیر فرمان شاهان ایلامی می زیستند، رفته رفته با نشان دادن شایستگیهای خود در جنگاوری به دربار ایلام نزدیکتر شدند و با پذیرفتن فرهنگ ایلامی رفته رفته آنچنان خودی بشمار آمدند که شوش فرمانروائی بخشی از سرزمینهای ایلام - انشان و پارس را - به آنان واگذاشت (2). ما نمونه دیگری نیز در تاریخ ایران از همین دست داریم، ترکان غزنه که نخست با نشان دادن شایستگیهای رزمی خود به دربار سامانیان نزدیک شده بودند، رفته رفته با پذیرش کیستی ایرانی بجایگاهی دست یافتند که یکی از آنان بنام یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن سبکتکین، با نام سلطان محمود غزنوی بپادشاهی ایران رسید و اکنون که نمونه هخامنشان را می شناسیم، دیگر از اینکه شاهزادگان نسلهای پس از محمود نامهای ایرانی فرخزاد و شیرزاد و خسرو و بهرام بر فرزندان خود می نهادند، نباید در شگفت شویم.

بزبان پارسی بازگردیم. اگر چه داریوش هخامنشی با پدیدآوردن دبیره میخی نوینی که بسیار ساده تر از دبیره های میخی ایلامی و آرامی بود توانست زبان مادری اش را نیز جایگاهی فراتر از آنچه که تا آنروز از آن برخوردار بود ببخشد، آرامی و ایلامی تا پایان کار نوادگان هخامنش زبان دیوانی کشور آنان ماندند. ایلامی زبانی بود که شاهان کشور نیرومندی با فرهنگی پربار و ژرف، با دستآوردهایی خیره کننده بدان سخن می گفتند و فرمان می نویساندند. ایلامی زبان هوته لوتوش-اینشوشیناک، شیلهک-اینشوشیناک و کوتیر-ناهونته بود.با نگاه به ژرفا و گستردگی فرهنگ ایلامی و همچنین دیرپائی آن از هزاره پنجم پیش از زایش مسیح تا بروزگار هخامنشیان، می توان انگاشت که ایلامی زبانی نیرومند و ورزیده برای نگارش دیوانی بوده باشد. آرامی نیز در آن روز گار زبان فرا-مرزی (3) همه فرهنگهای میانرودان بود و دبیرانی که به این زبان می نگاشتند از جایگاهی بالا برخوردار بودند. تازه در همان نوشته هائی که بزبان پارسی بجا مانده اند نیز ما جای پای زبانهای پیش-گفته را در همه جا می بینیم. داریوش نه تنها در دنباله روی از شاهان آشور و بابل و ایلام سنگ نبشته ها و سنگ نگاره هایی چون از آن آنان پدید می آورد، که در بکارگیری زبان مادری خود نیز از این شیفتگی و خودباختگی بی پایانش رهائی نمی یافت و خود را چنان می ستود که شاهان بابل و آشور و ایلام ستوده بودند. هم او و هم جانشینانش واژه "سونکی" (ایلامی: شاه) را در پیروی از شاهان ایلام در پی نام خود می آوردند.

بهر روی ایران هخامنشی سرزمینی چند زبانه بود. ایلامی، آرامی و بابلی در برداشت آغازین مردم این سرزمین از "کیستی ملی" همان جایگاهی را داشتند که زبان پارسی پس از بیرون راندن جاینشینان اسکندر مقدونی بدست فرزندان ارشک بدان رسید. کوروش به گواهی دوست و دشمن با فرمانروایان و مردمان کشورهای شکست خورده رفتاری در پیش گرفت که تا به آنروز بیمانند بود. جهانبینی کوروش که پس از او نیز شالوده بنیادین پدیده "پادشاهی" در ایران شد، ریشه در پرورش ایلامی او داشت و در این هنر بیمانند که توانسته بود "چندگونگی فرهنگی" را با "یگانگی سیاسی" در یکجا گردآورد، یا آنگونه که هگل می گوید: « امپراتوری هخامنشی، نخستین "دولت" به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشه ها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود» (4) در این میان زبانهای ایلامی و بابلی و آرامی برای مردمان این سرزمینهای پهناور نشانی از پیوستگی فرهنگی آنان با گذشته خود، و یگانگی با سامانه یکپارچه ای بود که اکنون بجای آن قالی چهل تکه فرهنگی پیش از برآمدن کوروش نشسته بود، بکارگیری این زبانها در کنار بهره گیری از هنر همه آن ملتها در ساختن تخت جمشید و پدیدآوردن نمادهایی چون "فرَوَهر" پیوستگی فرهنگی ایران هخامنشی را با فرهنگ تابناک ایلام و بابل و سومر و اکد و آشور و ماد در برابر چشمان آنان می گرفت. همانگونه که هزار و اندی پس از مرگ داریوش سوم و پایان کار هخامنشیان، شاهان ترکزبان و ترکتبار ایران برای آنکه نشان دهند فرمانروائی آنان چیزی نیست بجز دنباله پادشاهی ساسانیان، دست بدامان زبان پارسی می شدند. در گذر یک و نیم هزاره از این نگر هیچ چیزی در پهنه فرهنگی ایران دگرگون نشده بود، کوروش گل نبشته به زبان اکدّی می نویساند، و شاهان ترکتبار غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی و ... زبان پارسی را ارج می نهادند و کمر به پرورشش می بستند، و در این پدیده نیک اگر بنگریم، خواهیم دید که اینان همه و همه تنها در پی یک چیز بودند:

به نمایش گذاردن پیوستگی فرهنگی!

اندیشه ای که کوروش بزرگ را بر آن داشته بود تا با کشورگشائیهای پی در پی سرزمینی یکپارچه پدید آورد و به جنگها و کشتارهای هزاران ساله پایان بخشد، او را به جایگاهی رساند که همه شاهان پس از او، آری، حتا اسکندر مقدونی برای پذیرفته شدن خود از سوی مردمان این سرزمینها، براست یا بدروغ خود را جانشین او می خواندند. پس بروزگار هخامنشیان نه زبان، که پایبندی به آرمانهای کوروش و پیروی از جهانبینی او بود که ستون "کیستی" را می ساخت، اگرچه از یاد نباید برد که این کیستی، با آنچه که ما امروز از این واژه در میابیم، یکی نبود.

با برافتادن هخامنشیان و برآمدن یونانیان، فرهنگ هلنی بر سرزمین آنان چیره شد. یونانیان خود از شهرآئینی پیشرفته ای برخوردار بودند، به مردمان دیگر کشورها، بویژه به مردم آسیا – یا آنگونه که خود می گفتند "بربرها" - بدیده خواری می نگریستند. اینان همان کسانی بودند که برجسته ترین اندیشمندشان، ارسطو، که آموزگار اسکندر مقدونی بود، بردگی را یک ویژگی نهفته در جان بربرها می دانست. اسکندر خود بدنبال آن بود که از درآمیختن پارسیان و مقدونیان، نژادی نوین بیافریند که شایسته سروری جهان باشند. آنچه که بسال 324 پیش از میلاد در شوش رخ داد، چیزی نبود جز نمایش آئینی این آرزو: اسکندر، که گفته می شود همجنسگرا بوده و دل به دوست و سردارش هفاایستیون سپرده بوده است، بهمراه 89 تن از سرداران و ده هزار تن از سربازانش شاهزادگان و بزرگزادگان پارسی را به همسری برگزید و در این راه خشم و رنجش استادش ارسطو را نیز بجان خرید.

از آنجا که یونانیان در برابر مقدونیان هم پرشمارتر بودند و هم بافرهنگ تر، آنچه که بر سرزمینهای هخامنشیان چیره شد، فرهنگ هلنی بود. اینان خود دارای دانش و جهانبینی بودند و در گستردن فرهنگ خود نیازی به فرهنگهای بومی نداشتند. پس چنین شد که زندگی مردم در سراسر ایران رنگ و بوی هلنی بخود گرفت، زبان رفته رفته می رفت تا جای پای خود را در کیستی مردم این سرزمین استوار کند.

پس در راستای این روند تاریخی است که می توان دریافت، چرا فرزندان ارشک، که در آغاز کار شیفته فرهنگ هلنی بودند و حتا از روی سکه هایشان واژه "فیلو هلن / دوستدار یونان" را نزدوده بودند و پیکره فرشته "نیکه" را نیز بر آن می نهادند، پابپای گسترش خودآگاهی ملی و بازگشت به کیستی ایرانی خود، دست به گسترش زبانی زدند که مردمان این سرزمینها را بیاد روزگاران شکوه و سروری شان می انداخت، زبان پارسی، زبان هخامنشیان، زبان کوروش و داریوش (5) . تا آنکه بروزگار بلاش دوم اشکانی دیگر دبیره های آرامی و پهلوی پارتی جای الفبای یونانی را، ارشک کماندار جای پیکره فرشته یونانی را، و زبان پارسی جای زبان یونانی را گرفته بود، اوستا گردآوری شده بود و ایرانیان دیگر "دوستدار یونان" نبودند. (6)

میهندوستی روزافزون اشکانیان در دشمنی پیوسته با روم، که اکنون جاینشین یونان شده بود (و این کشور بخشی از آن بشمار می آمد) ژرفتر و ژرفتر می شد، بدیگر سخن اگر این رویارویی پیوسته میان رومیان و اشکانیان نمی بود، شاید هیچگاه نیازی به دوری جُستن از فرهنگ یونانی و پناه جستن در پشت کیستی ایرانی نیز، نمی بود. ایرانگرایی در نیمه دوم پادشاهی اشکانیان، واکنشی به یوناندوستی و "هلنیسم" نیمه نخست آن بود. تخم آرمان "ایرانشهر" در همین سده ها بود که بر خاک افتاد، تا بروزگار ساسانیان به درختی تنومند فراروید، تا همه زمینه های "ملت شدن" ایرانیان، از زبان و دبیره و میتخت شناسی یکپارچه فراهم آید، و چنین شد که بروزگار ساسانیان برای نخستین بار سرزمین ما "ایرانشهر"
(7) خوانده شد؛ روند ملت شدن به انجام رسیده بود و از این پس تنها و تنها یک واژه بود که کیستی مردمان این آب و خاک را بازتاب می داد:
"ایران".

با این همه آنچه که امروزه بکار ما می آید و جایگاه برجسته زبان پارسی را در خودکاوی ملی ما وامی نماید، سرگذشت این زبان، پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان است. نخست باید نگاهی داشته باشیم به سرنوشت کشورهای دیگری که بدست مسلمانان گشوده شدند، تا بتوانیم در یک همسنجی تاریخی، گذشته سرزمین خود را بهتر دریابیم. نگاهی به این نقشه (8) نشان می دهد کدام کشورها و ملتها در همسایگی مسلمانان عرب می زیستند. در شمال و شمال خاوری عربستان آنروز، ایران جای داشت، که نخستین قربانی گسترش اسلام شد. اکنون به نقشه دیگری (9) می نگریم که گستردگی سرزمینی شاهنشاهی ساسانی و امپراتوری روم خاوری را نشان می دهد. اگر به بخشهای بنفش این نقشه بنگریم، جهان عرب را در بخش باختری آن بازخواهیم یافت، همانگونه که امروز (10) روبروی ما است. از دیگر سو نگاهی به این نقشه نشان می دهد که از نیمه جنوبی عراق امروزین اگر درگذریم، جهان عرب امروز کمابیش در سرزمینهای زیر پرچم امپراتوری بیزانس (بدون سرزمین مادر که در ترکیه و یونان امروز جای داشت) گسترده شده است. اکنون با نگاه به جهان عرب یا باید بپنداریم مردم لبنان و سوریه و (نیمه جنوبی) عراق و اردن و فلسطین و همچنین کشورهای شمال افریقا مانند مصر و لیبی و الجزائر و ... از همان نخستین روز پیدایششان عرب زبان بودند، و یا اینکه بپذیریم، این مردمان پس از گشوده شدن سرزمینهایشان بدست مسلمانان رفته رفته زبان خود را واگذاشته و بزبان عربی سخن گفته اند. پس برای واکاوی جایگاه زبان پارسی در فرایند کیستی نوین ایرانی، باید نخست ببینیم چرا زبان عربی در دامنه های زاگرس از پیشروی باز ماند و اگرچه مسلمانان عرب نزدیک به چهار سده فرمانروای سرزمینهای پهناور ایران از زاگرس تا هندوکُش می بودند، نتوانستند زبان خود را جز در بخشهایی از عراق امروزین بگسترانند، در جایی که در سرزمینهای بیزانس روند گسترش زبان عربی با شتابی چشمگیر انجام گرفت و چندی از پیروزی مسلمانان عرب بر این مردمان نگذشته بود، که برای نمونه نوادگان اِشناتون و نوفره ته ته که پشتوانه تاریخی و فرهنگی چندین هزار ساله داشتند، در کوتاه زمانی نه تنها زبان خود، که پیشینه تاریخی پربار و شگفت انگیز خود را نیز از یاد بردند. به دیگر سخن با نگاه به نقشه جهان اسلام بروزگار امویان و نقشه عرب در روزگار ما، درخواهیم یافت که تنها سرزمینهای ایرانی، یا سرزمینهایی که که در آنان بزبان پارسی سخن گفته می شد، از عرب شدن وارستند و کیستی کهن خود را نگاه داشتند. در سرزمینهای بیزانس ( شامات،اردن، فلسطین، مصر، الجزائر، لیبی و مغرب) روند "عرب شدن" آنچنان شتابی داشت که در سالهای پایانی فرمانروائی امویان این کشورها دیگر با جهان عرب پیوسته بودند.

آگاهی ما از آنچه که بر سر مردمان این سرزمینها رفته، بسیار اندک است. ولی از آنجایی که می دانیم برای اعراب مسلمان زبانشان نه زبانی در اندازه و همتراز زبانهای دیگر، که زبان خداوند و زبان قرآن بود. به دیگر سخن، اگر یهودیان تا به هم امروز وابستگی خونی و نژادی به ملت یهود را مایه برتری می دانند و خود را "قوم برگزیده خداوند" می دانند، در میان عربان مسلمان، سخن گفتن به عربی، به زبان قرآن و پیامبر، به زبان خداوند بود که گروهی را بر گروهی دیگر برتری می داد. پس مسلمانان نه تنها دین و آئین شکست خوردگان را، که زبان و فرهنگ آنان را نیز وامی ستادند. در آثارالباقیه از ابوریحان بیرونی می خوانیم: «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند» (11) پس این ستیز گسترده مسلمانان با زبان مردمان شکست خورده را می توان از این رهگذر دریافت که آنان به زبان عربی بدیده یک از بخشهای دین خود می نگریستند و در گسترش آن و برنشاندنش بجای زبان ملتهای شکست خورده همان اندازه پایورزی و سخت سری نشان می دادند، که در گسترش خود آئین اسلام. ایرانیان نیز چون دیگر ملتهای شکست خورده تنها در برابر سربازان و فرماندهان و فرمانروایان دشمن نبود که نیاز به زبان عربی می داشتند. آنان اگر اسلام نیز می آوردند و به آئین دشمنانشان گردن نیز می نهادند، باز هم نماز را بزبان عربی می بایست می خواندند، پیمان زناشویی می بایست به عربی نوشته، یا دستکم خوانده می شد، هر پگاه با آواز مؤذن که بزبان عربی آنان را به نماز فرا می خواند، از خواب برمی خاستند و هر شبانگاهی با همان صدا و همان زبان به خانه روان می شدند. پس بیهوده نبود که همان قتیبه ابن مسلم مردم بخارا را بارها و بارها از دم تیغ گذرانید، چرا که در تاريخ بخارا (ابوبکر محمدبن جعفربن زکریا نرشخی، برگ 56) می خوانیم: «و مردمانِ بخارا به اولِ اسلام در نمازْ قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن. و چون وقتِ ركوع شدي، مردي بودي كه درپسِ ايشان بانگ زدي "بَكُنيتان كُنيت". و چون سجده خواستندي كردن بانگ كردي "نگونبان كنيت"».

اعراب مسلمان ولی تنها بدین بسنده نمی کردند که شکست خوردگان دین و زبان خود را وانهند. اسلام نزدیک به همه نمادهای فرهنگی نامسلمانان را بزیر آفند می گرفت. برای نمونه موسیقی، رقص، پیکرتراشی، تندیس سازی، نگارگری، که ستونهای کیستی فرهنگی و بازتاب جان و روان یک ملتند، بر مسلمانان "حرام" شد. دیگر از شهرهای ایران زمین نه بانگ چنگ و چغانه برخاست، نه کسی دست افشاند و پای کوبید، نه عاشق دلخسته ای چهره دلدارش را بر کاغذ کشید، نه تندیسی ساخته شد و نه پیکره ای تراشیده، هر آنچه که از روزگار شاهان سرافراز باز مانده بود نیز، به خشم و پایورزی مسلمانان دچار شد و نابود گشت، آیا هنگامی که در جمهوری اسلامی هم امروز نیز موسیقی را "غنا و مایه لهو و لعب" می دانند و سیمای این جمهوری در سده بیست و یکم از نشان دادن سازهای ایرانی خودداری می کند و رقص را روا نمی دارد، نمی توان انگاشت که در سده های هفتم و هشتم چه بر سر خنیاگران و رقصندگان می آمده است؟ آیا هنگامی که طالبان در سده بیست و یکم تندیسهای بودا را در بامیان نابود می کنند، باز هم جای پرسش دارد که چرا ما ایرانیان از روزگاران پیش از آمدن مسلمانان چیز چندانی نمی دانیم و چرا دستاوردهای فرهنگی و هنری نیاگانمان اینچنین تکه پاره و ویران بدست ما رسیده است ؟ و هر آنچه که برجای مانده نیز چیزی نبوده بجز نیرنگ نیاکانمان که آرامگاه کوروش را "مقبره مادر سلیمان و مشهد ام النبی" خواندند و آتشکده آذرگشنسب را " تخت سلیمان"؟! آیا می توان پنداشت که جنگاوران سرریز شده از بیابانهای حجاز در سده هفتم میلادی در رفتار و کردار و اندیشه بسیار پیشرفته تر و آزاداندیشتر و رَوادارتر از طالبان و القائده و کارورزان جمهوری اسلامی در سده بیستم و بیست و یکم بوده باشند؟ از همان کسانی که در ماههای آغازین پس از پیروزی خیزش بهمن براه افتاده بودند تا تخت جمشید، این نماد "ظلم و ستم طاغوتی" را از روی زمین بزدایند؟

ایرانیان در راستای ایستادگی فرهنگی خود به هنرهای پیش-گفته دست نمی توانستند یازید، چرا که اسلام و قرآن این هنر ها را "حرام" دانسته بودند، چنانکه هم امروز نیز در رساله های علمیه نزدیک به همه مراجع تقلید، از این هنرها به نام "لهو و لعب" یاد شده است و گروهی از آنان حتا گوش دادن به نوای ساز را نیز گناه می شمارند، چه رسد به نواختن آن. پس ایستادگی فرهنگی از راه پرورش و گسترش هنرهای یاد شده، ستیز رودررو با اسلام بشمار می آمد و چیزی جز مرگ و نابودی به ارمغان نمی آورد. در باره زبان ولی اگرچه اعراب تازه مسلمان با یکی گرفتن زبان خود و زبان قرآن، به برتری خویش باور داشتند و گروهی از آنان تا به امروز نیز خود را "اَشرَفُ الاُمَم" می خوانند، قرآن اینجا و آنجا بر گوناگونی مردم جهان و زبانهای آنان انگشت گذارده بود. در آیه سیزدهم سوره حجرات آمده است «یا أیّها النّاس إنـّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ و أنثی و جَعَلناکُم شعوباً و قبائلَ لِتَعارَفوا اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَ اللهُ اَتقیکُم ...» (12). ایرانیانی که خیزابه های نخستینِ سرریز شدن جنگاوران مسلمان به کشورشان را از سر گذرانده و از کشتارهای گسترده جان بدر برده بودند، اینک نشسته بر سر ویرانه های دستآوردهای فرهنگی هزاران ساله خود که بدست جنگاورانی بی فرهنگ و سرشار از باور کور به دینی که هر چیز بیگانه ای را دشمن می پنداشت نابود شده بودند، اندک اندک خود را باز می یافتند و دست بکار ایستادگی فرهنگی می گشتند، در این رهگذر آنان را نیاز به جنگ افزاری بود که بتواند به تنهایی از پس همه سرکوبهای فرهنگی برآید و دژی باشد چنان استوار، که همه، از مسلمان و نامسلمان، بتوانند در پشت باروهایش سنگر بجویند، کاخی بلند، که از باد و باران گزند نیابد، دژی که بتواند هم تاریخ، هم فرهنگ و هم میتختهای ایرانی را در درون خود گرد آورد. قرآن گفته بود" جَعَلناکُم شعوبا ً" و جان اندیشمند ایرانی را همین یک واژه بسنده بود و اینچنین جنبش "شعوبیه" بر پایه خودکاوی ملی و نوزائی کیستی ایرانی پدید آمد، جنبشی که در خراسان بزرگ پا گرفته بود و پشت و پناهش دژ استوار زبان دری بود، زبانی که می بایست روزی به زبان فرا-مرزی آسیای باختری فرامی رست و یک تنه بار بازسازی کیستی و فرهنگ ایرانی را بدوش می کشید و از پس همه سرکوبهای فرهنگی مسلمانان برمی آمد، و چه جای شگفتی که این جنبش در خراسان پای گرفت، در شمال خاوری ایرانزمین، در دورترین بخش آن به سرزمین عربان، که اکنون در جنوب باختری ایران جای گرفته بود؛

خراسانیان دست در کار ساختن سنگری شدند که بتوانند ایستادگی پراکنده دویست ساله ایرانیان را در پشت خاکریزهای آن سروسامان دهند و کیستی ملی خود را بازآفرینند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------
1. داده های زبانشناسی در اینباره هنوز اندک اند، بر پایه آنچه که تا کنون می دانیم، واژه کوروش هم می تواند پارسی (جوان/بالنده) و هم ایلامی (فرمانروا/نگاهبان) باشد. با این همه از آنجایی که نامهای چند تن از نیاگان کوروش ایلامی اند و خود او نیز چنان شیفته و دلباخته این فرهنگ بوده که برای پسرش نام ایلامی کمبوجیه را برگزیده است، انگاشت ایلامی بودن واژه کوروش دور از پندار نمی آید. در این باره بنگرید به دانشنامه ایرانیکا، برگ 515
2. در سالنامه نبونئید کوروش دوم یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر یکم "کوروش شاه انشان" نامیده شده و یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر پانزدهم "کوروش شاه پارس":
Kuraš šar Anšan / Kuraš šar Parsu
Lingua franca .3
Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion .4
5. پارسی را در اینجا بجای هر دو شاخه پارسی میانه بکار برده ام. برای آگاهی بیشتر از پیوندهای شاخه های گوناگون زبان پارسی از آغاز تا کنون به نمودار زیر بنگرید:
http://www.zazaki.de/deutsch/stammbaumiranischesprachen-querbeziehung.htm
6. زبان و دبیره پارتی (پارسی میانه) تنها از راه سکه های اشکانی نیست که بدست ما رسیده است. انبوه نوشته های پیروان مانی، و همچنین سنگ نبشته های فراوان که دسته ای از آنان دو زبانه اند (یونانی و پارتی) گواهان زنده گسترش روزافزون "ایرانگرایی" در روزگار اشکانیان هستند.
Aryānām Xšaθra --> Eran-šahr .7
برای آگاهی بیشتر بنگرید به نوشتاری از ه. بِیلی در برگهای 681 تا 683 دانشنامه ایرانیکا.
http://www.biologie.de/w/images/0/01/Justinian_Byzanz.png .9
10.http://facultyfiles.deanza.edu/images/davisrochelle/map.jpg
11. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
12. ای مردم، ما شما را از مردی و زنی (مادینه ای و نرینه ای) بیافریدیم و (در) تیره ها و قبیله ها نهادیم تا (یکدیگر را) بازشناسید همانا که برتربن شما در نزد الله پرهیزگارترین شمااست ...