۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - چهارده


14. بیست و یکم آذر، عاشورای قبیله گرایان

برپائی دو دولت خودگردان در سالهای 1324 تا 1325 در کردستان و آذربایجان بخشی از تاریخ سرزمین ما است که پرداختن به آن همیشه با نفرین گروهی، و آفرین گروهی دیگر همراه بوده است. من در اینجا بدنبال بررسی تاریخی دو جنبش همزاد "فرقه دموکرات آذربایجان" و "کومه له ژیانی کورد" (که از سال 1324 حزب دموکرات کردستان نامیده شد) و ریشه های پدیدآمدن آنان نیستم. به گمان من هر دو این جنبشها گذشته از اینکه چه جایگاهی در سیاستهای همسایگان جهانخوار ما داشتند، با پیدایش و سرنگونی شان دستآوردهایی را برای جنبش آزادیخواهی مردم ایران به ارمغان آورده اند، که اگر آنها را نادیده بگیریم، ناچار از پیمودن دوباره راهی خواهیم بود که شصت سال پیش پیموده شده است. من در این بخش نیز به نام یک ایرانی آذربایجانی بیشتر به فرقه دموکرات آذربایجان خواهم پرداخت، تا به حزب دموکرات کردستان و بویژه تلاش خواهم کرد از ریشه یابی پیدایش این جنبش بپرهیزم و بیشتر به رخدادهای آن سالها و دستآوردهای آن جنبش بپردازم. بویژه که برای خود من هنوز گوشه های بسیاری از این رویداد و بویژه برجسته ترین بازیگر آن پیشه وری، تاریک و ناشناخته مانده اند، که باید پژوهشگران با بی یکسویه گی و بدور از نفرینها و آفرینها آنها را وابکاوند و بر تاریکیهایشان پرتو بیفکنند. اگرچه امروز بر من آشکار شده است که همسایه جهانخوار ما بسیار پیشتر از 21 آذر 1324 در اندیشه براه اندازی جنبشهای جدائی خواهانه در ایران بوده است، با این همه نمی توانم بپذیرم که چهره فرهمندی چون پیشه وری خودفروخته و مزدور بیگانگان بوده باشد.

قبیله گرایان و همچنین بسیاری از تلاشگران خردگرای جنبش هویت طلبی همیشه در نگاه به فرقه دموکرات سخن از "حکومت ملی" می کنند. راستی را این است که حتا اگر بپذیریم که "همه" مردم آذربایجان دل با فرقه چیها داشتند، چنین حکومتی را نمی توان "ملی" خواند، چرا که در زیر سرنیزه سربازان یک ارتش بیگانه و بیاری سردمداران همان کشور پای گرفته بود و بسیاری از کاربران و کارورزانش نیز از همان کشور بیگانه به این سو آمده بودند (1). راستی را این است که نه فرقه و نه پیشه وری هیچ کاری را بدون روادید باقراُف و استالین به انجام نمی توانستند رسانید و همه آن دستآوردهایی که از آنها سخن خواهم گفت، اگرچه خواسته هایی درست و در چارچوب جنبش آزادیخواهی مردم ایران بودند، بخشی از سیاستهای حزب کمونیست شوروی بشمار می آمدند و بدستور همانان انجام پذیرفته بودند. در یک واژه، پیشه وری و دیگر سران فرقه بدون روادید استالین و باقراُف آب نیز نمی توانستند خورد. گویاترین نمونه این دست وپابستگی در برابر دستورهای رسیده از باکو و مسکو، همانی است که دکتر براهنی می نویسد:
« و شما اصلا دقت نمي كنيد كه او اصلا و ابدا نمي خواست از ايران برود. او را به قول پروفسور زهتابي توي ماشين دربسته به آن سوي مرز بردند، و بعد هم به آن صورت فجيع كشتند، تنها به خاطر اين كه جام شرابش را به سلامتي آذربايجاني كه در چارچوب مرز ايران بماند، در مهماني با قراوف، سر كشيده بود» (2)

آیا می توان پذیرفت که "ماندن" یا "رفتن" کسی بدست خودش نباشد ولی بتواند یکسال به خواست خود و بدون فرمانبرداری از همان کسانی که او را «توی ماشین دربسته» نشاندند، فرمان براند و حکومت کند؟ تازه سخن در اینجا از پیشه وری است، از کسی که من هرچه بیشتر درباره اش می خوانم، کمتر می توانم بپذیرم که او خود را به بیگانگان فروخته بوده باشد، کسانی چون غلام یحیی دانشیان و دیگرانی که خود را نخست به سرزمین شوراها پاسخگو می دیدند و سپس به مردم آذربایجان، دیگر جای خود دارند. فرقه، در آن یکسال کارهای فراوانی برای بهبود زندگی مردم انجام داد. بزرگترین دستآورد فرقه ولی به گمان من بیرون کشیدن زنان آذربایجان از کنج آشپزخانه ها بود و سازماندهی کردن آنان. در سالهای کودکی من، هنوز زنانی در کوچه ما می زیستند که خود بروزگار فرقه آموزگار دبستان می بوده اند و من در زیرزمین خانه آنان کتابهایی بزبان ترکی نیز دیده بودم. با این همه شاید یک همسنجی گذرا میان فرقه دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان کار بررسی را آسانتر کند. نخست باید گفت که فرقه دموکرات آذربایجان بسیار پیشروتر از همزاد کردستانی اش بود و دستآوردهای آن بسیار گسترده تر و ژرفتر بودند، که بخش بزرگی از این دوگانگی، به بافت جمعیتی این دو بخش از میهنمان در دهه بیست باز می گردد:
در کردستان آنروزگاران هنوز پیوندهای عشیره ای بسیار نیرومند بودند و وابستگی به این یا آن عشیره جایگاه بسیار برتری از گرایش سیاسی می داشت، در آذربایجان ولی بافت عشیره ای و ایلی دیگر از هم گسیخته بود و کسی کیستی خود را در کیستی عشیره اش نمی جُست. با این همه روند رخدادها و کردار سران این دو جنبش بگونه ای بود که اگرچه هر دو این جنبشها به شیوه ای همگون سرنگون و کارگزارانشان سرکوب شدند، فرقه دموکرات آذربایجان از فردای 21 آذرماه سال بیست و پنج دیگر تنها یک "نام" و یک "یاد" بود، حزب دموکرات کردستان ولی تا به امروز جایگاه ویژه ای در میان نیروهای سیاسی کردستان ایران دارد و هم امروز نیز نیرومندترین حزب کرد ایرانی است و گسترده ترین پایگاه مردمی را در کردستان دارد. فرقه سرنوشت خود را یکسر بدستان نیرنگ باز باقراُف سپرد و از درون آن دیگر هیچ چهره برجسته ای بیرون نیامد و سران آن حتا پس از سرنگونی شاه نیز چندان شتابی برای بازگشت به ایران از خود نشان ندادند. از دل حزب دموکرات ولی چهره هایی بدرآمدند که شادروان قاسملو برجسته ترین آنان بود. فرقه یک روز پس از شکستش دیگر نابود شده بود، حزب ولی پس از شکست تازه به گردآوری نیرو و بازسازی خود پرداخت. شاید راز ماندگاری حزب دموکرات و فروپاشی فرقه دموکرات در این بود که رهبران فرقه در کنار شکست جنگی، شکست بزرگتر اخلاقی را نیز بجان خریدند و رهبران حزب دست کم از نبرد اخلاقی با رژیم شاه سربلند و پیروز بدر آمدند. رهبر فرقه، سید جعفر پیشه وری، اگر نوشته ها و گفته های دکتر جهانشاهلو، جمیل حسنلی و نوشته های خودش را پایه بگیریم، پیروانش را واگذاشت و گریخت. اینکه آیا براستی دست و پای او را گرفتند و بستند و در ماشینش افکندند و بزور به آن سوی ارس بردند، گذشته از راست و دروغش، سرسوزنی از بار اخلاقی او ودیگر سردمداران فرقه کم نمی کند، دو رهبر کرد، قاضی محمد و ملا مصطفی بارزانی از این رویداد به تلخی و خشم یاد می کنند:

«سرهنگ عطایی گفت آخرین سؤال: آیا راستی خودت نرفتید یا ملامصطفی نخواست تو را با خودش ببرد و تو با او باشی؟
قاضی محمد : سرهنگ به تو هم بگویم تو هم اهانت نکنی؟ یعنی چه راستش را بگویم ! نه من به کجا می روم اینجا خاک کردستان است پدر و پدربزرگانم در اینجا زندگی کرده اند, من پیشه وری زن صفت نیستم خاک و ملتم را رها کنم؟!
» (3)

ملامصطفی بارزانی پس از اینکه دیگر امیدی به ایستادگی ندید، با جنگجویانش از مهاباد بیرون رفته به کوه زد و بسوی ارس گریخت. ابو الحسن تفرشیان، نویسنده کتاب "قیام افسران خراسان" می نویسد:
«... یادم هست موقعی که او را دیدم، مثل پیامبری در میان افرادش ایستاده،بینشان فشنگ تقسیم می کرد. موقعی که مرا دید به طرفم آمد و گفت: من پیشه وری نیستم، پناهیان هم نیستم که در موقع صلح رئیس ستاد ارتش باشم و در موقع جنگ ناگهان سر از باکو در بیاورم. من هستم و این تفنگم... نوکر هیچ قدرت و هیچ حکومتی نیستم، نه انگلیس نه آمریکا و نه روس... من فقط نوکر ایل بارزان هستم، نوکر امت خودم هستم ...»

من در اینجا بدنبال این نیستم که در باره رهبران این دو جنبش داوری کنم، همچنین بر آن نیستم که بگویم کدام یک راه درست را برگزیدند، قاضی محمد مانند یک قهرمان کشته شد، ولی هیچکس نمی تواند بگوید او راه درست را برگزید، یا پیشه وری. ولی آنچه که در یاد مردم می ماند، نه بررسی خردگرایانه و آماجگرا، که راستی و یکرنگی رهبران است. من خود بیاد دارم که در کودکی بارها و بارها از پشت در بسته گفتگوی پدرم را با میهمانانش در این باره می شنیدم، پیشه وری هر چه بود، قهرمان نبود. مردم آذربایجان با همه دستآوردهایی که در آن یکسال بهره آنان شده بود، هرگز نتوانستند آن گریز زبونانه را بر سران فرقه ببخشند، بر کسانی که یک سال در گوش مردم خوانده بودند: «اؤلدو وار، دؤندؤ یوخ / مرگ هست، بازگشت نیست!» ولی دو روز پیش از آنکه مرگ یا همان ارتش شاهنشاهی بدروازه های تبریز برسد، خود را با همسر و فرزند و کاچالِ خانه به آنسوی ارس رسانده بودند.

نادیده گرفتن دستآوردهای فرقه در آذربایجان، برخورد گزینشی با تاربخ خواهد بود. در آن یک سال پر تنش کارهای بسیاری در آذربایجان انجام گرفتند که باید آنها را بزیر ریزبین گذاشت و بررسی کرد. شوربختانه درست بر سر این بزنگاه است که هم دوستان و هم دشمنان فرقه به بیراهه می روند و دادگری را از یاد می برند. از یک سو کسانی که فرقه دموکرات را دست نشانده و گوش بفرمان استالین و باقراُف می دانند، به هیچ روی نمی خواهند بپذیرند در آن یک سال در آذربایجان کارهایی انجام گرفتند که بسیار پیشتر از آن می بایست در سرتاسر ایران انجام می یافتند. از دیگر سو شیفتگان فرقه نیز از یاد می برند که گذشته از آماجها و خواسته های فرقه چیان، استالین و باقراُف تنها بدنبال نفت شمال نبودند و اگر می توانستند، آذربایجان را برای همیشه از ایران جدا می کردند و در این راه دریافتنی است که می بایست به مردم آذربایجان سردر باغ سبز نشان می دادند و آنان را خرسند می گرداندند تا مانند دهه های پیش از آن سر به شورش بر ندارند. دکتر براهنی می نویسد:
«آيا او [پیشه وری]نبود كه در بازگشت به تبريز نخستين كنگره ي ملي آذربايجان را براي تحقق شوراهاي ايالتي و ولايتي تشكيل داد؟‌ آيا او نبود كه نخستين بار به زنان حقوق مساوي با مردان داد. آيا او نبود كه در طول يك سال با دست خالي يك ولايت به آن بزرگي را از شر لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمين خوارها نجات داد؟ آيا او نبود كه مشروطيت را در آذربايجان به صورت عيني پياده كرد؟ آيا او نبود كه پدر همه ي بچه هاي تبريز، دوست همه كارگران و دهقانان، و مسئول سلامت و امنيت سراسر منطقه اي به آن بزرگي بود؟ و آيا براي كوبيدن دمكراسي در آذربايجان، و از بين بردن اميد و آرزو در ميان مردم منطقه اين قوام و استالين نبودند كه دست به دست هم دادند تا نخستين حركت انقلابي كارگران و دهقانان را در آذربايجان نقش بر آب كنند؟ ... آيا او نبود كه دومين شهر بزرگ كشور، يعني تبريز را شبانه آسفالت كرد؟ آيا او نبود كه دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد؟‌ آيا او نبود كه بين مردم مي گشت و از كسي واهمه نداشت؟ و او نبود كه جز جنايتكاران و متجاوزان به عنف به بچه ها و زنهاي مردم، كسي را تنبيه نكرد؟ آيا او نبود كه تئاتر، موسيقي و ادبيات منطقه را به صورت رسمي رواج داد؟»

دکتر براهنی در چارچوب همین شیفتگی است که از یاد می برد، دستان پیشه وری چندان هم تهی نبودند، به گواهی دکتر جهانشاهلو افشار و جمیل حسنلی پول و خواروبار دست و دلبازانه از باکو می رسید و در سرزمینی که پر بود از سربازان ارتش سرخ و کارمندان کا. گ. ب. نه تنها " لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمين خوارها"، که مردم کوچه و بازار نیز یارای آنرا نداشتند که سرسوزنی از آنچه که فرقه فرمان می داد، سربپیچند. افسوس که تاکنون بررسی جداگانه ای در باره آزادیهای سیاسی در حکومت یکساله فرقه انجام نگرفه است تا بدانیم جایگاه آنها در آن روزگار چه گونه بوده است. دکتر براهنی اگرچه بدرستی از پیوند شوم قوام و استالین سخن می راند، ولی باز هم از سر همان شیفتگی ژرفش از یاد می برد این خود پیشه وری بود که پیشاپیش با بریدن از ایران و پیوستن به سرزمین شوراها، استالین و باقراُف را فرمانروای بی چون و چرای سرنوشت خود کرده بود (اینرا خود پیشه وری هم پس از شکست فرقه و گریز به باکو رودرروی باقراُف گفته بود، ولی افسوس که کار از کار گذشته بود)، پیشه وری جایگاه خود را به نام رهبر یک جنبش ایرانی تا بدانجا فروکاسته بود که ماندن و رفتنش به یک چرخش انگشت استالین بند بود، تا بشود، آنچه که می بایست می شد. سرنوشت پیشه وری یادآور آن زبانزد پارسی است که می گوید:

هر که گریزد ز خراجات شهر
بارکــش غـــــول بیابان شود!

آسفالت خیابانها و ساختن دانشگاه و تأتر و نمایش برای ارزیابی کارنامه یک جنبش، سنجه های خوبی نیستند. نخست آنکه بدون کمک و پشتیبانی همه سویه شورویها که بدنبال دلربائی از مردم آذربایجان بودند، این همه شدنی نمی بود، دیگر آنکه انجام چنین کارهائی بخودی خود گویای هیچ چیزی در باره یک چهره تاریخی نیست. اگر ما ایران سال 1300 و ایران 1320 را کنار هم بگذاریم و دست به همسنجی آنها بزنیم، خواهیم دید که رضاشاه با همه خودکامگی اش چه دستآوردهای شگرفی را برای ایران به ارمغان آورده است و گذشته از این که او را دوست می داریم یا دشمن، ایران نوین را پس از گذر از سده های سیاه و تاریکش بنیان گذاشته است. ولی همانگونه که در پاسخ دکتر براهنی نیز نوشتم، من نمی توانم برای رضاشاه هورا بکشم، که درد من درد آزادی است!

هیتلر و رژیم نازی از دل ویرانه های کشوری شکست خورده و ویران شده سربرآوردند. آلمان نازی بسال 1939 آنچنان نیرومند و پیشرفته بود که جهانی را به نبرد خوانده بود و ای بسا اگر هیتلر نیروهایش را در جنگی فرسایشی با شوروی زمینگیر نمی کرد، اروپا را یارای ایستادگی در برابر ارتش او نمی بود و امروز با اروپائی دیگر روبرو می بودیم. زبانزد "هیتلر هم اتوبان ساخت" امروزه در آلمان و در جایی بکار می رود که کسی بخواهد دست به ارزیابی یک چهره و یا جنبش، با نگاه به دستآوردهای روبنائی آن بزند. این، ولی همه آنچیزی نبود که نازیها برای آلمان به ارمغان آوردند. برای نمونه در یازدهم فوریه 1933 آدولف هیتلر فرمان به "سَواره سازی" ملت آلمان داد. از بیست و هشتم ماه می 1937 هر کارگر آلمانی می توانست با پرداخت پنج مارک در ماه یک خودروی چهار سرنشینه بخرد، فولکس واگن یا "خودروی ملی" چشم به جهان گشوده بود. این تنها یکی از هزاران نمونه بود، زیرساخت استوار اقتصادی آلمان (از اتوبان و راه آهن گرفته تا راههای هوایی و دریائی و فنآوری ویژه آنها) که پیشرفت شگفت انگیز این کشور را پس از جنگ شدنی کرد، یادگار همان سالهای سیاه فرمانروائی نازیها بود. آیا هیچ انسان خردمند و آزاده ای حتا در جهان پندار نیز می تواند دمی به این بیندیشد که در باره هیتلر و نازیها با نگاه به اتوبانها و کارخانه ها و "خودروی خلق" و بویژه ساختن کشوری که یارای جنگ با همه اروپا را داشت، از کشوری شکست خورده، ویران، خوار و زبون شده و ورشکسته، داوری کند؟ سخن از همسنجی فرقه با نازیها نیست، سخن از به چالش کشیدن اینگونه نگاه است، ویادآوری هزار باره این نکته که پیشه وری و فرقه اگر جادوگر هم می بودند، بدون کمک و پشتیبانی همه سویه استالین و باقراُف حتا یک چوب کبریت هم نمی توانستند در آذربایجان دهه بیستِ ایران بسازند.

به فرقه و دستآوردهای آن با این رویکرد باید نگریست. قبیله گرایان ما ولی این همه را نمی توانند دید و درست بمانند بنیادگرایان شیعه، که هزار و چهارصد سال است برای آماده باش هرروزه نیروهای خود و دمیدن در آتش کینه به "یزیدیان" یاد عاشورا را زنده نگه می دارند و گریه می کنند و بر سروسینه خود می کوبند و گاه نیز سر خود را به تیغ شمشیر می شکافند، 21 آذر را عاشورای خود می دانند.
در آئینهای سوگواری محرم، همه بازیگران بخوبی شناخته شده اند، "اشقیاء" کسانی هستند که بر حسین و خاندان او ستم روا داشتند و او یارانش را –اولیاء را- به بیداد کشتند. این جهانبینی "مانوی" و بخش کردن سختگیرانه جهان و پدیده ها به نیک و بد، خود را بویژه در آئین نمایشی تعزیه نشان میدهد. در اینجا نیز مرز میان اردوی "اولیاء" و اردوی "اشقیاء" تیزتر از لبه شمشیر است. بُنمایه اندیشه "خودی و ناخودی" که بر همه اندیشه های بنیادگرا، چه از گونه قبیله گرایانه اش و چه از گونه پان شیعیستی اش سایه افکنده است، حتا در دستگاههای موسیقی که خوانندگان تعزیه در آنها می خوانند، خود را نشان می دهد، اولیاء در دشتی و شور و گاه شوشتری می خوانند و اشقیاء در چهارگاه و مخالف سه گاه.

برخورد قبیله گرایان به رخدادهای یکساله حکومت فرقه نزدیکی های بسیاری با این نگاه دارد. "اشقیاء" رژیم شاه، ارتش، و قوام السلطنه اند. "اهل کوفه" کسانی هستند که در هراس از جدائی آذربایجان به فرقه پشت کرده بودند و شوینیسم فارس که کُدی پنهان برای پارسی زبانان است، همان "یزیدیان"، در این میان تنها جای یک "زیارتنامه" تهی است، که آنرا نیز نوشته های سرتاسر ستایش قبیله گرایان پر می کند. با این همه جامه "قربانی" به هیچ روی بر تن پیشه وری و فرقه راست نمی ایستد، اگر در روز دهم محرم حسین و یارانش یک به یک تا واپسین مرد کشته شدند، "اولیاء" قبیله گرایان دو روز پیش از آنکه دشمن به دروازه های تبریز برسد به آنسوی ارس گریختند و پیروان خود را به دم تیغ بیدریغ "اشقیاء" سپردند. رهبران حزب دموکرات کردستان اگرچه جنگ را باختند، ولی برای همیشه در دل مردم کردستان آرام گرفتند، بویژه قاضی محمد که با بگردن گرفتن مسئولیت همه آنچه که در آن یکسال در جمهوری مهاباد رخ داده بود، و دلیری بی مانندش در دادگاه، جان بسیاری از همرزمانش را از مرگ ناگزیر رهایی بخشید (4). رهبران فرقه دموکرات آذربایجان ولی نه تنها جنگ را باختند، بلکه همان اندک همدردی برجای مانده در دل مردم آذربایجان را نیز با گریزشان به آغوش پدر راستین فرقه، ميرجعفر باقراُف، از دست دادند، بدینگونه پیشه وری که از برجسته ترین و فرهمندترین چهره های روزگار خود بود، نه تنها جان بر سر دوستی با اهریمن گذاشت، که نام خود را نیز برای همیشه به ننگ همکاری با دشمن آلود، اینکه آیا او براستی خواهان این همکاری بود، ویا در روند پیشرفت رخدادهای حکومت یکساله از آن ناگزیر شد، رازی است که شاید هیچگاه از پرده بیرون نیفتد، همین اندازه دانسته است که مردم آذربایجان دیگر هرگز او و فرقه را نبخشودند و سرنوشت آنان همان شد که امروز نیز هست، یک نام، یک یاد.

کوتاه سخن، تجربه حکومت یکساله فرقه دموکرات، گنجینه ژرفی برای واکاوی و کنکاش جنبش آزادیخواهی در ایران است، تا مشتی از خروار آورده باشم، باید بررسی کرد که چرا دادن حق رأی به زنان در آذربایجان دهه بیست هیچ بگومگویی را برنیانگیخت، ولی همین کار در دهه چهل کار را به زدوخوردهای خیابانی و کشته ها و زخمی های بیشمار کشانید؟ تاریخ فرقه و سرگذشت پیشه وری را تنها با این رویکرد باید واکاوید، آنچه که قبیله گرایان به آن دست میزنند، کاریکاتور غم انگیزی از عاشورای حسینی است، که "اولیاء" آن جانشان را برداشتند و گریختند، تا فرهیخته ترینشان بدست کسانی کشته شود که تا هفت ماه پیش از آن دست در دست او در کوچه های تبریز گام می زدند. اولیائی که با یاد آنان تنها می توان آتش کینه سینه زنان خودی را به "فارسها" و "زبان فارسی" حتا "ایران" تیزتر کرد، کسی که به فرقه شیفتگی کورکورانه نداشته باشد، حتا یک چکه اشک را هم از این "اولیاء" دریغ خواهد داشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان، جملی حسنلی برگهای 17 تا 33. اگرچه قبیله گرایان در برابر این کتاب فریاد برمی آورند که منصور همامی تنها برداشت خود را از این کتاب نوشته و "ترجمه او مملو از غرض ورزی و تحلیلهای منفی" است، ولی سندهای بکار رفته در این کتاب بخودی خود گویای همه چیز هستند و سخن نیز در اینجا بر سر همین "سند"هاست و نه برداشتی که هر خواننده ای از آنها دارد.
2. صورت مسئله آذربایجان؟ حل مسئله آذربایجان؟ دکتر رضا براهنی، 16 خرداد 85، تورونتو
3. متن کامل اسرار محاکمه قاضی محمد و صدر و سیف قاضی، ویژه نامه «تاج کیانی» ویژه ستاد ارتش، نوشته سروان کیومرث صالح
4. قاضی محمد پس از دیدار با باقراُف در زمستان سال 1324 و بدرخواست او نام کومه له ژیانی کورد را به حزب دموکرات کردستان تغییر داد، اگرچه هم امروز نیز بر این فرمانبرداری خرده گرفته می شود، ولی پایان کار قاضی وایستادگی اش این گناه او را از یادها برده است. در اینباره بنگرید به: "ئاله کوک (برگ سبز)، غنی بلوریان" و همچنین " مختصر تاريخ کرد، درک، کينان، ترجمه ابراهيم يونسی"

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سیزده


13. قره باغ، فلسطین قبیله گرایان

«قره باغ بیزیم دیر، بیزیم اولاجاق / قره باغ از آن ما است، آز آن ما خواهد شد». این شعاری است که قبیله گرایان در همه گردهمایی های خود سر می دهند. پیشتر بارها در باره همانندیهای قبیله گرایان و دینفروشان نوشته ام و می خواهم اینبار با واکاوی یکی از گفتمانهای این گرایش، به این همانندی بپردازم. همسالان من بخوبی بیاد دارند که یکی از گفتمانهای برجسته جنبش اسلامگرائی بنیادگرا، که امروزه با شناخت بیشتر از آن باید آنرا پان اسلامیسم-پان شیعیسم نامید، گفتمان ستیز با اسرائیل بود، که خود آنرا "مبارزه با صهیونیسم و دفاع از مبارزه مشروع ملت مظلوم فلسطین" می نامیدند. جنبشهای بنیادگرا هماره نیازمند دشمن رودررویند و تا بتوانند هواداران خود را همیشه در آماده باش نگاه دارند، قره باغ و گفتمان ارمنی ستیزی نیز از این نگرگاه است که باید واکاویده شود: کشور نوبنیادی بنام "ارمنستان" در سرزمینهای مقدس "ملت تورک" بدست دشمنان این ملت که "روسیه و انگلستان" باشند، پایه گذاری شده و اکنون به این نیز بسنده نکرده و بخش دیگری از خاک ملت تورک را (نزدیک به یک چهارم خاک آذربایجان را) به اشغال خود درآورده است. اگر بجای ارمنستان "اسرائیل"، بجای ملت تورک "امت اسلام" و بجای قره باغ "اراضی اشغالی فلسطین" را بگذاریم، آنگاه این همانندی چهره آشکارتری بخود خواهد گرفت. می ماند رژیم ایران، که اگر شاه و رژیم او از سر "عرب ستیزی" پشتیبان اسرائیل بودند و به فلسطینیان از پشت خنجر می زدند، جمهوری اسلامی نیز (که به گفته قبیله گرایان پان فارسیست است) از سر "ترک ستیزی" پشتیبان ارمنستان (که گویا مردمانش آریائی اند) و دشمن آذربایجان است! و بدینگونه قبیله گرایان با یک دنباله روی کودکانه از جنبش پان شیعیستی خمینی که جمهوری کشتار و سرکوب از دل آن سر برآورد، می خواهند گام بگام به همان راهی بروند که همتایان اسلامگرایشان پیموده اند و یکبار دیگر نشان دهند، این سخن من، که بارها گفته ام اینان خواهان یک جمهوری اسلامی (کمی پررنگتر یا کمرنگتر) هستند، که زبان رسمی اش ترکی باشد، بیراهه نیست.

برای واکاوی این گفتمان باید نخست به سیاستهای جمهوری اسلامی بپردازیم. دینفروشان اگر در سالهای نخستین پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت پروای دین و بی دینی دیگران را داشتند و نزدیکی و دوری نیروها به اسلام را سنجه ای برای داوری در باره آنها می دانستند، پس از چند سال – بمانند هر نیروی سرکوبگر دیگری – دریافتند که دوست یا دشمن، نامی است که تنها و تنها در پیوند با "قدرت" باید بکار برده شود. "چیستی" یا ماهیت این رژیم و واژه ای که بتوان با آن همه کنشها و واکنشهای آنرا ریشه یابی کرد، "پان شیعیسم" و پایبندی به ولایت مطلقه فقیه است. یعنی اگر بتوان ریشه سرکوب زبانی و فرهنگی را در "پانفارسیست" بودن این رژیم، جُست، آنگاه قبیله گرایان باید بگویند سرکوب سُنّیان، بهائیان، مسیحیان، یهودیان، بی دینان، همجنسگرایان، و بیش و پیش از هر چیزی سرکوب و خوارشماری همه سویه زنان را چگونه می توان به "پانفارسیسم" پیوند داد؟ از سوی دیگر اگر چیستی پان اسلامیستی-پان شیعیستی این رژیم را بپذیریم، خواهیم دید که این چیستی همه گفتمانهای سرکوبگرانه بالا را در خود گردآورده است. بدیگر سخن، با این نگاه به جمهوری اسلامی هم می توان ریشه زن ستیزی آنرا دریافت، هم ریشه یهودی ستیزی آنرا و هم ریشه پایفشاری آنرا بر نابرابری زبانی و فرهنگی، چرا که چنین اندیشه ای، چیزی جز "توحید" را نه تنها در نگاه به آفریدگار جهان، که در نگاه به بافتار و ساختار جامعه نیز برنمی تابد و خواهان کشوری است که در زبان و کردار و اندیشه "واحد" باشد، سیاستهای این رژیم چیزی جز بازگوئی واپسگرایانه "توحید" در میان مردم نیست، توحیدی که در سایه آن می توان سالیان دراز بر تخت فرمانروائی نشست و هر ساز ناکوکی را شکست و هر صدای ناهمخوانی را خفه کرد.
پس کمک جمهوری اسلامی به این یا آن نیروی بیگانه و به این یا آن کشور همسایه تنها در این چارچوب می توان دریافت. برای نمونه اگر "فارسگرائی" راهبرد جمهوری اسلامی در گزیدن همپیمانانش می بود، می بایست دولت در جنگ درونی افغانستان به یاری جنبش تاجیکی "اتحاد شمال" برهبری شادروان احمدشاه مسعود می شتافت، که پارسی گوی بود، و نه به یاری گلبدین حکمتیار، که هم پشتون بود و هم شیعه ستیز. آنچه که دینفروشان را به چنین کاری واداشت، نه تاجیک ستیزی بود و نه پشتون پروری. نخست آنکه دولت ربانی و احمد شاه به جنگ با حزب وحدت اسلامی برهبری مزاری (شیعه هزاره) برخاسته بود و اینکار مزاری را خواه ناخواه در کنار گلبدین حکمتیار، دشمن دیگر ربانی جای می داد، و از دیگر سو رهبری جمهوری اسلامی در افغانستان بدنبال همسایه ای دست آموز و گوش بفرمان می بود و شیر پنجشیر با همه کاستیهای کارش، فرماندهی آزاده بود و نمی توانست فرمانبردار جمهوری اسلامی باشد، پس چنین شد که هم نیروهای احمدشاه مسعود و هم نیروهای دیگر گروهها و حزبها چنان فرسوده شدند، که طالبان کابل را بسادگی گرفتند و احمد شاه مسعود را به تنگه پنجشیر راندند و حکمتیار را به ایران گریزاندند، به کشوری که تا سرنگونی طالبان در آن میزیست.
این تنها یک نمونه بود، ساختن دهها مسجد و دبستان و دبیرستان و درمانگاه در باریکه غزه و برای مردم "سُنّی" فلسطین از رژیمی سر می زند که در پایتخت آن برای نمونه "یک" مسجد نیز برای نزدیک به یک میلیون سنی نیست که بتوانند در آنجا آئینهای دینی خود را بجای آورند. همین رژیم از آنجایی که دست دریوزگی اش همیشه بسوی روسیه دراز است، در برابر کشتار ددمنشانه مردم ستمدیده – و مسلمان - چچن دم برنمی آورد. پس راهبرد جمهوری اسلامی در گزینش دوستان و دشمنانش هر چه باشد، نه فارسگرائی است و نه تُرکستیزی!

به قره باغ بازگردیم، به "فلسطین ِ" قبیله گرایان. در باره جنگ قره باغ کوهستانی (به ترکی داغلیق قاراباغ یا یوخاری قاراباغ، به ارمنی آرتساخ) بسیار نوشته شده است. تا آنجا که به تاریخ ایران بازمی گردد، می دانیم که رهبران این منطقه (خانات) ارمنی نشین در جنگ نخست ایران و روس به ارتش ایران پشت کردند و زمینه شکست ایرانیان را پدید آوردند. با این همه نگاهی گذرا به گذشته این سرزمین پس از جدائی آن از ایران در پیمان گلستان، بی گمان بکار نوشتار پیش رو خواهد آمد:

پس از پیروزی کمونیستها در روسیه تزاری، ارمنستان و آذربایجان هردو قره باغ را از آن خود دانستند. در پی درگیریهایی چند کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی در جولای 1921 آنرا "بخش خودگردان نوگورنی کاراباخ" نامید و در سال 1923 به جمهوری آذربایجان داد. از آن پس قره باغ تا دهه شصت میلادی در آرامش بسر می برد، ارمنیها از نابرابری برپا شده بدست دولت آذربایجان ناخشنود بودند، بویژه که بهره جمعیتی آنان در روندی آهسته ولی پیوسته رو به کاهش بود و در همین راستا شمار آذربایجانیها (از ترکزبان گرفته تا تالش و لزگی و کُرد) افزایش می یافت و بافت جمعیتی قره باغ را به زیان ارمنیان دگرگون می کرد. (از %93 در سال 1926 به %77 در سال 1989) ناخرسندی ارمنیان درگیریهای پراکنده ای را در پی داشت که بزودی به آرامش گرایید. در سالها پایانی دهه هشتاد، زخم کهنه بار دیگر سرباز کرد. در آذربایجان، که بخشی از مردم آن ارمنی و یا ارمنی تبار بودند، نیروهای تندروی پان ترکیست رفته رفته از نهانگاههای خود بیرون می آمدند و در پناه گلاسنوست و پروسترویکای گورباچف چهره می نمودند، یکی از این چهره ها "ابوالفضل قدیرقولو اوغلو علیف" بود که ما او را بنام ابوالفضل ائلچی بی (ایلچی بیگ) می شناسیم. ائلچی بی در سال هشتاد و هشت به رهبری "جنبش خلق آذربایجان" رسید که در سال هشتاد و نُه نام "جبهه خلق آذربایجان" (1) را بر خود نهاد. از ترکیه چهره های تندروی پان ترکیست و بویژه گرگهای خاکستری به جمهوری آذربایجان سرازیر شدند، تا به همنژادان خود یاری برسانند. درگیری میان پان ترکیستها (که درست مانند قبیله گرایان ما ارمنی را دشمن ترک می دانند) و شهروندان ارمنی آذربایجان آغاز شد. این درگیریها که نخست در بیرون از مرزهای قره باغ رخ می دادند و پراکنده بودند، در شبهای بیست و هشتم و بیست و نهم فوریه سال 1988 گسترش، یا بهتر بگوییم ژرفای دیگری یافتند: شهر سومقائیت در سی کیلومتری باکو از ارمنیان "پاکسازی" شد، بسیاری کشته شدند و بسیاری نیز به ارمنستان و قره باغ گریختند. پاکسازیها رفته رفته گسترده تر شدند، به گونه ای که گاری کاسپاروف، قهرمان شطرنج جهان که از مادری ارمنی (کلارا شاگِنوونا کاسپاریان) و پدری یهودی (کیم موئیسیه ویچ واین اشتاین) در قره باغ زاده شده بود و در باکو می زیست، بسال 1990 این شهر را برای همیشه بدرود گفت.

در ارمنستان نیز کارها کمابیش مانند آذربایجان پیش میرفت، برپائی کمیته قره باغ برای بازپس گیری این استان خودگردان که بیشینه مردمانش ارمنی بودند، تنها یکی از این واکنشها بود. در ارمنستان نیز آذریها به همان سرنوشتی دچار شدند که ارمنیها در آذربایجان بدان دچار شده بودند؛ سوسیالیسم و کمونیسم دیگر گیرایی نداشتند، روزگار میدان را هم در آذربایجان و هم در ارمنستان به ناسیونالیسم و نژادپرستان تندرو سپرده بود.

دهه نَوَد آغاز شد، بزرگترین کشور جهان، "اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" فروپاشید و از دل آن در اوت و اکتبر سال 1991 دو کشور نوین پای به پهنه گیتی گذاشتند؛ ارمنستان و آذربایجان. در نخستین گزینش سراسری و "آزاد" در آذربایجان ابوالفضل ایلچی بیگ رهبر "جبهه خلق اذربایجان" رئیس جمهور شد و در ارمنستان لئون تِر-پتروسیان، رهبر "جنبش ملی ارمنستان"؛ جنگ دیگر گریزناپذیر شده بود.

آنچه که پس از آن رخ داد، نمایشنامه غم انگیزی بود که نویسندگانش نژادپرستان ارمنی و آذری، و بازیگرانش مردم بیگناه و بی پناه هر دو ملت بودند. اگرچه از همان آغاز درگیریها هر کس گناه آغاز جنگ را بر گردن آندیگری می انداخت و خود را قربانی و دشمنش را دژخیم می نامید، راستی را این است که جنگجویان و سربازان ارمنی و آذری، در کشتار بیگناهان و تبه کاری هیچ چیزی از یکدیگر کم نداشتند. اگرنژادپرستان آذری سومقائیت را در کارنامه خود داشتند، نژادپرستان ارمنی نیز در خوجالی و آغدام روی آنان را سپید کردند. هردو سوی این درگیری فیلمها و عکسهای فراوانی از دژخوئی ها و ددمنشیهای سوی دیگر در دست دارند و از بیگناهی خود، تنها بیخردان می توانند سخنانی این چنینی را باور کنند، در جنگی که نژادپرستان هیزم کشانش باشند، تنها مردمند که بی گناهند و قربانی.

به داستان سرائیهای قبیله گرایان بازگردیم. ابوالفضل ایلچی بیگ دستمزد پشتیبانیهای نیروهای فاشیست ترکیه را با برگزیدن "اسکندر مجیداوغلو حمیداُف" (رهبر شاخه آذربایجانی سازمان گرگهای خاکستری و دوست نزدیک "آلپ ارسلان تورکش"، بنیانگزار این سازمان در ترکیه) به وزارت کلیدی داخله، داد. در باره روسیه، باید گفت که بر زبان آوردن سخنانی چون: «اگر تا اکتبر امسال یک ارمنی در باکو مانده باشد، ما او را در میدان شهر بدار خواهیم آویخت» و همچنین کینه ژرف ایلچی بیگ از روسها (که خود را پیشتر از آن نیز نشان داده و او را بسال 1975 بزندان افکنده بود) و بدتر از همه نزدیکی بی پروا و آشکارای او به نیروهای فاشیستی ترکیه، و بویژه پافشاری بر بیرون راندن هرچه زودتر نیروهای روسی از آذربایجان، روسیه زخمی از فروپاشی امپراتوری سرخ را که اکنون از گسترش ناسیونالیسم ترک نیز می ترسید، به دشمنی با آذربایجان کشانید. در باره ایران ولی داستان چیز دیگری بود: ایلچی بیگ که از سویی دل به سخنان درون تُهی تندروهای ترکیه (که گروهی از آنان مانند حزب جنبش ملی آلپ ارسلان در خود ترکیه نیز ممنوع شده بودند) خوش می داشت و از دیگر سو گمان می کرد ایران نیز دیر یازود به سرنوشت شوروی دچار خواهد شد، هیچ تلاشی در پنهان کردن گرایشهای ایران ستیزانه خود نمی کرد. برای نمونه او در گفتگویی با خ. بهادر در دوازدهم سپتامبر 1991 که در روزنامه آزادلیق چاپ شد باز شدن مرز میان ایران و آذربایجان را گامی درست در راستای پایان دادن به "حسرتی" نامید، که شمال و جنوب آذربایجان 174 سال است در آن می سوزند. او همچنین پیشگوئی کرد که ایران تا سال 1998 از هم خواهد پاشید (ایلچی بیگ در سال 1998، دو سال پیش از مرگش در ترکیه، به ایرانیان چهار سال دیگر نیز بخشید و سال 2002 را سال فروپاشی میهنمان نامید!). برای آنکه نشان دهم ایلچی بیگ در ایران ستیزی خود تا بکجاها پیشرفته بود، فرازهایی چند از سخنان او را در دهه پایانی زندگانیش در اینجا می آورم:

1993، گفتگو با روزنامه نگاران در آنکارا (پس از سرنگونی):
«هفتاد میلیون ترک ترکیه و چهل میلیون ترک آذری باید به هم بپیوندند و کشوری یکسدو ده میلیونی برپا کنند و به جهانیان بگویند که بدون بازی دادن این کشور، هیچکاری در این منطقه شدنی نیست».

1994، سخنرانی برای مردم اردوباد:
«ما بخش نخست جنبش آزادی خود را پشت سر گذاشته و بخش دوم آنرا آغاز کرده ایم. در آینده نزدیک دخالت روسیه در آذربایجان از این نیز کمتر خواهد شد و جوانان از بند امپریالیسم روس رهاشده آذربایجان، برجای نخواهند نشست و همه تلاش خود را در جنوب آذربایجان بکار خواهند زد. آن زمان ایران با یک مشت تبریز تارومار خواهد شد. چرا که ایران امپریالیسم شوروی نیست و یارای ایستادگی در برابر بیش از سی میلیون تورک را در آذربایجان جنوبی نخواهد داشت ...»

1996، گفتگو با روزنامه "موخالیفت"، سی ام مارس:
«... دشمنی (ایرانیان) دنباله خواهد داشت. جبهه خلق آذربایجان تشکیلاتی است که در راه آزادی و استقلال آذربایجان جنوبی مبارزه می کند. ... دوم اینکه من خود را هم تبریزی و هم باکوئی می دانم، هم گنجه ای و هم شماخی و هم قزوینی، میهن من آذربایجان یکپارچه است ... پس از آزادی آذربایجان جنوبی، قره باغ را نیز آزاد خواهیم کرد».

همانجا:
«این میهن یکی شدنی است و اگرچه امروز بدست فارسها و روسها افتاده است، این میهن از آن منست و آنرا بزور هم که شده از دست آنان بدرخواهم آورد».

باز هم همانجا:
«ر. قلی اُف یکبار گفته بود، گویا من گفته ام [پرچم آذربایجان را در تبریز برخواهم افراشت]. من چنین نگفته ام که آنرا خود برخواهم افراشت. من گفته ام این پرچم در تبریز برافراشته خواهد شد. آنرا یک مرندی، تبریزی، گنجه ای و برده ای هم می تواند برافرازد. من چنین کسی را در آغوش خواهم فشرد و او برادر من خواهد شد. ولی اگر آن پرچم را من خود برافرازم، بزرگترین خوشبختی و شرف من خواهد بود».

1998، گردهمائی (قورولتای) جبهه خلق، یازدهم مارس:
«شکستهای ما در نبردمان با ارمنیان در دهه های ۸۰ و ۹۰ ریشه در دوپاره شدن آذربایجان داشته است. البته آزادی جنوب تنها در راستای رودررویی با ارمنی ها نیست.این پُرسمان سرنوشت ما به نام یک ملت است. یکپارچگی و همبستگی، حق ملت ماست. این حقی است که خدا آن را بما داده است. این یک رویا، یک آرزو و یک آرمان است که از هستی ملی مان برمی خیزد. ... این پاسخ ماست به کسانی که می گویند:[ما نتوانستیم قره باغ را باز پس بگیریم اما شما سخن از برافراشتن پرچممان بر فراز تبریز می زنید؟]: ما اگر می خواهیم قره باغ را آزاد کنیم، می بایست نخست تبریز را آزاد کنیم. برای نجات قره باغ، نخجوان، زنگیلان، کلب اجار، قبادلی، آغدام، فیضولی و جبرالی، ما می بایست تبریز را رهائی بخشیم».

ایران، چه با جمهوری اسلامی و چه با یک رژیم دموکرات و مدرن، باید با چنین کسی چه می کرد؟ آیا قبیله گرایان برآنند که براستی رهبران ایران باید دست دوستی بسوی کسی دراز می کردند که سودای جدائی بخشی از خاک کشورشان را در سر می پرورد و هیچ تلاشی نیز برای پرده پوشی آماجهایش نمی کرد؟ آیا آنان باید با فرستادن سازوبرگ جنگی به یاری ارتشی می شتافتند که میخواست پس از رهائی از درگیری قره باغ از ارس بگذرد و پرچم جمهوری آذربایجان را در تبریز برافرازد؟
در کنار چنین سخنان ایران ستیزانه ای، ارتش آذربایجان سنگر به سنگر قره باغ را به نیروهای ارمنی، که ساز و برگشان از روسیه می آمد، وامی گذاشت. پایورزی ایلچی بیگ و پیرامونیان او مانند حمیداُف بر کیستی "ترکی-اوغوزی" ملت آذربایجان و اندیشه های پان ترکیستی، بازتاب خوبی در میان سربازان لزگی و کرد و تالشی و آوار نداشت. این چنین شد که آذریها خود بر رهبر بی خردشان، که در میانه جنگی سخت و نابرابر هر آنکه را که می شد به دشمنی فراخوانده بود، برشوریدند. در تالش علی اکرم همت اُف جمهوری خودگردان تالش را برپا کرد و در گنجه نیز سرهنگ صورت حسین اُف بر ایلچی بیگ شورید و دست به کودتا زد، ایلچی بیگ در میانه جنگی که امیدی به پیروزی در آن نبود، اکنون میان گازانبر دو دشمن درونی نیز به بند افتاده بود. سرنگونی دولت او در ژوئن 1993 را باید گونه ای رهائی، هم برای او و هم برای ملت آذربایجان بشمار آورد. یکسال پس از آن و در ماه اکتبر جنگ قره باغ پایان یافت، ارمنستان بیش از یک چهارم خاک آذربایجان را در دست خود نگاه داشت، آوارگان آذری به سوی باکو و دیگر شهرها سرازیر شدند و قره باغ خود را یک کشور مستقل خواند.

جنگ قره باغ، زائیده گسترش اندیشه های نژادپرستانه در هردو کشور همسایه آن بود، نه رهبران ارمنی و نه رهبران آذری نمی توانند خود را بیگناه بدانند. اما تا آنجا که به ما ایرانیان باز می گردد، راهکار درست یک کشور همسایه در میانه چنین درگیریهایی "بی یکسویگی کُنش گرانه" است، یعنی بکار بردن همه تلاش برای کاستن از رنج و درد مردمانی که ناخواسته در میانه میدان و در تیررس جنگ افروزان جای گرفته اند، و خاموش کردن آتش جنگ. چشمداشت چنین راهکاری از جمهوری اسلامی البته که بیهوده است، اما از آن بیهوده تر و بیخردانه تر، چشمداشت یاری رساندن به کسی است که آشکار و بی پرده ایران را دشمن خود می داند و آرزوی فروپاشی آن را در سر می پرورد.

آنچه که جمهوری اسلامی را به پشتیبانی ارمنیان مسیحی در برابر آذریهای شیعه کشانید، سیاست بود. همان سیاستی که الهام علیف را وا میدارد تلاشگران گاموح را به ایران بازبفرستد، و همان سیاستی که شاه اسماعیل صفوی را وا می دارد در برابر سلطان عثمانی (که هم ترک است و هم مسلمان) دست یاری بسوی کارل پنجم امپراتور آلمان دراز کند. در این میان ولی هیچ کس رهبری بی خرد تر از ایلچی بیگ ندیده است، و رهروانی بی خرد تر از قبیله گرایان، که می پندارند اگر جمهوری اسلامی در پاسخ به این همه دشمنی آشکار و نهان ایلچی بیگ و جبهه خلق با ایران، گوشه چشمی به ارمنستان نمایاند، از سر "تُرک ستیزی" و "آریاگرایی" آن بوده است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد