۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

افسون نانِوشته بابل


باز هم بمانند این چندین هزار سال دیر می رسم. می خواهم پیش از آنکه زمستان بسر رسد، افسون آنروز شگفت انگیز بهاری را بسرایم، هر سال، هر سال در این هفت هزار سال، تا واپسین دم دست نگاهداشته ام و گذاشته ام تا بوی دل انگیز پیکرش به در خانه ام برسد و از پنجره ام سر فرا کشد و پنجه بر در بساید، تا خامه در دستم بگردد و آن جادوی جاودانه را بسرایم و بر کاغذ برنشانم.

من هفت هزار سال پیش در چنین روزی دل به زیباترین زن سرزمینم باختم، به "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه"(1). در همان روز شگفتی که شاه در بابل آمدن بهار را به جشن نشسته بود و مردمان هزاران هزار می آمدند و شاد باش می گفتند و می رفتند. خدایان، خدایانِ ایلام و بابل و سومر و کلده و آشور، از فراز آسمان و ژرفنای زمین، هر خدائی از جایگاه خویش، گرد آمده بودند و جشن بابل را به تماشا نشسته بودند و از آنهمه شکوه و بزرگی انگشت شگفتی بدندان می گزیدند. شهر همان بهشتی را می ماند که مردمان شوشا آنرا جایگاه "ایشوشیناک"(2) می دانستند و من، که دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان"(3) آمارگری از شهر "سیماش" بودم، برای بار نخست به شهر خدایان آمده بودم تا در آنهمه زیبائی خیره شوم و آمیخته ای از هراس و خودباختگی و شگفتی همه هستی ام را برآکَنَد، چندانکه به هر دمی در یاد "هومبان"(4) پناه بجویم. از همه دیوارها زر و سیم و گوهر آویزان بود و از هر پنجره ای باغی نگاه به بیرون داشت. زنانِ باریک میانِ مَه چهرهِ هفتاد وهفت کشور با جامگانی هزاررنگ در خیابانها و کویچه ها می خرامیدند و مردان تنومندِ خورشیدروی سر و کمر به کُرنش خم می کردند. همه جا زیبائی بود و شکوه بود و بزرگی، و خدایان با بهترین جامه ها و در زیباترین ارابه هایشان گرداگرد بابل جائی میان زمین و آسمان رها شده و مدهوش از این همه زیبائی در شگفت بودند؛ در چنین روزی، من دل در گرو مهر زیباترین زن سرزمینم گذاشتم؛ در گرو مهر "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه".

من، دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان" آمارگری از شهر سیماش، آنجا کنار برج سر به آسمان سوده بابل و بر کرانه رود تیگرا ایستاده بودم و درمانده از اندریافت آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی، نه زمین را از آسمان بازمی شناختم و نه تن را از روان و نه خود را از خویشتن. خنیاگران و رامشگران از هفتادوهفت کشور گرد آمده بودند تا رو در روی شاه و خدایان بهار را خوشآمد گویند. نوای گاودمب و تبیره و تنبک به آسمان می رسید. مردم بر روی زمین و خدایان در آسمان شانه بشانه داده بودند و دست می افشاندند و پای می کوبیدند. درست در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند و جهان از جنبش بازایستاده بود تا برابری روز وشب را در یاد خود نگاهدارد، در آن دمی که همه چیز از سنگینی تهی شده بود و مردمان و خدایان و شهر و برج بابل و رود تیگرا بر فراز زمین شناور شده بودند، چیزی رخ داد که جهان تا به آنروز بخود ندیده بود، رخدادی که باید روزی همه افسانه ها و داستانهای مردمان و خدایان را بزیر سایه خود می گرفت و هزاران هزار سال داستانِ گویندگان و ترانهِ گوسانها و نغمهِ خنیاگران و آوازِ رامشگران می شد. من به چشمان خود دیدم که آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی به دمی رنگ باخت و نوای سازها خاموشی گرفت و دیگر هیچ نماند، مگر دو چشم سیاه که کهکشانی را در ژرفای خود نهان می داشتند، گرداگر این دو چشم را چهره ای آسمانی فراگرفته بود، چهره ای از جهان مینوی، با گیسوانی که تا کمرگاه فروریخته بودند، و پیکری که هَوس مرد-خدایان و رَشک زن-خدایان را برمی انگیخت، آری در آن دم جادوئی، بر کرانه رود تیگرا و در پای برج بابل، من، دبیری خُرد از سیماش، زیباترین زن سرزمینم را دیدم، در شهر بابل، در باب-ئیل، دروازه خدایان. از آن دم دیگر نه کسی در بابل نگریست، نه در خدایان، نه در شاه و نه در خویشتن، کسی را یارای آن نبود که چشم از رخسار ارته استونه بازگیرد. هزاران هزار دیده، برای هزار بهار به کهکشان چشمان او دوخته شدند.

زیباترین زن سرزمینم ولی چشمان بی کرانه اش را در چشمان من دوخت، و من چون توده برفی در زیر آن نگاه سوزنده و تابان آب شدم و چکه چکه در آن کهکشان بی پایان فرو ریختم و چون دود پراکنده شدم تا هر ذره ای از هستی ام به گوشه ای پرتاب شود.

من و ارته استونه هزار سال دیده در دیده هم دوخته بودیم. جهان پیرامون مان از جنبش باز ایستاده بود و ما در هم می نگریستیم، با نگاهی بدرازای هزار بهار، با نگاهی که در درازای آن خاندانهای شاهی فراز آمدند و فرو افتادند، کشور ها گاه جنگ و گاه آشتی کردند، مردمان، هزاران هزار، به جهان آمدند و مهر و کین ورزیدند و در خاک شدند، مردمان و کشورهائی نوین پدید آمدند و مردمانی و کشورهائی کهنسال و دیرپای چنان از میانه برخاستند که جز نامی از آنان برجای نماند و من و زیباترین زن سرزمینم دیده در دیده هم دوخته بودیم، هزار سال، در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا.

در آستانه هزارویکمین بهار دمی دیده از هم برگرفتیم و دیدیم که جادوی زمان ما را بسوی هم رانده است، رو در رو و چهره به چهره، چندانکه دم و بازدم هرکداممان، روان آندیگری را به آتش می کشید و آوای تپش دلهای هرکداممان تاروپود پیکر آندیگری را به لرزه می آورد. در درون دلم آتشی زبانه می کشید، آتشی که زبانه هایش را در چشمان بی کرانه زیباترین زن سرزمینم می دیدم. جهان باز به گردش درآمده بود. نوای رامشگران باز به آسمان برخواسته بود، از دهانه گاودمبها آتش برمی خواست، خدایان می رقصیدند و از سرانگشتانشان شراره می چکید، آتشی سوزنده و دلنشین که هر کسی آرزو می کرد تن بدان بسپارد، همه هستی را بکام خود می کشید و زبانه هایش بر فراز شهر و کشور و جهان می چرخیدند و می رقصیدند و نوای تبیره و گاودمب فراتر می رفت و رقص خدایان تندتر و تندتر می شد و تندابی از آتش سوزان گرداگرد من و ارته استونه را فرا گرفته بود و دل از دستانمان می ربود. در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند، من و زیباترین زن سرزمینم، پس از هزار سال که در هم نگریسته بودیم، بزانو درآمدیم و دریاهای هستیمان چنان در هم آمیختند که نه تن و نه جان و نه روانمان را از یکدیگر بازنمی توانستیم شناخت؛

در هم سرازیر شدیم.

هزاره کامجوئی و کامروائی آغاز شد. ارته استونه دست مرا گرفت و بر بال پندارم نشاند تا به آسمان فراز شویم، تا جهان را به من بنماید، تا از پس آن هزار سال جادوی نگاه او و افسون آن دمی را که در کهکشان چشمانش فرازافتادم بازنویسم. تا بر سنگ و گِلی داستان "اَرته استونَه" دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه" فرونگاشته شود، داستان زنی که در سایه افسون نگاه و جادوی رخسار و دَستان پیکرش شکوه بابل و بزرگی خدایان هفتاد و هفت کشور رنگ باخت و جهان به تماشای زیبائی اش از گردش باز ایستاد و بابل و مردمان و خدایانش، بی جنبش و سنگوار هزار سال در چشمان او خیره شدند. من، "گیرَه نَم تَمَتی"(5) پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال زمان می داشتم تا در هر دمی بازدمِ ارته استونه را به سینه فروکَشَم، بروز و بشب، هماره و همیشه در کنارش باشم، تا به هزاره ای راز سر بمهر آن زیبائی و آن جادو و آن افسون را واگشایم.

- «این شهر باشکوه و جاودانی باب-ئیل است، دروازه خدایان» صدا از دهان او نبود که بدر می شد، صدا جایی دور در آسمان نشسته بود و چکه چکه چون می ناب هزار ساله در کام من می چکید. ارته استونه واژه مِی را در پندار من شنید و گفت: «در خاور نگر کن، آنجا در میانه دشتی که سرزمین مَردیهاست(6)، روزی شهری خواهند ساخت که آوازهِ مِی مردافکنش جهان را درخواهد نَوَردید و خدایان برای چشیدن شهد شیرینش به زمین خواهند آمد، آنجا شیراز است، شهر چامه سرایان و باده پیمایان و مهرورزان». من در شیراز نگریستم، و به آنسویترش، به تختگاه شاهان انشان، به جایگاه پارسایان، با ستونهای سر به آسمان کشیده و باغهای پُرگل و جویهای خروشانش، به پارسه، که زیباترین شهر جهان بود.
بر بال پندار شیرین رو به سوی باختر نهادیم. - «آنجا روزی پیکر مردی آرام خواهد گرفت که نامش یادآور آزادگی و بزرگ منشی و رهائی خواهد بود، او بدی را از باب-ئیل خواهد راند و بردگان را رهائی خواهد بخشید و مردمان و خدایان او را به یک سان خواهند ستود، او جهان پرآشوب را رامش و آرامش خواهد بخشید و خود در پاسارگادَه آرام خواهد گرفت». ارته استونه آنگاه آهی کشید و اشکی فرو چکانید و با صدایی که از من هزاران سال دورتر گشته بود در گوشم خواند: «... افسوس که آب ما را خواهد برد ...»

جهان همچنان به گرد ما می گشت و ما سوار بر بالهای پندار ارته استونه از فراز آسمان، دیگرگونی جهان را به تماشا نشسته بودیم و از کشوری به کشوری و از شهری به شهری می رفتیم، روزی را در "سکاستانا"(7) به تماشای هنر سکاها می نشستیم و بروزی دیگر آتشگاههای "آثورواتگانا"(8) را بزیبائی می ستودیم و به دیگر روز در "مارگیانا"(9) در هنر پهلوانان پَرنی می نگریستیم. روز را در "راگیانا"(10) می بودیم و شب را در "مادراگیانا"(11) و پگاهان در "هگمتانه"(12) دیده از خواب بازمی گشودیم. من آن جادو را، آن جادوئی را که بما زندگی جاویدان بخشوده بود، درنمی یافتم. در ژرفای دل و پهنای سرم چیزی می بالید که تا به آنروزش نمی شناختم، چیزی چون کودکی نازاده در زهدان مادری. آیا پندار من از ارته استونه بارگرفته بود؟ پدرم، پدر آمارگرم، که بزرگِ آمارگران و اخترماران سیماش بود، از اندریافت آن جادو ناتوان مانده بود. - «ایلامیان برترین دبیرانند و تو نه دبیری خُرد، که بهترین دبیر ایلامی، از سیماش، شهر دبیران و اخترماران و آمارگران، اگر کسی از پس برسرودن و برنگاشتن آن جادو برآید، آن کَس همانا توئی» این صدای ارته استونه بود که از درون سینه من چون چشمه ای می جوشید و به رخسار جهان می پاشید، و من هر بار و در آغاز هر بهاری چندان دست نگاه می داشتم و در یاد آن روز جادوئی در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا غوطه ور می شدم که خود ترجمان این جهانی آن جادو می گشتم و چون سیمای بهشتی زیباترین زن سرزمینم بر آئینه پدیدار می شد، نه خِرَدم بجای می ماند و نه هوشم، تا باز روز کهنه سپری می شد و روز نو فرا می رسید و من همچُنان بی آنکه واژه ای بر سنگ کوفته باشم، جادو زده برجا می ماندم، تا بهاری دیگر.

جهان همچنان به گرد ما میگردید. خاندانهای هزارساله فرو می افتادند و شهرهای هزاران ساله فرو می ریختند و آنچه برجا می ماند نامها بودند و بس، نامهائی که گاه به نفرین و گاه به آفرین بدست دبیران چیره دست آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ نوشته ها و گل نوشته ها می نشستند، و دیگر هیچ. جهان جایگاه گذر بود و آنکه نامیرا بود و این همه را روز بروز و سال بسال و سده به سده و هزاره به هزاره می دید، خدایان بودند و ارته استونه و دبیری خُرد از سیماش، و از هزاره ای به هزاره دیگر خدایانی چند نیز از یاد و دل مردمان می رفتند و سرگشته و بی خانمان جهان می سپُردند و باز آنچه که برجا می ماند، نامها بودند، نامهائی که به آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ و گل نبشته می شدند، و دیگر هیچ. نگونبخت خدایانی بودند که از یاد و دل دبیران می رفتند، آنان را دیگر حتا بر سینه سنگنبشته ها نیز جائی نبود.

جهان همچنان به گرد ما می گردید، من هزاره ای را در مهر ارته استونه زیسته بودم، بی آنکه واژه ای بر سنگ بنشانم. من چنان در دریای خوشبختی خود غوطه ور بودم که آن هزاره را چون روزی می دیدم و نه بیشتر، جهان ولی هر روز با شتابی فزونتر بگرد ما می چرخید. آن هزاران هزاری که در آن روز زیبای بهاری بر کرانه رود تیگرا تماشاگر افسون زیبائی ارته استونه بودند، سده ها بود که چهره در خاک درکشیده بودند و فرزندان آنان و نوادگان و نبیرگان آنان نیز، ارته استونه، شاهبانوی جان و روان و پندار من را دیگر کسی بیاد نمی آورد، آری! من، "گیرَه نَم تَمَتی" پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال دست می داشتم و سرخوش از باده مِهرش کار را هر روز به فردا وامی گذاشتم، تا غرقه در شگفتی دریابم که هزاره ای بر ما و جهان گذشته است و انگشت افسوس بدندان بگزم. من آن دبیری بودم که باید نام ارته استونه و افسانهِ افسونش را بر سنگ می نبشتم تا آیندگان را یادگاری باشد، ارته استونه و جادوی آن روز بهاری را دیگر کسی بیاد نداشت، و من، که هزاره ای را در سرخوشی و بیهُشی سپری کرده بودم، باید به پادافراه این گناه دست از بختِ خوش خویش می شستم و از هزاره ای تا هزاره ای تنها دل بیاد آن افسون و آن افسانه خوش می داشتم، بالهای پندار درهم شکسته بودند و من، بی ارته استونه باز بر زمین فروآمده بودم.

- «از آن سه چیز نیکو که مردمان را بایسته است، برترینش را از یاد بردی» این را "زرته وشتره" پسر "پوروشسب"(13) دانای دانایانِ پارس با من گفت.
- «آن سه چیز کدامند و برترینشان چیست؟» دانای دانایان پارس با مهربانی در من نگریست و گفت:
- «آنچه که بدست تو انجام یابد، از آنچه که گفته و اندیشیده ای برتر است» و تنهایم گذاشت. من مانده بودم و هزار سال پندار و گفتار نیک، و کرداری که به انجام نرسیده بود، من مانده بودم و یاد زنی که خدایان هزار سال پیش بدیدن رخسارش دست از خوراک و نوشاک و پایکوبی و دست افشانی شسته بودند و همراه با شاه بابل و آن هزاران هزار مرد و زن از هفتاد و هفت کشور، هزار بهار در چهره زیبایش نگریسته بودند، یاد ارته استونه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه.

هزاره ای را به شادخواری و کامجوئی از کف داده بودم، و اینک در سرآغاز هزار و یکمین بهار، من بودم، بر زمین نشسته و بی ارته استونه، که باید هزار سال دیگر چشم براهش می نشستم، تا مگر در این هزار سال پیشِ رو، افسون بابل را بسرایم و بر سنگ و گِل پخته فرونگارم. اکنون می باید از یاد خود یاری می جستم، دانای دانایان پارس گفته بود که روان مردمان را چهار نیرو است؛ خِرَد، هوش، بخت و یاد. من هوش و خِرَدم را هزار سال پیش و در یک روز دل انگیز بهاری به جادوی نگاهی باخته بودم. بخت، هزاره ای را در هستی من خانه کرده بود و اکنون که از انجام آن کِردار نیک باز مانده بودم، از من گریخته و بَر شده بود، پس چاره ایم نبود، جز آن که از "یاد" یاری بجویم و افسون بابل را بسرایم. هزار سال دیگر را سر در اندرون خود فرو بردم و گوشه گوشه جان و روانم را درجستجوی یادمانی از ارته استونه کاویدم. در درون من هیچ نمانده بود، از خود تهی گشته بودم و نه در گوشم صدائی از او بود و نه در چشمم پیکره ای، نه در تاروپودم لرزشی بود و نه در ژرفنای دلم آتشی. تهی شده بودم. در پایان آن هزار سال و در آستانه هزاره پس از آن، بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید و من باز همان "گیرَه نَم تَمَتی" شدم، دبیری خُرد از سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، و تا به خود بیایم و در دریای بی کرانه آن افسون دل انگیز غوطه ور شوم، روز کهنه رفته و روز نو بازرسیده بود و دستان من تهی بودند، باز هم بمانند آن هزار سال دیر رسیده بودم و ارته استونه رفته و هوش و خِرَد و بخت مرا برده بود، مرا تنها یاد بر جای مانده بود که از هر یادمانی تهی بود.

هزار سال را در پندار بسرآوردم، می دانستم که در پایان این هزاره و در سالگشت آن روز بهاری که در آن خدایان به بابل درآمدند و با مردمان باده گساردند و رقصیدند و هوش خود را به نگاه زنی باختند و هزار سال در زیبائی چشمانش خیره ماندند، باز به نزدیک من خواهد آمد و می دانستم اگر بتوانم پیش از آنکه روز کهنه سپری شود و روز نو فرا رسد، آن افسون نانوشته را بر سنگ بنویسم، از این تُهیگی رهائی خواهم یافت و ارته استونه، ستون جاودانه راستی در خانه من خواهد شد. پس هزار سال چشم در راهش دوختم و در آستانه هزار و یکمین روز باز بوی دل انگیز پیکرش یادم را انباشت و آتش سرکش هزاران ساله را از زیر خاکستر بدرآورد و در ژرفنای دلم برافروخت، و باز همان دیوانه سودائی شدم و آگاه از اینکه اگر افسون نانوشته بماند، باز هزاره ای را سر در گریبان و چشم در راه خواهم ماند، تن و جان و روان را به ارته استونه بخشیدم و خود را به دست نامهربان سرنوشت سپاردم، تا جادوی آن یک دم، آن یک دم میان زمستان و بهار ، آن یک دم میان کهَن روز و نوروز، چون هزاران سال پیش آتش در هستی ام درافکند و چه باک اگر که بهای افسون آن یک دم، هزار سال سرگشتگی باشد ؟ و چنین بود که هزاره ها از پی هم گذشتند و من حتا واژه ای را بر دل سنگ کوفتن نتوانستم.

خدایان یکی از پس دیگری از یاد مردمان می گریختند و پس از آن جایگاهشان دیگر تنها در جهان میرائی و نیستی بود. دیگر کسی افسانه های کهن را نمی شناخت، دیگر کسی نمی دانست که چگونه بیماری انکیدو دل گیلگمش را هزارپاره کرد، دیگر کسی نمی دانست میان ایشتار و مردوک چه رفته بود، کسی از نیرنگهای بی پایان انگره مینو(14)، و جنگ هزار ساله اش با مَزدَه اهورَه برای سروری بر جهان چیزی بیاد نداشت ، کسی تیشتر و انلیل و اینانا را نمی شناخت، کسی افسانه ریباس و آفرینش گیو مَرتَه را بیان نمی آورد. روزگار خدایان بسر رسیده بود، و آنان یک بیک جهان می سپاردند و چهره در خاک در می کشیدند. و تنها ارته استونه که اکنون در یاد من می زیست، به هر هزار سال یکبار زنده می شد، تا جادوی خود را بیاد من آرد و بخت خود را بیازماید، تا مگر دوباره زندهِ نامیرا شود و افسونش از دل سنگ نبشته های من سرازیر شود و یاد همه مردمان را پُر کند، تا ستون راستی در جهان جاودانه شود.

از آن همه افسون و خدایگی هیچ چیز بجای نمانده بود، مگر دمی کوتاه در هر هزاره ای، چرا که از آن هزاران هزار این من بودم که یاد ارته استونه را زنده نگاه می داشتم. افسون و جادو و خدایگی از جهان رخت بربسته بود و خدایان نیز، و بر تخت بی جانشین آنان تَکخدائی تُرُشروی نشسته بود که نه به بابل فرومی آمد و نه با مردمان به میگساری می نشست و نه دست افشانی و پایکوبی می دانست و نه رامشگران و خنیاگران و پیکرتراشان و چامه سُرایان را دوست می داشت، خدایی که هراس از کینه جوئی اش نام او را بر روان مردمان جهان، جاودانه فروکوفته بود، خدائی که خود را ستمگر و کینه جو می نامید. پس بابل نیز فروریخت و نابود گشت، که بابل، یا آنگونه که زیباترین زن سرزمین من به زبان سُریانی می گفت، باب-ئیل، دروازه خدایان بود و اکنون که خدایان همه درگذشته بودند، پس دروازه آنان نیز برای همیشه بسته می بایست، با مرگ واپسین خدا، نه از برج بابل چیزی بجای ماند و نه از آن خانه های پر شکوهِ به زر و گوهر آراسته، دروازه خدایانی که می رقصیدند و مهر و کین می ورزیدند و باده گسار و شادخوار بودند، برای همیشه بروی مردمان جهان بسته شد، و از آن پس هیچ خدائی در هیچ کجای جهان با مردمان زمین همپیاله نشد.

در واپسین روز هزاره هفتم، هنگامی که بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید، پیش از آنکه دل و جان و تنم را بدو بسپارم، یاد، این واپسین نیروی بازمانده در روانم را گریزاندم، آنگاه باز او همان زنی شد که خدایان بابل در شگفتی از زیبائی اش هزار سال خاموش گشتند و من، باز "گیرَه نَم تَمَتی"، که اینبار سبکبار بود و تهی از هر چیزی، مگر از افسون بابلی، دبیری که هر چه اش بود بباخته بود و هوسی جز یک افسون دیگر برایش بنمانده بود، و در پگاهان روز نو، منِ یادباخته و تهی از جان و روان، جادوی نانوشته بابل را نوشتم، تا مردمان را یادگاری باشد و از آن افسانه ها و افسونها یادآرند.

من، "گیرَه نَم تَمَتی"، دبیر ایلامی از شهر سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، باز زندانی افسون ارته استونه ماندم و بمانند این هفت هزار سال دیر رسیدم، ولی این افسانه دیگر زندانی یاد من نیست و مرا واگذاشته و در جهان سرریز شده است. افسون بابل دیگر نانوشته نیست و آنَک واژه ای، تا که به پایان رسد، من افسانه ارته استونه را به روز سوم از هزاره هشتُم فرونگاشتم، تا هزار سال دیگر چشم براه بدوزم و درست در دمی که بوی دل انگیز پیکر او بدر خانه ام می رسد و از پنجره ام سر فرا می کشد و پنجه بر در می ساید، با آن تکواژه ای که بر زبانش روان می شود بپایانش برم، با آنچه که در واپسین افسونش در گوش من فرو خواند، با صدائی که از فراز به فرود می افتاد و ناشنودنی می شد؛

- «تا افسانه بابل را،
دمی پیش از دمیدن بهاران به پایان بری،
در آن دمی که شب فرو افتاده،
و روز فرانیامده است،
من،
اَرتَه استونَه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه،
ستون جاودانه راستی و درستی در سرزمین تو،
...
تا همیشه ...
...
به روزی نو ...
...
نوروز ...

...»

و من، "گیرَه نَم تَمَتی" دبیر خُردی از سیماش، آن تکواژه واپسین را هزار نوروز دیگر چشم در راه خواهم نشست.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوشش
----------------------------------------------------------
1. اَرتَ استونَه : ستون راستی، اَشَه اَمَرتَم: راستیِ نامیرا، اَپَم پاتَه: نگاهبان پاکی آبها
2. خدای نگاهبان شهر شوش
3. کمربستهِ انشان
4. خداوندِ زمین
5. برگرفته از نام دو تن از شاهان ایلامی از خاندان سیماش
6. مَردیها یکی از تیره های ششگانه پارسی بودند، که بر پایه یک انگاشت زبانشناسی "مرودشت" نام خود را از آنان دارد.
7. سیستان
8. آذربایجان
9. مرو
10. ری
11. مراغه
12. همدان
13 . زرتشت اسپیدمان
14 . اهریمن