۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - هژده


18. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش دوم

پناه جستن در پشت یک زبان برای ایستادگی در برابر سرکوب همه سویه سپاهیان مسلمان عرب گذشته از آنچه که در بخش نخست آمد، ریشه در پدیده دیگری نیز داشت. شهروند شاهنشاهی ساسانی برای نامیدن "خود" و "دیگری" (من کیستم؟ من که نیستم؟ که نخستین و بنیادیترین پرسشهای پرسمان کیستی ملی هستند) از واژگان "ایرانی" و "انیرانی" (ناایرانی) بهره می جست. بدیگر سخن او برای تعریف کیستی خود از واژه ایران بهره می گرفت که خود دگردیسی یافته واژه آریا بود. همینجا ناگزیر از گفتنم که این "آریا" هیچ پیوندی با آنچه که نژادپرستان اروپائی و ایرانی از این واژه درمی یابند ندارد و هرگز نیز نداشته است (1). آریائی از همان آغاز برای نامیدن مردمانی بکار می رفت که دارای ویژگیهای فرهنگی - و نه نژادی - همسانی بودند و از مادها (بنگرید به هرودوت) و پارسها گرفته تا سکاهای تورانی را دربرمی گرفت. در ایران روزگار ساسانی ولی این واژه برابرنهادی بود برای آزادگی ، و ایرانی آن روزگاران خود را با واژه "آزاده" باز می شناخت(2). یهودیان در نگاه به "خود" و "دیگری"، یا همان پرسمان "کیستی"، واژه های "یهودی" و "گوی" (3) را بکار می برند. "گوی" هر آنکسی است که خون یهودی (که از مادر به فرزند می رسد) در رگانش روان نباشد. عرب آنروزگار (و هم امروز نیز) مردم را به "عرب"، یعنی کسی که بزبان عربی سخن می گوید، و "عجم" یا کسی که گُنگ است و سخن گفتن نمی داند، بخش می کرد (گفتنی است که بَربَر نیز در نزد یونانیان همین معنی را دارد). بدیگر سخن، عرب زبان خود را چنان می ستود که کیستی خود را در آن باز می یافت و آن را در جایگاهی چنان فراز می دید، که اگر کسی بدین زبان سخن نمی گفت، در چشمان او لال و گُنگ می بود. پس پناه جُستن در پشت یک زبان دیگر و آفرینش فرهنگی به این زبان، اورنگ سروری زبان عربی را در هم می شکست و در پی آن سروری خود عربان را نیز، چرا که با اینکار زبان عربی – برترین چیزی که عرب بدان می بالید – از جایگاه فراز خود فرو می افتاد، و فرو افتاد.

دو سده نخستین پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی را باید سده های کشتار و ویرانی و ببردگی رفتن خاندانهای ایرانی و نابودی زیرساختهای کشاورزی و بازرگانی دانست. به گمان من اگرچه با خواندن نوشته های تاریخنگاران مسلمان می توان به گوشه هایی از دژخوئیها و گُرگخونیهای سپاهیان عرب پی برد، به چرخاندن آسیاب از خون ایرانیان و به گردن زدن هزاران تن در یک روز و به نابودی کتابخانه ها و سوزاندن هر آنچه که فرزانگان ایرانی در درازنای سده ها گردآورده بودند، ولی این همه داستان نیست و بی بهره ماندن ما از دستآوردهای مادی نیاکانمان ریشه در چیزی جز نابودی سازمانیافته و آماجمند فرهنگ ایرانی نمی تواند داشته باشد. همانگونه که در بخش پیش نیز آوردم، برای انسان خردمند امروزین پذیرفتنی نیست که سپاهیان مسلمان در هزار و چهارسد سال پیش در رویارویی با دستآوردهای فرهنگی نامسلمانان رفتاری بهتر و انسانیتر و متمدنانه تر از القاعده وطالبان و وهابیون و جمهوری اسلامی داشته بوده باشند. آیا براستی انگاشت اینکه مسلمانان در ایران هر آنچه را که به گونه ای با فرمانهای قرآن همخوانی نداشت - برای نمونه تندیس و نگاره زنان - نابود کرده باشند دور از پندار است، آنهم برای ما که نابودی تندیسهای بودا را در سده بیست ویکم و بدست جنگجویان الله با چشمانی شگفت زده و پُرهراس به تماشا نشستیم؟ آیا سخن گفتن از کتابسوزان مسلمانان در چهارده سده پیش و نابودی دستآوردهای ایرانیان در دانش و فرهنگ، می تواند یک دروغ باشد، در جائی که ما روزاروز رفتار دولتهای اسلامی را با فرهنگ و دانش می بینیم؟ آیا کتابسوزانهای سال 1360 در ایران از یاد رفته است؟ آیا نمی توان انگاشت آنچه که در سده بیستم شدنی است، در سده های هفتم و هشتم بی گمان ناشدنی نبوده است؟

بهر روی در دو سده آغازین آمدن اسلام، بر سرتاسر ایران خاک خموشی و مرگ پاشیده شده بود. اینرا دست کم از نوشته های جسته و گریخته همان تاریخنگاران مسلمان می توانیم دریافت. ایرانیان پس از بخود آمدن از گیجی نخستینشان، که در پی کشتارهای ددمنشانه و ویرانیها بدان دچار شده بودند، باید نخست گریبان خود و فرهنگ خود را از چنگال امویان رها می کردند، که در دشمنی دیوانه وار خود با ایران و فرهنگ آن هیچ مرزی را نمی شناختند و در نابودی دستآوردهای فرهنگی سرزمینمان، از دست نبشته ها گرفته تا دست ساخته ها، هیچ کوتاهی از خود نشان نمی دادند. اینکار با برانداختن فرمانروائی نژادپرستانه امویان و بر کشیدن عباسیان که شیفته "اکاسره" (عربی: خسروان) بودند، و با بازسازی دستگاه دیوانی کهن به نخستین آماج خود رسید. فرمانروائی عربان دچار دگردیسی شد، پایتخت جهان اسلام از دمشق (بیزانس) به میانرودان (ایران) آمد، و نام ایرانی "بَغ داد" – شهر خداداده- بر آن نهاده شد، در نزدیکی تیسفون، پایتخت کهن ساسانیان.
گام نخست پیشروان جنبش نوزائی ملی در ایران، برگرداندن نبشته های کهن ایرانی از پهلوی به عربی بود، تا دست کم آنچه که از نابودی جسته است، به زبانی دیگر بازنگاشته شود و از یادها نرود. یکی از پیشگامان این جنبش روزبه پسر دادویه بود که او را بنام ابن مقفع می شناسیم. روزبه که برای رهائی از مرگ اسلام آورده بود، به گفته ابن ندیم کلیله و دمنه، اندرز نوشیروان، آئین نامه، دیسناد (کتاب مزدک بامدادان) و چند کتاب دیگر را از پهلوی به پارسی برگردانید. این اندیشمند بزرگ که نگاشته هایش در عربی هم امروز نیز در شیوائی و روانی هماورد می جویند، در سی و شش سالگی بدستور ابوجعفر المنصور عباسی به گناه زندیق بودن به آتش افکنده شد. آورده اند روزبه پور دادویه روزی به هنگام گذر از کنار آتشکده ای سروده است:

اى خانه ى دلدار كه از بيم بدانديش
روى از تو همى تافته و دل بتـو دارم
رو تافتنم را منــــگر زانكه به هر حال
جان بهر تو مى بازم و منزل بتو دارم (4)

اینکه ابن مقفع براستی خود چنین سخنانی را سروده باشد، با نگاه به بافتار آن چندان درست به نگر نمی رسد. با این همه این سروده چه بر زبان ابن مقفع روان شده باشد و چه ساخته و پرداخته تاریخنویسان باشد، به نیکی نشانگر چرائی و چگونگی گرویدن ایرانیان (یا دست کم فرهیختگانشان) به اسلام، در سده های نخستین شکست از عربان است، و گویای این سخن، که روند مسلمان شدن ایرانیان چندان نیز سرشار از شیفتگی و دلدادگی به آئین عربان نبوده است و داستان آن آغوشهای باز که گفته می شود بروی جنگجویان مسلمان گشوده شدند، افسانه ای بیش نیست، برای سرپوش نهادن بر دریای خونی که آزادگان ایرانی در آن تپیده بودند.

تا سخن را کوتاه کرده باشم، به یکی دیگر از پیشگامان این جنبش می پردازم، که بسیاری از دانسته های ما از آئینهای ایرانی، برای نمونه "نوروز"، "مهرگان"، "سده" و "چهارشنبه سوری" از نوشته های او است: ابوریحان محمد بن احمد بیرونی، با دو شاهکار ارجمندش "آثارالباقیه عن قرون الخالیه" و "التفهیم لاوایل صناعه التنجیم". آثارالباقیه در باره زندگانی ایرانیان، پیش از آمدن عربان است و بازگو کننده جشنها و آئینها و کردار و منش مردم ایرانزمین و همچنین بخش بزرگی از پیشینه تاریخی، افسانه ای و پهلوانی آنان. التفهیم در باره اختر شناسی و آمار و هندسه است که گویا ابوریحان آنرا خود از عربی به پارسی برگردانده است و از این نگر نیز این کتاب را باید یادگار پُرارجی از شیوه نگارش پارسی در سده های چهارم و پنجم بشمار آورد. پس نخستین گام، نگاهبانی از دستآوردهای فرهنگی و بویژه نوشتاری ایرانیان بود، که برای گریز از نابودی می بایست بزبان عربی نوشته می شد. گفتنی است که فرهیختگان و دانشمندان ایرانی، که آمدن عربان را تنها یک شکست زودگذر می دانستند و نه از هم گسستن شیرازه سرزمینشان، بدین امید که بزودی زود سپاهیان ایران دشمنان را (مانند آنچه که بارها در سده های پی در پی در باره رومیان رخ داده بود) برانند و آنان بتوانند بخانه های خود بازگردند، زادگاه خود را در میانرودان و خوزستان و پارس واگذاشته و در درازای دهه ها و پیشرفت روزافزون مسلمانان رفته رفته به دوردستترین بخشهای ایرانزمین، خراسان بزرگ گریخته بودند. چنین شد که این خاندانها در آن سرزمینها ماندگار شدند و پرچم پایداری فرهنگی در برابر مسلمانان را برافراشتند، این جنبش باید چنان گسترده بوده باشد که کوچ انبوه عربان (5) به خراسان نیز نتوانسته است از پس آن برآید و به باژگونه آنچه که در مصر و شامات و مغرب رخ داد، بجای آنکه بومیانِ خراسان عرب شوند، عربهای کوچیده بدانجا ایرانی شدند و زبان مادری خود را از یاد بردند.

این گریز گسترده فرهیختگان و داشمندان را باید به گونه ای یک کوچ فرهنگی بشمار آورد. اگر تا به آنروز میانرودان دلِ تپنده فرهنگ ایرانی بود، اکنون بخش بزرگی از این فرهنگ ریشه دار و ژرف و پربار به خراسان بزرگ کوچیده بود (6). در درازای دو سده و با برافتادن دودمان ایران ستیز اُموی رفته رفته راه برای نوزائی ملی ایرانیان باز می شد، باید زبان عربی از زندگی مردم ایرانزمین رخت برمی بست و زبانی ایرانی جای آنرا می گرفت. این ایرانگرائی که پس از جنبش میهندوستی نیمه دوم فرمانروائی اشکانیان دوّمین نوزائی ملی ایرانیان بشمار می آید، نخست به بازسازی و پرورش زبانی "ملی" با برداشتی نزدیک به آنچه که ما امروز از این واژه درمی یابیم، پرداخت. زبان "پارسی دری" رفته رفته از نهانگاه خود بیرون آمد تا پابپای جنبشهای میهندوستانه ابومسلم و استادسیس و ابن مقنع و سنباد و مازیار و کوتاه سخن، بابک خرمدین، این ستاره هماره درخشان عشق به ایران و فرهنگ ایرانی چون رودی سرازیر شود و به کیستی نوپای ایرانی ِ پس از اسلام جانی نو ببخشد.

درباره نام این زبان و واژه "دری" نِگَرها گونه گون است. باور بیشتر مردم برآن است که دری زبانی از شاخه خاوری زبانهای ایرانی و گویش مردم بدخشان و بلخ و آریانا و فرارود بوده است و از آنجا که نخستین دوده های شاهی پس از برافتادن ساسانیان در این سرزمینها پای گرفته اند و "دربار" می داشته اند، بدین نام شناخته شده است. گروهی دیگر با نگاه به گفته "ابن ندیم" و "ابن مقفع" (7) آنرا زبانی می دانند که در دربار ساسانیان بدان سخن گفته می شده و به همراه خاندان شاهی و گریز گسترده و انبوه خاندانهای ایرانی از خاور ایران، به باختر آن کوچیده است. اگر بپذیریم که "دری" از واژه دربار می آید، این دربار نمی توانسته است بارگاه سامانیان بوده باشد. سامانیان بسال 253 در فرارود به فرمانروائی رسیدند و فردوسی یک سده پس از آن کار سرودن شاهکار ادبیات پارسی را در توس آغاز کرد. آفریدن چنین شاهکاری بدون پشتوانه ادبی سدها ساله نه تنها در زبان پارسی، که در هیچ زبان دیگری نیز شدنی نیست. بدیگر سخن هیچ کس نمی تواند سده ای پس از پدید آمدن یا گسترش یک زبان، بیکباره پگاهان از خواب برخیزد و بدون بهره گیری از دستآوردهای نوشتاری پیشینیانش دست به چنین آفرینش شگرفی بزند. پس زبان پارسی دری می بایست بسیار ریشه دار تر از روزگار سامانیان بوده باشد. بهر روی از آنجا که بازگشودن این پرسش خواهان نوشتار دیگری است، من از آن درمی گذرم و تنها به گفتن این سخن بسنده می کنم، که با نگاه به نبشته های پربار و ژرف نگاشته شده در این زبان در همان زمان کوتاه سالهای نخستین رُخ نمائی اش، می توان پی برد که پارسی دری بسیار پیشتر از برآمدن سامانیان و طاهریان و به جهان آمدن دقیقی و فردوسی زبان فرهیختگان و ابزار آفرینش فرهنگی و هنری بوده است، انگاشت اینکه زبانی امروز پدید آید و گویندگانش سد سال پس از آن و بدون داشتن یک پیشینه ادبی، بناگهان دست به آفرینش شاهکارهای پی در پی بزنند، کودکانه و سُست است.

آیا پارسی ِ دری زبانی "نو" بود؟ آیا پارسی جایگزین پهلوی شده بود؟ از آنجائیکه سرایندگانی چون فردوسی و دقیقی این دو زبان را درکنار هم بکار برده اند، پذیرفتنی است که پارسی دری و پهلوی پس از اسلام نیز زمان درازی در کنار هم زیسته باشند (8). هر چه هست، خویشاوندی این دو زبان آنچنان آشکار است که برای دریافت آن نیازی بدین نیست که خواننده زبانشناس باشد. برای نمونه از یادگار زریران و کارنامه اردشیر بابکان (برای آسان شدن کار از الفبای آوائی یا فونتیک بهره می گیرم):

یادگار زریران. تن درستی و دیر زیستی بِهان (خوبان) و درست کُنشان (کرداران).

phl.: ayādgār ēw zarērān. tan drustīh ud dēr zišnih harw wēhān ud frārōn kunišnān

prs.: yādgār e zarīran. tan dorostī o dīr zīstī har behān o dorost konešān

کارنامه اردشیر بابکان. در فریفته بودن کنیزک اردوان بر اردشیر و گریختن اردشیر با کنیزک به سوی پارس.

phl.: kārnāmag ī artaxštar ī pāpakān. abar farēftan budan ī kanīzag ī ardwān abar artaxštar ud wirēxtan ī artaxštar abāg kanizag ō rōn ī pārs

prs.: kārnāme (y)ē ardešīr ē bābakan. bar (dar) farīfte budan ē kanīzak ardawān bar ardešīr o gorīxtan ē ardešīr bā kanīzak be sūy ē pārs
(9)

نزدیکی این دو زبان کار را بر فرهیختگان (که بسیاری از آنان به هر دو زبان سخن می گفتند) در برگرداندن نبشته های پهلوی که در خراسان از گزند عربان بدور مانده بودند، آسانتر می کرد. زبان دری، ولی تنها زبان آفرینش ادبی نبود. همانگونه که در بخش نخست آمد، این زبان می بایست بار فرهنگی نگاهبانی از دیگر هنرهای ایرانی را نیز بر دوش می کشید، بار موسیقی، رقص، نگارگری و پیکره تراشی را که اسلام آنها را گناه می شمارد و مسلمانان را از پرداختن بدانها پرهیز می داد، تا مباد که در آتش دوزخ درافتند. برای چنین کاری، زبان شعر گزیده شد، اگرچه شعر و شاعری نیز در قرآن نکوهیده شده بود و الله پیامبر خود را از شاعری بدور می دانست و شعر را سزاوار او نمی شناخت (یس، آیه 36، شعراء، آیه 224).

زبان پارسی بار زنده نگاه داشتن همه این هنرها را بر دوشهای نیرومند خود گرفت. تا نمونه ای آورده باشم، چنین بود که نه تنها ساختار کهن موسیقی ایرانی که گفته می شود از روزگار ایلامیان بجای مانده است، در لابلای سروده های هزاران چامه سرای پارسی و پارسی گوی بازگفته شد، که این موسیقی در تار و پود شعر پارسی تنیده شد و به زندگانی پنهان خود ادامه داد (10). این هنر زیبا، که ایرانیان پیش از آمدن اسلام از سرآمدان آن بودند پوست افکند و خود را در لابلای واژه ها نهان کرد تا روزی دوباره از نهانگاه خود بدر آید و رخ نماید. پیشروان نوزائی فرهنگی و ملی ایران توانستند با پافشاری در بکارگیری زبان پارسی و کنار نهادن زبان عربی بخش بزرگی از مرده ریگ فرهنگی نیاکانمان را از دستبرد و نابودی نگاه دارند تا ما امروزه با نگاه به واژگان موسیقائی در ایران و آذربایجان و کشورهای عربی دریابیم که ریشه آنچه که در اروپا "موسیقی شرق" نامیده می شود در کجا بوده است. ناگزیر از گفتنم که من در این بررسی نمونه وار، این پدیده را تنها از دیدگاه زبانشناسی وامی کاوم و بررسی موسیقائی آن را به موسیقیدانان وامی گذارم:

موسیقی ایرانی از هفت دستگاه (1. ماهور، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چهارگاه، 5. نوا، 6. همایون، 7. راست پنجگاه) و شش آواز (1. بیات کُرد، 2. دشتی، 3. بیات ترک، 4. ابوعطا، 5. افشاری، 6. بیات اصفهان) ساخته شده است که هر یک خود به گوشه ها بخش می شوند.
در نگاه به "مقامات" و "اجناس" موسیقی عرب با واژه های زیر روبرو می شویم: جیهارکاه، سیکاه، نیهاوند، راست، کُرد و عجم، که این یکی اگرچه واژه ای عربی است، ولی بخوبی نمایانگر ریشه موسیقائی خویش است.
موسیقی مقامی آذربایجان نیز ساختاری بسیار نزدیک به موسیقی دستگاهی ایران دارد. در اینجا با هفت دستگاه یا "اساس موقام" (1. راست، 2. شور، 3. سه گاه، 4. چاهارگاه، 5.بیاتی شیراز، 6. شؤشتر، 7. هؤمایون) و سه آواز یا "کؤمَکچی موقام" (1. شاهناز، 2. سارَنج، 3 نؤ چاهارگاه) روبروئیم. (11)

همانگونه که می بینیم، چه در موسیقی عربی و چه در موسیقی مقامی آذربایجانی واژه های پارسی برای نامگذاری دستگاهها و آوازها بکار رفته اند و خردمندانه نخواهد بود، اگر که بپنداریم ایرانیان موسیقی خود را از عربان برگرفته باشند و خودِ اعراب بر دستگاههای موسیقی شان نامهای پارسی چون سه گاه و چهارگاه و راست و نهاوند گذارده باشند!

در اینکه خراسان گهواره دومین نوزائی کیستی ایرانی گردید، نکته باریک و زیبائی نیز نهفته است که با آوردن آن این بخش را بپایان می برم. خراسان واژه ای پهلوی است که از دو بخش "خور" (خورشید) و "آسان" (آیان، آنچه که می آید) ساخته شده است. "آسیدن" در زبان پهلوی همان "آمدن" در پارسی است و خراسان، «جائی که خورشید سر می زند»، چنانکه فخرالدین اسعد گرگانی در ویس و رامین می سراید:

زبان پهـــلوی هرکــــو شناســـد
خوراسان آن بود کز او "خورآسد"
"خورآسد" پهلوی باشد "خورآید"
عــــراق و پارس را خــور زو برآید
خوراسان پهلوی باشد خورآیـــان
کز آنجــا خــور برآید ســوی ایران

برگرداندن نبشته های پهلوی به پارسی و آغاز سرایش شاهنامه ها پایانی زیبا بود بر شب تیره سرکوب فرهنگی ایرانیان و به بند کشیدن کیستی ملی آزادگان، و چه جای شگفتی که خورشید نوزائی ملی ایرانیان از خراسان برآمد، از سرزمینی که خورشید هر روز از آن سر می زند و گرمای جانبخشش را بر سرتاسر ایرانزمین می تاباند؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------------
1. اگر خودکامه بزرگی در اروپا بنام "نژاد پاک آریا" خون میلیونها تن از مردم جهان را بزمین ریخت و خودکامه کوچکتری در کشورمان بی آنکه تاریخ بخواند و بداند که این واژه از کجا آمده و چه سرگذشتی داشته است، خود را آریامهر، "خورشید نژاد آریا" نامید، گناه از این واژه نیست. آریائی نه نژاد پاک است و نه ملت برتر، که بروزگار ما تنها یک فرهنگ است، تنها یک واژه است، همچون آزادی و آزادگی. آیا در تاریخ به بهانه هیچ واژه دیگری با اندازه آزادی خون مردمان بر زمین ریخته و دودمانها و شهرها و کشورها نابود شده اند؟ از تاریخ اگر درگذریم، بهانه مسیحای خودخوانده روزگار ما – جرج بوش- برای بخاک و خون کشیدن عراق و افغانستان کدام واژه بوده ست، بجز آزادی؟
2. از نامهایی که عربان برای نامیدن ایرانیان بکار می بردند، "بنو الاحرار" (فرزندان آزادگان) و "احرار الفارس" (آزادگان فارس) بودند. واژه آزادگان را سرایندگانی چون دقیقی ، رودکی، نظامی و فردوسی بجای ایرانیان بکار برده اند. چند نمونه از فردوسی:
ســــیاوش نیــــم نز پریزادگان / از ایرانم از تخم آزادگــان (بیژن و منیژه)
پس از دست آن بیدرفش پلید / شود شاه آزادگان ناپدید (پادشاهی گشتاسپ)
یکی مَـــردَم ای شاه بازارگـان / پدر ترک و مادر ز آزادگان (هفتخوان اسفندیار)
همچنین بنگرید به "سرو آزاده" که در افسانه های دینی زرتشتی بدست زرتشت در کاشمر کاشته شده است.
3. این واژه ها در زبان عبری "یهودیم" و "گوییم" خوانده می شوند. بنگرید به تورات، سِفر آفرینش، 10:1. گوی در زبان عبرانی همان "ملت" و "قوم" است، ولی برای نامیدن نایهودیان بکار می رود. در زبان "ییدیش" (زبان یهودیان اروپائی) این واژه اگر از سوی یک یهودی در باره یهودی دیگر بکار رود، برابر با واژه "بیدین" در نزد مسلمانان است.
4. در باره ابن مقفع بنگرید به "روزبه پوردادويه، ابن مقفع- احسان طبرى" و "أبومحمد ابن‌المقفع‌، عباس زریاب خویی، دایره المعارف بزرگ اسلامی نوشتار شماره 1801."
5. گروهی از اینان از تیره یمانیان بر همزبانان عرب خود، بنی امیه، شوریدند و به ابومسلم پیوستند. بنگرید به تاریخ اجتماعی ایران، جلد دوم، مرتضی راوندی در باره جنبش سیاه جامگان.
6. بروزگار مانی نیز چنین پدیده ای را می توان پی گرفت. بیهوده نیست که بیشترین نبشته های دینی و تاریخی پیروان این پیامبر برخاسته از میانرودان، در تورفان چین یافته شده اند.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - هفده


17. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش یکم

در بخش سوم این جستار، هنگامی که به زبانهای مادری مردمان ایرانزمین پرداختم و جایگاه آموزش روشمند زبان مادری را در فرآیند "ملت شدن" باز گفتم، از زبان پارسی به نام زبان میانجی یا سراسری یاد کردم. هنگامی که پای حقوق شهروندی در میان است، این زبان جایگاهی فراتر از این نیز ندارد. ولی هنگامی که به پرسمان کیستی ملی می رسیم، پارسی از جایگاه ویژه ای برخوردار می شود که نادیده گرفتن آن، چیزی جز نادیده گرفتن تاریخ و فرهنگ این سرزمین و این مردم نخواهد بود. برای واکاوی این جایگاه ویژه باید اندکی به تاریخ ایران و رخدادهای فرهنگی آن، که همیشه زنجیره ای از پویائی-سرکوب-ایستادگی-واکنش-نوزائی-پویائی بوده است، بپردازیم.

من در این جُستار بارها از برجسته ترین ویژگی کیستی ایرانی، که همانا "پیوستگی تاریخی-فرهنگی" باشد، یاد کرده ام و در بخش ویژه ای از این جُستار آنرا بیشتر و ژرفتر واخواهم کاوید. در اینجا ولی به این پیوستگی بیشتر از دیدگاه زبانی خواهم پرداخت، تا دانسته آید که چرا زبان پارسی در فرایند کیستی ما ایرانیان از جایگاه ویژه ای برخوردار است.

در جُستار دیگری آورده بودم، اگر تاریخ را بدنبال کیستی ملی خود می کاویم، نباید از یاد ببریم که ایران، بنام یک یگان یکپارچه سیاسی برای نخستین بار با خیزش کوروش دوم هخامنشی، که او را بنام کوروش بزرگ می شناسیم، پا به پهنه گیتی می نهد. این ولی تنها سرگذشت ایرانِ سیاسی است و ایرانِ فرهنگی بسیار کهنسال تر از اینها است. اگر نیک بنگریم، شاهنشاهی هخامنشی دریای بی کرانه ای بود که رودهای خروشانی چون بابل و ایلام و سومر و آشور و اکد و ماد و مصر و کاسی و ماننا و … آب در بستر آن می ریختند. نمونه آشکار این درهم آمیزی فرهنگی و دینی را شاید بتوان در نگاره "فرَوَهر" که گروهی آنرا بنادرست با خود "اهورا مزدا" یکی گرفته اند، به چشم دید. من در بخش "پیوستگی فرهنگی و کیستی ایرانی" بیشتر به این نگاره خواهم پرداخت. پس ایران فرهنگی، پیشینه ای هفت تا ده هزار ساله دارد.

پارسیان، و بویژه شاخه انشانی آنان که کوروش بزرگ از میان آنان برخاسته بود، آریائیان ایلامی شده بودند. اینان خاندان شاهی کوچکی را ساخته بودند که خود فرمانبردار شاهان ایلامی بود. نامهای ایلامی این شاهان مانند کمبوجیه و خود کوروش (1) بخودی خود بازگو کننده شیفتگی ژرف آنان در برابر فرهنگ ایلامی است. اگرچه داده های تاریخی در اینباره بسیار اندک اند، ولی می توان انگاشت که پارسیان انشان و پارس که در آغاز زیر فرمان شاهان ایلامی می زیستند، رفته رفته با نشان دادن شایستگیهای خود در جنگاوری به دربار ایلام نزدیکتر شدند و با پذیرفتن فرهنگ ایلامی رفته رفته آنچنان خودی بشمار آمدند که شوش فرمانروائی بخشی از سرزمینهای ایلام - انشان و پارس را - به آنان واگذاشت (2). ما نمونه دیگری نیز در تاریخ ایران از همین دست داریم، ترکان غزنه که نخست با نشان دادن شایستگیهای رزمی خود به دربار سامانیان نزدیک شده بودند، رفته رفته با پذیرش کیستی ایرانی بجایگاهی دست یافتند که یکی از آنان بنام یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن سبکتکین، با نام سلطان محمود غزنوی بپادشاهی ایران رسید و اکنون که نمونه هخامنشان را می شناسیم، دیگر از اینکه شاهزادگان نسلهای پس از محمود نامهای ایرانی فرخزاد و شیرزاد و خسرو و بهرام بر فرزندان خود می نهادند، نباید در شگفت شویم.

بزبان پارسی بازگردیم. اگر چه داریوش هخامنشی با پدیدآوردن دبیره میخی نوینی که بسیار ساده تر از دبیره های میخی ایلامی و آرامی بود توانست زبان مادری اش را نیز جایگاهی فراتر از آنچه که تا آنروز از آن برخوردار بود ببخشد، آرامی و ایلامی تا پایان کار نوادگان هخامنش زبان دیوانی کشور آنان ماندند. ایلامی زبانی بود که شاهان کشور نیرومندی با فرهنگی پربار و ژرف، با دستآوردهایی خیره کننده بدان سخن می گفتند و فرمان می نویساندند. ایلامی زبان هوته لوتوش-اینشوشیناک، شیلهک-اینشوشیناک و کوتیر-ناهونته بود.با نگاه به ژرفا و گستردگی فرهنگ ایلامی و همچنین دیرپائی آن از هزاره پنجم پیش از زایش مسیح تا بروزگار هخامنشیان، می توان انگاشت که ایلامی زبانی نیرومند و ورزیده برای نگارش دیوانی بوده باشد. آرامی نیز در آن روز گار زبان فرا-مرزی (3) همه فرهنگهای میانرودان بود و دبیرانی که به این زبان می نگاشتند از جایگاهی بالا برخوردار بودند. تازه در همان نوشته هائی که بزبان پارسی بجا مانده اند نیز ما جای پای زبانهای پیش-گفته را در همه جا می بینیم. داریوش نه تنها در دنباله روی از شاهان آشور و بابل و ایلام سنگ نبشته ها و سنگ نگاره هایی چون از آن آنان پدید می آورد، که در بکارگیری زبان مادری خود نیز از این شیفتگی و خودباختگی بی پایانش رهائی نمی یافت و خود را چنان می ستود که شاهان بابل و آشور و ایلام ستوده بودند. هم او و هم جانشینانش واژه "سونکی" (ایلامی: شاه) را در پیروی از شاهان ایلام در پی نام خود می آوردند.

بهر روی ایران هخامنشی سرزمینی چند زبانه بود. ایلامی، آرامی و بابلی در برداشت آغازین مردم این سرزمین از "کیستی ملی" همان جایگاهی را داشتند که زبان پارسی پس از بیرون راندن جاینشینان اسکندر مقدونی بدست فرزندان ارشک بدان رسید. کوروش به گواهی دوست و دشمن با فرمانروایان و مردمان کشورهای شکست خورده رفتاری در پیش گرفت که تا به آنروز بیمانند بود. جهانبینی کوروش که پس از او نیز شالوده بنیادین پدیده "پادشاهی" در ایران شد، ریشه در پرورش ایلامی او داشت و در این هنر بیمانند که توانسته بود "چندگونگی فرهنگی" را با "یگانگی سیاسی" در یکجا گردآورد، یا آنگونه که هگل می گوید: « امپراتوری هخامنشی، نخستین "دولت" به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشه ها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود» (4) در این میان زبانهای ایلامی و بابلی و آرامی برای مردمان این سرزمینهای پهناور نشانی از پیوستگی فرهنگی آنان با گذشته خود، و یگانگی با سامانه یکپارچه ای بود که اکنون بجای آن قالی چهل تکه فرهنگی پیش از برآمدن کوروش نشسته بود، بکارگیری این زبانها در کنار بهره گیری از هنر همه آن ملتها در ساختن تخت جمشید و پدیدآوردن نمادهایی چون "فرَوَهر" پیوستگی فرهنگی ایران هخامنشی را با فرهنگ تابناک ایلام و بابل و سومر و اکد و آشور و ماد در برابر چشمان آنان می گرفت. همانگونه که هزار و اندی پس از مرگ داریوش سوم و پایان کار هخامنشیان، شاهان ترکزبان و ترکتبار ایران برای آنکه نشان دهند فرمانروائی آنان چیزی نیست بجز دنباله پادشاهی ساسانیان، دست بدامان زبان پارسی می شدند. در گذر یک و نیم هزاره از این نگر هیچ چیزی در پهنه فرهنگی ایران دگرگون نشده بود، کوروش گل نبشته به زبان اکدّی می نویساند، و شاهان ترکتبار غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی و ... زبان پارسی را ارج می نهادند و کمر به پرورشش می بستند، و در این پدیده نیک اگر بنگریم، خواهیم دید که اینان همه و همه تنها در پی یک چیز بودند:

به نمایش گذاردن پیوستگی فرهنگی!

اندیشه ای که کوروش بزرگ را بر آن داشته بود تا با کشورگشائیهای پی در پی سرزمینی یکپارچه پدید آورد و به جنگها و کشتارهای هزاران ساله پایان بخشد، او را به جایگاهی رساند که همه شاهان پس از او، آری، حتا اسکندر مقدونی برای پذیرفته شدن خود از سوی مردمان این سرزمینها، براست یا بدروغ خود را جانشین او می خواندند. پس بروزگار هخامنشیان نه زبان، که پایبندی به آرمانهای کوروش و پیروی از جهانبینی او بود که ستون "کیستی" را می ساخت، اگرچه از یاد نباید برد که این کیستی، با آنچه که ما امروز از این واژه در میابیم، یکی نبود.

با برافتادن هخامنشیان و برآمدن یونانیان، فرهنگ هلنی بر سرزمین آنان چیره شد. یونانیان خود از شهرآئینی پیشرفته ای برخوردار بودند، به مردمان دیگر کشورها، بویژه به مردم آسیا – یا آنگونه که خود می گفتند "بربرها" - بدیده خواری می نگریستند. اینان همان کسانی بودند که برجسته ترین اندیشمندشان، ارسطو، که آموزگار اسکندر مقدونی بود، بردگی را یک ویژگی نهفته در جان بربرها می دانست. اسکندر خود بدنبال آن بود که از درآمیختن پارسیان و مقدونیان، نژادی نوین بیافریند که شایسته سروری جهان باشند. آنچه که بسال 324 پیش از میلاد در شوش رخ داد، چیزی نبود جز نمایش آئینی این آرزو: اسکندر، که گفته می شود همجنسگرا بوده و دل به دوست و سردارش هفاایستیون سپرده بوده است، بهمراه 89 تن از سرداران و ده هزار تن از سربازانش شاهزادگان و بزرگزادگان پارسی را به همسری برگزید و در این راه خشم و رنجش استادش ارسطو را نیز بجان خرید.

از آنجا که یونانیان در برابر مقدونیان هم پرشمارتر بودند و هم بافرهنگ تر، آنچه که بر سرزمینهای هخامنشیان چیره شد، فرهنگ هلنی بود. اینان خود دارای دانش و جهانبینی بودند و در گستردن فرهنگ خود نیازی به فرهنگهای بومی نداشتند. پس چنین شد که زندگی مردم در سراسر ایران رنگ و بوی هلنی بخود گرفت، زبان رفته رفته می رفت تا جای پای خود را در کیستی مردم این سرزمین استوار کند.

پس در راستای این روند تاریخی است که می توان دریافت، چرا فرزندان ارشک، که در آغاز کار شیفته فرهنگ هلنی بودند و حتا از روی سکه هایشان واژه "فیلو هلن / دوستدار یونان" را نزدوده بودند و پیکره فرشته "نیکه" را نیز بر آن می نهادند، پابپای گسترش خودآگاهی ملی و بازگشت به کیستی ایرانی خود، دست به گسترش زبانی زدند که مردمان این سرزمینها را بیاد روزگاران شکوه و سروری شان می انداخت، زبان پارسی، زبان هخامنشیان، زبان کوروش و داریوش (5) . تا آنکه بروزگار بلاش دوم اشکانی دیگر دبیره های آرامی و پهلوی پارتی جای الفبای یونانی را، ارشک کماندار جای پیکره فرشته یونانی را، و زبان پارسی جای زبان یونانی را گرفته بود، اوستا گردآوری شده بود و ایرانیان دیگر "دوستدار یونان" نبودند. (6)

میهندوستی روزافزون اشکانیان در دشمنی پیوسته با روم، که اکنون جاینشین یونان شده بود (و این کشور بخشی از آن بشمار می آمد) ژرفتر و ژرفتر می شد، بدیگر سخن اگر این رویارویی پیوسته میان رومیان و اشکانیان نمی بود، شاید هیچگاه نیازی به دوری جُستن از فرهنگ یونانی و پناه جستن در پشت کیستی ایرانی نیز، نمی بود. ایرانگرایی در نیمه دوم پادشاهی اشکانیان، واکنشی به یوناندوستی و "هلنیسم" نیمه نخست آن بود. تخم آرمان "ایرانشهر" در همین سده ها بود که بر خاک افتاد، تا بروزگار ساسانیان به درختی تنومند فراروید، تا همه زمینه های "ملت شدن" ایرانیان، از زبان و دبیره و میتخت شناسی یکپارچه فراهم آید، و چنین شد که بروزگار ساسانیان برای نخستین بار سرزمین ما "ایرانشهر"
(7) خوانده شد؛ روند ملت شدن به انجام رسیده بود و از این پس تنها و تنها یک واژه بود که کیستی مردمان این آب و خاک را بازتاب می داد:
"ایران".

با این همه آنچه که امروزه بکار ما می آید و جایگاه برجسته زبان پارسی را در خودکاوی ملی ما وامی نماید، سرگذشت این زبان، پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان است. نخست باید نگاهی داشته باشیم به سرنوشت کشورهای دیگری که بدست مسلمانان گشوده شدند، تا بتوانیم در یک همسنجی تاریخی، گذشته سرزمین خود را بهتر دریابیم. نگاهی به این نقشه (8) نشان می دهد کدام کشورها و ملتها در همسایگی مسلمانان عرب می زیستند. در شمال و شمال خاوری عربستان آنروز، ایران جای داشت، که نخستین قربانی گسترش اسلام شد. اکنون به نقشه دیگری (9) می نگریم که گستردگی سرزمینی شاهنشاهی ساسانی و امپراتوری روم خاوری را نشان می دهد. اگر به بخشهای بنفش این نقشه بنگریم، جهان عرب را در بخش باختری آن بازخواهیم یافت، همانگونه که امروز (10) روبروی ما است. از دیگر سو نگاهی به این نقشه نشان می دهد که از نیمه جنوبی عراق امروزین اگر درگذریم، جهان عرب امروز کمابیش در سرزمینهای زیر پرچم امپراتوری بیزانس (بدون سرزمین مادر که در ترکیه و یونان امروز جای داشت) گسترده شده است. اکنون با نگاه به جهان عرب یا باید بپنداریم مردم لبنان و سوریه و (نیمه جنوبی) عراق و اردن و فلسطین و همچنین کشورهای شمال افریقا مانند مصر و لیبی و الجزائر و ... از همان نخستین روز پیدایششان عرب زبان بودند، و یا اینکه بپذیریم، این مردمان پس از گشوده شدن سرزمینهایشان بدست مسلمانان رفته رفته زبان خود را واگذاشته و بزبان عربی سخن گفته اند. پس برای واکاوی جایگاه زبان پارسی در فرایند کیستی نوین ایرانی، باید نخست ببینیم چرا زبان عربی در دامنه های زاگرس از پیشروی باز ماند و اگرچه مسلمانان عرب نزدیک به چهار سده فرمانروای سرزمینهای پهناور ایران از زاگرس تا هندوکُش می بودند، نتوانستند زبان خود را جز در بخشهایی از عراق امروزین بگسترانند، در جایی که در سرزمینهای بیزانس روند گسترش زبان عربی با شتابی چشمگیر انجام گرفت و چندی از پیروزی مسلمانان عرب بر این مردمان نگذشته بود، که برای نمونه نوادگان اِشناتون و نوفره ته ته که پشتوانه تاریخی و فرهنگی چندین هزار ساله داشتند، در کوتاه زمانی نه تنها زبان خود، که پیشینه تاریخی پربار و شگفت انگیز خود را نیز از یاد بردند. به دیگر سخن با نگاه به نقشه جهان اسلام بروزگار امویان و نقشه عرب در روزگار ما، درخواهیم یافت که تنها سرزمینهای ایرانی، یا سرزمینهایی که که در آنان بزبان پارسی سخن گفته می شد، از عرب شدن وارستند و کیستی کهن خود را نگاه داشتند. در سرزمینهای بیزانس ( شامات،اردن، فلسطین، مصر، الجزائر، لیبی و مغرب) روند "عرب شدن" آنچنان شتابی داشت که در سالهای پایانی فرمانروائی امویان این کشورها دیگر با جهان عرب پیوسته بودند.

آگاهی ما از آنچه که بر سر مردمان این سرزمینها رفته، بسیار اندک است. ولی از آنجایی که می دانیم برای اعراب مسلمان زبانشان نه زبانی در اندازه و همتراز زبانهای دیگر، که زبان خداوند و زبان قرآن بود. به دیگر سخن، اگر یهودیان تا به هم امروز وابستگی خونی و نژادی به ملت یهود را مایه برتری می دانند و خود را "قوم برگزیده خداوند" می دانند، در میان عربان مسلمان، سخن گفتن به عربی، به زبان قرآن و پیامبر، به زبان خداوند بود که گروهی را بر گروهی دیگر برتری می داد. پس مسلمانان نه تنها دین و آئین شکست خوردگان را، که زبان و فرهنگ آنان را نیز وامی ستادند. در آثارالباقیه از ابوریحان بیرونی می خوانیم: «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند» (11) پس این ستیز گسترده مسلمانان با زبان مردمان شکست خورده را می توان از این رهگذر دریافت که آنان به زبان عربی بدیده یک از بخشهای دین خود می نگریستند و در گسترش آن و برنشاندنش بجای زبان ملتهای شکست خورده همان اندازه پایورزی و سخت سری نشان می دادند، که در گسترش خود آئین اسلام. ایرانیان نیز چون دیگر ملتهای شکست خورده تنها در برابر سربازان و فرماندهان و فرمانروایان دشمن نبود که نیاز به زبان عربی می داشتند. آنان اگر اسلام نیز می آوردند و به آئین دشمنانشان گردن نیز می نهادند، باز هم نماز را بزبان عربی می بایست می خواندند، پیمان زناشویی می بایست به عربی نوشته، یا دستکم خوانده می شد، هر پگاه با آواز مؤذن که بزبان عربی آنان را به نماز فرا می خواند، از خواب برمی خاستند و هر شبانگاهی با همان صدا و همان زبان به خانه روان می شدند. پس بیهوده نبود که همان قتیبه ابن مسلم مردم بخارا را بارها و بارها از دم تیغ گذرانید، چرا که در تاريخ بخارا (ابوبکر محمدبن جعفربن زکریا نرشخی، برگ 56) می خوانیم: «و مردمانِ بخارا به اولِ اسلام در نمازْ قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن. و چون وقتِ ركوع شدي، مردي بودي كه درپسِ ايشان بانگ زدي "بَكُنيتان كُنيت". و چون سجده خواستندي كردن بانگ كردي "نگونبان كنيت"».

اعراب مسلمان ولی تنها بدین بسنده نمی کردند که شکست خوردگان دین و زبان خود را وانهند. اسلام نزدیک به همه نمادهای فرهنگی نامسلمانان را بزیر آفند می گرفت. برای نمونه موسیقی، رقص، پیکرتراشی، تندیس سازی، نگارگری، که ستونهای کیستی فرهنگی و بازتاب جان و روان یک ملتند، بر مسلمانان "حرام" شد. دیگر از شهرهای ایران زمین نه بانگ چنگ و چغانه برخاست، نه کسی دست افشاند و پای کوبید، نه عاشق دلخسته ای چهره دلدارش را بر کاغذ کشید، نه تندیسی ساخته شد و نه پیکره ای تراشیده، هر آنچه که از روزگار شاهان سرافراز باز مانده بود نیز، به خشم و پایورزی مسلمانان دچار شد و نابود گشت، آیا هنگامی که در جمهوری اسلامی هم امروز نیز موسیقی را "غنا و مایه لهو و لعب" می دانند و سیمای این جمهوری در سده بیست و یکم از نشان دادن سازهای ایرانی خودداری می کند و رقص را روا نمی دارد، نمی توان انگاشت که در سده های هفتم و هشتم چه بر سر خنیاگران و رقصندگان می آمده است؟ آیا هنگامی که طالبان در سده بیست و یکم تندیسهای بودا را در بامیان نابود می کنند، باز هم جای پرسش دارد که چرا ما ایرانیان از روزگاران پیش از آمدن مسلمانان چیز چندانی نمی دانیم و چرا دستاوردهای فرهنگی و هنری نیاگانمان اینچنین تکه پاره و ویران بدست ما رسیده است ؟ و هر آنچه که برجای مانده نیز چیزی نبوده بجز نیرنگ نیاکانمان که آرامگاه کوروش را "مقبره مادر سلیمان و مشهد ام النبی" خواندند و آتشکده آذرگشنسب را " تخت سلیمان"؟! آیا می توان پنداشت که جنگاوران سرریز شده از بیابانهای حجاز در سده هفتم میلادی در رفتار و کردار و اندیشه بسیار پیشرفته تر و آزاداندیشتر و رَوادارتر از طالبان و القائده و کارورزان جمهوری اسلامی در سده بیستم و بیست و یکم بوده باشند؟ از همان کسانی که در ماههای آغازین پس از پیروزی خیزش بهمن براه افتاده بودند تا تخت جمشید، این نماد "ظلم و ستم طاغوتی" را از روی زمین بزدایند؟

ایرانیان در راستای ایستادگی فرهنگی خود به هنرهای پیش-گفته دست نمی توانستند یازید، چرا که اسلام و قرآن این هنر ها را "حرام" دانسته بودند، چنانکه هم امروز نیز در رساله های علمیه نزدیک به همه مراجع تقلید، از این هنرها به نام "لهو و لعب" یاد شده است و گروهی از آنان حتا گوش دادن به نوای ساز را نیز گناه می شمارند، چه رسد به نواختن آن. پس ایستادگی فرهنگی از راه پرورش و گسترش هنرهای یاد شده، ستیز رودررو با اسلام بشمار می آمد و چیزی جز مرگ و نابودی به ارمغان نمی آورد. در باره زبان ولی اگرچه اعراب تازه مسلمان با یکی گرفتن زبان خود و زبان قرآن، به برتری خویش باور داشتند و گروهی از آنان تا به امروز نیز خود را "اَشرَفُ الاُمَم" می خوانند، قرآن اینجا و آنجا بر گوناگونی مردم جهان و زبانهای آنان انگشت گذارده بود. در آیه سیزدهم سوره حجرات آمده است «یا أیّها النّاس إنـّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ و أنثی و جَعَلناکُم شعوباً و قبائلَ لِتَعارَفوا اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَ اللهُ اَتقیکُم ...» (12). ایرانیانی که خیزابه های نخستینِ سرریز شدن جنگاوران مسلمان به کشورشان را از سر گذرانده و از کشتارهای گسترده جان بدر برده بودند، اینک نشسته بر سر ویرانه های دستآوردهای فرهنگی هزاران ساله خود که بدست جنگاورانی بی فرهنگ و سرشار از باور کور به دینی که هر چیز بیگانه ای را دشمن می پنداشت نابود شده بودند، اندک اندک خود را باز می یافتند و دست بکار ایستادگی فرهنگی می گشتند، در این رهگذر آنان را نیاز به جنگ افزاری بود که بتواند به تنهایی از پس همه سرکوبهای فرهنگی برآید و دژی باشد چنان استوار، که همه، از مسلمان و نامسلمان، بتوانند در پشت باروهایش سنگر بجویند، کاخی بلند، که از باد و باران گزند نیابد، دژی که بتواند هم تاریخ، هم فرهنگ و هم میتختهای ایرانی را در درون خود گرد آورد. قرآن گفته بود" جَعَلناکُم شعوبا ً" و جان اندیشمند ایرانی را همین یک واژه بسنده بود و اینچنین جنبش "شعوبیه" بر پایه خودکاوی ملی و نوزائی کیستی ایرانی پدید آمد، جنبشی که در خراسان بزرگ پا گرفته بود و پشت و پناهش دژ استوار زبان دری بود، زبانی که می بایست روزی به زبان فرا-مرزی آسیای باختری فرامی رست و یک تنه بار بازسازی کیستی و فرهنگ ایرانی را بدوش می کشید و از پس همه سرکوبهای فرهنگی مسلمانان برمی آمد، و چه جای شگفتی که این جنبش در خراسان پای گرفت، در شمال خاوری ایرانزمین، در دورترین بخش آن به سرزمین عربان، که اکنون در جنوب باختری ایران جای گرفته بود؛

خراسانیان دست در کار ساختن سنگری شدند که بتوانند ایستادگی پراکنده دویست ساله ایرانیان را در پشت خاکریزهای آن سروسامان دهند و کیستی ملی خود را بازآفرینند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-------------------------------------------------------------
1. داده های زبانشناسی در اینباره هنوز اندک اند، بر پایه آنچه که تا کنون می دانیم، واژه کوروش هم می تواند پارسی (جوان/بالنده) و هم ایلامی (فرمانروا/نگاهبان) باشد. با این همه از آنجایی که نامهای چند تن از نیاگان کوروش ایلامی اند و خود او نیز چنان شیفته و دلباخته این فرهنگ بوده که برای پسرش نام ایلامی کمبوجیه را برگزیده است، انگاشت ایلامی بودن واژه کوروش دور از پندار نمی آید. در این باره بنگرید به دانشنامه ایرانیکا، برگ 515
2. در سالنامه نبونئید کوروش دوم یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر یکم "کوروش شاه انشان" نامیده شده و یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر پانزدهم "کوروش شاه پارس":
Kuraš šar Anšan / Kuraš šar Parsu
Lingua franca .3
Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion .4
5. پارسی را در اینجا بجای هر دو شاخه پارسی میانه بکار برده ام. برای آگاهی بیشتر از پیوندهای شاخه های گوناگون زبان پارسی از آغاز تا کنون به نمودار زیر بنگرید:
http://www.zazaki.de/deutsch/stammbaumiranischesprachen-querbeziehung.htm
6. زبان و دبیره پارتی (پارسی میانه) تنها از راه سکه های اشکانی نیست که بدست ما رسیده است. انبوه نوشته های پیروان مانی، و همچنین سنگ نبشته های فراوان که دسته ای از آنان دو زبانه اند (یونانی و پارتی) گواهان زنده گسترش روزافزون "ایرانگرایی" در روزگار اشکانیان هستند.
Aryānām Xšaθra --> Eran-šahr .7
برای آگاهی بیشتر بنگرید به نوشتاری از ه. بِیلی در برگهای 681 تا 683 دانشنامه ایرانیکا.
http://www.biologie.de/w/images/0/01/Justinian_Byzanz.png .9
10.http://facultyfiles.deanza.edu/images/davisrochelle/map.jpg
11. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
12. ای مردم، ما شما را از مردی و زنی (مادینه ای و نرینه ای) بیافریدیم و (در) تیره ها و قبیله ها نهادیم تا (یکدیگر را) بازشناسید همانا که برتربن شما در نزد الله پرهیزگارترین شمااست ...

۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه

زبان مادری و کیستی ملی - شانزده


16. آذربایجان و کیستی ایرانی- بخش دوم


نسیم آگاهی وزیدن آغاز کرده بود، اندک اندک کسانی سربرمی کردند که جهان پیرامون خود را در جستجوی پرسشهای نوین و پاسخهای تازه می کاویدند و اینبار اینان نه تنها فرزندان "-الدوله ها" و "-ممالکها"، که فرزندان مردم ساده کوچه و خیابان بودند، چرا که در آنسوی ارس ساختار خودکامگی شیخ و شاه فروشکسته بود. فرهیختگان برخاسته از میان مردم، کیستی ملی خود را نه در کتابهای دینی "حوزه علمیه" می جستند و نه در فرمانهای درباری که تا گردن در هرزگی و واپسماندگی فرورفته بود. آنان در این رهگذر نگاه به فرهنگ همان مردمی داشتند که از میان آنان برخاسته بودند، این چنین بود که ناسیونالیسم ایرانی در سرزمینهای جدا شده از پیکر میهن چشم به جهان گشود. پس جای شگفتی نیست که پیشروان جنبش ناسیونالیسم ایرانی، از یکی-دو تن مانند میرزا آقاخان کرمانی و ملکم خان اگر درگذریم، همه ترکزبان (آذربایجانی و یا ارانی) باشند. از آن دستند:

- میرزا فتحعلی آخوندزاده
- شاهزاده جلال الدین میرزا قاجار
- میرزا علی خان امین الدوله
- میرزا یوسف خان مستشارالدوله
- میرزا حسین خان سپهسالار
- عبدالرحیم طالبوف تبریزی
- حاج زین العابدین مراغه ای
- حسن تقی زاده
- احمد کسروی
- تقی ارانی
و بسیاری دیگر.

این پدیده را نمی توان سرسری گرفت، اینکه در دهه های روشنگری فرهیختگان آذربایجانی و ارانی در راستای خودکاوی و خودیابی ملی دست بدامان کیستی ایرانی می شوند و نه کیستی ترکی-اوغوزی، نشان از ریشه دار بودن گرایشهای ایران گرایانه گسترده در این سرزمینها و نه تنها در میان فرهیختگان دارد. آذربایجانی آن روزگار نیز بمانند امروز بزبان ترکی آذربایجانی سخن می گفت و خود را ایرانی می دانست، بی آنکه این دو ویژگی خود را در برابر همدیگر ببیند، که آن یکی "کیستی زبانی" او بود و این یکی "کیستی ملی" اش. پس رشدیه نیز اگر نخستین آموزشگاههای نوین را در ایران، و پیش از هر جا در آذربایجان بنیان گذاشت، به کودکان و نوباوگان هم ترکی آذربایجانی و هم پارسی آموخت، و چه جای شگفتی که دوستان او همان پیشروان ناسیونالیسم ایرانی، و دشمنانش ملایان و دینورزان خشک اندیش بودند.

دیگر آنکه تا قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه را هیچ بهانه ای در پذیرفتن این سخن نماند که نه تنها آذربایجان، که اران و قفقاز نیز بخشی از پهنه گسترده فرهنگ ایرانی می بودند و نه ترکی-اوغوزی، در اینجا به بررسی کتاب دیگری از محمد امین رسولزاده می پردازم، با این امید که قبیله گریان را هنوز آن اندازه خرد و دانش برجای مانده باشد که نخستین رئیس جمهور آذربایجان را "پانفارسیست" و "آریاپَرست" و "باستانگرا" نخوانند! رسولزاده در کنار کتابی که پیشتر بدان پرداختم (1) کتاب دیگری نیز به ترکی آذری دارد، بنام "سیاوش زمانه" (2). اگر بتوان "جمهوری آذربایجان ..." را یک مانیفست سیاسی در باره پیدایش جمهوری آذربایجان بشمار آورد، سیاوش زمانه پشتوانه اسطوره ای و حماسی آن است. پرداختن به این کتاب به ما نشان خواهد داد که سپهر اندیشگی مردم اران و قفقاز، یا همان جمهوری آذربایجان پس از 1918، هیچ پیوندی با فرهنگ تورکی-اوغوزی ، و بویژه با میتخت شناسی آن نداشته است. بدیگر سخن، رسولزاده که در این نوشته بدنبال پیشینه سازی اسطوره ای برای جمهوری آذربایجان است، برای گسترش اندیشه و خواسته اش، دست بدامان چهره ها و داستانهای شاهنامه می شود که برای مردم آذربایجان شناخته شده اند، و اگرچه اینجا و آنجا گریزی نیز به پیشینه اسطوره ای مردمان اوغوز مانند "ارگنه گؤن" می زند، نوشته هیچگاه از چارچوب شاهنامه و بویژه داستان سیاوش گذر نمی کند. می توان پنداشت که گریز او به میتختهای اوغوزی نشانی از دلبستگی او به "تورک اوجاغی" و نزدیکی اش به ترکهای جوان و ضیاء گؤک آلپ و یوسف آقچورا باشد، چنانکه می دانیم رسولزاده پس از آنکه از دربار ایران ناامید شد و به آماج خود دست نیافت، رو بسوی ترکیه کرد و در سال 1290 به استانبول گریخت. (3)

رسولزاده می نویسد: «در لاهیچ مهمان یک هموطن بودیم. در این خانه کتابخانه محقری بود. در آنجا چند کتاب فارسی، ترکی و روسی وجود داشت. بنظرم شاهنامه فردوسی جالبترین کتاب آن کتابخانه بود. دوباره به خواندن شاهنامه از آغاز پرداختم. در آن زمان این اثر بزرگ و رمانتیک شرق بر روح حساسم چیره شد.» شاید همین چند گزاره گویای همه چیز، و برای فاش کردن دروغگوئیهای قبیله گرایان بسنده باشد، با این همه داستان را پی می گیریم تا جایی برای بگومگو نماند:

در بخش نخست رسولزاده به سرگذشت سیاوش می پردازد، از زایش و پرورشش تا مرگ. او در همان آغاز می نویسد که سیاوش نه «از نژاد خالص ایرانی» که میوه پیوند دختری تورانی از پشت گرسیوز، با کیکاووس بود: «بدین سان یک زیباروی تورانی از سلاله افراسیاب با شهریار ایران درآمیخت» و

«جدا شد از او کودکی چون پری – به چهره بسان بُت آذری» که بر او نام سیاوش را نهادند.

در بخش دوم رسولزاده کم کم داستان را به رخدادهای روزگار خود پیوند می دهد و در باره منش سیاوش می نویسد:
1. سیاوش یک نماد، 2. نظریه فدراسیون، 3. سیاوش صلحدوست فدرالیست، 4. حکمت خون در فردوسی (شاهنامه؟)

در دنباله این بخش رفته رفته زمینه های جدائی قفقاز و اران از ایران با گزاره های زیر فراهم می شود:
«طرز رفتار سیاسی سیاوش با ایده آل عدالت سیاسی عصر ما کاملا هماهنگ است؛ او جنگاوری ستیزه جو است، تا زمانی که خاک ایران را از اشغال توران برهاند. اما می بینیم که چون افراسیاب حق ایران را پس میدهد و پیشنهاد صلح می نماید، سیاوش، دوست و صلح جو است. او پیشنهاد صلح را با جان و دل می پذیرد، چون هدف این بود که با چنین صلحی جهان را شاد گرداند. به خاطر همین هدف بود که ترک دیار کرده و پدر را نیز ومی گذارد».

رسولزاده تبار آذربایجانیان را (نگاه او به سرزمینها و مردمان جمهوری آذربایجان است، نه به آذربایجان راستین) مانند سیاوش "دوگانه" می داند، او می نویسد:
«سرآمدان سخن فارسی مانند نظامی، خاقانی و فلکی از اینجا هستند همچنان شاعران ترکی چون فضولی، نسیمی و خطائی در اینجا ظهور کرده اند. بنیانگذار تئاتر آذربایجان، مولیر ترک، میرزا فتحعلی آخوندزاده از اینجا است، همچنان که نویسنده "گوودایس"(4) فارس یعنی سیاحتنامه ابراهیم بیگ از اینجا برخاسته است. عبدالرحیم طالب زاده آثار علمی خود را به فارسی نوشته، حسن بیگ ملک زاده به ترکی، و شاعر و دانشمند گرانبهای آذربایجان، عباسقلی آقا بخشی، هم به ترکی، هم به فارسی. در چایخانه ها بوسیله ساز عاشیقها، داستانهای عاشیق غریب، کوراوغلو و اصلی کرم با احساس تعریف می شود، بر دیوار حمامها رشادت رستم در جنگ با دیو سپید و دریدن او ترسیم شده است. در سازها "کرم" و در تارها "شهناز" نواخته می شود. در کوهها بایاتی و در باغها تصنیف خوانده می شود»

و سپس به این سخن می رسد که مردم این کشور نیز بمانند سیاوش آمیزه ای از "تورانی" و "ایرانی" هستند: «برای ایجاد زندگی نوینی در مردم آذربایجان گوشت و پوستی تازه از تُرکی لازم بود و همچنین برای بارور شدن این نهال جوان، وظیفه مهم بر عهده یک عرفان ایرانی باستان است که در دست زمانه سالخورده، تجربه ها آموخته بود».

داستان را کوتاه کنیم، در دنباله نوشتار، ایران قاجاری، همان ایران شاهنامه است، ترکیه همان توران، کیستی آذربایجانی همان سیاوش است، آذربایجان همان سیاوشگرد، کمونیستهای آذری گرسیوزان زمانه، "خرافات و اوهام شرق باستان" سودابه، و ملی گرائی ترک همان فرنگیس. او در بخشهای پایانی نوشته اش حتا دست به همسنجی سخنان واپسین رئیس نمایندگان جمهوری آذربایجان با سخنان سیاوش در شاهنامه میزند.

آنگاه و پس از برشماردن همه رخدادهای یکسدسال گذشته و بررسی پیوندهای اران و قفقاز با ایران و عثمانی، و گفتن این سخن که ایران خود دچار ضحاک شده است (او در اینجا داستان ضحاک و فریدون و کاوه آهنگر را باز می گوید)، تلاش می کند که برای جدائی سرزمینش از ایران و پیوستن آن به "توران بزرگ" زمینه ای حماسی و اسطوره ای بسازد:

«برای سیاوش زمانه چاره ای جز رویگردانی از ایران و رویکرد به ترکیه نمانده بود.» در پایان نوشتار و آنجا که رسولزاده به شکست جمهوری آذربایجان می پردازد و پیروانش را به امیدواری فرا می خواند، باز هم از گنجینه پُربار میتُختهای شاهنامه بهره می جوید و می نویسد:

«اما با همه این بدبختیها، چیزی بدست آمد. تجربه ای حاصل شد. چنان تجربه ای که چشمان انتقامجو دائما "آهنگر" می جویند و بر سر هر چوبی انتظار یک "پیشبند" را می کشند».

اگر سخن قبیله گرایان راست است و آذربایجان هیچگاه پیوندی با گذشته اسطوره ای ایران نداشته است، چرا رسولزاده حتا برای زمینه سازی جدائی اران و قفقاز از ایران دست بدامان شاهنامه می شود و بسراغ نمادها و چهره های اوغوزی نمی رود؟ آیا رسولزاده که هفتاد و یک سال پس از جدائی این سرزمینها و سی شش سال پیش از بر سر کار آمدن پهلویها چشم به جهان گشوده بود، نمونه آشکار یک "پانفارسیست" و "آریاپرست" بود؟ یا اینکه پاسخ درست را باید در سپهر اندیشگی و حماسی مردم آذربایجان و اران جست، و در این نکته، که راز پیروزی رسولزاده در پدیدآوردن یک کیستی نوین، همین آگاهی ژرف او از فرهنگ مردم بود، از فرهنگ مردم کوچه و خیابان، و نه از فرهنگ فرهیختگان و برگزیدگان. رسولزاده در "سیاوش زمانه" بدنبال پاسخگوئی به این پرسش بود که «چرا ما که ایرانی هستیم، باید از ایران جدا شویم؟»، و پاسخ را در سرگذشت سیاوش می جُست، در شاهزاده ای ایرانی، از مادری تورانی، که از ایران گُسست و به توران پیوست. او روی سخن با مردم اران و قفقاز داشت و می دانست که آتش ایرانی در دلهای تک تک آنان می سوزد و شاهنامه و اسطوره های آن هنوز پس از گذر یک سده از جدائی این سرزمینها از ایران، فرهنگ و آئین و جان و روان ملی آنان است. پس او باید بزبانی سخن می گفت و بدنبال نمونه ای تاریخی/حماسی می گشت، که نه تنها برگزیدگان و فرهیختگان، که حتا "مردم دورافتاده ترین روستاها" نیز چنان با آن یگانه باشند که آنرا بسادگی دریابند و بپذیرند، این زبان چیزی نبود جز شاهنامه، چنانکه خود نیز نوشته است:

«این اثر به هنگام نگارش به اعتبار استعاره ها و مثالهایش، محیط ادبی آذربایجان را در نظر گرفته است».

"سیاوش زمانه" یکی از نمونه های استادانه در زمینه پیشینه سازی حماسی است و رسولزاده در اینجا استادی خود را به خوبی به نمایش گذاشته است. تاریخ ولی نشان داد که استالینیسم روسی و بزرگترین نماینده اش در آنسوی ارس، میر جعفر باقراُف، برای این سخنان گوش شنواتری داشتند و برای گسستن همه پیوندهای اران و قفقاز با ایران نه تنها تیشه بر ریشه درخت ستبر زبان پارسی نهادند (5)، که با تلاشی پیوسته و برنامه ریزی شده رفته رفته فرهنگ و میتخت شناسی ایرانی را که همان "حافظه تاریخی" باشد از میدان بدر کردند و بجای آن فرهنگ و میتختهای ترکی-اوغوزی را نشاندند. در اینجا بایدمان گفت که کیستی ایرانی در درازنای تاریخ همیشه آنچنان استوار و تنومند بوده است، که کار ایرانستیزان هیچگاه بسادگی پیش نرفته است و مردم آذربایجان هنوز هم پیوندهای استوار و ناگسستنی با گذشته ایرانی خود دارند.

با این همه برای من یک پرسش هنوز برجااست؛ رسولزاده سرانجامِ داستان سیاوش زمانه اش را چگونه می دید؟ آیا در این داستان نیز بمانند همتای شاهنامه ایش می بایست چشم براه "کیخسرو"ی باشیم که از دست تورانیان می گریزد و بهمراه مادرش فرنگیس و پهلوان بزرگ ایران زمین، گیو گودرز، به آغوش سرزمین پدری اش باز می گردد تا فره ایزدی را پذیرا شود و تاج پرشکوه کیانی را بر سر نهد، و چشم و چراغ میتخت شناسی مزدائی، و فرمانروای آرمانی ایرانیان شود؟

***********
ما اکنون در سده بیست و یکم زندگی می کنیم و باید بپذیریم که "کیستی ملی" نه ایستا است و نه از پیش داده شده. آنچه که از پیش در دامان ما نهاده شده، تکه های پراکنده روند بالیدن فرهنگی ما از "بودن" تا "شدن" است و نه یک کیستی یکپارچه، یک هموند قبیله را پروای "کیستی" و "چیستی" خویش نیست، کیستی او، کیستی قبیله است. شهروند ولی هماره در کار خودکاوی و خودیابی و بویژه بازیابی کیستی خویش است. هیچکس نمی تواند به این "من"ِ شهروندِ زاده شده در ایران بگوید که تا واپسین روزهای زندگیش، باید ایرانی بماند. این "من"ِ شهروند که دیگر از قبیله خود بریده است و پای به کوهستان سخت-گُذر تنهائی نهاده است، کیستی خود را با "خویشتن خود" تعریف می کند. از دیگر سو، هیچ کسی بناگاه از آسمان بر زمین نیفتاده و هر کسی را پدر و مادری است و نیاکانی، کیستی هر کسی ریشه در گذشته فرهنگی و تاریخی سرزمین زادگاه و زیستگاهش دارد، گذشته تاریخی، فرهنگی، سیاسی، دینی و بویژه اسطوره ای، سرچشمه همان تکه های پراکنده ای هستند که "من"ِ شهروند، کیستی اش را با آنها می سازد. پس هنگامی که ما از مردم آذربایجان سخن می گوئیم، نگاه به مردمانی داریم که زبان ترکی آذربایجانی (در جایگاه یکی از همان تکه های پراکنده) بخش جدائی ناپذیر کیستی آنها است، به همان اندازه که تاریخ و فرهنگ ایران باستان و میتختها و افسانه ها و سپهر اندیشگی آن، که بهترین بازتاب خود را در شاهنامه یافته است نیز، بخش جدائی ناپذیر آنند. یک آذربایجانی می تواند خود را ترک بنامد، یا ننامد، ولی آنچه که آشکار است، واژه "ترک" بتنهائی بازگو کننده همه ویژگیهای کیستی او نیست، هیچکس نمی تواند با شنیدن این واژه او را از ترکمن و ازبک و قزاق و قرقیز و باشغیر بازشناسد. چرا که آنان نیز خود را هماره نه "ترک"، که ازبک و ترکمن و قزاق و قرقیز و باشغیر می نامند، چرا که آذربایجانی، آذربایجانی است، باشغیر، باشغیر است و قرقیز، قرقیز، اگر چه هر سه به یک زبان سخن بگویند.

کوتاه سخن اینکه در جهان دگرگون شده ما، هر کسی آزاد است هر کیستی دلخواهی را برای خود (و تنها برای خود) برگزیند، ولی آنکه در تاریخ دست می برد و دروغ می گوید تا هم کیستی و هم پیشینه آذربایجان را به دشت قبچاق و کوههای آلتائی و اوغوزخان و چنگیز و تیمور و هلاکو و آتیلا برساند، بجز ستیزه جوئی و کین پراکنی و جنگ و برادرکشی بدنبال چه چیزی می تواند بود؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------------
1. آذربایجان جمهوریتی، کیفیتی تشکؤلی و ایندیکی وضعیتی
Azerbaycan Cumhuriyeti. Keyfiyyeti Teşekkülü ve İndiki Veziyyeti
Memmed Emin Resûlzâde, İstanbul, 1923
Esrimizin Siyavuşu, Memmed Emin Resûlzâde .2
İstanbul, 1925
از آنجایی که من به خود کتاب دسترسی نداشتم، از برگردان شیوا و روان آقای پرویز زارع شاهمرسی با سپاس بیکران بهره گرفته ام.
3.
http://www.resulzade.org/heyat.html
4. گووایس نوشته سنکوویچ نویسنده سرشناس لهستانی
5. اگر چه روسیه تزاری نیز با زبان پارسی پیوسته در ستیز بود، ولی این ستیزه جوئی دیوانه وار بروزگار کمونیستها شتاب گیج کننده ای بخود گرفت. فرهیختگان ارانی و قفقازی حتا یکسد سال پس از جدائی از ایران، آتش این زبان را در دلهای خود زنده نگاه داشته بودند و بسیاری از آنان تنها بدین زبان می نوشتند. گواه روشن این سخن نیز انبوه نوشته های اندیشمندان این سرزمینها است، برای نمونه خود رسولزاده کتاب "تنقید فرقه اعتدالیون" را بسال 1289، یا نود و هفت سال پس از پیمان گلستان، بزبان پارسی و در تهران بچاپ می رساند. از یاد نباید برد که در بخشهای جدا شده از ایران، پارسی دیگر زبان رسمی و دیوانی و دولتی نیز نبود و گرایش مردم این سرزمینها به آن تنها و تنها خودخواسته و از سر ایراندوستی آنان بود.

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - پانزده


15. آذربایجان و کیستی ایرانی – بخش نخست

یکی از شگردهای قبیله گرایان در راستای ملت سازی، دروغ خواندن پیوندهای استوار آذربایجانیان با کیستی ایرانی، و جایگزین کردن آن با کیستی ترکی-اوغوزی است. در باره فرآیند کیستی ایرانی و جایگاه تاریخی آذربایجان در این رهگذر، پژوهشگران بسیاری نوشته و گفته اند. برای نمونه اگر سراینده بزرگی چون نظامی در سده ششم و در گنجه می سراید:

همه عالم تن است و ایران دل
نیسـت گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشـــد
دل ز تن به بـــــود، یقین باشد (1)

باید خودآگاهی ملی او را بر پدیده ای که ما امروزه "کیستی ایرانی"اش می نامیم بپذیریم و از این رهگذر دریابیم که مردم آنروزگار در اران و قفقاز، یا دست کم فرزانگان و فرهیختگانشان، پنج سده پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی از کیستی ایرانی خود آگاه بودند. گفتنی است که نظامی بیتهای بالا را نه در چارچوب یک داستان تاریخی، که در ستایش شاه سعيد علاء الدين كرپ ارسلان می سراید و "ایران" را نه از دیدگاه تاریخی و افسانه ای آن، که از نگرگاه سرزمینی آن می ستاید. در دنباله این ستایشنامه است که او بزیبایی و استادی گریزی کوتاه، ولی گویا، به همان ویژگی برجسته کیستی ایرانی می زند، که من در بخشهای پایانی این جستار بیشتر بدان خواهم پرداخت، به "پیوستگی تاریخی":

داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپـــــهری بود
کز جهانش بزرگمهــــــــری بود
بود پــــرویز را چـــه باربـــــدی
که نــــوا صد نه، صدهزار زدی
وان ملک را که بُد ملکشه نام
بود دین پروری چو خواجه نظام
تو کز ایشان به افسـری داری
چون نظامی ســـخنوری داری

می بینیم که نظامی در اینجا نخست سرزمین زیر فرمانروائی کرپ ارسلان را می ستاید (و نه یک سرزمین داستانی و آرمانی را)، و سپس او و پادشاهی اش را به پادشاهان پیشین، و بویژه به شاهان ساسانی می پیوندد. در سرتاسر سروده های نظامی هیچ نشانی از فرهنگ ترکی-اوغوزی نیست.

همچنین اندیشمندی چون سهروردی (از روستای سهرورد نزدیک زنجان کنونی) نیز، که "حکمه الاشراق"ش همانگونه که خود نیز می گوید بازخوانی دوباره "حکمت خسروانی" است، برای بازگوئی اندیشه های خود از فرهنگ ایران باستان و میتُختهایی چون زال و سیمرغ و اسفندیار یاری جسته است. من برای کوتاهی سخن خوانندگان را به خواندن "رسالات شیخ اشراق"، بویژه "رساله عقل سرخ" فرا می خوانم. کار دیگر او برگرداندن "رساله الطیر" ابن سینا از عربی به پارسی است، که همچون "منطق الطیر" عطار نیشابوری و "رساله الطیور" امام محمد غزالی (2) ریشه در سپهر اندیشگی ایران باستان و کیش مهر دارد. گفتنی است که واژه "سیمرغ" در منطق الطیر خود برگرفته از "سَئِنه موروَغه" (3) اوستائی است، که جایگاه آن در فرهنگ و اندیشه ایرانی را نیازی به گفتن نیست.
تا نمونه دیگری از این دست آورده باشم، سخن را با یادی از "گلشن راز" نوشته شیخ محمود شبستری دنبال می گیرم. شبستری (شهری در نزدیکی تبریز) این مثنوی را در پاسخ به پرسشهای عرفانی و فلسفی امیر حسین هروی، از عارفان خراسان بزرگ سروده است و اگرچه خود در آغاز کتابش در باره هنر سرایندگیش افتادگی بسیار نشان می دهد، یادگاری ارزشمند بر گنجینه پربار ادب پارسی افزوده است. شبستری در بخش "تمثيل در بيان نكاح معنوي جسم با جان يا صورت با معني" می سراید:

ملاحت از جــــــهان بي‌مثالي
درآمد همچو رند لاابــــــــالي
به شهرستان نيكويي علم زد
همه ترتيب عالم را به هم زد

شبستری در اینجا نه از واژه شناخته شده "مدینه فاضله"، که از "شهرستان نیکوئی" سخن می گوید، که خود برگردان واژه به واژه "وَنگِهئوش خشَثرَه" اوستائی است (از ونگهئو، که بخش دوم آن "هئو" یا "خوب" در زبان لُری به همین گونه بجای مانده است، و خشثره که ریشه اوستائی واژه شهر است)
حتا اگر این انگاشت نادرست را هم بپذیریم که در آذربایجان از هزاران سال باز، زبان مردم ترکی بوده است و پارسی تنها زبان دیوانی بشمار می آمده است، بر سر اینکه سپهر اندیشگی این مردم ریشه در فرهنگ ایران باستان و آموزه های زرتشت و کیش مهر داشته است، جای بگومگویی باز نمی ماند. در هیچ کدام از این گفته ها، نبشته ها و یا اندیشیده ها جای پایی از فرهنگ ترکی-اوغوزی نمی توان یافت.

داستان را همچنان می توان دنبال گرفت. در بخش نُهُم این جستار آوردم که بنیانگزار دیرپایترین دوده شاهی در ایران پس از برافتادن ساسانیان، شاه اسماعیل، که بخوبی بر کیستی خود آگاه بود و بنام "خطائی" بزبان ترکی شعر نیز می سرود، در همان سالهای آغازین پادشاهیش کمر به گردآوری و نگارگری شاهنامه بست. قبیله گرایان هر اندازه هم زبان به دشنام بگشایند و یا خود را به نشنیدن بزنند، سرانجام روزی از پاسخ دادن به این پرسش ناگزیر خواهند بود، که یک پادشاه ترکزبان در آذربایجانی که به گفته ملت سازان از همان روز نخست آفرینش جهان ترکزبان بوده است، چه نیازی به تلاشی بیست و چند ساله در راه نگارگری یک کتاب "ترک ستیز" داشت، که به گفته آنان "هیچ پیوندی با فرهنگ و تاریخ ملل غیر فارس ایران ندارد"؟ جز اینکه سپهر اندیشگی و فرهنگی مردم آذربایجان نه ترکی-اوغوزی، که ایرانی بود، ایرانی، نه از آنگونه که جمهوری اسلامی آنرا درمی یابد، که از گونه "شاهنامه"ای اش؟ جز اینکه او، یا خود به آرمان ایرانشهری (با برداشت ویژه خود) پایبند بود و یا برای دلربائی از مردم ایران (که مردم آذربایجان نیز بخشی از آن هستند) دست به چنین کاری می زد تا مردم او را در جایگاه شاهان سرفراز کیانی ببینند و نامهای فرزندانش ایرانیان را بیاد روزگار شکوه و سروری شاهان افسانه ای شان بیندازند؟

برای بازنمائی کیستی امروزه آذربایجانیان باید از این نمونه های تاریخی درگذریم و به سالهایی بپردازیم، که در ایران برای نخستین بار برداشت نوینی از واژه "ملت" پدید آمد، به دهه های روشنگری و به فرآیندی که راه به پیدایش "ناسیونالیسم ایرانی" برد. تنها از این رهگذر و در پیوند با اندریافت نوین از کیستی ملی است که خواهیم توانست جایگاه آذربایجان را در پیدایش این کیستی نوین واکاویم و ببینیم که آذربایجان گهواره آن نوزادی است که در جنبش مشروطه "ملت ایران" نامیده شد و فرهیختگان آذربایجانی پیشروان این نوزائی ملی بودند، با همه نیک و بدش.

پیش از آن ولی باید نگاهی داشته باشیم به جایگاه ویژه آذربایجان در پیدایش و گسترش اندیشه های نوین در ایران روزگار قجرها. آذربایجان از یکسو همسایه اران و قفقاز بود و از دیگرسو همزبان مردم آن. اگرچه قبیله گرایان برآنند که نام سرزمینهای بالای ارس از دیرباز آذربایجان بوده است و با این کار آرزوی دیرینه خود برای جدائی از ایران و پیوستن به آن آذربایجان دیگر را بزبان می آورند، محمد امین رسولزاده بنیانگزار جمهوری آذربایجان چیز دیگری می گوید. رسولزاده می نویسد: «بر پایه جغرافیای رسمی پیش از جنگ جهانی، آذربایجان به تبریز و پیرامون آن که در شمال ایران جای دارد گفته می شد، آذربایجانی که نام آن پس از جنگ و انقلاب روسیه بر سر زبانها است، سرزمینی است که در شمال آذربایجان پیش-گفته جای دارد و جنوب خاوری قفقاز را دربرمی گیرد و باکو پایتخت آن است» (4) به هر روی در پیمان گلستان اران و قفقاز بسال 1192 خورشیدی، یعنی سی و یک سال پس از تاجگذاری آغا محمدخان قاجار از ایران جدا شدند و آن چند تکه سرزمین آنسوی ارس نیز که هنوز بخشی از کشور ایران بشمار می آمدند (خان نشینهای ایروان و نخجوان و تالش و مغان) در پیمان ترکمانچای (1208 خورشیدی) به روسیه پیوستند. مردم این سرزمینهای جدا شده خود را ایرانی می دانستند و حتا یکسد سال پس از آن نیز سودای آزادی از چنگال سالداتهای روسی و پیوستن بخاک میهن را در سر می پروردند. گواه روشن این سخن همانا همکاری و همیاری گسترده مردم قفقاز و اران با هم میهنان ایرانیشان در جنبش مشروطه است. چنانکه می دانیم گرایش ایراندوستی در میان این مردمان چنان نیرومند بود که نه تنها ترکزبانان شیعه آنسوی ارس، که ارمنیان و گرجیان نیز با درنوردیدن مرزهای دینی و زبانی به یاری هممیهنانشان در ایران شتافتند. گواه دیگر آن نیز آمدن محمد امین رسولزاده در سال 1286 خورشیدی به ایران، و همکاری او با مشروطه خواهان است. او همراه با کسانی چون سید حسن تقی‌زاده و سلیمان‌میرزا اسکندری و سیدمحمدرضا مساوات، حزب دموکرات را بنیان نهاده و روزنامة «ایران نو» را چاپ کردند که رسول‏زاده سرمقاله آن را می‏نوشت. گفتنی است که فرهیختگان آنسوی ارس در کنار پرورش و گسترش زبان ترکی آذربایجانی، پاسداری از زبان پارسی را نیز از یاد نبرده بودند و بسیاری از نوشته های خود را به این زبان می نگاشتند، نوشته های پارسی رسولزاده تنها یکی از سدها نمونه است.
باری، واژه "کیستی ملی" در این بخشهای ایران بار دیگری پیدا کرده بود. این ایرانیان دور مانده از خاک میهن، که سایه سرنیزه سربازان دشمن را شب و روز بر سر خود می دیدند، مانند مردمان همه سرزمینهای اشغال شده، ناچار از کاوش در کیستی ملی خود بودند، تا بتوانند در برابر آفند همه سویه دشمنی که به در دست داشتن سرزمین آنان بسنده نمی کرد و خواهان ساختن "شهروندان وفادار به اعلیحضرت تزار روسیه" از تک تک آنان بود، پایداری کنند، گرایش آنان به گونه ای از ناسیونالیسم ناگزیر بود. بیهوده نیست که برجسته ترین پیشروان خودیابی ملی، یا آنگونه که مشروطه پژوهان می گویند "ناسیونالیسم ایرانی" از همین سرزمینها برخاسته اند. و درست در همین راستا است که می توان دریافت چرا میرزا علی اکبر صابر و رشید ایسماعیل اوغلی افندی زاده شاهنامه را از پارسی به ترکی برمی گردانند؛ اگر روسها در ستیز آشکار خود با زبان پارسی آنرا از زندگی روزانه مردم ببیرون رانده بودند، فرهیختگان و فرزانگان ایراندوست می خواستند دست کم دستآوردهای پربار کیستی ایرانی را برای هم میهنانشان دریافتنی کنند، تا شناسنامه ملی آنان با برافتادن زبان ملی در گیرودار سیاست روسی سازی گم نشود.

مردم اران وقفقاز یک ویژگی دیگر نیز داشتند، آنان اگرچه در پهنه فرهنگی ایرانزمین می زیستند، ولی با جای گرفتن در درون یک کشور مسیحی و تا اندازه ای اروپائی از چنگال واپسگرایان دینی رها شده بودند. روسیه تزاری برای روسی کردن این بخشها به آنها راه آهن کشیده بود و کودکان را به "اشکولا" یا آموزشگاههای روسی می فرستاد. رسولزاده باز هم در همان کتاب پیش-گفته می نویسد: «روسیه که در راستای قفقاز بسوی پائین روان بود، ... مانند هر ابرقدرت دیگری از ایده امپریالیسم پیروی می کرد. کشیدن راهها و بگردش درآوردن دارائیها در قفقاز و براه اندازی ناوگان دریائی در دریای خزر در راستای آماجهای اقتصادی روسیه رخ می داد که سرانجام با براه اندازی راه آهنی که باطوم و باکو را به کلانشهرهای روسیه پیوند می داد، به این آماج رسید. در پی آن جغرافیای قفقاز دگرگون شد. بجای خان نشینهای ناتوانی که پیوسته در دشمنی با یکدیگر بسر می بردند، یکان اقتصادی یکپارچه ای پدید آمد که اداره آن نیز به گونه ای یکپارچه انجام می گرفت ...» در اینسوی ارس ولی درب هنوز به همان پاشنه پیشین می چرخید. در آنسوی ارس مردمی می زیستند که هم دل در گرو مهر ایران داشتند، هم سایه شوم خودکامگی دینی را از سر خود دور کرده بودند، و هم در زندگی روزانه خود دستآوردهای جهان نوین را به چشم خود می دیدند. آنها می توانستند بدون هراس از تکفیر روحانیون فرهنگ سازی کنند و در اینراه از دستآوردهای جهان پیشرفته بهره بجویند، و اینچنین شد که آنها توانستند چهره ای چون آخوندزاده را بیافرینند و بپرورند. مردم اینسوی ارس با رفت و آمد پیوسته خود به آنسو، این همه را می دیدند و با برداشتی دیگر، تازه تر و گاه شگفت انگیزتر، و با کوله باری پر از دانش و اندیشه به خانه بازمی گشتند. ریشه های جایگاه ویژه آذربایجان را تنها و تنها در همین پدیده باید جُست و نه آنگونه که نژادپرستان جدائی خواه میگویند، در برتری "زبان ترکی" یا "نژاد ترکی" و یا "فرهنگ ترکی". چنانکه پس از فروافتادن پرده آهنین از یکسو و وابستگی روزافزون کشور به درآمدهای نفتی از سوی دیگر، آذربایجان نیز از آن جایگاه پیشینش فرو افتاد، و باز هم باید گفت، این پدیده نه در پیوند با "پانفارسیسم" و "تورکستیزی"، که تنها و تنها در پیوند با فرا رستن جایگاه نفت در اقتصاد ملی بود، و رفت و آمد ایرانیان به اروپا، بدون آنکه نیازی با گُذر از روسیه (یا شوروی) داشته باشند.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. نک. هفت پیکر، دعای پادشاه سعيد علاء الدين كرپ ارسلان
2. این رساله را نیز احمد غزالی، برادر امام محمد از عربی به پارسی برگردانده است.
3. نک. سیمرغ و سی مرغ، علی النقی منزوی، چاپ سحر 1359، برگ 46-44
4. آذربایجان جمهوریتی، کیفیتی تشکؤلی و ایندیکی وضعیتی
Azerbaycan Cumhuriyeti, Keyfiyyeti Teşekkülü ve İndiki Veziyyeti
Memmed Emin Resûlzâde,İstanbul, 1923, S 4, Azerbaycan Ehalisi

۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - چهارده


14. بیست و یکم آذر، عاشورای قبیله گرایان

برپائی دو دولت خودگردان در سالهای 1324 تا 1325 در کردستان و آذربایجان بخشی از تاریخ سرزمین ما است که پرداختن به آن همیشه با نفرین گروهی، و آفرین گروهی دیگر همراه بوده است. من در اینجا بدنبال بررسی تاریخی دو جنبش همزاد "فرقه دموکرات آذربایجان" و "کومه له ژیانی کورد" (که از سال 1324 حزب دموکرات کردستان نامیده شد) و ریشه های پدیدآمدن آنان نیستم. به گمان من هر دو این جنبشها گذشته از اینکه چه جایگاهی در سیاستهای همسایگان جهانخوار ما داشتند، با پیدایش و سرنگونی شان دستآوردهایی را برای جنبش آزادیخواهی مردم ایران به ارمغان آورده اند، که اگر آنها را نادیده بگیریم، ناچار از پیمودن دوباره راهی خواهیم بود که شصت سال پیش پیموده شده است. من در این بخش نیز به نام یک ایرانی آذربایجانی بیشتر به فرقه دموکرات آذربایجان خواهم پرداخت، تا به حزب دموکرات کردستان و بویژه تلاش خواهم کرد از ریشه یابی پیدایش این جنبش بپرهیزم و بیشتر به رخدادهای آن سالها و دستآوردهای آن جنبش بپردازم. بویژه که برای خود من هنوز گوشه های بسیاری از این رویداد و بویژه برجسته ترین بازیگر آن پیشه وری، تاریک و ناشناخته مانده اند، که باید پژوهشگران با بی یکسویه گی و بدور از نفرینها و آفرینها آنها را وابکاوند و بر تاریکیهایشان پرتو بیفکنند. اگرچه امروز بر من آشکار شده است که همسایه جهانخوار ما بسیار پیشتر از 21 آذر 1324 در اندیشه براه اندازی جنبشهای جدائی خواهانه در ایران بوده است، با این همه نمی توانم بپذیرم که چهره فرهمندی چون پیشه وری خودفروخته و مزدور بیگانگان بوده باشد.

قبیله گرایان و همچنین بسیاری از تلاشگران خردگرای جنبش هویت طلبی همیشه در نگاه به فرقه دموکرات سخن از "حکومت ملی" می کنند. راستی را این است که حتا اگر بپذیریم که "همه" مردم آذربایجان دل با فرقه چیها داشتند، چنین حکومتی را نمی توان "ملی" خواند، چرا که در زیر سرنیزه سربازان یک ارتش بیگانه و بیاری سردمداران همان کشور پای گرفته بود و بسیاری از کاربران و کارورزانش نیز از همان کشور بیگانه به این سو آمده بودند (1). راستی را این است که نه فرقه و نه پیشه وری هیچ کاری را بدون روادید باقراُف و استالین به انجام نمی توانستند رسانید و همه آن دستآوردهایی که از آنها سخن خواهم گفت، اگرچه خواسته هایی درست و در چارچوب جنبش آزادیخواهی مردم ایران بودند، بخشی از سیاستهای حزب کمونیست شوروی بشمار می آمدند و بدستور همانان انجام پذیرفته بودند. در یک واژه، پیشه وری و دیگر سران فرقه بدون روادید استالین و باقراُف آب نیز نمی توانستند خورد. گویاترین نمونه این دست وپابستگی در برابر دستورهای رسیده از باکو و مسکو، همانی است که دکتر براهنی می نویسد:
« و شما اصلا دقت نمي كنيد كه او اصلا و ابدا نمي خواست از ايران برود. او را به قول پروفسور زهتابي توي ماشين دربسته به آن سوي مرز بردند، و بعد هم به آن صورت فجيع كشتند، تنها به خاطر اين كه جام شرابش را به سلامتي آذربايجاني كه در چارچوب مرز ايران بماند، در مهماني با قراوف، سر كشيده بود» (2)

آیا می توان پذیرفت که "ماندن" یا "رفتن" کسی بدست خودش نباشد ولی بتواند یکسال به خواست خود و بدون فرمانبرداری از همان کسانی که او را «توی ماشین دربسته» نشاندند، فرمان براند و حکومت کند؟ تازه سخن در اینجا از پیشه وری است، از کسی که من هرچه بیشتر درباره اش می خوانم، کمتر می توانم بپذیرم که او خود را به بیگانگان فروخته بوده باشد، کسانی چون غلام یحیی دانشیان و دیگرانی که خود را نخست به سرزمین شوراها پاسخگو می دیدند و سپس به مردم آذربایجان، دیگر جای خود دارند. فرقه، در آن یکسال کارهای فراوانی برای بهبود زندگی مردم انجام داد. بزرگترین دستآورد فرقه ولی به گمان من بیرون کشیدن زنان آذربایجان از کنج آشپزخانه ها بود و سازماندهی کردن آنان. در سالهای کودکی من، هنوز زنانی در کوچه ما می زیستند که خود بروزگار فرقه آموزگار دبستان می بوده اند و من در زیرزمین خانه آنان کتابهایی بزبان ترکی نیز دیده بودم. با این همه شاید یک همسنجی گذرا میان فرقه دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان کار بررسی را آسانتر کند. نخست باید گفت که فرقه دموکرات آذربایجان بسیار پیشروتر از همزاد کردستانی اش بود و دستآوردهای آن بسیار گسترده تر و ژرفتر بودند، که بخش بزرگی از این دوگانگی، به بافت جمعیتی این دو بخش از میهنمان در دهه بیست باز می گردد:
در کردستان آنروزگاران هنوز پیوندهای عشیره ای بسیار نیرومند بودند و وابستگی به این یا آن عشیره جایگاه بسیار برتری از گرایش سیاسی می داشت، در آذربایجان ولی بافت عشیره ای و ایلی دیگر از هم گسیخته بود و کسی کیستی خود را در کیستی عشیره اش نمی جُست. با این همه روند رخدادها و کردار سران این دو جنبش بگونه ای بود که اگرچه هر دو این جنبشها به شیوه ای همگون سرنگون و کارگزارانشان سرکوب شدند، فرقه دموکرات آذربایجان از فردای 21 آذرماه سال بیست و پنج دیگر تنها یک "نام" و یک "یاد" بود، حزب دموکرات کردستان ولی تا به امروز جایگاه ویژه ای در میان نیروهای سیاسی کردستان ایران دارد و هم امروز نیز نیرومندترین حزب کرد ایرانی است و گسترده ترین پایگاه مردمی را در کردستان دارد. فرقه سرنوشت خود را یکسر بدستان نیرنگ باز باقراُف سپرد و از درون آن دیگر هیچ چهره برجسته ای بیرون نیامد و سران آن حتا پس از سرنگونی شاه نیز چندان شتابی برای بازگشت به ایران از خود نشان ندادند. از دل حزب دموکرات ولی چهره هایی بدرآمدند که شادروان قاسملو برجسته ترین آنان بود. فرقه یک روز پس از شکستش دیگر نابود شده بود، حزب ولی پس از شکست تازه به گردآوری نیرو و بازسازی خود پرداخت. شاید راز ماندگاری حزب دموکرات و فروپاشی فرقه دموکرات در این بود که رهبران فرقه در کنار شکست جنگی، شکست بزرگتر اخلاقی را نیز بجان خریدند و رهبران حزب دست کم از نبرد اخلاقی با رژیم شاه سربلند و پیروز بدر آمدند. رهبر فرقه، سید جعفر پیشه وری، اگر نوشته ها و گفته های دکتر جهانشاهلو، جمیل حسنلی و نوشته های خودش را پایه بگیریم، پیروانش را واگذاشت و گریخت. اینکه آیا براستی دست و پای او را گرفتند و بستند و در ماشینش افکندند و بزور به آن سوی ارس بردند، گذشته از راست و دروغش، سرسوزنی از بار اخلاقی او ودیگر سردمداران فرقه کم نمی کند، دو رهبر کرد، قاضی محمد و ملا مصطفی بارزانی از این رویداد به تلخی و خشم یاد می کنند:

«سرهنگ عطایی گفت آخرین سؤال: آیا راستی خودت نرفتید یا ملامصطفی نخواست تو را با خودش ببرد و تو با او باشی؟
قاضی محمد : سرهنگ به تو هم بگویم تو هم اهانت نکنی؟ یعنی چه راستش را بگویم ! نه من به کجا می روم اینجا خاک کردستان است پدر و پدربزرگانم در اینجا زندگی کرده اند, من پیشه وری زن صفت نیستم خاک و ملتم را رها کنم؟!
» (3)

ملامصطفی بارزانی پس از اینکه دیگر امیدی به ایستادگی ندید، با جنگجویانش از مهاباد بیرون رفته به کوه زد و بسوی ارس گریخت. ابو الحسن تفرشیان، نویسنده کتاب "قیام افسران خراسان" می نویسد:
«... یادم هست موقعی که او را دیدم، مثل پیامبری در میان افرادش ایستاده،بینشان فشنگ تقسیم می کرد. موقعی که مرا دید به طرفم آمد و گفت: من پیشه وری نیستم، پناهیان هم نیستم که در موقع صلح رئیس ستاد ارتش باشم و در موقع جنگ ناگهان سر از باکو در بیاورم. من هستم و این تفنگم... نوکر هیچ قدرت و هیچ حکومتی نیستم، نه انگلیس نه آمریکا و نه روس... من فقط نوکر ایل بارزان هستم، نوکر امت خودم هستم ...»

من در اینجا بدنبال این نیستم که در باره رهبران این دو جنبش داوری کنم، همچنین بر آن نیستم که بگویم کدام یک راه درست را برگزیدند، قاضی محمد مانند یک قهرمان کشته شد، ولی هیچکس نمی تواند بگوید او راه درست را برگزید، یا پیشه وری. ولی آنچه که در یاد مردم می ماند، نه بررسی خردگرایانه و آماجگرا، که راستی و یکرنگی رهبران است. من خود بیاد دارم که در کودکی بارها و بارها از پشت در بسته گفتگوی پدرم را با میهمانانش در این باره می شنیدم، پیشه وری هر چه بود، قهرمان نبود. مردم آذربایجان با همه دستآوردهایی که در آن یکسال بهره آنان شده بود، هرگز نتوانستند آن گریز زبونانه را بر سران فرقه ببخشند، بر کسانی که یک سال در گوش مردم خوانده بودند: «اؤلدو وار، دؤندؤ یوخ / مرگ هست، بازگشت نیست!» ولی دو روز پیش از آنکه مرگ یا همان ارتش شاهنشاهی بدروازه های تبریز برسد، خود را با همسر و فرزند و کاچالِ خانه به آنسوی ارس رسانده بودند.

نادیده گرفتن دستآوردهای فرقه در آذربایجان، برخورد گزینشی با تاربخ خواهد بود. در آن یک سال پر تنش کارهای بسیاری در آذربایجان انجام گرفتند که باید آنها را بزیر ریزبین گذاشت و بررسی کرد. شوربختانه درست بر سر این بزنگاه است که هم دوستان و هم دشمنان فرقه به بیراهه می روند و دادگری را از یاد می برند. از یک سو کسانی که فرقه دموکرات را دست نشانده و گوش بفرمان استالین و باقراُف می دانند، به هیچ روی نمی خواهند بپذیرند در آن یک سال در آذربایجان کارهایی انجام گرفتند که بسیار پیشتر از آن می بایست در سرتاسر ایران انجام می یافتند. از دیگر سو شیفتگان فرقه نیز از یاد می برند که گذشته از آماجها و خواسته های فرقه چیان، استالین و باقراُف تنها بدنبال نفت شمال نبودند و اگر می توانستند، آذربایجان را برای همیشه از ایران جدا می کردند و در این راه دریافتنی است که می بایست به مردم آذربایجان سردر باغ سبز نشان می دادند و آنان را خرسند می گرداندند تا مانند دهه های پیش از آن سر به شورش بر ندارند. دکتر براهنی می نویسد:
«آيا او [پیشه وری]نبود كه در بازگشت به تبريز نخستين كنگره ي ملي آذربايجان را براي تحقق شوراهاي ايالتي و ولايتي تشكيل داد؟‌ آيا او نبود كه نخستين بار به زنان حقوق مساوي با مردان داد. آيا او نبود كه در طول يك سال با دست خالي يك ولايت به آن بزرگي را از شر لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمين خوارها نجات داد؟ آيا او نبود كه مشروطيت را در آذربايجان به صورت عيني پياده كرد؟ آيا او نبود كه پدر همه ي بچه هاي تبريز، دوست همه كارگران و دهقانان، و مسئول سلامت و امنيت سراسر منطقه اي به آن بزرگي بود؟ و آيا براي كوبيدن دمكراسي در آذربايجان، و از بين بردن اميد و آرزو در ميان مردم منطقه اين قوام و استالين نبودند كه دست به دست هم دادند تا نخستين حركت انقلابي كارگران و دهقانان را در آذربايجان نقش بر آب كنند؟ ... آيا او نبود كه دومين شهر بزرگ كشور، يعني تبريز را شبانه آسفالت كرد؟ آيا او نبود كه دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد؟‌ آيا او نبود كه بين مردم مي گشت و از كسي واهمه نداشت؟ و او نبود كه جز جنايتكاران و متجاوزان به عنف به بچه ها و زنهاي مردم، كسي را تنبيه نكرد؟ آيا او نبود كه تئاتر، موسيقي و ادبيات منطقه را به صورت رسمي رواج داد؟»

دکتر براهنی در چارچوب همین شیفتگی است که از یاد می برد، دستان پیشه وری چندان هم تهی نبودند، به گواهی دکتر جهانشاهلو افشار و جمیل حسنلی پول و خواروبار دست و دلبازانه از باکو می رسید و در سرزمینی که پر بود از سربازان ارتش سرخ و کارمندان کا. گ. ب. نه تنها " لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمين خوارها"، که مردم کوچه و بازار نیز یارای آنرا نداشتند که سرسوزنی از آنچه که فرقه فرمان می داد، سربپیچند. افسوس که تاکنون بررسی جداگانه ای در باره آزادیهای سیاسی در حکومت یکساله فرقه انجام نگرفه است تا بدانیم جایگاه آنها در آن روزگار چه گونه بوده است. دکتر براهنی اگرچه بدرستی از پیوند شوم قوام و استالین سخن می راند، ولی باز هم از سر همان شیفتگی ژرفش از یاد می برد این خود پیشه وری بود که پیشاپیش با بریدن از ایران و پیوستن به سرزمین شوراها، استالین و باقراُف را فرمانروای بی چون و چرای سرنوشت خود کرده بود (اینرا خود پیشه وری هم پس از شکست فرقه و گریز به باکو رودرروی باقراُف گفته بود، ولی افسوس که کار از کار گذشته بود)، پیشه وری جایگاه خود را به نام رهبر یک جنبش ایرانی تا بدانجا فروکاسته بود که ماندن و رفتنش به یک چرخش انگشت استالین بند بود، تا بشود، آنچه که می بایست می شد. سرنوشت پیشه وری یادآور آن زبانزد پارسی است که می گوید:

هر که گریزد ز خراجات شهر
بارکــش غـــــول بیابان شود!

آسفالت خیابانها و ساختن دانشگاه و تأتر و نمایش برای ارزیابی کارنامه یک جنبش، سنجه های خوبی نیستند. نخست آنکه بدون کمک و پشتیبانی همه سویه شورویها که بدنبال دلربائی از مردم آذربایجان بودند، این همه شدنی نمی بود، دیگر آنکه انجام چنین کارهائی بخودی خود گویای هیچ چیزی در باره یک چهره تاریخی نیست. اگر ما ایران سال 1300 و ایران 1320 را کنار هم بگذاریم و دست به همسنجی آنها بزنیم، خواهیم دید که رضاشاه با همه خودکامگی اش چه دستآوردهای شگرفی را برای ایران به ارمغان آورده است و گذشته از این که او را دوست می داریم یا دشمن، ایران نوین را پس از گذر از سده های سیاه و تاریکش بنیان گذاشته است. ولی همانگونه که در پاسخ دکتر براهنی نیز نوشتم، من نمی توانم برای رضاشاه هورا بکشم، که درد من درد آزادی است!

هیتلر و رژیم نازی از دل ویرانه های کشوری شکست خورده و ویران شده سربرآوردند. آلمان نازی بسال 1939 آنچنان نیرومند و پیشرفته بود که جهانی را به نبرد خوانده بود و ای بسا اگر هیتلر نیروهایش را در جنگی فرسایشی با شوروی زمینگیر نمی کرد، اروپا را یارای ایستادگی در برابر ارتش او نمی بود و امروز با اروپائی دیگر روبرو می بودیم. زبانزد "هیتلر هم اتوبان ساخت" امروزه در آلمان و در جایی بکار می رود که کسی بخواهد دست به ارزیابی یک چهره و یا جنبش، با نگاه به دستآوردهای روبنائی آن بزند. این، ولی همه آنچیزی نبود که نازیها برای آلمان به ارمغان آوردند. برای نمونه در یازدهم فوریه 1933 آدولف هیتلر فرمان به "سَواره سازی" ملت آلمان داد. از بیست و هشتم ماه می 1937 هر کارگر آلمانی می توانست با پرداخت پنج مارک در ماه یک خودروی چهار سرنشینه بخرد، فولکس واگن یا "خودروی ملی" چشم به جهان گشوده بود. این تنها یکی از هزاران نمونه بود، زیرساخت استوار اقتصادی آلمان (از اتوبان و راه آهن گرفته تا راههای هوایی و دریائی و فنآوری ویژه آنها) که پیشرفت شگفت انگیز این کشور را پس از جنگ شدنی کرد، یادگار همان سالهای سیاه فرمانروائی نازیها بود. آیا هیچ انسان خردمند و آزاده ای حتا در جهان پندار نیز می تواند دمی به این بیندیشد که در باره هیتلر و نازیها با نگاه به اتوبانها و کارخانه ها و "خودروی خلق" و بویژه ساختن کشوری که یارای جنگ با همه اروپا را داشت، از کشوری شکست خورده، ویران، خوار و زبون شده و ورشکسته، داوری کند؟ سخن از همسنجی فرقه با نازیها نیست، سخن از به چالش کشیدن اینگونه نگاه است، ویادآوری هزار باره این نکته که پیشه وری و فرقه اگر جادوگر هم می بودند، بدون کمک و پشتیبانی همه سویه استالین و باقراُف حتا یک چوب کبریت هم نمی توانستند در آذربایجان دهه بیستِ ایران بسازند.

به فرقه و دستآوردهای آن با این رویکرد باید نگریست. قبیله گرایان ما ولی این همه را نمی توانند دید و درست بمانند بنیادگرایان شیعه، که هزار و چهارصد سال است برای آماده باش هرروزه نیروهای خود و دمیدن در آتش کینه به "یزیدیان" یاد عاشورا را زنده نگه می دارند و گریه می کنند و بر سروسینه خود می کوبند و گاه نیز سر خود را به تیغ شمشیر می شکافند، 21 آذر را عاشورای خود می دانند.
در آئینهای سوگواری محرم، همه بازیگران بخوبی شناخته شده اند، "اشقیاء" کسانی هستند که بر حسین و خاندان او ستم روا داشتند و او یارانش را –اولیاء را- به بیداد کشتند. این جهانبینی "مانوی" و بخش کردن سختگیرانه جهان و پدیده ها به نیک و بد، خود را بویژه در آئین نمایشی تعزیه نشان میدهد. در اینجا نیز مرز میان اردوی "اولیاء" و اردوی "اشقیاء" تیزتر از لبه شمشیر است. بُنمایه اندیشه "خودی و ناخودی" که بر همه اندیشه های بنیادگرا، چه از گونه قبیله گرایانه اش و چه از گونه پان شیعیستی اش سایه افکنده است، حتا در دستگاههای موسیقی که خوانندگان تعزیه در آنها می خوانند، خود را نشان می دهد، اولیاء در دشتی و شور و گاه شوشتری می خوانند و اشقیاء در چهارگاه و مخالف سه گاه.

برخورد قبیله گرایان به رخدادهای یکساله حکومت فرقه نزدیکی های بسیاری با این نگاه دارد. "اشقیاء" رژیم شاه، ارتش، و قوام السلطنه اند. "اهل کوفه" کسانی هستند که در هراس از جدائی آذربایجان به فرقه پشت کرده بودند و شوینیسم فارس که کُدی پنهان برای پارسی زبانان است، همان "یزیدیان"، در این میان تنها جای یک "زیارتنامه" تهی است، که آنرا نیز نوشته های سرتاسر ستایش قبیله گرایان پر می کند. با این همه جامه "قربانی" به هیچ روی بر تن پیشه وری و فرقه راست نمی ایستد، اگر در روز دهم محرم حسین و یارانش یک به یک تا واپسین مرد کشته شدند، "اولیاء" قبیله گرایان دو روز پیش از آنکه دشمن به دروازه های تبریز برسد به آنسوی ارس گریختند و پیروان خود را به دم تیغ بیدریغ "اشقیاء" سپردند. رهبران حزب دموکرات کردستان اگرچه جنگ را باختند، ولی برای همیشه در دل مردم کردستان آرام گرفتند، بویژه قاضی محمد که با بگردن گرفتن مسئولیت همه آنچه که در آن یکسال در جمهوری مهاباد رخ داده بود، و دلیری بی مانندش در دادگاه، جان بسیاری از همرزمانش را از مرگ ناگزیر رهایی بخشید (4). رهبران فرقه دموکرات آذربایجان ولی نه تنها جنگ را باختند، بلکه همان اندک همدردی برجای مانده در دل مردم آذربایجان را نیز با گریزشان به آغوش پدر راستین فرقه، ميرجعفر باقراُف، از دست دادند، بدینگونه پیشه وری که از برجسته ترین و فرهمندترین چهره های روزگار خود بود، نه تنها جان بر سر دوستی با اهریمن گذاشت، که نام خود را نیز برای همیشه به ننگ همکاری با دشمن آلود، اینکه آیا او براستی خواهان این همکاری بود، ویا در روند پیشرفت رخدادهای حکومت یکساله از آن ناگزیر شد، رازی است که شاید هیچگاه از پرده بیرون نیفتد، همین اندازه دانسته است که مردم آذربایجان دیگر هرگز او و فرقه را نبخشودند و سرنوشت آنان همان شد که امروز نیز هست، یک نام، یک یاد.

کوتاه سخن، تجربه حکومت یکساله فرقه دموکرات، گنجینه ژرفی برای واکاوی و کنکاش جنبش آزادیخواهی در ایران است، تا مشتی از خروار آورده باشم، باید بررسی کرد که چرا دادن حق رأی به زنان در آذربایجان دهه بیست هیچ بگومگویی را برنیانگیخت، ولی همین کار در دهه چهل کار را به زدوخوردهای خیابانی و کشته ها و زخمی های بیشمار کشانید؟ تاریخ فرقه و سرگذشت پیشه وری را تنها با این رویکرد باید واکاوید، آنچه که قبیله گرایان به آن دست میزنند، کاریکاتور غم انگیزی از عاشورای حسینی است، که "اولیاء" آن جانشان را برداشتند و گریختند، تا فرهیخته ترینشان بدست کسانی کشته شود که تا هفت ماه پیش از آن دست در دست او در کوچه های تبریز گام می زدند. اولیائی که با یاد آنان تنها می توان آتش کینه سینه زنان خودی را به "فارسها" و "زبان فارسی" حتا "ایران" تیزتر کرد، کسی که به فرقه شیفتگی کورکورانه نداشته باشد، حتا یک چکه اشک را هم از این "اولیاء" دریغ خواهد داشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان، جملی حسنلی برگهای 17 تا 33. اگرچه قبیله گرایان در برابر این کتاب فریاد برمی آورند که منصور همامی تنها برداشت خود را از این کتاب نوشته و "ترجمه او مملو از غرض ورزی و تحلیلهای منفی" است، ولی سندهای بکار رفته در این کتاب بخودی خود گویای همه چیز هستند و سخن نیز در اینجا بر سر همین "سند"هاست و نه برداشتی که هر خواننده ای از آنها دارد.
2. صورت مسئله آذربایجان؟ حل مسئله آذربایجان؟ دکتر رضا براهنی، 16 خرداد 85، تورونتو
3. متن کامل اسرار محاکمه قاضی محمد و صدر و سیف قاضی، ویژه نامه «تاج کیانی» ویژه ستاد ارتش، نوشته سروان کیومرث صالح
4. قاضی محمد پس از دیدار با باقراُف در زمستان سال 1324 و بدرخواست او نام کومه له ژیانی کورد را به حزب دموکرات کردستان تغییر داد، اگرچه هم امروز نیز بر این فرمانبرداری خرده گرفته می شود، ولی پایان کار قاضی وایستادگی اش این گناه او را از یادها برده است. در اینباره بنگرید به: "ئاله کوک (برگ سبز)، غنی بلوریان" و همچنین " مختصر تاريخ کرد، درک، کينان، ترجمه ابراهيم يونسی"

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - سیزده


13. قره باغ، فلسطین قبیله گرایان

«قره باغ بیزیم دیر، بیزیم اولاجاق / قره باغ از آن ما است، آز آن ما خواهد شد». این شعاری است که قبیله گرایان در همه گردهمایی های خود سر می دهند. پیشتر بارها در باره همانندیهای قبیله گرایان و دینفروشان نوشته ام و می خواهم اینبار با واکاوی یکی از گفتمانهای این گرایش، به این همانندی بپردازم. همسالان من بخوبی بیاد دارند که یکی از گفتمانهای برجسته جنبش اسلامگرائی بنیادگرا، که امروزه با شناخت بیشتر از آن باید آنرا پان اسلامیسم-پان شیعیسم نامید، گفتمان ستیز با اسرائیل بود، که خود آنرا "مبارزه با صهیونیسم و دفاع از مبارزه مشروع ملت مظلوم فلسطین" می نامیدند. جنبشهای بنیادگرا هماره نیازمند دشمن رودررویند و تا بتوانند هواداران خود را همیشه در آماده باش نگاه دارند، قره باغ و گفتمان ارمنی ستیزی نیز از این نگرگاه است که باید واکاویده شود: کشور نوبنیادی بنام "ارمنستان" در سرزمینهای مقدس "ملت تورک" بدست دشمنان این ملت که "روسیه و انگلستان" باشند، پایه گذاری شده و اکنون به این نیز بسنده نکرده و بخش دیگری از خاک ملت تورک را (نزدیک به یک چهارم خاک آذربایجان را) به اشغال خود درآورده است. اگر بجای ارمنستان "اسرائیل"، بجای ملت تورک "امت اسلام" و بجای قره باغ "اراضی اشغالی فلسطین" را بگذاریم، آنگاه این همانندی چهره آشکارتری بخود خواهد گرفت. می ماند رژیم ایران، که اگر شاه و رژیم او از سر "عرب ستیزی" پشتیبان اسرائیل بودند و به فلسطینیان از پشت خنجر می زدند، جمهوری اسلامی نیز (که به گفته قبیله گرایان پان فارسیست است) از سر "ترک ستیزی" پشتیبان ارمنستان (که گویا مردمانش آریائی اند) و دشمن آذربایجان است! و بدینگونه قبیله گرایان با یک دنباله روی کودکانه از جنبش پان شیعیستی خمینی که جمهوری کشتار و سرکوب از دل آن سر برآورد، می خواهند گام بگام به همان راهی بروند که همتایان اسلامگرایشان پیموده اند و یکبار دیگر نشان دهند، این سخن من، که بارها گفته ام اینان خواهان یک جمهوری اسلامی (کمی پررنگتر یا کمرنگتر) هستند، که زبان رسمی اش ترکی باشد، بیراهه نیست.

برای واکاوی این گفتمان باید نخست به سیاستهای جمهوری اسلامی بپردازیم. دینفروشان اگر در سالهای نخستین پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت پروای دین و بی دینی دیگران را داشتند و نزدیکی و دوری نیروها به اسلام را سنجه ای برای داوری در باره آنها می دانستند، پس از چند سال – بمانند هر نیروی سرکوبگر دیگری – دریافتند که دوست یا دشمن، نامی است که تنها و تنها در پیوند با "قدرت" باید بکار برده شود. "چیستی" یا ماهیت این رژیم و واژه ای که بتوان با آن همه کنشها و واکنشهای آنرا ریشه یابی کرد، "پان شیعیسم" و پایبندی به ولایت مطلقه فقیه است. یعنی اگر بتوان ریشه سرکوب زبانی و فرهنگی را در "پانفارسیست" بودن این رژیم، جُست، آنگاه قبیله گرایان باید بگویند سرکوب سُنّیان، بهائیان، مسیحیان، یهودیان، بی دینان، همجنسگرایان، و بیش و پیش از هر چیزی سرکوب و خوارشماری همه سویه زنان را چگونه می توان به "پانفارسیسم" پیوند داد؟ از سوی دیگر اگر چیستی پان اسلامیستی-پان شیعیستی این رژیم را بپذیریم، خواهیم دید که این چیستی همه گفتمانهای سرکوبگرانه بالا را در خود گردآورده است. بدیگر سخن، با این نگاه به جمهوری اسلامی هم می توان ریشه زن ستیزی آنرا دریافت، هم ریشه یهودی ستیزی آنرا و هم ریشه پایفشاری آنرا بر نابرابری زبانی و فرهنگی، چرا که چنین اندیشه ای، چیزی جز "توحید" را نه تنها در نگاه به آفریدگار جهان، که در نگاه به بافتار و ساختار جامعه نیز برنمی تابد و خواهان کشوری است که در زبان و کردار و اندیشه "واحد" باشد، سیاستهای این رژیم چیزی جز بازگوئی واپسگرایانه "توحید" در میان مردم نیست، توحیدی که در سایه آن می توان سالیان دراز بر تخت فرمانروائی نشست و هر ساز ناکوکی را شکست و هر صدای ناهمخوانی را خفه کرد.
پس کمک جمهوری اسلامی به این یا آن نیروی بیگانه و به این یا آن کشور همسایه تنها در این چارچوب می توان دریافت. برای نمونه اگر "فارسگرائی" راهبرد جمهوری اسلامی در گزیدن همپیمانانش می بود، می بایست دولت در جنگ درونی افغانستان به یاری جنبش تاجیکی "اتحاد شمال" برهبری شادروان احمدشاه مسعود می شتافت، که پارسی گوی بود، و نه به یاری گلبدین حکمتیار، که هم پشتون بود و هم شیعه ستیز. آنچه که دینفروشان را به چنین کاری واداشت، نه تاجیک ستیزی بود و نه پشتون پروری. نخست آنکه دولت ربانی و احمد شاه به جنگ با حزب وحدت اسلامی برهبری مزاری (شیعه هزاره) برخاسته بود و اینکار مزاری را خواه ناخواه در کنار گلبدین حکمتیار، دشمن دیگر ربانی جای می داد، و از دیگر سو رهبری جمهوری اسلامی در افغانستان بدنبال همسایه ای دست آموز و گوش بفرمان می بود و شیر پنجشیر با همه کاستیهای کارش، فرماندهی آزاده بود و نمی توانست فرمانبردار جمهوری اسلامی باشد، پس چنین شد که هم نیروهای احمدشاه مسعود و هم نیروهای دیگر گروهها و حزبها چنان فرسوده شدند، که طالبان کابل را بسادگی گرفتند و احمد شاه مسعود را به تنگه پنجشیر راندند و حکمتیار را به ایران گریزاندند، به کشوری که تا سرنگونی طالبان در آن میزیست.
این تنها یک نمونه بود، ساختن دهها مسجد و دبستان و دبیرستان و درمانگاه در باریکه غزه و برای مردم "سُنّی" فلسطین از رژیمی سر می زند که در پایتخت آن برای نمونه "یک" مسجد نیز برای نزدیک به یک میلیون سنی نیست که بتوانند در آنجا آئینهای دینی خود را بجای آورند. همین رژیم از آنجایی که دست دریوزگی اش همیشه بسوی روسیه دراز است، در برابر کشتار ددمنشانه مردم ستمدیده – و مسلمان - چچن دم برنمی آورد. پس راهبرد جمهوری اسلامی در گزینش دوستان و دشمنانش هر چه باشد، نه فارسگرائی است و نه تُرکستیزی!

به قره باغ بازگردیم، به "فلسطین ِ" قبیله گرایان. در باره جنگ قره باغ کوهستانی (به ترکی داغلیق قاراباغ یا یوخاری قاراباغ، به ارمنی آرتساخ) بسیار نوشته شده است. تا آنجا که به تاریخ ایران بازمی گردد، می دانیم که رهبران این منطقه (خانات) ارمنی نشین در جنگ نخست ایران و روس به ارتش ایران پشت کردند و زمینه شکست ایرانیان را پدید آوردند. با این همه نگاهی گذرا به گذشته این سرزمین پس از جدائی آن از ایران در پیمان گلستان، بی گمان بکار نوشتار پیش رو خواهد آمد:

پس از پیروزی کمونیستها در روسیه تزاری، ارمنستان و آذربایجان هردو قره باغ را از آن خود دانستند. در پی درگیریهایی چند کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی در جولای 1921 آنرا "بخش خودگردان نوگورنی کاراباخ" نامید و در سال 1923 به جمهوری آذربایجان داد. از آن پس قره باغ تا دهه شصت میلادی در آرامش بسر می برد، ارمنیها از نابرابری برپا شده بدست دولت آذربایجان ناخشنود بودند، بویژه که بهره جمعیتی آنان در روندی آهسته ولی پیوسته رو به کاهش بود و در همین راستا شمار آذربایجانیها (از ترکزبان گرفته تا تالش و لزگی و کُرد) افزایش می یافت و بافت جمعیتی قره باغ را به زیان ارمنیان دگرگون می کرد. (از %93 در سال 1926 به %77 در سال 1989) ناخرسندی ارمنیان درگیریهای پراکنده ای را در پی داشت که بزودی به آرامش گرایید. در سالها پایانی دهه هشتاد، زخم کهنه بار دیگر سرباز کرد. در آذربایجان، که بخشی از مردم آن ارمنی و یا ارمنی تبار بودند، نیروهای تندروی پان ترکیست رفته رفته از نهانگاههای خود بیرون می آمدند و در پناه گلاسنوست و پروسترویکای گورباچف چهره می نمودند، یکی از این چهره ها "ابوالفضل قدیرقولو اوغلو علیف" بود که ما او را بنام ابوالفضل ائلچی بی (ایلچی بیگ) می شناسیم. ائلچی بی در سال هشتاد و هشت به رهبری "جنبش خلق آذربایجان" رسید که در سال هشتاد و نُه نام "جبهه خلق آذربایجان" (1) را بر خود نهاد. از ترکیه چهره های تندروی پان ترکیست و بویژه گرگهای خاکستری به جمهوری آذربایجان سرازیر شدند، تا به همنژادان خود یاری برسانند. درگیری میان پان ترکیستها (که درست مانند قبیله گرایان ما ارمنی را دشمن ترک می دانند) و شهروندان ارمنی آذربایجان آغاز شد. این درگیریها که نخست در بیرون از مرزهای قره باغ رخ می دادند و پراکنده بودند، در شبهای بیست و هشتم و بیست و نهم فوریه سال 1988 گسترش، یا بهتر بگوییم ژرفای دیگری یافتند: شهر سومقائیت در سی کیلومتری باکو از ارمنیان "پاکسازی" شد، بسیاری کشته شدند و بسیاری نیز به ارمنستان و قره باغ گریختند. پاکسازیها رفته رفته گسترده تر شدند، به گونه ای که گاری کاسپاروف، قهرمان شطرنج جهان که از مادری ارمنی (کلارا شاگِنوونا کاسپاریان) و پدری یهودی (کیم موئیسیه ویچ واین اشتاین) در قره باغ زاده شده بود و در باکو می زیست، بسال 1990 این شهر را برای همیشه بدرود گفت.

در ارمنستان نیز کارها کمابیش مانند آذربایجان پیش میرفت، برپائی کمیته قره باغ برای بازپس گیری این استان خودگردان که بیشینه مردمانش ارمنی بودند، تنها یکی از این واکنشها بود. در ارمنستان نیز آذریها به همان سرنوشتی دچار شدند که ارمنیها در آذربایجان بدان دچار شده بودند؛ سوسیالیسم و کمونیسم دیگر گیرایی نداشتند، روزگار میدان را هم در آذربایجان و هم در ارمنستان به ناسیونالیسم و نژادپرستان تندرو سپرده بود.

دهه نَوَد آغاز شد، بزرگترین کشور جهان، "اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" فروپاشید و از دل آن در اوت و اکتبر سال 1991 دو کشور نوین پای به پهنه گیتی گذاشتند؛ ارمنستان و آذربایجان. در نخستین گزینش سراسری و "آزاد" در آذربایجان ابوالفضل ایلچی بیگ رهبر "جبهه خلق اذربایجان" رئیس جمهور شد و در ارمنستان لئون تِر-پتروسیان، رهبر "جنبش ملی ارمنستان"؛ جنگ دیگر گریزناپذیر شده بود.

آنچه که پس از آن رخ داد، نمایشنامه غم انگیزی بود که نویسندگانش نژادپرستان ارمنی و آذری، و بازیگرانش مردم بیگناه و بی پناه هر دو ملت بودند. اگرچه از همان آغاز درگیریها هر کس گناه آغاز جنگ را بر گردن آندیگری می انداخت و خود را قربانی و دشمنش را دژخیم می نامید، راستی را این است که جنگجویان و سربازان ارمنی و آذری، در کشتار بیگناهان و تبه کاری هیچ چیزی از یکدیگر کم نداشتند. اگرنژادپرستان آذری سومقائیت را در کارنامه خود داشتند، نژادپرستان ارمنی نیز در خوجالی و آغدام روی آنان را سپید کردند. هردو سوی این درگیری فیلمها و عکسهای فراوانی از دژخوئی ها و ددمنشیهای سوی دیگر در دست دارند و از بیگناهی خود، تنها بیخردان می توانند سخنانی این چنینی را باور کنند، در جنگی که نژادپرستان هیزم کشانش باشند، تنها مردمند که بی گناهند و قربانی.

به داستان سرائیهای قبیله گرایان بازگردیم. ابوالفضل ایلچی بیگ دستمزد پشتیبانیهای نیروهای فاشیست ترکیه را با برگزیدن "اسکندر مجیداوغلو حمیداُف" (رهبر شاخه آذربایجانی سازمان گرگهای خاکستری و دوست نزدیک "آلپ ارسلان تورکش"، بنیانگزار این سازمان در ترکیه) به وزارت کلیدی داخله، داد. در باره روسیه، باید گفت که بر زبان آوردن سخنانی چون: «اگر تا اکتبر امسال یک ارمنی در باکو مانده باشد، ما او را در میدان شهر بدار خواهیم آویخت» و همچنین کینه ژرف ایلچی بیگ از روسها (که خود را پیشتر از آن نیز نشان داده و او را بسال 1975 بزندان افکنده بود) و بدتر از همه نزدیکی بی پروا و آشکارای او به نیروهای فاشیستی ترکیه، و بویژه پافشاری بر بیرون راندن هرچه زودتر نیروهای روسی از آذربایجان، روسیه زخمی از فروپاشی امپراتوری سرخ را که اکنون از گسترش ناسیونالیسم ترک نیز می ترسید، به دشمنی با آذربایجان کشانید. در باره ایران ولی داستان چیز دیگری بود: ایلچی بیگ که از سویی دل به سخنان درون تُهی تندروهای ترکیه (که گروهی از آنان مانند حزب جنبش ملی آلپ ارسلان در خود ترکیه نیز ممنوع شده بودند) خوش می داشت و از دیگر سو گمان می کرد ایران نیز دیر یازود به سرنوشت شوروی دچار خواهد شد، هیچ تلاشی در پنهان کردن گرایشهای ایران ستیزانه خود نمی کرد. برای نمونه او در گفتگویی با خ. بهادر در دوازدهم سپتامبر 1991 که در روزنامه آزادلیق چاپ شد باز شدن مرز میان ایران و آذربایجان را گامی درست در راستای پایان دادن به "حسرتی" نامید، که شمال و جنوب آذربایجان 174 سال است در آن می سوزند. او همچنین پیشگوئی کرد که ایران تا سال 1998 از هم خواهد پاشید (ایلچی بیگ در سال 1998، دو سال پیش از مرگش در ترکیه، به ایرانیان چهار سال دیگر نیز بخشید و سال 2002 را سال فروپاشی میهنمان نامید!). برای آنکه نشان دهم ایلچی بیگ در ایران ستیزی خود تا بکجاها پیشرفته بود، فرازهایی چند از سخنان او را در دهه پایانی زندگانیش در اینجا می آورم:

1993، گفتگو با روزنامه نگاران در آنکارا (پس از سرنگونی):
«هفتاد میلیون ترک ترکیه و چهل میلیون ترک آذری باید به هم بپیوندند و کشوری یکسدو ده میلیونی برپا کنند و به جهانیان بگویند که بدون بازی دادن این کشور، هیچکاری در این منطقه شدنی نیست».

1994، سخنرانی برای مردم اردوباد:
«ما بخش نخست جنبش آزادی خود را پشت سر گذاشته و بخش دوم آنرا آغاز کرده ایم. در آینده نزدیک دخالت روسیه در آذربایجان از این نیز کمتر خواهد شد و جوانان از بند امپریالیسم روس رهاشده آذربایجان، برجای نخواهند نشست و همه تلاش خود را در جنوب آذربایجان بکار خواهند زد. آن زمان ایران با یک مشت تبریز تارومار خواهد شد. چرا که ایران امپریالیسم شوروی نیست و یارای ایستادگی در برابر بیش از سی میلیون تورک را در آذربایجان جنوبی نخواهد داشت ...»

1996، گفتگو با روزنامه "موخالیفت"، سی ام مارس:
«... دشمنی (ایرانیان) دنباله خواهد داشت. جبهه خلق آذربایجان تشکیلاتی است که در راه آزادی و استقلال آذربایجان جنوبی مبارزه می کند. ... دوم اینکه من خود را هم تبریزی و هم باکوئی می دانم، هم گنجه ای و هم شماخی و هم قزوینی، میهن من آذربایجان یکپارچه است ... پس از آزادی آذربایجان جنوبی، قره باغ را نیز آزاد خواهیم کرد».

همانجا:
«این میهن یکی شدنی است و اگرچه امروز بدست فارسها و روسها افتاده است، این میهن از آن منست و آنرا بزور هم که شده از دست آنان بدرخواهم آورد».

باز هم همانجا:
«ر. قلی اُف یکبار گفته بود، گویا من گفته ام [پرچم آذربایجان را در تبریز برخواهم افراشت]. من چنین نگفته ام که آنرا خود برخواهم افراشت. من گفته ام این پرچم در تبریز برافراشته خواهد شد. آنرا یک مرندی، تبریزی، گنجه ای و برده ای هم می تواند برافرازد. من چنین کسی را در آغوش خواهم فشرد و او برادر من خواهد شد. ولی اگر آن پرچم را من خود برافرازم، بزرگترین خوشبختی و شرف من خواهد بود».

1998، گردهمائی (قورولتای) جبهه خلق، یازدهم مارس:
«شکستهای ما در نبردمان با ارمنیان در دهه های ۸۰ و ۹۰ ریشه در دوپاره شدن آذربایجان داشته است. البته آزادی جنوب تنها در راستای رودررویی با ارمنی ها نیست.این پُرسمان سرنوشت ما به نام یک ملت است. یکپارچگی و همبستگی، حق ملت ماست. این حقی است که خدا آن را بما داده است. این یک رویا، یک آرزو و یک آرمان است که از هستی ملی مان برمی خیزد. ... این پاسخ ماست به کسانی که می گویند:[ما نتوانستیم قره باغ را باز پس بگیریم اما شما سخن از برافراشتن پرچممان بر فراز تبریز می زنید؟]: ما اگر می خواهیم قره باغ را آزاد کنیم، می بایست نخست تبریز را آزاد کنیم. برای نجات قره باغ، نخجوان، زنگیلان، کلب اجار، قبادلی، آغدام، فیضولی و جبرالی، ما می بایست تبریز را رهائی بخشیم».

ایران، چه با جمهوری اسلامی و چه با یک رژیم دموکرات و مدرن، باید با چنین کسی چه می کرد؟ آیا قبیله گرایان برآنند که براستی رهبران ایران باید دست دوستی بسوی کسی دراز می کردند که سودای جدائی بخشی از خاک کشورشان را در سر می پرورد و هیچ تلاشی نیز برای پرده پوشی آماجهایش نمی کرد؟ آیا آنان باید با فرستادن سازوبرگ جنگی به یاری ارتشی می شتافتند که میخواست پس از رهائی از درگیری قره باغ از ارس بگذرد و پرچم جمهوری آذربایجان را در تبریز برافرازد؟
در کنار چنین سخنان ایران ستیزانه ای، ارتش آذربایجان سنگر به سنگر قره باغ را به نیروهای ارمنی، که ساز و برگشان از روسیه می آمد، وامی گذاشت. پایورزی ایلچی بیگ و پیرامونیان او مانند حمیداُف بر کیستی "ترکی-اوغوزی" ملت آذربایجان و اندیشه های پان ترکیستی، بازتاب خوبی در میان سربازان لزگی و کرد و تالشی و آوار نداشت. این چنین شد که آذریها خود بر رهبر بی خردشان، که در میانه جنگی سخت و نابرابر هر آنکه را که می شد به دشمنی فراخوانده بود، برشوریدند. در تالش علی اکرم همت اُف جمهوری خودگردان تالش را برپا کرد و در گنجه نیز سرهنگ صورت حسین اُف بر ایلچی بیگ شورید و دست به کودتا زد، ایلچی بیگ در میانه جنگی که امیدی به پیروزی در آن نبود، اکنون میان گازانبر دو دشمن درونی نیز به بند افتاده بود. سرنگونی دولت او در ژوئن 1993 را باید گونه ای رهائی، هم برای او و هم برای ملت آذربایجان بشمار آورد. یکسال پس از آن و در ماه اکتبر جنگ قره باغ پایان یافت، ارمنستان بیش از یک چهارم خاک آذربایجان را در دست خود نگاه داشت، آوارگان آذری به سوی باکو و دیگر شهرها سرازیر شدند و قره باغ خود را یک کشور مستقل خواند.

جنگ قره باغ، زائیده گسترش اندیشه های نژادپرستانه در هردو کشور همسایه آن بود، نه رهبران ارمنی و نه رهبران آذری نمی توانند خود را بیگناه بدانند. اما تا آنجا که به ما ایرانیان باز می گردد، راهکار درست یک کشور همسایه در میانه چنین درگیریهایی "بی یکسویگی کُنش گرانه" است، یعنی بکار بردن همه تلاش برای کاستن از رنج و درد مردمانی که ناخواسته در میانه میدان و در تیررس جنگ افروزان جای گرفته اند، و خاموش کردن آتش جنگ. چشمداشت چنین راهکاری از جمهوری اسلامی البته که بیهوده است، اما از آن بیهوده تر و بیخردانه تر، چشمداشت یاری رساندن به کسی است که آشکار و بی پرده ایران را دشمن خود می داند و آرزوی فروپاشی آن را در سر می پرورد.

آنچه که جمهوری اسلامی را به پشتیبانی ارمنیان مسیحی در برابر آذریهای شیعه کشانید، سیاست بود. همان سیاستی که الهام علیف را وا میدارد تلاشگران گاموح را به ایران بازبفرستد، و همان سیاستی که شاه اسماعیل صفوی را وا می دارد در برابر سلطان عثمانی (که هم ترک است و هم مسلمان) دست یاری بسوی کارل پنجم امپراتور آلمان دراز کند. در این میان ولی هیچ کس رهبری بی خرد تر از ایلچی بیگ ندیده است، و رهروانی بی خرد تر از قبیله گرایان، که می پندارند اگر جمهوری اسلامی در پاسخ به این همه دشمنی آشکار و نهان ایلچی بیگ و جبهه خلق با ایران، گوشه چشمی به ارمنستان نمایاند، از سر "تُرک ستیزی" و "آریاگرایی" آن بوده است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

زبان مادری و کیستی ملی - دوازده


12. و چند سخن دیگر ...

«اصفهانی به سفر حج شد. در سوق مدینه اعرابی بدو رسید و سخنی چند با او گفت. اصفهانی روی تُرُش کرد که: دور شو ای زن به مُزد! پرسیدند چه شنیدی که او را چُنین سَقَط گفتی. گفت خدای را که من از سخن او کلامی اندرنیافتم، ولی تا که اگر در کلامش ناسزایی نهفته باشد، من نیز محض احتیاط زنش را دشنام گفته باشم!»

پیش از دنبال گرفتن سخن، برآنم که پاره ای پرسشها را در این میانه راه پاسخ دهم. هم میهنان بسیاری تا کنون – گاه به نفرین و گاه به آفرین – در باره این جستار نگر خود و همچنین پرسشهایشان را نگاشته اند و با گوشزد کردن کاستیها و نارسائیهای این نوشتار، مرا وامدار مهر بی پایانشان نموده اند. چند تنی نیز به پاسخگوئی برآمده و این نوشتارها را به سنجش گرفته اند. اگرچه من همیشه گوشی شنوا برای خرده گیریهای خردمندانه و سنجیده داشته ام، گاه از اینکه چگونه می توان سخنی به این آشکاری را بنادرست خواند و بیراه دریافت، در شگفت می شوم و داستان بالا را راست می پندارم که گویا کسانی "از بهر خدا از این سخنان کلامی درنیافته اند و محض احتیاط زبان به ناسزا گشاده اند"! پرداختن به این پاسخها را سود و هوده ای نیست، ولی تا که نمونه ای آورده باشم، هم میهنی بنام دکتر گلمراد مرادی می نویسد:
«یکی دیگر از هم فکران آقای همایون بنام مزدک بامدادان، اخیرا در مقاله ای زیر عنوان: "ملت سازی، ملت چیست؟ زبان مادری و کیستی ملی"، اصلا واژه ملت را مترادف با ناسیون (نیشن) اروپائی نمی داند و با بازی با واژه ها و ساده نگاری، کوشش می کند ملت را برابر با مدهب جا بیاندازد!»
جان سخن این "همفکر آقای داریوش همایون" که من باشم، این بوده است که "ملت" در زبان پارسی تا یکسدو پنجاه سال پیش برابر با "دین" بود و تنها از آغاز دهه های روشنگری به اینسو است که این واژه بجای "ناسیون" فرنگی بکار می رود، و امروز هم بکار می رود، و دیگر بجای "دین" و "مذهب" بکار نمی رود، آیا کسی که مرا بدلخواه خود "همفکر آقای همایون" می کند، تنها بدنبال آنست که "بد بفهمد" و بر این "بدفهمی" خود پای بفشارد؟

از آوردن نمونه های دیگر می گذرم تا جای برای پاسخ به چند پرسش فراخ شود. یکی از واژه هائی که بسیار بگومگو برانگیخته است، واژه "قبیله گرا" است. من در دو بخش این جستار ("قبیله گرا کیست؟" و "آن قبیله دیگر") سخنم را در اینباره آشکار و سرراست و بی پرده باز گفته ام و کوتاه سخن نیز در اینجا می آورم که قبیله گرائی گونه ای از نگرش به جهان پیرامون است. کسی که کیستی خود را در خاک و خون و نیاکان و سرزمین می جوید، یک قبیله گرا است، و آنکه کیستی اش را در فرهنگ و آئین و اندیشه و منش می جوید، شهروند است. برای نمونه آنکه می خواهد با ساختن شعری سست نشان دهد که نظامی گنجوی "پدر در پدر ترک" بوده است، یک قبیله گرا است، چرا که بر این باور است، کیستی آدمی را زبان و نژاد پدرانش می سازد، ولی آنکه برای یافتن کیستی نظامی زبان گفتاری، گرایش ملی و بیش و پیش از هر چیز "سپهر اندیشه گی" او را می کاود و مِهر بیکرانه او را به ایران و گذشته تاریخی آن و بویژه میتختها و پهلوانان افسانه ای آن می بیند، به کیستی او از نگرگاه یک شهروند نگریسته است. کسی که در سده بیست و یکم، که می توان به همه جای این جهان فراخ رفت و پاسخ بسیاری از پرسشها را بی میانجی گرفت، هنوز سوگند می خورد که سروده سعدی بر سردر سازمان ملل نشسته است و یا سخن از نامه نگاری عمر و یزدگرد سوم و پندنامه های کوروش و داریوش می راند نیز، به همان اندازه قبیله گرا است.
یک نمونه دم دست قبیله گرائی ولی نوشته های هم میهنی بنام دکتر قابوسی است. من در بخش پیشین این نوشتار برای آنکه بی نمونه سخن نگفته باشم، فرازی از نوشته ایشان در باره زبان پارسی آورده بودم. دکتر قابوسی اینک در زیر آن نوشتار سخنانی نوشته است که اگرچه خود پاسخ خویش است و از پاسخ من بی نیاز، ولی بهانه نیکوئی است برای واکاویدن اندیشه قبیله گرا. دکتر قابوسی می نویسد:
«در سراسر مقاله من که ایشان ذکر مرجع کرده‌اند من در هیچ جا از "زبان برتر" ننوشته‌ام. اولا این خیانت در امانت است که به نادرست از مقاله‌ای نقل شود و ثانیا نامعقول است که بر اساس چنین جعلی از مقاله‌ای انتقاد شود» من نمی دانم دکتر قابوسی خوانندگان نوشته های خود را چند ساله می پندارد و آیا می تواند گمان کند که دیگران را نیز در این جهان بهره ای از هوش و خرد هست یا نه؟ نخستین درسی که هر کسی در کلاس "رِتوریک" یا آئین سخنوری می آموزد، همانا "گفتن و نگفتن" است. شاید دکتر قابوسی نیز این زبانزد آلمانی را شنیده باشد، که می گوید: «سخنت را آنگونه بر زبان بیاور، که کسی نتواند از آن ریسمانی برای آویختنت بریسد!» (1) دکتر قابوسی درست می گوید، در هیچ کجای نوشته او سخنی از زبان برتر و پست تر نیست. ولی اگر کسی در نوشته خود یکبار "دو دوتا" را نوشته باشد، نیازی به این نیست که خوانند بدنبال "چهار" بگردد. سرتاسر نوشته ایشان پر است از خوار شماری زبان پارسی و فرهنگ درخشان پیش از اسلام (که دکتر قابوسی آنرا "عاریتی" می خواند) و در همان فرازی که آوردم سراسری بودن این زبان را ریشه همه واپس ماندگیهای ما ایرانیان می داند، که مرا نه زمان و نه انگیزه پاسخگوئی به این سخنان هست. گفتنی است که این شگرد ویژه دکتر قابوسی نیست و همه سیاستمداران دست راستی آلمان (برای نمونه ادموند اشتویبِر) که گناه بیکاری، بزهکاری، تن فروشی و اعتیاد را بگردن "خارجیان" می اندازند، هیچگاه آشکار و بی پرده خود را "خارجی ستیز" نمی نامند و سخن از "برتری آلمانی بر خارجی" بیرون راندن ترکها و یوگسلاوها و ... نمی رانند. راستی دکتر قابوسی خوانندگان نوشته های خود را چند ساله می پندارد؟

ایشان باز هم می نویسد:
«از مقاله من نقل کرده‌اند که من به "دو زبان برتر ياد شده در اين نوشته – ترکی و عربی - " معتقدم. که باز جعل حقیقت و غلط اندر غلط است» گویا برخی اندریافتها نیز در جهان پسامدرن توان بندبازی یافته اند. ما در ایران سه زبان گسترده بیشتر نداشته ایم؛ پارسی، عربی و ترکی. اگر پارسی آنگونه که دکتر قابوسی میگوید "نارسا" و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما است و زبانی است که «جز خیل شعر و مطایبات گلی به سر فرهنگ ایران نزده است بلکه با تشدید توهم و احساسات و سنت بجای عقل و منطق مارا به این روز انداخته»، دو راه بیشتر در پیش روی ما نمی ماند، یا آن دو زبان دیگر نیز به همین اندازه نارسا و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما هستند، که اگر چنین باشد دیگر اینهمه دشنامگونی به زبان پارسی و فرهنگ ایرانی برای چیست؟ ولی اگر چنین نباشد و پارسی در همسنجی با عربی و ترکی (که می توانستند و یا می بایست جایگزین پارسی می شدند که ما اینچنین بدبخت و واپسمانده و شعرزده و بیعقل و بی منطق نمانیم!) از این ویژگیهای مهرآمیز دکتر قابوسی برخوردار شده باشد، پس ما باز هم می توانیم "دو دوتا"ی آمده در نوشته ایشان را بخوانیم و خود به پاسخ آن که "چهار" باشد، برسیم، که پارسی از آن دو زبان دیگر "پست تر" است، حتا اگر دکتر قابوسی این واژه را بکار نبرده باشد.
و دیگر اینکه:
«سابقه من در علوم دقیقه در آن حد است که نه تنها به آنچه که ایشان بنادرست نفل کرده اند معتقد نیستم بلکه به ذهنیاتی هم که ایشان می پرستند اعتقادی ندارم تا از طریق آنان قابل انتقاد باشم». خودشیفتگی نهفته در این گزاره شگفت آور است (2). شاید دکتر قابوسی اینرا نداند، ولی"سابقه در علوم دقیقه" را به رُخ ایرانیان برون مرز کشیدن، مانند آن است که کسی در واتیکان بر خود ببالد که کشیش است. اگر دیگر نویسندگان مانند ایشان تیتر دانشگاهی خود را پیش از نامشان نمی آورند، نه از آنرو است که آنان نان از باربَری و خیابان شوئی و گِل لگدکردن می خورند و "سابقه در علوم دقیقه" ندارند، بلکه از آنرو که اگر کسی در باره موسیقی می نویسد، دکترای زمین شناسی او نه بر ارزش نوشته اش می افزاید و نه از آن می کاهد، پس آوردنش بیهوده است. و خود این "سابقه در علوم دقیقه" نیز زرهی پولادین نیست که آدمی را از گزند اندیشه های انسان ستیزانه و قبیله گرایانه بدور دارد. دکتر قابوسی ما بی گمان نام فردیناند زاوئر بروخ را شنیده است و می داند که "سابقه او در علوم دقیقه" تا به کجاها بود، ولی همین پدیده شگفت جهان پزشکی، اگرچه از همان آغاز بروی کار آمدن نازیها با آنان سر سازگاری نداشت، به "شورای پژوهشی رایش" (3) پیوست که پژوهشهای اس اس بروی زندانیان اردوگاهها نیز بخشی از کارهای آن بود. زاوئربروخ بسال 1942 به درجه "دکترژنرال" ارتش آلمان دست یافت و در همان سال فرمان به آزمایش گاز خردل بروی زندانیان اردوگاهها داد، تازه این کسی بود که نه تنها "سابقه در علوم دقیقه" داشت، که بارها و بارها با رژیم نازی درگیر هم شده بود و حتا یکبار برای پناه دادن به هموندان "انجمن چهارشنبه" که گروهی از آنان در ترور-کودتای بیستم ژوئیه هزارو نهصد و چهل و چهار دست داشتند، کارش به بازداشت و بازجوئی کشید.

می خواهم بگویم که تنها با آوردن واژگاه فرنگی و یاری جستن از نامهای بزرگ، نمی توان بر اندیشه ای گذشته گرا و کهنه مانده، رنگ نوئی و شادابی زد. دوچرخه همیشه دوچرخه خواهد ماند؛ ابزار رفت و آمدی با دو چرخ و بدون موتور، اگر در نوشته هایمان این ابزار را "بایسیکل" بخوانیم، "چیستی" آن دگرگون نخواهد شد، نه دارای موتور خواهد شد و نه شمار چرخهایش فزونی خواهد گرفت، همانگونه که قبیله گرا نیز اگر هزاران واژه مدرن و آکادمیک بکار بَرد و کت وشلوار و کراوات بپوشد، باز هم شهروند نخواهد شد و کراوات اگر دمی بکناری بخزد، استخوان پدرانش را خواهی دید که برای دور کردن زخم چشم و کور کردن چشم شور، به گردنش آویخته است.

قبیله گرایان، پارسی را افزاری برای سرکوب زبانی خود می دانند. گیرم که چنین باشد (که نیست) و این سخن را جای بگومگو نباشد (که هست)، ولی آیا خردمندانه خواهد بود، که تبر برداریم و همه درختان را از ریشه بیفکنیم و جنگل را نابود کنیم، اگر که کسی از چوب درختی چماقی بسازد و آنرا بر سر ما بکوبد؟ یا اینکه باید همه توان خود را برای نابودی اندیشه ای بکار بیندازیم که چماقدار می پرورد؟ تا هنگامی که کسانی "زبان" بخشی از مردم یک کشور را ریشه واپسماندگی آن می دانند، کسانی نیز پیدا خواهند شد که کمر نه با نابودی آن زبان، که به کشتار گویندگانش خواهند بست.

پایان سخن نیز اینکه من این بگومگو را دست کم از سوی خود پایان یافته می دانم، چرا که اگر بنا بود به انگاشتهای اینچنینی پاسخ داده شود، به ناصر پورپیرار با انبوه "نظریات انقلابی اش" باید بسیار پیشتر از دکتر قابوسی می پرداختم. من خود را نه خردمندتر و نه باهوشتر و نه داناتر از دکتر قابوسی می دانم و از همین رو نه می خواهم و نه می توانم به ایشان "توصیه ای" بکنم، از آنگونه او کرده است، ولی برایش نخست آرزوی اندکی "دلیری" می کنم، تا سخن خود را فاش بگوید در پشت نام بزرگان پنهان نشود، و سپس آرزوی اندکی "دادگری"، همین و نه بیش! (4)

واژه دیگری که پرخاش گروهی از خوانندگان را برانگیخته است، "قوم" است. هم میهن ارجمندی نوشته است: «شما با قوم نامیدن ملت آذربایجان با جمعیت نزدیک به یک چهارم جمعیت ایران به این ملت بزرگ توهین می کنید و آنرا تحقیر می کنید، پس نباید انتظار داشته باشید که کسی حرفهای دیگر شما را هم باور کند» من واژه های ملت و قوم را در برابر "ناسیون" و "اِتنوس" بکار می برم. پیشتر در نوشته هایم در برابر اِتنوس "خلق" را بکار می بردم که یکی از خوانندگان گرامی با گوشزدی درست و بخردانه برایم نوشت که "خلق" درونمایه ای دینی دارد (خلق/خالق/مخلوق) و واژه قوم درستتر است. من هنوز هم آماده یادگیری هستم و اگر کسی بجای قوم واژه درستتر و بجاتری را پیشنهاد کند، وامدار راهنمائی اش خواهم بود و دستش را بگرمی خواهم فشرد. ولی این سخن را نباید فراموش کرد که بزرگی و کوچکی گروههای انسانی به قوم یا ملت بودن آنها نیست، مگر آنکه برداشتمان از ملت همان برداشت مردم روزگار کریمخان زند و نادرشاه افشار باشد. ملت در جهان پیشرفته امروزی تنها و تنها در پیوند با دولت است که نمود پیدا می کند و اگر از ملت ایران سخن می گوئیم، سخن از گروههای گوناگون، ولی همبسته انسانی است که یکسد و یک سال پیش برای زیستن در سرزمینی یکپارچه، با دولتی یگانه همپیمان شدند و آنچه را که هزاران سال پیشینه تاریخی داشت، بروی کاغذ آوردند و نامش را قانون اساسی (بخوان پیمان ملی) نهادند. اینکه این رویداد تابکجایش درست یا نادرست بود و چه راهها و چه بیراهه هایی در آن نهفته بودند، سخن این جستار نیست، ولی همانگونه که نمیتوان هرکدام از استانهای ایران را "کشور" خواند (اگرچه قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه آرزویی جز این ندارند!)، تک تک قومهای سازنده ملت ایران را نیز نمی توان "ملت" خواند، و همانگونه که نمی توان به شهرها با نگاه به بزرگی و کوچکی شان "استان" گفت. من برآنم که ما در ایران یک ملت داریم و پدران و مادرانمان یکسد سال پیش خونها دادند تا همین واژه "ملت ایران" جا بیفتد و یکپارچگی سرزمینی و همبستگی ملی پابرجای بماند.
واگر نه اگر سخن قبیله گرایان را بپذیریم و ایران را آنگونه که آنان می خواهند و آرزو می کنند کشوری "کثیرالمله" بدانیم، آنگاه باید به این پرسش پاسخ دهیم که اگر بخواهیم از همه مردمی که در ایران زندگی می کنند، یکجا سخن بگویم، چه بایدمان گفت؟ ملل ایران؟! آنگاه برای نمونه نام تیم فوتبال این کشور را چه خواهیم نامید؟ "تیم ملل ایران"؟ و اگر پرچم این کشور درجایی برافراشته شود و سرود آن نواخته شود، خواهیم گفت: «سپس پرچم [های] ملل ایران برافراشته و سرود [های] ملل آن خوانده شد»؟ آیا این کشور با این همه "ملت"هایش که به پاس رنجهای شبانه روزی قبیله گرایان شش تای آنها تا کنون یافته و شناخته شده اند و اگر روش "ملت یابی" و "ملت سازی" آنها را پی بگیریم و تعریفشان از ملت را بپذیریم، ده ها ملت دیگر نیز به آنها افزوده خواهند شد، پرچمی و سرودی یگانه نیز خواهد داشت، یا که برای نمونه در میدانهای ورزشی ده، پانزده پرچم گوناگون، و یا پرچمی به درازای بیست و پنج متر و پهنای پانزده متر، که از به هم دوختن پرچمهای "ملل" ایران پدید آمده است، برافراشته خواهد شد؟ آیا سرود "ملل" به شمار ملتهای ایران و به زبانهای همه آنها خوانده خواهد شد و نواختنش به اندازه یک نیمه بازی فوتبال بدارازا خواهد انجامید، یا آنکه قبیله گرایان مارا آسوده خواهند کرد و این سرود را برای از میان بردن شوینیسم به زبان انگلیسی خواهند خواند، به زبانی که برخی از آنان بجای زبان میانجی پیشنهادش می کنند؟ افسوس که دنبال کردن این شوخی تلخ پیش از آنکه خنده بیفزاید، گریه برمی انگیزد.

و بخشی از خوانندگان نیز به شیوه نگارش این جستار پرداخته اند. یک نمونه از این دست نامه پرمهر خواننده ایست که مرا یه "ساده نگاری" فراخوانده است و بدرستی گفته است که سخن هر چه ساده تر نگاشته شود، دریافتش نیز آسانتر خواهد بود. من با بکار گرفتن این گونه از نگارش بدنبال سره نویسی از آنگونه که افتد و دانی نیستم و همیشه نیز از بکار بردن واژه هایی که خواننده برای دریافتشان نیازمند واژه نامه باشد در اندازه توان پرهیز کرده ام و بهیچ روی نیز بر این باور نیستم که باید همه واژگان بیگانه را از پارسی زدود، چرا که واژه اگر در دل یک زبان خانه کرد و به گویشوران آن توان همسخنی داد، دیگر "بیگانه" نیست، مگر می توان بدون واژه زیبائی چون "عشق" بفارسی سخن گفت؟ آماج من از بکارگیری این گونه نگارش دو چیز است؛ نخست آنکه آئین نگارش هر کسی باید با سپهر اندیشگی او همخوان و هماهنگ باشد، پس مزدک بامدادانی که «در تحریر مقالات و تقریر مراسلاتش اَشَدّ جِدّ و اعظم هَمِّ خود را به مَنصه استفاده برساند تا مکتوباتش فصیح و بلیغ و مستند و مستدرک باشد و مکنوناتش به زیب لغات و مصطلحات لسان عربی و فارسی مُزَیَّن، و در هر مقوله مستمع را فی حیط مطلب از اشهر اقوال مستفیض کند و به اقوال قلیل الاشتهار ارجاع ندهد» دیگر مزدک بامدادان نیست و شاید بتواند با اندکی تلاش بیشتر میرزا علی اکبرخان مستوفی بشود! دیگر آنکه باید هر کسی شیوه نگارش و گنجینه واژگان خود را داشته باشد تا نوشته ها از یکنواختی شیوه نگارش بیرون بیایند و همگان بتوانند از نوشته های یکدیگر هم واژه ای تازه و هم کاربردی تازه برای واژه های کهنتر بیاموزند. پس اگر من "نیاز" را بجای "احتیاج" و درخواست" را بجای "مطالبه" و "نِگر" را بجای "نظر" بکار می برم، چیزی بر گنجینه واژگانی زبان پارسی نیفزوده ام.

سر آن نداشتم که سخنی در میانه راه را چنین دراز کنم، ولی پرسشهایی بودند که پاسخشان همراهی با دنباله سخن را آسانتر می نمود، اکنون می توان به دو گفتمان دیگر قبیله گرایان پرداخت که همانندی آنان را با دینفروشان نیز بخوبی نشان می دهد، به "فلسطین" و "عاشورا"ی نژادپرستان جدائی خواه، به "قره باغ" و به "21 آذر"!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. !Sprich Dich so aus, dass man Dir daraus keinen Strick drehen kann
2. بیست سال و اندی پیش، به گمانم در "هفت صدا، ترجمه نازی عظیما" داستان زیر را در باره خودشیفتگی خواندم؛ پس از پیروزی انقلاب کوبا در نشستی که همه فرماندهان ارتش انقلاب بودند، فیدل کاسترو برای برگزیدن وزیر اقتصاد پرسید: «رفقا! در میان شما چه کسی اکونومیست است؟» چه گوارا دست بلند کرد و پاسخ داد: «من! رفیق فیدل!» کاسترو با نگاهی سرزنش بار از او پرسید: «مگر تو پزشک نیستی؟ ما بدنبال اکونومیست می گردیم!» چه، شرمنده از سخنش گفت: «اکونومیست؟ من گمان کردم پرسیدی کمونیست!» این خودشیفتگی چه گوارا بود که او را واداشت در نشستی که نزدیک به همه باشندگانش کمونیست بودند و سالها برای این آرمان جنگیده بودند، بناگاه بر کمونیست بودن خود ببالد!
3. Reichsforschungsrat
4. هم میهن جوانی بنام علی دوستزاده که به گفته خود بیرون از ایران بزرگ شده است و انگلیسی زبان نخست او است، به هر سه نوشته دکتر قابوسی پاسخ داده است که تارنمای اخبار روز، نخستین پاسخ را چاپ کرده است. پاسخ دوم را در نشانی زیر می توان دید، که با انبوهی از سند و مدرک و در نوشته ای بلند "سابقه علوم دقیقه" دکتر قابوسی را به چالش گرفته است.
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=24669