۱۳۸۵ مهر ۲۷, پنجشنبه

نامه به بابک:
یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم


بابک نازنین!

پائیز کم کَمَک می رسد و "اکتبر زرین" در سرزمین ژرمنها غوغایی از رنگ و روشنائی برپا کرده است. آفتاب که راه خانه اش را پیش می گیرد، در آن دمی که روز فرو افتاده و شب هنوز فرانیامده، دلتنگی شگفتی جان آدمی را پر می کند. امسال پائیز این سرزمین همیشه بارانی، به گونه ای شگفت آور پائیزهای تهران را می ماند. آدمی، بویژه اگر که چون من سرگشته باشد و دلی در اینجای دور و دلی در آنجای نزدیک داشته باشد، از احساسی آشنا ولی نامیده ناشدنی پر می شود، که نه غم است، نه افسردگی، نه اندوه و نه نا امیدی، شاید همانی باشد که فرنگیان آنرا ملانکولی می نامند. دوست گرامی، پائیز شگفتی است، خزانِ امسالِ سرزمین ژرمنها ...

نامه ات را چند روزی با خود به این سو و آنسو بردم و بارها خواندم. آنچه که در باره ریشه های رویکرد دوگانه مردم به دو راهپیمائی گوناگون نوشته ای، اگر چه پذیرفتنی است و "چرائی" آنرا تا اندازه ای پاسخ می گوید، ولی همه داستان نیست. بگذار پیش از هر چیزی بگویم که من در این خواند و نوشتمان بدنبال افشاندن تخم ناامیدی بر زمین اندیشه و تلاش نیستم. بارها برایت این سخن برادرم را نوشته ام که پس از رهائی از چنگال شکنجه گرانش برایم نوشته بود: «نسل ما محکوم به این است که هیچگاه ناامید نشود». می خواهم بگویم، اگر که دردهای سرزمینمان را و بیماریهائی را که بدان دچار است درست نشناسیم، پزشکی خواهیم بود که بجای درمان بیمار، به مرگ او شتاب می بخشد. در نامه نخستم هم نوشته بودم که باید این کوه ستُرگ دشواریها را بخوبی ببینیم و بشناسیم، تا درازی نابیوسان راه ما را از پای نیندازد. ولی بیشتر از آن نگران آنم که پیروزی های چشمگیر تنی چند از زنان سرزمینمان ما را بفریبد و چشمانمان را بر راستیِ آنچه که هست بربندد. در این که زنان ایرانی به نیروی بی پایان زایندگیِ اندیشه پای بر چکاد بلندترین کوهها نهاده اند، جای هیچ گمان و دودلی نیست. ولی من برآنم که سرگذشت این زنان و دستآوردهایشان، از چهره ای جهانی چون شیرین عبادی گرفته تا آن بانوی خودساخته ای که در میان انبوهی از زنجیرهائی که دین و آئین و فرهنگ و خوی مردمان سرزمین ما برایش بافته اند، ناشناس و بی آنکه کسی برایش هورا بکشد، راه خود را می رود و یا استاد دانشگاه است و یا شهردار و یا رئیس شورای شهر و یا پژوهشگر هسته ای و یا .... تنها و تنها آذرخشهای پرفروغی هستند در دل این شب تیره، که بر سر ایرانزمین، و بویژه بر سر زنان آن چتر گسترده است. (رؤیا طلوعی چند روز پیش در گفتگو با صدای امریکا بدرستی می گفت: نباید زنان شهرهای بزرگ و تهران را سنجه ای برای نگاه به همه ایران گرفت. باید اندکی از شهرهای بزرگ دور شوید، تا ببینید که اگر زنی چادر بر سر نکند، "نانجیب" شمارده می شود!) مباد که درخشش کوتاه و گاه بگاه این آذرخشها چشم ما را چُنان از روشنائی پر کند که تاریکی ژرف این شب تیره و تار را مَبینیم.
بابک گرامی! هراس من همه از این است!

داستان زنان ایران زمین از آن که نوشته ای و نوشته ایم بسیار اندوه بارتر است. بسیاری از تلاشگران جنبش زنان (و نه همه آنان) بدنبال آشتی دادن ارزشها اسلامی با اندریافتهای نوین فمینیستی هستند. شیرین عبادی، که من بسیار ارجش می نهم و در برابر تلاشهای انساندوستانه اش کمر به کرنش خم می کنم، می گوید که اسلام نه با دموکراسی ناسازگار است و نه با حقوق زنان. زنان ملی-مذهبی ما می خواهند از دل آیه های قرآن برابری مرد و زن را، یا آنچه را که خود می پندارند برابری زن و مرد است، بیرون بکشند. اینها را برای کوچک شماردن و بی ارزش کردن تلاشهای گاه پرهزینه این سروران ارجمند نمی گویم. می خواهم برایت سروده ای را بنویسم، تا سخنم را فاشتر و سرراستتر گفته باشم:

هان صبح هدی فرمود آغـــــــــاز تنفس
روشن همه عالم شد ز آفاق و ز انفس
دیگر ننشیند شیخ بر مســـــــــند تزویر
دیگر نشود مســـــــجد دکـــــان تقدس
ببریده شود رشته تحــــت الحنک از دم
نه شیخ بجــا ماند و نه زرق و نه تدلس
محکوم شود ظـــــلم به بازوی مساوات
معــــدوم شود جـــهل ز نـــیروی تقرس

این چامه را یک زن سروده است. این چامه را یک زن در ایران سروده است، ولی چشمان خواننده هنگامی از شگفتی گرد می شود که دریابد این چامه را یک زن در ایران و در یکسدوپنجاه سال پیش سروده است، فاطمه زرین تاج خانم برقانی، که تاریخ خونبار این سرزمین او را بنام "طاهره قرّه العین" می شناسد. زنی که هیچ زنجیر سرنوشت بافته ای را بر دست و پای خود برجای نگذاشت و اگر چه در چهاده سالگی به شویَش دادند، پس از چندی فرزندان را به شوهرش سپرد و خود به عراق عرب رفت و در آنجا به جایگاهی در دانش دینی و سخنوری دست یافت، که پس از مرگ سید کاظم رشتی از پس پرده شاگردان او را آموزش می داد، کاری که هم امروز نیز در قم و مشهد و نجف و کربلا نه تنها ناشدنی است، که در پندار نیز نمی گنجد.
این ولی همه داستان نبود، زرین تاج بسال 1227 (158 سال پیش!) در گردهمائی دشت بَدَشت نقاب از چهره و حجاب از سر برگرفت و در میان مردان و زنان بابی گفت:
«ای اصحاب! این روزگار ایّام فترت شمرده می شود. امروز تکالیف شرعی یکباره ساقط است و این صوم و صلاه کاری بیهوده است...... پس زحمت بیهوده بر خویش روا مدارید و در اموال یکدیگر شریک و سهیم باشید که در این امور شما را عِقاب و عذابی نخواهد بود»(1)

زرین تاج این همه را ولی از سر ماجراجویی و نادانی نمی کرد، او در همان روزگاری که زنان را از زندگی بهره ای نبود، جز آنکه در خانه کُلفَتی سخت کوش و در بستر همخوابه ای شوخ باشند، سرشار از خودشیفتگی بود. این خودشیفتگی ولی از سر خود بزرگ بینی و کوته نگری نبود، خودشیفتگی زرین تاج از سر خودشناسی بود و پیامد ناگزیر این اندریافت که در میان همه مردان نیز کسی در اندازه های او یافت نمی شد، این سروده شورانگیزش را بخوان تا ببینی که خودشیفتگی برخاسته از خودشناسی تا چه اندازه زیبا می تواند باشد:

اگر بـــــــــباد دهم زلـــف عنبرآســـــــا را
اســــــــیر خویـــش کـــنم آهوان صحرا را
و اگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم
به روز تــــــــیره نشــــانم تــــمام دنـــیا را
برای دیــــــــدن رویم ســـپهر هر دم صبح
بــــــرون برآورد آئـــــــــــینه مطـــــــلا را

این سروده ها نشانگر خودشناسی، نه! بسیار بیشتر از آن، نشانه "خودیافتگی" زن ایرانی در یکسدوپنجاه سال گذشته است. مرگ زرین تاج و شیوه ای که برای آن برگزیدند، از نگر امروزی گویای همه آن چیزی است که می خواهم بگویم، قره العین را مانند دیگر سران بابی به زخم خنجر و دشنه و گلوله نکشتند، او را خفه کردند، آری! دستمالی بدور گردنش انداختند و دستمالی در گلویش فرو کردند تا خفه شود، که کار چنین زنی با مرگ پایان نمی پذیرفت و باید "خفه می شد".

بابک گرامی!
این گذر کوتاه به زندگی یکی از برجسته ترین چهره های این سرزمین در سده های گذشته تنها برای این بود که گفته باشم داستان زنان قهرمان و ساختارشکن در سرزمین ما، داستان تازه ای نیست، این فرهنگ مردانه و پدرسالار ما است که درخشش این ستارگان را هیچگاه برنتافته و بر نمی تابد. ما در همان یکسدو پنجاه سال پیش "رستمه خانم" را داشتیم که از فرماندهان شورشیان بابی در زنجان بود و با تیراندازی و شمشیرزنی نیروهای دولتی را به ستوه آورده بود، آنیکی زینب پاشا بود که در تبریز آه از نهاد خودکامگان برآورده بود و گرانفروشانی که گندم را از مردم شهر دریغ می داشتند، از ترس او وچوبدستی چربش خواب نداشتند. و بی بی خانم نویسنده کتاب "معایب الرجال" را داشتیم و تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه را با کتاب "خاطرات"ش (2). اینان چهره های برجسته ای بودند که نه تنها خود براه می افتادند، که رهبری جنبش را نیز به گردن می گرفتند. ما در سال 1290 "انجمن مخدرات وطن" را داشتیم. در اینسال همسر آقا سید کاظم رشتی بانوان پیشرو و اندیشمندی مانند همسر یپرم خان را در خانه خود گرد آورد و پس از گفتگو در باره پریشانی کارها در ایران و روزگار آشفته زنان، شصت تن در آن انجمن دست یگانگی بهم دادند و همسوگند شدند که این روزگار پریشان را چاره ای اندیشه کنند، و اینچنین بود که نخستین انجمن زنان ایرانی (نودوپنج سال پیش!!!) پای به پهنه هستی نهاد. (3)

من نمی دانم آیا میرزاآقا خان اگر امروز از خواب گران برمی خواست، براستی آنگونه که تو نوشته ای زبان به ستایش زنان و مردان ایرانی می گشاد، که اگر چه روزگار قره العین را خود درنیافته بود، ولی بدلیل نزدیکی اش به بابیان و دامادی صبح ازل او را بخوبی می شناخت. کرمانی بروزگار خود سروده بود:

کنون ای مرا ملت هوشـــمند
چرائــــــید در چاه غفلت نژند
برآئید و بیـــنید کــــار شگفت
به آسان توانید گـــیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بـشر

به گمانم میرزاآقا خان بیش از هر چیزی از این در شگفت می شد که ما از پس یکسدوپنجاه سال هنوز اندر خم همان کوچه حقوق بشر مانده ایم و از این نِگَر نیم گامی هم فراتر از روزگار او نرفته ایم.

بگذار در همان روزگار بمانیم و اندکی هم از ميرزا فتعحلي آخوندزاده بخوانیم:
«... نه قانوني هست و نه نظامي و نه اختيار معيني. اگر کسي به کسي سيلي بزند، مظلوم نمي داند که به کدام اختيار رجوع نمايد. يکي نزد مجتهد مي دود و ديگري به خدمت شيخ الاسلام مي رود؛ يکي به امام جمعه شکايت مي برد و ديگري به داروغه رجوع مي کند؛ يکي به بيگلر بيگي عارض مي شود ديگري به در خانه شاهزاده تظلم مي نمايد. يک قانون معين و دستاويز هر کس موجود نيست تا بدانند وقتي که به کسي سيلي زده شد، به کدام اختيار بايد رجوع کرد: مقصر را بعضي جريمه مي کند، بعضي به چوبکاري مستحق مي داند، برخي عفو مي نمايد، اگر کسي مصدر جرمي باشد در بعضي جا حاکم از مجرم جريمه مي گيرد و در بعضي جا در سزاي همان جرم به حبسش مي نشاند، در بعضي جا از شغلش معزول مي کند. حتي نقل مي کنند که در پاره اي جا به واسطه وابستگي مقصر به اشخاص بزرگ و صاحب شأن اتفاق مي افتد که او را انعامي و خلعتي نيز داده باشند تا موجب رفع شرمساري از تقصيرش گردد...
در يک صفحه روزنامه طهران مي بيني که نوشته‏اند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيته [روزنامه] هاي خودشان مي نويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران مي خواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين [براي عبرت بينندگان] بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود...
طرز سياست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غريق بحر تحير مي کند. رسم سياست که در ميان طوايف وحشي و بربري معمول است، الان در ايران مشاهده مي شود. مي بيني آدمِ دو نيمه شده از دروازه هاي شهر آويزان گشته است؛ مي شنوي که امروز پنج دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بريده شده است...
» (4)
نمی خواهم بیشتر از این بیاورم، که مثنوی هفتاد من خواهد شد. اگر نگارش این نامه را امروزی کنی، کسی درنخواهد یافت که نویسنده از ایران قاجاری سخن می گوید، یا از ایران جمهوری اسلامی؟! بویژه اگر که این عکس را نیز بر این نوشته ها بیفزایی!

این ولی باز هم همه داستان نیست، روزنامه ها را نگاه می کنی، دود از سر و آه از نهادت بر می آید که خدا را! ما در کدام دوره از تاریخ زندگی می کنیم؟:
*مردى كه مدعی بود با امام زمان درارتباط است و سرمردم كلاه می‌گذاشت، در هتل لاله تهران دستگير شد! مجيد يك دفتر مشاوره با نام "راز" در سعادت آباد راه انداخته و با ادعای ارتباط با امام زمان برای بيماران دعا و داروهای گياهی می‌نوشته و مدعی بوده كه اين نسخه‌ها را از امام زمان گرفته است! (ایران)
*زائران حرم امام رضا (ع) ناگهان با سگ سفيدي مواجه شدندكه تا چند متري ضريح مطهر ، پيش آمده بود و به صورت ويژه اي سرش را در درست مقابل پايين پاي مبارك روي زمين گذاشته و با صداهاي عجيب، گريه مي كرد.
*در شهر كوچك شيبان نزديك اهواز گوسفندی پيدا می‌شود كه می‌گويند روی شاخ سمت چپ او شمشير امام علی نقش بسته است. بلافاصله اين موضوع دهان به دهان گشته و به يك افسانه‌ی مذهبی در منطقه مبدل شده و كم‌كم به رسانه‌های سراسری نيز كشيده می‌شود. مردم دسته دسته برای تماشای گوسفند مقدس به سمت شيبان هجوم می‌برند و ...
*يك عكس تبليغاتی از چهره‌ی زنی با صورت ببر كه توسط فتوشاپ ساخته شده، در قم كپی و تكثير شده و شايعه‌ای پديد می‌آيد كه زنی به مقدسات اهانت نموده و به اين صورت درآمده و او را دستگير كرده‌اند. شايعه می‌شود كه قرار است زن ببرنما را روز جمعه اعدام كنند. با فرا رسيدن بعداز ظهر روز جمعه و نزديك شدن به ساعات اعدام زن ببرنما مردم اين منطقه گروه گروه در ميدان نبوت تجمع می‌كنند اين قضيه به تدريج به صورت يك شورش همگانی درمی‌آيد و با شكستن شيشه بانك‌ها منطقه به آشوب كشيده می‌شود و تعداد زيادی نيز دستگير می‌شوند. (پیک نت)
* تصوير اسكن شده‌ای از نامه‌ای منسوب به امام زمان در تهران و مسجد جمكران توزيع شد و در نشريه‌ی خورشيد نيز به چاپ رسيد و به تعداد زياد در محافل مذهبی تكثير و در سايت‌های اينترنتی نيز منتشرشد كه در آن اشاره شده اين دستخط امام زمان است و خادم مسجد آن را پيدا كرده است. (روز آن لاین)

بابک نازنین! من عینک بدبینی بر چشم ننهاده ام! ولی چگونه می توان سر از رفتار مردمی درآورد که سدهاهزارشان بر سر چاهی می روند که می گویند دوازدهمین امام در آن پنهان است و چشم براه نامه های آنان، تا آرزوهایشان را برآورده سازد؟ این تنها ناآگاهان و کم دانشان نیستند که سر بر لب این چاه می نهند، در میان این "زائرین" می توانی از پزشک و استاد دانشگاه و داروساز و مهندس و ... ببینی. میبینی که در این سرزمین نفرین شده "مدّاحی" کاری است که اگر از پسش برآیی نانت در روغن و روزگارت بکام است. این درست که دولت مهرورزی با این فریبکاران و فریبگران بسیار برسر مهر است، ولی با آن هزاران هزاری که پای مداحی اینان مینشینند چه باید کرد؟ مگر می توان چشم بر این پدیده که مردم از جان و دل پای منبر اینان گرد می آیند و بازارشان را گرم می کنند، بست؟

سخن را کوتاه می کنم، هم میرزا آقا خان و هم میرزا فتحعلی در باره روزگار اشک برانگیز زنان نوشته اند و آنرا مایه و ریشه بدبختی ما ایرانیان دانسته اند. ایرج میرزا نیز سروده است:

خــــدایا تا کی این مردان بخوابند؟
زنـــــان تا کی گـــــــرفتار حجابند؟
مگر زن در میان ما بشـــر نیست؟
مگر زن در تمیز خیر و شر نیست؟

دوست فرهیخته ام! ما ایرانیان چهارسد و اندی سال است که داریم "ملّت" می شویم و با این همه، هنوز که هنوز است، چندان از چادرهای قبیله خود دور نشده ایم، که "ملّت" به همه شهروندان یک سرزمین می گویند و ما را تا شهروند شدن راهی است بس دراز. برای همین است که (در کنار ریشه هایی که تو بدرستی برشماردی) برای پرخاش به سوسک پانسدهزار تن به خیابان می آیند و برای پشتیبانی از زنان تنها پنجهزار تن، که آنجا به کیان "قبیله" توهین شده است و اینجا سخن از حقوق "شهروند"ی در میان است.

دوست نازنینم! ما ایرانیان یکسدوپنجاه سال است که خیز بلند خود را برای گرفته آنچه که سزاوار ما است، آغازیده ایم و دربِ خانهِ سرنوشت را گاه به مشت، گاه با قلم و گاهی نیز با قنداق تفنگهایمان کوفته ایم تا بخت خفته خود را بیدار کنیم، و راستی را که این راه دراز را کالبد قهرمانانمان سنگفرش بوده است، که از چیزهای بسیاری، و گاه از خود نیز گذشته ایم. با این همه برداشت من این است که در همه این سالیان، بدور خود گشته ایم و درجا زده ایم، که اگر جز این بود، یکسدوپنجاه سال پس از قره العین پرسش پیش روی زنان ما "حجاب" نمی بایست می بود.

چرا با این همه هزینه های سنگین، یکسدوپنجاه سال است که درجا می زنیم و بدور خود می گردیم؟ پاسخ به این پرسش، شاید که ما را گامی فراپیش بَرَد.

تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. «قره العین، شاعره آزادیخواه و ملی ایران» معین الدین محرابی، برگ 93
2. «زندگی زن ایرانی از دو چیز ترکیب شده ؛ یکی سیاه یکی سفید . در موقع بیرون آمدن و گردش کردن ، هیاکل موحش سیاه عزا ؛ در موقع مرگ کفن های سفید . من یکی از همین زنان بدبخت بودم.»
3. بدرالملوک بامداد؛ زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید؛ جلد دوم تهران 1347، برگ 13
4. مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده

نامه ای به بابک:
شب تیره ایران و قبای ژنده ما


بابک جاودان خرد را از نوشته هایش در ایران امروز می شناسم. چندی پیش گفت و شنودی، یا بهتر بگویم "خواند و نوشت"ی در باره "پارلمان در تبعید" میان ما در گرفته بود، و در این باره که ما ایرانیان برون مرز در پویائی و به بار نشستن این جنبش چه می توانیم کرد. همان هنگام بر آن شدیم که این گفت و گو و این خواند و نوشت را رسانه ای کنیم، تا دیگران نیز رأی و نگر خود را در باره آن بنگارند. من از همان روز نخست نگاه چندان خوشبینانه ای به پارلمان در تبعید و تلاشهای مانند آن نداشته ام، نه از آن رو که توان ساختن ایران نوین را در تلاشگران این جنبشها نبینم، که بیشتر از آن رو که ریشه ناتوانی جنبش آزادیخواهی و توانمندی رژیم جمهوری اسلامی را در جایی دیگر می بینم و برآنم که اگر هم امروز، کابینه ای مدرن مانند دولت سوئیس و دولتهای اسکاندیناوی نیز در ایران – آری حتا با رأی آزادانه مردم – سررشته کارها را بدست بگیرد، چندی نخواهد گذشت که درب باز بر همان پاشنه دیرین خواهد چرخید و آب رفته خودکامگی و سرکوب، اینبار از روزنی دیگر و در جامی و جامه ای دیگر به جوی باز خواهد گشد. در این نامه (و شاید نامه هایی بیشتر) می خواهم رودرروی دوستی نادیده با صدای بلند بیندیشم و بگویم که چرا این درخت میشوم جمهوری اسلامی ریشه دارتر از آن است که با باد تلاشهائی چون "پارلمان در تبعید" بلرزد، پس این نوشته تنها اندیشیدن با صدای بلند است، در پیشگاه دوستی که نوشته هایش را همیشه سرشار از خردورزی و رواداری و آزادگی یافته ام، دوست نادیده ای که ای کاش بیشتر می نوشت.

***
بابک گرامی، درودهای گرمم را بپذیر!

چند ماهی از نامه نگاریهای ما در باره پارلمان در تبعید می گذرد، در این چند ماه گذشته رخدادهایی چند جامعه بیمار ما را چون تندباد و توفان در نوردیدند و بار دیگر ما را و جهانیان را به تماشای واپس ماندگیهای ریشه دار سرزمینی نشاندند که یکسد و پنجاه سال است افتان و خیزان بدنبال رسیدن به دروازه های جهان نوین است و همزمان در آن دست می بُرند و چشم می کَنند و تازیانه میزنند و سنگسار می کنند و بردار میکشند.

پیشتر در باره "پارلمان در تبعید" برای هم نوشته بودیم. گفته بودی که امروز باید خود بدنبال پی افکندن جانشینی برای جمهوری اسلامی باشیم تا در فردای فروپاشی آن کسی نتواند برایمان یک "حامد کرزای" یا "احمد چلبی" ایرانی از زیر بته بدر بکشد. من اگر چه نه در باره "پارلمان در تبعید"، ولی در باره جایگزین این رژیم اندیشه بسیار کرده ام. برای من بخوبی فهمیدنی است که تلاشگران جنبش آزادیخواهی مردم ایران هم امروز می بایست در اندیشه فردا باشند و چاه ناکنده مناری مدزدند. اندیشه های من در این باره ولی مرا به پهنه های دیگری از زندگی روزمره مردم این سرزمین کشیدند، و آنچه که در سرم جوانه زد و شکفت و به بار نشست و اینک از نوک خامه بر کاغذ می تراود، اگر نه ناامیدکننده، دست کم دلشوره برانگیز است.

در جستار دیگری بنام "دیو چو بیرون رود، فرشته درآید؟!" پرسیده بودم: «آیا مردمسالاری، آزادی و گیتی‌گرائی (سکولاریسم) پیامدهای ناگزیر فروپاشی جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه مردم ایران، یا دست کم بخش بزرگتر آنان خواهان جدائی دین و دولتند؟ آیا بخش بزرگتر زنان ایران حجاب را خود خواسته به کنار خواهند گذاشت؟» من اگر چه در ته دل خود به این امیدم که پاسخ همه این پرسشها "آری" باشد، خود نیک می دانم که چنین نیست. همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام، زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "می‌تواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "می‌خواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. در این نامه می خواهم اندکی به این ویژگی سرزمینمان بپردازم، نه برای اینکه امید از پیروزی بر این کوه بلند دشواریها بربندم و رسیدن به چکاد آنرا تنها یک آرزو بدانم، نه برای آنکه پیام آور گوشه گیری و کار خسروان را به خسروان بازگذاشتن باشم، که تنها و تنها بگویم این کوهِ بلندِ دشخواریها که در برابر جنبش یکسدوپنجاه ساله مردم این آب و خاک سربرافراشته است، بسی بلندتر و ستُرگتر از آنی است که تا کنون پنداشته ایم، مباد که با پندار خام و با رهتوشه ای اندک برای گذر از آن پای در راه بگذاریم و همچون این یک سده و نیم، در نیمه کار زمینگیر شویم و باز به پایه آن فروبغلتیم و نشیمن بگیریم، تا باز سودائیان دیگری از راه برسند و این داستان غم انگیز را در برابر چشمان نمناک ما دوباره و ده باره و سد باره باز گویند. تا این نباشد که یکسدو بیست سال پس از میرزا یوسف خان مستشارالدوله هنوز هم در پی آن "یک کلمه" باشیم، تا یکسد سال پس از نگارش فرمان مشروطه هنور هم بدنبال "عدالتخانه" باشیم، تا ... .

جمهوری اسلامی با روش و منش و جهانبینی خود نابرابری را در ایران نهادینه کرده است. نخستین، زشتترین، خوارکننده ترین و ددمنشانه ترین این نابرابریها، همانی است که بر زنان ایران روا داشته می شود. نیمی از مردم ایران شهروندان دست دوم این سرزمینند و نیمه دیگر را بر پایه نوشته قرآن بر آنان برتریهایی بسیار است (1).

بابک نازنین! به گمان من راز رهائی کشور ما در همین یک نابرابری نهفته است. رهائی زن ایرانی، رهائی همه مردم ایران را بدنبال خواهد داشت. جمهوری اسلامی خود اینرا بخوبی می داند، از همین رو بود که زنان نخستین قربانیان پایگیری این رژیم دوزخی انسان ستیز گشتند. جمهوری اسلامی حتا پیش از آنکه به سراغ مارکیستها، که از نگر او "کافر و ملحد" می بودند برود، و یا به سراغ مجاهدین خلق که آنان را "منافقین" می نامید، در همان ماههای نخستین پاگرفتنش با فریاد «یا روسری، یا توسری!» به سراغ زنان رفت. به سراغ آن نیمه بی پناهتر مردم ایران، و نیک می دانست که مردان ناموس پرست ایرانی از اینکه زنانشان بار دیگر – همان گونه که شریعت اسلام می خواهد – خود را بپوشانند و با "سرورویی" در خیابانها روند که "برورویشان" نهفته باشد، چندان هم ناخشنود نخواهند بود، و جمهوری اسلامی نیک می دانست که در این راه از پشتیبانی بخش نه چندان کوچکی از زنان نیز برخوردار خواهد بود، زنانی که هنوز نمی دانستند هواداری از آنچه که "قانون حجاب اسلامی" نامیده می شد، تازیانه خواری و زبونی را سال به سال تندتر و سختتر بر گرده هایشان فرو خواهد آورد، که مردشان خواهد توانست با، یا بی پروانه آنان زن ویا زنان دیگری را به بستر خود بیاورد، که مردشان آزاد خواهد بود آنانرا، هر گاه که نیاز جنسی اش را برنیاورند و آنگونه که در شارع اسلام است "تمکین نکنند" از خود براند، به خانه پدر بفرستد و فرزندانشان را نزد خود نگاه دارد و یا آنان را به بستگان خود بسپارد، بی آنکه آنان بتوانند از شوهری که آنان را شکنجه می کند و حتا به روسپیگری وامی دارد، پناه به قانون برند و درخواست جدایی کنند.
آما آنچه که اشک بر چشمان تماشاگر تاریخ این سرزمین روان می کند، این است که حتا از گروهها و سازمانهایی که خود را پیشرو می خواندند نیز صدائی برنخواست، کسی بیاری آن زنانی که به خیابان آمده بودند و در برابر کف بر لب آوردگان حزب الله که فریاد می کشیدند "مرگ بر بی حجاب" می گفتند: «زن آزاده ما حجاب فطری دارد!» نشتافت، کودکستان اپوزیسیون سرگرم بازی با آن بازیچه ای بود که نامش را "تضاد اصلی" نهاده بود، امپریالیسم را می گویم. ستمی که بر زنان می رفت در آن روزگار توفانی "اصلی" نبود، می شد بسادگی از کنارش گذشت، و گذشتند، و گذشتیم، تا این داغ ننگ برای همیشه بر پیشانی مرد ایرانی بنشیند.
نمی خواهم با نگاه به گذشته، تلاشگران آنروزها را سرزنش کنم، که آدمی در نگاه به گذشته هماره فرزانه تر است. نه! می خواهم بگویم که اگر نیمی از گناه بر گردن جمهوری اسلامی باشد، آن نیمه دیگرش بر گردن همه ما، و پیش از همه بر گردن ما مردان ایرانی است. جمهوری اسلامی می دانست که این نابرابری برای بخش بزرگی از مردم پذیرفتنی خواهد بود، مرد ناموس پرست ایرانی که "غیرت"اش زبانزد دوست و دشمن است، از در پرده رفتن زنش خوشنود گشت و همانگونه که سرشت آدمی است، به پیشواز هر قانونی رفت که جایگاه او را در خانواده برتری بخشد، اگر شوهر بود، خرسند از این گشت که بتواند با پشتیبانی قانون زن دوم و سوم و چهارمی برگزیند و اگر تشنگی اش به این همه سیراب نشد، از در "صیغه" اندر شود. او اکنون فرمانروای بی چون سرنوشت زن و فرزند خود گشته بود، می توانست فرزندش را حتا بکُشد، بی آنکه هراسی از قانون بدل داشته باشد. اگر برادر بود، از اینکه بهره خواهرش از مرده ریگ پدر تنها نیمی از بهره اوست شادمان می گشت، او در نبود پدر "قیّم" خواهرانش شده بود. مرد ایرانی اکنون می توانست در برابر چشمان یک زن دست به هر بزهی بگشاید، گواهی یک زن دادگاه را بسنده نبود و میبایست که یک زن دوم نیز گواهی می داد، چرا که در برابر چشمان بسته فرشته ساختمان دادسرا، هر زنی اکنون یک "نیمه انسان" بود ارزش او تنها هنگامی با یک مرد برابر گرفته می شد، که یک نیمه-انسان دیگر نیز به او می پیوست، و مرد ایرانی بی گمان از این برتری خود نا خشنود نمی بود.

در هر رژیمی بخشی از مردم از حقوقی برخوردارند که آنان را بر دیگران برتری می بخشد. اینان جایگاه خود را وامدار همان رژیم اند و برتری خود را در گرو پایداری آن می دانند، این بخش از مردم هر کشوری، یا آشکارا به هواداری از این ساختار بر می خیزند و یا دست کم در برابر آن جای نمی گیرند و به فروپاشی آن یاری نمی رسانند. نمونه زنده آن برای خود من، یکی از بستگانم بود که در روزها توفانی خیزش بهمن پنجاه و هفت، زبان به سرزنش ما گشوده بود؛ انقلاب سفید ششم بهمن او را دارای زمین کشاورزی کرده بود و این خویش ساده دل من از آن می ترسید که با فروپاشی رژیم شاهنشاهی، نو آمدگان زمینش را از او باز پس بگیرند. انقلاب سفید او را که پیش از آن "رعیتی" بیش نبود، به جایگاه برتر یک "زمیندار" فرا کشیده بود.
در همه جای این جهان تنها بخش کوچکی از مردم از چنین جایگاهی برخوردارند. اینان پشتیبانان کنش گر و یا کناره نشین ساختار کهنند، انقلابیون اینان را "ضد انقلاب" می نامند. اینها همان کسانی هستند که در برابر فروپاشی آن ساختار آرمانی شان ایستادگی می کنند، ولی از آنجایی که چنین جایگاهی را نمی توان به همه مردم داد، اینان همیشه بخش کوچکی هستند، که پر هزینه بودن جایگاه ویژه آنان برای دستگاه سرکوبگر، روز بروز از شمارشان می کاهد (2) تا نتوانند در برابر آن بخش بزرگتر، که شمارشان در روندی واژگونه روزبروز فزونی می گیرد، پایداری کنند. و چنین است که فروپاشی آغاز می شود.

به سخن خود باز می گردم، من آرزوی زیستن در ایرانی را دارم که در آن نابرابری میان مرد و زن از همه پهنه های زندگی رخت بسته باشد. ایران آرمانی من، کشوری است که در آن "نابرابری" از هیچ گونه ای و بر هیچ کسی روا داشته نشود؛ نه نابرابری جنسی، نه زبانی ، نه نژادی، نه فرهنگی و نه دینی. ولی بیش و پیش از هر چیزی بر این گمانم که باید نابرابری جنسی و ستم هراسناکی که بر زن این آب و خاک می رود از سرزمین ما رخت بربندد، این شاه کلید در سد قفل زندان ما و همان "سَد"ی است که اگر فرا چنگمان آید، "نَوَد" هم پیش ما است! پس فروپاشی جمهوری اسلامی و برپائی یک ساختار سیاسی مرمسالار و گیتی گرا، اگر که بدنبال برانداختن همه نابرابریها باشیم، نیمی از مردم این سرزمین – مردان – را از جایگاه برترشان فرو خواهد افکند و حقوق بسیاری را که قانون جمهوری اسلامی (که همان شارع اسلام و برخاسته از آیه های قرآن است) برای آنان روا شناخته، از آنان باز خواهد ستاند.

بابک گرامی! پرسش من از تو و از هرآنکس دیگری که این نوشتار را می خواند این است: «آیا مرد ایرانی به جایگاهی از آگاهی و ژرف نگری رسیده است، که دست به فروپاشی ساختاری بزند، که او را در برابر نیمه دیگر مردم سرزمینش به جایگاهی برتر فرا کشیده است؟»

نابرابری جنسی به گمان من ریشه همه نابرابری های دیگر است، چرا که اندیشه و منش ایرانیان را برای پذیرش نابرابریهای دیگر آماده می سازد. کودک از همان روز زاده شدنش و در چارچوب خانه و خانواده می بیند که انسانها با هم برابر نیستند، می بیند که پدر می تواند بر سر مادر فریاد بکشد و او را بزیر مشت و لگد بگیرد، بی آنکه مادر را فریاد رسی باشد. می بیند که مادر و خواهر باید موی و گاه نیز روی خود را از بیگانه بپوشند و پدر و برادر نه. می بیند که مادر و خواهر بی پروانه پدر و برادر نمی توانند پای از خانه برون بگذارند و پدر اگر که بخواهد، می تواند همسرش را از دیدار پدر و مادر خود جلوگیرد و باز دارد. اینها تنها گوشه هایی شاید نه چندان بزرگ از نابرابریهای درون خانواده اند. و چنین است که چشم و گوش هر کودک ایرانی به دیدن وشنیدن نابرابری خو می کند و دیدن نابرابریهای دیگر، مانند سرکوب دینی (برای نمونه کشتار بهائیان) زبانی (برای نمونه نبود سازمانها و نهادهای دولتی برای پرورش و گسترش زبانهای نزدیک به نیمی از مردم ایران که به زبانی جز پارسی سخن می گویند) و ... در او چندان شگفتی برنمی انگیزد، پس واکنش او نیز نمی تواند چندان سخت و ساختارشکن باشد.

دو نکته را در پایان این نامه ناگزیر از گفتنم:
نخست آنکه زنان ایرانی پابپای مردان به فروپاشی رژیم شاهنشاهی یاری گسترده رساندند، با فروپاشی همان ساختاری که گام به گام آنان را از جایگاه فرو دستشان فراکشیده بود، نخست چادر را بزور از سرشان کشیده بود و سپس آنان را در گزینش پوشش خود آزاد گذاشته بود، راه را برای دستیابی آنان به دانش و فن آوری گشوده بود، برای آنان حق گزیدن و گزیده شدن، و کُنشگری در ساختار سیاسی را به ارمغان آورده بود و بر تن یکی از آنان جامه وزیری کرده بود. همچنین قانون دادرسی کشور جایگاه زن را در خانواده بهبود بخشیده بود و زن نیز می توانست مانند مرد درخواست جدائی کند. آیا زنان ایرانی در آن روزهای پرآشوب سال پنجاه و هفت جایگاه خود را از یاد برده بودند، یا اینکه آنان نیز سودازده آن "تضاد اصلی" شده بودند؟ در نامه ای دیگر به این پرسش خواهم پرداخت.

دیگر آنکه شاید بگوئی این نابرابری میان مرد و زن در همه کشورها و بویژه در کشورهای همسایه ما نیز هست، آیا بر این پایه مردان همه این کشورها در برابر شکستن ساختار رژیمهای سیاسی شان خواهند ایستاد؟
به گمان من داستان کشور ما از داستان کشورهایی (برای نمونه) مانند ترکیه و یا مصر جدا است. نابرابری جنسی در این کشورها ریشه در ساختار سنتی-اسلامی آنان دارد. پس هرچه شهرها سنتی تر، نابرابری بیشتر. برای نمونه من در قاهره کمتر زنی را دیدم که پوشش سنتی-اسلامی در بر نداشته باشد، حال آنکه در مصر قانونی که زنان را به این کار وادار کند، نیست. در ترکیه می توان شهرهای مدرن استانبول و ازمیر را در کنار شهری سنتی و مذهبی مانند قونیه گذاشت و بازتاب سنت را در زندگی روزانه مردم، و بویژه زنان دید. در همه این کشورها این سنت است که نابرابری را بر زنان روا می دارد و نه قانون. پس با فروپاشی رژیمهای سیاسی این کشورها (اگر که با جمهوری اسلامی جایگزین نشوند!) استانبول و زنانش همان خواهند ماند که بودند و قاهره و زنانش نیز ، سنتها به این آسانی دچار دگرگونی نمی شوند. ولی اگر هم امروز "قانون حجاب اسلامی" از میان برود، چهره تهران و زنانش همان که هست خواهد ماند؟
در ایران نفرین شده ما قانون پشتیبان این نابرابریها است. فروپاشی جمهوری اسلامی، فروپاشی این قانونهای انسان ستیز را بدنبال خواهد داشت.

آیا مرد ایرانی از ژرفای دل خواهان پائین آمدن از این جایگاه برتر (قانونی) هست؟ آیا شیعه دوازده امامی آمادگی چشمپوشی از جایگاه برتر(قانونی) خود در برابر دینهای دیگر را دارد؟ آیا مسلمان ایرانی دست از برتری (قانونی) خود بر مسیحیان، یهودیان، زرتشتیان و ... خواهد شست؟ آیا دینداران فرادستی (قانونی) خود را در برابر بی دینان فرو خواهند گذاشت؟

بابک نازنین! آیا در دل این شب تیره جایی برای قبای ژنده ما هست؟

تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض و بما انفقو من اموالهم فالصالحات‏قانتات حافظات للغيب بما حفظ‏الله. (نساء،
آیه 34)
2. برای نمونه ن. ک. به جایگاه خانواده کشته شدگان جنگ، آسیب دیدگان جنگ و آزادشدگان از اردوگاههای عراق. همسنجی جایگاه امروزین اینان با جایگاه ده، پانزده و بیست سال پیششان گویای همه چیز است.

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

نامه به بابک:
شهر خالی است ز عشّاق...


قربانت شوم
چند روز قبل تعلیقه ای از جنابعالی بتوسط پست زیارت شد. از مراتب مندرجه آن خبرت و مسرت حاصل نمودم. خیلی از عزم و همت آنجناب مشعوف می شوم، چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. این ریشه سست را بچه همتی هم می تواند از پا درآورد. چیزیکه هنوز در خاطر حقیر خلجان دارد، که نباید مردم ایران به این زودی خلاص شوند. آن حالت جهالت و نادانی و غفلت آن مردم است که ایشان را مستوجب و مستحق این حالت ساخته ولی انشاءالله رفته رفته آنهم تمام خواهد شد و از این صعق افاقه حاصل می کنند. مردم ایران خوابشان سنگین است، خیلی طول دارد از خواب بیدار شوند اگرچه بعد از بیدار شدن هم دیگر بخواب نخواهند رفت و شجاعت اظهار خواهند نمود، اما کو تا بیدار شوند...
(میرزا آقاخان کرمانی، نامه ها)

بابک گرامی درودهای گرمم را پذیرا باش!
از اینکه سرانجام توانستیم "خواند و نوشتی" از این دست را آغاز کنیم، شادمانم، اگرچه همانگونه که در آغاز نوشتار پیشین خود آورده بودم، به این جُستارها بیشتر از نگرگاه "اندیشیدن با صدایی بلند" می نگرم. با آنچه که در بند نخست نوشته ات درباره پارلمان در تبعید آورده ای، همرأی و همنِگرم. راستی را این است که ما ایرانیان برونمرز در پراکندگی سرآمد همه مردمانیم. بودن نهاد توانمندی که بتواند ما را در روزگار سختی و آن هنگام که کشورهای میزبان بر پایه سود و زیان خود بر ما می تازند، دستگیر باشد و جنبشها و تلاشهای پراکنده مان را هماهنگ کند و آنها را سو و آماجی کارآمد بخشد، شاید که این پراکندگیها و بیگانگیها را پایانی شیرین بخشد. در این باره بسیار کم کاری شده است و گناه این کَم کاری نیز بر گردن تک تک ما است. با این همه این نکته را نباید از یاد برد که رسیدن به همین نکته و دریافت همین نیاز نیز روندی را در پشت سر خود دارد، ایرانی خودخواه و خودبین و خودنگر از خانهای گونه گونی گذر کرده است و اندک اندک میرود تا با خواسته ها و داده های جهان نوین هماهنگ و دمساز شود، و چه نیکو که این راه را گام بگام پشت سر گذاشته ایم، که آفتاب دگردیسی اگر بروزی فرازآید، به شبی نیز فروخواهد رفت.

می خواهم جستار پیشینم را دنبال بگیرم. هم میهنان بسیاری در پاسخ به نوشتار پیشین با دل آزردگی برایم نوشتند که چرا دست سهمگین سرکوب و ستم را نمی بینم و گروههای فشار را و زندان را و شکنجه را، که اگر این همه نبودی، بی گمان زنان ایرانزمین نیز برمی خاستند و داد خود بازمیستاندند. من ناآشنا به شیوه های سرکوب این رژیم نیستم. می خواهم با نگاهی به بند دوم نوشته ات، بویژه به این گزاره که «دوست عزیز، آن مبارزه‌ای که تو آن را "اصل" می‌دانی ، و من هم نیز، به قول انگلیسی زبان‌ها "آل ردی" آغاز شده و زنان ایرانی درون و برونمرز هم درآن مشارکت، و حتا نقش رهبری دارند»، بگویم، و به افسوس فراوان بگویم که من به اندازه تو دوست نادیده و فرهیخته ام خوشبین نیستم.
بابک گرامی! می خواهم اینبار در باره این پرسش با صدای بلند بیندیشم که آیا دریافت و برداشت مردم ما، فرهیختگان ما و فرزانگانمان از واژه "نابرابری" همانی است که من یا تو از آن می فهمیم؟ به گمان من چنین نیست. ریشه درد را باید در همین دریافت و برداشت از این واژه جُست، آدمی هنگامی به نبرد با نابرابری برمی خیزد، که آنرا دیده باشد، دریافته باشد و دانسته باشد که چه کسی آنرا بر او روا می دارد.

سخن نخستم این است که برپانخاستن مردم برای برانداختن نابرابریهای گوناگون و در سر همه آنها نابرابری جنسی، از سر ترس و هراس از سرکوب و کشتار نیست، مردم ما برای خواسته های بسیار ناچیزتری، برای نمونه استان شدن شهرستانشان به خیابان می ریزند و خود را بکشتن می دهند، اینرا هردوی ما بخوبی می دانیم. پس ریشه این خویشتنداری را در کجا باید جُست؟

می خواهم در اینجا دست به همسنجی دو رخداد بزنم، که هر دو در خرداد ماه امسال روی داده اند. در هفته نخست این ماه، کسی در روزنامه ایران سوسکی را به سخن آورده بود و آن سوسک بینوا واژه ای ترکی بزبان رانده بود و همین بهانه ای بود برای مردم بجان آمده تا خواسته های تلنبار شده خود را در خیابان فریاد کنند. اینکه نژادپرستان و قبیله گرایان از این آب گل آلود ماهی خود را گرفتند و دستگاه سرکوب رژیم از این نمد کلاه خود را دوخت، داستانی دیگر است که پیشتر بدان پرداخته ام. دو کارمند روزنامه و سدها تن از راهپیمایان دستگیر شدند و جوانانی چند نیز به تیر سرکوب و ستم جمهوری اسلامی بخاک افتادند. سوسک گفته بود "نمنه" و کسانی که این واژه برآمده از زبان مادری آنان بود، خود را خوار شده می دیدند. کسی به آنان "توهین" کرده بود، پس سدهاهزار تن در شهرهای آذربایجان راهپیمای کردند تا صدای پَرخاششان را بگوش سردمداران جمهوری اسلامی برسانند.
روز بیست و دوم همان ماه گردهمایی دیگری برپا شد که در آن ایرانیانی چند، از مرد و زن، می خواستند صدای پرخاششان را به قانونهای زن ستیز جمهوری اسلامی به گوش مردم و سردمداران این رژیم برسانند. پلیسهای زن با باتوم و اسپری فلفل به جان آنان افتادند و نزدیک به شصت تن را دستگیر و زندانی کردند. به زنان این سرزمین بیست و هفت سال است که "توهین" می شود، ولی در سر بزنگاه میدان هفت تیر، تنها پنجهزار تن گردآمده بودند!
امروز بیشتر دستگیر شدگان آن ماه یا آزاد شده اند، و یا دادرسی خود را پشت سر می گذارند، اما شکنجه ای که بر موسوی خوینیها می رود، نشانگر هراسی است که دینفروشان از همه گیر شدن خودآگاهی مردان ایرانی به حقوق زنان دارند.

بابک گرامی، به گمان تو ریشه این دوگانگی در رفتار را در کجا باید جست؟ نوشته بالا را میرزاآقاخان کرمانی بسال 1270 خورشیدی، یا یکسد و پانزده سال پیش به مَلکَم خان نوشته است! آیا او اگر امروز برمی خاست، در باره سرزمینمان داوری دیگری می کرد؟ شاید بگویی آن سدهاهزارتن، فرهیختگان و دانندگان نبودند و اگر نیز در ستیز با نابرابری، خود گاه سخنانی نژادپرستانه بر لب می آوردند، از ناآگاهی آنان بوده است، فُسوسانم که چنین نیست! آنکه به خیابان آمده بود، دشمن و شکنجه گر خود را نمی شناخت، او گمان برده بود که سوسک زبان او را، کیستی اش را و خودِ خویشتنش را به ریشخند گرفته است، شکافتن درونمایه یک رژیم واپسگرا و مردم ستیز برایش دشوار بود، پس فارس را دشمن می دید و کُرد را و ارمنی را که اینان نه انگاره هایی دست نیافتنی، که دشمنانی دم دست و از پوست گوشت و استخوان بودند. "نابرابری" دیگر ناتوانی از سیر کردن شکم فرزندان نبود، بدور ماندن فرزندان از دبستان و دانشگاه نبود، مرگ فرزند از بی داروئی نبود، قانون حجاب اسلامی نبود، فروافتادن زنان به جایگاهی پستتر از مردان نیز نبود. اگر زنی و مردی را در این آب و خاک تا نیمه تن در خاک می کردند و تا هنگامی که بمیرد بر او سنگ می زدند، اگر دزد را دست و انگشت می بریدند، اگر چشم می کَندَند و اگر بزهکاری را بر سر چهارراهها تازیانه میزدند و یا بر سر میدانها، ریسمانیش بگردن می افکندند و فرامی کشیدند و جان کندنش را که گاه بیش از ده دقیقه بدارازا می کشید، به تماشا می نشستند، "توهین"ی به کسی نشده بود، "توهین" همان یک واژه ای بود که سوسک بزبان آورده بود.
ولی مپنداری که پروای این همه را تنها آن پرخاشگر به خیابان آمده داشت! نه! در همان آذربایجانی که یک خانواده هشت نفره در یک شب به آتش ناداری و تنگدستی می سوزد و خاکستر می شود و هیچکس نه به ترکی و نه به فارسی به فریادش نمی رسد، در کشوری که مردان جوان کلیه و چشم و هر اندامی را که بی آن بتوان زیست به گَرده نانی می فروشند و زنان جوان تن نازکشان را به پشیزی، کسانی هستند که برآنند: «زبان ترکی از نان شب واجبتر است»!!! این برداشت اینان از درونمایه، ریشه و ساختار "نابرابری" در ایران است و با این سرمایه ناچیز و دستمایه اندک است که "قلم" دیگر نمی خواهد "صدا" را بدنبال خود بکشاند، که دنباله رو او می شود، نویسنده دنباله رو راهپیمایان می شود، سر دنباله رو پا، دانشگاه دنباله رو خیابان. می گویی این سخنان تنها سیاه مشقهای چند جوان تازه به میدان درآمده جویای نام است؟ فُسوسانم که چنین نیست! هنگامی که توده کف بر لب آورده در خیابان فریاد برمی آورد «فارس دیلی، ایت دیلی!/ زبان فارسی، زبان سگ!» ماشاءالله رزمی، یکی از بزرگان این قوم می نویسد: «سربازی ترک ، ... از پائین به سوی پنجره فریاد کشید: - شما سگ فارسها از کی جرئت کرده اید دشنه با خود بردارید ، اگر من شاه مملکت بودم به هیچ فارسی اجازه نمی‌دادم حتی یک سوزن با خود داشته باشد» تا برای این دشنام پشتوانه ای تاریخی ساخته باشد (فراموش نکنیم که این نوشته اندکی پس از "توهین" آن سوسک سرشناس و در پرخاش به آن نوشته شده است!)، او بجای آنکه ریشه ستم فرهنگی و نابرابری زبانی را در ساختار ستم پرور جمهوری اسلامی، و جهانبینی انسان ستیز آن ببیند، بدنبال ریشه های آن در یادنوشتهای پزشک ناصرالدین شاه می گردد و در این راه از دسته چپق همزبانانش نیز درنمی گذرد! بگذار رزمی را نیز پشت سر بگذاریم و پله ای بالاتر رویم، توده از خود بیخود شده فریاد میزند: «تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز!/ ترک ترک را به فارس نمی فروشد!» و رضا براهنی می نویسد: «... و كشتار فرزندان او [: آذربایجان] به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نمي‌توانست و نمي‌خواست....»! و در این میان گویا از یاد همه می رود، که این همه نابرابری را نه فارس، نه کرد و نه ارمنی، که جمهوری اسلامی در حق ما روامی دارد، در همان راستائی که نابرابری جنسی را و نابرابری دینی را و نابرابری های دیگر را، و چنین شد که تیغ تیز این پرخاشها نه سینه این رژیم دوزخی را، که سینه گروهی دیگر از قربانیان خود آنرا نشانه رفت، راهپیمایان، ونیز آن برگزیدگانِ نویسنده، در هیچ کجا این رژیم و سران آنرا دشنام نگفتند، و اگر هم جمهوری اسلامی را سزاوار نکوهش دیدند، تنها برای ویژگی خودپنداشته آنان، یعنی "پافارسیست بودن"اش، و نه برای آنکه رژیمی ازبنیاد پاگرفته بر نابرابری و ستم است! هنگامی که فرهیختگان و فرزانگان اینچنین دنباله رو توده خشمگین می شوند و ستیزه جوئی کور او را تئوریزه می کنند، دیگر چه جای شگفتی است که احمدی نژاد در آذربایجان دستش را به نشان بوزقورت، نشان برتری نژاد ترک، بلند کند؟ آیا می توان انگاشت که اینان پوسته روئی این ناهنجاریها را شکافته و به هسته سخت آنان رسیده باشند؟ ریشه همه این کژرویها در این است که پرچم نبرد با نابرابری را کسانی بر دوش گرفته اند که خود گوئی هنوز آنرا و ریشه هایش را در نیافته اند و از یکسوی بام، بسوی دیگرش می غلطند (2)، انگاشت من این است که اگر همین رژیم با همه پلشتیهایش به خواسته راهپیمایان و نویسندگانشان گردن نهد و زبان ترکی را رسمی کند، آنان را دیگر غمی نخواهد بود و با دینفروشان خواهند ساخت و به خوشی و خرمی روزگار خواهند گذراند؛ پس چشمداشت اینکه در این بازار پر هیاهو کالای بی ارزشِ "برابری زن و مرد" خریداری داشته باشد، باد در قفس کردن است و آب در هاون کوبیدن.

بابک ارجمند، من از هر خروار مشتی آوردم تا کار سخن به مثنوی هفتاد من مَکشد! و این همه را از آن نیاوردم تا سر زخم کهنه ای را باز کنم، این تنها همسنجی دو رویداد در یک ماه بود، که این همه، در خرداد ماه همین امسال رخ داده است! دو گروه از مردم در یک ماه، خود را ستمدیده می بینند و نابرابری را هر یک به گونه ای، به چشم می بینند و به گوش می شنوند. ولی چگونه است که برای پرخاش به قانونهای زن ستیزانه، که کار به سرنوشت نیمی از مردم این آب و خاک دارد، تنها پنجهزار تن به خیابان می آیند و برای پرخاش به سوسک، پانسدهزار تن! در کشور ما هنوز دست دوم بشمار آمدن مادران و خواهران و دخترانمان چندان "توهین"آمیز نیست که در پرخاش به آن به خیابان بیائیم و از گلوله و داغ و درفش باکی بدل راه ندهیم. به گمان من بر سر اینکه جمهوری اسلامی حق آموزش و آفرینش فرهنگی به زبان مادری را از نزدیک به نیمی از شهروندان ایران دریغ می دارد، جای هیچ گفتگو و بگو مگویی نیست. این یک نابرابری بزرگ است و برای از میان بردن آن باید که آزادیخواهان بیشتر و پیشتر از قبیله گرایان کاری کارستان کنند، ولی راستی را، آیا میتوان این ستم را با ستمی که بر زنان، بر همه زنان می رود سنجید؟ پس ریشه این رفتار دوگانه در کجا است؟

دوست گرامی! در هفتم فوریه 1971 مردان سوئیسی در یک رأی گیری آزاد زنان این کشور را نیز از حق گزیدن و گزیده شدن برخوردار کردند. زمینه های این ژرفنگری و خودآگاهی پیشتر آماده شده بود، مردان سوئیسی جایگاه والا و برتر خود را فرو گذاشتند و خودخواسته زنانشان را به جایگاهی بالاتر و شانه به شانه خود فراکشیدند.
نه سال پیش از آن، شانزدهم مهرماه 1341 (1962) دولت شاهنشاهی به زنان، آنهم تنها در انجمنهای ایالتی و ولایتی، حق رأی یکسویه داد. خمینی سخنرانی کرد: «ما با ترقی زنها مخالف نيستيم، ما با اين فحشاء مخالفيم، با اين کارهای غلط مخالفيم». مسجدها و حسینیه ها از مردان و زنانی پر شدند که نمی خواستند تن به این فحشاء دهند. پنجاه و چهار روز پس از آن، لایحه پس گرفته شد، تا دو ماه دیگر و اینبار بنام انقلاب سفید بازگردد. خمینی اینبار نیز سخنرانی کرد: «کرارا در نطق های مبتذلشان به تساوی حقوق زن و مرد در تمام جهات سیاسی و اجتماعی کرده اند که لازمه اش تغییر احکامی از قرآن مجید است». اینبار نیز مردان و زنان ناموس پرست به خیابانها ریختند و خون دادند تا کسی خدای ناکرده آنان را وادار به "فحشاء" نکند.
سوئیس تنها کشوری است که مردان، حقوق زنان را خود خواسته و از دل و جان به آنان پیشکش کرده اند، و ایران شاید تنها کشوری باشد که تلاشهای سردمدارانش برای بخشیدن این حق به زنان دست کم دو بار کشور را به آشوب کشیده است. برای همین هم هست که می گویم راه رهائی ما، آری همه ما، از آزادی و رهائی زن می گذرد، و این رهائی نخست در سرها است که باید آغاز شود، تا به پا دررسد.

بابک نازنین، در پایان نامه ات پرسیده بودی:«آیا جامعه‌ی زنان ایران نیز، درکلیت خود ، آماده است که با رسیدن به "حقوق برابر" با مردان ، "مسئولیت"های ناشی از این برابری را هم، که کم سنگین نیست، بپذیرد؟» راستی را این است که من بدین امیدوارم، ولی چشم بر آنچه که هست نیز نمی توانم بست. چه کس دیگری را می شناسی که این چنین زنجیرهای بردگیش را بستاید؟

میرزا آقاخان یکی از نامه هایش را با این سروده آغاز می کند:

شهر خالی است زعشّاق، مگر از طرفی
دستی از غیـــــــب برون آید و کاری بکند!

به این امید که روزگار با مردم ما بر سر مهر آید، تا نامه هایمان را با چامه های امیدبخش تری آغاز کنیم،
و تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. نامه های تبعید، دکتر هما ناطق، نشر نیما آلمان. ص. 47
2. جواد هیئت در نوشتاری بنام «ناسيوناليسم و باستانگرائي در ايران» میرزا آقاخان کرمانی را "بهائی معدوم" می نامد. من از این سخن که کرمانی بهائی نبود و شاید روزگاری گرایشی به جنبش پیشرو بابی داشت، می گذرم. همچنین از این که او "معدوم" نشد و به بهانه دست داشتن در ترور ناصرالدین شاه سرش را روز شانزدهم تیرماه 1275 بدستور محمدعلی میرزا زیر درخت نسترنی در باغ اعتضادیه بریدند. ولی من هر بار که از آپارتاید دینی نوشته ام، بهائیان را نمونه آورده ام، که در این رژیم هر خواری و دد منشی و دیوخوئی که به پندار بیاید، در حق آنان روا داشته شد. کسی که برای به چالش خواندن یک نابرابری (دراینجا نابرابری قومی) دست به نوشتن می برد، چرا باید چماق نابرابری دینی را بر سر یک آزادیخواه پیشرو بکوبد؟ بهائی بودن یا نبودن میرزا آقا خان که در اینجا و در کنار واژه معدوم بنام یک دشنام بکار رفته است، کدام پرسش را پاسخ می گوید، جز اینکه آقای هیئت و هم اندیشان او را به نابرابری و ستم دینی کاری نیست و آنان سرکوب و کشتار این هم میهنان رنج کشیده را روا و بسزا می شمارند؟
http://www.tribun.com/600/628.htm