۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

پی نوشتی بر یک نامه


نامه من به آقای براهنی بیش از آنچه که پنداشته بودم گفتگو برانگیخت. در این میان نامه دوست ناشناسی (1) از ایران و پرسشهای او، برآنم داشت که پی نوشتی بنویسم و نکته هائی چند را بشکافم.

دوست گرامی و نادیده،
دومانلی غوربتدِن سیزه یِشیل سِلاملار!

پیش از هر چیز بگذارید بگویم که من آقای براهنی را نه یک نژادپرست، که از فرهیختگان این آب و خاک می دانم، که اگر جز این بود، او را در جایگاهی نمی دیدم که به پاسخ نوشته اش برآیم، که چشمداشت من از براهنی و براهنی ها نوشتن و گفتن بی پرده و آشکار و سرراست از حقوق بشر است و حقوق شهروندی و اگر در نامه ای که به نشانی او بود ننوشته ام که او را در چه جایگاهی می بینم، تنها از آن رو که در گفتگوی رودررو چنین کاری را چاپلوسی می گویند و نه براهنی را و نه مرا نیازی به آن نیست. با این همه نژادپرستی دام هراسناکی است که هر کسی در آن تواند افتد و من در جائی که بر خودِ خویشتن نیز از این دام هراسانم، پیدا است که هیچ کس دیگری را نیز از افتادن در آن بدور نمی بینم، و براهنی را نیز.

1. من هرگز بدنبال خوارشماری شاهان ترکزبان نبوده ام، که از سوی پدر تبار از همانان دارم. در باره چرائی گسترده شدن زبان پارسی هم نمی خواهم گفتگو و یا بگومگوی تازه ای را آغاز کنم، چرا که خود، همین را بر آقای براهنی خرده گرفته ام. بگذارید تنها یک نمونه تاریخی بیاورم و بگذریم، تا دانسته شود که جایگزینی زبان عربی با فارسی برای همانندیهای این دو نبود و ریشه در کار دفتر و دیوان و زبان ویژه آن داشت. هنگامی که پارسیان پادشاهی گسترده خود را در سرتاسر جهان پیشرفته آنروز گستردند، زبان دیوانیشان نه پارسی بود و نه مادی، زبان رسمی و سرتاسری امپراتوری آنان "آرامی" بود و گاه نیز بابلی و ایلامی. آرامی هیچ همانندی با زبان پارسی باستان نداشت، که آن زبانی سامی و این زبانی هندواروپائی بود. پارسیان ولی از آنجائی که پیش از برآمدن کوروش بزرگ تنها فرمانروایان استان ایلامی انشان بودند و از کار دیوانی یک امپراتوری بزرگ سررشته ای نداشتند، دبیران آرامی و بابلی و بویژه ایلامی را بکار گرفتند و چنین شد که سنگنبشته های آنان همه به این زبانها نوشته شده اند. این نه نشانه ناتوانی زبان پارسی باستان بود و نه نشانه بی خردی پارسیان، زبانهای ایلامی، بابلی و آرامی از آنجائی که زبان دیوانی امپراتوریهای بزرگ بابل و آشور و ایلام بودند، بخوبی ورزیده شده بودند و دیوانیان و دبیران نیز که خود از همان مردمان می بودند، به آسانی به ابن زبانها می نوشتند.
همچنین شاهان پارسی را به زبان امروزی باید "باستانگرا" بدانیم چرا که تلاش می کردند خود و گذشته خاندانهای خود را به ایلام و سومر و بابل پیوند بزنند (همانگونه که همه خاندانهای شاهی پس از اسلام تلاش می کردند خود را به ساسانیان بپیوندند)، نوادگان هخامنش آنچنان شیفته فرهنگ ایلامی بودند که نامهای ایلامی بر فرزندان خود می نهادند (هخامنش، چیش پئش، کمبوجیه و کوروش) ، آنان بسیاری از میتختها و آئینهای بابلی، سومری و ایلامی را به پارسی بازگو کردند و از دل آمیختگی همه این آئینها و همچنین کیش پرستش آناهیتا و میترا، آموزه زرتشت زاده شد.

2. هر انسانی باید به همدردی با ستمدیدگان برخیزد، چه همدین و همزبان او باشند و چه نباشند، پس بر جوان زنجانی ما هم نمی توان خرده گرفت که چرا با مردم قره باغ همدردی می کند، این کار او را باید ستود. ولی راستی را این است که آنچه بر زبان روان می شود، ریشه در اندیشه ای دارد که در سر نهفته است. همدردی با مردم قره باغ، این تکه خاک را از آن جوان زنجانی و هم اندیشان او نمی کند، همانگونه که برای همدردی با مردم فلسطین نمی توان فریاد "َالقُدسُ لَنا" (قدس از آن ما است) برآورد. قره باغ از آن قره باغی هاست و فلسطین از آن فلسطینی ها، کسی که می گوید قره باغ از آن ما است، یا خود را قره باغی می داند و یا قره باغ را بخشی از خاک ایران! سخن بر سر همدردی نیست، سخن بر سر نگاه قبیله گرایانه است.

3. دست آویختن به آمار و تاریخ، به بیراهه بردن گفتگو است. اگر بپذیریم که خواسته های آقای براهنی تنها از آن رو پذیرفتنی اند که «شمار ترکزبانان سه درسد نیز از فارسیزبانان بیشتر است» و «اگر شاهان ترک نبودند زبان فارسی هم نبود»، پس بلوچها و عربها و کردها و ... که شمارشان از فارسیزبانان بسیار کمتر است و شاهی نیز نداشته اند که به پشتیبانی از زبان فارسی برخیزد، داد به که و به کجا باید ببرند؟
ولی اگر خواسته های او تنها از آن رو بر حق و بایسته اند که ریشه در حقوق شهروندی و منشور حقوق بشر سازمان ملل دارند، اینهمه درآویختن به تاریخ و آمار دیگر چرا؟

4. این سخن آقای براهنی که «نیروهای سرکوبگر از جاهای دیگر به آذربایجان آمده بودن و آذری نبودند»، گزاره ای نیمه کاره است که دنباله ترسناکی می توان بر آن نوشت؛ سرکوبگرا ن از کجا آمده بودند؟ و اگر آذری نبودند، چه کسانی بودند، کُرد؟ فارس؟ ارمنی؟ وشاید روس؟ تا همه دشمنان ترکها را برشمارده باشیم (روس (کؤرد)، فارس، أرمنی! بؤتؤن تؤرکؤن دوشمنی!)؟ و اگر بتوانیم همه آنان را شناسائی کنیم و دریابیم که همه فارسزبان بودند دیگر پرسش بی پاسخی بجای نخواهد ماند؟ آیا این نگاه، یک نگاه قبیله گرایانه نیست، که "خودی" را آزاده و آزادیخواه می پندارد و دامان او را از هر سرکوب و ستمی پاک می بیند؟

5. سرزمین ما زائویی است که روز زایمانش هر روز نزدیکتر می شود، دردهای خردکننده ای پیکر این زائو را به لرزه خواهند انداخت، تا آن "من/ شهروند" دیده به جهان بگشاید. ما دو راه بیشتر در پیش رو نداریم، یا باید به ستون چادر قبیله مان بچسبیم و چشم بر نو شدن جهان پیرامونمان ببندیم و ناگزیر در زیر چرخ سنگین ارابه تاریخ خرد و نابود شویم، یا پوست بیفکنیم و سینه را در هفت آب عشق بشوئیم و از "ما" گذر کنیم تا به "من" برسیم، شاید که پیر سیمین موی تاریخ گوشه چشمی نیز به ما داشته باشد.

دست شما را بگرمی می فشارم و برایتان سربلندی و شادکامی آرزو می کنم.

درین و سون سوز سایغیلاریملا

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. پاسخی به یک مقاله

۱۳۸۵ خرداد ۱۹, جمعه

سایین براهنی بِی! لؤطفن سیز داها بوش وئرین!*


تا به امروز تلاشم بر این بوده که از پاسخگوئی رو در رو به گفته ها و نوشته های دیگران بپرهیزم. نوشته آقای براهنی را در شهروند (1) خواندم، چند روزی با خود کلنجار رفتم و دیدم "خامه را یارای خاموشی نماند ..." رخدادهای هفته های گذشته در شهرهای آذربایجان بیش و پیش از هر چیزی نشانگر آن بودند که در نبود آزادی و نهادهای مردمی آشوبگران و نژادپرستان به سادگی می توانند رهبری هر جنبشی را بدست بگیرند و آنرا به بیراهه بکشانند. در چنین روزگاری است که باید چشم امید به دست و دهان خردگرایانی دوخت که می توانند پادزهری بر زهر هستی سوز نژادپرستی باشند. با خواندن نوشته آقای براهنی ولی این پندار جان می گیرد که گویا «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم!»، چنین نوشته هائی به گمان من بجای آب، نفت بر آتش کینه نژادی و فرهنگی می پاشند. من در نوشته های دیگرم نیز آورده ام که خردورزان و آزاداندیشان باید پرچم برابری فرهنگی و زبانی را خود بر دوش بکشند و مگذارند که مشتی نژادپرست جدائی خواه این خواسته های پذیرفتنی خلقهای ایران را هیمه آتش جنگهای قبیله ای کنند و به این بهانه خون مردم بی گناه را بر زمین بریزند و بریزانند. چون و چرای نوشته آقای براهنی هم از آن است که در آن می توان از نگرگاه "روش و گرایش" همانندیهای بسیاری با نوشته ها و شیوه های نژادپرستان دید، اگر چه با شناختی که من از او دارم، این همانندیها را نا خواسته می دانم. سخن گفتن از "رسمی شدن زبان فارسی در دوره پهلویها"، "پیرایش چهره فرقه دموکرات آذربایجان از همه کاستیها"، "ساختن تاریخ هشتاد ساله برای آنچه که باستانگرائی خوانده می شود"، و بیش و پیش از هرچیز تهی بودن جای هواداری از حقوق پایه ای شهروندی مانند برابری زن و مرد، آزادی گفتار و نوشتار، آزادی اندیشه، برابری دینی، همان چون و چراهائی هستند که گفتمان آقای براهنی را به گفتمان نژادپرستان نزدیک می کنند، فروکاستن خواسته های مردم به رسمی شدن زبان ترکی و براه اندازی رسانه های ترکی زبان در کشوری که در آن فرمانروایان آشکار و بی پرده دست می برند و چشم در می آورند و زنان را خوار می شمارند و آزادی شهروندان را بی پروا می کشند و .... یک جنبش واپس گرایانه و همسو با آماجهای جمهوری اسلامی است. آقای براهنی و دیگر هم اندیشان او باید بدانند که جدا کردن خواسته های قومی (که به نگر من بخش جدائی ناپذیر منشور حقوق بشر هستند) از دیگر خواسته های سراسری ، تنها یک دستآورد خواهد داشت: شکنجه گرانمان به هنگام فرود آوردن تازیانه بر پوست و گوشتمان ما را به زبان مادری دشنام خواهند گفت، رسانه های مان چرندیاتی را که تا کنون به زبان فارسی به خورد کودکانمان می دادند، به زبان مادری به خورد آنها خواهند داد، چاپلوسی برای رهبران و سردمداران این جمهوری به زبان مادری خواهد بود و با این همه اگر یک آذربایجانی از سر درماندگی و ناداری خود و خانواده هشت نفره اش را بکشد، باز هم بمانند امروز هیچ کس، به هیچ زبانی به فریادش نخواهد رسید.

آقای براهنی گرامی، سلام و هِر واقتینیز خوش اولسون!

نمی دانم پس از خواندن این نوشته مرا در کدام یک از آن گروهبندیهایی جای خواهید داد، که در آغاز نوشتارتان آورده اید. از آنجائی که شما مرا نمی شناسید، از گفتن این نکته ناگزیرم که من با بخش بزرگی از گفته های شما، تا آنجا که به حقوق شهروندی باز می گردد، همسخنم. آرزوی من زندگی در ایرانی است که در آن "هر" شهروندی بتواند به زبان مادریش خواندن و نوشتن بیاموزد، به این زبان به دبستان و دبیرستان و دانشگاه برود، ایرانی که در آن ،فارسزبان و آذربایجانی و کرد و عرب و بلوچ و لر و ترکمن و ... بتواند به زبان مادریش روزنامه چاپ کند، برنامه رادیوئی و تلویزیونی بسازد، فیلم بسازد، تأتر بازی کند. من حتا یک گام هم از شما پیشتر می روم و تابوی "تمامیت ارضی" را هم می شکنم و همانگونه که در همه نوشته هایم آورده ام ، "حق جدائی" را هم از حقوق پایه ای شهروندی می دانم و از آنجائی که خود را یک "شهروند ایرانی تبار جهان" می دانم و آسایش، سربلندی و آزادی همه مردم را خواهانم، بر آنم که اگر رسیدن به این آزادی و سربلندی و آسایش تنها و تنها در گروی تکه تکه شدن ایران است، پس خجسته و فرخنده باد این فروپاشی! اینرا هم ناگفته نگذارم که من این همه را، برای نمونه آموزش زبان مادری را نه از آنرو می خواهم که خود یک ایرانی دو زبانه ام، بلکه از آن رو که این خواسته ها را بخشی از حقوق پایه ای بشر می دانم و برآنم که اگر کسی با چنین خواسته هائی از در ستیز درآید و باز هم دم از مردمسالاری و آزادی بزند، یا دموکراسی را نشناخته و یا از اندریافت جان حقوق بشر و حقوق شهروندی ناتوان است.

بگومگوی من با شما هم بر سر اینها نیست، با شگفتی بسیار در این نوشتار شما فرازهائی را دیدم که با حقوق بشر و حقوق شهروندی همخوانی نداشتند و رنگ و بوی گفتمان کسانی را گرفته بودند که من آنان را "نژادپرستان جدائی خواه" می نامم. بگذارید پیش از هر چیزی به کاریکاتور مانا نیستانی در ایران بپردازیم؛ هر دوی ما می دانیم که در هیچ کشور پیشرفته ای نمی توان این روزنامه و این کاریکاتور را بدست گرفت و به دادگاه رفت و از دست نویسندگان آن دادخواهی کرد. خشم من هم از همان آغاز داستان (2) نه از ترکی بودن واژه "نمنه"، که از باز کردن پای لمپنیسم به یک روزنامه سراسری بود. و هنگامی که در کشوری خواسته های گوناگون مردم بروی هم انباشته شوند و هیچ کسی از کمترین حق شهروندی خود برخوردار نباشد، همین یک واژه ترکی که بر زبان یک سوسک روان شود، بر زبان سوسکی که در همه آن نوشته به فارسی سخن گفته است، جرقه ای است که بشکه باروت را بس است. از دل آن نوشته و آن کاریکاتور "توهین سازمانیافته به ترکها" بیرون کشیدن، هنری است که از هر کسی بر نمی آید.

مشکل من با نوشته شما ولی این هم نیست. من در این نوشته شما همانندیهائی با گفتمان نژادپرستان "فارس ستیز" می بینم که نگرانم می کند؛ نوشته اید:
«مي خواهم بگويم فضايي كه عليه مردم آذربايجان درست شده، به رغم آنكه جمعيت آذري هاي ايران، طبق آمار بين المللي (نگاه كنيد به Ethnologue.com در اينترنت) با 3/37 درصد جمعيت كل كشور، حتي سه درصد از جمعيت فارسي زبانان ايران بيشتر است، فضايي است سخت آلوده به نژادپرستي، ...»
آقای چهرگانی هم چندی پیش در راستای همین آمارسازی و آماربازی گفته است شمار ترکزبانان چهل و یک میلیون و شمار فارسزبانان پانزده میلیون است. (3)
من نمی دانم سایت اتنولوگ این آمار را (آنهم با این دقت!!!) از کجا آورده و از این هم که سخن گفتن از آمار در کشور ما، در کشوری که رفتار همه دستگاههای حکومتی آن بر دروغ استوار است، بیشتر شوخی را می ماند، می گذرم. ولی گیرم که سخن شما راست باشد و «جمعیت آذریهای ایران ... سه درصد هم از جمعیت فارسزبانان بیشتر باشد» خوب که چه؟ یعنی می گوئید چون آذربایجانیها بر پایه همین آمار چندین برابر عربها و بلوچها هستند پس می توانند با آنها رفتار نژادپرستانه در پیش بگیرند و اگر هم کسی به پرخاش برخاست، به او نشانی سایت اتنولوگ دات کام را بدهند؟ من برای به پیش بردن آن خواسته هائی که در بالا آوردم، نیازی به آمار ندارم، من به هر کسی که بر این خواسته ها باور ندارد، نه نشانی سایت اتنولوگ، که نشانی منشور حقوق بشر سازمان ملل را می دهم.

از باستانگرائی نوشته اید، واژه باستانگرائی در این دهه گذشته یک روز هم از دهان نژادپرستان و پانگرایان و چپهای کهنه اندیش و هواداران امت اسلام نیفتاده است. کار امروز بجائی رسیده که حتا سخن گفتن از داریوش و کوروش و گذشته پیش از اسلام نشانه باستانگرائی و یا آنگونه که برخی از دوستان می گویند"باستانگرایچیلیق" شده است! باستانگرائی ولی چیست؟ این واژه را به گمانم عبدالله شهبازی برای نحستین بار در برابر واژه فرنگی "آرکائیسم" بکار برد. در باره درونمایه این واژه و بازتاب بیرونی آن نمی خواهم در اینجا چیزی بنویسم، خوب و بدش را هم به شما وامی گذارم، نوشته اید:
«اين باستانگرايي از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايي وجود نداشت. اين باستانگرايي كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوي شروع شد ...»

آقای براهنی! برایم باور کردنی نیست که شما حقیقف داستان را ندانید! اگر باستانگرائی را رویکرد به سده های درخشان پیش از اسلام می دانید، باید بگویم که در اینجا خواسته یا ناخواسته پر به بیراه رفته اید. بگذارید از همان دودمان ترکزبان قاجار آغاز کنیم، میدانید در میان شاهزادگان این خاندان چند تا "سام میرزا" و "کامران میرزا" و بهرام میرزا" و "ایرج میرزا" و فریدون میرزا" و میرزاهای دیگر داریم که همه نامهای شاهنامه ای و "باستانگرایانه" داشته اند؟ بگذارید برای جلوگیری از دراز شدن سخن از هر خرواری مشتی بیاوریم؛ در همان دهه های پرتنشی که راه به جنبش مشروطه بردند، آخوندزاده (زاده نوخا و بزرگ شده در شکی قفقاز) در "مکتوبات" می نویسد: «سلاطين فرس در عالم مداري داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود» میرزا آقا خان کرمانی در "سه مکتوب" می نویسد: «ای ایران! کو آن سعادت و شوکت تو که در عهد کیومرث و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز داشتی؟» پیشتر از آندو شاهزاده جلال الدین میرزا، پسر فتحعلیشاه و برادر کوچک عباس میرزا "نامه خسروان" را در باره شاهان پارسی و به گفته خود به "پارسی بی غش" می نویسد. نامه خسروان بسال 1255 در اتریش به چاپ رسیده است و از زمان این شاهزاده تا روی کار آمدن پهلویها که شما آنها را آغازگر باستانگرائی می دانید، پنج پادشاه (محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدشاه و احمدشاه) فرمانروائی کردند. پیشتر از آنها و در روزگار صفویان شاه اسماعیل، نام پسرانش را سام میرزا، بهرام میرزا و تهماسپ میرزا (شاه تهماسب) می گذارد و داستان بی بی شهربانو دختر یزدگرد و خون ساسانی روان در رگهای شاهان ترکزبان صفوی را هم خود بهتر از من می دانید. باز هم از آن پیشتر نوادگان چنگیز مغول چند روزی که در ایران می مانند و رام و شهر نشین می شوند، "الجایتو"شان می شود محمد خدابنده و واپسین پادشاه ایلخانی شان انوشیروان عادل! و خان تاتار از گرد راه نرسیده و در هوای ایران دم نزده نام پسرش را شاهرخ می گذارد!
نگاهی به نامهای پادشاهان ترکتبار و ترکزبان بیندازید آقای براهنی! ببینید نامهایشان بیشتر "ترکی-اوغوزی" است، یا "باستانگرایانه"؟
اگر می خواهید ببینید گذشته آنچه که شما نامش را باستانگرایی گذاشته اید به کجاها می رسد، سری به نشانی زیر بزنید، (4) در میان نامهای فرزندان قیلیچ ارسلان و طغرل تا بخواهید "کی خسرو" هست و "کی کاووس" و " کی قباد" و "سیاوش" و قیلیچ ارسلان نام پسرش را بی هیچ رودربایستی "شاهنشاه" می گذارد! و دست آخر و برای اینکه نا گفته ای بر جای نگذاشته باشم، «تبارنامه نویسان چاپلوس تبارنامه ای برساخته اند که نسب سبکتگین را به یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی می رساند» (5)
آرکائیسم را می بینید آقای براهنی؟!
اینها را ولی برای آن ننوشتم که بگویم اگر تا کنون چنین بوده، از این پس هم باید چنین باشد. خواستم بگویم نژاد پرستان به اندازه کافی تاریخ سازی و تاریخ بازی می کنند و شما دیگر در این آتش ندمید! کسی که پایبند به حقوق بشر باشد برای رسیدن به خواسته هایش نیازی به این نخواهد داشت که تاریخ را بدور سر خود بگرداند و چهره ای کژ و کول از آن را نشان جوانان این آب و خاک بدهد. باز هم نوشته اید:

«همين قوم [ترکها] در احيا و اعتلاي زبان فارسي از هيچ كوششي دريغ نكرده بود. اگر جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسي نبود، چه بسا كه امروز چيزي به نام زبان و ادبيات فارسي وجود نداشت»

از آنجائی که رشته شما ادبیات فارسی است و چند تا از بهترین کتابهای سنجش ادبیات فارسی در ایران را شما نوشته اید، این سخنتان را به پای "تجاهل العارف" می نویسم. راستی را این است که این پادشاهان ترک را هیچ منتی بر سر فارسزبانان نیست. شما نیز می دانید که این پادشاهان هیچکدام با رأی مردم بر سر کار نیامده بودند و به زور بازو و تیغه شمشیر بر شاهان دیگر (که نزدیک به همه آنان خود ترکزبان و ترکتبار بودند) برشوریده بودند و خاندان شاهی آنان را برانداخته بودند. هنگامی که همینان چادرهای ایل و قبیله خود را وامی نهادند و شهرنشین میشدند، می بایست که پس از "کشورگشائی" به "کشورداری" می پرداختند و آنجا دیگر زور بازو و تیغه شمشیر کارساز نبود. از اینجا کار بدست وزیران و دبیران و دیوانیان و میرزایان و مستوفیان می افتاد که همه فارسی زبان بودند و چه جای شگفتی که آنان دفترهای مالیات و لشگر و دربار را و همچنین نامه های حکومتی را به فارسی می نگاشتند، اگر کسی را بر دیگری منتی باشد، باید انصاف داد که این کشورگشایان ترکزبان بودند که وامدار کشورداران فارسیزبان می شدند و "جانبداری آنان از زبان و ادب فارسی" نه از سر رواداری و تولرانس و فراخ سینگی، که از سر نیاز با این زبان و دانندگان آن بود، که اگر جز این باشد، باید پرسید ریشه این خودباختگی شاهان ترکزبان و ترکتبار در برابر زبان پارسی را، آنهم بروزگاری که ترکزبانان نه ملتی شکست خورده که خود شاهان پیروز و کشورگشا بودند و فارسی زبانان "رعیت" آنان، در کجا باید جست؟ و چرا این پادشاهانی که نخستینشان محمود غزنوی «انگشت در حلقه جهان کرده بود و قرمطی می جست" تا دین خود را در همه کشورش بگستراند، در باره زبان مادری خود چنین پایورزی و سخت سری نداشت؟ کدام شاه بزرگ ترکتبار را پیدا می کنید که وزیری فارسی زبان در کنار خود نداشته بوده باشد؟ چه کسی منت دار دیگری است؟ راستی را این است که اگر دبیران و دیوانیان و وزیران پارسی زبان نمی بودند، "پادشاهی هزار ساله ترکان" هزار روز نیز پایدار نمی ماند!
دیگر آنکه اگر از "جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسي" می نویسید، اینرا هم بنویسید که برخی از این پادشاهان ترک، و بویژه سردودمانهایشان با گویندگان این زبان چه می کردند، مگر جز این است که با بر افتادن هر خاندانی و برآمدن خاندانی دیگر همین فارسزبانها بودند که از دم تیغ بیدریغ می گذشتند و سربازان همان شاهانی که "از زبان و ادب فارسی جانبداری می کردند" در شهرهای بزرگ این آب و خاک کله منارها برپا می کردند و انبان انبان چشم برکنده شده همین مردم را برای پادشاهشان می فرستادند؟ مگر نبود که رشته های دیوانیان و دبیران و مستوفیان در هر بار که تاج و تخت دست بدست می شد بدست سربازان همین پادشاهان پنبه می شد و کتابخانه ها در آتش نادانی می سوختند و فرهیختگان و دانشمندان و اندیشمندان سر به دار می سپردند؟ راستی چه کسی منت دار دیگری است؟

من هم بسیار دوستتر می داشتم که قانون اساسی مشروطه بازتابی می بود از رنگارنگی زبانی و فرهنگی و تباری و دینی ایرانیان، تا هر کسی در هر گوشه ایران چهره خود را در این آئینه که پیمان ملی است، باز می دید، ولی چنین نشد، اما بخش کردن تاریخ ایران به پیش و پس از سوم اسفند 1299 هم باز همان کژنمائی تاریخ است. زبان رسمی در ایران پیش از سوم اسفند مگر چه بود؟ مگر در همان هزار سال فرمانروائی شاهان ترکزبان در ایران درباریان به چه زبانی سخن می گفتند؟ فرمانها و نامه ها و تاریخها و سیاستنامه ها و ... به چه زبانی نوشته می شدند؟ در کشوری که بیش از نود درسد مردمانش خواندن و نوشتن نمی دانند، زبان رسمی همان زبانی است که دربار و دستگاههای دولتی به آن سخن می گویند و می نویسند. مگر مظفرالدین شاه دستنویس فرمان مشروطه را به چه زبانی نوشت؟ سری به این نشانی بزنید، (6) چه کسی شاه ترکزبان ایران را وادار کرده بود سخنانش را برای ثبت در تاریخ به فارسی و با لهجه پررنگ ترکی بزبان بیاورد؟ سفرنامه های ناصرالدین شاه به چه زبانی است؟ فرمانهای این پادشاهان به چه زبانی نوشته می شدند؟ این تنها دوران قاجار نیست که در آن فارسی زبان رسمی بوده است. برای نمونه نگاهی بیندازید به تاریخ سلجوقیان روم، در سال هزار و دویست و هفتادوهفت میلادی محمد بیگ نامی از ایل قرامان با بهره گیری از ناتوانی شاهان سلجوقی و شکست اردوی سلجوقی و مغول در مصر، قونیه را گرفت و سیاوش را بر تخت نشاند و خود وزیر همه کاره او شد. محمد بیگ که فارسی نمی دانست، فرمان داد همه نامه نگاریها به ترکی باشد. می دانید مردم قونیه که می بایست از این فرمان و در پی آن از "رسمی" شدن زبان مادریشان شاد و خوشنود می شدند چه بر سر او آوردند؟ آنان هنگامی که محمد بیگ و سیاوش برای جنگ با غیاث الدین کیخسرو از قونیه بیرون شدند، دروازه را پشت سر آنان بستند و قرامانها و فرمانده شان را به تیغ بی دریغ سپاه مغول (اردوی آبا قاآن به فرماندهی کیخسرو و صاحب عطا) سپردند و به فرمانروائی قارامانها پایان بخشیدند.

اگر کسی تاریخ ایران را نشناسد و تنها نوشته های این چنینی را بخواند، گمان خواهد برد که ایران پیش از سوم اسفند دست کمی از سوئیس و کانادا نداشته و اینهمه بدبختی از پگاهان سوم اسفند بر سر این آب و خاک باریده است. این که رضاشاه چه بود و چه کرد، سخن این نوشتار نیست، سخن بر سر این است که بازگوئی واژگونه تاریخ حتا اگر در راه رسیدن به خواسته های انسانی و بی چون و چرائی مانند آزادی زبان مادری نیز باشد، کاری زشت و ناپسند است. آنچه را که در باره پیشه وری نوشته اید "زبان تركي، زبان رسمي آذربايجان شد، به دليل اينكه زبان تركي زبان رسمي اش بود. منتها قبلا بالقوه بود و پيشه وري آن را به فعل تبديل كرد" می توان مو بمو در باره رضا شاه هم نوشت، مگر پیش از سوم اسفند مردم چهارگوشه ایران نامه ها و کتابهایشان را به چه زبانی می نوشتند و همان یکی دو درسدی که خواندن و نوشتن می دانستند در مکتبخانه ها چه کتابهائی را و به چه زبانی می خواندند؟
آقای براهنی! پیشه وری به گفه شما "دومين شهر بزرگ كشور، يعني تبريز را شبانه آسفالت كرد و دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد‌" رضا شاه هم نخستین دانشگاه ایران را ساخت و راه آهن سراسری را که از زیرساختهای پایه ای یک کشور بشمار می روند کشید، او جوانان ایرانی را (از فارسزبان و آذربایجانی و ...) به اروپا فرستاد تا دانش نوین را به ایران بیاورند، با این همه من نمی توانم برای رضاشاه هورا بکشم و او را بستایم، چرا که او یک دیکتاتور خودکامه بود و نه تنها آزادگان و فرهیختگان را، که آزادگی و فرهیختگی را در سرزمین ما سرکوب کرد و کشت. سخن از ساختن بیمارستان و دانشگاه و آسفالت کردن شبانه خیابانها به گمان من بکار داوری در باره یک چهره تاریخی نمی آید، که خودکامگان بسیاری از این کارها کرده اند و می کنند. امروزه هم بازماندگان فرقه مانند دکتر جهانشاهلو با یادآوری دیده ها و دریافته های خود از آن روزگار، و هم پژوهشگران بی یکسویه آن سوی ارس با نگاه به بایگانی کا. گ. ب. می نویسند و می گویند که داستان فرقه دموکرات، به آن زیبائی و شورانگیزی که شما می نویسید نبوده است، نمی توان پیشه وری را که چهره ای فرهمند بود و شاید که براستی هم دلی با ایران می داشت، از آن جریانی که سود برادر بزرگ سوسیالیستی را برتر از سود میهن خود می دانست جدا کرد و فرقه را با او سنجید. اگر دموکراتها در نیمه آغازین کارشان (که هنوز سخنی از جدائی نمی زدند) پشتیبانی همه مردم ایران را بدست آوردند، در ششماهه دوم سخنانی گفتند و کارهائی از آنان سر زد که ایراندوستان آذربایجانی نیز از آنان رویگردان شدند و به تهران گریختند. راستی اگر ما منشور حقوق بشر را پایه و پشتوانه خواسته های خود می دانیم، چه نیازی به این داریم که تاریخ فرقه دموکرات را باژگونه و کژ و مژ بنویسیم و از پیشه وری فرشته و از دشمنانش دیو بسازیم؟

آنچه که با کلنجار چند روزه من با خودم پایان داد و مرا بر آن داشت که این نوشته را بدست چاپ بسپارم ولی خواندن این گزاره شما بود:

"و كشتار فرزندان او به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نمي توانست و نمي خواست كه بتواند در خانه تك تك منازل نويسندگان، روزنامه نگاران و بزرگان آذربايجان را بكوبد، و تعدادي از مردان را در برابر چشم زنها و بچه هاشان لت و پار كند و بعد آنان را روانه زندان ها و دخمه هاي گم و گور خود در مناطق ديگر كند، و يا خود، مردان و زنان نويسنده و شاعر آذري را به چنگ دوستاقبانان طاق و جفتش بسپارد"

آقای براهنی! من ترجمان کوچه و خیابانی این نوشته شما را در راهپیمائیهای تبریز و مرند و ارومیه شنیدم، آنجا که توده کف بر لب آورده فریاد می زد: "تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز/ ترک ترک را به فارس نمی فروشد" آیا راستی شما هم در واکنش به پنداربافی های شاه و شیخ که میگفتند راهپیمایان از کشورهای دیگر آمده اند، دچار این پندار خام شده اید که براستی نیروهای سرکوبگر از شهرهای دیگر آمده بودند و "آذری" نبودند؟ در همه تاریخ خونبار و خونفشان این خاک چه کسی بیشتر از آذربایجانی بر سر آذربایجان کوفته است، چه کسی بیشتر از هر کس دیگری در سرکوب جنبشهای این گوشه سرزمینمان سراز پا نشناخته است؟ مگر بزرگترین دشمن فرقه دموکرات ذولفقاریها نبودند؟ چرا در آتش کینه نژادی می دمید؟ چرا می خواهید بما بباورانید که "تؤک تؤرکی فارسا ساتماز!" مگر میتوان پذیرفت که این رژیم در سرتاسر آذربایجان هواداری نداشته باشد و باز هم پا برجای بماند؟ آیا آذربایجانیها از گوهر برتری ساخته شده اند که دست به سرکوب همشهریانشان نمی زنند؟ آیا بر همین پایه باید بگوئیم زنان پلیسی که روز 22 خرداد راهپیمائی زنان در میدان هفت تیر را از هم پراکندند هم "زن" نبودند و مردانی بودند که چادر بر سر افکنده بودند، چرا که هیچ زنی "نمی توانست و نمی خواست که بتواند" چماق بر سر زنان دیگر خرد کند؟ اگر این مرزکشیها را دنبال کنیم به کجا خواهیم رسید؟

آقای براهنی! من هم آن شعر حافظ را خواندم و آن واژه پارسی را که از نگاه شما همان "نمنه" است دیدم، ولی من تنها واژه "من" را از آن دریافتم، و همه درد ما هم همین است که هنوز در آن بخش تاریخ که هموندان قبیله همیشه از "ما" سخن می گفتند، مانده ایم و هنوز شهروند نشده ایم که از "من" سخن بگوئیم. از همین روست که جوان زنجانی گمان میبرد چون زبانش ترکی آذربایجانی است، پس هموند قبیله بزرگ ترکان است و پس "قاراباغ بیزیمدیر، بیزیم اولاجاق! قره باغ از آن ماست، از آن ما خواهد بود!" و گمان می کند که بخشی از یک کشور بیگانه که مرزها و سامان سیاسی ویژه خود را دارد، از آن او است. در تهران راهپیمائی ارمنیان را بهم میریزد، چرا که خود را هموندی از قبیله بزرگ ترکان می بیند و دشنام به کشور ترکیه را برنمی تابد! درد ما در همین است که "من" هنوز جای "ما" را نگرفته است و از همین رو است که خواسته های کسانی که شما آنانرا ملت آذربایجان می نامید، از خواسته های سراسری مردم ایران، مردمی که همه همدرد و همرنج همند، جدا می شود و گناه سرکوب همین خواسته ها به گردن یک قبیله دیگر انداخته می شود. همه سختی کار ما نیز در واکاوی این پرسش است، شهروند یک کشوریم، یا هموند یک قبیله؟
شما فهرست بلندی از خواسته های آذربایجان را آورده اید و از "آزادي تحصيل از كودكستان تا دانشگاه به زبان مادري" و "رسمي شناخته شدن زبان تركي در هر جايي در ايران كه درآن تركان ايران زندگي مي كنند" سخن رانده اید، ولی به گمان من آذربایجانیها نیز مانند همه مردم جهان بیش و پیش از هر چیز دیگری آزادی می خواهند و حق گزینش، و صدائی که این گزینش آنان را به گوش دیگران برساند، تا دیگر نه من و نه شما و نه هیچکدام از سدها گروه رنگ و وارنگی که نام آذربایجان را یدک می کشند، از زبان آنها و بجای آنها نتوانیم خواسته هایشان را فهرست کنیم، باز هم سخن بر سر شهر است و قبیله، بر سر شهروند و هموند، که شهروند تنها و تنها از سوی خود سخن می گوید و از سوی کسانی که او را به سخنگوئی برگزیده اند، و هموند قبیله همیشه و در همه جا از سوی قبیله اش سخن می گوید، چه دیگر هم-قبیله ای هایش بخواهند و چه نخواهند، و خواسته های خود را خواسته آنان می داند، چه بپذیرند و چه نپذیرند.

آقای براهنی! این همه را از آن نوشتم که بگویم این جنبش که بنام "هویت طلبی" شناخته می شود و در آن لایه های گوناگونی از نژادپرست و فاشیست گرفته تا هواداران راستین حقوق بشر و حقوق شهروندی کار می ورزند، قلم بدستان بسیاری دارد که تاریخ می سازند، آمار می پردازند، دشنام می دهند و هزار نیرنگ دیگر بکار می بندند تا آتش کینه نژادی را در این خاک ستمزده برافروزند، قلم بدستانی که بخوبی بکار خود آشنایند، شما دیگر در این باره کوتاه بیائید و سرود یاد مستان ندهید!

جدا کردن خواسته های قومی از خواسته های سراسری و در کنار آن کین ورزیهای زبانی و نژادی در کشوری که کوچکترین خواسته های مردم آن سه دهه است به زیر پای گذاشته می شود، در جائی که سنگ را بسته و سگ را باز گذاشته اند، رودهائی از خون را در این سرزمین روان خواهد کرد و آنگاه است که زبان مادری تنها بکار سرودن سوگنامه برای کشتگان و نابودی دارائیهای همه مردم ایران خواهد آمد.

گؤزل آرزیلار و سون سوز سایغیلاریملا

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
*) آقای براهنی ارجمند! لطفا شما دیگر کوتاه بیائید!
1) صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟ رضا براهنی، شهروند، 16 خرداد
2) سوسکها و آدمها، ایران امروز، 30 اردیبهشت
3) گفتگوی چهرگانی با تلویزیون ترکیه
4) سلجوقیان روم
5) (تاریخ ایران کمبریج، جلد چهارم، انتشارات امیرکبیر، 1379، ص 145.)
6) صدای مظفرالدین شاه