۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (چهار)


4. حقوق بشر

زیر پاگذاشتن حقوق پایه ای مردم ایران دومین چالش بزرگ جمهوری اسلامی است. برای اندریافتن نگاه سردمداران این رژیم به بشر و حقوق آن، باید نخست دید که شهروند آرمانی در این سرزمین کیست. شهروند آرمانی در جمهوری اسلامی از ویژگیهای زیر برخوردار است:
1. مرد است،
2. شیعه دوازده امامی است،
3. پایبند به "ولایت مطلقه" است،
4. به زبان فارسی سخن می گوید.

دو ویژگی "مرد بودن" و "پابندی به ولایت فقیه" نیازی به باز کردن بیشتر ندارند. ویژگی نخست ریشه در نگاه سران ج. ا. به جهان و انسان، و ویژگی دوم ریشه در نگاه آنان به کشورداری دارد. زنان از دیدگاه سران ج. ا. "آن نیمه پَستتر بشریت" هستند و تا آنجائی ارزش دارند که بتوانند کشتزار شایسته ای برای مردانشان باشند (1). ولایت فقیه ستون میانی چادر جمهوری اسلامی است و چه جای شگفتی اگر که پایبندی به آن برای سردمداران این رژیم یک ویژگی آرمانی باشد. در باره مذهب شیعه دوازده امامی و زبان پارسی ولی گفتنی بسیار است. از آنجا که سخن در این نوشتار بر سر چالشهای پیشروی ج. ا. است، به آوردن چند نکته پایه ای بسنده میکنم:
مذهب شیعه دوازده امامی را شاهان صفوی همچون نخی برای به هم دوختن پارچه هزار تکه ایران آنروز بکار گرفتند. اگر تا به آنروز (و بویژه بروزگار مغولان، که خود بیدین بودند و از همین رو از خود رواداری گسترده ای در برابر دینها و باورهای مردم نشان می دادند) نه تنها پیروان دهها شاخه گوناگون مذهب شیعه مانند زیدی و اسماعیلی و ... که سنیان نیز با اینکه رهبرشان، خلیفه عباسی، بدست مغولان کشته شده بود، (کمابیش) آزادانه در کنار هم زندگی می کردند، با بروی کار آمدن شاهان صفوی روزگار همزیستی دینها و باورها و در کنار آن رواداری دینی بپایان رسید. شیعه بودن در این روزگار یک ایرانی را از حقوق ویژه ای برخوردار می کرد. کار تا به آنجا پیش رفت که برای نمونه شاه عباس بزرگ ارمنیان نامسلمان را از کردان و بلوچان و ازبکان مسلمان ولی سُنی گرامیتر می داشت.
ویژگی دیگر یک شهروند "خوب و آرمانی" نیز در همین روزگار پدید آمد. ایرانی خوب، کسی بود که به زبان تهماسپ و سام و نریمان و ایرج و بهرام و شاهرخ و ... (نام چند تن از شاهزادگان صفوی) سخن میگفت و نه به زبان همسایگان سُنی خاوری (ازبکها) و باختری (عثمانیان). اگر چه در همان روزگار نیز زبان پارسی زبان فرا-مرزی در بخش بسیار بزرگی از آسیا بود، اگرچه سلطان عثمانی در دربار خود به پارسی سخن می گفت و چامه می سرود، اگر چه اکبر بابری زبان پدران خود را از یاد برده بود و در هند پارسی می گفت و پارسی می سرود، باز هم این شاهان صفوی بودند که می خواستند این زبان را با کیستی ایرانی چنان پیوند بزنند، که هر تماشاگری آنان را دنباله شاهنشاهی پرشکوه ساسانی بداند، داستان شهربانو دختر یزدگرد و هزاران داستان دیگر این چنین ساخته و پرداخته شدند. از آنروزگار تا به زمان ما در بر همین پاشنه چرخیده است.

به جمهوری اسلامی باز گردیم. این حکومت از سر تا پا بر نابرابری استوار شده است و از همین رو است که حقوق بشر در آن چنین گسترده بزیر پا گذاشته می شود. این که یک شهروند ایرانی تا چه اندازه از حقوق انسانی خود برخوردار باشد، بسته به دوری و نزدیکی ویژگیهای او به شهروند آرمانی است. در این میان "شیعه بودن" و "به پارسی سخن گفتن" دو مرده ریگی هستند که از شاه اسماعیل صفوی تا به امروز دست بدست گشته و پرورده شده اند و سرانجام در چارچوب یک "ساختار" بدست خشک مغزان روزگار ما رسیده اند. واگرنه دین فروشان نه مهری به زبان پارسی دارند و نه پروای نابودی آنرا. دشمنی آنان با دیگر زبانهای مردم ایران از آنرو نیست که آنان گوشه چشمی به این زبان دارند، بلکه از آنرو است که در ساختار خشک و سختِ پی ریخته شده بدست صفویان هیچ ویژگی دیگری بجز زبان پارسی و مذهب شیعه نمی گنجد و پذیرش این نکته که ایران کشوری چندزبانه است، برابر با شکستن یک ساختار چهارسد ساله خواهد بود، کاری که خشک مغزان نه می خواهند و نه می توانند. سخن پانگرایان رنگارنگ در باره نورچشمی بودن زبان پارسی و گرایش پانفارسیستی سردمداران جمهوری اسلامی از یک سو خنده می انگیزد، چرا که سخت کودکانه و پوچ و بیخردانه است، و از دیگر سو افسوس، چرا که نشانگر ناآگاهی و واپس ماندگی ژرف (دست کم بخشی از) مردم کشور ما است.
سران این رژیم مردم ایران را از نگر دینی به مسلمان و نامسلمان بخش می کنند. نامسلمانان نیز خود به دینداران و بیدینان بخش می شوند. در میان دینداران پیروان دین بهائی در پائینترین جایگاه از نگرگاه حقوق شهروندی جای گرفته اند. در میان مسلمانان نیز نخست سنیان به کنار گذاشته می شوند، سپس پیروان دیگر شاخه های مذهب شیعه و دست آخر آن دسته از شیعیان دوازده امامی که پایبند ولایت فقیه نیستند (سرکوب درویشان در قم نمونه زنده این گرایش است).
در باره نابرابری میان گویندگان زبانهای گوناگون نیز جای پای همین گرایش را می بینیم. در نیمه شمالی ایران آذربایجانیان و ترکمنانان هردو به زبانی جز زبان سراسری، یکی ترکی آذری و دیگری ترکی ترکمنی، سخن می گویند، در جائیکه آذربایجانی شیعه حتا میتوانند رهبر این جمهوری باشد و هیچ گونه مرزی برای دستیابی او به پستهای کلیدی در کار نیست، ترکمن سُنی حتا در پائینترین پستهای این جمهوری نیز جای ندارد.
در باختر ایران نیز داستان همینگونه است. کردها و لرها هردو به زبانی جز زبان پارسی سخن می گویند. در جایی که لر شیعه میتواند فرمانده سپاه پاسداران و رئیس مجلس شورا بشود، کرد سُنی را حتا به بخشداری زیستگاهش نیز راه نمی دهند و برایش نگاهبانی شیعه (فارس، لر، آذربایجانی و ...) می گمارند. همچنین میتوان نگاهی به خاور ایران و به جایگاه بلوچهای سُنی و سیستانیهای شیعه در این سرزمین افکند و از این همه واپس ماندگی خون گریست.
آن ساختار خشک بجا مانده از روزگار صفویان هنوز نیز برای دینفروشان کارآمدی ویژه خود را دارد: کرد و ترکمن و بلوچ حتا اگر شیعه نیز باشند، باز از آنجائی که وابستگی زبانی-تباریشان یادآور مذهب تسنُّن است، باید که از کشورداری کنار گذاشته شوند، عرب شیعه ولی می تواند استاندار، فرماندار و حتا فرمانده نیروهای رزمی باشد!

تنها از این نگر گاه است که می توان اندیشه و جهان بینی نهفته در پشت این دشمنی گسترده با حقوق بشر را دریافت، جمهوری اسلامی حقوق انسانی بیش از نوددرسد مردم ایران را ددمنشانه بزیر پا می گذارد:

- زنان، گذشته از اینکه پیرو کدام دین باشند و به کدام زبان سخن بگویند، پیوسته تماشاگر سرکوب همه جانبه حقوق خود هستند، و اگر زنی در این آب و خاک بهائی و کرد (یا ترکمن و بلوچ) هم باشد، باید سپاسگزار زنده ماندنش بود،

- همجنسگرایان از همان حقوق نیمه کاره دیگر شهروندان این آب و خاک نیز برخوردار نیستند و تنها دانستن اینکه مردی یا زنی گرایش به همجنس خود دارد، بهانه ای برای کشتن او است،

- نامسلمانان می توانند در کنار دیگر سرکوب شدگان زندگی کنند، تا جائی که بر حقوق خود پای نفشارند و به نابرابریهای گسترده تن بدهند،

- مسلمانان سُنی می توانند آئینهای ویژه خود را برگزار کنند، ولی نباید مسجدهای خود را در شهرهای شیعه نشین بسازند (شیعیان حتا اگر چند هزار تن هم باشند، در بزرگترین شهرهای سُِنی نشین نیز مسجد خود را دارند)، آنان حق نامزدی برای پستهای بالای کشوری (و لشکری) را ندارند و دست بالا می توانند در شهرها و روستاهای خود پستهای پائین را از آن خود سازند (در همانجا نیز دست کم یک شیعه باید همکار – بخوان سرپرست – آنان باشد)،

- مسلمانان شیعه اگر هوادار جمهوری اسلامی و پایبند به ولایت مطلقه فقیه نباشند، روزگاری بهتر از سُنیان ندارند،

- اگر چه نزدیک به نیمی از مردم ایران به زبانهائی جز زبان پارسی سخن می گویند، این زبانها تنها هنگامی بکار گرفته می شوند که گویندگانشان اسلام و جمهوری اسلامی و رهبر و رئیس جمهور آنرا ستایش کنند. خطبه های نماز آدینه و نوحه های سوگ حسین در هر شهری به زبان مردم همان شهر خوانده می شوند، ولی اگر کسی بخواهد به زبان مادری خود دست به آفرینندگی هنری بزند و از این راه به شکوفائی و بالندگی آن یاری برساند، پاسخی جز زندان و سرکوب نخواهد گرفت، آموزش و پرورش به زبان مادری که دیگر جای خود را دارد،

- ...

با نگاهی به این فهرست خواهیم دید که جمهوری اسلامی با تکه تکه کردن مردم ایران بر پایه ویژگیهای گوناگون، نابرابری را در این سرزمین نهادینه کرده است و در بخش پایانی این نوشتار به این سخن خواهم پرداخت که چرا بخش نه چندان کوچکی از مردم ایران چشم بر زیرپاگذاشتن حقوق هم میهنانشان می پوشند. تا نمونه ای آورده باشم، آن بخش از زنان ایرانی که به خواست خود روسری بسر می گذارند و چادر می پوشند شاید که از قانونهای طلاق و حضانت کودکان و مهر و ... دلگیر باشند، ولی نه تنها از "حجاب اجباری" ناخرسند نیستند، بلکه در ته دل خود سپاسی را نیز پیشکش جمهوری اسلامی میکنند، که از گسترش "هرزگی" در میان زنان پیشگیری می کند.

فهرست دراز سرکوب حقوق انسانی ایرانیان را در برابر منشور حقوق بشر سازمان ملل بگذاریم، خواهیم دید که تنها بخش بسیار کوچکی از مردم ایران از حقوق گسترده برخوردارند و بخش بسیار بزرگی از این مردم بجز زیستن از حق دیگری برخوردار نیستند و پیش از هر چیز حق بی چون و چرای آنان در ساختن سرنوشتشان، حق آزادی در گفتار و نوشتار و اندیشه و حق دانستن بزیر پا گذاشته می شود.

در پایان این سخن را ناگفته نباید گذاشت که مجازاتهای ددمنشانه ای که در این جمهوری بر سر زندانیان و "گناهکاران" میرود را نیز باید از نمونه های برجسته شکستن و بزیر پا گذاشتن حقوق بشر بشمار آورد و هزاران بار درباره آنها نوشت و گفت و کشید و سرود، هیچ انسانی، هر گناهی که کرده باشد، براستی شایسته این نیست که سنگسار شود و دستش را ببرند و چشمش را برکَنند و در کوی و برزن تازیانه بر پیکرش فرود آورند.

پایان سخن اینکه زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "می تواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "می خواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. تا هنگامی که تک تک حقوق آورده شده در منشور حقوق بشر سازمان ملل در میان مردم پذیرفته و نهادینه نشود، دَر، در این سرزمین بر همان پاشنه ای خواهد چرخید، که از روزگار صفویان تا به امروز چرخیده است.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1.«نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلَاقُوهُ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» بقره، آیه 223
زنان شما کشتزار شمایند پس در کشتزار خود اندر شوید هر آئینه که می خواهید، و برای خویش از پیش چیزی فرستید و از الله بترسید و بدانید که به نزد او خواهید شد و باورمندان را نوید ده.

۱۳۸۵ فروردین ۲, چهارشنبه

نوروز ایرانی، آغازگر چرخه جاودانه هستی


چو غــــــلام آفـــــتابم، هــــمه ز آفـــتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم

نوروز ایرانی باز فرا میرسد تا آغازگر چرخه نوینی در زندگی پر رنج و شکنج مردمان این آب و خاک باشد. نوروز باز فرا میرسد، از پس سده ها و هزاره ها و در پی شکستها و فروپاشیها و افتادنها و برخاستنهای هزاران باره مردمان این سرزمین اهورائی، تا بیادشان بیاورد که تا بهار هست و جشن فرخنده روزگار نو، تا بنفشه هست و سوسن و نرگس، ایران نیز خواهد بود و همانند هزاران سال در پشت سر، همه آفندها و نیرنگها و شکستها را در پس سر خواهد گذاشت و در پی زمستان پر برف و سرد، اندک اندک و آرام آرام از دل خاک تیره سر برخواهد کرد و خواهد شکفت و خواهد رست. نوروز ایرانی فرا میرسد ...

ما ایرانیان اگرچه هزاران سال است که چشم براه نوروز می نشینیم و بر گامهایش گل می فشانیم و آمدنش را به جشن می نشینیم، هنوز همه جادوی نهفته در آن را اندرنیافته ایم، جادوی آغاز همه ساله چرخه هستی را، جادوی مرگ نا امیدی و شکفتن امید را، و جادوی از یاد بردن شکست و خیز بزرگ برای پیروزی را، جادوی نوزائی جهان را.

نوروز را باید از پایدارترین جشنهای آئینی در جهان به شمار آورد که به گواهی تاریخ به گونه ای دیگر در نزد مردم فرهنگ پرور و فرهیخته سرزمین ما مانند ایلامیان، سومریان، اکدیها بابلیان و دیگران از هفت هزار سال باز برپا داشته می شده است. با آمدن آریائیان به این سرزمین و آمیخته شدن باورها و آئینهای آنان با باورها و آئینهای بومیان و بویژه در آموزه های زرتشت که نخستین آموزگار (1) اندیشه ای فرجام-باور و فرجامگرا بود، نوروز به چهره کنونی خود درآمد. و راز پنهان و جادوی نهفت نوروز را نیز در همین نگاه فرجامگرا به جهان باید جست، نگاهی که این آئین کهن را از چارچوب یک جشن ساده بیرون میکشد و به آن چهره ای فلسفی می بخشد: نوروز آغاز چرخه پایدار نو شدن و نوزائی است، ودر دل خود این پیام را نهان کرده است، که هر آغازی بناچار در فرجامی پایان خواهد یافت و در پی هر فرجامی آغازی دیگر روی خواهد نمود.

با این رویکرد و این نگاه به این آئین باستانی، شاید بتوان به گوشه ای از راز شگرف پایداری و نامیرائی فرهنگ ایرانی نیز پی برد و به این که چرا ما ایرانیان از انگشت شمار مردمانی هستیم که پیوند خود را (در اندازه توان و تا آنجا که با بودن جنگها و کشتارها و کوچیدنهای مردمان و فرهنگهای بیگانه به سرزمینمان شدنی بوده است) با گذشته خود نگاهداشته ایم و حتا با پذیرفتن دینی بیگانه با منش و اندیشه مان باز هم در یک فرآیند پیچیده فرهنگی-تاریخی «خود» خویشتن را از دست نداده ایم. به گمان من نوروز از این نگرگاه دیگر تنها یک جشن و یک آئین و یک نشانه گاهشماری نیست، نوروز یک اندیشه، که یک جهانبینی است. نوروز یک آموزه است، آموزه ای برای زندگی کردن و نه زنده ماندن. با همین جهان بینی بود که نیاکان ما در پی فرجام دردناک فرمانروائی هخامنشیان باز در جامه فرزندان اَرشَک ققنوس وار از دل آتش افروخته یونانیان و مقدونیان سربرآوردند و پادشاهی پایداری را پی ریختند که پانسد سال دیگر بر زندگی فرهنگی مردمان این سرزمین افزود و یادگار روزگاران شکوه و بزرگی و سرافرازی را بدست فرزندان ساسان سپرد. باز هم در پی آفند بنیان کن تازیان و در روزهائی که رود خون در سرزمینمان روان بود و ایرانشهر در آتش ستم و سرکوب قتیبه ها می سوخت، این خنیاگران و نوروزی خوانان بودند که مردم را به آغازی نیک در پی این فرجام خونبار و خونفشان نوید می دادند.

داستان را می توان همچنان پی گرفت و نوشت و گفت و گاه از اندوه کشتگان و گاه بر سرفرازی زندگان این تاریخ دراز و پر تنش گریست. می توان از غز و مغول و تاتار و ازبک و ... گفت و از این که در پی هر آفند فراگیر باز این فرهیختگان و در جای نخست دبیران و دیوانیان این سرزمین بودند که به رام کردن این نورسیدگان کمر بستند و چه جای شگفتی که همه آنان از نوروز آغازیدند تا از پی یک یا دو نسل، نوآمدگان نیز دربار خود را بهنگام بهار به گل و سبزه بیارایند و نوروز را به جشن بنشینند و چامه سرایان را بگویند که بهاریه بسرایند و آنان را به سیم و زر بنوازند، تا در دل مردم نوروزاندیش این سرزمین جائی باز کنند.

آری! از این همه می توان گفت و نوشت، ولی نوروز در خود رازی دیگر را نیز نهفته دارد و آن نیز همانا نگاه به آینده است، که اگر آدمی را میبایست که به گذشته بنگرد، چشمانش را نه در پیش، که در پس سرش می نهادند! نوروز یک آغاز است، آغازی که با بستن دفتر آنچه که گذشته است فرا میرسد و راهی نو میابد و مژده فرجامی نوین و نیک را می دهد. نگاه به آینده، که ترجمان نوروزی واژه زیبای "امید" است. راز ماندگاری فرهنگ ایرانی شاید که همین نوزائی امید باشد، و باور ژرف به این سخن که: «پایان شب سیه، سپید است» و به گمان من مولانا جلال الدین نیز با نگاه به همین جهان بینی است که یکی از زیباترین چامه های خود را، همان را که سخن نخستینش بر پیشانی این نوشته نشسته، سروده است؛ او نیز با بهره گیری از جهانبینی باستانی ایرانی که در جامه نوروز به به او رسیده است، خود را غلام آفتاب می خواند و گریزان از شب و شب پرستان از حدیث خواب دوری می جوید. سخن مولانا همان پیام نوروز است، همه از آفتاب گفتن، از روشنی سرودن و آتش امید را در دل ایرانیان برافروختن ...

در میتُخت شناسی زرتشتی چهره فراموش شده ای هست بنام "گوپاد-شاه" (2). گوپاد-شاه نیمی گاو و نیمی آدمی است و در نهانگاه خود از زمان آفرینش آغازین گاوی بنام "هَدَیااوش" (3) را در برابر اهریمن پاسداری می کند. نبرد میان اهورا و اهریمن پس از کشته شدن گاو آغازین یا "گئوش اوروان" (4) بدست اهریمن آغاز می شود. هَدَیااوش که گاو فرجامین است، به روز "فرَشو کِرِتی" (5) یا همان پایان جهان، بدست سوشیانت رهائی بخش قربانی میشود. او خون این گاو را با "هوم" می آمیزد و از آن نوشابه ای می سازد که به جهانیان نامیرائی و جاودانگی می بخشد و در پی آن نبرد سرنوشت میان نیکی و بدی در میگیرد و اهورا مزدا با همه امشاسپندان و ایزدانش و همه مردمان نیک کردار و نیک گفتار و نیک پندار بر اهریمن و دیوان و دستیارانش می تازد و او را به ژرفنای هستی پرتاب می کند و پس از آن جهان بی آفند و بی پتیاره می شود و سرانجام بهشت در گیتی پدیدار می شود.

بدین گونه هَدَیااوش با قربانی شدنش به چرخه ای پایان میبخشد که با کشته شدن گَئوش اوروان آغاز شده بود، چرخه ای که در آغاز و پایان آن یک گاو قربانی میشود و اگر چه در آغاز با پیروزی اهریمن همراه است، با شکست او و جاودانگی نیکی و راستی پایان میپذیرد، این چرخه و جهانبینی فرجامگرای نهفته در آن سایه بلند خود را به فرخندگی نوروز تا به امروز بر سر ما ایرانیان گسترده است و اگرچه کمتر کسی نام این میتُختها را شنیده است، ناخودآگاهِ گروهی ما بی آنکه خود بدانیم سرنوشت ما و زندگیمان را بر پایه همین اندیشه و از دل همین جهان بینی بسامان می کند.

نوروز ایرانی فرا می رسد، گل امید باز می شکفد و آتش مهر فروزان می شود و گرمی میبخشد. چرخه نوینی در پیش روی ما است، باید گوش جان به داستان پایان جهان بسپاریم و درون خود را در جستجوی "گوپاد-شاه"ی بکاویم که پاسدار آن گاو جادوئی است که از خونش نوشابه جاودانگی می سازند و بدانیم که اگر چه در این دو دهه و اندی پیروزی هربار با اهریمن و دیوان بوده است، بهاری نو در راه است و اگر که ندای سروش را بشنویم، امشاسپندان و ایزدان، که خود هورمزد نیز بیاری ما خواهند آمد و در تازش واپسینمان به فرزندان دروغ و تباهی و ستم در کنارمان خواهند ایستاد و پابپای ما ایرانی نوین و آزاد و سربلند را پی خواهند افکند، اگر که پیام نهفته در نوروز را دریابیم و در این روز نو، مَنش و بینش و کُنش خود را نو کنیم و نوروزی بیندیشیم.

نوروز ایرانی فرا میرسد، امید از کف ننهیم و پابپای بهار تلاشی نوین را برای رهائی میهن از چنگال اهریمن آغاز کنیم،
تا نوروزمان پیروز و
هر روزمان نوروز باشد.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوپنج
---------------------------------------------------------
1. من زرتشت را یک آموزگار و نه یک پیامبر میدانم. چهره امروزین زرتشت بمانند بسیاری از چهره های دیگر فرهنگ و گذشته ما، چهره ای نادرست و درهم است. پیامبر، به آن گونه ای که در فرهنگهای سامی یافت می شود، در میان آریائیان دیده نمی شود. همتای هندی زرتشت، بودا نیز تنها یک آموزگار است و نه یک پیامبر. در فرهنگهای سامی ولی خداوندی در آسمان هست که کسانی (پیامبرانی) را بر می انگیزد، تا مردم را بسوی او رهنمون شوند. بودا و زرتشت (همچنین مزدک و تا اندازه ای مانی) ولی خودانگیخته اند و نخست پس از انگیخته شدن درونی خود، به سوی خدا، یا همان "جان جهان" می روند.
گفتنی است که واژه پارسی خدا برگرفته از «خوَت تَویَه» پارسی باستان است که پارسی امروزین آن «خود تواننده» میباشد، پدیده ای که به خودی خود و بی نیاز از نیروئی بیرونی و فرائی، توانمند است. از همین رو است که همانند زمینی این پدیده که آدمی باشد نیز نخست باید از درون خود برانگیخته شود تا به انوشه گی و نیروانا برسد. زرتشت پس از برگزیدن راستی و پس از جستجوی فراوان در کرانه رود دائیتی به وَهومنَه (بهمن) میرسد و در همپرسگی با او از آرزوی بزرگ خود می گوید: «زرتشتم، پسر اسپیتَمَه. اندر جهان به پرهیزگاری آرزومندترم. مرا آرزو است که از آنچه کام ایزدان است آگاه شوم و چندان پرهیزگاری ورزم تا مرا رهنمون باشند به زندگی پاک»
Gopat-Shah .2
Hadayaosh .3
Geush Urvan .4
Frasho-kereti. 5