۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

آنگاه که دَرها به پرواز در می آیند...

نگاهی به نوشته آقای فانی یزدی

دبیر فارسی و دستور ما در سال دوم راهنمائی (که خدایش از هر گزندی بدور دارد) نمونه زیبایی از بازی با واژه ها می آورد. میگفت: «هنگامی که می گوئیم "در باز است" می توانیم پشت بندش بگوئیم "باز یک پرنده است" و به این سخن برسیم که "درب خانه هم می تواند پرواز کند"!»

آقای فانی، درودهای گرم مرا از اروپای سرد بپذیرید!

اگر در نیمه دوم نوشتارتان با من رودررو سخن نمی گفتید، شاید نیازی به نوشتن این نامه نمی بود، که هر کسی می توانست نوشته مرا و از آن شما را بخواند و خود بداوری بنشیند. اکنون که چنین کرده اید، از منش و پرورش ایرانی بدور می بود، اگر که نوشتارتان را بی پاسخ می گذاشتم. من نوشتار شما را بهانه خوبی دیدم برای باز کردن برخی سخنها و گفتن برخی ناگفته ها، پس اگر پاسخم از نوشته های شما فراتر رفت، بر من ببخشائید. یافتن همانندی میان اندیشه من و مصباح یزدی، مرا بیاد دبیر فارسی ام انداخت. او با خنده می گفت دَر باز است، باز پرنده است، پس در پرنده است، و شما با اخم نوشته اید مصباح یزدی انتخابات را نمی خواهد و مزدک بامدادان مردم را به رأی ندادن فرامی خواند، و از دل این سخن همانندی مرا (که بخشی از اپوزیسیون هستم) با مصباح یزدی بیرون کشیده اید؛

او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن اِســتیزه خو

بگذارید یک نمونه از کسانی برایتان بیاورم که برای شرکت در انتخابات فراخوان داده اند، تا ببینید شما و دیگر رأی دهندگان را به چه کسانی همانند می توان کرد!: خامنه ای روز چهارشنبه بیست و دوم آذرماه می گوید: «انشاالله روز جمعه مردم با عزم راسخ ، با انگيزه کامل وارد ميدان و صحنه انتخابات بشوند »(1) به گمانم همین یک نمونه گویای همه آنچیزی باشد که من در پی گفتن آنم. ولی داستان غم انگیزتر از اینهاست. «فعالين حركت ملي آذربايجان ، با پخش گسترده مقاله اي با عنوان "غفلت، عبرت ، قدرت" در سطح شهر اورميه براي خنثي کردن نقشه هاي شوم اكراد ياغي، از ملت تورك براي شركت در انتخابات شوراهاي شهر دعوت كردند.»(2) اگر من نیز در واکنش به نوشتار شما بدنبال یافتن همانندی هایی میان شما و سید علی خامنه ای و نژادپرستان جدائی خواه باشم (که هر دو مانند شما مردم را به پای صندوقهای رأی فرامی خوانند) کارم چیزی بیشر از یک دهانکجی کودکانه نخواهد بود.
مزدک بامدادان را با کسان بسیاری می توان همسو و همصدا دید: با جرج بوش و تونی بلر، آنجا که او نیز جمهوری اسلامی را یک رژیم تروریست و سرکوبگر و زیرپاگذارنده حقوق بشر می داند، با حماس، آنجا که او نیز اسرائیل را کشوری می داند که سرزمین فلسطینیان را اشغال کرده و با مردم غزه چونان جانوران رفتار می کند، با اسرائیل، آنجا که او نیز بر کشتار شهروندان بیگناه اسرائیلی بدست تروریستهای انتحاری نام آدمکشی می نهد، با نژادپرستان جدائی خواه، آنجا که او نیز خواهان آموزش زبان مادری تک تک مردم ایران و دیگر آزادیهای فرهنگی و زبانی برای آنان است و پایان سخن با جمهوری اسلامی، آنجا که او نیز بر سیاست امریکا و بریتانیا در عراق و افغانستان نام "اشغالگری" می نهد.
در جستاری که شما را چنین برآشفته است، آورده بودم که جمهوری اسلامی تنها و تنها بدنبال نشان دادن صفهای دراز رأی دهندگان است و در جستجوی نشانه ای برای جهانیان، تا مردمی بودن و دموکرات منشی خود را به آنان نشان دهد. باور کنید، سران این رژیم از روز نخست بدنبال "حماسه حضور" بودند و کار برگزیده شدگانرا به "امدادهای غیبی" خود سپرده بودند. روزنامه کیهان به سردبیری حسین شریعتمداری می نویسد: « رسانه هاي جهان انتخابات ايران را مانور دموكراسي خواندند»، و وزیر کشور در نامه ای به خامنه ای بر خود می بالد که : «حضور شگفت انگيز مردم در انتخابات پيام صريحي به دشمنان انقلاب است » شورای نگهبان در بیانیه ای می نویسد: « حماسه عظيم ملت سراب خيالي دشمنان را بر هم زد». نوري همداني، فاضل لنكراني، صافي گلپايگاني و مكارم شيرازي میگویند: «حضور حماسی ملت ایران در انتخابات، دشمنان را مأیوس کرد». آیا هنوز هم برآنید که من هنگام نوشتن جستار "دریوزگان آزادی" آنگونه که شما می پندارید، در "برج عاج" نشسته بودم؟

من گمان می کردم اگر روز بیست و دوم آذر هشتادوپنج در باره انتخابات بیست و چهارم همان ماه چیزی بنویسم، بر همگان روشن خواهد بود که چشم به انتخابات آن روز، و تنها به آنروز، در ایران دارم و کارم به همه انتخابات این بیست و هشت سال گذشته نیست . پس اگر نوشته ام «تن دادن به بازی ننگین انتخابات به ریشخند گرفتن دموکراسی است» روی سخنم با مردم بورکینا فاسو و گینه بیسائو و در باره انتخابات ده سال دیگر و یا پنج سال پیش نمی توانسته باشد، اگر نوشته ام نارسا بوده و شما را بر این گمان واداشته که من هر گونه رأی دادنی در کجای این جهان خاکی را "بازی ننگین" خوانده ام، همینجا از شما و همه خوانندگان نوشته ام پوزش می خواهم. سال پیش و چند ماه پس از انتخابات رئیس جمهوری در ایران، من در انتخابات مجلس ملی آلمان شرکت کردم. در پایان آنروز خانم آنگلا مرکل، نماینده اتحادیه دست راستی دموکرات مسیحی- سوسیال مسیحی صدر اعظم آلمان شد. اگر چه من آنروز به چپ ترین گرایش رأی داده بودم، ولی خانم مرکل صدراعظم برگزیده من نیز هست، چرا که من در همان دمی که نام حزب و نماینده دلخواه خود را بروی برگه رأی نوشتم و آنرا بدرون صندوق انداختم، پذیرفته بودم که از دل این صندوق کسی بیرون خواهد آمد که بیشینه مردم آلمان را نمایندگی خواهد کرد؛ آقای فانی! من با شرکت در آن انتخابات، پیشاپیش مشروعیت آن و نماینده برآمده از آنرا پذیرفته بودم. باور کنید، سخن من درباره ساده بودن بازی مردمسالاری، گزافه نیست!
پس احمدی نژاد نیز رئیس جمهور برگزیده شما (اگر در آن انتخابات شرکت جسته باشید) و همه آن دیگرانی است که روز سوم تیر بپای صندوقهای رأی گیری رفتند، اگرچه به نامزد دیگری رأی داده باشید. سخن از اینکه «احمدی نژاد را تحریم کنندگان به مردم هدیه کردند» بزبان ساده "جِرزنی" سیاسی است، بدتر از آن، "دَبّه درآوردن" است! تاب باخت را نیاوردن است! رأی دهندگانی مانند شما و مسعود بهنود و ابراهیم نبوی و آن میلیونها تن دیگر، از شورای نگهبان و پیروان مصباح یزدی به سختی رودست خوردند، دست کم بازندگان خوبی باشید و نخواهید که لب و دهان ما رأی ندهندگان به آشی بسوزد که شما با دیگش یکجا سرکشیده اید! پی آمد این انتخابات نیز از هم اکنون پیدا است، ببینید ابراهیم نبوی دستآورد این رأی گیری را چگونه می بیند: «نتیجه انتخابات، در بدترین شکل آن، شرایط را برای دولت احمدی نژاد نه تنها بهتر نکرد، بلکه دولت فهمیده است که اگر تقلب نکند و شرایط انتخاباتی را کاملا در دست نگیرد، در هر انتخاباتی بازنده است.» یعنی دولت، - که گویا از یک گوشه ناشناخته کهکشان راه شیری به میانه کویر پرتاب شده و انگار نه انگار که بخش اجرائی همین جمهوری اسلامی است، - تازه امروز این نکته را دریافته است. آیا تا به امروز ما سخن از کشوری می راندیم که در آن واژه "رأی" همان باری را داشت که در اروپای باختری دارد، و تازه از بزنگاه سوم تیر هشتادوچهار بازار دستکاری در رأی مردم داغ شده است؟ البته آقای نبوی نان از خنداندن مردم می خورد و جای شگفتی نیست که چنین سخنان خنده آوری را بر زبان و بروی کاغذ بیاورد، ولی شما دیگر چرا؟!
اگر می گوئید رأی مردم سرنوشت ساز است و به شمار می آید، پس بپذیرید که احمدی نژاد نماینده برگزیده و مشروع مردم ایران است و آنگونه که آئین دموکراسی است، این برگزیده و نماینده مردم را ارج نهید و در برابر همسایگان فرنگی خود شرمگین و سرافکنده مباشید!
ولی اگر می گوئید مردم کس دیگری را می خواستند و شورای نگهبان در رأیشان دست برد، دیگر بگومگویتان با ما رأی ندهندگان بر سر چیست؟
و اینبار هم بازبه تماشای همان بازی بی مزه نشسته ایم: "ائتلاف اصلاح‌‏طلبان" به رييس مجلس هفتم می نویسد: «از روند شمارش آراي انتخابات شوراي شهر تهران نگرانيم» و کروبی و خاتمی و رفسنجانی گرد هم می آیند تا در این باره رایزنی کنند.

دموکراسی با سرمایه وسود سروکار دارد. پس اگر من ببینم که چند ماهی ویا چند سالی دیگر می توان با رفتن بپای صندوقهای رأی اندکی، آری تنها اندکی روزگار مردم بخت برگشته ایران را بهبود بخشید، دمی نیز در اینکار درنگ نخواهم کرد. گیرائی دموکراسی هم درست در همینجا است، که نمی توان یکبار و برای همیشه سخنی گفت و بر آن پای ورزید، برای همین هم هست که من نامه "کمپین یک میلیون امضاء" را اگر چه به شاهرودی نوشته شده است، با جان و دل امضا کردم و در گسترش آن از هیچ کاری فروگذار نخواهم بود. آنجا که بتوان اندکی از رنج مردم کاست، خاموشی و دست روی دست نهادن گناهی نابخشودنی است. همه سخن من بر سر این است که با شرکت در انتخابات سرمایه ای گزاف را می سوزانیم، بی آنکه بهره ای درخور، فراچنگ آوریم. یکبار دیگر گفته های سران رنگ و وارنگ جمهوری اسلامی را بخوانید، بیش از آنکه ما نیازمند این انتخابات باشیم، جمهوری اسلامی تشنه رأیهای ما است. این جمهوری اسلامی است که به بودن ما در برابر دوربینهای خبرنگاران اروپایی نیاز دارد، و ما اگر اندکی هشیاری و سازماندهی می داشتیم، می توانستیم این رژیم را در کنار صندوقهای رأی گروگان بگیریم، رأی خود را به مفت نفروشیم و از دل این نیاز آنان، بهبود روزگار خود را بدرآوریم. می توانستیم با دوری جستن از انتخابات خشک مغزان شورای نگهبان را واداریم که نازمان را بکشند و بجای اینکه ما از آنان آزادی را گدایی کنیم، آنان را بدریوزگی رأی خود بکشانیم. من از دوباره گوئی این سخن هرگز خسته نخواهم شد، باور کنید! دموکراسی بسیار ساده تر از اینهاست!

آقای فانی! کار روشنفکر به به و چه چه کردن نیست، کار او خرده گیری و پرخاش است و پدیدآوردن پُرسمانهای نوین، یا به گفته جوانان امروزی "گیر دادن". من تلاش می کنم هم به مردم، هم به دیگر روشنفکران و هم به خویشتن خود "گیر" بدهم. پس این سخنان را بپای «توهین و تهدید و افترا» مگذارید. برای نمونه اگر مزدک بامدادان خوشچهره و زیبا باشد و شما او را گشاده دهان و درازبینی و چپ چشم بنامید، نام این کارتان دشنامگوئی است. ولی اگر مزدک بامدادان را دهانی باشد از یک بناگوش تا آندیگری و بینی اش با خرطوم ژنده پیلی برابری کند و از دو چشمش یکی رو به خاور داشته باشد و آنیکی رو به نیمروز، دیگر نمی توان بر شما خُرده گرفت، چرا که درستکارانه و بی فریب، چهره او را آنگونه که هست بازگفته اید، یا دست کم آنگونه که شما او را می بینید، هر چند که سخنتان کام او را تلخ کند! روزگار رودربایستی ها و قربان یکدیگر رفتنها بپایان رسیده، برای ما ایرانیان دیگر زمانی برای از دست دادن نمانده است.

ما باید در هر کُنشی سود و زیان رفتار خود را پیشاپیش بسنجیم. من در پی نادیده گرفتن دستآوردهای دوم خرداد و بروی کارآمدن خاتمی نیستم. ولی از یاد نیز نمی برم که بروزگار همه کارگی همان کسی که شما می گوئید «چهره‌ای اهل دیالوگ بود، با گفتگوی تمدن‌ها، چهره خندان، وعده‌های مردمسالاری دینی، تلاش برای ‏تشنج زدایی و توسعه سیاسی و حمایت از جامعه مدنی» فروهرها را کشتند و مختاری و پوینده و شریف و ... را، و با همه بوق و کرنایی که بر سر "خشکاندن ریشه سرطانی" براه انداختند، آب از آب نجنبید. در همان سالها داستان پر آب چشم هژدهم تیرماه رخ داد و آن رئیس جمهور خنده روی شما دانشجویان را مشتی "اراذل و اوباش" خواند. در همان سالها به هفته ای نزدیک به یکسد روزنامه را بستند و .... تا که سخن را کوتاه کرده باشم، در همان سالها زهرا کاظمی زیر شکنجه های سعید مرتضوی جانسپرد. "چهره اهل دیالوگ" شما برای کشته شدن لاجوردی چنان دل سوزاند که برای برادری و زیر عبای او بود که دادستانی تهران بی شرمانه ترین رفتار را با اکبر گنجی و خانواده او درپیش گرفت. ولی آیا در برابر این همه، اندکی از فشار زندگی بر دوشهای مردم کاسته شد؟ آیا از گسترش روزافزون تن فروشی و اعتیاد و بیکاری و بزهکاری سرسوزنی کم شد؟ آیا دیگر سنگسار نکردند و دست نبریدند و بزه کاران را در خیابان بر دار نکردند؟ آیا بینوایان و رنجبران دمی نیز توان آنرا یافتند که خوان تهی خود و خانواده خود را به تکه نانی چربتر بیارایند؟ آیا همه آن خوبی هایی که شما برای خاتمی برشماردید، اندکی از "غم نان" این بیچارگان کاست؟ دموکراسی بازی سرمایه و سود است آقای فانی! هم امروز نیز باید از خود بپرسیم چه سرمایه های گزافی را سوزاندیم، تا رژیم ناتوان شده جمهوری اسلامی بتواند به پشتوانه رأی بیست میلیونی ما کودک خوشرفتار خانواده را بنزد میهمانان بفرستد و خود در پشت پرده دستگاه سرکوب و ستم را دوباره بازسازی کند، تا مشت خودکامگی اش را اینبار سختتر بر گُرده این مردم فرو کوبد، و پس از این همه، بهره ما مردم ایران از هشت سال کجدار و مریز آن "هوادار جامعه مدنی" چه بود، جز احمدی نژاد؟

من هنوز هم می گویم که با بودن ولایت فقیه، آمدن و رفتن این یا آن کارگزار دردی از ما درمان نخواهد کرد. مجلس ششمی که آنهمه رأی در پشت سر خود داشت و آنهمه سرمایه بپایش ریخته شده بود، ساعتی نیز در برابر "حکم حکومتی ولی فقیه" تاب نیاورد و بر سر قانون مطبوعات به یک پرخاش خامنه ای چنان در لاک خود خزید، که تا واپسین روز از سنگ صدا برخاست و از این مجلس برنخاست. همین دولت که رأی بیش از بیست میلیون ایرانی را در پشت سر داشت، بر سر بزگاههای سرنوشت سازی چون گفتگوهای هسته ای بسادگی کنار زده شد و خامنه ای نماینده ویژه خود، حسن روحانی را بر این کار گماشت. اینجا و با نگاه به نوشته شما در باره امیرکبیر و مشروطه و دکتر مصدق و شوروی و افریقای جنوبی است که باید بگویم:

کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر

من با شما همسخنم که می توان با بودن ساختاری بنام ولایت فقیه نیز رو به سوی آینده داشت. کار روشنفکران و فرهیختگان جز این نیست، که از دل کوه ناشدنی ها راهی به بیرون بشکافند، ولی این راه اگر که در بر همین پاشنه امروزین خود بگردد، از کنار صندوقهای رأی گذر نخواهد کرد، هرچند که این راه را دردسر و سختی اندک باشد. داستان چهره ها و کشورهایی که فهرست کرده اید، از داستان ایران جدا است. شما باید نخست امیرکبیر این آب و خاک را نشان من دهید (و امیدوارم گوشه چشمتان به سردار سازندگی که کتابی نیز در باره امیرکبیر نوشته است، نباشد). مردم افریقای جنوبی آپارتاید را نه با رأی گیری، که با پرداختن همه هزینه های یک نبرد سراسری سرنگون کردند، و پیش از هر چیز با به چالش کشیدن مشروعیت جهانی رژیم آپارتاید (همان کاری که ما رأی ندهندگان پیشنهاد می کنیم)، با نافرمانی مدنی و با ماندلایشان! آقای فانی! ماندلای ما کجاست؟ در فروپاشی شوروی رأی مردم هیچگاه بشمار نیامد؛ گورباچف برکشیده کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی بود و با رأی مردم بر سر کار نیامد، و اگر نخواهیم خود را بفریبیم، باید بپذیریم که فروپاشی امپراتوری سرخ نه از درون، که از بیرون روی داد. نمی توان با آوردن چنین نمونه هایی شرکت در انتخابات را روا دانست. ما باید بدنبال راهکار ویژه شرائط کشور خود باشیم و از دنباله روی بپرهیزیم، که خداوندگار سروده است:

خــلق را تقلـــــیدشان برباد داد
ای دوسد لعنت بر این تقلید باد

در باره فرنگ نشینی من که چند جا به آن پرداخته اید، میخواستم چیزی بنویسم، سعدی بفریادم رسید. می فرماید: «هندوئی نفت اندازی می کرد، گفتند تو را که خانه نئین (از نی) است، بازی نه این است!» براستی جان سخن را گفته است!

آقای فانی! می دانم که دختری دوازده- سیزده ساله دارید، همانی که پرسشهایش را در نامه ای برای آقای معین نوشته بودید. از شما می خواهم که پرسشم از آن کودک نمادین را پیش روی دخترتان بگذارید و ببینید چه پاسختان می دهد. و خودتان به این پرسش پاسخ دهید که رأی دهندگان انتخابات بیست و چهارم آذرماه به کدام دستآورد خود باید ببالند؟ آیا تک تک شما رأی دهندگان اکنون دستار از سر برگرفته و پیرهن چاک، دست افشان و پای کوبان به خیابان خواهید دوید و سینه ها پیش خواهید داد که: «من آنم که رفسنجانی آمد و مصباح نیامد؟» آیا برای ملتی بزرگ چون ما مایه شرمساری نیست که هر بار پس از رأی دادن تنها و تنها از این بر خود می بالیم که مگذاشتیم روزگارمان از این که هست نیز سیاهتر شود؟ آیا بهره ما از دموکراسی تنها این است که هر از گاهی به میدان بیائیم و در کشاکش میان بدتر و بدترین، روی بدترین ها را کم کنیم و سپس سرشار از خودبزرگ بینی و به خانه هایمان برویم، تا انتخابی دیگر و روکم کنی بزرگتر؟ آیا گمان نمی کنید، درست از همین رو است که یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم و به گرد خود می گردیم؟ که دل به کمترین دستآوردها خوش می داریم و در یک واژه "مینیمالیست"ترین مردم جهانیم؟

نه آقای فانی! من برآنم که باید هر شب و هر روز در گوش این مردمان کیستی باخته و خودگم کرده بخوانیم و هزار باره بخوانیم، که گزینش ناگزیر میان رفسنجانی و مصباح یزدی، میان کروبی و احمدی نژاد، میان بدتر و بدترین شایسته آنان نیست. باید بگوئیم، و هزارباره بگوئیم و به فریاد و پرخاش بگوئیم که ایرانیان! شما مردمانی با فرهنگ و تاریخ هزاران ساله اید، شما نگارندگان نخستین منشور حقوق بشر و پدیدآورندگان نخستین جنبش سوسیالیستی در جهانید، فرهنگ و تاریخ شما سرشار از دستآوردهائی است که سرنوشت همه مردم جهان را رقم زده است؛
شما شایسته گزینش میان بهتر و بهترینید، اگر که خود را بیابید و توان خود را باور کنید.

شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. همچنین نک. انتخابات از نگاه مقام معظم رهبری
2. از رایانامه ای که روز پنجشنبه برای من فرستاده شده است.

۱۳۸۵ آبان ۱۱, پنجشنبه

دَریوزگان آزادی


کودک خردسالی را بپرسید: «اگر از تو بخواهند در یک مسابقه فوتبال بازی کنی، که در آن تیم روبرو بجای یازده بازیکن، پانزده، هژده، بیست و یا هر چند بازیکن که بدلخواهش بود به زمین بیاورد، به تیم تو یک توپ و به تیم خود چهار، پنج توپ بدهد، هر گاه و هر کجای زمین که خواست توپ را با دست بگیرد، تو را هنگامی که پابتوپ می شوی بزند و بر زمین بیفکند، دروازه زمین تو را بزرگتر و از آن خود را کوچکتر کند و (بسته به شمار گلهای زده و خورده تیم خودی) در پایان بازی هم بگوید، هر کس که گل بیشتری خورده باشد برنده است، چه خواهی کرد؟» این کودک اگر از هوش و خردی میانگین برخوردار باشد، در شما چنان خواهد نگریست، که در دیوانه ای، و خواهدتان گفت که نام این بازی را دیگر فوتبال نمی توان نهاد!

هواداران شرکت در انتخابات پیش رو، گویی از این کودک نمادین ما گامها پَس ترند. آنچه که بنام انتخابات (از مجلس شورای اسلامی گرفته تا شورای شهر و ریاست جمهوری و مجلس خبرگان) در ایران رخ می دهد، چیزی نیست جز نمایش مردمی بودن جمهوری اسلامی، که خشک مغزان شورای نگهبان نه پروای شمار رأیهای به صندق ریخته را دارند و نه نگران نامهائی هستند که بر برگه های رأی نوشته می شوند. برای اینان تنها و تنها نمایش دادن صفهای دراز مردمی که چشم براه رسیدن به صندوق رأیند، ارزش دارد و بس، تا به جهانیان بگویند، «اگر راست می گوئید که ما سرکوبگریم و کشتار و شکنجه سنگسار می کنیم و زنان را با زور و ستم در کفنهای سیاه می پیچیم و دگراندیشان را سر و دست و پا می شکنیم و می کشیم و به زندان می افکنیم و ....، اگر راست می گوئید که مردم ما را نمی خواهند، پس برای چه باز هم برای شرکت در انتخابات سر از پا نمی شناسند و ساعتها سرپا می ایستند تا بتوانند رأی شان را به یکی از نامزدهای از پیش غربال شده ما بدهند، تا سرنوشتشان را رقم بزنیم؟»

به گمان من رفتن به پای صندوقهای رأی برای هر ایرانی، تنها خوار کردن خویش است و انگشت پذیرش نهادن بر این نکته که نه تنها شورای نگهبان، که خود ما نیز خود را سزاوار چیزی بیش از این که داریم نمی دانیم. خواری و زبونی از همان گام نخست آغاز می شود؛ از آنجایی که شورای نگهبان به ما می گوید به چه کسی می توانیم رأی داد و به چه کسانی نه. اگر چه همین یک قانون ننگین "نظارت استصوابی" هر انسان آزاده ای را بسنده است که خود را خوار و زبون نکند و در این بازی ننگین پای ننهد، بد نخواهد بود، اگر که نگاه کوتاهی به بهانه های "رأی دهندگان" برای شرکت در انتخابات بیندازیم:

گزینه های پیش رو: رأی دهندگان می گویند از میان سه گزینه "سرنگونی بدست نیروهای بیگانه"، "سرنگونی در پی یک انقلاب همگانی" و "اصلاحات گام بگام" سومی کم هزینه ترین و کارآترین آنهاست، و از آنجایی که چنین کاری جز با دست یازیدن به سازوکارهای دموکراتیک روی نمی دهد، باید در هر انتخاباتی شرکت جست و همیشه و در همه جه بپای صندوقهای رآی گیری رفت.
این سخن اگر چه در نگر نخست پر نادرست به چشم نمی آید، دروغ بزرگی بیش نیست. نخست آنکه بر این سه گزینه، گزینه چهارمی را نیز می توان افزود، که همان "نافرمانی مدنی" باشد. سخن بر سر چند و چون این گزینه بسیار است، و لی کسی نمی تواند آنرا نادیده بگیرد، بویژه آنکه همین دوری جستن از نمایش انتخابات خود یک نافرمانی کارساز مدنی است. دوم اینکه انتخابات در ایران هیچ خویشاوندی با سازوکارهای دموکراتیک ندارد و همانگونه که رفت، تنها و تنها بکار دستگاههای دروغ پراکنی رژیم می آید.

مشروعیت: رأی دهندگان می گویند دوری جستن از صندوقهای رأی چیزی از مشروعیت برگزیدگان نمی کاهد و ابراهیم نبوی احمدی نژاد را نمونه می آورد که اگر چه با رأیی اندک به ریاست جمهوری رسید، چیزی از مشروعیت جهانیش کاسته نشد. این سخن نیز در بدترین رویه اش یک دروغ بزرگ و در بهترین رویه اش سخنی ناپخته و از سر کم اندیشی است. آنچه که در چشم جهانیان به احمدی نژاد مشروعیت می بخشد نه شمار برگه های رأی آراسته به نام او، که صفهای دراز رأی دهندگان و شرم آورتر از آن فراخوان هنرمندان و نویسندگان و فیلمسازان و ... به شرکت در انتخابات است. کسی که اندکی از بازی دموکراسی سررشته داشته باشد، بسادگی می تواند دریابد که مشروعیت برگزیده شدگان نه به شمار رأیهای آنان، که در گستردگی شرکت مردم در انتخابات است. از همین رو است که می توان گفت یک نامزد انتخاباتی که با شرکت نود درسدی مردم، تنها سی در سد رأی آورده است، از مشروعیتی بسیار بالاتر از نامزدی برخوردار خواهد بود با نود درسد رأی، در انتخاباتی که در آن تنها سی در سد از مردم بپای صندوقها رفته اند! جای افسوس نیست که حتا ما فرنگ نشینان نیز باید هنوز بر سر این مفهومهای پیش پا افتاده بازی دموکراسی بگو مگو کنیم؟ نمی توان از یک سو مردم را به شرکت گسترده در انتخابات فراخواند و از سوی دیگر بر جهانیان خرده گرفت که چرا ما را با رئیس جمهور برگزیده خودمان یکسان و همسنگ می گیرند. کسی که رأی می دهد، باید بداند که نامزد برگزیده بیشینه رأی دهندگان، برگزیده خود او نیز هست، آری! دمکراسی و مردمسالاری گاهی بسیار ساده تر از آن چیزی است که گروهی از رأی دهندگان ایرانی می پندارند.

نمونه خاتمی: رای دهندگان می گویند با شرکت گسترده در انتخابات میتوان به یک پیروزی شیرین، مانند گزینش خاتمی دست یافت.
این نیز بهانه ای سست و سخنی پوچ است. خاتمی اگر که پشتیبانی گسترده و همه سویه رفسنجانی را پشت سر نداشت، هرگز رئیس جمهور ایران نمیشد. رفسنجانی که در آنروزها از همه سو خود را زیر فشار می دید، با بکارگیری همه توان سیاسی و اجتماعیش خاتمی را به گونه ای "بَرکشید". برکشید، از آنرو که نگذاشت رأی مردم به او سر از جای دیگری درآورد. کسانی که بر این سخن باور ندارند، یکبار دیگر سخنرانی رفسنجانی را در نماز جمعه پیش از انتخابات بخوانند. رفسنجانی از رأی مردم به خاتمی پاسداری کرد و این هنری بود که هشت سال پس از آن روز، خاتمی و وزیر کشورش از آن ناتوان بودند و دیدیم که بناگاه احمدی نژادی که نه شناخته شده بود و نه برنامه داشت، معین و کروبی و رفسنجانی را پشت سر گذاشت.

نداشتن شیوه جایگزین: رأی دهندگان بر سر بزنگاه سوم تیر نیز بر ما خرده می گرفتند که مردم را به خانه نشینی فرا می خوانیم و می گوییم رأی ندهند، بی آنکه خود روش جایگزینی در برابر آنان بگذاریم.
این سخن هم دروغ و هم فرافکنی را در خود یکجا دارد. نخست آنکه "نافرمانی مدنی" بهترین شیوه جایگزین برای دگرگونی ساختار سیاسی ایران است و با جداکردن راه مردم از حاکمیت، مشروعیت دروغین آنرا (که وامدار رأی دهندگان است) از آن می گیرد. دانشجویانی که در دانشگاه امیرکبیر بر سر احمدی نژاد فریاد «مرگ بر دیکتاتور!» و «عامل تبعیض فساد، محمود احمدی نژاد!» بر کشیدند، اگرچه تاوان این کار خود را بسختی خواهند پرداخت، ولی در پیشگاه تاریخ هرگز شرمگین و سرافکنده نخواهند بود. کار این دانشجویان را می توان یکی از نمونه های خوب نافرمانی مدنی بشمار آورد.
دیگر اینکه نداشتن جایگزین در هیچ جای جهان پیشرفته حق سخن گفتن را کسی نمی گیرد. سخن رأی دهندگان آن داستان کهن را بیاد می آوردن که کسی تخم مرغی را از دست دیگری گرفت و گفت مخور که گندیده است. آنیکی که گرسنه بود و چشم بر تخم مرغ گرد کرده بود گفت، اگر راست می گویی خود تخم بگذار! آیا اگر کسی خود تخمگذاردن نتواند، حق اینرا هم نخواهد داشت که دیگران را از خوردن تخم مرغ گندیده بازدارد؟

امروز جهان چشم به ایران و رفتار مردم آن در انتخابات پیش رو دوخته است. جهانی که می خواهد در شورای امنیت سازمان ملل "قطعنامه تحریمها" را بیرون دهد. جهانی که هنوز می گوید، تحریمها نباید مردم کوچه و خیابان را نشانه روند. آیا اگر روز بیست و چهارم آذر باز هم انبوه مردم بر سر جایگاههای رأی گیری گردآیند و نشان دهند که از دل و جان با همین رژیم جمهوری اسلامی با همه خامنه ای هایش و جنتی هایش و احمدی نژادهایش و قاضی مرتضویهایش و مصباح یزدیهایش کنار می آیند و با آن سر ناسازگاری ندارند، جهان باز هم در اندیشه مردم کوچه و خیابان خواهد بود؟ ملایان کارکشته که برای برنامه های هسته ای شان از هر سو زیر فشارند، نیاز به این دارند که نمایشی از همبستگی ملی به جهانیان نشان دهند و کسانی که مردم را به شرکت در این انتخابات فرا می خوانند، خواسته یا ناخواسته پای در این دام می نهند.

با این همه پرسشهایی نیز رخ می نمایند که رأی دهندگان را از پاسخ به آنان گریزی نخواهد بود:

* چند روز مانده به انتخابات سوم تیر در نوشتاری بنام «آنکه گفت آری، آنکه گفت نه» نوشته بودم: «اگر شورای نگهبان روز شنبه آینده همه صندوقهای رأی را به کاخ ریاست جمهوری ببرد و در برابر چشمان خاتمی به آنش بکشد، او چه خواهد کرد؟»
این پرسش همچنان برجا است. چه کسی از رأی مردم پاسداری خواهد کرد؟ شورای نگهبان؟ وزارت کشور؟ یا شاید احمدی نژاد؟ کسانی که مردم را به رأی دادن فرا می خوانند آیا پاسخ این پرسش ساده و نه چندان دور از پندار را نیز در آستین آماده دارند؟ مگر آنکه همگان را خوابی چنان شیرین در گرفته باشد که گمان برند انتخابات در ایران از همان گونه ایست که در سوئیس و کشورهای اسکاندیناوی، که در آن سردمداران کشور جایگاه خود را زیر پا می نهند، ولی رأی مردم را هرگز!!! راستی بر این همه خودفریبی باید بیشتر خندید، یا گریست؟

* و اگر از خنده یا گریه وارهیدیم و دل به این خوش داشتیم که از دل گلدانهای رأی همانی بیرون خواهد آمد که براستی بدرون رفته است و آنچنان در آرزوهای کودکانه خود فرو رفتیم که پنداشتیم شورای نگهبان در رأیهای ما دست نخواهد برد و دانه ای رأی را نیز جابجا نخواهد کرد، راستی چه کسی ما را در شهرهایمان و در مجلس خبرگان رهبری نمایندگی خواهد کرد؟ کروبیها و معینها و تاجزاده ها و خاتمیها و همانندهایشان مگر که هستند؟ آیا این زنجیره نفرین شده گزینش میان بد و بدتر را هیچ پایانی نیست؟ آیا باز هم داستان دوزخ است و عقرب جراره ای که از ترس آن می خواهیم به مار غاشیه پناه ببریم؟ بگذیم که در میان این زیبارویان و مه پیکران از چپ گرفته تا راست و از کارگزار گرفته تا اصولگرا و دوم خردادی، براستی دانسته نیست که مار کدام است و کژدم کدام!

سخن را کوتاه می کنم: تن دادن به بازی ننگین انتخابات به ریشخند گرفتن دموکراسی است. کسی که به پای صندوق رأی می رود از سوئی شخصیت انسانی و جایگاه شهروندی خود را فرو می شکند و از دیگر سو به رژیم بزه کار جمهوری اسلامی در نشان دادن چهره ای دموکرات و مردمی از خود، یاری می رساند. شورای نگهبان و وزارت کشور مانند همیشه در رأی مردم دست خواهند برد و آنرا که خود می خواهند از دل گلدانهای رأی برون خواهند کشید و حتا اگر چنین هم نباشد، نامزدهای گروه روبروی شورای نگهبان و احمدی نژاد تنها در رویه داستان است که دم از آزادی و حقوق مردم می زنند و در روز نیاز مانند رهبر و نمادشان محمد خاتمی پشت به مردم خواهند کرد و گاه هم در برابر آنان و به بهانه پاسداری از "نظام مقدس جمهوری اسلام و ولایت مطلقه فقیه" سنگر خواهند افراشت. از آن گذشته تا هنگامی که ولایت مطلقه فقیه همه کاره این سرزمین است، روی کار آمدن این یا آن کارگزار، هیچ دگرگونی ویژه ای در سرنوشت مردم پدید نخواهد آورد، که اینان همه آستانبوس دربار ولی فقیه اند و از خود هیچ توان و خواستی ندارند، هشت سال ریاست جمهوری خاتمی با همه "نمی گذارند"ها و "توطئه می کنند"هایش برای این سرزمین بس است، بی خرد آنکه آزموده را باز بیآزماید.
پس شرکت در انتخابات نه بکار گیری یک حق شهروندی، که تنها گدائی سرسوزنی آزادی از رژیم جمهوری اسلامی است، که آیا بر بینوایان دل بسوزاند، یا که نسوزاند.
کسانی که مردم را به رأی دادن فرامی خوانند این همه را نادیده می گیرند، خاک در چشم مردم می پاشند و آسمان و ریسمان را در هم می تنند تا بگویند که با همین شورای نگهبان و همین نظارت استصوابی و همین قانون انتخابات و همین وزارت کشور و کوتاه سخن، با همین ولایت فقیه نیز می توان گامی به پیش برداشت و گرهی از کار فروبسته مردم و کشور گشود.

راستی کجاست شاملو که بسراید:
ای یاوه یاوه یاوه خلائق!
مستید و منگ؟!
یا به تظاهر تزویر میکنید؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۵ مهر ۲۷, پنجشنبه

نامه به بابک:
یکسدوپنجاه سال است درجا می زنیم


بابک نازنین!

پائیز کم کَمَک می رسد و "اکتبر زرین" در سرزمین ژرمنها غوغایی از رنگ و روشنائی برپا کرده است. آفتاب که راه خانه اش را پیش می گیرد، در آن دمی که روز فرو افتاده و شب هنوز فرانیامده، دلتنگی شگفتی جان آدمی را پر می کند. امسال پائیز این سرزمین همیشه بارانی، به گونه ای شگفت آور پائیزهای تهران را می ماند. آدمی، بویژه اگر که چون من سرگشته باشد و دلی در اینجای دور و دلی در آنجای نزدیک داشته باشد، از احساسی آشنا ولی نامیده ناشدنی پر می شود، که نه غم است، نه افسردگی، نه اندوه و نه نا امیدی، شاید همانی باشد که فرنگیان آنرا ملانکولی می نامند. دوست گرامی، پائیز شگفتی است، خزانِ امسالِ سرزمین ژرمنها ...

نامه ات را چند روزی با خود به این سو و آنسو بردم و بارها خواندم. آنچه که در باره ریشه های رویکرد دوگانه مردم به دو راهپیمائی گوناگون نوشته ای، اگر چه پذیرفتنی است و "چرائی" آنرا تا اندازه ای پاسخ می گوید، ولی همه داستان نیست. بگذار پیش از هر چیزی بگویم که من در این خواند و نوشتمان بدنبال افشاندن تخم ناامیدی بر زمین اندیشه و تلاش نیستم. بارها برایت این سخن برادرم را نوشته ام که پس از رهائی از چنگال شکنجه گرانش برایم نوشته بود: «نسل ما محکوم به این است که هیچگاه ناامید نشود». می خواهم بگویم، اگر که دردهای سرزمینمان را و بیماریهائی را که بدان دچار است درست نشناسیم، پزشکی خواهیم بود که بجای درمان بیمار، به مرگ او شتاب می بخشد. در نامه نخستم هم نوشته بودم که باید این کوه ستُرگ دشواریها را بخوبی ببینیم و بشناسیم، تا درازی نابیوسان راه ما را از پای نیندازد. ولی بیشتر از آن نگران آنم که پیروزی های چشمگیر تنی چند از زنان سرزمینمان ما را بفریبد و چشمانمان را بر راستیِ آنچه که هست بربندد. در این که زنان ایرانی به نیروی بی پایان زایندگیِ اندیشه پای بر چکاد بلندترین کوهها نهاده اند، جای هیچ گمان و دودلی نیست. ولی من برآنم که سرگذشت این زنان و دستآوردهایشان، از چهره ای جهانی چون شیرین عبادی گرفته تا آن بانوی خودساخته ای که در میان انبوهی از زنجیرهائی که دین و آئین و فرهنگ و خوی مردمان سرزمین ما برایش بافته اند، ناشناس و بی آنکه کسی برایش هورا بکشد، راه خود را می رود و یا استاد دانشگاه است و یا شهردار و یا رئیس شورای شهر و یا پژوهشگر هسته ای و یا .... تنها و تنها آذرخشهای پرفروغی هستند در دل این شب تیره، که بر سر ایرانزمین، و بویژه بر سر زنان آن چتر گسترده است. (رؤیا طلوعی چند روز پیش در گفتگو با صدای امریکا بدرستی می گفت: نباید زنان شهرهای بزرگ و تهران را سنجه ای برای نگاه به همه ایران گرفت. باید اندکی از شهرهای بزرگ دور شوید، تا ببینید که اگر زنی چادر بر سر نکند، "نانجیب" شمارده می شود!) مباد که درخشش کوتاه و گاه بگاه این آذرخشها چشم ما را چُنان از روشنائی پر کند که تاریکی ژرف این شب تیره و تار را مَبینیم.
بابک گرامی! هراس من همه از این است!

داستان زنان ایران زمین از آن که نوشته ای و نوشته ایم بسیار اندوه بارتر است. بسیاری از تلاشگران جنبش زنان (و نه همه آنان) بدنبال آشتی دادن ارزشها اسلامی با اندریافتهای نوین فمینیستی هستند. شیرین عبادی، که من بسیار ارجش می نهم و در برابر تلاشهای انساندوستانه اش کمر به کرنش خم می کنم، می گوید که اسلام نه با دموکراسی ناسازگار است و نه با حقوق زنان. زنان ملی-مذهبی ما می خواهند از دل آیه های قرآن برابری مرد و زن را، یا آنچه را که خود می پندارند برابری زن و مرد است، بیرون بکشند. اینها را برای کوچک شماردن و بی ارزش کردن تلاشهای گاه پرهزینه این سروران ارجمند نمی گویم. می خواهم برایت سروده ای را بنویسم، تا سخنم را فاشتر و سرراستتر گفته باشم:

هان صبح هدی فرمود آغـــــــــاز تنفس
روشن همه عالم شد ز آفاق و ز انفس
دیگر ننشیند شیخ بر مســـــــــند تزویر
دیگر نشود مســـــــجد دکـــــان تقدس
ببریده شود رشته تحــــت الحنک از دم
نه شیخ بجــا ماند و نه زرق و نه تدلس
محکوم شود ظـــــلم به بازوی مساوات
معــــدوم شود جـــهل ز نـــیروی تقرس

این چامه را یک زن سروده است. این چامه را یک زن در ایران سروده است، ولی چشمان خواننده هنگامی از شگفتی گرد می شود که دریابد این چامه را یک زن در ایران و در یکسدوپنجاه سال پیش سروده است، فاطمه زرین تاج خانم برقانی، که تاریخ خونبار این سرزمین او را بنام "طاهره قرّه العین" می شناسد. زنی که هیچ زنجیر سرنوشت بافته ای را بر دست و پای خود برجای نگذاشت و اگر چه در چهاده سالگی به شویَش دادند، پس از چندی فرزندان را به شوهرش سپرد و خود به عراق عرب رفت و در آنجا به جایگاهی در دانش دینی و سخنوری دست یافت، که پس از مرگ سید کاظم رشتی از پس پرده شاگردان او را آموزش می داد، کاری که هم امروز نیز در قم و مشهد و نجف و کربلا نه تنها ناشدنی است، که در پندار نیز نمی گنجد.
این ولی همه داستان نبود، زرین تاج بسال 1227 (158 سال پیش!) در گردهمائی دشت بَدَشت نقاب از چهره و حجاب از سر برگرفت و در میان مردان و زنان بابی گفت:
«ای اصحاب! این روزگار ایّام فترت شمرده می شود. امروز تکالیف شرعی یکباره ساقط است و این صوم و صلاه کاری بیهوده است...... پس زحمت بیهوده بر خویش روا مدارید و در اموال یکدیگر شریک و سهیم باشید که در این امور شما را عِقاب و عذابی نخواهد بود»(1)

زرین تاج این همه را ولی از سر ماجراجویی و نادانی نمی کرد، او در همان روزگاری که زنان را از زندگی بهره ای نبود، جز آنکه در خانه کُلفَتی سخت کوش و در بستر همخوابه ای شوخ باشند، سرشار از خودشیفتگی بود. این خودشیفتگی ولی از سر خود بزرگ بینی و کوته نگری نبود، خودشیفتگی زرین تاج از سر خودشناسی بود و پیامد ناگزیر این اندریافت که در میان همه مردان نیز کسی در اندازه های او یافت نمی شد، این سروده شورانگیزش را بخوان تا ببینی که خودشیفتگی برخاسته از خودشناسی تا چه اندازه زیبا می تواند باشد:

اگر بـــــــــباد دهم زلـــف عنبرآســـــــا را
اســــــــیر خویـــش کـــنم آهوان صحرا را
و اگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم
به روز تــــــــیره نشــــانم تــــمام دنـــیا را
برای دیــــــــدن رویم ســـپهر هر دم صبح
بــــــرون برآورد آئـــــــــــینه مطـــــــلا را

این سروده ها نشانگر خودشناسی، نه! بسیار بیشتر از آن، نشانه "خودیافتگی" زن ایرانی در یکسدوپنجاه سال گذشته است. مرگ زرین تاج و شیوه ای که برای آن برگزیدند، از نگر امروزی گویای همه آن چیزی است که می خواهم بگویم، قره العین را مانند دیگر سران بابی به زخم خنجر و دشنه و گلوله نکشتند، او را خفه کردند، آری! دستمالی بدور گردنش انداختند و دستمالی در گلویش فرو کردند تا خفه شود، که کار چنین زنی با مرگ پایان نمی پذیرفت و باید "خفه می شد".

بابک گرامی!
این گذر کوتاه به زندگی یکی از برجسته ترین چهره های این سرزمین در سده های گذشته تنها برای این بود که گفته باشم داستان زنان قهرمان و ساختارشکن در سرزمین ما، داستان تازه ای نیست، این فرهنگ مردانه و پدرسالار ما است که درخشش این ستارگان را هیچگاه برنتافته و بر نمی تابد. ما در همان یکسدو پنجاه سال پیش "رستمه خانم" را داشتیم که از فرماندهان شورشیان بابی در زنجان بود و با تیراندازی و شمشیرزنی نیروهای دولتی را به ستوه آورده بود، آنیکی زینب پاشا بود که در تبریز آه از نهاد خودکامگان برآورده بود و گرانفروشانی که گندم را از مردم شهر دریغ می داشتند، از ترس او وچوبدستی چربش خواب نداشتند. و بی بی خانم نویسنده کتاب "معایب الرجال" را داشتیم و تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه را با کتاب "خاطرات"ش (2). اینان چهره های برجسته ای بودند که نه تنها خود براه می افتادند، که رهبری جنبش را نیز به گردن می گرفتند. ما در سال 1290 "انجمن مخدرات وطن" را داشتیم. در اینسال همسر آقا سید کاظم رشتی بانوان پیشرو و اندیشمندی مانند همسر یپرم خان را در خانه خود گرد آورد و پس از گفتگو در باره پریشانی کارها در ایران و روزگار آشفته زنان، شصت تن در آن انجمن دست یگانگی بهم دادند و همسوگند شدند که این روزگار پریشان را چاره ای اندیشه کنند، و اینچنین بود که نخستین انجمن زنان ایرانی (نودوپنج سال پیش!!!) پای به پهنه هستی نهاد. (3)

من نمی دانم آیا میرزاآقا خان اگر امروز از خواب گران برمی خواست، براستی آنگونه که تو نوشته ای زبان به ستایش زنان و مردان ایرانی می گشاد، که اگر چه روزگار قره العین را خود درنیافته بود، ولی بدلیل نزدیکی اش به بابیان و دامادی صبح ازل او را بخوبی می شناخت. کرمانی بروزگار خود سروده بود:

کنون ای مرا ملت هوشـــمند
چرائــــــید در چاه غفلت نژند
برآئید و بیـــنید کــــار شگفت
به آسان توانید گـــیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بـشر

به گمانم میرزاآقا خان بیش از هر چیزی از این در شگفت می شد که ما از پس یکسدوپنجاه سال هنوز اندر خم همان کوچه حقوق بشر مانده ایم و از این نِگَر نیم گامی هم فراتر از روزگار او نرفته ایم.

بگذار در همان روزگار بمانیم و اندکی هم از ميرزا فتعحلي آخوندزاده بخوانیم:
«... نه قانوني هست و نه نظامي و نه اختيار معيني. اگر کسي به کسي سيلي بزند، مظلوم نمي داند که به کدام اختيار رجوع نمايد. يکي نزد مجتهد مي دود و ديگري به خدمت شيخ الاسلام مي رود؛ يکي به امام جمعه شکايت مي برد و ديگري به داروغه رجوع مي کند؛ يکي به بيگلر بيگي عارض مي شود ديگري به در خانه شاهزاده تظلم مي نمايد. يک قانون معين و دستاويز هر کس موجود نيست تا بدانند وقتي که به کسي سيلي زده شد، به کدام اختيار بايد رجوع کرد: مقصر را بعضي جريمه مي کند، بعضي به چوبکاري مستحق مي داند، برخي عفو مي نمايد، اگر کسي مصدر جرمي باشد در بعضي جا حاکم از مجرم جريمه مي گيرد و در بعضي جا در سزاي همان جرم به حبسش مي نشاند، در بعضي جا از شغلش معزول مي کند. حتي نقل مي کنند که در پاره اي جا به واسطه وابستگي مقصر به اشخاص بزرگ و صاحب شأن اتفاق مي افتد که او را انعامي و خلعتي نيز داده باشند تا موجب رفع شرمساري از تقصيرش گردد...
در يک صفحه روزنامه طهران مي بيني که نوشته‏اند بريدن گوش و بيني در دولت ايران هرگز وقوع ندارد، اين افترا را انگليسان از راه عداوت به دولت ايران بسته در غازيته [روزنامه] هاي خودشان مي نويسند، در صفحه ديگر همان روزنامه در ذکر اخبار مازندران مي خواني که مهديقلي ميرزا گوشهاي عطاري را عِبرَةَ لِلنّاظِرين [براي عبرت بينندگان] بريده است، چون که صد تومان پول سيدي را به تقلب خورده بود...
طرز سياست متداوله به جهت نظم مملکت هر عاقل را غريق بحر تحير مي کند. رسم سياست که در ميان طوايف وحشي و بربري معمول است، الان در ايران مشاهده مي شود. مي بيني آدمِ دو نيمه شده از دروازه هاي شهر آويزان گشته است؛ مي شنوي که امروز پنج دست مقطوع گشته، پنج چشم کنده، پنج گوش و دماغ بريده شده است...
» (4)
نمی خواهم بیشتر از این بیاورم، که مثنوی هفتاد من خواهد شد. اگر نگارش این نامه را امروزی کنی، کسی درنخواهد یافت که نویسنده از ایران قاجاری سخن می گوید، یا از ایران جمهوری اسلامی؟! بویژه اگر که این عکس را نیز بر این نوشته ها بیفزایی!

این ولی باز هم همه داستان نیست، روزنامه ها را نگاه می کنی، دود از سر و آه از نهادت بر می آید که خدا را! ما در کدام دوره از تاریخ زندگی می کنیم؟:
*مردى كه مدعی بود با امام زمان درارتباط است و سرمردم كلاه می‌گذاشت، در هتل لاله تهران دستگير شد! مجيد يك دفتر مشاوره با نام "راز" در سعادت آباد راه انداخته و با ادعای ارتباط با امام زمان برای بيماران دعا و داروهای گياهی می‌نوشته و مدعی بوده كه اين نسخه‌ها را از امام زمان گرفته است! (ایران)
*زائران حرم امام رضا (ع) ناگهان با سگ سفيدي مواجه شدندكه تا چند متري ضريح مطهر ، پيش آمده بود و به صورت ويژه اي سرش را در درست مقابل پايين پاي مبارك روي زمين گذاشته و با صداهاي عجيب، گريه مي كرد.
*در شهر كوچك شيبان نزديك اهواز گوسفندی پيدا می‌شود كه می‌گويند روی شاخ سمت چپ او شمشير امام علی نقش بسته است. بلافاصله اين موضوع دهان به دهان گشته و به يك افسانه‌ی مذهبی در منطقه مبدل شده و كم‌كم به رسانه‌های سراسری نيز كشيده می‌شود. مردم دسته دسته برای تماشای گوسفند مقدس به سمت شيبان هجوم می‌برند و ...
*يك عكس تبليغاتی از چهره‌ی زنی با صورت ببر كه توسط فتوشاپ ساخته شده، در قم كپی و تكثير شده و شايعه‌ای پديد می‌آيد كه زنی به مقدسات اهانت نموده و به اين صورت درآمده و او را دستگير كرده‌اند. شايعه می‌شود كه قرار است زن ببرنما را روز جمعه اعدام كنند. با فرا رسيدن بعداز ظهر روز جمعه و نزديك شدن به ساعات اعدام زن ببرنما مردم اين منطقه گروه گروه در ميدان نبوت تجمع می‌كنند اين قضيه به تدريج به صورت يك شورش همگانی درمی‌آيد و با شكستن شيشه بانك‌ها منطقه به آشوب كشيده می‌شود و تعداد زيادی نيز دستگير می‌شوند. (پیک نت)
* تصوير اسكن شده‌ای از نامه‌ای منسوب به امام زمان در تهران و مسجد جمكران توزيع شد و در نشريه‌ی خورشيد نيز به چاپ رسيد و به تعداد زياد در محافل مذهبی تكثير و در سايت‌های اينترنتی نيز منتشرشد كه در آن اشاره شده اين دستخط امام زمان است و خادم مسجد آن را پيدا كرده است. (روز آن لاین)

بابک نازنین! من عینک بدبینی بر چشم ننهاده ام! ولی چگونه می توان سر از رفتار مردمی درآورد که سدهاهزارشان بر سر چاهی می روند که می گویند دوازدهمین امام در آن پنهان است و چشم براه نامه های آنان، تا آرزوهایشان را برآورده سازد؟ این تنها ناآگاهان و کم دانشان نیستند که سر بر لب این چاه می نهند، در میان این "زائرین" می توانی از پزشک و استاد دانشگاه و داروساز و مهندس و ... ببینی. میبینی که در این سرزمین نفرین شده "مدّاحی" کاری است که اگر از پسش برآیی نانت در روغن و روزگارت بکام است. این درست که دولت مهرورزی با این فریبکاران و فریبگران بسیار برسر مهر است، ولی با آن هزاران هزاری که پای مداحی اینان مینشینند چه باید کرد؟ مگر می توان چشم بر این پدیده که مردم از جان و دل پای منبر اینان گرد می آیند و بازارشان را گرم می کنند، بست؟

سخن را کوتاه می کنم، هم میرزا آقا خان و هم میرزا فتحعلی در باره روزگار اشک برانگیز زنان نوشته اند و آنرا مایه و ریشه بدبختی ما ایرانیان دانسته اند. ایرج میرزا نیز سروده است:

خــــدایا تا کی این مردان بخوابند؟
زنـــــان تا کی گـــــــرفتار حجابند؟
مگر زن در میان ما بشـــر نیست؟
مگر زن در تمیز خیر و شر نیست؟

دوست فرهیخته ام! ما ایرانیان چهارسد و اندی سال است که داریم "ملّت" می شویم و با این همه، هنوز که هنوز است، چندان از چادرهای قبیله خود دور نشده ایم، که "ملّت" به همه شهروندان یک سرزمین می گویند و ما را تا شهروند شدن راهی است بس دراز. برای همین است که (در کنار ریشه هایی که تو بدرستی برشماردی) برای پرخاش به سوسک پانسدهزار تن به خیابان می آیند و برای پشتیبانی از زنان تنها پنجهزار تن، که آنجا به کیان "قبیله" توهین شده است و اینجا سخن از حقوق "شهروند"ی در میان است.

دوست نازنینم! ما ایرانیان یکسدوپنجاه سال است که خیز بلند خود را برای گرفته آنچه که سزاوار ما است، آغازیده ایم و دربِ خانهِ سرنوشت را گاه به مشت، گاه با قلم و گاهی نیز با قنداق تفنگهایمان کوفته ایم تا بخت خفته خود را بیدار کنیم، و راستی را که این راه دراز را کالبد قهرمانانمان سنگفرش بوده است، که از چیزهای بسیاری، و گاه از خود نیز گذشته ایم. با این همه برداشت من این است که در همه این سالیان، بدور خود گشته ایم و درجا زده ایم، که اگر جز این بود، یکسدوپنجاه سال پس از قره العین پرسش پیش روی زنان ما "حجاب" نمی بایست می بود.

چرا با این همه هزینه های سنگین، یکسدوپنجاه سال است که درجا می زنیم و بدور خود می گردیم؟ پاسخ به این پرسش، شاید که ما را گامی فراپیش بَرَد.

تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. «قره العین، شاعره آزادیخواه و ملی ایران» معین الدین محرابی، برگ 93
2. «زندگی زن ایرانی از دو چیز ترکیب شده ؛ یکی سیاه یکی سفید . در موقع بیرون آمدن و گردش کردن ، هیاکل موحش سیاه عزا ؛ در موقع مرگ کفن های سفید . من یکی از همین زنان بدبخت بودم.»
3. بدرالملوک بامداد؛ زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید؛ جلد دوم تهران 1347، برگ 13
4. مکتوبات میرزا فتحعلی آخوندزاده

نامه ای به بابک:
شب تیره ایران و قبای ژنده ما


بابک جاودان خرد را از نوشته هایش در ایران امروز می شناسم. چندی پیش گفت و شنودی، یا بهتر بگویم "خواند و نوشت"ی در باره "پارلمان در تبعید" میان ما در گرفته بود، و در این باره که ما ایرانیان برون مرز در پویائی و به بار نشستن این جنبش چه می توانیم کرد. همان هنگام بر آن شدیم که این گفت و گو و این خواند و نوشت را رسانه ای کنیم، تا دیگران نیز رأی و نگر خود را در باره آن بنگارند. من از همان روز نخست نگاه چندان خوشبینانه ای به پارلمان در تبعید و تلاشهای مانند آن نداشته ام، نه از آن رو که توان ساختن ایران نوین را در تلاشگران این جنبشها نبینم، که بیشتر از آن رو که ریشه ناتوانی جنبش آزادیخواهی و توانمندی رژیم جمهوری اسلامی را در جایی دیگر می بینم و برآنم که اگر هم امروز، کابینه ای مدرن مانند دولت سوئیس و دولتهای اسکاندیناوی نیز در ایران – آری حتا با رأی آزادانه مردم – سررشته کارها را بدست بگیرد، چندی نخواهد گذشت که درب باز بر همان پاشنه دیرین خواهد چرخید و آب رفته خودکامگی و سرکوب، اینبار از روزنی دیگر و در جامی و جامه ای دیگر به جوی باز خواهد گشد. در این نامه (و شاید نامه هایی بیشتر) می خواهم رودرروی دوستی نادیده با صدای بلند بیندیشم و بگویم که چرا این درخت میشوم جمهوری اسلامی ریشه دارتر از آن است که با باد تلاشهائی چون "پارلمان در تبعید" بلرزد، پس این نوشته تنها اندیشیدن با صدای بلند است، در پیشگاه دوستی که نوشته هایش را همیشه سرشار از خردورزی و رواداری و آزادگی یافته ام، دوست نادیده ای که ای کاش بیشتر می نوشت.

***
بابک گرامی، درودهای گرمم را بپذیر!

چند ماهی از نامه نگاریهای ما در باره پارلمان در تبعید می گذرد، در این چند ماه گذشته رخدادهایی چند جامعه بیمار ما را چون تندباد و توفان در نوردیدند و بار دیگر ما را و جهانیان را به تماشای واپس ماندگیهای ریشه دار سرزمینی نشاندند که یکسد و پنجاه سال است افتان و خیزان بدنبال رسیدن به دروازه های جهان نوین است و همزمان در آن دست می بُرند و چشم می کَنند و تازیانه میزنند و سنگسار می کنند و بردار میکشند.

پیشتر در باره "پارلمان در تبعید" برای هم نوشته بودیم. گفته بودی که امروز باید خود بدنبال پی افکندن جانشینی برای جمهوری اسلامی باشیم تا در فردای فروپاشی آن کسی نتواند برایمان یک "حامد کرزای" یا "احمد چلبی" ایرانی از زیر بته بدر بکشد. من اگر چه نه در باره "پارلمان در تبعید"، ولی در باره جایگزین این رژیم اندیشه بسیار کرده ام. برای من بخوبی فهمیدنی است که تلاشگران جنبش آزادیخواهی مردم ایران هم امروز می بایست در اندیشه فردا باشند و چاه ناکنده مناری مدزدند. اندیشه های من در این باره ولی مرا به پهنه های دیگری از زندگی روزمره مردم این سرزمین کشیدند، و آنچه که در سرم جوانه زد و شکفت و به بار نشست و اینک از نوک خامه بر کاغذ می تراود، اگر نه ناامیدکننده، دست کم دلشوره برانگیز است.

در جستار دیگری بنام "دیو چو بیرون رود، فرشته درآید؟!" پرسیده بودم: «آیا مردمسالاری، آزادی و گیتی‌گرائی (سکولاریسم) پیامدهای ناگزیر فروپاشی جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه مردم ایران، یا دست کم بخش بزرگتر آنان خواهان جدائی دین و دولتند؟ آیا بخش بزرگتر زنان ایران حجاب را خود خواسته به کنار خواهند گذاشت؟» من اگر چه در ته دل خود به این امیدم که پاسخ همه این پرسشها "آری" باشد، خود نیک می دانم که چنین نیست. همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام، زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "می‌تواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "می‌خواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. در این نامه می خواهم اندکی به این ویژگی سرزمینمان بپردازم، نه برای اینکه امید از پیروزی بر این کوه بلند دشواریها بربندم و رسیدن به چکاد آنرا تنها یک آرزو بدانم، نه برای آنکه پیام آور گوشه گیری و کار خسروان را به خسروان بازگذاشتن باشم، که تنها و تنها بگویم این کوهِ بلندِ دشخواریها که در برابر جنبش یکسدوپنجاه ساله مردم این آب و خاک سربرافراشته است، بسی بلندتر و ستُرگتر از آنی است که تا کنون پنداشته ایم، مباد که با پندار خام و با رهتوشه ای اندک برای گذر از آن پای در راه بگذاریم و همچون این یک سده و نیم، در نیمه کار زمینگیر شویم و باز به پایه آن فروبغلتیم و نشیمن بگیریم، تا باز سودائیان دیگری از راه برسند و این داستان غم انگیز را در برابر چشمان نمناک ما دوباره و ده باره و سد باره باز گویند. تا این نباشد که یکسدو بیست سال پس از میرزا یوسف خان مستشارالدوله هنوز هم در پی آن "یک کلمه" باشیم، تا یکسد سال پس از نگارش فرمان مشروطه هنور هم بدنبال "عدالتخانه" باشیم، تا ... .

جمهوری اسلامی با روش و منش و جهانبینی خود نابرابری را در ایران نهادینه کرده است. نخستین، زشتترین، خوارکننده ترین و ددمنشانه ترین این نابرابریها، همانی است که بر زنان ایران روا داشته می شود. نیمی از مردم ایران شهروندان دست دوم این سرزمینند و نیمه دیگر را بر پایه نوشته قرآن بر آنان برتریهایی بسیار است (1).

بابک نازنین! به گمان من راز رهائی کشور ما در همین یک نابرابری نهفته است. رهائی زن ایرانی، رهائی همه مردم ایران را بدنبال خواهد داشت. جمهوری اسلامی خود اینرا بخوبی می داند، از همین رو بود که زنان نخستین قربانیان پایگیری این رژیم دوزخی انسان ستیز گشتند. جمهوری اسلامی حتا پیش از آنکه به سراغ مارکیستها، که از نگر او "کافر و ملحد" می بودند برود، و یا به سراغ مجاهدین خلق که آنان را "منافقین" می نامید، در همان ماههای نخستین پاگرفتنش با فریاد «یا روسری، یا توسری!» به سراغ زنان رفت. به سراغ آن نیمه بی پناهتر مردم ایران، و نیک می دانست که مردان ناموس پرست ایرانی از اینکه زنانشان بار دیگر – همان گونه که شریعت اسلام می خواهد – خود را بپوشانند و با "سرورویی" در خیابانها روند که "برورویشان" نهفته باشد، چندان هم ناخشنود نخواهند بود، و جمهوری اسلامی نیک می دانست که در این راه از پشتیبانی بخش نه چندان کوچکی از زنان نیز برخوردار خواهد بود، زنانی که هنوز نمی دانستند هواداری از آنچه که "قانون حجاب اسلامی" نامیده می شد، تازیانه خواری و زبونی را سال به سال تندتر و سختتر بر گرده هایشان فرو خواهد آورد، که مردشان خواهد توانست با، یا بی پروانه آنان زن ویا زنان دیگری را به بستر خود بیاورد، که مردشان آزاد خواهد بود آنانرا، هر گاه که نیاز جنسی اش را برنیاورند و آنگونه که در شارع اسلام است "تمکین نکنند" از خود براند، به خانه پدر بفرستد و فرزندانشان را نزد خود نگاه دارد و یا آنان را به بستگان خود بسپارد، بی آنکه آنان بتوانند از شوهری که آنان را شکنجه می کند و حتا به روسپیگری وامی دارد، پناه به قانون برند و درخواست جدایی کنند.
آما آنچه که اشک بر چشمان تماشاگر تاریخ این سرزمین روان می کند، این است که حتا از گروهها و سازمانهایی که خود را پیشرو می خواندند نیز صدائی برنخواست، کسی بیاری آن زنانی که به خیابان آمده بودند و در برابر کف بر لب آوردگان حزب الله که فریاد می کشیدند "مرگ بر بی حجاب" می گفتند: «زن آزاده ما حجاب فطری دارد!» نشتافت، کودکستان اپوزیسیون سرگرم بازی با آن بازیچه ای بود که نامش را "تضاد اصلی" نهاده بود، امپریالیسم را می گویم. ستمی که بر زنان می رفت در آن روزگار توفانی "اصلی" نبود، می شد بسادگی از کنارش گذشت، و گذشتند، و گذشتیم، تا این داغ ننگ برای همیشه بر پیشانی مرد ایرانی بنشیند.
نمی خواهم با نگاه به گذشته، تلاشگران آنروزها را سرزنش کنم، که آدمی در نگاه به گذشته هماره فرزانه تر است. نه! می خواهم بگویم که اگر نیمی از گناه بر گردن جمهوری اسلامی باشد، آن نیمه دیگرش بر گردن همه ما، و پیش از همه بر گردن ما مردان ایرانی است. جمهوری اسلامی می دانست که این نابرابری برای بخش بزرگی از مردم پذیرفتنی خواهد بود، مرد ناموس پرست ایرانی که "غیرت"اش زبانزد دوست و دشمن است، از در پرده رفتن زنش خوشنود گشت و همانگونه که سرشت آدمی است، به پیشواز هر قانونی رفت که جایگاه او را در خانواده برتری بخشد، اگر شوهر بود، خرسند از این گشت که بتواند با پشتیبانی قانون زن دوم و سوم و چهارمی برگزیند و اگر تشنگی اش به این همه سیراب نشد، از در "صیغه" اندر شود. او اکنون فرمانروای بی چون سرنوشت زن و فرزند خود گشته بود، می توانست فرزندش را حتا بکُشد، بی آنکه هراسی از قانون بدل داشته باشد. اگر برادر بود، از اینکه بهره خواهرش از مرده ریگ پدر تنها نیمی از بهره اوست شادمان می گشت، او در نبود پدر "قیّم" خواهرانش شده بود. مرد ایرانی اکنون می توانست در برابر چشمان یک زن دست به هر بزهی بگشاید، گواهی یک زن دادگاه را بسنده نبود و میبایست که یک زن دوم نیز گواهی می داد، چرا که در برابر چشمان بسته فرشته ساختمان دادسرا، هر زنی اکنون یک "نیمه انسان" بود ارزش او تنها هنگامی با یک مرد برابر گرفته می شد، که یک نیمه-انسان دیگر نیز به او می پیوست، و مرد ایرانی بی گمان از این برتری خود نا خشنود نمی بود.

در هر رژیمی بخشی از مردم از حقوقی برخوردارند که آنان را بر دیگران برتری می بخشد. اینان جایگاه خود را وامدار همان رژیم اند و برتری خود را در گرو پایداری آن می دانند، این بخش از مردم هر کشوری، یا آشکارا به هواداری از این ساختار بر می خیزند و یا دست کم در برابر آن جای نمی گیرند و به فروپاشی آن یاری نمی رسانند. نمونه زنده آن برای خود من، یکی از بستگانم بود که در روزها توفانی خیزش بهمن پنجاه و هفت، زبان به سرزنش ما گشوده بود؛ انقلاب سفید ششم بهمن او را دارای زمین کشاورزی کرده بود و این خویش ساده دل من از آن می ترسید که با فروپاشی رژیم شاهنشاهی، نو آمدگان زمینش را از او باز پس بگیرند. انقلاب سفید او را که پیش از آن "رعیتی" بیش نبود، به جایگاه برتر یک "زمیندار" فرا کشیده بود.
در همه جای این جهان تنها بخش کوچکی از مردم از چنین جایگاهی برخوردارند. اینان پشتیبانان کنش گر و یا کناره نشین ساختار کهنند، انقلابیون اینان را "ضد انقلاب" می نامند. اینها همان کسانی هستند که در برابر فروپاشی آن ساختار آرمانی شان ایستادگی می کنند، ولی از آنجایی که چنین جایگاهی را نمی توان به همه مردم داد، اینان همیشه بخش کوچکی هستند، که پر هزینه بودن جایگاه ویژه آنان برای دستگاه سرکوبگر، روز بروز از شمارشان می کاهد (2) تا نتوانند در برابر آن بخش بزرگتر، که شمارشان در روندی واژگونه روزبروز فزونی می گیرد، پایداری کنند. و چنین است که فروپاشی آغاز می شود.

به سخن خود باز می گردم، من آرزوی زیستن در ایرانی را دارم که در آن نابرابری میان مرد و زن از همه پهنه های زندگی رخت بسته باشد. ایران آرمانی من، کشوری است که در آن "نابرابری" از هیچ گونه ای و بر هیچ کسی روا داشته نشود؛ نه نابرابری جنسی، نه زبانی ، نه نژادی، نه فرهنگی و نه دینی. ولی بیش و پیش از هر چیزی بر این گمانم که باید نابرابری جنسی و ستم هراسناکی که بر زن این آب و خاک می رود از سرزمین ما رخت بربندد، این شاه کلید در سد قفل زندان ما و همان "سَد"ی است که اگر فرا چنگمان آید، "نَوَد" هم پیش ما است! پس فروپاشی جمهوری اسلامی و برپائی یک ساختار سیاسی مرمسالار و گیتی گرا، اگر که بدنبال برانداختن همه نابرابریها باشیم، نیمی از مردم این سرزمین – مردان – را از جایگاه برترشان فرو خواهد افکند و حقوق بسیاری را که قانون جمهوری اسلامی (که همان شارع اسلام و برخاسته از آیه های قرآن است) برای آنان روا شناخته، از آنان باز خواهد ستاند.

بابک گرامی! پرسش من از تو و از هرآنکس دیگری که این نوشتار را می خواند این است: «آیا مرد ایرانی به جایگاهی از آگاهی و ژرف نگری رسیده است، که دست به فروپاشی ساختاری بزند، که او را در برابر نیمه دیگر مردم سرزمینش به جایگاهی برتر فرا کشیده است؟»

نابرابری جنسی به گمان من ریشه همه نابرابری های دیگر است، چرا که اندیشه و منش ایرانیان را برای پذیرش نابرابریهای دیگر آماده می سازد. کودک از همان روز زاده شدنش و در چارچوب خانه و خانواده می بیند که انسانها با هم برابر نیستند، می بیند که پدر می تواند بر سر مادر فریاد بکشد و او را بزیر مشت و لگد بگیرد، بی آنکه مادر را فریاد رسی باشد. می بیند که مادر و خواهر باید موی و گاه نیز روی خود را از بیگانه بپوشند و پدر و برادر نه. می بیند که مادر و خواهر بی پروانه پدر و برادر نمی توانند پای از خانه برون بگذارند و پدر اگر که بخواهد، می تواند همسرش را از دیدار پدر و مادر خود جلوگیرد و باز دارد. اینها تنها گوشه هایی شاید نه چندان بزرگ از نابرابریهای درون خانواده اند. و چنین است که چشم و گوش هر کودک ایرانی به دیدن وشنیدن نابرابری خو می کند و دیدن نابرابریهای دیگر، مانند سرکوب دینی (برای نمونه کشتار بهائیان) زبانی (برای نمونه نبود سازمانها و نهادهای دولتی برای پرورش و گسترش زبانهای نزدیک به نیمی از مردم ایران که به زبانی جز پارسی سخن می گویند) و ... در او چندان شگفتی برنمی انگیزد، پس واکنش او نیز نمی تواند چندان سخت و ساختارشکن باشد.

دو نکته را در پایان این نامه ناگزیر از گفتنم:
نخست آنکه زنان ایرانی پابپای مردان به فروپاشی رژیم شاهنشاهی یاری گسترده رساندند، با فروپاشی همان ساختاری که گام به گام آنان را از جایگاه فرو دستشان فراکشیده بود، نخست چادر را بزور از سرشان کشیده بود و سپس آنان را در گزینش پوشش خود آزاد گذاشته بود، راه را برای دستیابی آنان به دانش و فن آوری گشوده بود، برای آنان حق گزیدن و گزیده شدن، و کُنشگری در ساختار سیاسی را به ارمغان آورده بود و بر تن یکی از آنان جامه وزیری کرده بود. همچنین قانون دادرسی کشور جایگاه زن را در خانواده بهبود بخشیده بود و زن نیز می توانست مانند مرد درخواست جدائی کند. آیا زنان ایرانی در آن روزهای پرآشوب سال پنجاه و هفت جایگاه خود را از یاد برده بودند، یا اینکه آنان نیز سودازده آن "تضاد اصلی" شده بودند؟ در نامه ای دیگر به این پرسش خواهم پرداخت.

دیگر آنکه شاید بگوئی این نابرابری میان مرد و زن در همه کشورها و بویژه در کشورهای همسایه ما نیز هست، آیا بر این پایه مردان همه این کشورها در برابر شکستن ساختار رژیمهای سیاسی شان خواهند ایستاد؟
به گمان من داستان کشور ما از داستان کشورهایی (برای نمونه) مانند ترکیه و یا مصر جدا است. نابرابری جنسی در این کشورها ریشه در ساختار سنتی-اسلامی آنان دارد. پس هرچه شهرها سنتی تر، نابرابری بیشتر. برای نمونه من در قاهره کمتر زنی را دیدم که پوشش سنتی-اسلامی در بر نداشته باشد، حال آنکه در مصر قانونی که زنان را به این کار وادار کند، نیست. در ترکیه می توان شهرهای مدرن استانبول و ازمیر را در کنار شهری سنتی و مذهبی مانند قونیه گذاشت و بازتاب سنت را در زندگی روزانه مردم، و بویژه زنان دید. در همه این کشورها این سنت است که نابرابری را بر زنان روا می دارد و نه قانون. پس با فروپاشی رژیمهای سیاسی این کشورها (اگر که با جمهوری اسلامی جایگزین نشوند!) استانبول و زنانش همان خواهند ماند که بودند و قاهره و زنانش نیز ، سنتها به این آسانی دچار دگرگونی نمی شوند. ولی اگر هم امروز "قانون حجاب اسلامی" از میان برود، چهره تهران و زنانش همان که هست خواهد ماند؟
در ایران نفرین شده ما قانون پشتیبان این نابرابریها است. فروپاشی جمهوری اسلامی، فروپاشی این قانونهای انسان ستیز را بدنبال خواهد داشت.

آیا مرد ایرانی از ژرفای دل خواهان پائین آمدن از این جایگاه برتر (قانونی) هست؟ آیا شیعه دوازده امامی آمادگی چشمپوشی از جایگاه برتر(قانونی) خود در برابر دینهای دیگر را دارد؟ آیا مسلمان ایرانی دست از برتری (قانونی) خود بر مسیحیان، یهودیان، زرتشتیان و ... خواهد شست؟ آیا دینداران فرادستی (قانونی) خود را در برابر بی دینان فرو خواهند گذاشت؟

بابک نازنین! آیا در دل این شب تیره جایی برای قبای ژنده ما هست؟

تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض و بما انفقو من اموالهم فالصالحات‏قانتات حافظات للغيب بما حفظ‏الله. (نساء،
آیه 34)
2. برای نمونه ن. ک. به جایگاه خانواده کشته شدگان جنگ، آسیب دیدگان جنگ و آزادشدگان از اردوگاههای عراق. همسنجی جایگاه امروزین اینان با جایگاه ده، پانزده و بیست سال پیششان گویای همه چیز است.

۱۳۸۵ مهر ۱۱, سه‌شنبه

نامه به بابک:
شهر خالی است ز عشّاق...


قربانت شوم
چند روز قبل تعلیقه ای از جنابعالی بتوسط پست زیارت شد. از مراتب مندرجه آن خبرت و مسرت حاصل نمودم. خیلی از عزم و همت آنجناب مشعوف می شوم، چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. این ریشه سست را بچه همتی هم می تواند از پا درآورد. چیزیکه هنوز در خاطر حقیر خلجان دارد، که نباید مردم ایران به این زودی خلاص شوند. آن حالت جهالت و نادانی و غفلت آن مردم است که ایشان را مستوجب و مستحق این حالت ساخته ولی انشاءالله رفته رفته آنهم تمام خواهد شد و از این صعق افاقه حاصل می کنند. مردم ایران خوابشان سنگین است، خیلی طول دارد از خواب بیدار شوند اگرچه بعد از بیدار شدن هم دیگر بخواب نخواهند رفت و شجاعت اظهار خواهند نمود، اما کو تا بیدار شوند...
(میرزا آقاخان کرمانی، نامه ها)

بابک گرامی درودهای گرمم را پذیرا باش!
از اینکه سرانجام توانستیم "خواند و نوشتی" از این دست را آغاز کنیم، شادمانم، اگرچه همانگونه که در آغاز نوشتار پیشین خود آورده بودم، به این جُستارها بیشتر از نگرگاه "اندیشیدن با صدایی بلند" می نگرم. با آنچه که در بند نخست نوشته ات درباره پارلمان در تبعید آورده ای، همرأی و همنِگرم. راستی را این است که ما ایرانیان برونمرز در پراکندگی سرآمد همه مردمانیم. بودن نهاد توانمندی که بتواند ما را در روزگار سختی و آن هنگام که کشورهای میزبان بر پایه سود و زیان خود بر ما می تازند، دستگیر باشد و جنبشها و تلاشهای پراکنده مان را هماهنگ کند و آنها را سو و آماجی کارآمد بخشد، شاید که این پراکندگیها و بیگانگیها را پایانی شیرین بخشد. در این باره بسیار کم کاری شده است و گناه این کَم کاری نیز بر گردن تک تک ما است. با این همه این نکته را نباید از یاد برد که رسیدن به همین نکته و دریافت همین نیاز نیز روندی را در پشت سر خود دارد، ایرانی خودخواه و خودبین و خودنگر از خانهای گونه گونی گذر کرده است و اندک اندک میرود تا با خواسته ها و داده های جهان نوین هماهنگ و دمساز شود، و چه نیکو که این راه را گام بگام پشت سر گذاشته ایم، که آفتاب دگردیسی اگر بروزی فرازآید، به شبی نیز فروخواهد رفت.

می خواهم جستار پیشینم را دنبال بگیرم. هم میهنان بسیاری در پاسخ به نوشتار پیشین با دل آزردگی برایم نوشتند که چرا دست سهمگین سرکوب و ستم را نمی بینم و گروههای فشار را و زندان را و شکنجه را، که اگر این همه نبودی، بی گمان زنان ایرانزمین نیز برمی خاستند و داد خود بازمیستاندند. من ناآشنا به شیوه های سرکوب این رژیم نیستم. می خواهم با نگاهی به بند دوم نوشته ات، بویژه به این گزاره که «دوست عزیز، آن مبارزه‌ای که تو آن را "اصل" می‌دانی ، و من هم نیز، به قول انگلیسی زبان‌ها "آل ردی" آغاز شده و زنان ایرانی درون و برونمرز هم درآن مشارکت، و حتا نقش رهبری دارند»، بگویم، و به افسوس فراوان بگویم که من به اندازه تو دوست نادیده و فرهیخته ام خوشبین نیستم.
بابک گرامی! می خواهم اینبار در باره این پرسش با صدای بلند بیندیشم که آیا دریافت و برداشت مردم ما، فرهیختگان ما و فرزانگانمان از واژه "نابرابری" همانی است که من یا تو از آن می فهمیم؟ به گمان من چنین نیست. ریشه درد را باید در همین دریافت و برداشت از این واژه جُست، آدمی هنگامی به نبرد با نابرابری برمی خیزد، که آنرا دیده باشد، دریافته باشد و دانسته باشد که چه کسی آنرا بر او روا می دارد.

سخن نخستم این است که برپانخاستن مردم برای برانداختن نابرابریهای گوناگون و در سر همه آنها نابرابری جنسی، از سر ترس و هراس از سرکوب و کشتار نیست، مردم ما برای خواسته های بسیار ناچیزتری، برای نمونه استان شدن شهرستانشان به خیابان می ریزند و خود را بکشتن می دهند، اینرا هردوی ما بخوبی می دانیم. پس ریشه این خویشتنداری را در کجا باید جُست؟

می خواهم در اینجا دست به همسنجی دو رخداد بزنم، که هر دو در خرداد ماه امسال روی داده اند. در هفته نخست این ماه، کسی در روزنامه ایران سوسکی را به سخن آورده بود و آن سوسک بینوا واژه ای ترکی بزبان رانده بود و همین بهانه ای بود برای مردم بجان آمده تا خواسته های تلنبار شده خود را در خیابان فریاد کنند. اینکه نژادپرستان و قبیله گرایان از این آب گل آلود ماهی خود را گرفتند و دستگاه سرکوب رژیم از این نمد کلاه خود را دوخت، داستانی دیگر است که پیشتر بدان پرداخته ام. دو کارمند روزنامه و سدها تن از راهپیمایان دستگیر شدند و جوانانی چند نیز به تیر سرکوب و ستم جمهوری اسلامی بخاک افتادند. سوسک گفته بود "نمنه" و کسانی که این واژه برآمده از زبان مادری آنان بود، خود را خوار شده می دیدند. کسی به آنان "توهین" کرده بود، پس سدهاهزار تن در شهرهای آذربایجان راهپیمای کردند تا صدای پَرخاششان را بگوش سردمداران جمهوری اسلامی برسانند.
روز بیست و دوم همان ماه گردهمایی دیگری برپا شد که در آن ایرانیانی چند، از مرد و زن، می خواستند صدای پرخاششان را به قانونهای زن ستیز جمهوری اسلامی به گوش مردم و سردمداران این رژیم برسانند. پلیسهای زن با باتوم و اسپری فلفل به جان آنان افتادند و نزدیک به شصت تن را دستگیر و زندانی کردند. به زنان این سرزمین بیست و هفت سال است که "توهین" می شود، ولی در سر بزنگاه میدان هفت تیر، تنها پنجهزار تن گردآمده بودند!
امروز بیشتر دستگیر شدگان آن ماه یا آزاد شده اند، و یا دادرسی خود را پشت سر می گذارند، اما شکنجه ای که بر موسوی خوینیها می رود، نشانگر هراسی است که دینفروشان از همه گیر شدن خودآگاهی مردان ایرانی به حقوق زنان دارند.

بابک گرامی، به گمان تو ریشه این دوگانگی در رفتار را در کجا باید جست؟ نوشته بالا را میرزاآقاخان کرمانی بسال 1270 خورشیدی، یا یکسد و پانزده سال پیش به مَلکَم خان نوشته است! آیا او اگر امروز برمی خاست، در باره سرزمینمان داوری دیگری می کرد؟ شاید بگویی آن سدهاهزارتن، فرهیختگان و دانندگان نبودند و اگر نیز در ستیز با نابرابری، خود گاه سخنانی نژادپرستانه بر لب می آوردند، از ناآگاهی آنان بوده است، فُسوسانم که چنین نیست! آنکه به خیابان آمده بود، دشمن و شکنجه گر خود را نمی شناخت، او گمان برده بود که سوسک زبان او را، کیستی اش را و خودِ خویشتنش را به ریشخند گرفته است، شکافتن درونمایه یک رژیم واپسگرا و مردم ستیز برایش دشوار بود، پس فارس را دشمن می دید و کُرد را و ارمنی را که اینان نه انگاره هایی دست نیافتنی، که دشمنانی دم دست و از پوست گوشت و استخوان بودند. "نابرابری" دیگر ناتوانی از سیر کردن شکم فرزندان نبود، بدور ماندن فرزندان از دبستان و دانشگاه نبود، مرگ فرزند از بی داروئی نبود، قانون حجاب اسلامی نبود، فروافتادن زنان به جایگاهی پستتر از مردان نیز نبود. اگر زنی و مردی را در این آب و خاک تا نیمه تن در خاک می کردند و تا هنگامی که بمیرد بر او سنگ می زدند، اگر دزد را دست و انگشت می بریدند، اگر چشم می کَندَند و اگر بزهکاری را بر سر چهارراهها تازیانه میزدند و یا بر سر میدانها، ریسمانیش بگردن می افکندند و فرامی کشیدند و جان کندنش را که گاه بیش از ده دقیقه بدارازا می کشید، به تماشا می نشستند، "توهین"ی به کسی نشده بود، "توهین" همان یک واژه ای بود که سوسک بزبان آورده بود.
ولی مپنداری که پروای این همه را تنها آن پرخاشگر به خیابان آمده داشت! نه! در همان آذربایجانی که یک خانواده هشت نفره در یک شب به آتش ناداری و تنگدستی می سوزد و خاکستر می شود و هیچکس نه به ترکی و نه به فارسی به فریادش نمی رسد، در کشوری که مردان جوان کلیه و چشم و هر اندامی را که بی آن بتوان زیست به گَرده نانی می فروشند و زنان جوان تن نازکشان را به پشیزی، کسانی هستند که برآنند: «زبان ترکی از نان شب واجبتر است»!!! این برداشت اینان از درونمایه، ریشه و ساختار "نابرابری" در ایران است و با این سرمایه ناچیز و دستمایه اندک است که "قلم" دیگر نمی خواهد "صدا" را بدنبال خود بکشاند، که دنباله رو او می شود، نویسنده دنباله رو راهپیمایان می شود، سر دنباله رو پا، دانشگاه دنباله رو خیابان. می گویی این سخنان تنها سیاه مشقهای چند جوان تازه به میدان درآمده جویای نام است؟ فُسوسانم که چنین نیست! هنگامی که توده کف بر لب آورده در خیابان فریاد برمی آورد «فارس دیلی، ایت دیلی!/ زبان فارسی، زبان سگ!» ماشاءالله رزمی، یکی از بزرگان این قوم می نویسد: «سربازی ترک ، ... از پائین به سوی پنجره فریاد کشید: - شما سگ فارسها از کی جرئت کرده اید دشنه با خود بردارید ، اگر من شاه مملکت بودم به هیچ فارسی اجازه نمی‌دادم حتی یک سوزن با خود داشته باشد» تا برای این دشنام پشتوانه ای تاریخی ساخته باشد (فراموش نکنیم که این نوشته اندکی پس از "توهین" آن سوسک سرشناس و در پرخاش به آن نوشته شده است!)، او بجای آنکه ریشه ستم فرهنگی و نابرابری زبانی را در ساختار ستم پرور جمهوری اسلامی، و جهانبینی انسان ستیز آن ببیند، بدنبال ریشه های آن در یادنوشتهای پزشک ناصرالدین شاه می گردد و در این راه از دسته چپق همزبانانش نیز درنمی گذرد! بگذار رزمی را نیز پشت سر بگذاریم و پله ای بالاتر رویم، توده از خود بیخود شده فریاد میزند: «تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز!/ ترک ترک را به فارس نمی فروشد!» و رضا براهنی می نویسد: «... و كشتار فرزندان او [: آذربایجان] به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نمي‌توانست و نمي‌خواست....»! و در این میان گویا از یاد همه می رود، که این همه نابرابری را نه فارس، نه کرد و نه ارمنی، که جمهوری اسلامی در حق ما روامی دارد، در همان راستائی که نابرابری جنسی را و نابرابری دینی را و نابرابری های دیگر را، و چنین شد که تیغ تیز این پرخاشها نه سینه این رژیم دوزخی را، که سینه گروهی دیگر از قربانیان خود آنرا نشانه رفت، راهپیمایان، ونیز آن برگزیدگانِ نویسنده، در هیچ کجا این رژیم و سران آنرا دشنام نگفتند، و اگر هم جمهوری اسلامی را سزاوار نکوهش دیدند، تنها برای ویژگی خودپنداشته آنان، یعنی "پافارسیست بودن"اش، و نه برای آنکه رژیمی ازبنیاد پاگرفته بر نابرابری و ستم است! هنگامی که فرهیختگان و فرزانگان اینچنین دنباله رو توده خشمگین می شوند و ستیزه جوئی کور او را تئوریزه می کنند، دیگر چه جای شگفتی است که احمدی نژاد در آذربایجان دستش را به نشان بوزقورت، نشان برتری نژاد ترک، بلند کند؟ آیا می توان انگاشت که اینان پوسته روئی این ناهنجاریها را شکافته و به هسته سخت آنان رسیده باشند؟ ریشه همه این کژرویها در این است که پرچم نبرد با نابرابری را کسانی بر دوش گرفته اند که خود گوئی هنوز آنرا و ریشه هایش را در نیافته اند و از یکسوی بام، بسوی دیگرش می غلطند (2)، انگاشت من این است که اگر همین رژیم با همه پلشتیهایش به خواسته راهپیمایان و نویسندگانشان گردن نهد و زبان ترکی را رسمی کند، آنان را دیگر غمی نخواهد بود و با دینفروشان خواهند ساخت و به خوشی و خرمی روزگار خواهند گذراند؛ پس چشمداشت اینکه در این بازار پر هیاهو کالای بی ارزشِ "برابری زن و مرد" خریداری داشته باشد، باد در قفس کردن است و آب در هاون کوبیدن.

بابک ارجمند، من از هر خروار مشتی آوردم تا کار سخن به مثنوی هفتاد من مَکشد! و این همه را از آن نیاوردم تا سر زخم کهنه ای را باز کنم، این تنها همسنجی دو رویداد در یک ماه بود، که این همه، در خرداد ماه همین امسال رخ داده است! دو گروه از مردم در یک ماه، خود را ستمدیده می بینند و نابرابری را هر یک به گونه ای، به چشم می بینند و به گوش می شنوند. ولی چگونه است که برای پرخاش به قانونهای زن ستیزانه، که کار به سرنوشت نیمی از مردم این آب و خاک دارد، تنها پنجهزار تن به خیابان می آیند و برای پرخاش به سوسک، پانسدهزار تن! در کشور ما هنوز دست دوم بشمار آمدن مادران و خواهران و دخترانمان چندان "توهین"آمیز نیست که در پرخاش به آن به خیابان بیائیم و از گلوله و داغ و درفش باکی بدل راه ندهیم. به گمان من بر سر اینکه جمهوری اسلامی حق آموزش و آفرینش فرهنگی به زبان مادری را از نزدیک به نیمی از شهروندان ایران دریغ می دارد، جای هیچ گفتگو و بگو مگویی نیست. این یک نابرابری بزرگ است و برای از میان بردن آن باید که آزادیخواهان بیشتر و پیشتر از قبیله گرایان کاری کارستان کنند، ولی راستی را، آیا میتوان این ستم را با ستمی که بر زنان، بر همه زنان می رود سنجید؟ پس ریشه این رفتار دوگانه در کجا است؟

دوست گرامی! در هفتم فوریه 1971 مردان سوئیسی در یک رأی گیری آزاد زنان این کشور را نیز از حق گزیدن و گزیده شدن برخوردار کردند. زمینه های این ژرفنگری و خودآگاهی پیشتر آماده شده بود، مردان سوئیسی جایگاه والا و برتر خود را فرو گذاشتند و خودخواسته زنانشان را به جایگاهی بالاتر و شانه به شانه خود فراکشیدند.
نه سال پیش از آن، شانزدهم مهرماه 1341 (1962) دولت شاهنشاهی به زنان، آنهم تنها در انجمنهای ایالتی و ولایتی، حق رأی یکسویه داد. خمینی سخنرانی کرد: «ما با ترقی زنها مخالف نيستيم، ما با اين فحشاء مخالفيم، با اين کارهای غلط مخالفيم». مسجدها و حسینیه ها از مردان و زنانی پر شدند که نمی خواستند تن به این فحشاء دهند. پنجاه و چهار روز پس از آن، لایحه پس گرفته شد، تا دو ماه دیگر و اینبار بنام انقلاب سفید بازگردد. خمینی اینبار نیز سخنرانی کرد: «کرارا در نطق های مبتذلشان به تساوی حقوق زن و مرد در تمام جهات سیاسی و اجتماعی کرده اند که لازمه اش تغییر احکامی از قرآن مجید است». اینبار نیز مردان و زنان ناموس پرست به خیابانها ریختند و خون دادند تا کسی خدای ناکرده آنان را وادار به "فحشاء" نکند.
سوئیس تنها کشوری است که مردان، حقوق زنان را خود خواسته و از دل و جان به آنان پیشکش کرده اند، و ایران شاید تنها کشوری باشد که تلاشهای سردمدارانش برای بخشیدن این حق به زنان دست کم دو بار کشور را به آشوب کشیده است. برای همین هم هست که می گویم راه رهائی ما، آری همه ما، از آزادی و رهائی زن می گذرد، و این رهائی نخست در سرها است که باید آغاز شود، تا به پا دررسد.

بابک نازنین، در پایان نامه ات پرسیده بودی:«آیا جامعه‌ی زنان ایران نیز، درکلیت خود ، آماده است که با رسیدن به "حقوق برابر" با مردان ، "مسئولیت"های ناشی از این برابری را هم، که کم سنگین نیست، بپذیرد؟» راستی را این است که من بدین امیدوارم، ولی چشم بر آنچه که هست نیز نمی توانم بست. چه کس دیگری را می شناسی که این چنین زنجیرهای بردگیش را بستاید؟

میرزا آقاخان یکی از نامه هایش را با این سروده آغاز می کند:

شهر خالی است زعشّاق، مگر از طرفی
دستی از غیـــــــب برون آید و کاری بکند!

به این امید که روزگار با مردم ما بر سر مهر آید، تا نامه هایمان را با چامه های امیدبخش تری آغاز کنیم،
و تا نامه ای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. نامه های تبعید، دکتر هما ناطق، نشر نیما آلمان. ص. 47
2. جواد هیئت در نوشتاری بنام «ناسيوناليسم و باستانگرائي در ايران» میرزا آقاخان کرمانی را "بهائی معدوم" می نامد. من از این سخن که کرمانی بهائی نبود و شاید روزگاری گرایشی به جنبش پیشرو بابی داشت، می گذرم. همچنین از این که او "معدوم" نشد و به بهانه دست داشتن در ترور ناصرالدین شاه سرش را روز شانزدهم تیرماه 1275 بدستور محمدعلی میرزا زیر درخت نسترنی در باغ اعتضادیه بریدند. ولی من هر بار که از آپارتاید دینی نوشته ام، بهائیان را نمونه آورده ام، که در این رژیم هر خواری و دد منشی و دیوخوئی که به پندار بیاید، در حق آنان روا داشته شد. کسی که برای به چالش خواندن یک نابرابری (دراینجا نابرابری قومی) دست به نوشتن می برد، چرا باید چماق نابرابری دینی را بر سر یک آزادیخواه پیشرو بکوبد؟ بهائی بودن یا نبودن میرزا آقا خان که در اینجا و در کنار واژه معدوم بنام یک دشنام بکار رفته است، کدام پرسش را پاسخ می گوید، جز اینکه آقای هیئت و هم اندیشان او را به نابرابری و ستم دینی کاری نیست و آنان سرکوب و کشتار این هم میهنان رنج کشیده را روا و بسزا می شمارند؟
http://www.tribun.com/600/628.htm


۱۳۸۵ شهریور ۱۲, یکشنبه

پرواز انوشه و گسستن زنجیر سرنوشت


انوشه انصاری، امریکائی ایرانی تبار در پهنای بی پایان کهکشان پرگشود و بهانه ای شد تا ایرانیان در چهارگوشه جهان از اینکه زنی از همتبارانشان بسوی آسمان پرگشاده است، شادمان شوند و بر خود ببالند.

انوشه انصاری هنگامی که دختری هفده ساله بود به امریکا رفت. پرواز بلند و شکوهمند امروز او، پی آمد بلندپروازیهای زنی است، برخاسته از زمین نفرین شده خاور میانه، زمینی که در هزار و اندی سال گذشته برای زنان چیزی جز سرکوب و خواری ببار نیاورده است، پس بیهوده بر خود نبالیم و دستآوردهای انسانی پرتلاش و بلندپرواز را بپای خاک و خون خود ننویسیم.

انوشه انصاری اگر که در ایران مانده بود، با همه توانائی هایش، توانائی هایی که در بودنشان امروز دیگر جای گمان و دودلی نیست، هر روز و هر شب مزه خواری و زبونی را می چشید، روزی هزار بار بیادش می آوردند که "زن" است، نیمه انسان است، "ناقص العقل" است و پایش را نمی بایست از گلیمش فراتر نهد، چه برسد به آنکه آرزوی نشستن بر تخت کیکاووس و پریدن با آسمان را در سر بپرورد!
انوشه انصاری اگر که در ایران مانده بود، پای از خانه بی پروانه شوهرش نمی توانست گذاشت، شاید که به دانشگاه راه نمی یافت و اگر هم که می یافت، نمی توانست رشته ای را که خود خواسته بود بیاموزد.

من نمی دانم چه کسی اندیشه رفتن از ایران را به سر او انداخت، نمی دانم آیا خواست خودش و یا خوانواده اش بود، ولی اینرا می دانم که انوشه با رفتن به کشوری که در آن آزادی هست و نابرابری جنسی نیست، همه زنجیرهائی را که سرنوشت از همان دم زاده شدنش در خاک ایران برایش بافته بود، از هم گسست.
انوشه انصاری با پروازش تاروپود همه انگاشتهای آیت الله های رنگ و وارنگ را که در گوش زنان ایرانی می خوانند : «جای زن مسلمان ایرانی در آشپزخانه و کنار گهواره نوزاد است» در هم پیچید. سرنوشت او برای چندمین بار نشان داد که سرزمین زیبا، ولی نفرین شده ما بذرهای نیکوئی را در خود می پرورد که همگی در شوره زارهای ناآگاهی و پی ورزی و سخت سری این کشور ِ یکسر "مردانه" ناشکفته می پژمُرند و همین بذرها اگر که در خاکی پربار بیفتند، درختانی ستُرگ و پر شاخ و برگ بَرمی آورند و جهانی را به شگفتی وا می دارند.

من از پرواز انوشه بر خود نمی بالم، من بر روزگار هزاران هزار انوشه ای افسوس می خورم که در این آب و خاک ببار می آیند و فرهنگ آزادی کش این سرزمین بالهایشان را پیش از آنکه به پرواز بیندیشند در هم می شکند. به آن هزاران هزاری که نخست آرزوهایشان را و سپس جان و روانشان را می کُشند، به آن هزاران هزاری که «زن بدنیا نمی آیند، زن می شوند!»(1)

بااینهمه این پرواز شکوهمند را پیام باریکی نیز هست. انوشه انصاری با دوختن پرچم سه رنگ بر جامه اش نشان داد که هنوز از سرزمین مادری اش دل نبریده است و گوشه چشمی به آن و به مردمان آن دارد، پس می توان گفت که پرواز او را پیامی نیز هست، برای خواهران همخون و همزبانش، برای زنان ایران زمین:

بپـــــای خود مزن زنجــــــــــــیر تقدیر،
ته این گـــنبد گردون رهـــــی هست!
اگـــــر باور نداری خیـــــــــــز و دریاب،
که چون پا واکنی، جولانگهی هست!


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. سیمون دوبوآر

۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

پی نوشتی بر یک نامه


نامه من به آقای براهنی بیش از آنچه که پنداشته بودم گفتگو برانگیخت. در این میان نامه دوست ناشناسی (1) از ایران و پرسشهای او، برآنم داشت که پی نوشتی بنویسم و نکته هائی چند را بشکافم.

دوست گرامی و نادیده،
دومانلی غوربتدِن سیزه یِشیل سِلاملار!

پیش از هر چیز بگذارید بگویم که من آقای براهنی را نه یک نژادپرست، که از فرهیختگان این آب و خاک می دانم، که اگر جز این بود، او را در جایگاهی نمی دیدم که به پاسخ نوشته اش برآیم، که چشمداشت من از براهنی و براهنی ها نوشتن و گفتن بی پرده و آشکار و سرراست از حقوق بشر است و حقوق شهروندی و اگر در نامه ای که به نشانی او بود ننوشته ام که او را در چه جایگاهی می بینم، تنها از آن رو که در گفتگوی رودررو چنین کاری را چاپلوسی می گویند و نه براهنی را و نه مرا نیازی به آن نیست. با این همه نژادپرستی دام هراسناکی است که هر کسی در آن تواند افتد و من در جائی که بر خودِ خویشتن نیز از این دام هراسانم، پیدا است که هیچ کس دیگری را نیز از افتادن در آن بدور نمی بینم، و براهنی را نیز.

1. من هرگز بدنبال خوارشماری شاهان ترکزبان نبوده ام، که از سوی پدر تبار از همانان دارم. در باره چرائی گسترده شدن زبان پارسی هم نمی خواهم گفتگو و یا بگومگوی تازه ای را آغاز کنم، چرا که خود، همین را بر آقای براهنی خرده گرفته ام. بگذارید تنها یک نمونه تاریخی بیاورم و بگذریم، تا دانسته شود که جایگزینی زبان عربی با فارسی برای همانندیهای این دو نبود و ریشه در کار دفتر و دیوان و زبان ویژه آن داشت. هنگامی که پارسیان پادشاهی گسترده خود را در سرتاسر جهان پیشرفته آنروز گستردند، زبان دیوانیشان نه پارسی بود و نه مادی، زبان رسمی و سرتاسری امپراتوری آنان "آرامی" بود و گاه نیز بابلی و ایلامی. آرامی هیچ همانندی با زبان پارسی باستان نداشت، که آن زبانی سامی و این زبانی هندواروپائی بود. پارسیان ولی از آنجائی که پیش از برآمدن کوروش بزرگ تنها فرمانروایان استان ایلامی انشان بودند و از کار دیوانی یک امپراتوری بزرگ سررشته ای نداشتند، دبیران آرامی و بابلی و بویژه ایلامی را بکار گرفتند و چنین شد که سنگنبشته های آنان همه به این زبانها نوشته شده اند. این نه نشانه ناتوانی زبان پارسی باستان بود و نه نشانه بی خردی پارسیان، زبانهای ایلامی، بابلی و آرامی از آنجائی که زبان دیوانی امپراتوریهای بزرگ بابل و آشور و ایلام بودند، بخوبی ورزیده شده بودند و دیوانیان و دبیران نیز که خود از همان مردمان می بودند، به آسانی به ابن زبانها می نوشتند.
همچنین شاهان پارسی را به زبان امروزی باید "باستانگرا" بدانیم چرا که تلاش می کردند خود و گذشته خاندانهای خود را به ایلام و سومر و بابل پیوند بزنند (همانگونه که همه خاندانهای شاهی پس از اسلام تلاش می کردند خود را به ساسانیان بپیوندند)، نوادگان هخامنش آنچنان شیفته فرهنگ ایلامی بودند که نامهای ایلامی بر فرزندان خود می نهادند (هخامنش، چیش پئش، کمبوجیه و کوروش) ، آنان بسیاری از میتختها و آئینهای بابلی، سومری و ایلامی را به پارسی بازگو کردند و از دل آمیختگی همه این آئینها و همچنین کیش پرستش آناهیتا و میترا، آموزه زرتشت زاده شد.

2. هر انسانی باید به همدردی با ستمدیدگان برخیزد، چه همدین و همزبان او باشند و چه نباشند، پس بر جوان زنجانی ما هم نمی توان خرده گرفت که چرا با مردم قره باغ همدردی می کند، این کار او را باید ستود. ولی راستی را این است که آنچه بر زبان روان می شود، ریشه در اندیشه ای دارد که در سر نهفته است. همدردی با مردم قره باغ، این تکه خاک را از آن جوان زنجانی و هم اندیشان او نمی کند، همانگونه که برای همدردی با مردم فلسطین نمی توان فریاد "َالقُدسُ لَنا" (قدس از آن ما است) برآورد. قره باغ از آن قره باغی هاست و فلسطین از آن فلسطینی ها، کسی که می گوید قره باغ از آن ما است، یا خود را قره باغی می داند و یا قره باغ را بخشی از خاک ایران! سخن بر سر همدردی نیست، سخن بر سر نگاه قبیله گرایانه است.

3. دست آویختن به آمار و تاریخ، به بیراهه بردن گفتگو است. اگر بپذیریم که خواسته های آقای براهنی تنها از آن رو پذیرفتنی اند که «شمار ترکزبانان سه درسد نیز از فارسیزبانان بیشتر است» و «اگر شاهان ترک نبودند زبان فارسی هم نبود»، پس بلوچها و عربها و کردها و ... که شمارشان از فارسیزبانان بسیار کمتر است و شاهی نیز نداشته اند که به پشتیبانی از زبان فارسی برخیزد، داد به که و به کجا باید ببرند؟
ولی اگر خواسته های او تنها از آن رو بر حق و بایسته اند که ریشه در حقوق شهروندی و منشور حقوق بشر سازمان ملل دارند، اینهمه درآویختن به تاریخ و آمار دیگر چرا؟

4. این سخن آقای براهنی که «نیروهای سرکوبگر از جاهای دیگر به آذربایجان آمده بودن و آذری نبودند»، گزاره ای نیمه کاره است که دنباله ترسناکی می توان بر آن نوشت؛ سرکوبگرا ن از کجا آمده بودند؟ و اگر آذری نبودند، چه کسانی بودند، کُرد؟ فارس؟ ارمنی؟ وشاید روس؟ تا همه دشمنان ترکها را برشمارده باشیم (روس (کؤرد)، فارس، أرمنی! بؤتؤن تؤرکؤن دوشمنی!)؟ و اگر بتوانیم همه آنان را شناسائی کنیم و دریابیم که همه فارسزبان بودند دیگر پرسش بی پاسخی بجای نخواهد ماند؟ آیا این نگاه، یک نگاه قبیله گرایانه نیست، که "خودی" را آزاده و آزادیخواه می پندارد و دامان او را از هر سرکوب و ستمی پاک می بیند؟

5. سرزمین ما زائویی است که روز زایمانش هر روز نزدیکتر می شود، دردهای خردکننده ای پیکر این زائو را به لرزه خواهند انداخت، تا آن "من/ شهروند" دیده به جهان بگشاید. ما دو راه بیشتر در پیش رو نداریم، یا باید به ستون چادر قبیله مان بچسبیم و چشم بر نو شدن جهان پیرامونمان ببندیم و ناگزیر در زیر چرخ سنگین ارابه تاریخ خرد و نابود شویم، یا پوست بیفکنیم و سینه را در هفت آب عشق بشوئیم و از "ما" گذر کنیم تا به "من" برسیم، شاید که پیر سیمین موی تاریخ گوشه چشمی نیز به ما داشته باشد.

دست شما را بگرمی می فشارم و برایتان سربلندی و شادکامی آرزو می کنم.

درین و سون سوز سایغیلاریملا

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. پاسخی به یک مقاله

۱۳۸۵ خرداد ۱۹, جمعه

سایین براهنی بِی! لؤطفن سیز داها بوش وئرین!*


تا به امروز تلاشم بر این بوده که از پاسخگوئی رو در رو به گفته ها و نوشته های دیگران بپرهیزم. نوشته آقای براهنی را در شهروند (1) خواندم، چند روزی با خود کلنجار رفتم و دیدم "خامه را یارای خاموشی نماند ..." رخدادهای هفته های گذشته در شهرهای آذربایجان بیش و پیش از هر چیزی نشانگر آن بودند که در نبود آزادی و نهادهای مردمی آشوبگران و نژادپرستان به سادگی می توانند رهبری هر جنبشی را بدست بگیرند و آنرا به بیراهه بکشانند. در چنین روزگاری است که باید چشم امید به دست و دهان خردگرایانی دوخت که می توانند پادزهری بر زهر هستی سوز نژادپرستی باشند. با خواندن نوشته آقای براهنی ولی این پندار جان می گیرد که گویا «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم!»، چنین نوشته هائی به گمان من بجای آب، نفت بر آتش کینه نژادی و فرهنگی می پاشند. من در نوشته های دیگرم نیز آورده ام که خردورزان و آزاداندیشان باید پرچم برابری فرهنگی و زبانی را خود بر دوش بکشند و مگذارند که مشتی نژادپرست جدائی خواه این خواسته های پذیرفتنی خلقهای ایران را هیمه آتش جنگهای قبیله ای کنند و به این بهانه خون مردم بی گناه را بر زمین بریزند و بریزانند. چون و چرای نوشته آقای براهنی هم از آن است که در آن می توان از نگرگاه "روش و گرایش" همانندیهای بسیاری با نوشته ها و شیوه های نژادپرستان دید، اگر چه با شناختی که من از او دارم، این همانندیها را نا خواسته می دانم. سخن گفتن از "رسمی شدن زبان فارسی در دوره پهلویها"، "پیرایش چهره فرقه دموکرات آذربایجان از همه کاستیها"، "ساختن تاریخ هشتاد ساله برای آنچه که باستانگرائی خوانده می شود"، و بیش و پیش از هرچیز تهی بودن جای هواداری از حقوق پایه ای شهروندی مانند برابری زن و مرد، آزادی گفتار و نوشتار، آزادی اندیشه، برابری دینی، همان چون و چراهائی هستند که گفتمان آقای براهنی را به گفتمان نژادپرستان نزدیک می کنند، فروکاستن خواسته های مردم به رسمی شدن زبان ترکی و براه اندازی رسانه های ترکی زبان در کشوری که در آن فرمانروایان آشکار و بی پرده دست می برند و چشم در می آورند و زنان را خوار می شمارند و آزادی شهروندان را بی پروا می کشند و .... یک جنبش واپس گرایانه و همسو با آماجهای جمهوری اسلامی است. آقای براهنی و دیگر هم اندیشان او باید بدانند که جدا کردن خواسته های قومی (که به نگر من بخش جدائی ناپذیر منشور حقوق بشر هستند) از دیگر خواسته های سراسری ، تنها یک دستآورد خواهد داشت: شکنجه گرانمان به هنگام فرود آوردن تازیانه بر پوست و گوشتمان ما را به زبان مادری دشنام خواهند گفت، رسانه های مان چرندیاتی را که تا کنون به زبان فارسی به خورد کودکانمان می دادند، به زبان مادری به خورد آنها خواهند داد، چاپلوسی برای رهبران و سردمداران این جمهوری به زبان مادری خواهد بود و با این همه اگر یک آذربایجانی از سر درماندگی و ناداری خود و خانواده هشت نفره اش را بکشد، باز هم بمانند امروز هیچ کس، به هیچ زبانی به فریادش نخواهد رسید.

آقای براهنی گرامی، سلام و هِر واقتینیز خوش اولسون!

نمی دانم پس از خواندن این نوشته مرا در کدام یک از آن گروهبندیهایی جای خواهید داد، که در آغاز نوشتارتان آورده اید. از آنجائی که شما مرا نمی شناسید، از گفتن این نکته ناگزیرم که من با بخش بزرگی از گفته های شما، تا آنجا که به حقوق شهروندی باز می گردد، همسخنم. آرزوی من زندگی در ایرانی است که در آن "هر" شهروندی بتواند به زبان مادریش خواندن و نوشتن بیاموزد، به این زبان به دبستان و دبیرستان و دانشگاه برود، ایرانی که در آن ،فارسزبان و آذربایجانی و کرد و عرب و بلوچ و لر و ترکمن و ... بتواند به زبان مادریش روزنامه چاپ کند، برنامه رادیوئی و تلویزیونی بسازد، فیلم بسازد، تأتر بازی کند. من حتا یک گام هم از شما پیشتر می روم و تابوی "تمامیت ارضی" را هم می شکنم و همانگونه که در همه نوشته هایم آورده ام ، "حق جدائی" را هم از حقوق پایه ای شهروندی می دانم و از آنجائی که خود را یک "شهروند ایرانی تبار جهان" می دانم و آسایش، سربلندی و آزادی همه مردم را خواهانم، بر آنم که اگر رسیدن به این آزادی و سربلندی و آسایش تنها و تنها در گروی تکه تکه شدن ایران است، پس خجسته و فرخنده باد این فروپاشی! اینرا هم ناگفته نگذارم که من این همه را، برای نمونه آموزش زبان مادری را نه از آنرو می خواهم که خود یک ایرانی دو زبانه ام، بلکه از آن رو که این خواسته ها را بخشی از حقوق پایه ای بشر می دانم و برآنم که اگر کسی با چنین خواسته هائی از در ستیز درآید و باز هم دم از مردمسالاری و آزادی بزند، یا دموکراسی را نشناخته و یا از اندریافت جان حقوق بشر و حقوق شهروندی ناتوان است.

بگومگوی من با شما هم بر سر اینها نیست، با شگفتی بسیار در این نوشتار شما فرازهائی را دیدم که با حقوق بشر و حقوق شهروندی همخوانی نداشتند و رنگ و بوی گفتمان کسانی را گرفته بودند که من آنان را "نژادپرستان جدائی خواه" می نامم. بگذارید پیش از هر چیزی به کاریکاتور مانا نیستانی در ایران بپردازیم؛ هر دوی ما می دانیم که در هیچ کشور پیشرفته ای نمی توان این روزنامه و این کاریکاتور را بدست گرفت و به دادگاه رفت و از دست نویسندگان آن دادخواهی کرد. خشم من هم از همان آغاز داستان (2) نه از ترکی بودن واژه "نمنه"، که از باز کردن پای لمپنیسم به یک روزنامه سراسری بود. و هنگامی که در کشوری خواسته های گوناگون مردم بروی هم انباشته شوند و هیچ کسی از کمترین حق شهروندی خود برخوردار نباشد، همین یک واژه ترکی که بر زبان یک سوسک روان شود، بر زبان سوسکی که در همه آن نوشته به فارسی سخن گفته است، جرقه ای است که بشکه باروت را بس است. از دل آن نوشته و آن کاریکاتور "توهین سازمانیافته به ترکها" بیرون کشیدن، هنری است که از هر کسی بر نمی آید.

مشکل من با نوشته شما ولی این هم نیست. من در این نوشته شما همانندیهائی با گفتمان نژادپرستان "فارس ستیز" می بینم که نگرانم می کند؛ نوشته اید:
«مي خواهم بگويم فضايي كه عليه مردم آذربايجان درست شده، به رغم آنكه جمعيت آذري هاي ايران، طبق آمار بين المللي (نگاه كنيد به Ethnologue.com در اينترنت) با 3/37 درصد جمعيت كل كشور، حتي سه درصد از جمعيت فارسي زبانان ايران بيشتر است، فضايي است سخت آلوده به نژادپرستي، ...»
آقای چهرگانی هم چندی پیش در راستای همین آمارسازی و آماربازی گفته است شمار ترکزبانان چهل و یک میلیون و شمار فارسزبانان پانزده میلیون است. (3)
من نمی دانم سایت اتنولوگ این آمار را (آنهم با این دقت!!!) از کجا آورده و از این هم که سخن گفتن از آمار در کشور ما، در کشوری که رفتار همه دستگاههای حکومتی آن بر دروغ استوار است، بیشتر شوخی را می ماند، می گذرم. ولی گیرم که سخن شما راست باشد و «جمعیت آذریهای ایران ... سه درصد هم از جمعیت فارسزبانان بیشتر باشد» خوب که چه؟ یعنی می گوئید چون آذربایجانیها بر پایه همین آمار چندین برابر عربها و بلوچها هستند پس می توانند با آنها رفتار نژادپرستانه در پیش بگیرند و اگر هم کسی به پرخاش برخاست، به او نشانی سایت اتنولوگ دات کام را بدهند؟ من برای به پیش بردن آن خواسته هائی که در بالا آوردم، نیازی به آمار ندارم، من به هر کسی که بر این خواسته ها باور ندارد، نه نشانی سایت اتنولوگ، که نشانی منشور حقوق بشر سازمان ملل را می دهم.

از باستانگرائی نوشته اید، واژه باستانگرائی در این دهه گذشته یک روز هم از دهان نژادپرستان و پانگرایان و چپهای کهنه اندیش و هواداران امت اسلام نیفتاده است. کار امروز بجائی رسیده که حتا سخن گفتن از داریوش و کوروش و گذشته پیش از اسلام نشانه باستانگرائی و یا آنگونه که برخی از دوستان می گویند"باستانگرایچیلیق" شده است! باستانگرائی ولی چیست؟ این واژه را به گمانم عبدالله شهبازی برای نحستین بار در برابر واژه فرنگی "آرکائیسم" بکار برد. در باره درونمایه این واژه و بازتاب بیرونی آن نمی خواهم در اینجا چیزی بنویسم، خوب و بدش را هم به شما وامی گذارم، نوشته اید:
«اين باستانگرايي از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايي وجود نداشت. اين باستانگرايي كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوي شروع شد ...»

آقای براهنی! برایم باور کردنی نیست که شما حقیقف داستان را ندانید! اگر باستانگرائی را رویکرد به سده های درخشان پیش از اسلام می دانید، باید بگویم که در اینجا خواسته یا ناخواسته پر به بیراه رفته اید. بگذارید از همان دودمان ترکزبان قاجار آغاز کنیم، میدانید در میان شاهزادگان این خاندان چند تا "سام میرزا" و "کامران میرزا" و بهرام میرزا" و "ایرج میرزا" و فریدون میرزا" و میرزاهای دیگر داریم که همه نامهای شاهنامه ای و "باستانگرایانه" داشته اند؟ بگذارید برای جلوگیری از دراز شدن سخن از هر خرواری مشتی بیاوریم؛ در همان دهه های پرتنشی که راه به جنبش مشروطه بردند، آخوندزاده (زاده نوخا و بزرگ شده در شکی قفقاز) در "مکتوبات" می نویسد: «سلاطين فرس در عالم مداري داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود» میرزا آقا خان کرمانی در "سه مکتوب" می نویسد: «ای ایران! کو آن سعادت و شوکت تو که در عهد کیومرث و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز داشتی؟» پیشتر از آندو شاهزاده جلال الدین میرزا، پسر فتحعلیشاه و برادر کوچک عباس میرزا "نامه خسروان" را در باره شاهان پارسی و به گفته خود به "پارسی بی غش" می نویسد. نامه خسروان بسال 1255 در اتریش به چاپ رسیده است و از زمان این شاهزاده تا روی کار آمدن پهلویها که شما آنها را آغازگر باستانگرائی می دانید، پنج پادشاه (محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدشاه و احمدشاه) فرمانروائی کردند. پیشتر از آنها و در روزگار صفویان شاه اسماعیل، نام پسرانش را سام میرزا، بهرام میرزا و تهماسپ میرزا (شاه تهماسب) می گذارد و داستان بی بی شهربانو دختر یزدگرد و خون ساسانی روان در رگهای شاهان ترکزبان صفوی را هم خود بهتر از من می دانید. باز هم از آن پیشتر نوادگان چنگیز مغول چند روزی که در ایران می مانند و رام و شهر نشین می شوند، "الجایتو"شان می شود محمد خدابنده و واپسین پادشاه ایلخانی شان انوشیروان عادل! و خان تاتار از گرد راه نرسیده و در هوای ایران دم نزده نام پسرش را شاهرخ می گذارد!
نگاهی به نامهای پادشاهان ترکتبار و ترکزبان بیندازید آقای براهنی! ببینید نامهایشان بیشتر "ترکی-اوغوزی" است، یا "باستانگرایانه"؟
اگر می خواهید ببینید گذشته آنچه که شما نامش را باستانگرایی گذاشته اید به کجاها می رسد، سری به نشانی زیر بزنید، (4) در میان نامهای فرزندان قیلیچ ارسلان و طغرل تا بخواهید "کی خسرو" هست و "کی کاووس" و " کی قباد" و "سیاوش" و قیلیچ ارسلان نام پسرش را بی هیچ رودربایستی "شاهنشاه" می گذارد! و دست آخر و برای اینکه نا گفته ای بر جای نگذاشته باشم، «تبارنامه نویسان چاپلوس تبارنامه ای برساخته اند که نسب سبکتگین را به یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی می رساند» (5)
آرکائیسم را می بینید آقای براهنی؟!
اینها را ولی برای آن ننوشتم که بگویم اگر تا کنون چنین بوده، از این پس هم باید چنین باشد. خواستم بگویم نژاد پرستان به اندازه کافی تاریخ سازی و تاریخ بازی می کنند و شما دیگر در این آتش ندمید! کسی که پایبند به حقوق بشر باشد برای رسیدن به خواسته هایش نیازی به این نخواهد داشت که تاریخ را بدور سر خود بگرداند و چهره ای کژ و کول از آن را نشان جوانان این آب و خاک بدهد. باز هم نوشته اید:

«همين قوم [ترکها] در احيا و اعتلاي زبان فارسي از هيچ كوششي دريغ نكرده بود. اگر جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسي نبود، چه بسا كه امروز چيزي به نام زبان و ادبيات فارسي وجود نداشت»

از آنجائی که رشته شما ادبیات فارسی است و چند تا از بهترین کتابهای سنجش ادبیات فارسی در ایران را شما نوشته اید، این سخنتان را به پای "تجاهل العارف" می نویسم. راستی را این است که این پادشاهان ترک را هیچ منتی بر سر فارسزبانان نیست. شما نیز می دانید که این پادشاهان هیچکدام با رأی مردم بر سر کار نیامده بودند و به زور بازو و تیغه شمشیر بر شاهان دیگر (که نزدیک به همه آنان خود ترکزبان و ترکتبار بودند) برشوریده بودند و خاندان شاهی آنان را برانداخته بودند. هنگامی که همینان چادرهای ایل و قبیله خود را وامی نهادند و شهرنشین میشدند، می بایست که پس از "کشورگشائی" به "کشورداری" می پرداختند و آنجا دیگر زور بازو و تیغه شمشیر کارساز نبود. از اینجا کار بدست وزیران و دبیران و دیوانیان و میرزایان و مستوفیان می افتاد که همه فارسی زبان بودند و چه جای شگفتی که آنان دفترهای مالیات و لشگر و دربار را و همچنین نامه های حکومتی را به فارسی می نگاشتند، اگر کسی را بر دیگری منتی باشد، باید انصاف داد که این کشورگشایان ترکزبان بودند که وامدار کشورداران فارسیزبان می شدند و "جانبداری آنان از زبان و ادب فارسی" نه از سر رواداری و تولرانس و فراخ سینگی، که از سر نیاز با این زبان و دانندگان آن بود، که اگر جز این باشد، باید پرسید ریشه این خودباختگی شاهان ترکزبان و ترکتبار در برابر زبان پارسی را، آنهم بروزگاری که ترکزبانان نه ملتی شکست خورده که خود شاهان پیروز و کشورگشا بودند و فارسی زبانان "رعیت" آنان، در کجا باید جست؟ و چرا این پادشاهانی که نخستینشان محمود غزنوی «انگشت در حلقه جهان کرده بود و قرمطی می جست" تا دین خود را در همه کشورش بگستراند، در باره زبان مادری خود چنین پایورزی و سخت سری نداشت؟ کدام شاه بزرگ ترکتبار را پیدا می کنید که وزیری فارسی زبان در کنار خود نداشته بوده باشد؟ چه کسی منت دار دیگری است؟ راستی را این است که اگر دبیران و دیوانیان و وزیران پارسی زبان نمی بودند، "پادشاهی هزار ساله ترکان" هزار روز نیز پایدار نمی ماند!
دیگر آنکه اگر از "جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسي" می نویسید، اینرا هم بنویسید که برخی از این پادشاهان ترک، و بویژه سردودمانهایشان با گویندگان این زبان چه می کردند، مگر جز این است که با بر افتادن هر خاندانی و برآمدن خاندانی دیگر همین فارسزبانها بودند که از دم تیغ بیدریغ می گذشتند و سربازان همان شاهانی که "از زبان و ادب فارسی جانبداری می کردند" در شهرهای بزرگ این آب و خاک کله منارها برپا می کردند و انبان انبان چشم برکنده شده همین مردم را برای پادشاهشان می فرستادند؟ مگر نبود که رشته های دیوانیان و دبیران و مستوفیان در هر بار که تاج و تخت دست بدست می شد بدست سربازان همین پادشاهان پنبه می شد و کتابخانه ها در آتش نادانی می سوختند و فرهیختگان و دانشمندان و اندیشمندان سر به دار می سپردند؟ راستی چه کسی منت دار دیگری است؟

من هم بسیار دوستتر می داشتم که قانون اساسی مشروطه بازتابی می بود از رنگارنگی زبانی و فرهنگی و تباری و دینی ایرانیان، تا هر کسی در هر گوشه ایران چهره خود را در این آئینه که پیمان ملی است، باز می دید، ولی چنین نشد، اما بخش کردن تاریخ ایران به پیش و پس از سوم اسفند 1299 هم باز همان کژنمائی تاریخ است. زبان رسمی در ایران پیش از سوم اسفند مگر چه بود؟ مگر در همان هزار سال فرمانروائی شاهان ترکزبان در ایران درباریان به چه زبانی سخن می گفتند؟ فرمانها و نامه ها و تاریخها و سیاستنامه ها و ... به چه زبانی نوشته می شدند؟ در کشوری که بیش از نود درسد مردمانش خواندن و نوشتن نمی دانند، زبان رسمی همان زبانی است که دربار و دستگاههای دولتی به آن سخن می گویند و می نویسند. مگر مظفرالدین شاه دستنویس فرمان مشروطه را به چه زبانی نوشت؟ سری به این نشانی بزنید، (6) چه کسی شاه ترکزبان ایران را وادار کرده بود سخنانش را برای ثبت در تاریخ به فارسی و با لهجه پررنگ ترکی بزبان بیاورد؟ سفرنامه های ناصرالدین شاه به چه زبانی است؟ فرمانهای این پادشاهان به چه زبانی نوشته می شدند؟ این تنها دوران قاجار نیست که در آن فارسی زبان رسمی بوده است. برای نمونه نگاهی بیندازید به تاریخ سلجوقیان روم، در سال هزار و دویست و هفتادوهفت میلادی محمد بیگ نامی از ایل قرامان با بهره گیری از ناتوانی شاهان سلجوقی و شکست اردوی سلجوقی و مغول در مصر، قونیه را گرفت و سیاوش را بر تخت نشاند و خود وزیر همه کاره او شد. محمد بیگ که فارسی نمی دانست، فرمان داد همه نامه نگاریها به ترکی باشد. می دانید مردم قونیه که می بایست از این فرمان و در پی آن از "رسمی" شدن زبان مادریشان شاد و خوشنود می شدند چه بر سر او آوردند؟ آنان هنگامی که محمد بیگ و سیاوش برای جنگ با غیاث الدین کیخسرو از قونیه بیرون شدند، دروازه را پشت سر آنان بستند و قرامانها و فرمانده شان را به تیغ بی دریغ سپاه مغول (اردوی آبا قاآن به فرماندهی کیخسرو و صاحب عطا) سپردند و به فرمانروائی قارامانها پایان بخشیدند.

اگر کسی تاریخ ایران را نشناسد و تنها نوشته های این چنینی را بخواند، گمان خواهد برد که ایران پیش از سوم اسفند دست کمی از سوئیس و کانادا نداشته و اینهمه بدبختی از پگاهان سوم اسفند بر سر این آب و خاک باریده است. این که رضاشاه چه بود و چه کرد، سخن این نوشتار نیست، سخن بر سر این است که بازگوئی واژگونه تاریخ حتا اگر در راه رسیدن به خواسته های انسانی و بی چون و چرائی مانند آزادی زبان مادری نیز باشد، کاری زشت و ناپسند است. آنچه را که در باره پیشه وری نوشته اید "زبان تركي، زبان رسمي آذربايجان شد، به دليل اينكه زبان تركي زبان رسمي اش بود. منتها قبلا بالقوه بود و پيشه وري آن را به فعل تبديل كرد" می توان مو بمو در باره رضا شاه هم نوشت، مگر پیش از سوم اسفند مردم چهارگوشه ایران نامه ها و کتابهایشان را به چه زبانی می نوشتند و همان یکی دو درسدی که خواندن و نوشتن می دانستند در مکتبخانه ها چه کتابهائی را و به چه زبانی می خواندند؟
آقای براهنی! پیشه وری به گفه شما "دومين شهر بزرگ كشور، يعني تبريز را شبانه آسفالت كرد و دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد‌" رضا شاه هم نخستین دانشگاه ایران را ساخت و راه آهن سراسری را که از زیرساختهای پایه ای یک کشور بشمار می روند کشید، او جوانان ایرانی را (از فارسزبان و آذربایجانی و ...) به اروپا فرستاد تا دانش نوین را به ایران بیاورند، با این همه من نمی توانم برای رضاشاه هورا بکشم و او را بستایم، چرا که او یک دیکتاتور خودکامه بود و نه تنها آزادگان و فرهیختگان را، که آزادگی و فرهیختگی را در سرزمین ما سرکوب کرد و کشت. سخن از ساختن بیمارستان و دانشگاه و آسفالت کردن شبانه خیابانها به گمان من بکار داوری در باره یک چهره تاریخی نمی آید، که خودکامگان بسیاری از این کارها کرده اند و می کنند. امروزه هم بازماندگان فرقه مانند دکتر جهانشاهلو با یادآوری دیده ها و دریافته های خود از آن روزگار، و هم پژوهشگران بی یکسویه آن سوی ارس با نگاه به بایگانی کا. گ. ب. می نویسند و می گویند که داستان فرقه دموکرات، به آن زیبائی و شورانگیزی که شما می نویسید نبوده است، نمی توان پیشه وری را که چهره ای فرهمند بود و شاید که براستی هم دلی با ایران می داشت، از آن جریانی که سود برادر بزرگ سوسیالیستی را برتر از سود میهن خود می دانست جدا کرد و فرقه را با او سنجید. اگر دموکراتها در نیمه آغازین کارشان (که هنوز سخنی از جدائی نمی زدند) پشتیبانی همه مردم ایران را بدست آوردند، در ششماهه دوم سخنانی گفتند و کارهائی از آنان سر زد که ایراندوستان آذربایجانی نیز از آنان رویگردان شدند و به تهران گریختند. راستی اگر ما منشور حقوق بشر را پایه و پشتوانه خواسته های خود می دانیم، چه نیازی به این داریم که تاریخ فرقه دموکرات را باژگونه و کژ و مژ بنویسیم و از پیشه وری فرشته و از دشمنانش دیو بسازیم؟

آنچه که با کلنجار چند روزه من با خودم پایان داد و مرا بر آن داشت که این نوشته را بدست چاپ بسپارم ولی خواندن این گزاره شما بود:

"و كشتار فرزندان او به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نمي توانست و نمي خواست كه بتواند در خانه تك تك منازل نويسندگان، روزنامه نگاران و بزرگان آذربايجان را بكوبد، و تعدادي از مردان را در برابر چشم زنها و بچه هاشان لت و پار كند و بعد آنان را روانه زندان ها و دخمه هاي گم و گور خود در مناطق ديگر كند، و يا خود، مردان و زنان نويسنده و شاعر آذري را به چنگ دوستاقبانان طاق و جفتش بسپارد"

آقای براهنی! من ترجمان کوچه و خیابانی این نوشته شما را در راهپیمائیهای تبریز و مرند و ارومیه شنیدم، آنجا که توده کف بر لب آورده فریاد می زد: "تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز/ ترک ترک را به فارس نمی فروشد" آیا راستی شما هم در واکنش به پنداربافی های شاه و شیخ که میگفتند راهپیمایان از کشورهای دیگر آمده اند، دچار این پندار خام شده اید که براستی نیروهای سرکوبگر از شهرهای دیگر آمده بودند و "آذری" نبودند؟ در همه تاریخ خونبار و خونفشان این خاک چه کسی بیشتر از آذربایجانی بر سر آذربایجان کوفته است، چه کسی بیشتر از هر کس دیگری در سرکوب جنبشهای این گوشه سرزمینمان سراز پا نشناخته است؟ مگر بزرگترین دشمن فرقه دموکرات ذولفقاریها نبودند؟ چرا در آتش کینه نژادی می دمید؟ چرا می خواهید بما بباورانید که "تؤک تؤرکی فارسا ساتماز!" مگر میتوان پذیرفت که این رژیم در سرتاسر آذربایجان هواداری نداشته باشد و باز هم پا برجای بماند؟ آیا آذربایجانیها از گوهر برتری ساخته شده اند که دست به سرکوب همشهریانشان نمی زنند؟ آیا بر همین پایه باید بگوئیم زنان پلیسی که روز 22 خرداد راهپیمائی زنان در میدان هفت تیر را از هم پراکندند هم "زن" نبودند و مردانی بودند که چادر بر سر افکنده بودند، چرا که هیچ زنی "نمی توانست و نمی خواست که بتواند" چماق بر سر زنان دیگر خرد کند؟ اگر این مرزکشیها را دنبال کنیم به کجا خواهیم رسید؟

آقای براهنی! من هم آن شعر حافظ را خواندم و آن واژه پارسی را که از نگاه شما همان "نمنه" است دیدم، ولی من تنها واژه "من" را از آن دریافتم، و همه درد ما هم همین است که هنوز در آن بخش تاریخ که هموندان قبیله همیشه از "ما" سخن می گفتند، مانده ایم و هنوز شهروند نشده ایم که از "من" سخن بگوئیم. از همین روست که جوان زنجانی گمان میبرد چون زبانش ترکی آذربایجانی است، پس هموند قبیله بزرگ ترکان است و پس "قاراباغ بیزیمدیر، بیزیم اولاجاق! قره باغ از آن ماست، از آن ما خواهد بود!" و گمان می کند که بخشی از یک کشور بیگانه که مرزها و سامان سیاسی ویژه خود را دارد، از آن او است. در تهران راهپیمائی ارمنیان را بهم میریزد، چرا که خود را هموندی از قبیله بزرگ ترکان می بیند و دشنام به کشور ترکیه را برنمی تابد! درد ما در همین است که "من" هنوز جای "ما" را نگرفته است و از همین رو است که خواسته های کسانی که شما آنانرا ملت آذربایجان می نامید، از خواسته های سراسری مردم ایران، مردمی که همه همدرد و همرنج همند، جدا می شود و گناه سرکوب همین خواسته ها به گردن یک قبیله دیگر انداخته می شود. همه سختی کار ما نیز در واکاوی این پرسش است، شهروند یک کشوریم، یا هموند یک قبیله؟
شما فهرست بلندی از خواسته های آذربایجان را آورده اید و از "آزادي تحصيل از كودكستان تا دانشگاه به زبان مادري" و "رسمي شناخته شدن زبان تركي در هر جايي در ايران كه درآن تركان ايران زندگي مي كنند" سخن رانده اید، ولی به گمان من آذربایجانیها نیز مانند همه مردم جهان بیش و پیش از هر چیز دیگری آزادی می خواهند و حق گزینش، و صدائی که این گزینش آنان را به گوش دیگران برساند، تا دیگر نه من و نه شما و نه هیچکدام از سدها گروه رنگ و وارنگی که نام آذربایجان را یدک می کشند، از زبان آنها و بجای آنها نتوانیم خواسته هایشان را فهرست کنیم، باز هم سخن بر سر شهر است و قبیله، بر سر شهروند و هموند، که شهروند تنها و تنها از سوی خود سخن می گوید و از سوی کسانی که او را به سخنگوئی برگزیده اند، و هموند قبیله همیشه و در همه جا از سوی قبیله اش سخن می گوید، چه دیگر هم-قبیله ای هایش بخواهند و چه نخواهند، و خواسته های خود را خواسته آنان می داند، چه بپذیرند و چه نپذیرند.

آقای براهنی! این همه را از آن نوشتم که بگویم این جنبش که بنام "هویت طلبی" شناخته می شود و در آن لایه های گوناگونی از نژادپرست و فاشیست گرفته تا هواداران راستین حقوق بشر و حقوق شهروندی کار می ورزند، قلم بدستان بسیاری دارد که تاریخ می سازند، آمار می پردازند، دشنام می دهند و هزار نیرنگ دیگر بکار می بندند تا آتش کینه نژادی را در این خاک ستمزده برافروزند، قلم بدستانی که بخوبی بکار خود آشنایند، شما دیگر در این باره کوتاه بیائید و سرود یاد مستان ندهید!

جدا کردن خواسته های قومی از خواسته های سراسری و در کنار آن کین ورزیهای زبانی و نژادی در کشوری که کوچکترین خواسته های مردم آن سه دهه است به زیر پای گذاشته می شود، در جائی که سنگ را بسته و سگ را باز گذاشته اند، رودهائی از خون را در این سرزمین روان خواهد کرد و آنگاه است که زبان مادری تنها بکار سرودن سوگنامه برای کشتگان و نابودی دارائیهای همه مردم ایران خواهد آمد.

گؤزل آرزیلار و سون سوز سایغیلاریملا

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
*) آقای براهنی ارجمند! لطفا شما دیگر کوتاه بیائید!
1) صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟ رضا براهنی، شهروند، 16 خرداد
2) سوسکها و آدمها، ایران امروز، 30 اردیبهشت
3) گفتگوی چهرگانی با تلویزیون ترکیه
4) سلجوقیان روم
5) (تاریخ ایران کمبریج، جلد چهارم، انتشارات امیرکبیر، 1379، ص 145.)
6) صدای مظفرالدین شاه