۱۳۸۴ شهریور ۸, سه‌شنبه

آب ما را خواهد برد!
نگاهی دیگر به بند سیوند و مُرده ریگ نیاگان ما


نوشتار را با سخنی ژرف از همسرم آغاز میکنم: «دزدان و راهزنانی را در نظر بگیر که به خانه ای دستبرد میزنند، پدر و مادر خانواده را میکشند، خانه را از آن خود میکنند و فرزندان خردسال خانواده را به فرزندی برمیدارند و به آموزش و پرورش آنان همت می گمارند و در نظر بگیر که این کودکان بدست کشندگان پدر و مادرشان پرورش میابند و آنان را پدر و مادر خود میدانند. آن راهزنان، مسلمانانی بودند که به سرزمین ما تاختند و آن کودکان، ما ملت ایران!»

جان سخن را بهتر از این نمی توان بر زبان آورد. ما ایرانیان پس از شکست در برابر مسلمانان، بدست کشندگان نیاگان خود پرورش یافتیم و هزار و اندی سال بر این پندار نادرست ماندیم که پدر و مادری جز آنان نداشته ایم. راهزنانی که دستشان بخون پدر و مادر ما آلوده بود هر آنچه را که نشانی از آنان داشت نابود میکردند و اگر نبودند فرزندان فرهیخته و از جان گذشته این خاندان، که برایمان از شکوه فراموش شده خانه بگویند، از دانش، هنر و مهرِ مادر و از فرزانگی و بزرگمنشی پدر، از آزادگی و سرفرازی نیاگان و از خرمی و سرسبزی زادگاهمان، شاید که ما نیز چون نوادگان "اِشناتون" و "نوفره ته ته"(1) شکوه و بزرگی سرزمین نیاگانمان را از یاد برده بودیم، پذیرفته بودیم که هیچگاه پدرانی بجز عمر و ابوبکر نداشته ایم و هیچگاه بزبانی جز عربی سخن نگفته ایم و آنگاه بجای آنکه نام پرشکوه و زیبای "ایران" را بر سرزمین خود بنهیم، آنرا «جمهوریه العربیه ...» مینامیدیم. هنگامی که دیگر فرزندان این خانه سر بر کار "تفسیر" و "شرح" دین نوین خود گذاشته بودند، هزاران هزار چامه سرای پارسی گوی به سده ها، چونان سپاهیانی خستگی ناپذیر از زبان پارسی برج و باروئی در خور ساختند و در پس آن سنگر گرفتند و هرگز نگذاشتند که ما ایرانیان نیز به سرنوشت آسوریان (سوریه)، کُپتیان (مصر)، فلیستیان (فلسطین) و ... دچار شویم. ما هیچگاه عرب نشدیم، چرا که همیشه برادری و یا خواهری از این خانواده برمیخاست و گاه با نهادن جان خود بر کف، پَستو ها و کُنجهای پنهان این خانه را در جستجوی نشانی از پدر و مادر راستین ما میکاوید، آنرا می یافت و در برابر چشمان ما میگرفت تا از یاد نبریم که کیستیم. اگر کُپتیان نیز چون ما تنها یک فردوسی میداشتند، امروز به زبان اِشناتون، توت آنخ آمون و رامسِس سخن میگفتند و میهن خود را نه «جمهویه مصر العربیه» که «کُپت» می نامیدند. زبان پارسی زبان ایستادگی در برابر عرب شدن بود و در پشت باروهای این دژ سر به آسمان کشیده نه تنها پارسیان که انبوهی از مردمان دیگر این سرزمین نیز سنگر گرفته بودند. در پشت همین سنگر بود که دیگر زبانهای این سرزمین و سرزمینهای همسایه در باختر ایران از نابودی رهائی یافتند. بیهوده نیست که در گذشته این سرزمین انبوهی از چامه سرایان پارسی گوی را میبینیم، که خود به زبانی دیگر(برای نمونه ترکی) سخن میگفته اند و بیهوده نیست که همه فرمانروایان این آب و خاک، از غز و سلجوقی و خوارزمشاهی گرفته تا مغول و تاتار و قزلباش صفوی و قجر از همان دم که خود را فرزند این خانواده و نواده آن پدر و مادر در خون خفته میپنداشتند، چون دیگر فرزندان این خاندان، چراغ برمی افروختند و خانه را در جستجوی گنجهای نهان آن می کاویدند و روزی چون شاهان سلجوقی ترک تبار، زبان پارسی را در سرتاسر سرزمین زیر پادشاهی خود - از هند تا یونان - میگستردند و دیگر روز چون بایسُنقُر شاهزاده تاتار، دل از کار پادشاهی و فرمانروائی میبریدند و عمر بر سر گردآوری شاهنامه فردوسی مینهادند و یا همچون جلال الدین میرزای قاجار نامه خسروان میسرودند ...

سده ها آمدند و گذشتند و هر از چندی بیگانگان جنگجوی دیگری روی به این سرزمین نهادند و پیش از آنکه رام و خانگی شوند، کشتند و سوختند و بردند. و هر بار دستانی لرزان این گنجهای بجا مانده از پدر و مادر راستینمان را دوباره بزیر خاک کردند، تا باشد که روزگار گشادگی دوباره فرا رسد. از همان آغاز کار فرهیختگانی که تشنگی مسلمانان را به نابودی فرهنگ این سرزمین دریافته بودند، آنان را به این شیوه میفریفتند، که نام پرستشگاهها و آرامگاهها را دیگرگونه میکردند و چنین شد که پاسارگاد و تَل تخت را " مادر سلیمان" نامیدند و آتشکده آذرگُشنَسپ را "تخت سلیمان"،(2) و بر هر گنج بجا مانده از پدر و مادر راستین ما نامی دینی-اسلامی نهادند تا آنرا از نابودی برهانند(3). آنان بدین نیز بسنده نکردند و در گوش راهزنان خواندند، که نوروز جشن "بعثت پیامبر"، "واقعه غدیر خم"، "آغاز خلافت علی ابن ابی طالب" و "روز ظهور امام زمان" است، برای چهارشنبه سوری، افسانه بر افروختن آتش، بدست خونخواهان حسین ابن علی در قیام مختار ثقفی را ساختند و هنگامی که دیدند جز با به زبان آوردن "شهادتین" و گردن نهادن به دین از راه رسیدگان، که نامش "اسلام" بود و "تسلیم و سرسپردگی و بندگی" میخواست، و نه آنگونه که هزار و اندی سال در گوشمان خواندند "سلام و دوستی و آشتی"، از تیغ بیدریغ کشتار و بردگی و فروش زنان و کودکانشان در بازارها نخواهند رست، نامهای خود را دگرگون کردند و همان شد که رستم فرخزاد، آن یگانه تنها گفته بود: «که چون تخت و منبر برابر شود / همه نام بوبکر و عمر شود!». آن فرهیختگان در زیر تیغ آخته جنگاوران عرب هزاران هزار نیرنگ بکار بردند تا اندکی از مرده ریگ پدر و مادر راستین ما بر جای بماند، تا ما آنرا بروزگاران بیابیم و دریابیم که کیستیم و سد افسوس و هزاران دریغ که در این رهگذر بزرگترین برتری اخلاقی ایرانیان باستان، "راستگوئی" را از دست نهادند و دروغِ راهگشا یا همان "تَقیِّه" را به ما آموختند.

از آن روزگار که راهزنان به خانه ما درآمدند، تیغ کشتار و سرکوب و نابودی در این آب و خاک کمتر در نیام ماند. این چنین شد که رفته رفته دیگر فرهیختگان و دانایانمان نیز نمی دانستند که کدام نام را بر سر کدام گنجینه نهاده اند و ما در این پندار ماندیم، که در دل سرزمین پارس براستی مادر سلیمان در خاک خفته است و در آذرآبادگان زیبا، روزگاری سلیمان پیامبر بر تخت می نشسته است. یاد پدر و مادر راستینمان تنها در ناخودآگاه گروهی ما بود که برجای مانده بود و هر از گاهی سر برمی کرد، هنگامی که اسماعیل نامی از تبریز بپا میخاست و خود را نواده شهربانو، دختر یزدگرد سوم، پادشاه بخت برگشته ساسانی میخواند. دیگر از او نه نشان پدرانش را میخواستیم و نه میپرسیدیم که چرا به زبانی جز زبان یزدگرد سخن میگوید و او نیز نام پسرانش را تهماسب و بهرام و سام می نهاد تا ناخودآگاهِ ما را بیشتر برآشوبد و آتش آرزوی پیوستگی به پدر و مادر راستینمان را در درونمان برگُدازد. و ما در همیشهِ گذشتهِ پر رنج و شکنج این سرزمین، هرگاه که کسی در این آتش دمید، در پی اش براه افتادیم و جان بر سر راهش نهادیم.

امروز ولی داستان ما و این مرده ریگ نیاگانمان یکی داستان است پر آب چشم! در این یکسدوپنجاه سالی که ما برای خودشناسی و بازیابی خویشتن خویش خیز برداشته ایم، اگرچه یاد پدر و مادر راستینمان کم کم در خودآگاه گروهی مان جان می گیرد، ولی دیگر گنجهای نهفته در دل خاک این خانه را چون آئینه ای فراروی خود نمی گیریم و نمیگوئیم: «کی ببینم مرا چنان که منم؟!». آنچه از آن روزگار پرشکوه و درخشان بجای مانده، برای ما چیزی نیست، جز یادگاری گرامی از پدر و مادری که برخاک افتادند، پیش از آنکه ما بازشان شناسیم و مانند هر فرزند شایسته دیگری، بر هر آنکسی که بخواهد این یادگاران را نابود کند، میتازیم. این یادگارها ولی باز به کنج پستوهای خانه بازگشته اند و تنها هنگامی بیاد ما می افتند، که دزدی بدنبال ربودنشان باشد و یا نم آب تار و پودشان را از هم بگسلد. از چنگ راهزنان بدرشان می آوریم و باز به گوشه پستوها و کنج گنجه ها میسپاریمشان. تخت جمشید، پاسارگاد، آتشکده آذرگشنسپ و هزاران هزار اثر دیگر تنها نابودی گذشته پرشکوه این خانه را بیاد ما می آورند و برآنمان می دارند، که اشکی از سر افسوس بچکانیم و باز همه این یادها را به فراموشخانه دل بسپاریم.

ما از گذشته خود گسسته ایم. نابودی پاسارگاد دلمان را بدرد می آورد و فریاد از نهادمان برمی خیزاند، چرا که در دل آن "کوروش بزرگ" آرمیده است. او را بزرگ می خوانیم، ولی نمیدانیم که چرا پادشاهی بزرگ و فرمانروائی از خمیره ای دیگر بود. میدانیم که پادشاهی بزرگ هخامنشی را پایه گذاشت و سرزمینهای بسیاری را گشود، ولی همینجا دانسته های بسیاری از ما در باره یکی از برجسته ترین چهره های تاریخ جهان پایان میپذیرد. بر کاربران ایران ستیز جمهوری اسلامی میتازیم و جهان را بیاری میخوانیم و بدرستی از نابودی دارو ندار فرهنگیمان فریاد برمی داریم، ولی خود نیز کمتر گامی در راه شناسائی مرده ریگ نیاگان خود بر میداریم.

ما از گذشته خود گسسته ایم و کیستی خود را از یاد برده ایم. از هر سده ای تا سده دیگر، یاد پدر و مادر راستینمان در دل و جان و ناخودآگاه ما رنگ باخته و رو به سوی سرزمین فراموشی گذارده است، تا به امروز که نه یک ملت یکپارچه و خودآگاه و میهن-آگاه، که توده ای گیج و گولیم و به همان اندازه که در پرخاش به ویرانگران یادگاران نیاگان خود سرسختیم، بر خودداری از شناخت چهره راستین آنان نیز پای میفشاریم و چنین است که دوهزار و پانصد سال پس از پایه گزاری شاهنشاهی هخامنشی، این نخستین امپراتوری تاریخ، که خرد گروهی را پایه و بنیان فرمانروائی کرد، اکنون بیخردی گروهی کار این سرزمین و مردمانش را بجائی رسانده است، که خامنه ای و احمدی نژاد بر تخت کوروش و داریوش و خشایارشا نشسته اند و آزادگان ایرانی را بزیر تازیانه سرکوب گرفته اند.

پاسداری از آرامگاه کسی که مردم او را بروزگار زندگانیش "پدر همه مردمان" میخواندند، بی گمان کمترین کاری است، که بار آن بر دوش تک تک ایرانیان سنگینی می کند، این همه ولی همانگونه که نوشتم، "کمترین" کار است و به اینمان بسنده نباید کرد. بر ما است که گوشه گوشه این خانه را در جستجوی کیستی راستین خود بکاویم و ببینیم مادران و پدرانمان برایمان از دانش و فرهنگ و آئین زندگی چه برجای گذاشته اند، تا شاید بتوانیم پی به جادوی آن شکوه و آن بزرگی ببریم و با پیروی از اندیشه های ژرف نیاگانمان سرنوشت خود را، خود بدست بگیریم.

کوروش بزرگ بر سنگ نوشته است: «ای که بر این جایگه پای مینهی، مشتی خاک را از من دریغ مدار!» اگر امروز تنها به نگاهداری آرامگاه کوروش از نابودی بسنده کنیم و بدنبال شناختن پدر و مادر راستین خود و منش و اندیشه آنان نباشیم، آب انباشته شده در پشت سیوند نه پاسارگاد را، که ما و کیستی ما را با خود خواهد برد!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1) اِشناتون از برجسته ترین فرمانروایان مصر باستان بود (خاندان هژدهم، 1351 تا 1334 پ. م.). او و همسرش نوفره ته ته در یکی از درخشانترین دوره های تمدن مصر باستان بر این سرزمین فرمان میراندند و مصریان باستان یا کُپتیها آرامش و آبادانی آن روزگار را وامدار این دو فرمانروای فرزانه بودند.
2) تخت سليمان در ۴۰ کيلومتری تکاب در جاده زنجان - تبريز جای دارد.
3) در دشت دروازه فين و سمت جنوب خيابان باغشاه فين امامزاده ای هست بنام "بابا شجاع الدین". مردم کاشان میگویند، پیروز مجوسی نهاوندی (ابولؤلؤ) پس از آنکه خلیفه دوم عمر و چند تن از همراهان او را در مسجد مدینه کشت، به ایران گریخت و این امامزاده آرامگاه او است، که بنام "بقعه ابولؤلؤ" نیز خوانده میشود. شاید مردم کاشان در همان روزها بنای یادبودی برای این بزرگمرد آزاده ساخته بوده باشند. ساختمان کنونی امامزاده به روزگار ایلخانیان ساخته شده است.