۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

ایلوئی! ایلوئی! لِما سَبَقتَنی؟*
گنجی بر فراز چلیپای میلاد


ناصریِ اوین اینک بر فراز چلیپای میلاد چشم در چشم مرگ، دژخیم خود را به ریشخند و اورنگ قیصر را به افسوس گرفته است. جهانی چشم به درهای بسته "میلاد" دوخته تا نشانی از ناصریِ در بند ببیند، و او پیروزمندانه چشم در چشم مرگ دوخته و با لبخندی برخاسته از آرامِ درونش، قیصر و دژخیمانش را به هیچ گرفته است. گنجی با جان خود آبروی برباد رفته ایرانیان را میخرد و دیر نیست که او نیز چون عیسای ناصری فریاد برآورد «ایلوئی! ایلوئی! لَمَا سَبَقتَنی!».

گنجی را ولی نه خداوندگار، که یاران دیروزش تنها گذارده اند، یکی از ترس او مینویسد، دیگری از خشم او و آندگر را پروای این است که چهره تکیده او چگونه در تارنماها پدیدار میشود و نامه های او چگونه از دیوارهای هزارلای اوین و میلاد میگذرند و به ما میرسند. پیشتر نیز نوشته بودم که من نه بینش گنجی را، که منش دلاورانه اش را میستایم، او را برای کاری میستایم که خود شاید از انجامش ناتوان میبودم. گنجی راه خود را بدرست و یا نادرست برگزیده و با نهادن جانش بر کف دست، نشان داده است که آن را تا به پایان خواهد پیمود، ولی ما تا کجای این راه با او خواهیم بود؟:

... گفت تُرا می گویم ای پطرُس! پیش از آنکه بانگ خروس برخیزد، سه بار خواهی گفت که مرا نمی شناسی (1)

گنجی دیگر تنها یک نام نیست، نام گنجی با یاد هزاران هزار دربندِ ستم کشیدهِ سرزمینمان گره خورده است و بر ما است که اگر فریادی برمیداریم، نه تنها برای او که برای همه قربانیان خودکامگی برداریم و از یاد نبریم که بسیاری از آنان را به نام نیز نمی شناسیم. از یاد نبریم، همه کسانی که تازیانه اسلام بر گرده شان نشسته و گوشت و پوستشان را از هم دریده است، به اندازه خود آبروی این توده خموده و خواب آلوده را خریده اند و شایسته همان پشتیبانی اند که گنجی از آن برخوردار است. اینان شکوه دربار قیصر را نه با شمشیرها، که با واژه هایشان به هماوردی خواندند و تاج و تخت او را به هیچ گرفتند، تا ملتی بتواند سربرافرازد و خُردی خود و نخبگان خواب آلودش را در سایه بزرگی آنان پنهان دارد:

... پس همه آنان برخاسته او را بنزد پیلاطُس بردند و بدگوئی از او آغاز کرده و گفتند این کَس را یافته ایم که مردمان را گمراه می کند و آنان را از باج دادن به قیصر باز می دارد.

اگرچه شرکت بخش بزرگی از مردم در نمایش ننگین گزینش رئیس جمهوری و از آن بدتر درخواست بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ایرانی از مردم ایران برای بازی در این نمایش شرم آور دیگر جائی برای آن نگذاشته است که سر خود برافرازیم و در برابر جهانیان بر مردم خود ببالیم، تا گنجیها و سلطانیها و محمدیها و باطبیها و هزاران هزار آزاده ایرانی هستند که نه در برابر ستمگران سر فرود آوردند و نه دامان خود را به ننگ رفتن به پای صندوقهای رأی آلودند، هنوز همه چیز را نباخته ایم. بگذار چاقوکشان و آدمکشان سلطانعلی شاه به خانه او بریزند و دست ستم قیصر را بر گونه های دخترانش فرود آورند، بگذار مرتضوی و شریعتمداری گنجی را به ریشخند بگیرند و روزه پاکش را در پندار خود بشکنند:

... و گروهی بتماشا ایستاده بودند و بزرگان نیز ریشخندکنان با ایشان می گفتند دیگران را رهائی بخشید، پس اگر او مسیح و برگزیده خدا می باشد، خود را برهاند و سپاهیان نیز او را ریشخند می کردند و آمده او را سِرکه میدادند

گنجی چه بماند و به میان ما باز گردد، و چه جان بر سر سخن خویش بگذارد و برود، هم امروز کار خود را به پایان رسانیده است، او دیگر در برابر این پرسش وانخواهد ماند که «زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟». این مائیم که باید سر در گریبان فرو بریم و درون خود را بدنبال چرائیِ بودنمان بکاویم، که چرا آمده ایم و اگر هستیم، به چه کار می آئیم. گنجی در پهنه نمایش زندگی خود و نبردِ مردمش برای رسیدن به آزادی، نقش خود را زود یافت و آنرا بخوبی بازی کرد و در این رهگذر گذشته خود را نیز با پادافراهی که خود برگزیده بود از گناه پیراست. امروز این مائیم که گیج و گول بدنبال نقش خود میگردیم و هر روز بیشتر در ژرفنای این سرگردانی بی پایان فرو میرویم.

گنجی چه بماند و چه برود، دیگر بدهکار هیچکس نیست، نه بدهکار خویش و نه بدهکار تاریخ. او هم امروز نیز ما را پشت سر نهاده و رفته است. و ما مانده ایم، با سرزمینی که فرومایگان و گرگخونان بر آن فرمان میرانند، پادشاهش یک پیرِ خرد گم کردهِ تشنه بخون است، والی شهرش همان است که به روزگاری نه چندان دور، بر کشتگان تیر خلاص میزد و شکم میدرید و مغز پریشان میکرد و وزیرانش گوئی هنوز در روزگار شاه سلطان حسین صفوی میزیند و پیش از آنکه رخت وزیری بر تن کنند قرآن را میگشایند و استخاره میکنند:

... آنگاه عیسی بسوی آن زنان روی گردانیده گفت «ای دختران اورشلیم! برای من گریه مکنید، بلکه از بهر خود و فرزندان خود شیون کنید. زیرا اینک روزهائی می آید که در آنها خواهند گفت خوشا بحال نازادگان و زهدانهائی که بار نیاوردند و پستانهائی که شیر ندادند»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
* و در ساعت نهم عیسی به آواز بلند ندا کرده گفت: «ایلوئی، ایلوئی لَمَا سَبَقتَنی» یعنی خداوندگار من! خداوندگار من! چرا تنهایم گذاردی. انجیل مَرقُس، باب پانزدهم.
1) همه گفتآوردها را از انجیلهای لوقا و مَرقُس آورده ام.