۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۳, جمعه

مگر سخن سعدی را بپذیرند!


(واپسین سخن درباره انتخابات فردا)

سر آن داشتم که سخن را پایان یافته و کار را انجام گرفته بدانم، ولی توپخانه رأی دهندگان دمی از آتشباری باز نمی ایستد. هراسم دیگر این نیست که رفسنجانی رأی میلیونها سودازده فراموشکار را در کیسه خود بریزد، هراسم از این هواداران رأی دادن است که در آتشباری سر از پا نمی شناسند. هراسم از این است که نه کارگزاران جمهوری اسلامی، که همین سودازدگان فردا روزی شناسنامه ام را بکاوند، تا ببینند آیا به پای صندوق تردستی و چشم بندی رفته ام یا نه؟ اگر امروز رأی ندهندگان و هواداران احمدی نژاد را به یک چوب میرانند، فرداست که پای در همان راهی نهند، که پیشینیانشان رفته اند.

میخواستم از همان سال خیزش بدفرجام بهمن آغاز کنم، نه! از سالهای پیش از آن که برادرم را، برادر مارکسیستم را در زندان اوین، مانند همه رزمندگان مارکسیست، رفسنجانی و هماندیشانش ناپاک و "نجس" خوانده بودند و با آنان بر سر یک سفره نمی نشستند ...
میخواستم از آغاز سرکوب زنان میهنم بدست چماقداران رفسنجانی بنویسم، از پاشیدن اسید به چهره های زیبایشان، و بریدن لبهای آراسته به ماتیکشان با تیغ، از "یا روسری، یا توسری" و از همه آنچه که گذشت ...
می خواستم از جنگ بنویسم، از موجهای انسانی بروی زمینهای مین گذاری شده و سدهاهزار کشته و زخمی، از جنگی که آتش نفرین شده اش میتوانست دوم خرداد شست و دو فرو نشیند و ایرانیان را پیروز میدان بگرداند، و از اینکه رفسنجانی، و تنها رفسنجانی نگذاشت، تا بهره خود و خاندانش را از خرید رزم افزار از دست ندهد، تا بتواند توسری اسلام را بر سر زنان میهنم بکوبد و زندگی این رژیم دوزخی را درازتر کند ...
میخواستم از حمید و مرتضا و شاهرخ بنویسم، که در سال شست، سال همه کارگی رفسنجانی تیرباران شدند و در خیابان به خاک افتادند، و از احمد، تنها بازمانده آن گروه که در کشتار تابستان شست و هفت، سال همه کارگی رفسنجانی، در بیست و دو سالگی به خون غلتید، از هزاران هزار گل ناشکفته اوین و قزل حصار و چوبیندر و ... ، که به پیشنهاد اکبر و فرمان رهبر، به چرخش داسی پرپر شدند ...
می خواستم از کشته شدگان در زیر شکنجه بنویسم، از سعیدی سیرجانی که گناهی جز اندیشیدن نداشت، و از قربانیان ترور در چهار گوشه این جهان، از اینکه سایه هراس و ترس دستگاه کشتار و ترور رفسنجانی چنان بلند بود که تا اروپا می رسید ...
میخواستم بنویسم چرا میتوان احمدی نژاد را پرسید که «چرا کُشتی؟» و رفسنجانی را نباید گفت که «چرا احمدی نژاد را به کشتن فرمان دادی؟» ...
میخواستم این خوابزدگان را بپرسم به پشتوانه کدام نمونه گمان کرده اید که رفسنجانی سوی شما و نه سوی فاشیستها را خواهد گرفت؟ از کجا میدانید که این دوالپا اگر بر گُرده تان، بر گُرده همه ما نشست، روزی پائین خواهد آمد؟ و برای آن روز مبادا که او باز هم احمدی نژادش را و فلا حیانش را به جان دگراندیشان بیندازد، چه راهکاری اندیشیده اید؟
می خواستم ....

نه! اگر هزاران هزار چو من نیز بنویسند، این سودازدگان از خواب گران خود برنخواهند خاست، که نخفته اند، که خود را به خواب زده اند و ملتی را در خواب می خواهند. رفسنجانی در نگاه اینان گویا دگردیسی خود را به انجام رسانیده و از آن کرم گوشتالوئی که در باغستان این سرزمین هیچ برگی را بر سر درختی بر جا نمیگذاشت، پروانه زیبائی با بالهای رنگارنگ فرارُسته که بالهای مهربانش را بر سر ایرانیان خواهد گسترد، تا هزاران گل در دشتهای اندیشه بشکفد.

چه میتوان کرد با مردمانی که شیفته خود فریبیند و خواب را میپرستند و بیداری را دشمن میگیرند و چشمان نزدیک بینشان را سرسختانه بروی تاریخ میبندند و انگشت در گوشها میفشارند، تا سخن راست را نشنوند؟

به سخن پیشینیان فرزانه سرزمینمان پناه آوردم و سروده ای شایسته از سعدی یافتم، تو گوئی ای سخن را نه سدها سال پیش، که هم امروز و دوازده ساعت پیش از آغاز انتخابات و برای کسانی سروده است، که گمان میبرند بزرگی چون رفسنجانی، این مردم بی پناه را از چنگال گرگی چون احمدی نژاد رها خواهد کرد.

این سروده سعدی را، که سخن همه ما را در سه بیت فراگرد آورده است و فردای پس از رأی گیری را برابر چشمان ما میگیرد، به کودکستان اپوزیسیون، با انبوه بچه بَبُوهایش(1) پیشکش میکنم:

شنیــــدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کـارد بر حلقش بمالید
روان گوســـــفند از وی بنالید
کـه دیدم عاقبت گرگم تو بودی
که از چنگال گـرگم در ربودی

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. از سعید یوسف وام گرفته ام که بیست سال پیش، چامه ای در نقد جنبش چپ سروده و در آغاز آن نوشته بود:-«تقدیم به کودکستان چپ، با انبوه بچه بَبُوهایش!»