۱۳۸۴ فروردین ۲۶, جمعه

حقوق قومی یا حقوق شهروندی


به بهانه رخدادهای خوزستان

رخدادهای خوزستان و سرکوب ددمنشانه هم میهنان عربمان بدست نیروهای رژیم جمهوری اسلامی، و بیانیه ها و موضع گیریهای نیروهای سیاسی ایران در باره آن، بهانه ای شد برای نگاهی دوباره به جایگاه پُرسمان (پروبلماتیک) حقوق خلقها در درون گفتمان آزادیخواهی، گیتیگرائی و حقوق بشر. پیش از هر چیز باید بر این نکته پای فشرد که قانون اساسی ایران و قانونهای مدنی که از آن سرچشمه میگیرند، چه پیش و چه پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت هیچ گونه همخوانی با بافت پیچیده زبانی، فرهنگی و دینی جامعه ایران نداشته اند. قانونگزاران اگر چه اینجا و آنجا گوشه چشمی به گونه گونی فرهنگی مردم ایران داشته اند، ولی هیچگاه قانون را فراخور این گوناگونی بروی کاغذ نیاورده اند و بهتر دیده اند که چشم بر این ویژگی برجسته ملت ایران ببندند.

برای نیروهای هوادار آزادی، گیتی گرائی و حقوق بشر یک نکته جای هیچ چون و چرائی ندارد و آن نیز اینکه، بر سرکوب و به گلوله بستن بپاخاستگان خوزستانی، چه جدائی خواه باشند و چه نباشند، از آنجا که شهروندان این کشور بشمار میروند نامی جز جنایت نمی توان نهاد. من در نوشته پیشین خود نوشتم که باید از سوئی با همه توان به پشتیبانی از حقوق شهروندی و خواسته های هم میهنان عرب خود برخیزیم – واین نگاه ریشه در باور ژرف من به حقوق بشر دارد -، و از سوی دیگر با این شورش کور همراه نشویم، چرا که ویرانگری و آشوب را با مبارزه مدنی سر سازگاری نیست و از این هرج و مرج تنها دشمنان مردم ایران سود میبرند.

در بیانیه های چندین سازمان سیاسی، و همچنین در بسیاری از رایانامه هائی که در پاسخ به نوشته پیشینم برای من فرستاده شده بودند ولی، نکاتی بود که مرا بر آن داشت برداشت خود از پُرسمان "ستم ملی" را کمی بازتر کنم. برای کسانی که از مردمسالاری و دموکراسی «بخش کردن برابر "همه" امکانات یک کشور در میان "همه" مردمان آن» را برداشت میکنند، جایی برای گفتگو بر سر این سخن که در ایران در هیچ زمینه ای این بخش کردن امکانات روی نداده است، برجای نمی ماند: فرمانروایان ایران در "همه" زمینه ها بر "همه" مردم ایران ستم روا داشته و میدارند. گفتن این نکته نیز تهی از هوده نیست که "امکانات" نه تنها دارائیهای مادی، که آزادیهای فردی، حقوق سیاسی-اجتماعی-فرهنگی و قدرت سیاسی را نیز در بر می گیرد. به پُرسمان "ستم ملی"به گمان من از این نگرگاه باید نگریست. از همین نگرگاه نیز باید بر رسانه های سراسری خرده گرفت که چرا بیشتر گوش بزنگ رخدادهای تهرانند و رویدادهای دیگر استانهای کشورمان را کمتر پوشش می دهند. برای نمونه سامانه های اینترنتی و روزنامه های ایرانی در سال 1378 در بزرگترین بخش نوشته های خود به رویدادهای هژدهم تیرماه دانشگاه تهران پرداخته بودند و به آنچه که در روزهای نوزدهم و بیستم همان ماه در دیگر شهرهای ایران و بویژه در تبریز گذشت (که دامنه های آن کمتر از رویدادهای تهران نبود) تنها در کناره رویدادهای تهران پرداختند. اینرا نیز ناگفته نباید گذاشت که این کاستی رسانه های سراسری پارسی زبان رفته رفته کمرنگتر و کوچکتر می شود و همانگونه که دیدیم، این رسانه ها چه دستگیری انصافعلی هدایت را، چه رویدادهای خوزستان را و چه دستگیری یوسف عزیزی بنی طُرُف را بخوبی پوشش دادند که خود پدیده ای نیک است و نشان از جا افتادن نگاه حقوق بشری به رویدادهای ایران دارد.
به ستم ملی باز گردیم. از آنجائی که برخی از سازمانهای سیاسی در بیانیه هایشان و همچنین خوانندگان نوشته پیشین من در نامه هایشان واژه هائی چون "ملتهای تحت ستم ایران" و "شووینیسم فارس" را بکار گرفته بودند، جای آن دارد که این واژه ها را کمی وابشکافیم و نخست سری به گذشته و پیدایش این واژه ها و بکار گیری آن از سوی سازمانهای چپ دهه های سی و چهل بپردازیم.

مبارزان سیاسی دهه های نامبرده همیشه نیم نگاهی به سرزمین شوراها داشتند و تلاش میکردند که نه تنها در جهانبینی و اندیشه، که در گفتار و کردار نیز پای در جای پای مبارزان کمونیست روسیه بگذارند. این روند با پیدایش حزب توده در پهنه مبارزات مردم ایران آغاز شد و سازمانهای چپ نسل دوم (از فدائیان مارکسیست لنینیست گرفته تا مجاهدین مسلمان) هر یک به گونه ای به آن پایدار ماندند. در جنبش چپ ایران، از نمونه های کمیاب و انگشت شمار اگر بگذریم، آفرینش اندیشه کالائی نایاب بود و گَرته برداری و تقلید برخی از این مبارزین – بی آنکه خواسته باشم از ارزش آرمانهای آنان و از خودگذشتگیهایشان بکاهم- گاه چهره ای سوگمندانه به خود میگرفت، برای نمونه سیزده تن از فدائیان خلق در یک این همان پنداری ساده انگارانه و در پیروی از فیدل کاسترو و چه گِوارا (1)در نوزدهم بهمن چهل و نه(1971) به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله کردند. هم حزب توده و هم دیگر سازمان های چپ در نبرد با رژیمی بودند که از یکسو "وابسته به امپریالیسم جهانخوار امریکا" بود، از سوی دیگر هیچ گونه صدای ناهمخوانی را در پهنه اندیشه برنمیتابید و از سوی سوم، با به هم بافتن سخنان درهمی در باره نژاد آریا و پادشاهی های سه گانه هخامنشی، اشکانی و ساسانی در پی یکسان سازی گسترده فرهنگی و زبانی ایران بود. هم در حزب توده و هم در سازمانهای چپ، بخش بزرگی از باورمندان را فرزندان خلقهای چهار گوشه ایران میساختند که وابستگیهای زبانی و فرهنگی با آذربایجانیها، لرها، کردها و ترکمنها داشتند(2). اینان چنان واله و شیدای انقلاب اکتبر روسیه بودند که گاه ایران شاهنشاهی را با روسیه تزاری یکسان میگرفتند و اگر لنین روسیه تزاری را زندان ملتها می خواند، آنان نیز در کوران نبرد با رژیم سرکوبگری که دامنه های سرکوب را از آزادیهای سیاسی فراتر برده به سرکوب همه جانبه فرهنگی (و پیش از هر چیزی سرکوب زبانی) فراگسترده بود، سخن از ملتهای دربند ایران میراندند و بزه کاریهای فرهنگی یک خودکامه خودبزرگ بین را که خود را خورشید نژاد آریا (آریامهر) میخواند، به پای کسانی مینوشتند که همزبانان او بودند و اینچنین بود که واژه "شوینیسم فارس" از دل آمیزش رمانتیسم انقلابی فرزندان خلقهای ایران و شیفتگی آنان به گفتمان انقلابیون روس زاده شد. کار این شیفتگی و گَرته برداری به آنجا کشید که فدائیان اکثریت جنگ با عراق را نیز به پیروی از شورویها "جنگ بزرگ میهنی" میخواندند (3). فدائیان و هم چنین سازمان راه کارگر (که از بازماندگان سازمانهائی هستند که نامشان چندین دهه با "جنبش چپ" یکی گرفته میشد) در بیانیه های خود درباره رخدادهای اهواز با افتادن به گودال ژرف پوپولیسم، هم امروز نیز از "ملیتها" و "ملتها"ی ایران، "کشور چند ملیتی ایران" و "شووینیسم فارس" سخن می گویند، بی آنکه از بار تک تک واژه های خود آگاه باشند و دست کم در جایگاه سازمانهائی که خود را پیشرو و پیشتاز می دانند، اندکی بر روی واژه شناسی و بار سیاسی-حقوقی این واژه ها درنگ کنند.

نمی توان از "ملتها" سخن گفت و بار سیاسی-تاریخی این واژه را نادیده گرفت . اگر ایران را کشوری "کثیرالمله" بنامیم و از "ملتها" و "ملیتهای" آن سخن بگوئیم، باید پیشاپیش پذیرفته باشیم که که هر کدام از گروههای فرهنگی-زبانی ایران امروز در گذشته از خود کشوری با مرزهای شناخته شده داشته اند و از دولتی برخوردار بوده اند و در گذر زمان رفته رفته یا بدست ایرانیان گشوده شده و یا خود به ایران پیوسته اند. نگاهی به تاریخ نشان میدهد که چنین نیست. از سال 1175 خورشیدی که آغامحمدخان قاجار پس از گستراندن سرزمین زیر فرمانروائیش به مرزهای ایران زمان صفویان بر تخت شاهی نشست، تا سال 1349 ایران پیوسته بخشهای پهناوری از سرزمینهای خود را از دست داده است(4). بیهوده نیست که بخشی از کردها، آذربایجانیها، بلوچها، ترکمنها و تالشها در درون و بخش دیگری از آنان در بیرون از مرزهای ایران زندگی می کنند. همه مردمان نامبرده دست کم در چند سدسال گذشته بخشی از یک ملت یکپارچه بنام ملت ایران بوده اند و هیچگاه کشوری مستقل از خود نداشته اند. از آنجائی که ما نیز بمانند مردمان دیگر کشورهای همسایه مان نه آفرینندگان، که تنها بکاربرندگان دانشهای نوین اروپائی مانند جامعه شناسی (سوسیولوژی)، سیاست شناسی (پولیتولوژی) و مردمشناسی (اتنولوژی) بوده ایم، جای آن دارد که برای بازشناسی مفهومهایی مانند "ملت" و "شوینیسم" نیز دست بدامان پدیدآورندگان آنها شویم:

1. ملّت: ملت به مفهوم نوین آن برابرنهادی است برای واژه "ناسیون". برداشت نوین از واژه ملت در اروپا در رابطه تنگاتنگ با کشور (5) است. در زبان پارسی ولی واژه "ملت" در گذشته نه برای نامیدن یک گروه انسانی با ویژگیهایی که برای ناسیون برشمارده می شوند، که بیش از هر چیزی در کنار و به معنی دین بکار میرفته است (6). ملت آنگونه که در دانشنامه "بروکهاوس" آمده، مجموعه ای از گروههای انسانی با ویژگیهای مشترکی مانند نژاد، زبان، دین، فرهنگ و تاریخ است که در چارچوب مرزهای سرزمینشان از قدرت سیاسی مستقل برخوردارند. ملت پس از انقلاب فرانسه دیگر تنها با نگاه به توان کنشگری سیاسی یک کشور (کشور-ملت) چه در برابر کشورهای دیگر و چه در زمینه بکارگیری قدرت مستقل سیاسی است که تعریف میشود. به دیگر سخن، اگرچه مردم ایران را تا آغاز جنبش مشروطه بیشتر "امت" میتوان خواند تا "ملت"، ولی اگر بتوان واژه ملت را در ایران قجری بکار برد، همانا برای "همه" مردم ایران و نه برای هر کدام از بخشهای آن، چرا که هیچکدام از بخشهای سازنده ملت ایران (که برخی از آنان بنام ملتهای ایرانی یاد میکنند) هیچگاه برخوردار از قدرت سیاسی مستقل در چارچوب مرزهای شناخته شده نبوده اند. به دیگر سخن هم امروز نیز مردم جمهوری آذربایجان و یا جمهوری ترکمنستان یک ملت، و آذربایجانیها و ترکمنهای ایران تنها بخشی از یک ملت اند. پس بکار بردن واژه های "کثیرالملّه"، "چند ملیتی" و "ملتهای ساکن ایران" نادرست است و اگر ریشه در ناآگاهی از ترمینولوژی جامعه شناسی مدرن نداشته باشد، بی گمان نشانگر ولنگاری بی مرز در نوشتار و گفتار است.

2. شووینیسم: این واژه برگرفته از نام سربازی فرانسوی بنام "شووین" است که فرانسویان او را برای میهن پرستی دیوانه وارش ریشخند میکردند. شووینیسم در ادبیات سیاسی گرایش میهن پرستانه زیاده جویانه ای را مینامند که از قربانی کردن دیگر ملتها برای رسیدن به هدفهای ملت خودی نیز واهمه ای ندارد. پیشتر نیز نوشته ام نژادپرستی که زائیده کوته اندیشی و نادانی است، فارس و ترک و کرد و عرب و بلوچ نمی شناسد. بی هیچ گمانی میتوان در میان پارسی زبانان ایران نیز درست به اندازه دیگران (و نه بیشتر و نه کمتر) گرایشهای نژادپرستانه یافت. همچنین میتوان گفت که بسیاری از سیاستهای فرهنگی دوران پهلویها آبشخوری شووینیستی داشته اند. ولی آیا امروز، در سال هزار و سیسد و هشتاد و چهار نیز می توان از فرمانروائی شووینیستهای فارس بر ایران سخن گفت؟ آیا رسمی بودن زبان فارسی نشان از گرایش شووینیستی (از گونه پارسی) جمهوری اسلامی است؟ اگر چنین است، وادار کردن همه دانش آموزان ایرانی به آموختن زبان عربی را به پای کدام گرایش باید نوشت؟ سخن را ساده تر کنیم: اگر بجای عربها، فارسی زبانان در زمینهای زرخیز خوزستان زندگی می کردند و شهری مانند تایباد در استان خراسان عرب نشین می بود، آیا جمهوری اسلامی "فارسی زبانان" خوزستان را به روز خود وامیگذاشت زمینهای آنان را از آن خود نمی کرد و به سراغ عربها میرفت و طرح نیشکر را بجای خوزستان در تایباد پیاده می کرد؟
بازتاب اجتماعی یک گرایش شووینیستی چیست؟ شووینیستها برای برخوردار کردن مردم یک کشور از امکانات گوناگون، نخست به خاستگاه نژادی و یا زبانی آنان می نگرند و نخست گروه اجتماعی را که خود وابسته به آنند از همه امکانات برخوردار میکنند. اگر جمهوری اسلامی رژیمی با گرایش شووینیستی فارس باشد، باید:
* بخش بزرگ دارائیهای ایران در دست فارس زبانان باشد، که می دانیم چنین نیست و اگرچه آماری در دست نداریم، میتوان پنداشت که آذربایجانیها بیشتر دارائیهای کشور را در دست داشته باشند.
* شهرها و استانهای فارس نشین باید از زیرساختهای پیشرفته تری برخوردار باشند، که میدانیم چنین نیست و بم و کرمان و بخشهای بزرگی از خراسان و یزد و دیگر بخشهای فارس نشین از زیرساختهای بسیار واپس مانده ای برخوردارند.
* قدرت سیاسی باید یکپارچه در دست فارس زبانان باشد، که میدانیم چنین نیست و از رهبر گرفته تا آیت الله های کوچک و بزرگ، تا وزیر دفاع و فرمانده نیروی انتظامی، تا رئیس قوه قضائیه و بسیاری از قاضیان، در همه لایه های قدرت تنها سنجه برای گزینش، نه فارس زبان بودن، که سرسپردگی به بارگاه "ولایت عظمای فقاهت" است (7).
* فارسی زبانان باید آزادی فرهنگی بی مرز داشته باشند و برای نمونه آزاد باشند برای فرزندانشان هر نام پارسی را که بخواهند، برگزینند، که می دانیم چنین نیست و اداره ثبت احوال نامهای عربی را بسیار ساده تر میپذیرد.
* ...
* تنها یک نکته باقی میماند، و آنهم رسمی بودن زبان فارسی و وادار کردن کودکان سرتاسر ایران به آموزش به این زبان است (که خود تبعیض کوچکی نیست و در جای خود از آن خواهم نوشت).

بهر روی انداختن گناه سرکوب و کشتار مردم عرب خوزستان بر گردن شوینیسم فارس، چیزی جز گشودن جبهه دروغین نژادی و به بیراهه کشاندان مبارزه با فاشیسم دینی و به هرز دادن نیروها نیست. جمهوری اسلامی تنها به یک برداشت فاشیستی از مذهب شیعه پایبند است و از همین روست که برای نمونه عربها و آذربایجانیهای شیعه را در بالاترین لایه های قدرت میتوان یافت، حال آنکه کردها، بلوچها و ترکمنهای سُنی مذهب به سادگی از قدرت کنار گذاشته میشوند، مسیحیان، یهودیان و بهائیان دیگر جای خود دارند.

در جائی که نخبگان سیاسی ناتوان از بازشناسی و بازخوانی مفاهیم نوین جامعه شناسی هستند، دیگر از پانگرایان و جدائی خواهان واپس مانده چشمداشتی نمی توان داشت. انگشت گذاشتن بر این جنبشها از آن روست که اینان برای نهان کردن دندانهای تیز گرگِ نژادپرستی، در لباس میش رفته اند و به بهانه مبارزه برای رسیدن به حقوق انسانی در پشت خواسته های بر حق خلقهای ایران سنگر گرفته اند (1) . همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام (جمهوری اسلامی و هویت ملی ما، ایران امروز) دین فروشان با رفتارهای خود با مردم ایران از این کشور زمین آماده ای ساخته اند که تخم کینه و دشمنی در آن بسادگی جوانه میزند و سوگمندانه باید گفت که از آن همبستگی و یکپارچگی ماههای نخستین پس از خیزش بهمن چیزی بر جای نمانده است.

به حقوق شهروندی باز گردیم. بارها نوشته ام که برای من حق آموزش به زبان مادری، حق داشتن رسانه های همگانی به زبان مادری، حق اداره کارها شهری و استانی بدست کارگزاران بومی و دست آخر حق جدائی از ایران بخشی از حقوق پایه ای و بی چون و چرا هستند که باید همه شهروندان ایران از آنها برخوردار باشند. پیش از این همه ولی، باید تک تک این شهروندان را از حق "برگزیدن" و "برگزیده شدن" برخوردار کرد، و از این حق، که بتوانند سرنوشت خویش را خود برگزینند. برخی از این خواسته ها، خواسته های بسیاری از پانگرایان و جدائی خواهان نیز هستند. آنچه که جایگاه من و همه کسانی را که مانند من می اندیشند از جایگاه این واپس ماندگان جدا می کند، همانا "نگرگاه" دیگرگونه ماست: پانگرایان و جدائی خواهان این همه را بخشی از حقوق قومی و "برای رهائی از ستم شوینیستهای فارس" میدانند و من و مانندگان من این همه را بخشی از حقوق شهروندی "همه" مردم ایران برای رسیدن به همبستگی هرچه بیشتر "همه" ایرانیان میدانیم، و در همین یک سخن نکته های باریکتر از موئی نهفته است که پانگرایان با کوته بینی و تنگ نگری خود توانائی دیدن آنها را ندارند، پیچش مو که جای خود را دارد!

پانگرایان از آنجایی که نمی توانند با آوردن نمونه های زنده (همان گونه که در بخش یک آوردم) به کسی بباورانند که فارسی زبانان در ایران از امکانات بیشتری در برابر دیگران برخوردارند، در گام نخست رسمی و سراسری بودن زیان فارسی را بهانه می کنند در گام دوم برای برافروختن آتش کینه و جنگ با همه توان خود هر آنچه را که پارسی است به زیر آفند میگیرند. سرچشمه همه این فریبکاریها و دروغپردازیها (تاریخ سازی، حمله به شاهنامه(2) ، تخریب چهره فارسها و زبان فارسی) پایبند نبودن به حقوق شهروندی است ، پان گرایان که هنوز شیپور بیدارباش تاریخ را نشنیده اند و خود را سوار بر اسبهای تیزرو و در زیر چادر قبیله میبینند، از آنجائی که بنمایه های جهان نوین مانند حقوق شهروندی، حقوق بشر، برابری فرهنگی و ... را نه میشناسند و نه اگر بشناسند گنجایش پذیرفتنش را دارند، تنها راه رسیدن به خواسته هایشان را در تاریخ سازی و پارس ستیزی میبینند، یکروز مادها را ترک میخوانند تا نشان دهند جنگ ترک و فارس (مادها و هخامنشیها) به دوهزار و پانصد سال پیش باز میگردد، یکروز سومریها وایلامیها را عرب می خوانند، تا ثابت کنند که پیشتر از آریائیها به ایران آمده اند... . از همین روست که جای گفتگو درباره حقوق زنان، حقوق اقلیت های دینی، حقوق کودکان و دست آخر آزادی، مردمسالاری و عدالت اجتماعی در گفتارها و نوشتارهای آنان تهی است.
پانگرایان از آنجائی که خود به حقوق شهروندی پایبند نیستند و مردم ایران را بر پایه زبان و تبار آنان به "خودی" و "ناخودی" بخش میکنند، برای پیشبرد و جاانداختن سخنان خود ترفندهای گاه خنده آوری بکار میگیرند. از آن دست است بالابردن آمار وابستگان به "قبیله خودی"، چنانکه اگر همه این داده های آماری را بپذیریم (35 میلیون ترکزبان+ پنج میلیون و نیم عرب+ده میلیون کُرد+ سه میلیون و نیم بلوچ+هژده میلیون گیلک و مازنی = هفتاد و دو میلیون!) ایران تنها کشور جهان خواهد بود که جمعیتی بالای سددرسد (سدوشش درسد!) خواهد داشت و باید چهار میلیون تن از فارسی زبانان را از ایران برانیم تا جمعیت این کشور به همان 68 میلیون تن در واپسین سرشماری سراسری برسد! از یاد نباید برد که آمار دیگر گروههای زبانی و تباری در اینجا نیامده است. همچنین میتوان از تاریخسازیهای آنان نام برد. یک روز سخن از "تاریخ هفت هزارساله ترکان در آذربایجان" سخن می رود، روز دیگر از "پنجهزار سال تمدن عربی در خوزستان" و در این میان ایلامیها و سومریها گاه عرب می شوند و گاه ترک، تا همه بپذیرند که نه ترکان و عربان، که فارسی زبانان کوچنده به این سرزمینند و دارندگان راستین آن. همانگونه که گفتم دست یازی به این روشهای قبیله گرایانه تنها از آن رو است که اینان هیچ باوری به حقوق شهروندی ندارند، واگر نه برای هواداران حقوق شهروندی، مهم این نیست که آذربایجانیها از همان نخستین روزهای آفرینش کره زمین ترکزبان بوده اند یا از چهاصدسال پیش به اینسو، مهم این نیست که سومریها و ایلامیها عرب بودند یا نه، ، مهم این است که بخش بزرگی از مردم ایران به زبان ترکی آذربایجانی و یا عربی سخن میگویند و آنرا زبان مادری خود میدانند. همه این مردم دارای شناسنامه ایرانیند و همین "شهروند کشور ایران بودن" آنان را از حق آموزش و پرورش به زبان مادری، داشتن رسانه های همگانی بزبان مادری، حق اداره شهرها و استانهایشان بدست مسئولین بومی و حق بودن در بالاترین لایه های قدرت سراسری برخوردار می کند.
واپسگرایان نژادپرست با پر کردن نوشته های خود از اصطلاحات جامعه شناسی مدرن تلاش می کنند به خواسته های قبیله گرایانه خود رنگ نوگرائی و پیشرفت بزنند، خواندن برخی از این نوشته ها مرا بیاد تیتر روزنامه کیهان در سال 1360 می اندازد که نوشته بود: «انستیتو ژئوفیزیک دانشگاه تهران اعلام کرد عید فطر روز جمعه است»! همانگونه که جمهوری اسلامی همه دستآوردهای دانش فیزیک را برای یافتن روز عید فطر بکار می گیرد، نژادپرستان نیز تازه ترین یافته های دانش جامعه شناسی و مردم شناسی رابکار میگیرند تا آتش جنگهای قبیله ای تازه ای را در ایران برافروزند و "عید فطر" خود را بیابند، بیهوده نیست که شعارهای بخش بزرگی از پانگرایان را نمیتوان از شعارهای هواداران ولایت فقیه بازشناخت. همین چند روز پیش چند تن از اینان برای درگیر شدن با ارمنیان به خیابانها آمدند و با سر دادن شعارهایی چون:

حوزة علمييه­دن گلسه جهاد حؤکموموز / اگر حکم جهادمان از حوزه علمیه بیاید
يئرينه اوتورداريق ارمني داشناکلاري / داشناکهای ارمنی را بجای خود می نشانیم
مسلمان قاراباغين آخيلماز داها قانی / تا دیگر خون قره باغ مسلمان جاری نشود
هيهات من الذله، باي ذنب قتلت،
يا حسين، يا مظلوم، يا ابوالفضل،
مهدی صاحب­زمان بيا بيا کجايی،

همه تلاش خود را بکار بردند تا یادبود کشتار ارمنیان بدست سربازان عثمانی را برهم بزنند. (3)
پانگرایان با گره زدن سرنوشت خود با کشورهای بیگانه (تظاهرات به هواداری از صدام حسین، ارمنی ستیزی در هواداری از ترکیه و شعار یا اؤلؤم یا قاراباغ) چهره تلاشگران خردگرای جنبشهای کیستی جویانه خلقهای ایران را نیز خراب می کنند، به همان اندازه که هواداران حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی باید هواداران یکسان سازی فرهنگی و فارسگرایان را از صفوف خود بیرون کنند، کیستی جویان راستین نیز باید در افشای چهره نژادپرستانه آن دسته کوچک از مدعیان مبارزه برای زنده کردن کیستی خلقهای ایران که در شیپور کینه نژادی میدمند، بکوشند. از یاد نباید برد، پانگرایان و جدائی خواهانِ نژادپرست تنها یک گروه بسیار کوچک هستند و بیشینه کیستی جویان (هویت طلبان) و کسانی که بر حقوق برابر همه خلقهای ایران پای می فشارند، به حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی پایبندند. مبارزه برای رسیدن به حقوق برابر شهروندی برای همه ایرانیان و از میان بردن نابرابریها دینی، زبانی و فرهنگی، بخشی از مبارزه سراسری مردم ایران برای رسیدن به آزادی است و من این بخش از کیستی جویان (هویت طلبان) را همرزم و هم سنگر خود می دانم (4). به اینان خرده ای نیز اگر بتوان گرفت، همانا کوتاهی آنان در مرزبندی با نژادپرستان جدائی خواه است.

باز هم به حقوق شهروندی بازمی گردیم. همه آزادیخواهان باید از خواسته های حق جویانه مردن عرب خوزستان، از خواسته کسانی که خواهان آموزش به زبان مادری هستند و از خواسته کسانی که خواهان سهم خود از قدرت و دارائی ملی هستند، پشتیبانی کنند. در ایران گیتی گرای فردا، یک تبریزی، یک مهابادی، یک زابلی، یک گنبدی و یک اهوازی در نگاه نخست دیگر آذربایجانی و کرد و بلوچ و ترکمن و عرب نیست. او پیش از هر چیز یک "شهروند" ایرانی است با همه حقوق شهروندی. پس باید به فریاد عزیزی بنی طُرُف رسید و فریادش را به گوش جهانیان رسانید، نه از آن رو که او عرب است، بلکه از آنرو که او یک شهروند ایرانی است و بر دیگر شهروندان است، که از حق او، که حق شهروندی همه ما است پشتیبانی کنند.

به گمان من همه هواداران حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی از هم امروز باید دیدگاه خود را در باره تک تک حقوق شهروندی، و از آن میان بویژه حقوق زنان و حقوق خلقها روشن کنند. قانون اساسی آینده ایران باید بازتابی از گوناگونی فرهنگی و زبانی مردم این کشور باشد. در ایران اگر از روزگار هخامنشیان (5) در گذریم، قدرت نیز بمانند ثروت همیشه در یکجا و در دست کسان انگشت شماری انباشته شده است. اگر بهره مندی یکسان تک تک شهروندان از قدرت را پیش زمینه دموکراسی میدانیم، اگر پذیرفته ایم که بخش کردن یکسان و برابر قدرت (در همه رویه های آن؛ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی) پایه های مردمسالاری را استوار می کند، پس برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری از پذیرفتن پلورالیسم فرهنگی در همه زمینه ها ناگزیر خواهیم بود. اگر چه بسیاری گمان میبرند که با بخش کردن ایران به واحدهای سرزمینی و تباری، و برپائی آنچه که آنان آنرا "فدرالیسم اِتنیک" مینامند میتوان به حقوق برابر دست یافت، باید دانست که ایران با بافت پیچیده و در هم تنیده تباری-زبانی، و همچنین با درهم آمیختگی نژادی و به هم پیوستگی فرهنگی مردمانش پیش و بیش از هر چیزی به یک "فدرالیسم فرهنگی" نیازمند است که با ویژگیهای فرهنگ و منش و تاریخ ایران همخوانی و سازگاری داشته باشد و بیش و پیش از هر چیزی برخاسته از گزینه آزادانه مردم باشد.

فدرال شدن ایران با آن برداشتی که پانگرایان از فدرالیسم دارند، نواختن شیپور از سر گشاد آن، و گامی بزرگ به سوی گسترش فرهنگ قبیله ای است. با نگاهی هر چند گذرا به گذشته کشورهای فدرال مانند آلمان، امریکا، سوئیس و کانادا میتوان دید که این کشورها از به هم پیوستن بخشهائی پدید آمده اند که خود پیشتر از مرزهای شناخته شده و یک حکومت مستقل برخوردار بوده اند و به هم پیوستنشان تنها در راستای فرآیند "ملت شدن" بوده است. دست کم در چهارسد سال گذشته هیچ کدام از بخشهای ایران کنونی یک واحد مستقل سیاسی نبوده است فرآیند "ملت شدن" با پادشاهی صفویان آغاز شده و تا به امروز افتان و خیزان به پیش رفته است. اگر چه باید پذیرفت که این روند، گاه گاه از رشد باز مانده (شکست جنبش مشروطه) و گاه نیز سویه ای باژگونه بخود گرفته است (سیاست ملت سازی ساختگی پهلویها). همچنین در ایران از دیرباز آمیختگی در میان وابستگان فرهنگهای گوناگون (و بویژه فارسی زبانها و آذربایجانیها) پدیده ای بسیار گسترده بوده و در کشور ما شمار بزرگی از خانواده های دوزبانه را می توان یافت. پس می توان همه خواسته های ایرانیان را، چه فرهنگی ، چه زبانی ، چه دینی و چه سیاسی و چه اقتصادی، در یک سخن گرد آورد: "حقوق شهروندی". نخستین گام برای رسیدن به این حقوق، حق گزینش است. ایرانیان، تک تک ایرانیان، باید بتوانند فرمانروای بی چون سرنوشت خود باشند، و باید در خود این توانائی و گنجایش را پدید آورند، که بر رای و نگر دیگر ایرانیان گردن نهند. در چنین ایرانی دیگر کسی سودای جدائی در سر نخواهد پرورد و پانگرایان و نژادپرستان پاسخی جز ریشخند از مردم ایران دریافت نخواهند کرد، و تا هنگامی که واژه "ملت" یادآور توده ای بی شکل و بی چهره باشد، و نه برآیند خواست و نگر تک تک شهروندان، ایران همچنان زیستگاه قبیله های گوناگونی خواهد ماند، که در پشت دروازه ها و بارو های جهان نوین چادر برافراشته اند.

ستم همه سویه ای که جمهوری اسلامی بر مردم ایران روا داشته است، رخدادهائی مانند درگیریهای خوزستان را بیوسان کرده است و بر این مردم بجان آمده هیچ خرده ای نمی توان گرفت. پانگرایان و جدائی خواهان نژادپرست نیز همیشه تلاش خواهند کرد که از چنین آبهای گل آلودی بیشترین ماهیها را بگیرند. تنها راه برای ما هواداران مردمسالاری و گیتی گرائی کمک به بالندگی فرهنگِ شهروندی در میان ایرانیان است، همانگونه که بارها نوشته ام، نه دین فروشان و نه نژادپرستان در یک ایران آزاد و گیتی گرا، هوائی برای دم زدن نخواهند یافت و مانند برف زیر آفتاب تابان آزادی و آگاهی آب خواهند شد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. در ماه دسامبر سال 1956 فیدل کاسترو بهمراه برادرش رائول، ارنستو اِل چه گِوارا و هفتاد و نه تن دیگر با کشتی کوچکی خود را به کوبا رساندند. پس از کشته شدن هفتاد تن از یارانشان در همان روزهای نخست، دوازده چریک به کوههای سیرا ماسترا پس نشستند و با حمله به یک پاسگاه مبارزه با رژیم باتیستا را آغاز کردند.
2. حزب توده شمار بزرگی از آذربایجانیها، ارمنیها، مازندرانیها و گیلانیها را در خود جای داده بود. بخش بزرگی از اعضای برجسته سازمان مجاهدین خلق مانند محمد حنیف نژاد، سعید محسن و موسی خیابانی آذربایجانی بودند. فدائیان خلق بیشتر از استانهای باختری و شمالی یارگیری می کردند. شعار «بروجرد، لاهیجان، مهد چریک ایران!» بخوبی نمایانگر این پدیده بود. همچنین نگاه کنید به: "ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان"
3. کار حزب توده از این نیز فراتر رفته بود. ما هواداران نیروها سیاسی آن روزگار به ریشخند می گفتیم: «هنگامی که در مسکو باران می بارد، توده ایها در تهران چترهای خود را باز می کنند!»
4. قفقاز 1192 خورشیدی، اران 1206 خورشیدی، هرات (افغانستان باختری) 1235 خورشیدی، مکران و بلوچستان 1249 خورشیدی،خوارزم و فرارودان 1260 خورشیدی، بحرین 1349 خورشیدی. گستره ایران در سال 1175 (دویست و نه سال پیش) اندکی کمتر از دوبرابر گستره کنونی آن بود.
Nationalstaat, Nationalstate .5
6. ملت عشق از همه دینها جداست/ عاشقان را مذهب و ملت خداست (مولانا)، آفتاب پرست بوده اند یا ملتی ضعیف داشته ... (ابن البلخی)، موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی/ ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود (سوزنی).همچنین نگاه کنید به واژه نامه دهخدا.
7. یکی از خوانندگان نوشتار "جمهوری اسلامی و هویت ملی ما" نقدی بر آن نوشته بود و آورده بود:«آذربایجانیها تنها هنگامی به مناسب بالای دولتی گماشته می شوند که خود را در خدمت اهداف پان آریائی شوینیستهای فارس قرار دهند». شاید براستی چنین باشد، ولی برای من دیدن ملا حسنی و شیخ صادق خلخالی در حالی که درفش کاویانی بر دوش گرفته و در پاسارگاد به زبان پارسی سِره مشغول نیایش برای روان کوروش بزرگ هستند، در جهان پندار نیز ناشدنی است!!!
8. در نگاه به گفتمانهای نژادپرستانه جدائی خواهان در کنار فارس ستیزی، باید از کُردستیزی و ارمنی ستیزی نیز نام برد. این ستیزه جوئی تا آنجا پیش میرود که محمودعلی چهرگانی رهبر گروه گاموح (حرکت بيداری ملی آذربايجان جنوبی) در گفتگوی خود با رسانه ها سخن از بیرون راندن کُردها از آذربایجان، پس از جدائی آن از ایران میراند.
9. شاهنامه ستیزی از دیگر گفتمانهای پانگرایان، بویژه پان تورکیستهاست. هیچ کدام از آنان ولی تا کنون توان پاسخگوئی به این پرسش ساده را نداشته اند که اگر شاهنامه کتابی تا به این اندازه نژادپرستانه و ترک ستیزانه است، چرا همه پادشاهان ترکتبار به بازنویسی و نگارگری داستانهای آن کمر بسته اند و بسیاری از آنان نام پهلوانان آنرا بر فرزندان خود نهاده اند؟ پان تورکها یا نمی دانند که شناخته شده ترین شاهنامه های جهان شاهنامه بایسُنقُری (بایسُنقُر پسر شاهرخ تیموری {تاتار}) و شاهنامه تهماسبی (شاه تهماسب صفوی {قزلباش}) هستند، و یا گمان برده اند که ترکزبانان ایران و پیش از همه شاهان ترکتبار، هزار سال از کیستی ترکی خود ناآگاه بوده اند و دشمن تبار و زبان خود (فردوسی) را میستوده اند و مشتی نژادپرست قبیله گرا در آستانه سده بیست و یکم توانسته اند پرده از چهره "نژادپرست" چامه سرائی بردارند که سی سال برای ایران و ایرانیان دم زد و از نیکی و انساندوستی نوشت و زیبائی را ستود و بر سر اینکار جوانی و دارائی خود را از دست داد و در ناداری و تنگدستی جهان را بدرود گفت.
http://www.azadtribun.com/Fa27.htm .10
11. من حتا آن جدائی خواهانی را که از دیدگاه حقوق بشر، و نه از نگرگاه کینه کِشی نژادی و زبانی به پدیده جدائی خواهی می نگرند، بیشتر در کنار خود میبینم، تا آن دسته از هواداران یکپارچگی ایران را، که هیچ گونه پایبندی به حقوق بشر و هیچ باوری به گوناگونی فرهنگی و رنگارنگی زبانی ایران ندارند.
12. اگر چه از خواندن و شنیدن این سخن همه پانگرایان، از پان تورکیست و پان عربیست گرفته تا پان ایرانیست، به یک اندازه روی ترش میکنند و بر می آشوبند، باید گفت هخامنشیان نخستین کسانی بودند که به گفته هگل: «یکپارچگی سیاسی و گوناگونی فرهنگی را در یکجا گرد آورده بودند»، اینرا میتوان با گونه ای از فدرالیسم برابر گرفت. نگاه کنید به: فلسفه تاریخ، هگل