۱۳۸۴ فروردین ۸, دوشنبه

دیو چو بیرون رود، فرشته در آید؟


یک پرسش و یک پیشنهاد!

درآمد: بنیان اندیشه ما ایرانیان بر اسطوره گرائی استوار است. قهرمان ملی ما در اندک زمانی چهره یک اسطوره، و پیروزی ملی مان چهره یک حماسه را بخود میگیرد. همانگونه که بارها نوشته ام، ریشه این پدیده را به گمان من در اندیشه «میتُخت گرا» و یا اسطوره ساز ما ایرانیان باید جُست. نیاکان ما پس از شکست در برابر مسلمانان ناچار بودند دست از باورها و اسطوره های خود بکشند، ولی از آنجائی که این اسطوره ها برای کیستی ایرانی مانند آب برای ماهیان بودند، ایرانیان به بازآفرینی آنها در چارچوبهای نوین روی آوردند: رستم دستان شیر خدا شد و علی نام گرفت، داستان کربلا و کشته شدن حسین آنگونه ساخته و پرداخته شد که به داستان سیاوش نزدیک گردد، آناهیتا (ناهید) فاطمه (زهرا/زهره) شد، سوشیانس مهدی موعود نام گرفت و ... . هم امروز نیز بسیاری از اسطوره ها بی آنکه بشناسیمشان، نقش بزرگی در اندیشه، منش و کنش ما ایرانیان بازی می کنند.

همه ما سرود «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید»، این یادگار روزهای نخستین پیروزی خیزش پنجاه و هفت را هنوز در گوش داریم و همه ما از عارف و عامی در آن روزها باوری جز این نداشتیم که "فرشته" نه تنها آخشیج و نقطه روبروی "دیو" است، که آمدنش نیز فرجام ناگزیر رفتن اوست. دیدیم که با رفتن دیو (اگر رژیم پادشاهی را دیو بپنداریم) نه فرشته، که خود اهریمن از در برآمد که استاد و سرکرده همه دیوان بود. این گونه نگرش مانوی به جهان، نه در آن روزها آغاز شد و نه باسپری شدن بهار آزادی و آگاهی از این نکته که مردمانی در شیفتگی خِرَدشکن خود، دیوی را از تخت بزیر کشیدند تا اهریمنی را بر جایش بنشانند، پایان یافت، این نگرش گذشته ای هزاران ساله داشت:
در اسطوره های زرتشتی (که میتوان انگاشت، خود برگرفته از اندیشه و جهانبینی ایلامی بوده باشند) زُروان، خدای زمان بی کرانه، هفت هزار سال به امید باروری و زایش فرزند، نیایش و قربانی می کند. در پایان هفت هزار سال باورش به برآورده شدن این آرزو سستی می گیرد و ناامیدی در دلش جوانه میزند. درست در همین دمی که دل زُروان نه از امید تهی و نه از ناامیدی پر شده است، باروری او انجام می پذیرد و نطفه اهورا از امید، باور و ایمان، و نطفه اهریمن از ناامیدی، ناباوری و تردید بسته میشود. این دو پدیده همگوهر و همزاد، پایه و بُن ریشه اندیشه ایرانی اند: «هرچه اهورائی نیست، بناچار اهریمنی، و هرچه اهریمنی نیست، بناچار اهورائی است».

هدف من از این گریز کوتاه نه اسطوره شناسی، که کوششی برای واکاوی گونه ای از نگرش و گونه ای از رفتار ما ایرانیان است و رسیدن به این سخن که آزادی و مردمسالاری پیآمدهای ناگزیر سرنگونی جمهوری اسلامی نیستند، همانگونه که آمدن فرشته پیآمد ناگزیر رفتن دیو نیست. در اندیشه بیشتر ما ایرانیان و در این میان بویژه در اندیشه نخبگان و رهبرانمان، خودکامگان همیشه نماد و نماینده دیو و اهریمن بودند و هرآنکه در برابر آنان قد برمی افراشت، نماد و نماینده فرشته و اهورا. آنکه در برابر "بدی" می ایستاد، چیزی جز "نیکی" نمی توانست باشد. پس اگر فرمانروایانِ خودکامه اهریمن خو و دیومنش بودند، مردمی که (به گمان ما) در برابر آنان صف آراسته بودند، می بایست از هر گونه کژی و کاستی برکنار باشند، به دیگر سخن مردم یا همان "خلق قهرمان" دهه های پنجاه و شست، برابرنهادی بود برای همه آنچه که ما اهورائی می پنداشتیمش و در برابرش نیز شیخ و شاه برابرنهادهای برازنده ای برای نیروهای اهریمنی میبودند. این گونه نگاه، اگرچه از یکسو به نخبگان نیروی بسیج و سازماندهی توده ها را می بخشید، ولی از سوی دیگر چشمان آنان را برای دیدن کاستیها و کژیهای همین توده اهورائی کور میکرد و اینچنین بود که از چند نمونه انگشت شمار اگر بگذریم، صدای هیچکدام از فرهیختگانی که کاستیها و رفتارهای نادرست و اندیشه های کج ِ نهادینه شده در میان همان "مردم" اهورائی را برای ما بازمی گفتند و ما را از پیامدهای نادیده انگاشتن آنها برحذر می داشتند، هیچگاه پژواکی در میان شیفتگان سودا زدهِ تصویر آرمانیِ نابودی دیو و بر تخت نشستن فرشته نیافت. ما صدای این پزشکانِ روانِ جامعه را، که بجای پرستش فرهنگ سرزمینمان و ستایش مردمان آن، ما را به دیدن و شناختن و درمان تک تک بیماریهای آنان فرامی خواندند، هیچگاه نشنیدیم و همیشه همان را شنیدیم که خود می خواستیم و بجای مردم کوچه و خیابان، مردمی را دیدیم که در خیال خود ساخته و پرورده بودیم و اگر رخدادها آنچنان سخت و زمخت بودند که از دیدنشان ناگزیر بودیم، هر گونه کاستی در کُنش و هر گونه کژی در مَنش را هر بار به یک بهانه بر این مردم آرمانی خود بخشودیم.

بگذارید آن بن ریشه و آن سامان اسطوره ای اندیشه ایرانی را بیشتر بشکافیم تا بازتاب آن را بر رفتار روزمره خود بهتر دریابیم:
اهورامزدا فرمانروای جهان نیکی و روشنی "سپَنتَه مَینَئو" و اهریمن فرمانروای جهان بدی و تیرگی "اَنگرَه مَینَئو" است. این دو جهان هیچگاه در هم نمی آمیزند، همانگونه که روشنی و تاریکی در هم نمی آمیزند و "بودِ" یکی "نبودِ" دیگری است(1). اهورا شش دستیار (امشاسپند) بنامهای بهمن، اسفند، اردیبهشت، خرداد، مرداد و شهریور دارد و اهریمن نیز دستیاران (کَماریکان) ششگانه ای، که هر کدام در برابر امشاسپندی می ایستند(2).
همانگونه که آمد، "بودِ" هرکدام از این نیروها تنها در "نبودِ" نیروی دشمن اوست. هر کدام از دستیاران اهورا، دشمنی نیز با ویژگیهائی باژگونه دارد و با او پیوسته در نبرد است. در این جهان نه بدی و خوبی در هم می آمیزند و نه میان بدی و خوبی چیز دیگری جای می گیرد، پس نمیتوان "نیک" بود و اندکی "بدی" در خود نهفته داشت، همانگونه که "بدی" نیز نمی تواند "نیکی" در خود بپرورد. حال اگر "فرشته" را در یک جایگزینی کاربُردی با "امشاسپند" یکی بگیریم، خواهیم دید که رفتن (شکست) یکی، آمدن (پیروزی) آندیگری است، پیروزی بهمن (اندیشه و منش نیک) شکست اَکومن (اندیشه و منش بد) است(3).

حال باز به روزگار خویش باز می گردیم. تلاشگران جنبش چپ، چه پیش و چه پس از بهمن پنجاه و هفت، اگر چه گریبان خود را از چنگ "الله" و "شیطان الرجیم" رها کرده بودند، ولی در ژرفنای اندیشه خود خلق را فرشته و دشمنان آن (ضدخلق) را دیو می دیدند. رژیم سرکوبگر (چه شاهنشاهی و چه اسلامی) در یکسو و خلق سرکوب شده در سوی دیگر صف آراسته بودند، یکی "همه" بدیها را در خود گردآورده بود و دیگری "همه" خوبیها را. بیهوده نیست که بخش بزرگی از ادبیات این دوره (بویژه دوره جنگهای چریکی در دهه پنجاه و دهه شست) به جدا کردن سنگر خلق و ضدخلق میپردازد. جای واکاوی خود و خودیها در این دوران خالی است، اگر کوچکترین کاستیهای دشمن بزیر ریزبین میرود، از بزرگترین کمبودها در صف خلق هیچ سخنی در میان نیست.(4) سازمانهای سیاسی که خود را از خلق و خلق را از خود، و این هردو را نماینده نیروی نیکی و اهورائی میدانستند، دچار گونه ای از "نرگس مندی"(5) و خودشیفتگی همگانی بودند، که آنان را از نگاه خرده گیرانه و موشکافانه به این خلق قهرمان (که خود نیز بخشی از آن بودند) باز میداشت. گستره جامعه ولی جهان اساطیری نبود، نه خوبی ناب در یکجا گردآمده بود و نه بدی یکپارچه و یکدست بود. میان دو جهان خلق و ضدخلق نه تنها "تُهیگی" نبود، که ایندو گاه چنان در هم می آمیختند که بازشناسی یکی از دیگری دشوار مینمود، اندیشه ساده انگار و اسطوره پرداز نخبگان ولی از دریافت این پیچیدگیها ناتوان بود و پیشروان جامعه روشنفکری همچون آونگی میان پوپولیسم (گسترش دادن واژه خلق به همه باشَندگان جامعه و دنباله روی از آنها) و سکتاریسم (فروکاستن این واژه به بخش بسیار کوچکی از هم اندیشان و جداکردن خویش از بخش بسیار بزرگتر ناهم اندیشان) تاب می خوردند و سوگمندانه باید پذیرفت که ما از گذشت روزگار بسیار کم آموخته ایم و بسیاری از ما هنوز برآنند که «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید!».

پرسش: آیا مردمسالاری، آزادی و گیتیگرائی (سکولاریسم) پیامدهای ناگزیر فروپاشی جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه مردم ایران، یا دست کم بخش بزرگتر آنان خواهان جدائی دین و دولتند؟ آیا بخش بزرگتر زنان ایران حجاب را خود خواسته به کنار خواهند گذاشت؟ و آیا های بسیاری از همین دست.
بگذارید با یک نمونه زنده آغاز کنیم: تارنمای گویا در یک نظرسنجی در پیوند با بدارآویختن "بیجه" از کاربران اینترنت خواسته است که
نظر خود را درباره مجازات اعدام بیان کنند. تا به امروز اندکی کمتر از دو سوم با آن مخالف و کمی بیشتر از یک سوم کاربران با آن موافق بوده اند، به دیگر سخن، اگر همین یک سوم را پایه سنجش خود و نماینده همه جامعه ایران بگیریم (که براستی چنین نیست)، باید سوگمندانه بپذیریم، که در سالهای آغازین سده بیست و یکم و پس از گذر از کشتارهای خیابانی و اعدامهای گسترده دهه شست، هنوز یک سوم ایرانیان در مجازات اعدام هیچ چیز انسان ستیزانه و وحشیانه نمیبینند، از هر سه تن یک تن!. و تازه یک نکته را ناگفته نباید گذاشت: کسانی به این پرسش پاسخ داده اند، از توان مالی خرید رایانه و بهره گیری از اینترنت برخوردارند، خواندن و نوشتن به فارسی و همچنین انگلیسی را نیز به اندازه ای که در اینترنت بکارشان بیاید، میدانند و از این رو بخش بسیار ویژه ای از جامعه درون و برون ایران بشمار میروند. میتوان پنداشت که اگر روزی این نظرسنجی در میان همه مردم ایران برگزار شود، شاید که دو سوم پرسش شوندگان از مجازات اعدام جانبداری کنند. این ولی همه داستان نیست؛ ریسمان دار را مادر یکی از قربانیان بدست خود بر گردن بیجه می افکند و انبوهی به تماشای جان کندن او می آیند. بیجه ولی تنها یک نمونه است. در هر جنایتی بازماندگان کشته شدگان بر اجرای قانون انسان ستیز و ننگین "قصاص" پای می فشرند و گاه نیز از قاضی میخواهند که گناهکار را در همان جای رخدادن جنایت قصاص کند، در کوچه، در خیابان و در برابر چشمان مردم!
به پرسشهایمان باز گردیم. زنان ایرانی به زور قانون وادار به پوشاندن خود در "حجاب" شده اند. دستگاه سرکوب ولی به همان مانتو و روسری خرسند است و چادر را بزور بر سر کسی نمی نشاند، شمار کسانی که خودخواسته تن به پوشش زن ستیز چادر میدهند درسد کوچکی نیست (که اگر جز این میبود، خود این زنان نیز تنها برای بستن دهان شنحه و عسس، و نه از سر باور خود به حجاب، به پوشیدن مانتو و روسری بسنده میکردند و در خیابانها دیگر چادرپوشی به چشم نمی خورد).
جمهوری اسلامی دست مردان را در سرکوب و خوارسازی همه سویه زنان باز گذاشته است که ننگین ترین نمونه آن قانون چندهمسری است. ولی آیا مردانی که با بهره گیری از این قانون ننگین، بیشرمانه کرامت انسانی همسرانشان را بزیر پا میگذارند، تنها در میان لایه های فرودست و ناآگاه جامعه یافت میشوند؟ آیا روشنفکرترین مردان این جامعه حاضرند به هنگام جدائی از همسرانشان، سرپرستی فرزندان را که حق بی چون و چرای زنان است، به آنها بسپارند؟ و بر این فهرست میتوان همچنان افزود و خون جگر خورد.
آوردن این نمونه ها و افکندن این پرسشها برای سیاه نمائی و افتادن از آنسوی بام نیست. سخن بر سر این است که بدانیم اگر جوانانی را داریم که نامشان با روز هجدهم تیرماه عجین شده، جوانان دیگری را هم داریم که تماشای به دارآویختن گناهکاران سرگرمشان میکند، اگر شیرزنانی را داریم که برای رسیدن به حقوق برابر با مردان جانشان را بر کف دست مینهند و از زندان و شکنجه و دوری از میهن نمی هراسند، زنانی را نیز داریم که تن خود را زنده زنده در کفن سیاه میپیچند و آنرا نشان برتری خود بر دیگر زنان می دانند. بدانیم که همه اینها باهم "مردم آگاه" یا همان "خلق قهرمان" را می سازند و بدانیم که واژه مردم، همان مردمی که در راه رسیدن به آزادی و برابری از آنان چشم یاری داریم، نه تنها نیکان و درست کرداران، که بدان و کژرفتاران را نیز در بر میگیرد، بدانیم که بخشی از همین جامعه، که در سخن و بر سر زبان با جمهوری اسلامی دشمنی میورزد، به گونه ای از همزیستی درونی با آن رسیده است، اگر مرد است، همسر دوم و سومی میگزیند، تا نیازهای پَست خود را برآورده کند، اگر زن است، از اینکه بدحجابان را میتارانند و تازیانه میزنند، چندان هم ناخشنود نیست و برآنست که «اینها هم دیگر شورش را درآورده اند!»(6). سخنم همه بر سر این است که باید از گذشته خود بیاموزیم و بدانیم که ما و این "خلق قهرمان" آنروزها و "مردم آگاه" اینروزها همه خوبیهای جهان را درخود نهفته نداریم و اگر کار جمهوری اسلامی بیست و شش سال بدرازا کشیده است، از آن است که هنوز بخشی از مردم این سرزمین، تکه های کوچکی از این نظام اهریمنی را در کنج اندیشخانه خود نهان دارند و درون هرکدامشان "جمهوری اسلامی کوچکی" فرمانرواست.
با این درهم آمیختگی نیکی و بدی، آیا میتوان باور داشت که «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید»؟

پیشنهاد: اگرچه نظرخواهی و نظرسنجی در جهان اینترنت کاری نیست، که بتوان بر پایه آن در باره جامعه و گرایشهای گوناگون آن به داوری نشست، ولی این خوبی در آن هست، که میتوان سمت و سوی این گرایشها را تا اندازه ای دریافت. به دیگر سخن اگرچه نمیتوان نتیجه این نظرسنجی ها را بازتابی از جامعه ایران دانست، ولی دست کم میتوان به ژرفنای فاجعه پی برد بر آن پایه برنامه ریزی کرد. برای نمونه اگر بخش بزرگی از پرسش شوندگان حجاب را پدیده ای مثبت بدانند، باید بجای گفتگو بر سر اینکه برابری زن و مرد در حکومت اسلامی دست نیافتنی است، باید یک گام پَس تر رفت و بر سر این به گفتگو نشست که برابری زن و مرد چیز خوب و پسندیده ایست!
من سررشته ای در کارهای اینترنتی ندارم و نمی دانم که آیا پیشنهادم شدنی است، یا ناشدنی، به گمانم ولی تارنمای "ایران امروز" که از شناخته شده ترین و پربیننده ترین تارنماهای پارسی است، و همچنین "گویا" میتوانند در این راه پیشگام شوند و هر دوهفته به نظرسنجی در باره یک موضوع بپردازند، موضوعاتی که همه ما در راه رسیدن به یک ایران آزاد و مردمسالار و گیتی گرا با آنها سروکار داریم. تردیدی در این نکته نیست که پاسخ بسیاری از پرسشها پیشاپیش پیداست. برای نمونه به پرسشِ بسیار کلیِ از میان برداشتن آپارتاید جنسی بیشتر پرسش شوندگان "آری" خواهند گفت، در این نظرسنجیها ولی باید این پرسش را پی گرفت که جامعه پرسش شوندگان تا کجای این راه را خواهد رفت. آیا آمادگی برای پذیرش قانون خانواده ای که ستونش پشتیبانی از زنان باشد (مانند کشورهای اروپائی) در میان ایرانیان هست؟ یک نمونه دیگر برابری همه ایرانیان و سرگذاشتن بر رأی مردم است. به این پرسش نیز بی گمان بخش بسیار بزرگی آری خواهند گفت. ولی اگر بخشی از همین مردم در یک روند دموکراتیک تصمیم به جدائی از ایران گرفتند، آیا آمادگی پذیرش چنین پدیده ای در میان ایرانیان هست؟ از این نمونه ها باز هم میتوان آورد، ولی جان سخن این است که بتوانیم نظرسنجیهای زنجیره ای را چون آئینه ای فراروی خود بگیریم و چهره دست کم بخش کوچکی از آن "مردم" ویا "خلق" را در آن باز بینیم؛

«کی ببینم، مرا، چنان که منم...»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1) «... آنچه فرازپایه است آن را روشنیِ بیکران خوانند، که بسَر نمیرسد. ژرف پایه آن تاریکی بیکران است و آن بی کرانگی است. در مرز، هر دو کرانه مندند، زیرا میان ایشان تُهیگی است، و به یکدیگر نپیوسته اند.» (بُندَهِش، بخش نخست، سرآغاز)
2) *اَکومن (اَکَه مَنَه)، دیو اندیشه بد و دشمن بهمن (اندیشه نیک) *ایندرَ، دیو گمراهی و دشمن اردیبهشت (برترین راستی) *سَئوروَ، دیو آشوب و ستم و دشمن شهریور (فرمانروائی نیک، دادگری) *ناوَنگهَئیتیَه، دیو نافرمانی و شورش و کینه و دشمن اسفند (مهرورزی و دوستی) *تَرومَتی، دیو گرسنگی، تشنگی و بیماری و دشمن خرداد (تندرستی) *زَئیریش، دیو مرگ و نیستی و دشمن مرداد (نامیرائی).
3) رستم، پهلوان جاودانه ایرانزمین که نگاهبان خوبی ونیکی است، در شاهنامه به جنگ اَکوان دیو (اَکومن) میرود. نگاه فردوسی به جایگاه دیو در این داستان بسیار آموزنده است:
تو مر دیــــو را مردم بد شناس / کسی کو ز یزدان ندارد سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی / ز دیوان شمُر، مَشمُر از آدمـی
4) کسانی مانند مصطفی شعاعیان که پای را از این دایره بسته بیرون نهاده بودند و بدنبال درنوردیدن مرزهای نوین و ناشناخته بودند، آذرخشهای پرفروغی بودند که در پهنه اندیشه کوتاه زیستند و جز دمی کوتاه نور نیافشاندند. چه جای شگفتی که اینان خود را در میان تلاشگران جنبش چپ نیز بیگانه می دیدند.
Narzism (5
6) جمله ایست که سدها بار به گوش خود شنیده ام و ایکاش میتوانستم جایگاه فرهنگی، سیاسی و اندیشه گویندگان آنرا نیز در اینجا بیاورم، تا ژرفنای فاجعه آشکارتر شود!