۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

دردی است غیر مردن ...
گنجی و پاسداری از آبروی ریخته یک ملت


نمی دانم برای گنجی کدام درد بزرگتر و ژرفتر است، گرسنگی و درهم پیچیدن روده ها، سخنان دوستان پار و پیرارش که از سر دلسوزی به شکستن روزه اش فرا می خوانند، ویا درد تنهائی، و رنج دانستن این حقیقت که هر کسی تنها از ظن خود یار او شده است ...

گنجی را تنها از دوم خرداد هفتاد و شش به اینسو است که می شناسم، از گذشته اش سخنها می گویند و داستانها میسرایند و من از گذشته او هیچ نمی دانم. نام گنجی برای من یادآور نورافشانی بر تاریکخانه اشباح است و فروکشیدن نقاب از چهره زشت عالیجنابان رنگارنگ. گذشته گنجی را نمی دانم و نمی شناسم، ولی اینرا می دانم که گنجی برای شستن جان و روان خویش از پلشتیها و پلیدیهای گذشته اش، آزمون آتش را برگزیده است و سیاوش وار به درون آتشی سرکش و سوزان شتافته است، تا یا از گناهان خود پاک شود و یا خاکستر شود.

نمیتوان از گنجی خواست که نمیرد. جان آدمی براستی که گرامی است، بویژه آن هنگام که شوریده باشد و بی هراس از سر بریده در مجلس عاشقان برقص درآمده باشد. نه! از گنجی نمی توان خواست که نمیرد، اگرچه دیدن آزادی او و بر خاک مالیدن پوزه سلطان علی شاه و دژخیم تشنه بخونش مرتضوی، آرزوی هر ایرانی آزاده و پاکنهادی است، اگر چه زیبائی آن دم که گنجی فرزندانش را در آغوش بگیرد و بر رویشان بوسه بنشاند در پندار نیز نمی گنجد، از گنجی نمی توان خواست که نمیرد. گنجی گزینه آگاهانه خود را به خوبی فرونوشته است، گنجی از میان بندگی و زندگی دومی را برگزیده است، مگر میتوان چهره در چهره چنین کسی نشست و از زیبائی و ارج زندگی سخن گفت؟ گنجی ارزش زندگی را بخوبی میداند و آنرا تا بدانجا ارج مینهد که اکنون آماده گذشتن از جان خود برای آن است، گنجی در روند دگردیسیهای اندیشه و منش خود بهتر از همه ما دریافته است که زندگی چیست و زنده ماندن چیست، نه! از گنجی نمی توان خواست که نمیرد.

من گنجی را نمی شناسم، گذشته اش را نمی دانم و همچنین اینرا که اگر از آنسوی این آتش فروزان بدرآید، آینده اش چه خواهد بود. با این همه در برابر او کرنش می کنم، چرا که بار گناهان همه ما را همچون عیسای ناصری بر دوش گرفته و در میان دشنام و ناسزای همان مردمی که برای آگاهیشان بپا خواسته است، گام بگام به همراه چلیپای سنگین گرسنگی از جُلجُتای اوین بالا میرود تا بر فراز آن چلیپایش را بر زمین فروکوبد و خود بر سر آن بر دار شود. در سرزمینی که مردمانش آنچنان خوار و درمانده و دریوزه شده اند که با ترس میزایند و با ترس به گور میروند، در سرزمینی که مردمانش حتا دلیری اینرا نیز ندارند که در روز تردستی و نمایشگری انتخابات در خانه بمانند و "هیچ کار" نکنند، در سرزمینی که رفتار مردمانش گاه آبروی واژگانی چون آزادگی و دلیری را بسادگی بر زمین میریزد، گنجی و گنجیها نه قهرمانان، که پاسداران آبروی ایران و ایرانیند، تا آیندگان این سرزمین بدانند که حتا در سیاهترین سالهای فرمانروائی ضحاک و دستاربندان از ژرفنای تاریخ بدرآمده اش نیز کسانی بودند که جان خود را هیمه میکردند تا آتش آزادگی فرو نمیرد، تا روزی برسد که ایرانیان بار دیگر بتوانند سر برافرازند و از خود بسان نیاگانشان با نام زیبای "آزادگان" یاد کنند.

گنجی در کنج سرد و تاریک اوین تن به مرگ سپرده تا آزادگی نمیرد، ولی افسوس که از همان مردم سرکوب شده و تازیانه خورده هیچ وایی برنمیخیزد. وه که امروز چه نیک میتوان درد جانکاه و سینه سوز اخوان را دریافت هنگامی که میسرود:

در مزار آبــــــاد شـهر بی تپـــش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
...

گنجی با هر دم و بازدمش گامی به مرگ نزدیکتر میشود، چشمان پرفروغش آهنگ خاموشی میگیرند و لبخند دوستانه اش رنگ میبازد، آتشی که برافروخته رفته رفته فرومیسوزد و خاموش میشود، تا کجا باز دلسوخته ای بپا خیزد و جان خود را هیمه آن کند.
گنجی با هر دم و بازدمش از ما دورتر می شود، از مائی که هیچگاه نتوانستیم از این هزارپارگیهای کودکانه خود دست بشوئیم و خواسته هاس پَست و خُرد خویش را قربانی آرمانهای برتر انسانی کنیم، مائی که تنها سخن گفتیم و بر هم خرده گرفتیم و دیگر هیچ. گنجی هم امروز نیز از ما بسیار دور شده است، گنجی چه بمیرد، و چه بماند پای در راهی نهاده است که پایانش اگر که مرگ در آزادگی نباشد، بی گمان زندگی در بندگی نیز نخواهد بود، گنجی سالهاست که براه افتاده و

در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ما ناشریفان مانده ایم ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد