۱۳۸۳ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - شش


5. کیستی ایرانی: از پندار تا آرمان (دو)

در زمینه فلسفه نیز همان تداوم اندیشه به گونه ای دیگر انجام یافت. از آنجا که بررسی همه آنچه که اندیشمندان ایرانی پس از اسلام از آموزه های ایرانیان باستان آموخته بودند، بحثی بسیار گسترده و پیچیده (و بیرون از توان و دانش من) است، در اینجا به نگاهی کوتاه به نوشته های سهروردی بسنده می کنم.
نخست باید گفت که پیش از برافتادن ساسانیان نیز کوششهائی در راه پالودن اندیشه های زرتشتی از آمیخته های ناروای موبدان درباری انجام گرفته بود که شناخته شده ترین آنها جنبش درست دینان به رهبری مزدک پسر بامداد است. درست دینان همانگونه که از نامشان پیداست بدنبال درستی و راستی آغازین اندیشه های زرتشت بودند. مزدک با شعار «زن و خواسته برای همگان» و باور بر این سخن که «اهورامزدا بندگان خود را هم مرد و هم زن آفریده و ایندو در پیشگاه او با هم برابرند» دگرگونی بزرگی در ایران آنروز پدید آورد. گفتنی است که موبدان درباری آنروزگار نیز مانند نوادگانشان در ایران امروزمان، ملایان، برای سرکوب اندیشمندان پیشرو زمان خود چیزی جز اتهام "اباحه گری" یا بی بندوباری جنسی و از میان بردن آئینهای زناشوئی در چنته نداشتند.

زن و خانه و چیز بخشیدنی است
تهیدست کس، با توانگر یکی است
من اینرا کنم راست تا دین پاک
شود ویژه پیدا بلند از مغاک

اینها تنها اندیشه های سیاسی و اجتماعی مزدکیان بودند و در باره اندیشه های فلسفی آنان می توان به آثار شهرستانی، الوراق، نظام الملک، بیرونی و همچنین نولدکه و کلیما و ایرانشناسان دیگر نگاه کرد. شهرستانی از جانشینان درست دینان بدین گونه نام می برد: «کودکیه، ابومسلمیه، ماهانیه، اسپیدجامگیه، مزدکیه، محمره (سرخجامگان) و ... » که نشانگر تأثیر ژرف اندیشه های مزدک بر جنبشهای آزادیخواهانه پس از اسلام است. بدین گونه مزدکیان را باید حلقه میانجی میان اندیشه ها و باورهای ایرانی پیش، و پس از اسلام دانست.
اگر گفته همین پژوهشگران را در باره کتاب دینی مزدک "دیسناد" بپذیریم، دور نیست که اندیشمندان ایرانی پس از اسلام نیز بدان دست داشته بوده باشند. به هر رو حمدالله مستوفی در کتاب نزهه القلوب زبان مردم سهرورد، زادگاه سهروردی را "فهلوی" (پهلوی) میداند. سهروردی خود در بازگوئی راهی که حکمت خسروانی تا به نزد او پیموده است، می نویسد: «خمیره حکمت خسروانی در سلوک به بایزید بسطامی منتقل شد، و بعد از او به منصور حلاج، و پس از آنان به شیخ ابولحسن خرقانی». (1) سهروردی ژرفنای آگاهی خود از اندیشه ایران باستان را ولی در "رساله عقل سرخ" نشان می دهد. اگر فردوسی بُنمایه های فلسفی آئین و اندیشه ایران کهن را در چهره اسطوره ها بازگوئی می کند، سهروردی راه باژگونه را در پیش می گیرد و اینبار به بازخوانی فلسفی و عرفانی همین اسطوره ها می پردازد و با واشکافی عرفانی داستان "رستم و اسفندیار" و "سیمرغ و زال" و همچنین کاوش فلسفی واژه ها و نامهای اوستائی مانند کوه قاف (اوپائیری سَئِنه)، درخت طوبی (وَن وَس تُخمَک)، چشمه سلسبیل (اَرِدویسور) پلی میان اندیشه در دوران اسلامی و ایران باستان بَرمیزند. آنچه که امروزه بنام "تمدن اسلامی" شناخته شده است، نه از اسلام، که نتیجه واکاوی اندیشه و فرهنگ ایران پیش از اسلام بوده است. اسلام اگر به خودی خود توانائی فرهنگ سازی و پدیدآوردن شهرآئینی را داشت، بی گمان تأثیر خود را نخست بر خاستگاه خود و بر مردمانی می گذاشت که پیامبرش از میان آنان برانگیخته شده بود و زبان کتاب آسمانیش را هم آنان از همه بهتر درمیافتند. و چنین بود که تمدنی که امروزه آنرا "اسلامی" می نامند، نه در سرزمین حجاز، که در باختر (شمال آفریقا و مغرب) و خاور آن (ایران) و بر بستر و بر سر خوان گسترده تمدنهای کهن و فرهنگهای پربار گذشته پدید آمد.

فردوسی و سهروردی در میدان این کارزار تنها نیستند. نگاهی به نوشته های دیگر اندیشمندان و چامه سرایان از شمس و مولانا در قونیه گرفته تا سعدی و حافظ شیرازی و عطار و خیام خراسانی و خواجوی کرمانی و نظامی گنجه ای و قطران تبریزی، هر جوینده ای را به این نتیجه می رساند که چه در عرصه شعر و ادب، و چه در پهنه فلسفه و عرفان، اندیشه کهن ایرانی جای پای خود را در چهار گوشه این سرزمین بر جای گذاشته است، یا همانگونه که احمد غزالی می گوید: «هنوز آتش پارسی نمرده است ...»

از پیوستگی و امتداد در زبان، اسطوره و اندیشه سخن گفتیم. جای آن دارد که یادی نیز از این پیوستگی در زمینه جنبشهای سیاسی- اجتماعی داشته باشیم، که بیشتر خود را در چهره خیزشهای توده ای آشکار می کردند. در واکنش به سرکوب همه جانبه فرهنگ و زبان و کیستی ایرانی در روزگار امویان که ایرانیان را "موالی" می خواندند، جنبشهائی پدید آمدند که تاریخ نگاران آنانرا زیر نام "شعوبیه" گرد می آورند. برجسته ترین چهره شعوبیان ابومحمد عبدالله بن مقفع بود و چه جای شگفتی که او جان بر سر برگرداندن آيين نامه، خداينامه و کليله و دمنه از پهلوی به عربی گذاشت. جای پای شعوبیان (و یا آرمانهای شعوبیه) را که گذشته ایران را میستودند و در واکنش به خوارشماری و سرکوب تبار و زبان خود و پیش و بیش از هر چیز کشتارهای گسترده ایرانیان و ویرانی شهرها و نابودی کتابها و آتشکده ها، به تبار و گذشته خود می بالیدند و آنان نیز عرب را خوار می شماردند و بیابانگردی و چادرنشینیش را برخ او می کشیدند، در همه خیزشهای توده ای ای این دوران می توان یافت.

با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی و آمدن اسلام به ایران گسست ژرفی در آن پیوستگی تاریخی، اسطوره ای و فلسفی پدید آمد. مسلمانان تنها بدنبال شکست دادن مردمان سرزمینهای دیگر نبودند، آنان نوک تیز حمله های خود را به سوی کیستی کشورهای شکست خورده میگرفتند و به چیزی جز مسلمان شدن آنان و جایگزینی زبانشان با زبان عربی که زبان قرآن بود و آئینهای دینی را جز به آن نمی شد برپا داشت، خرسند نمی شدند. گفتن این سخن که ایرانیان نه به زور شمشیر و کشتار، که آزادانه و خود خواسته به اسلام گرویدند، بیش از آنکه خشم برانگیزد، اندوه برانگیز است. کسانی که چنین سخنی را بر زبان می آورند، گویا تاریخ طبری و مروج الذهب و آثار الباقیه را نخوانده اند و از کشتارهای مسلمانان در ایران آگاهی ندارند. از چرخاندن آسیاب به خون مردم بی گناه دیلم و تبرستان و از فروش زنان و کودکان تیسفون و خوزستان مانند گله های چارپایان در بازارهای مدینه، از کشتار چندین باره مردم استخر بدست عبدالله ابن عامر که تنها در یکبار آن چهل هزار تن کشته شدند. گویا نخوانده اند که : «عده کسانی که حجاج گردن زده بود، بجز آنان که در جنگها کشته شده بودند یکسد و بیست هزار تن بود»(2) ولی کشتار مردم ایران و کوچاندن عشیره های عرب به گوشه گوشه این سرزمین همه آنچیزی نبود که زنجیرهای پیوند ایرانیان را به نیاکان خود میگسست. «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند». این جمله ها را نه یک پانفارسیست اسلام ستیز سده بیست ویکم، که ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه و در سده دهم نوشته است.(3) افسوس که دینخوئی بسیاری از اندیشمندان ما (و بویژه ملی-مذهبیها) را به آنجا کشانده است که کتابسوزان مسلمانان را دروغ و کشتارهای آنان را ساخته و پرداخته شعوبیه آنروزگار و اسلامستیزان این روزگار میدانند. براستی اگر "همه" ایرانیان همانگونه که مسلمانان میگویند خودخواسته به اسلام گرویده بودند، دیگر نیازی به این همه کشتارهای دهشتناک، که خواندن داستانشان هنوز و از پس هزارو اندی سال دل را بدرد می آورد، میبود؟

به هر روی آمدن اسلام گسست بزرگ و ژرفی در کیستی ملی ما پدید آورد. از آن گذشته در دوران اسلامی بسیاری از ارزشها دستخوش نابودی شدند و مسلمانان پیروز گاه خوی بیابانگرد خود را بر جای آئین شهر نشینی ایرانیان نهادند. در این جا من تنها از مسلمانان سخن می گویم و نه از عربان. آسیبهائی که از رهگذر آمدن اسلام گریبانگیر سرزمین ما شد، برخی را بر آن می دارد که "اسلام" را با "عرب" یکی بگیرند و بر طبل عربستیزی بکوبند. هدف من از بیابانگرد خواندن اعراب مسلمان نه خوارشماری آنان، که جدا کردن آنان از اعراب شهرنشین و متمدن، مانند مردم یمن و حیره است (همانگونه که هم امروز نیز ایرانی شهرنشین، روستا نشین و کوچ نشین داریم) چنانکه می دانیم، همین اعراب شهرنشین نیز از توفان بنیان کن گسترش اسلام برکنار نماندند و آنان که تا به آن روزگار همپیمانان ایران و سپری در برابر دست اندازیهای اعراب بیابانگرد به مرزهای آن میبودند، خود نخستین قربانیان تندآب ویرانگر اسلام شدند. چنانکه می دانیم، جنگ و گریزهای اعراب بادیه نشین بسیار پیشتر از آمدن اسلام آغاز شده بود و اسلام به مثابه یک جهانبینی عربی توانست همه عشیره های پراکنده عرب را در زیر یک پرچم گرد آورد و آنان را یکپارچه و نیرومند سازد (4)، عشیره هائی که هنوز چادر نشین و ستیزه جوی بودند و از فرهنگ و شهرآئینی بوئی نبرده بودند، چنانکه قرآن نیز در باره آنان می نویسد: «اعراب در کفرورزی و دوروئی سختتر و به نادانی بر مرزهای آنچه که خدا بر پیامبرش فرستاده سزاوارترند ...»(5)

با این همه دادگرانه نخواهد بود، اگر که همه آنچه را که بر سرمان رفته است، از آمدن اسلام بدانیم. نهادینه شدن خوکامگی و دینسالاری را نمی توان تنها به اسلام پیوند داد. اگر از دل آیه های قرآن میتوان ولایت مطلقه فقیه بیرون کشید، جمله «چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!» نیز بُنمایه خودکامگی رضاشاهی و محمدرضاشاهی است. مؤبدان زرتشتی روزگار ساسانیان از دین ساده و انسانگرای زرتشت چنان جانور درنده و کشتارگری ساخته بودند که دیگر کسی را یارای دفاع از آن نبود. مؤبدان شاهپرست درست به مانند ملایان ذوب شده در ولایت روزگار ما به سادگی آب خوردن بر کشتن هر دگراندیشی فرمان می دادند. ستیز با دگراندیشان، فرهنگ مردسالاری و زن ستیزی اگر چه با آمدن اسلام تشدید شدند، ولی از پایه نیز زائیده اسلام نبودند. از دیگر سو آمدن اسلام این نیکی را هم داشت که با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی و در هم ریختن طبقات اجتماعی راه آموزش و پژوهش بر همگان باز شد و مردم کوچه و خیابان نیز به دانش و دست آوردهای آن دست یافتند. همچنین بن بست سیاسی، دینی و فرهنگی پدید آمده در سالهای پایانی پادشاهی ساسانیان با آمدن اسلام و عربان (اگرچه به بهائی بسیار گزاف) شکسته شد. در باره بن بست سیاسی همین بس که در بیست وسه سال پایانی پادشاهی ساسانیان دوازده پادشاه بر تخت نشستند.
خرده گرفتن به شیوه فرمانروائی ساسانیان البته مارا نباید به آنجائی بکشد که حمله مسلمانان را توجیه کنیم و چشم بر کشتار و به بردگی رفتن نیاکانمان و نابودی دستآوردهای فرهنگی آنان ببندیم. بر حمله اعراب مسلمان به ایران و دیگر همسایگان، با همه پی آمدهای نیک و بدش، نامی جز جنگجوئی، خودبرتربینی نژادی و دینی و بویژه کشورگشائی برای بهره کشی از مردمان شکست خورده و تاراج دارائیهای آنان نمیتوان نهاد. این را نیز ناگفته نباید گذاشت که مسلمانان پیروزیهای پیاپی خود را نه آنگونه که راویان تاریخ رسمی خلفا می گویند وامدار پیوستن خودخواسته ایرانیان به خود، که وامدار پشت کردن بزرگان و سران ایرانی به مردم و میهن خود بودند. اینان از سوئی گمان می کردند که با بهره گیری از جنگآوران عرب یزدگرد را سرنگون کرده و خود بر تخت خواهند نشست (همانگونه که پیش از آن نیز شاهان و شاهزادگان بسیاری با پشتیبانی جنگجویان بیگانه به تخت و تاج رسیده بودند. مانند قباد ساسانی که به یاری سربازان ارخوشنوار پادشاه هپتالیان دوباره بر تخت نشست ) و از دیگر سو در هراسی که هنوز پس از گذشت یک سده از جنبش مزدکیان از پیروان آنان در دل داشتند هر گونه نظمی، حتا نظم زیر پرچم بیگانه را بر بی نظمی که می توانست به مزد کیان میدانی برای خودنمائی بدهد ترجیح میدادند. بدین گونه است که هرمزان در رایزنی با عمر به او می گوید: «اصفهان سر است و پارس و آذربایجان دو بال. اگر یک بال را قطع کنی، سر با یک بال دیگر برجای تواند بود. ولی اگر سر را ببری، دو بال بیفتند، پس از سر آغاز کن ... »

ولی کار مردم کوچه و بازار چهره و روی دیگری داشت. اینان کینه خود را به مهاجمان عرب تا بدانجا در دل پروردند که یکی از آنان بنام پیروز مجوسی نهاوندی (ابولؤلؤ) تیغ تیز پادافراه همه آن کشتارها و گرگخوئیها و خوارشماریها را به این کینه آب داد و عمر، خلیفه ای را که دستور گشودن ایران و بردگی و بندگی ایرانیان را داده بود، به همراه نه تن دیگر در مسجد مدینه به سزای دژکاریهای خود رساند و ایرانیان تا به همین روزگار ما این روز را بنام "عمرکُشان" جشن میگیرند (که بسیاری به نادرستی آنرا پیآمد جنگ شیعه و سنی می دانند). سالها گذشت تا شعوبیه، ابومسلم، بابک خرمدین، سنباد، مازیار و دیگر مبارزان راه آزادی ایران پای در راهی گذاشتند، که پیروز نهاوندی آغازگرش بود.

حال شایسته است بی آنکه به دامان اسلامستیزی مبتذل بیفتیم، پیآمدهای آمدن اسلام به ایران را بر کیستی ملی خود نیز واکاویم. نخست بایدمان گفت که این پرسش آزاردهنده: «کیستی ایرانی یا کیستی اسلامی» اگرچه در سالهای حکومت جمهوری اسلامی خود را هر روزه مینمایاند، ولی ریشه در همان سالهای مسلمان شدن ایرانیان دارد. اگر ارزشهای پذیرفته شده در میان همه مردم جهان را پایه بگیریم، میباید به نام یک ایرانی، از روزبه یا همان سلمان فارسی بیزار باشیم، از کسی که میهن خود را واگذاشته و به دشمنان آن پیوسته است. ولی آیا ایرانیان مسلمان اینگونه می اندیشند؟ اگر ایرانی مسلمان گزارش دم به دم نبرد میان علی و معاویه را می داند، آیا هیچ آگاهی از اینکه در همان روزهای جنگ صفین چه بر سر نیاکانش در نهاوند و همدان و اصفهان و سیستان و در زیر سرنیزه اشغالگران میرفت نیز دارد؟ آیا در هیچ کجای جهان مردمانی را می شناسیم که نام کُشندگان پدران و مادران خود را بر فرزندانشان بگذارند؟
از سوی دیگر حرمت نقاشی، رقص، مجسمه سازی و موسیقی در اسلام پیآمدهای خردکننده ای برای کیستی ملی ما داشته است. هنرمندان هر ملتی با آفرینش هنری چهره های گوناگون و زشت و زیبای کیستی مردم خویش را به آنان مینمایانند و در این ره گذر به بازسازی و بازآفرینی آن میپردازند. ولی ما ایرانیان پس از مسلمان شدنمان از این همه محروم بوده ایم و هنوز که هنوز است، سیمای جمهوری اسلامی از نشان دادن سازهای ایرانی هراس دارد و بسیاری از آیت الله های رنگ و وارنگ مجسمه سازی را (در هراس از افتادن به دام بت پرستی!!!) حرام میدانند و نقاشی را جز برای کشیدن چهره اولیاء و اوصیاء روا نمی دارند، و رقص ... ؟
همچنین درپرده کردن زنان و خانه نشین کردن آنان نیمی از مردم این سرزمین را هزار و چهارسد سال از هرگونه پیشرفتی باز داشته و از کیستی خود بریده، و آنان نیز درجای خود همه این کاستیها را به نسل بعدی انتقال داده اند. نکته دیگر دشمنی اسلام با همه آئینها، جشنها و باورهای کهن است، که خود نمادهای برجسته ای از کیستی هر ملتی بشمار می آیند. چنانکه از انبوه جشنها و آئینهای نیاکان ما، بجز همین چندتائی که میشناسیم و پاس میداریم، آنهم به فرخندگی پایمردی و ایستادگی فرهنگی مردمان این مرزوبوم چیزی بدست ما نرسیده است و چگونگی آنان را باید در کتابهای تاریخ پی بجوئیم. واین نیز همان دشمنی است که رژیم کیستی ستیز جمهوری اسلامی با هر آنچه که رنگ و بوی ایرانی داشته باشد، روا میدارد: قهرمانان فیلمهای ساخته سیمای جمهوری اسلامی اگر که درستکار و نیک منش باشند، نامهائی عربی-اسلامی مانند محمد و علی و حسین و مانند آن دارند و اگر تبه کار و کلاه بردار و کژرفتار باشند، نامهای ایرانی مانند بیژن و داریوش و بهرام و... . در این سالها سران جمهوری اسلامی از هیچ تلاشی برای سرکوب و نابودی جشنها و آئینهای ایرانی فروگذار نکرده اند و این نکته را که جشنهای ملی (و نه دینی) مانند نوروز و یلدا و مهرگان و چهارشنبه سوری سال بسال گسترده تر و باشکوه تربرگزار می شوند نه به پای رواداری و بر سر مهر آمدن دینفروشان با فرهنگ ایرانی، که به پای رویکرد همگانی و گسترده ایرانیان را به کیستی راستین خود باید نوشت، که گفته اند: «پریرو تاب مستوری ندارد، در ار بندی سر از روزن برآرد!»
(آیا هیچ کسی که برای خود، سخن خود و هوش و خرد شنوندگان خود پشیزی ارزش قائل باشد، می تواند از "پانفارسیست" و "آریاگرا" بودن این حکومت دم بزند!؟)

و البته هنوز هم کسانی یافت میشوند که برآنند، این همه نه از اسلام که از مسلمانی ما است. ولی آیا بی خردی نخواهد بود، اگر برای نمونه از یک سبک در نویسندگی سخن بگوئیم، بی آنکه به کتابهائی بپردازیم، که بدین سبک و بر پایه آن نوشته شده اند؟ آیا می توان از معماری ایرانی سخن گفت و هیچ کدام از سازه های پدیدآمده بر پایه آنرا بررسی نکرد؟ آیا اسلام پدیده ای مجرد و بی ارتباط به تاریخ، فلسفه، اجتماع، هنر، دانش و دست آخر زندگی روزمره مردم است که بتوان از آن بدون پیآمدها و دستآوردهایش سخن گفت؟ در اینجاست که خطای بزرگ اندیشمندان ملی-مذهبی ما آشکار می شود، که با اسلامی خواندن کیستی ملی ما در تلاشند از دل اسلام و قرآن مردمسالاری و به زور تفسیر و تأویل و دستآویختن به ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه (با آنهمه آیاتی که آشکارا مردان را برتر از زنان میشمارند) برابری زن و مرد را بدرآورند.

"کیستی" یک مقوله فرهنگی است و برای سخن گفتن از آن باید جهان سیاست را پشت سر خود بگذاریم و پای به میدان فرهنگ نهیم. برای نمونه این نه منتی بر گردن مردمان چهار گوشه ایران، که کمترین و کوچکترین حق آنان است که بزبان مادری خود بخوانند و بنویسند و رسانه هایی بزبان مادری خود داشته باشند و آنچه را که به شهرها و استانهایشان برمیگردد، در مجلسهای استانی (ایالتی و ولایتی) بدست نمایندگان برگزیده خود به تصمیم بنشینند. این "حق" ولی مربوط به حقوق شهروندی و بخشی از منشور جهانی حقوق بشر است و جای سخن گفتن از آن در عرصه سیاست است و نه در عرصه فرهنگ. پیشتر در نوشته دیگری(6) در اینباره که چگونه می توان در کشوری چند زبانه و چند فرهنگه مانند ایران، در کنار نگاهبانی از یک کیستی یکپارچه ملی، راه را برای شکوفائی بخشها سازنده این کیستی نیز باز کرد، نوشته ام. به گمان من حتا زبان میانجی و سراسری را نیز (که امروز پارسی است)، در یک ایران مردمسالار و گیتی گرا می توان به رأی همگان گذاشت. این بر گردن سیاستمداران است که با پیاده کردن موبموی حقوق بشر و مردمسالاری، زمینی را آماده کنند که در آن همه گلهای زیبا و رنگارنگ این گلستان بستری برای شکفتن بیابند، پیش زمینه این همه ولی پشت سر گذاشتن فرهنگ قبیله ای و پای نهادن به جهان نوین است. (7)

به فرهنگ بازگردیم. کیستی امروزین ما برآیند همه آنچیزی است که از روزگار ایلامیان و دیگر مردمان ایران کهن بر این سرزمین گذشته و بروی آن پدید آمده است. زبان پارسی از آنرو از نقشی برجسته تر برخوردار میگردد، که بیشترین آفرینشهای فرهنگی (هنری، ادبی، تاریخی و فلسفی و ...)، به این زبان انجام گرفته و اینرا بویژه در میان کسانی می توان دید، که به زبانی جز پارسی سخن می گفته اند. از آنجا که این پدیده نه به روزگار پادشاهی پهلویها، که بروزگار فرمانروائی خاندانهای ترکتبار باز می گردد، باید پذیرفت که پدیده ای خودخواسته بوده و هیچکس به انجام آن وادار نشده است. آیا میتوان پذیرفت که چامه سرای بزرگی مانند شهریار، که یکی از زیباترین و ناب ترین منظومه های زبان ترکی آذربایجانی، "حیدر بابا " را آفریده (8)، دچار بیگانگی با زبان مادری و گذشته خود، و خودباختگی فرهنگی در برابر پارسها و زبان پارسی شده باشد؟ آنجا که میسراید:

اكنـــــــون نه به تـــبريز و به ايران تنها
دنيا همه يك دهــــن به پهناى فـــلك‏
بگشوده به اعجاب و به تحـــــسين تمام
با هر چه زبان و ترجمان دل و جان‏
در گــــــوش تـــو با دهــــان پر مى‏گويد:
فردوســـــى و شاهنــــامه جاويدانند

کیستی ایرانی چیست؟ یا بهتر بگوئیم چه کسی را می توان ایرانی خواند؟ به گمان من کسانی که ریشه های خود را در دشت قبچاق و کوههای آلتائی و یا شنزارهای عربستان میجویند، (که از دیدگاه نژادی و ژنتیکی شاید که نادرست هم نباشد، ولی این چارپایان اند که ارزششان به نژاد آنهاست. ارزش انسان به فرهنگ و منش و اندیشه اوست) کسانی که همه گذشته هفت هزارساله ایران را در سه تیره هخامنشی، اشکانی و ساسانی خلاصه می کنند و هر خاندانی را که پارس زبان نبوده باشد، بیگانه و انیرانی می خوانند و نقش خاندانهای ترکتبار را در پیدایش کیستی ایرانی امروز ما نادیده می گیرند، و کسانی که خود را به مردمان کشورهای بیگانه، مانند کشورهای عربزبان و ترکزبان و ... نزدیکتر میدانند تا به همسایگان و هم شهریان و هم میهنان ایرانی خود، شایسته نام "ایرانی" نیستند.

در نگاه به گذشته ایران از یاد نباید برد که پدران و مادران همه ما ایرانیان از هر تبار و ریشه ای که هستیم و به هر زبانی که سخن می گوئیم، کوچنده و جنگجو (مهاجر و مهاجم) بوده اند که برخی زودتر به این سرزمین آمدند و برخی دیرتر. همه اینان ولی با همه گونه گونیهایشان در هر کجا که باشند و به هر زبانی که سخن بگویند، "نوروز" که برسد، سفره هفت سین خود را میچینند، در واپسین چهارشنبه سال از روی آتش میپرند و شب یلدا را با هندوانه و انار و آجیل پای قصه مادربزرگ می نشینند.
در این میان نوروز از چنان جایگاهی برخوردار است که امروزه از کشورهائی که مردمانشان آنرا جشن میگیرند، با نام "گستره فرهنگی نوروز" یاد می شود.

دیگر آنکه گذشته سرزمین ما نه با اسلام آغاز شده و نه با آن پایان پذیرفته است. جدا کردن تاریخ پیش و پس از اسلام در جستجوی کیستی ملی و کنار گذاشتن یکی از آنها، ما را یا به دامان نژادپرستی ضد عربی آمیخته با اسلامستیزی، و یا به ورطه اسلامگرائی آمیخته با ایرانستیزی خواهد افکند.

چه کسی را می توان ایرانی خواند؟ نیچه نیاکان ما را نخستین مردمانی می داند که «به تاريخ در تمامیّتِ آن ... و همچون زنجيره‌ای از فرايندها انديشيدند» پس ایرانی به گمان من کسی است که در منش و کنش به این فرآیند پیوسته "تاریخ"، "فرهنگ" و "اندیشه" وفادار بماند و یکپارچگی آنرا دریابد. اگر چه زبان پارسی تا کنون نقش بزرگی در این فرآیند و این روند بازی کرده است، اگر چه هخامنشیان (و پیش از همه کوروش بزرگ) به گواهی آشنا و بیگانه در میانه این روند فصل نوینی را در تاریخ جهان گشودند، امروز، در جهانی که خوشبختانه تک تک ایرانیان نیز چادرهای قبیله را ترک میکنند و ضمیر "من" جای "ما" را می گیرد و کیستیهای گروهی رنگ می بازند و کیستیهای فردی پررنگتر می شوند، در جائی که روند جهانی شدن، این کیستیهای فردی پراکنده در چهار گوشه گیتی را روز بروز به یکدیگر ماننده تر می کند، کیستی ملی ایرانی را دیگر با یک زبان و شاهکارهای این و یا آن خاندان شاهی نمی توان بیان کرد. در جهان کوچک شده امروز دیگر نژاد و زبان و خون (نشانه های کیستی در فرهنگهای واپس مانده) نشانه های کیستی یک انسان نیستند. انسان نوین، با اندیشه و کنش و منش خویش تعریف می شود. ایرانی در جهان کوچک شده امروز، هر کسی است، که جهانبینی و اندیشه ایرانی را که از ایلامیان آغاز شده و همانگونه که در این نوشتار آمد، تا به امروز، هر روز به زبانی بیان شده است، بشناسد، بپذیرد و آنرا زندگی کند و به هر زبان که میداند و میتواند بیان کند؛
ایرانی هر آن کسی است که برای شناختن خویش ، هر آنچه را که از "راستی"، "درستی"، و "آزادگی" در ترکش دارد، همچون آرش کمانگیر، ایستاده بر چکاد دماوند، بر چله کمان نهاده و پرتاب کند (9)، تا مرزهای کیستی خود را وایابد و وانماید.

و این تیر از آن دمی که نوک انگشت آرش را بوسید و از چله کمان رها شد تا به امروز همچنان بال گشوده و در پرواز است و «هدف نه رسیدن، که رفتن است و این راه را پایانی نیست». فرهنگ ایرانی با همه آسیبهائی که بدان دچار شده و با همه سختیهائی که برسرش رفته است و با همه رنجوریهایش، هنوز سخنان ناگفته بسیاری برای فرهنگ جهانی دارد:

ز غارتيکه خــــزان ميکـــند مشـــو نومــید / هزار غنچه گل در کمیـــنگه خاک است
به یک دو حادثه از جان مشوی دست امید / هزار اخـتر بختت در اوج افــلاک است
مبر گـــمان که به پایان رسـید کار مـغـــــان / هزار باده ناخورده در رگ تــــاک است
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. کتاب المشارع والمطارحات، مجموعه مصنفات
2. التنبیه والشراف، ابولحسن مسعودی، ص. 297
3. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. 75
4. نیاز به یک جهانبینی سراسری در میان عشیره های عرب آن روزگار را از آنجا میتوان دریافت، که در روزگار محمد، سه تن دیگر نیز خود را برانگیخته میدانستند که هرسه هم خود را رسول الله مینامیدند و میگفتند که فرشته بر ایشان فرود می آید. از این سه تن، اَسوَد عَنَسی در یمن در توطئه مشترک ایرانیان و یمنیان کشته شد، طُلَیحه ابن خُوِیلَد در جنگی که پس از مرگ محمد روی داد شکست خورد و گریخت و ثُمامه ابن حبیب که بنام مُسیلِمه کذّاب شناخته می شود نیز در جنگ با خالد بن ولید به نیرنگ کشته شد.
5. اَلاعَرْابُ اَشدَّ كُفراً وَ نفاقاً وَ اَجْدَرُ اَلاَّ یّعْلَمُوا حُدُودَ ما اَنزَْلَ اللهُ .... سوره‌ی توبه، آيه‌ی 97
6.
فاشيسم دينی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ايران(5)
7. بیسمارک صدراعظم آلمان و بنیانگزار آلمان یکپارچه گفته بود: «من این ملت را با آتش و شمشیر متحد خواهم کرد» بیبسمارک براستی نیز به این هدف رسید، ولی آنچه که آلمان یکپارچه را به رغم دو جنگ جهانگیر همچنان یکپارچه نگاه داشت، نه آتش و شمشیر، که (از جمله) رفرمهای ژرف در ساختار سیاسی و پدید آوردن شبکه تأمین اجتماعی بود. مردمی که در درون مرزهای کشور خود از آزادی، رفاه و سربلندی، و بیش و پیش از هر چیز حس برابری با دیگر شهروندان برخوردار باشند، نه هیچگاه سودای جداسری در سر خواهند پروراند و نه مرغ همسایه را غاز خواهند دید.
8. من اینرا همیشه از خوشبختی خود دانسته ام که ترکی آذربایجانی، زبانی که حیدربابا به آن سروده شده، زبان من نیز هست و اینکه میتوانم حیدربابا را به همان زبانی بخوانم که شهریارش بدان سروده است. گفتنی است که شهریار در این منظومه نه تنها توانائیهای زبان ترکی آذربایجانی را به خوبی نشان داده است، بلکه با بکار بردن واژه های ناب و گاه فراموش شده این زبان، واژه نامه پرباری نیز برای آیندگان برجای گذاشته است.9. از نیچه است: « راست بگو و هرچه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن، فضیلت ایرانی این است!»