۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - پنج


5. کیستی ایرانی: از پندار تا آرمان (یک)

به دشوارترین بخش این نوشتار رسیده ایم. آیا کیستی ایرانی را می توان به آسانی تعریف کرد؟ پاسخ بیگمان منفی است. از یاد نباید برد، ما در سرزمینی زندگی می کنیم که دارای فرهنگ و گذشته ای چندین هزار ساله است و چه پس از آنکه در روزگار شاهان هخامنشی چهره یک واحد یکپارچه سیاسی را بخود گرفت و چه در هزاره های پیش از آن زیستگاه مردمانی با فرهنگها، دینها و زبانهای گوناگون بوده است. هدف من در این نوشته نیز تنها گشودن دری برای گفتگو در این باره است، چرا که دریا هرچه ژرفتر باشد، غوطه خوردن در آن و کاویدن و یافتن گنجهایش دشوارتر خواهد بود و این نه از کاستیهای فرهنگ و کیستی ما، که از پیچیدگیهای آن است. واگر نه که هر تازه بدوران رسیده کم مایه ای میتواند خود و کیستی خود را در چند واژه تعریف کند. (مانند آنچه که پانگرایان میکنند؛ اینان به دیدن نقش مار چنان خو کرده اند که اگر کسی واژه مار را برایشان بنویسد، اورا نادان و بی سواد می خوانند!)

در نوشته ای دیگر آورده بودم که «پهلویها با به هم بافتن موهومات هذیان گونه ای در باره نژاد آریا بمانند آن دیوانه تمثیلی سنگی را به چاه افکندند که اکنون سد ها فرزانه در بیرون آوردنش درمانده اند»(1) با افسوس فراوان می بینیم که بخش بزرگی از هم میهنان ما با یکی گرفتن گذشته سیاسی و گذشته فرهنگی و شهرآئینی از تاریخ دوهزار و پانسد ساله ایران سخن می گویند. از سوی دیگر چندین سال است که نمایشگاهی در اروپا بنام «هفت هزار سال هنر ایرانی» شهر به شهر میگردد و چشمان بینندگان را به خود خیره می کند. راستی کدامیک از این داده ها درست اند؟ باید گفت هردو!
اگر بخواهیم گذشته سیاسی کشوری بنام ایران را به نام یک واحد یکپارچه سیاسی بررسی کنیم، باید سال زایش آنرا 550 پیش از میلاد بدانیم. در این سال کوروش بزرگ پادشاه انشان (یکی از استانهای ایلام)، که خود باجگزار ماد بود، با یکپارچه کردن تیره های پارسی (2) پس از پنج سال نبرد بر پادشاه ماد ارشتو-وايگه (آستیاگ) پیروز شد و هگمتانه (همدان) را گشود و خود را پادشاه ماد خواند. گشودن ماد برای کورش به معنی فرمانروائی بر ماد، آشور، کاپادوکيه، و سوريه بود. در اين هنگام، کورش به بزرگترين امپراتوری آسيای باختری فرمان میراند. آنچه که جایگاه کوروش را در نزد پژوهشگران خودی و بیگانه تا بدین اندازه بالا برده است، نه کشورگشائیهای او (که پادشاهانی دیگر، هم پیش و هم پس از او سرزمینهای بیشتر و بزرگتری را گشودند)، که رواداری دینی و فرهنگی و گذشت و بردباری در برابر شکست خوردگان است. هگل در "عقل در تاریخ" می نویسد: «پارسیان ملتهای بسیاری را در زیر سلطه خود داشتند که همه آنان را در حفظ ویژگیهای خود آزاد گذاشته بودند»(3) شاید از همین روی بود که در جنگ با بابل، در پاييز 540، گوبورو، حاکم استان بابلی «گوتيوم» (همان ايلام باستانی) با همه سربازان خود به کورش پيوست و راه گشودن بابل را بدون جنگ و خونریزی هموار کرد.
گذشته فرهنگی ما ولی بسیار کهنتر از این است. اگر این گفته نیچه را بپذیریم، که ایرانیان « نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن ... و همچون زنجيره‌ای از فرايندها انديشيدند»، باید اینرا نیز بپذیریم، که کیستی امروزین ما فرایندی است از همه رویدادها و دستاوردهای فرهنگی زنجیره وار این سرزمین، که نقطه آغازین آن نه پادشاهی کوروش بزرگ، که بنیانگذاری نخستین شهرها و تمدنها، از ایلام و سومر و آکاد گرفته تا شهر سوخته و تپه مارلیک و بیرجند است که بسیاری از آنان پیش از برآمدن هخامنشیان بدست همسایگانشان (بویژه آشور) نابود شده بودند، ولی دستآوردهای آنان در هنر و فرهنگ و شهرنشینی بیگمان تأثیر خود را بر آنان که مانده بودند، برجای گذاشته بود. اینجاست که میتوان از تاریخ و گذشته هفت، هشت و حتا ده هزار ساله ایران سخن گفت.
نگاه به این گذشته دشواریهای دیگری را نیز پیش روی ما مینهد: نخست آنکه نه ایران افسانه ای (ایرانویج) و نه ایران تاریخی به تمامی در درون مرزها ی امروزین آن نبوده اند. اگر درباره ایرانویج سخن بسیار است و پژوهشگران کجائی آنرا بدرستی نمی دانند، درباره ایران تاریخی میدانیم که بسیار بزرگتر از اکنون بوده و سرزمین امروزین ما نه در میان، که در کناره آن جای داشته است. هم در روزگار اشکانیان و هم در دوره ساسانیان، قلب ایران در میانرودان (بین النهرین، عراق امروزی) میزد و تیسفون در نزدیکی بغداد کنونی دل تپنده شاهنشاهی ساسانی بود. (4) از همین روست که ما ایرانیان میبایست خود را در کنار تمدنهائی که نام بردم، نبیرگان فرهنگی بابل نیز بدانیم. دیگر اینکه بیگانگان کشور ما را (که سرزمین همزیستی مردمانی گوناگون با زبانها و فرهنگهائی گونه گون تر میبود)، هر یک بنامی میشناختند: یونانیان که با هخامنشیان جنگیده بودند، به نام پارس، و رومیان که دشمنان اشکانیان بودند، به نام پارت.(5)

اگر چه همه تمدنهای نامبرده در شکل گیری فرهنگ و تمدن ایرانی نقش داشته اند، اگر بتوان از مردمانی به نام پایه گذاران و نیاکان فرهنگ و تمدن ایرانی نام برد، بیگمان ایلامیان شایسته تر از همه دیگرانند. باید گفت که دستآوردهای بزرگ و خیره کننده ایلامیان در فرهنگ و دانش و هنر را با هیچکدام از هم روزگاران آنان نمی توان سنجید. ایلام (6) که از کهنترین فرهنگهای روی زمین است، در هزاره ششم پیش از میلاد پدید آمد و مردمان آن بزبانی سخن می گفتند که با هیچکدام از گروههای زبانی همسایه ایلام خویشاوند نبود.(7) روزگار شکوفائی ایلام را باید سده 13 پ. م. بشمار آورد. ایلام بسال 640 پ. م. در برابر آشوربانیپال و ارتش ویرانگر آشور بزانو درآمد، شوش ویران شد و ایلام اگر چه دیگر هرگز به نام یک کشور نیرومند کمر راست نکرد، تأثیر ژرف آن بر فرهنگ و تمدن ایرانی ولی تا برآمدن عربان و شکست ساسانیان همچنان پابرجا بود.
شاید از بلندبختی پارسیان بود که اینان پس از کوچ به ایران همسایه ایلامیان شدند و چنانکه از سنگ نبشته ها برمی آید، گویا پارسیان و ایلامیان همزیستی دوستانه و بی جنگ و ستیزی داشته بوده اند. خاندان هخامنشی از طبقه اشراف پارسی بودند که فرهنگ و آئینهای ایلامی را پذیرفته بودند، به گونه ای که کورش و پسرش کمبوجيه، و همچنین چئیش پئش، پدر کورش یکم، همه نامهای ايلامی داشتند(8) . هخامنشیان، بویژه کوروش بزرگ، از ایلامیان در همه زمینه ها، از کشورداری و رزمآوری گرفته تا موسیقی و هنر بسیار آموختند و این آموخته ها را پروردند و به فرزندان و نوادگان خود سپردند و چنانکه از رفتار آنان با این آموزگاران خود پیداست، خود را همواره وامدار آنان می دانسته اند. پس از پایه گذاری شاهنشاهی هخامنشی نیروی زبده ای بنام "اَمَرتَگان" (نامیرایان) یا همان گارد جاویدان پدید آمد که سربازان آن تنها از میان پارسیان، مادها و ایلامیان برگزیده می شدند. همچنین زبان ایلامی در کنار زبان پارسی دومین زبان رسمی شاهنشاهی هخامنشی بود. سرنوشت ایلام نمونه برجسته ای از رواداری و فراخ سینگی هخامنشیان در برابر فرهنگهای دیگر است: اگرچه ایلام نه در دوردستهای این سرزمین پهناور، که در قلب آن قرار داشت و پایتخت کهن آن شوش، دومین پایتخت شاهان هخامنشی نیز می بود، هیچ کس ایلامیان را وادار به فروگذاشتن فرهنگ و زبان و آئین خود نکرد و هزار و دویست سال پس از برآمدن هخامنشیان ایلامیان با هویت و زبان مستقل بنام "خوزیان" در خوزستان زندگی می کردند، حال آنکه هنوز سه سده از آمدن عربان به ایران نگذشته بود که این بنیانگزاران فرهنگ و شهرآئینی ایرانی برای همیشه از صحنه تاریخ گم شدند.(9)
ولی کدام ویژگی بود که نقش هخامنشیان را نه تنها در تاریخ سرزمین ما، که در تاریخ جهان چنین برجسته کرد؟ کدام ویژگی بود که هگل را برآن داشت تا بنویسد: «امپراتوری هخامنشی، نخستین "دولت" به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشه ها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود» (10). افسوس و دریغ نیچه از اینکه چرا بجای رومیان، ایرانیان سرور یونانیان نشدند از کجا سرچشمه می گرفت؟ (11) آیا تنها مدارا با شکست خوردگان و آزادی دینی و فرهنگی و برانداختن برده داری که کوروش در گل نبشته بابل (نخستین منشور حقوق بشر) از آن سخن گفته است ریشه این شیفتگی است؟ آیا پذیرش چند فرهنگه و چند زبانه بودن ایرانیان و واگذاری کارهای دولتی به همان پادشاهان شکست خورده (بومی) و نوشتن فرمانها و سنگ نوشته ها به سه زبان پارسی، ایلامی و آرامی (ویا بابلی) است که شگفتی اینان را بر انگیخته است؟ یا رهائی یهودیان از زندان بابل؟ آیا شاهان هخامنشی از خودکامگی و ستم و سرکوب بدور بودند؟ آیا براستی همه کشورها داوطلبانه و بی جنگ و ستیز به این امپراتوری می پیوستند؟ میدانیم که چنین نیست و کشورگشائی های آنان نیز از بابل اگر درگذریم، بدون جنگ و خونریزی رخ نمی داد و از این نگرگاه هخامنشیان مانند همه شاهان پیش و پس از خود بودند.

به گمان من بزرگتری برتری هخامنشیان بر دیگر خاندانهای شاهی، جهانبینی سیاسی آنان بود. بدین معنی که آنان نژاد و دین و زبان را مایه برتری هیچ کسی بر کس دیگر نمی دانستند و چنانکه رفت، هیچ کس را وادار به پذیرش دین و آئین و زبان خود نمی کردند و به یک سخن "چند فرهنگی" بودن ایران را پذیرفته بودند و آنرا با رسمی کردن چند زبان در کنار هم، پاس می داشتند. اینان اگرچه پادشاهانی خودکامه میبودند، ولی در کشورداری پیرو آئینها و پیمانهائی بودند، که خود نیز با همه خودکامگی یارای زیرپا نهادن آنها را نداشتند و بدین گونه "دولت" را به برآیند "خرد همگانی" تبدیل کردند (و این همان تفاوتی است که هگل از آن سخن می گوید). همچنین میدانیم که آمیزش نژادها و فرهنگهای گوناگون در نزد آنان نه تنها ناخواسته نبود، که به پیشواز آن نیز می رفتند چنانکه پدرانشان از آمیزش با ایلامیان و پذیرش فرهنگ آنان و گزیدن نامهای ایلامی پروائی نداشتند. این پدیده بعدها بازتاب خود را در افسانه ها و فرهنگ اسطوره ای نیز باز یافت و میبینیم که بزرگترین پهلوانان شاهنامه نتیجه آمیزش نژادی اند: رستم، بزرگترین پهلوان ملی و چشم و چراغ فردوسی، پسر زال (پهلوان ایرانی) و رودابه (دختر مهراب کابلی از نوادگان ضحاک) است. همچنین سهراب و سیاوش و کیخسرو که از مادرانی تورانی اند و ایرج دختر جندل پادشاه یمن را بزنی میگیرد. آیا نمیتوان انگاشت که قهرمانان این افسانه ها، ملتها و فرهنگهایی هستند که در جهان اسطوره ای چهره انسانی به خود گرفته اند؟ همانگونه که نبرد بی پایان ایران و توران (که از دیدگاه نژادی هردو خویشاوند بودند) نه جنگ میان دو کشور و دو ملت (و بدون هیچ شک و تردیدی نه جنگ ترک و فارس!!!)، که بازخوانی یک جهانبینی در بستر اسطوره ها است، نبرد بی پایان نیکی و بدی!

داریوش خود را شاه آریائی می خواند. این واژه که بویژه در اروپا بسیار حساسیت برانگیز و دارای بار منفی است، به گمان من هیچ گونه مفهوم نژادی نداشته است. "آریائی" به گمان من واژه ای بوده است که همه ویژگیهای یک انسان راستین مانند والاتباری، بزرگمنشی، راستگوئی، درستکرداری و بویژه آزادگی را در خود جمع می کرده است و ایرانیان نیز خود را "آزادگان" می نامیدند(فردوسی: از ایرانم از تخم آزادگان، یا: پدر ترک و مادر ز آزادگان. همچنین نگ. ک. به آثار نظامی و دقیقی). نیچه ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالت سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان، و همچنین پافشاری‌شان بر فضيلت راستگويی است.(12) اینها همه ویزگیهائی بودند که یونانیانی مانند گزنفون را (برای نمونه در کوروپدیا) به تحسین ایرانیان وامی داشتند و این نویسندگان که ایرانیان را نیز مانند همه غیر هلنیها "بربر" میخواندند، نیک میدانستند، که این "بربر"ها از یک نظام حقوقی برخوردار بودند و فرق میان "روا" و "ناروا"و "سامان" و "بی سامانی" را درمیافتند و تصویر روشنی از راستی و ناراستی داشتند. همچنین می دانستند که این همه، ریشه نه در خرد معمول و رایج انسانی، که در یک جهانبینی و رویکرد فلسفی داشت، رویکردی که در آن "دادگری" و "بی دادگری" بازتاب و جایگزین اجتماعی "راست" و دروغ" میبودند و این دو، خود معنی و مفهوم بیرونی "نیکی" و "بدی". پادشاه می دانست که "داد" پدیده ای جاویدان و نامیرا است و آنرا تنها با یک سنجه می توان سنجید، با "راستی". و این همان بن مایه آئین زرتشتی بود، که آنرا باید جهانبینی سیاسی هخامنشیان دانست. یک زرتشتی(13) آزاد است که میان "اشَه" و "دروج"، میان راستی و دروغ یکی را برگزیند و این آزادی گزینش او را به معمار سرنوشت خویش بدل می کند. پس ایرانیان به گفته هرودوت به جوانان خود تا بیست سالگی سه چیز را می آموختند: سوارکاری، تیراندازی و راستگوئی. آئین زرتشتی ولی تنها سخن از راست و دروغ نمی گفت، زرتشت از "شهرستان نیکوئی" (14) سخن می گفت که در آن "فرمانروای فرزانه" (حاکم حکیم) فرمان میراند و از نبرد پیوسته نیکی و بدی، از آرزوی آشتی و بیزاری از جنگ، و بالاخره از "فرجام" نیکی و بدی. بدین گونه بود که زرتشت با آوردن نخستین آئین فرجامگرا نه تنها زندگی و اندیشه ایرانیان زمان خود را دستخوش دگرگونی کرد، که تأثیر بزرگی نیز بر اندیشه فیلسوفان یونانی مانند پلاتون و ارسطو گذاشت (15) و سرنوشت اندیشه و فلسفه را در نزد بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان دوران پس از اسلام، مانند سهروردی، به نامهای "حکمت خسروانی"، "حکمت فهلویون" و مانندهای آن نیز رقم زد. همچنین آئین زرتشتی تأثیر بزرگی بر دینهای ابراهیمی (بویژه آئین یهود و مسیح) در زمینه پیشگوئیهای فرجام جهان (اسکاتولوژی) و شناخت نیروهای اهریمنی (دمونولوژی) برجای گذاشت. بیش از هر چیز ولی باید از درونمایه جهانگرا، ستایشگر زندگی و مثبت نگر آئین زرتشتی سخن گفت و این معنی را همین بس که زرتشت در دم زادن با صدای بلند خندید ...(16)

هخامنشیان تنها در سایه این جهانبینی سیاسی-فلسفی یکپارچه، که به گمان من در پیدایش آن نیز ایلامیان و دیگر مردمان و فرهنگهای سرزمین ایران تأثیر ژرف داشته اند، وپیاده کردن آن در زندگی روزانه مردمان گوناگون کشور پهناورشان توانستند به جایگاهی در تاریخ برسند که حتا اسکندر نیز در جنگ با داریوش سوم او را غاصب (اوزورپاتور) و خود را وارث راستین تاج و تخت هخامنشی می دانست و پس از گشودن ایران نیز با پیروی از آئینهای دربار هخامنشی اگر چه خشم یونانیان سپاه خویش را برانگیخت (اینان که پس از سوزاندن تخت جمشید به هدف خود از همراهی با اسکندر دست یافته بودند، سپاه او را ترک کرده و به یونان بازگشتند)، ولی نشان داد که خود را براستی جانشین کوروش و داریوش می داند.(17) در کنار آن داستانهائی نیز سرائیده شدند که اسکندر را دارای خون هخامنشی نشان می دادند.(18) پس از آن اشکانیان و ساسانیان نیز با ساختن و پرداختن داستانهائی تلاش کردند برای مشروعیت بخشیدن به فرمانروائیشان، خود را دارای خون هخامنشی و جانشینان راستین آنان بنمایند و نیم نگاهی به تاریخ نشان میدهد که این روند تا روزگار صفویان ادامه داشته است.
من برآنم که اگر ما در این روزگار برای بازگشت به کیستی خود روی بسوی گذشته برمیگردانیم تا ریشه های فرهنگ و تمدن خود را بکاویم، نباید به هخامنشیان بسنده کنیم و از همانان باید بیاموزیم که ایران سرزمین همه مردمانی است که به این سرزمین کوچیده اند و این روند نه با پارسها و مادها آغاز شده و نه با آنان پایان یافته است.(19) روند کوچ مردمانی با فرهنگها، زبانها و آئینهای گوناگون تا روزگار صفویان همچنان ادامه داشت و ایرانیان همه فرمانروایانی را که به روح جهانبینی سیاسی هخامنشیان وفادار می ماندند، خودی میدانستند. از همبن رو است که تیمور لنگ را ما امروز یک دشمن مهاجم ، ولی پسرش شاهرخ و نوه اش بایسنقر را ایرانی می دانیم. همچنین صفویان ترکتبار شاهان ایرانی بشمار میروند و محمود و اشرف افغان پارسی گوی دشمنان و اشغالگران ایران. حال باید دید که ریشه این دوگانگی در کجاست. به گمان من همه این پادشاهان برای یافتن مشروعیت در نزد ایرانیان در تلاش بودند خود را دنباله همان روندی نشان دهند که با ایلامیان (و دیگر مردمان کهن این سرزمین مانند کاسیها، ماننائیها، لولوبیها و دهها تمدن دیگر که یا پیش از برآمدن هخامنشیان برافتاده بودند و یا پس از آن در آنها حل شدند) اغاز شد، با هخامنشیان شتاب گرفت و دیگر هرگز از جنبش بازنایستاد. اینان (که پس از برافتادن ساسانیان بیشتر ترکتبار بودند) برای رسیدن به این هدف دو راه را در پیش گرفتند. یکی گسترش زبان پارسی، و دیگری زنده کردن تاریخ اسطوره ای ایران و پیش از هر چیز بازنویسی و پردازش شاهنامه.(20)

درباره زبان پارسی می دانیم که آنرا در دوران پس از اسلام باید زبان فراملی (لینگوآ فرانکا) سرزمینهای اسلامی دانست، (21) همانگونه که آرامی در روزگار هخامنشیان زبان فراملی و سراسری بود. عربها پس از گشودن ایران تا سالیان دراز برای کارهای مالیاتی و دیوانی از زبان پارسی بهره میبردند، چرا که خود از کشاورزی و آبیاری و کشت و برداشت و خراج مربوط به آن سررشته ای نداشتند. عباسیان که بیاری ایرانیان بر سر کار آمده بودند، همان راه و روش شاهان ساسانی را در کشورداری در پیش گرفتند و اگر تعصب مسلمانان بر زبان عربی نمیبود، شاید آنان نیز پارسی گوی می شدند. به هر رو در روزگار همین خاندان بود که ایرانیان سررشته بیشتر کارها را در دست گرفتند، برمکیان (نوادگان برمک، سرپرست پرستشگاه بودائی نوبهار در بلخ) به وزیری خلفای عباسی رسیدند و نفوذشان در روزگار هارون که از مادری ایرانی (خیزران) زاده شده بود به اوج خود رسید، چنانکه هیچ کاری در سرتاسر سرزمینهای اسلامی بدون پروانه آنان انجام نمیافت. پس از آن نیز هیچ پادشاهی را نمی توان یافت که وزیری پارسی در کنار خود نداشته باشد. در همه این سده ها که زبان پارسی زبان نامه نگاریهای کشوری و لشکری، و همچنین زبان نویسندگان و چامه سرایان بود، فرمانروایان ایران ترکتبار و ترکزبان بودند. اگر چه برخی از آنان گاه و بیگاه نیز نامه هائی به ترکی نوشته اند، ولی از آنجا که زبان ترکی در این دوران بشدت وابسته به پارسی بود، این سنت هیچگاه دوامی نیافت و پارسی باز جای خود را در کشورداری و نویسندگی گشود. برای نمونه بخشی از نامه شاه تهماسب اول به سلطان سلیم عثمانی را می آورم:
«شهزاده-یی عنید سؤلطان بایزید-ی نادان و جاهیل، و ریعایت-ی حؤقوق-ی پدر و برادر-ی مئهتر امرینده غافیل-ی لایعقل اؤلماغین شناعت و سفاهتلری بی نهایت اؤلدوغونا بیزده دخی عئلم حاصیل اؤلموشدور»
چنانکه میبینیم، از بیست و چهار واژه آمده در این جمله تنها چهارتای آن ترکیست و حتا واژه های ریشه ای مانند پدر و برادر (به ترکی آتا و قارداش) نیز به فارسی نوشته شده اند.(22) صفویان نیز اگر چه گاه به زبان ترکی شعر میسرودند، ولی با پیوستن تبار خود به شهربانو دختر یزدگرد، در جستجوی مشروعیت سیاسی برای پادشاهی بر ایران، همان راهی را رفتند، که پیشینیان آنان رفته بودند. پس از آنان نیز همین روند دنباله داشت تا به قاجاریان میرسیم که پیشتر از گرایشهای آنان در پارسی گوئی و رویکرد به ایران باستان نوشتم. در این دوره کار به جائی رسیده بود که درباریان تهران که خود همه از ایل قجر و ترکتبار بودند از همراهان ولیعهد (تبریزنشین) با نام "ترکها" یاد می کردند (شادروان احمد شاملو در این باره در جلد دوم کتاب کوچه زیر واژه "آبجی" نوشته و شعر رایج آندوران در باره مظفرالدین شاه را با مطلع «آبجی مظفر آمده ..» آورده است). و سفرنامه های ناصرالدین شاه و شعرهای پارسی او نمونه های خوبی از سبک ادبی این دوره در نثر و در نظم اند.

این ولی همه ماجرا نبود و زبان پارسی تنها میانجی ایرانیان پس از اسلام با گذشته های دوردست سرزمینشان نبود و این تداوم اگر دارای یک پشتوانه فلسفی و حماسی نمیبود، هرگز تا بروزگار ما دوام نمیافت. از یک سو باید به پردازش و باز نویسی اسطوره ها بدست سرایندگانی چون دقیقی و فردوسی پرداخت، و از دیگر سو به بازتاب و تأثیر اندیشه های زرتشت بر اندیشه های فیلسوفان مسلمان ایرانی.

درباره شاهنامه های نگاشته شده در این دوره باید گفت که آنان از یک سو ریشه در خداینامه های روزگار ساسانی داشتند و از دیگر سو هر آنچه را که سینه به سینه و از پدران و مادران به فرزندانشان رسیده بود، گرد می آوردند و فرومی نوشتند. بزرگترین شاهنامه نویس (و یکی از بزرگترین چامه سرایان ایران) فردوسی بود. فردوسی از یک سو اسطوره ها، حماسه ها و افسانه های ایرانی و همچنین تاریخ ساسانیان را در کتابی گرد آورد و از دیگر سو با تکیه بر اوستا باورها و اندیشه های ایرانیان باستان را با بیانی حماسی بازگوئی کرد. بیهوده نیست که واژه های "راستی" و "آزادگی" با بسامد بسیار در شاهنامه آمده اند. چنانکه پیشتر آوردم، نبردهای بی پایان ایران و توران را باید چهره زمینی و انسانی شده نبرد جاودانی "نیکی" و "بدی" دانست و گفتنی است که فردوسی از سرزنش قهرمانان خود، آنجا که پا بر روی ارزشهای راستین و پیش از هر چیز "راستی" و "آزادگی" می گذارند، پروایی ندارد. اگر در این شاهنامه ها جای پایی از مردمان دیگر مانند ایلامیان نمی بینیم، از آنروست که از یک سو همه این چامه سرایان آنچه از گفته ها و نوشته های موبدان زرتشتی را که بدست اعراب نابود نشده بود، پایه نوشتار خود میگرفتند و بنابراین سنت روائی زرتشتی-اوستائی را پی می گرفتند و از دیگر سو خود ما نیز هم امروز اگر داده های باستان شناسی سده های گذشته نمی بودند، هیچ آگاهی از بود و نبود این مردمان نمی داشتیم. بهر روی این نکته که همه خاندانهای شاهی ایرانی پس از اسلام از هر تیره و نژاد و باهر فرهنگ و زبانی فردوسی و شاهنامه را چنین بزرگ و گرامی می داشتند، نشانگر آنست که ترک ستیز و نژادپرست خواندن فردوسی از سوی پانگرایان چیزی جز دروغپردازیهای کودکانه نیست، مگر آنکه بپذیریم، همه این شاهان ترکنژاد و ترکزبان، یا نزدیک به یک هزار سال کسی را بزرگ میداشتند که تبار و زبان آنان را خوار می شمارد، و یا هیچکدام از آنان از "کیستی" ترکی خود آگاهی نداشتدن و این کیستی به یکباره در سد سال گذشته کشف و یا اختراع شده است!(23)
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. «فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران(4) »
2. «مرافیها» و «مسپیها» که در نزديگی پاسارگاد زندگی می کردند، در همان آغاز و تیره های ديگر پارسی مانند پنثياليان، دروسيايی ها، گرمانها (ساکن دشت کرمان)، و تیره های کوچ نشين دایی، مردی (مردمان مرودشت، در نزديکی تخت جمشيد)، دروپيکی و سگرتی ها (ساکنان منطقه يزد) رفته رفته به پادشاه جوان انشان پیوستند.
Die Vernunft in der Geschichte, Felix Meiner Verlag, S. 247 .3
4. پانعربها عراق و خوزستان را از روزگار آدم و حوا عرب نشین میدانند. اگر چنین باشد باید پذیرفت که شاهان هخامنشی و ساسانی یا خود نیز عرب بوده اند و یا پایتختهای خود را بیرون از ایران و در میان عربان بنا کرده بوده اند!
Perisia و Regnum parthorum .5
6. این نام باید آرامی و یا بابلی باشد. اگر سنگ نبشته داریوش را پایه بگیریم، ایلامیان سرزمین خود را "اووجا" ویا "هووجا" مینامیدند که "خوز" و "هوز" شکلهای دیگر آنند و اولی بخشی از نام استان خوزستان و دومی به شکل جمع شکسته عربی نام شهر "اهواز" است.
7. زبان ایلامی نه هندواروپائی، نه سامی و نه آلتائی است. پژوهشگران در سالهای گذشته همانندیهائی میان ایلامی و زبان دراویدی (بومیان هند پیش از کوچ آریائیها مانند تامیلها و گدها و توداها) یافته اند.
8. نخستین شاه این خاندان که نام پارسی دارد داریوش بزرگ است: "دارایَت وَهوش" (دارنده نیکی بسیار)
9. ن. ک. به انساب الاشراف بلاذری و المنتظم ابن الجوزی
Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion .10
Friedrich Nietzsche, Sämtliche Werke , B.8, S.65 .11
12. چنین گفت زرتشت
13. سخن اینجا از آئین راستین زرتشتی است، و نه آنچه که در روزگار ساسانیان برای به بند کشیدن هر چه بیشتر مردم ساخته و پرداخته شد.
14. از شیخ شبستری است، در گلشن راز: به شهرستان نیکوئی علم زد/ همه ترتیب عالم را به هم زد. واژه اصلی به شکلهای "وَنگِهئوش خشَثرَ" و " خشَثرَ وَئیریه" آمده که اولی به معنی "شهر نیکوئی" و دومی به معنی "شهر آرزو شده" است و شاید بتوان آنرا بن ایده اتوپیا یا آرمانشهر دانست، که پلاتون بنیانگزار آن بود.
15. در باره پلاتون می دانیم که ناپدری او پیریلامپس فرستاده شاه ایران در آتن بود و او بدین گونه دسترسی به اندیشه های زرتشتی می داشته است. رافائل نقاش ایتالیائی (1520-1483) در تابلوئی بنام "مدرسه فلسفه یونان" زرتشت را در حلقه فیلسوفانی چون سقراط، پلاتون، ارسطو، دیوجانس و اپیکور نقش کرده است.
16. باید گفت از آنجائی که زرتشت خود چهره ای نیمه افسانه ای دارد، هر آنچه که در باره او تا کنون گفته شده است نیز اگرچه آغشته به افسانه و داستان، ولی بازتاب برداشت و انگاشت مردمان در باره اوست. مانند سایه ای که بی وجود شیئ اصلی هرگز پدیدار نمی شود.
17. این روایت از حمله اسکندر به ایران، روایتی است که در دبیرستانهای آلمان نیز به عنوان روایت پذیرفته شده و رسمی تدریس می شود. همچنین ن. ک. به دانشنامه انکارتا.
18. در شاهنامه فردوسی، تصحیح ژول مول (ص. 1385) داراب پسر همای پس از جنگی با فیلقوس دختر او ناهید را بزنی می گیرد و پس از چندی او را بی آنکه از بارداریش آگاه باشد، بنزد پدر باز می فرستد. ناهید پس از چند ماه اسکندر را به جهان می آورد.
19. حتا ایلامیان نیز که آنانرا از کهنترین مردمان ایران میشناسیم، باید خود به خوزستان کوچیده بوده باشند. نقش برجسته سنگ نرمسین (حفاریهای شوش) نشانگر سیاهپوست بودن بومیان پیش-ایلامی خوزستان است.
20. همانگونه که پیشتر نوشتم، شناخته شده ترین نسخه خطی شاهنامه "شاهنامه بایسنقری" است. بایسنقر پسر شاهرخ حتا برای جمع آوری شاهنامه و بازنویسی آن (و همچنین دیگر آثار زبان پارسی) از کشورداری کناره گرفت. همچنین محمود غزنوی که در آغاز با فردوسی درشتی کرده بود، پس از چندی پشیمان شد و کاروان هدایایش پس از مرگ فردوسی به شهر او رسید. از آن گذشته همانگونه که آوردم بسیاری از شاهان این دوده ها نامهای پارسی و شاهنامه ای داشتند.
21. فردریش انگلس در نامه ای به کارل مارکس می نویسد: «... برای "وایتونگ" بدشانسی بزرگی است که پارسی نمیداند، واگر نه زبان جهانی خود را تا کنون به تمامی یافته بود!».
Friedrich Engels Profil, Helmut Hirsch, Peter Hammer Verlag, 1 Auflage 1970, Seite 244
22. البته نوشته های پارسی بیشماری را میتوان یافت که آکنده اند از واژه های عربی، ولی می دانیم که ایرانیان تا دویست سال اجازه بکار بردن زبان مادری خود را نداشتند و امویان چه با کشتارهای همگانی و چه با کوچاندن عشیره های عرب به دوردستترین گوشه های ایران، و چه با نابود کردن کتابها و آثار علمی نوشته شده به زبان پارسی و کشتار دبیران و مؤبدان، سیاست عربی کردن سرزمین مارا روز بروز دنبال کرده و شتاب می بخشیدند، همان سیاستی که در عراق، سوریه، لبنان و دیگر کشورهای بیرون از شبه جزیره عربستان به بار نشست. ترکان ولی خود فرمانروایان ایران بودند و کسی آنان را به پارسی گوئی و پارسی نویسی وانداشته بود.
23. در این باره گفتگوی الخان قاسم اف با شرقشناس جمهوری آذربایجان پروفسور موباریز علیزادا بسیار خواندنی است. (روزنامه آذربایجان آزاد 24/03/83)

۱۳۸۳ دی ۱۲, شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - چهار


4. شوینیسم فارس: از جهانبینی تا دشنام

پیشتر نوشته بودم که پیامدهای زیانبار نادیده انگاشتن کیستی فرهنگی تک تک بخشهای سازنده مجموعه ای که "ملت ایران"ش می نامیم، و این نکته که ایران کشوری چندفرهنگه و چندزبانه است، اگر بیشتر از "پان"گرائی نباشد، کمتر از آن نیز نخواهد بود. از آنجائی که کوته اندیشی و خشک مغزی فارس و ترک و عرب و کرد و بلوچ نمی شناسد، بخشی از ایرانیان سوراخ دعا گم کرده کیستی ایرانی را در زبان پارسی و گذشته آنرا در پادشاهی خاندانهای سه گانه هخامنشی، اشکانی و ساسانی خلاصه میکنند (1). همان گونه که در بخش پیشین نوشتم، ناآگاهی از تاریخ و فرهنگ ایرانی گرایش به نگرهای گوناگون نژادپرستانه را بدنبال می آورد، که در این میان گرایش به یکسان سازی فرهنگی و زبانی اگر چه دم از ایرانگرائی و دشمنی با ایران ستیزان میزند، خود نیز در ویران سازی همبستگی ملی دست کمی از جنبشهای پان ندارد و به اندازه آنها و شاید بیشتر تیشه بر ریشه کیستی ملی ما میزند. بیگمان میتوان گفت که قائل بودن بر برتری نژادی ویژه پانعربیسم و پان تورکیسم و پانهای رنگ و وارنگ دیگر نیست و کسانی نیز "پارسیان" را نژاد برتر میشمارند. نکته اینجا است که چنین نگرشی (که پانگرایان آنرا در واکنش به اتهام نژادپرستی که نوک پیکانش بسوی خود آنان نشانه رفته است "پان فارسیسم" می نامند) دست کم در بیست و پنج سال گذشته به دلائل زیر هیچ نمود بیرونی نداشته است:
* جمهوری اسلامی هیچ جنبشی را که سودای رقیب تراشی برای اسلام و تشیع داشته باشد، بر نمی تابد و برای دینفروشان هر گونه رویکردی به گذشته پیش از اسلام، "مجوس بازی" و هواداری از رژیم پهلوی است!
* تا کنون هیچ کس خود و اندیشه خود را به این نام نخوانده است، حال آنکه هواداران پانهای دیگر خود را به این نام میخوانند.
* تا کنون هیچ کدام از گرایشهایی که "پان فارسیست" خوانده میشوند، آرزوی پیوستن بخشهای پارسی زبان بیرون از ایران
(مانند افغانستان و تاجیکستان و ... ) را در سر نپرورانده اند (و اگر در سرشان جای خرد باشد هرگز نخواهند پرورد!)، حال آنکه نخستین ویژگی یک جنبش پان، پیوند گرائی آنست.(2)
* اگر بتوان از جنبشی پان مانند سخن گفت، شاید "پان ایرانیسم" نمونه خوبی باشد، ولی از آنجائی که در بیرون از مرزهای ایران جائی نیست که بتوان بومیان آنرا ایرانی نامید (3)، و پیش از هر چیز مفهوم "ایرانی بودن" هنوز مفهوم تعریف شده ای نیست (کار پان تورکیستها و پانعربیستها از این نگر بسیار ساده است: هر ترکزبانی ترک و هر عرب زبانی عرب است!)، پان ایرانیسم را نیز نمی توان با پان های دیگر همسنگ و هم تراز دانست.(4)

این همه البته به معنی نادبده گرفتن نژادپرستی پارسی نیست، چرا که همانگونه که در بالا نوشتم، بی خردی و ناآگاهی فارس و ترک و عرب نمی شناسد. سخن از یکسو بر سر این است که پدیده ای بنام پان فارسیسم بدلائل بالا پدیدآمدنی و پاگرفتنی نیست و بکار بردن این واژه از سوی هر کسی که باشد، نشانگر آن است که گوینده نه تعریف دانشگاهی و پذیرفته شده "پان" را میداند، و نه دارای آگاهیهای لازم در باره تفاوتهای بنیادی واژه های نژاد، زبان، ملت و فرهنگ است. اگر بتوان به پدیده فارسگرایانه نامی داد، همان واژه شووینیسم گویاتر و برازنده تر است. از سوی دیگر این همه به این معنی نیست که این گونه از نژادپرستی در ایران یافت نمی شود، سخن این است که این گرایش در ایران سازماندهی شده و کنشگر نیست و از همه مهمتر جمهوری اسلامی را با هیچ منطقی که برای انسانهای اندیشمند فهمیدنی باشد نمیتوان به فارسگرائی و شوینیسم فارس متهم کرد. واگر نه هیچ انسان پایبند به مردمسالاری و حقوق بشر، نمی تواند در برابر خواسته کسانی که خواهان آموزش و پرورش به زبان مادری و برپائی رسانه های همگانی به زبان خود هستند، بایستد و باز هم دم از دموکراسی و آزادی و حقوق شهروندی بزند و کسانی که با چشم بستن بر بافت پیچیده و رنگارنگ جامعه ایران، همه ایرانیان را فارس و فارسی زبان میبینند، شایسته نامی جز شوینیست نیستند. اینجا همان جائی است که میتوان از واژه "شووینیسم فارس" به نام یک جهانبینی یاد کرد. با افسوس فراوان باید گفت که جمهوری اسلامی در اینجا هم در راستای همان سیاستهای کیستی ستیزانه، ضدملی و پان شیعیستی خود، واکنشهائی را در میان جوانان برانگیخته که با سوی و رویی باژگونه، از نژادپرستی و دیگرستیزی چندان دور نیستند. روزنامه آلمانی "دی تسایت" در گزارشی از تهران، پس از آنکه فرهنگ "وبلاگ نویسی" را میشکافد و نشان میدهد که بخش بزرگی از وبلاگ نویسان نامهای اوستائی و اسطوره ای ایرانی بکار می برند، مینویسد که بسیاری از جوانان ایرانی بر سر کار آمدن جمهوری اسلامی را هجوم دوباره اعراب به ایران میدانند، چرا که از سوئی کیستی ایرانی آنان از سوی دین فروشان سرکوب می شود و از دیگر سو ملایان "سیاه دستار" یا سیدان از آنجا که نسب خود را به امامان شیعه میرسانند نه ایرانی، که عرب تبارند! (5)

واژه "شووینیسم فارس" ولی کارکرد و کاربرد دیگری نیز دارد. ایران ستیزان و پان گرایان از یکسو، روشنفکران جهان میهن (6) فارس و غیر فارس از سوی دیگر، و اسلامگرایان ایرانی از سوی سوم، واژه "شووینیست فارس" (و ترجمانهای دیگر آن مانند باستان پرست، آریاگرا و مانندهای آن) را چون دشنام سختی بی مهابا نثار همه کسانی می کنند، که به گونه ای گذشته پیش از اسلام را در جستجوی کیستی ایرانی ما می کاوند و بدنبال زادگاه و گهواره آن میگردند. بویژه این پانگرایان هستند که با تاریخ سازی و دروغ پراکنی، گرایش به گذشته پیش از اسلام و بزرگداشت و ارج نهادن کوروش و داریوش و دیگر شاهان و دودمانهای پیش از اسلام و بالیدن بر فرهنگ وشهرآئینی ایران باستان را، و همچنین نقش محوری زبان پارسی را در همبستگی ملی از سیاستهای خاندان پهلوی میدانند و تاریخ آنرا به هشتاد سال گذشته باز میگردانند، که سخنی سراسر پوچ و کودکانه است:
پس از فروپاشی پادشاهی ساسانیان، از فرمانروایان محلی سده های نخست پس از اسلام مانند صاهریان و سامانیان و صفاریان و دیلمیان و چند خاندان دیگر اگر بگذریم، تا پایان سده سیزدهم خورشیدی خاندانهای شاهی ایران ترکنژاد و ترکزبان بوده انند. در باره خاندانهای پارسی میدانیم که اینان هر یک دوده خود را به گونه ای به دودمانهای پیش از اسلام میرساندند. (7) شاهان ترک نیز اگر چه از این دوده سازیها بی بهره بودند، ولی زبان پارسی را پاس می داشتند و دربارشان همیشه انجمن شاعران و ادیبان پارسی گوی بود. بویژه آنکه شاید کمتر شاه ترکنژاد و ترک زبانی را بتوان یافت، که وزیری پارسی در کنار تخت خود نداشته باشد و دیوانیانش همه پارسی نبوده باشند. از آن گذشته این دودمانها پس از چندین نسل چنان در فرهنگ ایرانی در می آمیختند که دیگر نمیشد آنان را بیگانه و انیرانی خواند. کافی است نگاه کوتاهی به نامهای شاهان این دوده ها بیندازیم و ببینیم که چگونه نامهای در آغاز ترکی رفته رفته جای خود را به نامهای اسلامی و پس از آن به نامهای پارسی می دهند. این چنین است که نوادگان الپتکین و سبکتکین غزنوی نامهائی چون فرخزاد، بهرامشاه، خسروشاه و خسروملک را بر فرزندان خود مینهند، آخرین جانشین هولاکو در ایران (نواده چنگیز مغول ) انوشیروان عادل نام میگیرد و دست آخر شاهان ترک زبان صفوی از سوئی مانند شاه اسماعیل نامهای تهماسپ و بهرام و سام را بر فرزندان خود مینهند و از دیگر سو با ساختن افسانه ازدواج حسین این علی با شهربانو دختر یزدگرد، نسب خود را به هر ترفندی که شده به ساسانیان میرسانند! این پدیده را میتوان اگر نه در همه، ولی در بیشتر خاندانهای ترکزبان و ترکنژاد پی گرفت که در بخش پایانی به چرائی آن خواهم پرداخت. اینان شاهنامه فردوسی را نیز که پلی بر آن گذشته افسانه ای میزد، ارج بسیار مینهادند و کمتر پادشاهی را در میان آنان میتوان یافت که در بزمهایش انجمنهای شاهنامه خوانی برپا نکرده باشد و این کتاب را بدست گرته برداری و تذهیب نسپارده باشد، چنانکه شناخته شده ترین نسخه خطی شاهنامه در جهان، در دوره بایسُنغُر پسر شاهرخ گورکانی و نواده تیمور لنگ فرمانده تاتاران، تذهیب شد که به نام خود او "شاهنامه بایسُنغُری"خوانده می شود. (8)

در دوران مدرن تاریخ ما ولی داستان از گونه دیگری است. شاید نخستین کسی که در این دوران نگاه بسوی گذشته تابناک ایران برگردانده است، شاهزاده جلال الدین میرزا، پسر فتحعلیشاه و برادر کوچک عباس میرزا باشد که کتاب "نامه خسروان" را در باره شاهان پارسی نگاشته است. (9) جلال الدین میرزا در دیباچه نامه خسروان مینویسد: « نامه خسروان , داستان پادشاهان پارسى بزبان پارسى كه سودمند مردمان بويژه كودكان است » و زبان نگارش آنرا "پارسی بیغش" (سره) می نامد. پس از او میتوان از آخوندزاده (زاده نوخا و بزرگ شده در شکی قفقاز) یاد کرد که در "مکتوبات" می نویسد: « سلاطين فرس در عالم مداري داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود ». دیگری میرزا آقا خان کرمانی است که در "سه مکتوب" می نویسد: «ای ایران! کو آن سعادت و شوکت تو که در عهد کیومرث و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز داشتی؟ اگر چه آنگونه شوکت و سعادت در جنب شوکت و سعادت حالیه ملل فرنگستان و ینگی دنیا حالا به مثابه شمعی است در برابر آفتاب، ولیکن نسبت به حالیه ایران مانند نور است در مقابل ظلمت شب تار». به این فهرست نامهای دیگری مانند تقي‌زاده, ايرانشهر, محمود افشار, كسروي, آزاد مراغه‌اي, تقي‌اراني, ملك‌الشعراء بهار و بسیاری دیگر را نیز می توان افزود و دریافت که از یک سو بازگشت نوین به کیستی ایرانی پیش از اسلام (گذشته از درستی و یا نادرستی آن) نه در دوره پهلویها، که دست کم دو یا سه نسل پیش از آنان و در دوره فرمانروائی شاهان ترک تبار قجر آغاز شد و از سوی دیگر بیشتر تلاشگران این اندیشه و گرایش خود از مردمان غیر فارس و بویژه از آذربایجانیان بودند. پان تورکیستهائی که امروز هر آنکه را که سخنی از کوروش و داریوش بزبان بیاورد شووینیست و باستانگرا میخوانند، شاید نمی دانند که حتا پیشوای فرقه دموکرات آذربایجان، سید جعفر پیشه وری نیز نام پسر خود را "داریوش" نهاده بود! (10)

حال ببینیم پدیده جوک سازی را آیا می توان بخشی از اندیشه شوینیستی فارس دانست. همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام، لطیفه های قومی را تا آنجا که "لطیف" باشند و ویژگیهای گوناگون مردمان چهارگوشه هر کشوری را بدور از خوارشماری و با نازک بینی و به زبان طنز موی بشکافند، باید پدیده ای طبیعی به شمار آورد، که در همه جای جهان یافت می شود و حتا در میان مردمان دو شهر همزبان (مانند تبریز و اردبیل و تبریز و مرند) نیز به گوش و به چشم می خورد. چنین پدیده ای ویژه کشورهای چند فرهنگه و چند زبانه مانند ایران نیست و برای نمونه در آلمان "بادن"یها به ناخن خشکی، "بایرن"یها به کلّه شقی و "فریزلند"یهای شرقی به حماقت مشهورند. در ایران ولی بسیاری چنین مرزهای باریکی را نمی بینند و یا نادیده می گیرند، و به این لطیفه ها رنگ و بوئی نژادپرستانه می دهند. و با افسوس فراوان باید گفت که این "بسیاری"تنها در میان فارس زبانان نیستند که یافت می شوند و با اندوه فراوانتر باید بگویم که خود من بیشترین و تازه ترین جوکهای این چنینی را از همشهریان آذربایجانی خود شنیده ام. این داستان البته داستان تازه ای نیست و شمس تبریزی هنگامی که می نویسد: « آن از خری خود گفته است که تبریزیان را، خر گفته است! آنجا کسانی بوده اند که، من، کمترین ایشانم ... » در قونیه است و روی سخن نه به پارسیان، که به ترکان سلجوقی آن سامان دارد. گو اینکه "خر" خواندن تبریزیان در آن روزگار نمی توانسته است مایه ای ترک ستیزانه داشته بوده باشد، همانگونه که از این جمله شمس و دیوانهای دهها شاعر تبریزی (همام تبریزی، عزالدین عادل بن یوسف تبریزی، صائب تبریزی، قطران تبریزی و ...) و آذربایجانی آن روزگار پیداست، اینان نه ترکی زبان، که پهلوی-گوی بودند و کتابها به پارسی و پهلوی (11) می نگاشتند. دور نیست که ایرانیان (و نه تنها فارسی زبانان) در روزگار تازشها و ویرانگریهای اقوام ترک، آنان را "خر" خوانده باشند، چنانکه میدانیم در بیشتر جنگهای آن روزگاران، در هر دو سوی میدان نبرد خاندانها و سپاهیان ترک زبان و ترک تبار ایستاده بودند که گروهی در سرزمین ایران "بومی" شده بودند و از مرزهای آن نگاهبانی می کردند و گروهی دیگر به این سرزمین تاخته بودند.
پدیده خوار شماری شهرستانیها به گمان من هیچ گونه ارتباطی با فارسگرائی ندارد و اگر بتوان بر آن نامی نهاد، آن نام همانا "تهرانگرائی"خواهد بود، چرا که این پدیده مبتذل، فارسی زبانان اصفهان و شیراز و مشهد و یزد و کرمان را نیز از نمکریزیهای خود بی بهره نمی گذارد و باز ناگفته نباید گذاشت، که این پدیده نیز زائیده فرمانروائی پهلویها نیست و ریشه آن به سالهای پایتختی تهران در دوران قجر بازمی گردد. ژوکوفسکی بسال 1885 ترانه ای تهرانی را رونویسی کرده که با پوزش از همه هم میهنان بخشهائی از آن را در اینجا می آورم:

آمدیم و باز آمدیم//اردک رفتیم غاز آمدیم// از راه شیراز آمدیم/.../ساوه و اناراشون// ناوند و گلابیاشون//نوش جون زناشون!//زنای تمبون کوتاشون//جون دل مرداشون//بروجرد و زردکاشون//زردک نپخته هاشون//هرچی ازشون دراومد//خیر سر آقاهاشون!//تویسرکون و دس بیلاشون// به کون مفسداشون/.../اورزما و حلّاجاشون//چن، و کمون ... زناشون!/.../ ماهیدشت و جنده هاشون//کنگوور و راهزناشون/.../ آمدیم و باز آمدیم//اردک رفتیم غاز آمدیم// از راه شیراز آمدیم!

در پاسخ به این هرزه درائیها باز ژوکوفسکی ترانه دیگری را بسال 1886 رونویسی کرده که سرایندگانش باید شهرستانی بوده باشند :

از اینجا که پریدیم//به شهر تهرون رسیدیم//تهرون و برج هاشون/.../پاتخت پادشاهاشون//زنای خوشگلاشون//خالای پشت پاشون//بچه های خوشگلاشون//گوز میکنن سگاشون//مادر َلَوندن همه شون//بزغاله بندن همه شون// خیلی قشنگن همشون!

میبینیم که این تهرانی گری و خوارشماری شهرستانیها دست کم در آن روزگار هیچ ربطی به "ترک ستیزی" و "عرب ستیزی" و "شووینیسم فارس" و داستانهای کودکانه ای از این دست نداشته است. ریشه این پدیده به گمان من رشد بادکنکی تهران و تهی شدن آن از کیستی ویژه یک شهر کهن است:
اگرچه نام تهران در حدود اواخر سده دوم بيش از ميلاد ، براي نخستین بار در يکي از نوشته هاي تيوديس يوناني آمده است، این شهر را یکی از دیههای ری به شمار می آوردند.تهران در روزگار شاه تهماسب صفوی دارای دیوار و برج و بارو شد و رفته رفته رو به آبادانی شهرشدن گذاشت و در سالهای برافتادن صفویان و برآمدن نادرشاه رفته رفته بر اهمیت آن افزوده شد، تا اینکه آغامحمدخان با همت ايل قاجار و همراهان خود موفق به تصرف تهران شد و در روز يكشنبه 11جمادي الثاني سال 1200 هجري قمري كه مصادف با نوروز بود در تهران جلوس كرد و از آن تاريخ تهران دارالخلافه خوانده شد. در سال 1305 هجری قمری (1270 خورشیدی؟) مهندس نجم الملک معلم ریاضیات مدرسه دارالفنون جمعیت تهران را دویست و پنجاه هزار تن سرشماری کرد. این شماره در سال 1319 خورشیدی پانسد و چهل هزار تن، در سال 1325 به هشتسد و هشتاد تن و در سال 1355 به چهار میلیون و پانسد و سی هزار تن رسید. نگاهی به این سرشماریها نشان میدهد که شمار شهروندان تهران در هشتاد سال هجده برابر شده و به طور میانگین سالانه پنجاه هزار تن به آن افزوده شده است، سیلی که کیستی شهری تهران را در همان دهه های نخست شست و از میان برد.به تهران آمدگان به ویژه آنها که از گروههای تهیدست و کم دانش میبودند، در تهران کیستی جایگزینی برای کیستی فرونهاده خود نمی یافتند و نسل به نسل این سرگشتگی و بی هویتی ژرفتر و پیامدهای آن تلختر میشد.نسل دوم به تهران آمدگان که دیگر زبان مادری را از یاد برده بود و از آئینها و باورهای خاستگاه خود چیزی نمیدانست (و یا اگر می دانست از شرم نشانش نمی داد)، از آنجائی که گمان میکرد چیزی ندارد که به آن ببالد، به تهرانی بودن خود میبالید و "تهرانی بودن" را نیز در لودگی و نمکریزی و دست انداختن و بویژه "جوک سازی" می دید. این چنین بود که خوارشماری شهرستانیها نه از سوی تهرانیان، که از سوی فرزندان کیستی باخته همین مهاجرین آغاز شد.

پایان سخن اینکه نژادپرستی در میان فارسی زبانان نیز به همان اندازه دیگران (و نه بیشتر و نه کمتر) یافت می شود و درست مانند گونه های دیگر این پدیده، ریشه در بی خردی و بی دانشی دارد. دیگر اینکه "شوینیسم فارس" اگر چه چون چماق خوش دستی است که به یکسان در دستان پانگرایان و جدائی خواهان، اسلامگرایان و چپگرایانِ کهنه اندیشِ جهان میهن جای می گیرد و بر سر همه ایران گرایان، بی نیم نگاهی به انگیزه ها و آرمانها و خاستگاهشان، فرود می آید، نه یک پدیده سازمانیافته وگسترده، و نه آنگونه که پانگرایان میگویند، ایدئولوژی دولتی رژیم جمهوری اسلامی است. از یاد نباید برد که سیاستهای پان اسلامیستی و پان شیعیستی این رژیم، به همان اندازه که گروهی را به سوی جدائی خواهی، پان تورکیسم و پان عربیسم رانده است، گروه دیگری را نیز به سوی گونه ای از ایرانگرائی کشانده است، که به آن نامی جز نژادپرستی نمیتوان داد و این چیزی نیست، جز همان سیاست ویرانگر و ایران بربادده فروپاشی همبستگی ملی و از هم گسیختن کیستی یکپارچه ایرانی.

نگاه دوباره و تهی از پیشداوری به گذشته پیش از اسلام، راهی است که در جستجوی یافتن تکه پاره های هویت از هم گسیخته ایرانی ناگزیر از پیمودن آنیم. همانگونه که برای پژوهش در زندگی یک انسان، نخست به خانواده و شرایط زایش و روزگار پرورش او می پردازیم، باید که زمین یخ بسته و افسرده تاریخ سرزمینمان را در جستجوی ریشه های درخت پربار "کیستی ایرانی" بکاویم و در این راه از سرزنش خار مغیلان نهراسیم،

در بخش پایانی این نوشتار به این مهم خواهم پرداخت.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. همانگونه که خواهیم دید، این گونه نگاه ویژه "فارس"ها نیست و هواداران آن در میان همه مردمان ایران و بویژه آذربایجانیان پراکنده اند.
2. "پان" یک پیشوند یونانی به معنی "همه" و "هر" است و هدف جنبشهای پانگرا به هم پیوستن "همه" گروههای انسانی است، که از دید آنها به یک ملت (ملت تورک، ملت عرب، ملت اسلاو و ...) تعلق دارند. همانگونه که پان اسلامیسم بدنبال به هم پیوستن همه مسلمانان است و اگر چه مرزهای نژادی را در می نوردد، ولی در برخورد با نامسلمانان همان راه پانگرایان دیگر را در پیش می گیرد و تنها دین را به جای نژاد می نشاند.
3. برای نمونه پانتورکیستهای ترکیه، ترکهای جهان را به "ایچ تؤرکلر" (ترکهای درونی) در برابر "دیش تؤرکلر" (ترکهای بیرونی) بخش میکنند.
4. محمود افشار که پدر پان ایرانیسم نامیده می شود، در این باره می نویسد: «در این گفتار نظر خود را در نسبت به پان ایرانیسم روشن می کنم. سابقا هم راجع به هفده شهر قفقاز و دیگر نقاط خارج از حدود کنونی ایران نوشته ام که ایران نباید نسبت به آنها نظر سیاسی و ارضی داشته باشد ... بلندپروازیهای بیهوده جز ایجاد سوء تفاهم در میان همسایگان ما و ضرر ایران نتیجه ای ندارد» افغان نامه ص. 479-478
Die Zeit, 11.11.2004, Das verschleierte Land .5
6. در این باره پیشتر در نوشتاری بنام «
در ميهن‌ستائی و ميهن‌ستيزی روشنفكران ايرانی » نوشته ام.
7. طاهریان نسب خود را به رستم دستان، آل بویه به یزدگرد سوم، صفاریان به خسرو پرویز و سامانیان به بهرام چوبینه می رساندند.
8. خود من پیش از آنکه خواندن و نوشتن بیاموزم، برای نخستین بار داستانهای شاهنامه را در آذربایجان و به زبان ترکی شنیدم.
9. کتاب جلال الدین میرزا که خود از ترکان قاجار بود، بسال 1255 در اتریش به چاپ رسیده است و از زمان این شاهزاده تا روی کار آمدن پهلویها پنج پادشاه (محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدشاه و احمدشاه) فرمانروائی کردند که تبار همه اینان نیز به ترکان قجر میرسید.
10. از درستی و یا نادرستی این گرایشها اگر که بگذریم، این بر گردن پان تورکیستها است که بگویند چرا روشنفکرانی که خود بیشتر آذربایجانی و ترکزبان بودند، پس از نزدیک به هزار سال فرمانروائی ترکان و در دوران پادشاهی دوده ترک تبار قاجار بجای پرداختن به تاریخ و گذشته نیاکان "ترک" خویش، همه تلاش خود را بکار میبردند تا خود و کیستی خود را به شاهان پارس پیوند بزنند!
11. نمونه زبان پهلوی شمالی که به نامهای آذری، تاتی و تالشی نیز خوانده میشود را می توان در دیوانهای شاعران نامبرده یافت. از آن دست است از همام تبریزی (سده هفتم و هشتم هجری):
وهار و ول و دیم یار خوش بی (بهار و گل به روی یار خوش است)
اوی یاران مه ول بی مه وهاران (بدون یاران نه گل باشد و نه بهاران)