۱۳۸۴ دی ۴, یکشنبه

ایران بر لبه پرتگاهی ژرف (یک)


1. احمدی نژاد، آغاز یک پایان؟

بروی کار آمدن احمدی نژاد با پشتیبانی گسترده و سازماندهی شده واپسگراترین بخش جمهوری اسلامی به رهبری انجمن حجتیه میهن ما را در برابر چالشهای بنیان کنی جای داده است که هر یک به تنهائی از توان به نابودی کشاندن کشوری مانند ایران برخوردارند. پیش از هر چیز باید گفت که امروز و پس از گذشت شش ماه از برآمدن احمدی نژاد دیگر بر کسی پوشیده نیست که آنهمه دشنامها که بر سر ما رأی ندهندگان می بارید، ریشه در کوته بینی و کج اندیشی رأی دهندگان داشت که اگر ما بر پایه شناخت درستمان از چیستی (ماهیت) رژیم ولایت فقیه پیچش مو را دیدیم، اینان نیز بر پایه شناخت نادرستشان حتا از دیدن مو نیز ناتوان بودند. سخن این نیست که ما با پیش بینی کودتای مصباح یزدی و انجمن حجتیه از رفتن به پای صندوقهای رأی خودداری کردیم، همه سخن من بر سر این است که ما با دانش بر پلیدی و ناپاکی این بازی، تن به آن نسپردیم و دست کم در پیشگاه وجدان خود آسوده ایم که بازیچه سیاهکاران نشدیم. پس با نگاه به چگونگی بر سر کار آمدن احمدی نژاد می توان دریافت که این همه نه پی آمد کم کاری اصلاح طلبان و نه گناه رأی ندهندگان، که پدیده ای سازماندهی شده و گام پایانی پروژه ای چندین و چند ساله بوده است. از همین روست که باید با چشمان باز به رویاروئی با داده ها و دیده های این سرزمین رفت و دست از دوباره گوئی درخواست گریه آور شرکت در انتخابات برداشت و بدنبال راهی نوین گشت، پیش از آن ولی برآنم که در این جستار به چالشهای بنیان کنی بپردازم که از رهگذر برکشیده شدن احمدی نژاد گریبانگیر مردم ایران شده است.

احمدی نژاد را پیش از هر چیزی باید بازیچه دست مصباح یزدی و نماینده ویژه او در کاخ ریاست جمهوری، هاشمی ثمره دانست. من از گفته های تاکنونی احمدی نژاد در باره "هاله نور" و "گزینش وزیر نفت بدست خداوند" و دیگر سخنان از این دست چندان شگفت زده نشدم. با شناختی که از سالهای دور پیش از خیزش بهمن از انجمن حجتیه دارم، می دانم که کسانی مانند احمدی نژاد خود به این گفته ها باور دارند و آنها را راست می پندارند. عروسک گردانان پشت پرده این نمایش ولی، بدرستی می دانند که چه می کنند و چه بر زبان عروسک خود مینهند. مصباح یزدی و دارودسته او که تنها و تنها چپاول دارائیهای مردم ایران و سرکوب و شکنجه آنان را در سر دارند و حتا اندکی نیز در اندیشه ایران نیستند (که میهندوستی را گناه می دانند)، توانسته اند بویژه در سالیان ریاست جمهوری خاتمی و روش کجدار و مریز او بخشهای بزرگی از نیروهای رزمی را با خود همراه کنند و برای رودررو شدن با گرایش میهنی سربازان و پاسدارانی که از خوان گسترده آنان بهره ای ندارند، نیروهای عراقی (معاودین) و افغانی (گریختگان هوادار طالبان)را به گرد خود آورند. چنین است که امروز با نگاهی به چیدمان وزیران و سرپرستان سازمانهای دولتی، دیگر بی هیچ گمانی می توان از کودتای بدون خونریزی نیروهای رزمی سخن گفت، کودتائی که حتا اگر ده میلیون تن دیگر نیز به رأی دهندگان در انتخابات رئیس جمهوری افزوده می شد، انجام میپذیرفت، چرا که نهادهای نگاهبان رأی مردم و پیشاپیش همه آنها خاتمی و همراهانش، از مار فروپاشی جمهوری اسلامی چنان در هراس بودند، که خود را دوان دوان به کام اژدهای مصباح و فرماندهان سرکوبگر سپاه افکندند.

پیامدهای روی کار آمدن احمدی نژاد برای مردم ایران چیست؟ جمهوری اسلامی از همان آغاز بر سرکار آمدنش با دو چالش ماندگار روبرو بوده است:

1. درگیری و رودرروئی با امریکا و اسرائیل (همچنین دشمنی دینفروشان با تلاشهای آشتیجویانه اعراب و اسرائیل)
2. حقوق بشر
در سالیان گذشته به این دو چالش همیشگی تلاشهای جمهوری اسلامی برای دستیابی به بمب اتم نیز افزوده شده است.

اگر چه در نگاه نخست این سردمداران رژیم هستند که باید از پس این چالشها برآیند، تاوان و بهای این رویاروئی را ولی مردم ایران باید بدهند. برای نمونه امریکا و اسرائیل در رویاروئی با این رژیم واپس مانده به تکه تکه کردن ایران و دمیدن در آتش کینه نژادی و زبانی نیز به نام یکی از گزینه ها می نگرند. همچنین گسترش یک فرهنگ واپس مانده آزادی کُش و زن ستیز و زورگرا و ناتوان کُش جان و روان این مردم را چنان در هم کوفته که دیگر بسختی بتوان از آنان چشمداشت خیزش و تلاش برای بازیابی حقوق انسانی خودشان داشت. پس چالشهای روبروی کشور و مردم ایران را میتوان چنین برشمرد:

1. درگیری جمهوری اسلامی با امریکا و اسرائیل
2. زیرپا نهادن حقوق پایه ای مردم ایران بدست جمهوری اسلامی
3. تلاش جمهوری اسلامی برای ساختن بمب اتمی
4. نژادپرستان جدائی خواه
5. گسترش فرهنگ خرافات و پذیرش "کیستی" نوشته شده بدست دین فروشان

این را نیز از نگر دور نباید داشت که در این بازی پیچیده نه تنها مردم ایران و بخش بزرگی از فرهیختگان و هنرمندان و روزنامه نگاران و ...، که خامنه ای و رفسنجانی نیز فریب خوردند. خامنه ای خود بیشتر گرایش به گزینش قالیباف داشت (گزینش قالیباف به شهرداری تهران را نیز باید دلجوئی از خامنه ای به شمار آورد). هم خامنه ای و هم رفسنجانی به احمدی نژاد بدیده خُردی می نگریستند و گمان نمی کردند که بازی را به کسی ببازند که تنها با سدوچهل هزار رأی به شهرداری تهران راه یافته بود. حتا پس از پایان بازی نیز گیجی این دو و بویژه خامنه ای دنباله داشت و هنگامی که خامنه ای خرسند از آستانبوسی احمدی نژاد دستش را بسوی او دراز کرد، تا به آن بوسه بزند، نمی دانست که رئیس جمهور، پیش از آنکه به دستبوسی او بیاید، به پایبوسی مصباح یزدی رفته بود.

آنچه که در این میان هراس آفرین و ترس آور است، نه دیوانگیهای احمدی نژاد، که پایبندی و باورمندی دارو دسته حجتیه به سخنان بی سروته اوست. همانگونه که پیشتر آوردم، من در دوران کودکی با این فرقه تاریک اندیش و خشک مغز آشنائی و با برخی از هموندانش نشست و برخاست داشته ام (در آن سالها دعای ندبه روزهای جمعه بهانه ای برای حجتیه ایها بود تا گردهم آیند و به روان شوئی تازه پیوستگان بپردازند. من همانگونه که گفتم در سالیان کودکی بودم و نزدیکیم با این انجمن آمیزه ای از بازی و کنجکاوی بود). از سران پول پرست و سوداگر این فرقه اگر که بگذریم، توده پائینی حجتیه براستی بر این باورند که با به آشوب کشاندن جهان و ویرانی کشورها و آوارگی مردمان، راه را برای آمدن مهدی هموار کرده اند و تنها در آن هنگام است که جهان به آن سامان و هماهنگی راستین خود خواهد رسید، چرا که در همه نوشته های کهن شیعی سخن از آن است که مهدی تنها هنگامی باز خواهد آمد که ستم و هرزگی جهان را پر کرده باشد. در این میان جمهوری اسلامی نیز، از آنجا که به باور آنان از ستم و بیداد در جهان میکاهد، مانند ترمزی در برابر چیرگی هرچه بیشتر بی دینی و ستم و هرزگی در جهان است و در درازمدت باید که برای فراهم کردن زمینه های آمدن امام زمان از میان برود((1)، واگر این کار بدست اسرائیل روی دهد، تیر رها شده از چله کمان حجتیه همزمان بر دو نشان نشسته است: هم گسترش بی دینی و ستم (با از میان رفتن تنها کشور اسلامی) شتاب بیشتری میگیرد و هم با جنگ میان ایران اتمی و اسرائیل نیرومند جهان پرآشوب میشود. اینکه در این گیرودار سرزمین و مردم ایران نیز آماج تیرهای مرگ و نیستی میشوند، همان بخش هراس انگیز و ترس آفرین نمایشنامه نوشته شده بدست خشک مغزان است. پس سخنان احمدی نژاد درباره اسرائیل نه از آن روست که او در جمهوری اسلامی توان رویاروئی با ارتش نیرومند این کشور را میبیند، بلکه از آنرو که گمان میبرد آتش جنگ ایران و اسرائیل، خاور میانه و بدنبال آن همه جهان را در چنان گردابی از ناآرامی و هرج و مرج و بی دینی و هرزگی وستم خواهد افکند، که برای مهدی چاره ای جز آمدن و راست کردن کارهای جهان بجای نخواهد ماند. از یاد نبریم که احمدی نژاد بروزگار شهرداریش می خواست با ویران کردن بخشهائی از تهران بزرگراهی بسازد تا مهدی امام زمان بی هیچ دشواری از این شهر گذر کند و جهان را پر از داد گرداند!!! احمدی نژاد و بخش میانی وپائینی انجمن حجتیه در تاروپود پندارهای بیمارگونه خود زندانی شده اند و به آنان باید پیش از هر چیز به دیده بیماران روانی نگریست. این مصباح یزدی و فرماندهان سپاهند که در پشت پرده این نمایش دل بهم زن بدنبال دست یازیدن به بالاترین لایه های قدرتند و در این راه از نابودی ایران و ایرانیان نیز هیچ پروائی ندارند.

پس هراس و دلهره همه ایران دوستان تنها از آن روست که احمدی نژاد به آنچه که می گوید باور دارد و خود نیز میداند که در برابر ارتش کارآزموده و میهنپرستی چون ارتش اسرائیل یارای کوچکترین پایداری را نخواهد داشت و فراتر از آن این دانسته بخشی از نقشه او برای به آشوب کشاندن همه جهان است تا دعای "اَلّلهُمَ عَجِّل فَرَجَهُ الَّشَریف" هر چه زودتر برآورده شود و جهانیان رستگار شوند. احمدی نژاد نیز مانند همتای آمریکائیش جرج بوش، انسان کُندذهن ولی خودبزرگ بینی است که خود را از برانگیختگان میداند و برآن است که خداوند او را برای رستگاری مردم جهان فرستاده است. این چالشهای سهمگین و این کاربران پندارباف، که به ساخته های بیمارگونه مغز خشکیده خود باور نیز دارند، ایران را بر لبه پرتگاه ژرفی برده اند که سرنگونی آن بدرون دره نابودی بسته به تکانی کوچک است؛ نباید بر این پندار خام پای فشرد که «ایران هرگز نخواهد مرد!». اسرائیل و امریکا و بدنبال آنها اروپای باختری اگر که سود خود را در نابودی این سرزمین ببینند، آنی در راندن آن بسوی دره مرگ درنگ نخواهند کرد. نگاهی به رویدادهای دو دهه گذشته بخوبی نشان می دهد که که به چه سادگی می توان مرزها را پس و پیش کشید و دوست را بجان دوست انداخت و همسایه را واداشت تا همسایه اش را سر ببرد و همشهری را که آتش در خانه همشهریانش زند. بالکان و جمهوریهای از بند روسیه رسته و افغانستان و عراق پیش چشمان مایند. اگر در این کشورها انگشت شمار رهبرانی برای سرزمین و مردم خود دل میسوزانند، رهبران و سردمداران کشور ما نام ایران را همچون خار خلنده ای در چشمان اسلام میبینند و برای نگاهبانی از اسلامشان، ایران را در چشم بهمزدنی قربانی خواهند کرد. ایران بر لبه پرتگاهی ژرف است، بیاریش بشتابیم.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. هواداران انجمن حجتیه همگی برآن بودند که باید از خیزش بهمن پنجاه و هفت بدور بمانند، چرا که سرنگونی شاه و برپائی یک حکومت اسلامی که بدنبال گسترش دادگری در ایران باشد، آنان را از آماج نخستینشان، که همان هموار کردن راه بیرون آمدن مهدی باشد دور خواهد کرد. شیعه راستین مهدی در دیدگاه حجتیه تنها باید خود را از همه ناپاکیها (برای نمونه سیاست) بدور دارد و همیشه چشم براه آمدن امام زمانش باشد تا بتواند در کنار او با بی دینان و هرزگان بجنگد.

۱۳۸۴ شهریور ۸, سه‌شنبه

آب ما را خواهد برد!
نگاهی دیگر به بند سیوند و مُرده ریگ نیاگان ما


نوشتار را با سخنی ژرف از همسرم آغاز میکنم: «دزدان و راهزنانی را در نظر بگیر که به خانه ای دستبرد میزنند، پدر و مادر خانواده را میکشند، خانه را از آن خود میکنند و فرزندان خردسال خانواده را به فرزندی برمیدارند و به آموزش و پرورش آنان همت می گمارند و در نظر بگیر که این کودکان بدست کشندگان پدر و مادرشان پرورش میابند و آنان را پدر و مادر خود میدانند. آن راهزنان، مسلمانانی بودند که به سرزمین ما تاختند و آن کودکان، ما ملت ایران!»

جان سخن را بهتر از این نمی توان بر زبان آورد. ما ایرانیان پس از شکست در برابر مسلمانان، بدست کشندگان نیاگان خود پرورش یافتیم و هزار و اندی سال بر این پندار نادرست ماندیم که پدر و مادری جز آنان نداشته ایم. راهزنانی که دستشان بخون پدر و مادر ما آلوده بود هر آنچه را که نشانی از آنان داشت نابود میکردند و اگر نبودند فرزندان فرهیخته و از جان گذشته این خاندان، که برایمان از شکوه فراموش شده خانه بگویند، از دانش، هنر و مهرِ مادر و از فرزانگی و بزرگمنشی پدر، از آزادگی و سرفرازی نیاگان و از خرمی و سرسبزی زادگاهمان، شاید که ما نیز چون نوادگان "اِشناتون" و "نوفره ته ته"(1) شکوه و بزرگی سرزمین نیاگانمان را از یاد برده بودیم، پذیرفته بودیم که هیچگاه پدرانی بجز عمر و ابوبکر نداشته ایم و هیچگاه بزبانی جز عربی سخن نگفته ایم و آنگاه بجای آنکه نام پرشکوه و زیبای "ایران" را بر سرزمین خود بنهیم، آنرا «جمهوریه العربیه ...» مینامیدیم. هنگامی که دیگر فرزندان این خانه سر بر کار "تفسیر" و "شرح" دین نوین خود گذاشته بودند، هزاران هزار چامه سرای پارسی گوی به سده ها، چونان سپاهیانی خستگی ناپذیر از زبان پارسی برج و باروئی در خور ساختند و در پس آن سنگر گرفتند و هرگز نگذاشتند که ما ایرانیان نیز به سرنوشت آسوریان (سوریه)، کُپتیان (مصر)، فلیستیان (فلسطین) و ... دچار شویم. ما هیچگاه عرب نشدیم، چرا که همیشه برادری و یا خواهری از این خانواده برمیخاست و گاه با نهادن جان خود بر کف، پَستو ها و کُنجهای پنهان این خانه را در جستجوی نشانی از پدر و مادر راستین ما میکاوید، آنرا می یافت و در برابر چشمان ما میگرفت تا از یاد نبریم که کیستیم. اگر کُپتیان نیز چون ما تنها یک فردوسی میداشتند، امروز به زبان اِشناتون، توت آنخ آمون و رامسِس سخن میگفتند و میهن خود را نه «جمهویه مصر العربیه» که «کُپت» می نامیدند. زبان پارسی زبان ایستادگی در برابر عرب شدن بود و در پشت باروهای این دژ سر به آسمان کشیده نه تنها پارسیان که انبوهی از مردمان دیگر این سرزمین نیز سنگر گرفته بودند. در پشت همین سنگر بود که دیگر زبانهای این سرزمین و سرزمینهای همسایه در باختر ایران از نابودی رهائی یافتند. بیهوده نیست که در گذشته این سرزمین انبوهی از چامه سرایان پارسی گوی را میبینیم، که خود به زبانی دیگر(برای نمونه ترکی) سخن میگفته اند و بیهوده نیست که همه فرمانروایان این آب و خاک، از غز و سلجوقی و خوارزمشاهی گرفته تا مغول و تاتار و قزلباش صفوی و قجر از همان دم که خود را فرزند این خانواده و نواده آن پدر و مادر در خون خفته میپنداشتند، چون دیگر فرزندان این خاندان، چراغ برمی افروختند و خانه را در جستجوی گنجهای نهان آن می کاویدند و روزی چون شاهان سلجوقی ترک تبار، زبان پارسی را در سرتاسر سرزمین زیر پادشاهی خود - از هند تا یونان - میگستردند و دیگر روز چون بایسُنقُر شاهزاده تاتار، دل از کار پادشاهی و فرمانروائی میبریدند و عمر بر سر گردآوری شاهنامه فردوسی مینهادند و یا همچون جلال الدین میرزای قاجار نامه خسروان میسرودند ...

سده ها آمدند و گذشتند و هر از چندی بیگانگان جنگجوی دیگری روی به این سرزمین نهادند و پیش از آنکه رام و خانگی شوند، کشتند و سوختند و بردند. و هر بار دستانی لرزان این گنجهای بجا مانده از پدر و مادر راستینمان را دوباره بزیر خاک کردند، تا باشد که روزگار گشادگی دوباره فرا رسد. از همان آغاز کار فرهیختگانی که تشنگی مسلمانان را به نابودی فرهنگ این سرزمین دریافته بودند، آنان را به این شیوه میفریفتند، که نام پرستشگاهها و آرامگاهها را دیگرگونه میکردند و چنین شد که پاسارگاد و تَل تخت را " مادر سلیمان" نامیدند و آتشکده آذرگُشنَسپ را "تخت سلیمان"،(2) و بر هر گنج بجا مانده از پدر و مادر راستین ما نامی دینی-اسلامی نهادند تا آنرا از نابودی برهانند(3). آنان بدین نیز بسنده نکردند و در گوش راهزنان خواندند، که نوروز جشن "بعثت پیامبر"، "واقعه غدیر خم"، "آغاز خلافت علی ابن ابی طالب" و "روز ظهور امام زمان" است، برای چهارشنبه سوری، افسانه بر افروختن آتش، بدست خونخواهان حسین ابن علی در قیام مختار ثقفی را ساختند و هنگامی که دیدند جز با به زبان آوردن "شهادتین" و گردن نهادن به دین از راه رسیدگان، که نامش "اسلام" بود و "تسلیم و سرسپردگی و بندگی" میخواست، و نه آنگونه که هزار و اندی سال در گوشمان خواندند "سلام و دوستی و آشتی"، از تیغ بیدریغ کشتار و بردگی و فروش زنان و کودکانشان در بازارها نخواهند رست، نامهای خود را دگرگون کردند و همان شد که رستم فرخزاد، آن یگانه تنها گفته بود: «که چون تخت و منبر برابر شود / همه نام بوبکر و عمر شود!». آن فرهیختگان در زیر تیغ آخته جنگاوران عرب هزاران هزار نیرنگ بکار بردند تا اندکی از مرده ریگ پدر و مادر راستین ما بر جای بماند، تا ما آنرا بروزگاران بیابیم و دریابیم که کیستیم و سد افسوس و هزاران دریغ که در این رهگذر بزرگترین برتری اخلاقی ایرانیان باستان، "راستگوئی" را از دست نهادند و دروغِ راهگشا یا همان "تَقیِّه" را به ما آموختند.

از آن روزگار که راهزنان به خانه ما درآمدند، تیغ کشتار و سرکوب و نابودی در این آب و خاک کمتر در نیام ماند. این چنین شد که رفته رفته دیگر فرهیختگان و دانایانمان نیز نمی دانستند که کدام نام را بر سر کدام گنجینه نهاده اند و ما در این پندار ماندیم، که در دل سرزمین پارس براستی مادر سلیمان در خاک خفته است و در آذرآبادگان زیبا، روزگاری سلیمان پیامبر بر تخت می نشسته است. یاد پدر و مادر راستینمان تنها در ناخودآگاه گروهی ما بود که برجای مانده بود و هر از گاهی سر برمی کرد، هنگامی که اسماعیل نامی از تبریز بپا میخاست و خود را نواده شهربانو، دختر یزدگرد سوم، پادشاه بخت برگشته ساسانی میخواند. دیگر از او نه نشان پدرانش را میخواستیم و نه میپرسیدیم که چرا به زبانی جز زبان یزدگرد سخن میگوید و او نیز نام پسرانش را تهماسب و بهرام و سام می نهاد تا ناخودآگاهِ ما را بیشتر برآشوبد و آتش آرزوی پیوستگی به پدر و مادر راستینمان را در درونمان برگُدازد. و ما در همیشهِ گذشتهِ پر رنج و شکنج این سرزمین، هرگاه که کسی در این آتش دمید، در پی اش براه افتادیم و جان بر سر راهش نهادیم.

امروز ولی داستان ما و این مرده ریگ نیاگانمان یکی داستان است پر آب چشم! در این یکسدوپنجاه سالی که ما برای خودشناسی و بازیابی خویشتن خویش خیز برداشته ایم، اگرچه یاد پدر و مادر راستینمان کم کم در خودآگاه گروهی مان جان می گیرد، ولی دیگر گنجهای نهفته در دل خاک این خانه را چون آئینه ای فراروی خود نمی گیریم و نمیگوئیم: «کی ببینم مرا چنان که منم؟!». آنچه از آن روزگار پرشکوه و درخشان بجای مانده، برای ما چیزی نیست، جز یادگاری گرامی از پدر و مادری که برخاک افتادند، پیش از آنکه ما بازشان شناسیم و مانند هر فرزند شایسته دیگری، بر هر آنکسی که بخواهد این یادگاران را نابود کند، میتازیم. این یادگارها ولی باز به کنج پستوهای خانه بازگشته اند و تنها هنگامی بیاد ما می افتند، که دزدی بدنبال ربودنشان باشد و یا نم آب تار و پودشان را از هم بگسلد. از چنگ راهزنان بدرشان می آوریم و باز به گوشه پستوها و کنج گنجه ها میسپاریمشان. تخت جمشید، پاسارگاد، آتشکده آذرگشنسپ و هزاران هزار اثر دیگر تنها نابودی گذشته پرشکوه این خانه را بیاد ما می آورند و برآنمان می دارند، که اشکی از سر افسوس بچکانیم و باز همه این یادها را به فراموشخانه دل بسپاریم.

ما از گذشته خود گسسته ایم. نابودی پاسارگاد دلمان را بدرد می آورد و فریاد از نهادمان برمی خیزاند، چرا که در دل آن "کوروش بزرگ" آرمیده است. او را بزرگ می خوانیم، ولی نمیدانیم که چرا پادشاهی بزرگ و فرمانروائی از خمیره ای دیگر بود. میدانیم که پادشاهی بزرگ هخامنشی را پایه گذاشت و سرزمینهای بسیاری را گشود، ولی همینجا دانسته های بسیاری از ما در باره یکی از برجسته ترین چهره های تاریخ جهان پایان میپذیرد. بر کاربران ایران ستیز جمهوری اسلامی میتازیم و جهان را بیاری میخوانیم و بدرستی از نابودی دارو ندار فرهنگیمان فریاد برمی داریم، ولی خود نیز کمتر گامی در راه شناسائی مرده ریگ نیاگان خود بر میداریم.

ما از گذشته خود گسسته ایم و کیستی خود را از یاد برده ایم. از هر سده ای تا سده دیگر، یاد پدر و مادر راستینمان در دل و جان و ناخودآگاه ما رنگ باخته و رو به سوی سرزمین فراموشی گذارده است، تا به امروز که نه یک ملت یکپارچه و خودآگاه و میهن-آگاه، که توده ای گیج و گولیم و به همان اندازه که در پرخاش به ویرانگران یادگاران نیاگان خود سرسختیم، بر خودداری از شناخت چهره راستین آنان نیز پای میفشاریم و چنین است که دوهزار و پانصد سال پس از پایه گزاری شاهنشاهی هخامنشی، این نخستین امپراتوری تاریخ، که خرد گروهی را پایه و بنیان فرمانروائی کرد، اکنون بیخردی گروهی کار این سرزمین و مردمانش را بجائی رسانده است، که خامنه ای و احمدی نژاد بر تخت کوروش و داریوش و خشایارشا نشسته اند و آزادگان ایرانی را بزیر تازیانه سرکوب گرفته اند.

پاسداری از آرامگاه کسی که مردم او را بروزگار زندگانیش "پدر همه مردمان" میخواندند، بی گمان کمترین کاری است، که بار آن بر دوش تک تک ایرانیان سنگینی می کند، این همه ولی همانگونه که نوشتم، "کمترین" کار است و به اینمان بسنده نباید کرد. بر ما است که گوشه گوشه این خانه را در جستجوی کیستی راستین خود بکاویم و ببینیم مادران و پدرانمان برایمان از دانش و فرهنگ و آئین زندگی چه برجای گذاشته اند، تا شاید بتوانیم پی به جادوی آن شکوه و آن بزرگی ببریم و با پیروی از اندیشه های ژرف نیاگانمان سرنوشت خود را، خود بدست بگیریم.

کوروش بزرگ بر سنگ نوشته است: «ای که بر این جایگه پای مینهی، مشتی خاک را از من دریغ مدار!» اگر امروز تنها به نگاهداری آرامگاه کوروش از نابودی بسنده کنیم و بدنبال شناختن پدر و مادر راستین خود و منش و اندیشه آنان نباشیم، آب انباشته شده در پشت سیوند نه پاسارگاد را، که ما و کیستی ما را با خود خواهد برد!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1) اِشناتون از برجسته ترین فرمانروایان مصر باستان بود (خاندان هژدهم، 1351 تا 1334 پ. م.). او و همسرش نوفره ته ته در یکی از درخشانترین دوره های تمدن مصر باستان بر این سرزمین فرمان میراندند و مصریان باستان یا کُپتیها آرامش و آبادانی آن روزگار را وامدار این دو فرمانروای فرزانه بودند.
2) تخت سليمان در ۴۰ کيلومتری تکاب در جاده زنجان - تبريز جای دارد.
3) در دشت دروازه فين و سمت جنوب خيابان باغشاه فين امامزاده ای هست بنام "بابا شجاع الدین". مردم کاشان میگویند، پیروز مجوسی نهاوندی (ابولؤلؤ) پس از آنکه خلیفه دوم عمر و چند تن از همراهان او را در مسجد مدینه کشت، به ایران گریخت و این امامزاده آرامگاه او است، که بنام "بقعه ابولؤلؤ" نیز خوانده میشود. شاید مردم کاشان در همان روزها بنای یادبودی برای این بزرگمرد آزاده ساخته بوده باشند. ساختمان کنونی امامزاده به روزگار ایلخانیان ساخته شده است.

۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

ایلوئی! ایلوئی! لِما سَبَقتَنی؟*
گنجی بر فراز چلیپای میلاد


ناصریِ اوین اینک بر فراز چلیپای میلاد چشم در چشم مرگ، دژخیم خود را به ریشخند و اورنگ قیصر را به افسوس گرفته است. جهانی چشم به درهای بسته "میلاد" دوخته تا نشانی از ناصریِ در بند ببیند، و او پیروزمندانه چشم در چشم مرگ دوخته و با لبخندی برخاسته از آرامِ درونش، قیصر و دژخیمانش را به هیچ گرفته است. گنجی با جان خود آبروی برباد رفته ایرانیان را میخرد و دیر نیست که او نیز چون عیسای ناصری فریاد برآورد «ایلوئی! ایلوئی! لَمَا سَبَقتَنی!».

گنجی را ولی نه خداوندگار، که یاران دیروزش تنها گذارده اند، یکی از ترس او مینویسد، دیگری از خشم او و آندگر را پروای این است که چهره تکیده او چگونه در تارنماها پدیدار میشود و نامه های او چگونه از دیوارهای هزارلای اوین و میلاد میگذرند و به ما میرسند. پیشتر نیز نوشته بودم که من نه بینش گنجی را، که منش دلاورانه اش را میستایم، او را برای کاری میستایم که خود شاید از انجامش ناتوان میبودم. گنجی راه خود را بدرست و یا نادرست برگزیده و با نهادن جانش بر کف دست، نشان داده است که آن را تا به پایان خواهد پیمود، ولی ما تا کجای این راه با او خواهیم بود؟:

... گفت تُرا می گویم ای پطرُس! پیش از آنکه بانگ خروس برخیزد، سه بار خواهی گفت که مرا نمی شناسی (1)

گنجی دیگر تنها یک نام نیست، نام گنجی با یاد هزاران هزار دربندِ ستم کشیدهِ سرزمینمان گره خورده است و بر ما است که اگر فریادی برمیداریم، نه تنها برای او که برای همه قربانیان خودکامگی برداریم و از یاد نبریم که بسیاری از آنان را به نام نیز نمی شناسیم. از یاد نبریم، همه کسانی که تازیانه اسلام بر گرده شان نشسته و گوشت و پوستشان را از هم دریده است، به اندازه خود آبروی این توده خموده و خواب آلوده را خریده اند و شایسته همان پشتیبانی اند که گنجی از آن برخوردار است. اینان شکوه دربار قیصر را نه با شمشیرها، که با واژه هایشان به هماوردی خواندند و تاج و تخت او را به هیچ گرفتند، تا ملتی بتواند سربرافرازد و خُردی خود و نخبگان خواب آلودش را در سایه بزرگی آنان پنهان دارد:

... پس همه آنان برخاسته او را بنزد پیلاطُس بردند و بدگوئی از او آغاز کرده و گفتند این کَس را یافته ایم که مردمان را گمراه می کند و آنان را از باج دادن به قیصر باز می دارد.

اگرچه شرکت بخش بزرگی از مردم در نمایش ننگین گزینش رئیس جمهوری و از آن بدتر درخواست بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ایرانی از مردم ایران برای بازی در این نمایش شرم آور دیگر جائی برای آن نگذاشته است که سر خود برافرازیم و در برابر جهانیان بر مردم خود ببالیم، تا گنجیها و سلطانیها و محمدیها و باطبیها و هزاران هزار آزاده ایرانی هستند که نه در برابر ستمگران سر فرود آوردند و نه دامان خود را به ننگ رفتن به پای صندوقهای رأی آلودند، هنوز همه چیز را نباخته ایم. بگذار چاقوکشان و آدمکشان سلطانعلی شاه به خانه او بریزند و دست ستم قیصر را بر گونه های دخترانش فرود آورند، بگذار مرتضوی و شریعتمداری گنجی را به ریشخند بگیرند و روزه پاکش را در پندار خود بشکنند:

... و گروهی بتماشا ایستاده بودند و بزرگان نیز ریشخندکنان با ایشان می گفتند دیگران را رهائی بخشید، پس اگر او مسیح و برگزیده خدا می باشد، خود را برهاند و سپاهیان نیز او را ریشخند می کردند و آمده او را سِرکه میدادند

گنجی چه بماند و به میان ما باز گردد، و چه جان بر سر سخن خویش بگذارد و برود، هم امروز کار خود را به پایان رسانیده است، او دیگر در برابر این پرسش وانخواهد ماند که «زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟». این مائیم که باید سر در گریبان فرو بریم و درون خود را بدنبال چرائیِ بودنمان بکاویم، که چرا آمده ایم و اگر هستیم، به چه کار می آئیم. گنجی در پهنه نمایش زندگی خود و نبردِ مردمش برای رسیدن به آزادی، نقش خود را زود یافت و آنرا بخوبی بازی کرد و در این رهگذر گذشته خود را نیز با پادافراهی که خود برگزیده بود از گناه پیراست. امروز این مائیم که گیج و گول بدنبال نقش خود میگردیم و هر روز بیشتر در ژرفنای این سرگردانی بی پایان فرو میرویم.

گنجی چه بماند و چه برود، دیگر بدهکار هیچکس نیست، نه بدهکار خویش و نه بدهکار تاریخ. او هم امروز نیز ما را پشت سر نهاده و رفته است. و ما مانده ایم، با سرزمینی که فرومایگان و گرگخونان بر آن فرمان میرانند، پادشاهش یک پیرِ خرد گم کردهِ تشنه بخون است، والی شهرش همان است که به روزگاری نه چندان دور، بر کشتگان تیر خلاص میزد و شکم میدرید و مغز پریشان میکرد و وزیرانش گوئی هنوز در روزگار شاه سلطان حسین صفوی میزیند و پیش از آنکه رخت وزیری بر تن کنند قرآن را میگشایند و استخاره میکنند:

... آنگاه عیسی بسوی آن زنان روی گردانیده گفت «ای دختران اورشلیم! برای من گریه مکنید، بلکه از بهر خود و فرزندان خود شیون کنید. زیرا اینک روزهائی می آید که در آنها خواهند گفت خوشا بحال نازادگان و زهدانهائی که بار نیاوردند و پستانهائی که شیر ندادند»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
* و در ساعت نهم عیسی به آواز بلند ندا کرده گفت: «ایلوئی، ایلوئی لَمَا سَبَقتَنی» یعنی خداوندگار من! خداوندگار من! چرا تنهایم گذاردی. انجیل مَرقُس، باب پانزدهم.
1) همه گفتآوردها را از انجیلهای لوقا و مَرقُس آورده ام.

۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

دردی است غیر مردن ...
گنجی و پاسداری از آبروی ریخته یک ملت


نمی دانم برای گنجی کدام درد بزرگتر و ژرفتر است، گرسنگی و درهم پیچیدن روده ها، سخنان دوستان پار و پیرارش که از سر دلسوزی به شکستن روزه اش فرا می خوانند، ویا درد تنهائی، و رنج دانستن این حقیقت که هر کسی تنها از ظن خود یار او شده است ...

گنجی را تنها از دوم خرداد هفتاد و شش به اینسو است که می شناسم، از گذشته اش سخنها می گویند و داستانها میسرایند و من از گذشته او هیچ نمی دانم. نام گنجی برای من یادآور نورافشانی بر تاریکخانه اشباح است و فروکشیدن نقاب از چهره زشت عالیجنابان رنگارنگ. گذشته گنجی را نمی دانم و نمی شناسم، ولی اینرا می دانم که گنجی برای شستن جان و روان خویش از پلشتیها و پلیدیهای گذشته اش، آزمون آتش را برگزیده است و سیاوش وار به درون آتشی سرکش و سوزان شتافته است، تا یا از گناهان خود پاک شود و یا خاکستر شود.

نمیتوان از گنجی خواست که نمیرد. جان آدمی براستی که گرامی است، بویژه آن هنگام که شوریده باشد و بی هراس از سر بریده در مجلس عاشقان برقص درآمده باشد. نه! از گنجی نمی توان خواست که نمیرد، اگرچه دیدن آزادی او و بر خاک مالیدن پوزه سلطان علی شاه و دژخیم تشنه بخونش مرتضوی، آرزوی هر ایرانی آزاده و پاکنهادی است، اگر چه زیبائی آن دم که گنجی فرزندانش را در آغوش بگیرد و بر رویشان بوسه بنشاند در پندار نیز نمی گنجد، از گنجی نمی توان خواست که نمیرد. گنجی گزینه آگاهانه خود را به خوبی فرونوشته است، گنجی از میان بندگی و زندگی دومی را برگزیده است، مگر میتوان چهره در چهره چنین کسی نشست و از زیبائی و ارج زندگی سخن گفت؟ گنجی ارزش زندگی را بخوبی میداند و آنرا تا بدانجا ارج مینهد که اکنون آماده گذشتن از جان خود برای آن است، گنجی در روند دگردیسیهای اندیشه و منش خود بهتر از همه ما دریافته است که زندگی چیست و زنده ماندن چیست، نه! از گنجی نمی توان خواست که نمیرد.

من گنجی را نمی شناسم، گذشته اش را نمی دانم و همچنین اینرا که اگر از آنسوی این آتش فروزان بدرآید، آینده اش چه خواهد بود. با این همه در برابر او کرنش می کنم، چرا که بار گناهان همه ما را همچون عیسای ناصری بر دوش گرفته و در میان دشنام و ناسزای همان مردمی که برای آگاهیشان بپا خواسته است، گام بگام به همراه چلیپای سنگین گرسنگی از جُلجُتای اوین بالا میرود تا بر فراز آن چلیپایش را بر زمین فروکوبد و خود بر سر آن بر دار شود. در سرزمینی که مردمانش آنچنان خوار و درمانده و دریوزه شده اند که با ترس میزایند و با ترس به گور میروند، در سرزمینی که مردمانش حتا دلیری اینرا نیز ندارند که در روز تردستی و نمایشگری انتخابات در خانه بمانند و "هیچ کار" نکنند، در سرزمینی که رفتار مردمانش گاه آبروی واژگانی چون آزادگی و دلیری را بسادگی بر زمین میریزد، گنجی و گنجیها نه قهرمانان، که پاسداران آبروی ایران و ایرانیند، تا آیندگان این سرزمین بدانند که حتا در سیاهترین سالهای فرمانروائی ضحاک و دستاربندان از ژرفنای تاریخ بدرآمده اش نیز کسانی بودند که جان خود را هیمه میکردند تا آتش آزادگی فرو نمیرد، تا روزی برسد که ایرانیان بار دیگر بتوانند سر برافرازند و از خود بسان نیاگانشان با نام زیبای "آزادگان" یاد کنند.

گنجی در کنج سرد و تاریک اوین تن به مرگ سپرده تا آزادگی نمیرد، ولی افسوس که از همان مردم سرکوب شده و تازیانه خورده هیچ وایی برنمیخیزد. وه که امروز چه نیک میتوان درد جانکاه و سینه سوز اخوان را دریافت هنگامی که میسرود:

در مزار آبــــــاد شـهر بی تپـــش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
...

گنجی با هر دم و بازدمش گامی به مرگ نزدیکتر میشود، چشمان پرفروغش آهنگ خاموشی میگیرند و لبخند دوستانه اش رنگ میبازد، آتشی که برافروخته رفته رفته فرومیسوزد و خاموش میشود، تا کجا باز دلسوخته ای بپا خیزد و جان خود را هیمه آن کند.
گنجی با هر دم و بازدمش از ما دورتر می شود، از مائی که هیچگاه نتوانستیم از این هزارپارگیهای کودکانه خود دست بشوئیم و خواسته هاس پَست و خُرد خویش را قربانی آرمانهای برتر انسانی کنیم، مائی که تنها سخن گفتیم و بر هم خرده گرفتیم و دیگر هیچ. گنجی هم امروز نیز از ما بسیار دور شده است، گنجی چه بمیرد، و چه بماند پای در راهی نهاده است که پایانش اگر که مرگ در آزادگی نباشد، بی گمان زندگی در بندگی نیز نخواهد بود، گنجی سالهاست که براه افتاده و

در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ما ناشریفان مانده ایم ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۳, جمعه

مگر سخن سعدی را بپذیرند!


(واپسین سخن درباره انتخابات فردا)

سر آن داشتم که سخن را پایان یافته و کار را انجام گرفته بدانم، ولی توپخانه رأی دهندگان دمی از آتشباری باز نمی ایستد. هراسم دیگر این نیست که رفسنجانی رأی میلیونها سودازده فراموشکار را در کیسه خود بریزد، هراسم از این هواداران رأی دادن است که در آتشباری سر از پا نمی شناسند. هراسم از این است که نه کارگزاران جمهوری اسلامی، که همین سودازدگان فردا روزی شناسنامه ام را بکاوند، تا ببینند آیا به پای صندوق تردستی و چشم بندی رفته ام یا نه؟ اگر امروز رأی ندهندگان و هواداران احمدی نژاد را به یک چوب میرانند، فرداست که پای در همان راهی نهند، که پیشینیانشان رفته اند.

میخواستم از همان سال خیزش بدفرجام بهمن آغاز کنم، نه! از سالهای پیش از آن که برادرم را، برادر مارکسیستم را در زندان اوین، مانند همه رزمندگان مارکسیست، رفسنجانی و هماندیشانش ناپاک و "نجس" خوانده بودند و با آنان بر سر یک سفره نمی نشستند ...
میخواستم از آغاز سرکوب زنان میهنم بدست چماقداران رفسنجانی بنویسم، از پاشیدن اسید به چهره های زیبایشان، و بریدن لبهای آراسته به ماتیکشان با تیغ، از "یا روسری، یا توسری" و از همه آنچه که گذشت ...
می خواستم از جنگ بنویسم، از موجهای انسانی بروی زمینهای مین گذاری شده و سدهاهزار کشته و زخمی، از جنگی که آتش نفرین شده اش میتوانست دوم خرداد شست و دو فرو نشیند و ایرانیان را پیروز میدان بگرداند، و از اینکه رفسنجانی، و تنها رفسنجانی نگذاشت، تا بهره خود و خاندانش را از خرید رزم افزار از دست ندهد، تا بتواند توسری اسلام را بر سر زنان میهنم بکوبد و زندگی این رژیم دوزخی را درازتر کند ...
میخواستم از حمید و مرتضا و شاهرخ بنویسم، که در سال شست، سال همه کارگی رفسنجانی تیرباران شدند و در خیابان به خاک افتادند، و از احمد، تنها بازمانده آن گروه که در کشتار تابستان شست و هفت، سال همه کارگی رفسنجانی، در بیست و دو سالگی به خون غلتید، از هزاران هزار گل ناشکفته اوین و قزل حصار و چوبیندر و ... ، که به پیشنهاد اکبر و فرمان رهبر، به چرخش داسی پرپر شدند ...
می خواستم از کشته شدگان در زیر شکنجه بنویسم، از سعیدی سیرجانی که گناهی جز اندیشیدن نداشت، و از قربانیان ترور در چهار گوشه این جهان، از اینکه سایه هراس و ترس دستگاه کشتار و ترور رفسنجانی چنان بلند بود که تا اروپا می رسید ...
میخواستم بنویسم چرا میتوان احمدی نژاد را پرسید که «چرا کُشتی؟» و رفسنجانی را نباید گفت که «چرا احمدی نژاد را به کشتن فرمان دادی؟» ...
میخواستم این خوابزدگان را بپرسم به پشتوانه کدام نمونه گمان کرده اید که رفسنجانی سوی شما و نه سوی فاشیستها را خواهد گرفت؟ از کجا میدانید که این دوالپا اگر بر گُرده تان، بر گُرده همه ما نشست، روزی پائین خواهد آمد؟ و برای آن روز مبادا که او باز هم احمدی نژادش را و فلا حیانش را به جان دگراندیشان بیندازد، چه راهکاری اندیشیده اید؟
می خواستم ....

نه! اگر هزاران هزار چو من نیز بنویسند، این سودازدگان از خواب گران خود برنخواهند خاست، که نخفته اند، که خود را به خواب زده اند و ملتی را در خواب می خواهند. رفسنجانی در نگاه اینان گویا دگردیسی خود را به انجام رسانیده و از آن کرم گوشتالوئی که در باغستان این سرزمین هیچ برگی را بر سر درختی بر جا نمیگذاشت، پروانه زیبائی با بالهای رنگارنگ فرارُسته که بالهای مهربانش را بر سر ایرانیان خواهد گسترد، تا هزاران گل در دشتهای اندیشه بشکفد.

چه میتوان کرد با مردمانی که شیفته خود فریبیند و خواب را میپرستند و بیداری را دشمن میگیرند و چشمان نزدیک بینشان را سرسختانه بروی تاریخ میبندند و انگشت در گوشها میفشارند، تا سخن راست را نشنوند؟

به سخن پیشینیان فرزانه سرزمینمان پناه آوردم و سروده ای شایسته از سعدی یافتم، تو گوئی ای سخن را نه سدها سال پیش، که هم امروز و دوازده ساعت پیش از آغاز انتخابات و برای کسانی سروده است، که گمان میبرند بزرگی چون رفسنجانی، این مردم بی پناه را از چنگال گرگی چون احمدی نژاد رها خواهد کرد.

این سروده سعدی را، که سخن همه ما را در سه بیت فراگرد آورده است و فردای پس از رأی گیری را برابر چشمان ما میگیرد، به کودکستان اپوزیسیون، با انبوه بچه بَبُوهایش(1) پیشکش میکنم:

شنیــــدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کـارد بر حلقش بمالید
روان گوســـــفند از وی بنالید
کـه دیدم عاقبت گرگم تو بودی
که از چنگال گـرگم در ربودی

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. از سعید یوسف وام گرفته ام که بیست سال پیش، چامه ای در نقد جنبش چپ سروده و در آغاز آن نوشته بود:-«تقدیم به کودکستان چپ، با انبوه بچه بَبُوهایش!»

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

آنکه گفت آری، آنکه گفت نه ...*


شهر پر شد لولیان عقل دزد / هم بدزدد هم سِتاند دستمزد

«آورده اند که بازرگانی را دزدان به نیمه شب کاچال ببردند. سحرگاه خلق بر سر آن حجره گردآمدندی و یکی گفت که گناه از بازرگان بودی که در حجره و بر سر کاچال خود نخُسبیدی، آندگر گفتی که گناه از عسس و گزمه بودی که راه دزدان نگاه نداشتندی، آندگر گفتی که گناه از خداوند کاروانسرای بودی که بر در حجره قفل ثقیل نیاویختی و سخنها از این دست بسیار براندند. مگر بازرگان را خُلق تنگ آمدی و ایشانرا برگفتی: یاللعجب که همه گنهکارند، الّا آن رهزنان که کاچال مرا ببردند!»

هنگامی که در نوشته پیشین خود (آزادیخواهان و انتخابات ریاست جمهوری، ایران امروز) دلیلهای خود را برای دوری جستن از صندوقهای رأی مینوشتم، گمانم بر آن بود که گفتنیها گفته شده اند و روز بیست و هشتم خرداد هر کسی (چه رأی دهندگان و چه رأی ندهندگان) به تماشای بازتابهای اجتماعی رفتار خود خواهند نشست و همانگونه که شایسته هواداران مردمسالاری و پایبندان فرهنگ دموکراسی است، از کرده خود خواهند آموخت. نوشته های هرروزه هواداران شرکت در انتخابات که "تحریم کنندگان" را متهم به همکاری خاموش با نظامیان میکردند ولی، نشان داد که گویا «نرود میخ آهنین در سنگ ...». در این میان دو نویسنده سرشناس هوادار اصلاحات درون حکومتی، مسعود بهنود و ابراهیم نبوی که در روزنامه "روز" سنگر گرفته بودند، با بیرون کشیدن توپخانه سنگین دشنام و سرزنش دمی از آتشباری باز نمی ایستادند. کار به آنجا رسید که احمدی نژاد "هدیه تحریم کنندگان به مردم ایران" خوانده شد. هدف من در این نوشته پرداختن به تک تک گفته ها و نوشته های هواداران شرکت در انتخابات نیست. ولی از آنجائی که گفتگو در باره رفتار و اندیشه دموکراتیک نیز بخشی از مبارزه برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری بشمار میرود، میتوان این سخنان را بهانه کرد و اندکی درباره "گفتمان دموکراتیک" نوشت.

پیش از هر چیز باید بگویم، من اگرچه برآنم که نزدیک به نیمی از مردم ایران به پای صندوقهای رأی رفتند و "تحریم" جایگاه شایسته و بایسته خود را بازنیافت، ولی آمار داده شده از سوی شورای نگهبان و وزارت کشور را هم دربست و بی گفتگو نمی پذیرم. دستکاری در صندوقهای رأی کاری نیست که شورای نگهبان برای نخستین بار بدان دست یازیده باشد و شمار رأی دهندگان در این میان هیچ نقشی بازی نمی کند. هواداران اصلاحات درون حکومتی که گویا هنوز در خواب خوش آغاز شده در دوم خرداد هفتادوشش بسر میبرند، هنوز درنیافته اند که رخدادهای آن روزها پدیده ای یکباره و نتیجه سرگیجه دینفروشان بودند و امروز "کشتیبان را سیاستی دیگر آمد". پیران خشک مغز شورای نگهبان بی نیم نگاهی به شمار رأی دهندگان چه در انتخابات شوراها با آمار سی درسدی رأی دهندگان، چه در انخابات مجلس هفتم با آمار پنجاه درسدی و چه در انتخابات ریاست جمهوری با آمار شست سه درسدی (!) تنها احمدی نژاد و احمدی نژادها را از دل صندوقها بیرون میکشند. این خود دلیلی آشکار و خردگرایانه برای دوری جستن از صندوقهای رأی گیری است.( 1)

رأی دهندگان که ما رأی ندهندگان را متهم به پشتیبانی از احمدی نژادها میکنند، خود نیز باید پاسخگوی این نکته باشند که جهانیان (همانگونه که من در نوشتار پیشین خود آورده بودم) رفتن مردم به پای صندوقهای رأی را به پای "دموکرات شدن" رژیم جمهوری اسلامی نوشتند، تا شبکه دوم تلویزیون سراسری آلمان روز شنبه در آخبار شامگاهیش گزارش انتخابات ایران را با تیتر «ملاها تمرین دموکراسی میکنند»(2) آغاز کند و آنچه را که سی ان ان، بی بی سی و دیگران گفتند و نوشتند نیز همگان دیده و خوانده اند، راستی این چهره "دموکرات" را چه کسی به دینفروشان پیشکش کرد؟

رأی ندهندگان مردم ایران نیستند. مردم ایران ولی هواداران معین نیز نیستند، همانگونه که نمیتوان هواداران احمدی نژاد و رفسنجانی و قالیباف را هم مردم ایران خواند، ولی همه اینان بروی هم مردم ایرانند. پس چه جای شگفتی است اگر بخشی از مردم ایران به امید دریافت پنجاه هزار تومان در ماه به کروبی رأی دهند؟ آیا میتوان به این مردم خرده گرفت که چرا رأی خود را به پنجاه یورو میفروشند، هنگامی که بخشی از همان مردم "کلیه" خود را گاه به بهائی کمتر از پانسد یورو میفروشند؟ چه جای شگفتی است اگر که بخشی از مردم (که به گمان من شمارشان بسیار کمتر از آن چیزیست که شورای نگهبان می خواهد به ما بباوراند) به کسی رأی دهند که میخواهد بر سر چارسویها و گذرها دست ببرد و چشم درآورد و تازیانه برکشد؟ مگر بخشی از همین مردم سرگرمی خود را در تماشای بردارکردن و تازیانه زدن گناهکاران نمیبینند و به انبوه بر سر دژخیمان گرد نمی آیند؟ چه جای شگفتی است اگر بخشی از همین مردم و بویژه جوانان به کسی رأی دهند که دستگیری، شکنجه و کشتار گسترده دگراندیشان را و پاسخمندی ادامه جنگ و از میان رفتن سرمایه های انسانی , مادی این سرزمین را در کارنامه خود دارد؟ جز آنکه بخشی از مردم ما تنها پروای نشستن در خودروهای گرانبها و افکندن روسری بر پس سر و سُریدن با کفش اسکیت بر خیابانهای تهران را دارند و نه سرگذشت آن جانباختگان را میدانند و نه اگر بدانند، آن را به چیزی میگیرند؟

حال بگذارید کمی نیز به نوشته های هواداران شرکت در انتخابات بپردازیم. هم نبوی و هم بهنود در نوشتار روزانه شان یکی به لبخند و دیگری به اخم، از همه میخواستند که "بیایند تا نظامیان نیایند". از روز شنبه ولی گفتار دیگر گونه شد: از سوئی با نشان دادن آمار مشارکت نوشتند که مردم به تحریم "نه" گفتند و از دیگر سو گناه راه یافتن احمدی نژاد به دور دوم به گردن کسانی افکنده شد که در خانه مانده بودند و رأی نداده بودند. برداشت من این است که نبوی و بهنود (و دیگر هم اندیشانشان) امروز بر ما تنها از آن رو خرده نمی گیرند که چرا به میدان نیامده ایم، آنها از این در خشم شده اند که چرا به نامزد آنان (معین) رأی نداده ایم، که بایدشان گفت اگر برداشت شما از دموکراسی این است ...
بهنود دستکاری گسترده در انتخابات را در نوشته امروزش (3) پذیرفته است. نبوی ولی گویا دامان رژیم فقاهتی را از چنین گناهی پاک میداند و در نخستین واکنش خشم آلود خود از همان آمار یاری میجوید.(4) حال باید از این دوستان پرسید، آیا براستی بر این باورید که اگر بجای شست و سه درسد، هشتاد درسد به پای صندوقهای رأی می رفتند، نامی به جز نام احمدی نژاد از دل آنها بیرون می آمد؟ آیا به اصلاحات حکومتی چنان خوشبینید، که گمان می برید فقهای خشک مغز شورای نگهبان پروای ده، بیست یا سی درسد رأی بیشتر یا کمتر را دارند؟ آیا براستی چون ملانصرالدین کاسه بدست گرفته و بر در خانه ای شتافته اید که خود پیشتر بدروغ از آش نذری آن سخن گفته اید؟ راستی گمان میکنید حتا اگر نود یا سد درسد مردم در انتخابات شرکت میکردند، شورای نگهبان در رأی آنها دست نمیبرد؟ از چه کسی چشم یاری و نگهبانی از آرای مردم را داشتید؟ از سید محمد خاتمی؟ راستی آقای بهنود! شما با همه جهاندیدگی و سردوگرم چشیدگیهایتان، و آقای نبوی! شما با همه طنّازی و ملاحتتان فکر میکنید اگر شورای نگهبان روز شنبه آینده همه صندوقهای رأی را به کاخ ریاست جمهوری ببرد و در برابر چشمان خاتمی به آنش بکشد، او چه خواهد کرد؟ چیزی بیشتر از آنچه که پس از بستن گسترده روزنامه ها، سرکوب خونین دانشجویان، دستگیری و شکنجه روزنامه نگاران، کشتن زهرا کاظمی و ... کرد؟ افسوس که این نیرنگ اصلاح طلبی درون حکومت نیروی این مردم را چنان به هرز برده است که دیگر زمینگیر شده اند و امروز شما و همه هواداران "حماسه دوم خرداد" در کنار ضریحی بست نشسته اید، که از روز نخست هم امامزاده ای در آن نیارمیده بود!

من و ما اگر مردم را به تحریم این نمایش فراخواندیم، نه بدنبال براندازی بودیم و نه آنگونه که شما (آقای نبوی) نوشته اید، پوپولیست بودیم و هستیم. ایکاش کمی بر روی واژه ها درنگ میکردید، که اگر میکردید دیگر عزت الله سحابی را وزیر کابینه رفسنجانی نمیخواندید!(5) پوپولیسم بار ویژه خودش را دارد و نباید آنرا بجای دشنامهای ناموسی در نوشته های سیاسی بکار گرفت. دوری جستن از رأی گیری ریشه در باور ژرف ما به دموکراسی داشت، در اینکه نخستین ویژگی رفتار دموکراتیک، شناختن ارزش و جایگاه "رأی" است، که نمیتوان دم از مردمسالاری زد و در مسابقه ای شرکت کرد که برنده آن پیشاپیش پیداست، که پذیرش نظارت استصوابی خوارشماری واژه شهروند است و هر رأیی که در صندوقهای انتخابات افکنده شود، نه به پای نامزدان، که به پای پذیرفته بودن نظام جمهوری اسلامی نوشته می شود، که جهانیان نیز دیگر سخنان ما را در ناخرسندی مردم ایران از این رژیم به پشیزی نیز نخواهند خرید و دولتها رابطه خود با این رژیم را در نزد افکار عمومی کشورهایشان با نشان دادن مشارکت شست و سه درسدی مردم ایران روا خواهند شمرد و برای چپاول هرچه بیشتر دارو ندار این مردم بی پناه دست دوستی دینفروشان را امروز گرمتر از هر روز دیگری خواهند فشرد. از این نیز اگر بگذریم، "رأی ندادن" هدفمندانه نیز درست مانند "رأی دادن" آگاهانه یک حق دموکراتیک است، حقی که ما از آن بهره جستیم. یک دموکرات هیچگاه کسی را برای بهره جستن از حقش سرزنش نمی کند.

احمدی نژاد هدیه ما رأی ندهندگان، یا بگفته شما "پوپولیستها" نبود. احمدی نژاد را مصباح یزدی، مؤتلفه و حلقه مدرسه حقانی از سالها پیش پرورده بودند تا در چنین روزی به میدانش بیاورند. از همان روزی که با سدوهشتادهزار رأی او را به شهرداری تهران فرستادند. آیا گمان میکنید اگر بیست در سد دیگر هم به میدان می آمدند میتوانستند از پس کسانی برآیند که «پنجشنبه روزه گرفتند و جمعه به احمدی نژاد رأی دادند»؟ حتا اگر بپذیریم که مردم تهران و اردبیل (تنها استانهائی که احمدی نژاد در آنها پیشینه کاری داشت) بیکباره دیوانه و خودآزار شده اند و میخواهند کسی را برگزینند که پوست از سر و ناخن از انگشتشان برکند، خوزستانیها و بلوچها و ترکمنها و کردها و دیگران او را از کجا میشناختند تا نامش را بروی برگه های رأی بنویسند؟ نه دوستان! تئوری توطئه نیست، دیدن جهان با چشمان باز است! احمدی نژاد را کسانی به این مردم هدیه کردند که یکبار اعتماد مردم را به پای "حفظ نظام" ریختند و با داشتن پشتوانه بیست و دو میلیونی حتا یکبار نیز در کنار مردم و روبروی سرکوبگران نایستادند و آنزمان که میتوانستند، لگام مردمسالاری را بر سر شورای نگهبان و ولی فقیه ننهادند، که اگر چنین بود، امروز دیگر این پیران خشک مغز چنین بیشرمانه یک تروریست را از درون صندوقهای رأی بیرون نمی کشیدند و بریش مردم ایران نمی خندیدند. احمدی نژاد را خاتمی به مردم ایران پیشکش کرد. رئیس جمهوری که رأی مردم را می خواست، ولی از خودشان میترسید. کسی که هشت سال تمام در هراس از اینکه مردم برای ستاندن حقوق خود تا به آنجائی پیش روند که جمهوری اسلامی را، نظامی را که او به آن عشق میورزد و بگفته خود برای پاسداری از آن حق مردم را نیز زیر پا می گذارد، پشت سر بگذارند و خواستار جمهوری ناب و بدون پسوند شوند. احمدی نژاد برآیند هشت سال کجدار و مریز با سرکوبگران و چپاولگران است، برآیند هشت سال شریک دزد و رفیق قافله بودن. احمدی نژاد ارمغان خاتمی و گروه اوست، که در جایگاه ترمز اصلاحات هر جا که توانستند، از شتاب این جنبش کاستند و آنرا به بیراهه کشاندند و آن کردند که این شد و شورای نگهبان از گذر این هشت سال توانمندتر، گستاختر و بابرنامه تر بدر آمد، تا اکنون آن کند که کرد.
گناه را به گردن ما نیندازید! ما هیچ کاری نکرده ایم که سزاوار سرزنش باشیم، ما تنها از حق دموکراتیک خود برای "رأی ندادن" و "بازیچه نشدن" بهره جسته ایم.

به رأی ندهندگان خرده میگیرید که هیچ جایگزینی برای انتخابات ندارند. نخست آنکه چنین نیست، بیرون کشیدن همه نیروها از بازیهای حکومتی و گسترش نافرمانی مدنی جایگزینی شایسته و شدنی برای شرکت در انتخابات است. دوم اینکه حتا اگر چنین باشد، آیا میتوان به کسی خرده گرفت که گرسنه ای را از خوردن غذایی آلوده به زهر کشنده باز میدارد، اگر چه خود نیز چیز دیگری برای سیر کردن شکم او ندارد؟ گو اینکه امروز قدرت سیاسی و اجرائی، چه احمدی نژاد بیاید و چه رفسنجانی، در دست مدرسه حقانی و مؤتلفه است. مگر دولت خاتمی با بیست و دو میلیون رأی توانست سرسوزنی از فشار سرکوب مرتضویها و الله کرمها و علیزاده ها و احمدی نژادها بکاهد، آیا براستی چنان خوابزده شده ایم که پنداشته ایم با رفتن رفسنجانی به کاخ ریاست جمهوری، چاقوکشان و ششلول بندان ذوب شده در ولایت که امروز بروی دختر او تفنگ میکشند، به خانه خواهند رفت و چهارسال خانه نشین خواهند شد؟ پنداشته ایم که رفسنجانی براستی دیگر دستور کشتار و شکنجه دگر اندیشان را نخواهد داد، دست نیروهای سرکوبگر را کوتاه خواهد کرد و خواهد گذاشت که نسیمی از آزادی بر این سرزمین بدمد؟

دوستان! شما به فراخوان جمهوری اسلامی "آری" گفتید، ولی بازی جور دیگری رقم خورد و اگر چه به گفته خود شما شست و سه درسد به میدان آمدند و مردم سخن ما را به هیچ گرفتند، آن نشد که شما میخواستید و شما یک بازی ناپاک را باختید. ما به این فراخوان "نه" گفتیم و پیشاپیش نوشتیم که دامان خود را آلوده این بازی ننگین نمیکنیم، و نکردیم. گناه شکست خود را به گردن کسانی نیاندازید که روز بازی در خانه نشسته بودند!

پس از انتخابات مجلس هفتم نوشته بودم: « درد این نسل، درد بی هویتی است. درد نابودی کیستی و غرور ملی که خودکم بینی و خودخوارشماری را بدنبال دارد. از انسانهایی که هر دم زندگانیشان سرشار از هراس گرفتار شدن به چوب عسس و تازیانه تعزیر است، سخت بتوان چشم دلیری و پایمردی داشت. نسیمی باید بوزد که جانهای خفته و خمود را بیدار کند، آئینه ای که به ایرانیان آن خویشتن راستینشان را بنمایاند و سروشی که امید به فردائی بهتر را در گوششان نجوا کند.»(6) من روز جمعه نیز رأی نخواهم داد، مردم ایران باید یکبار برای همیشه گریبان خود را از چنگال گزینش نفرین شده میان "بد و بدتر" رها کنند، بگذارید کار یکرویه شود، شاید تکانی سخت بتواند این مردمان بخواب رفته را بیدار کند و چشمانشان را بگشاید، تا ببینند خورشیدشان کجاست.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
-----------------------------------------------------------
*) برتولد برشت
1. سیمای جمهوری اسلامی ساعت پانزده روز شنبه شمارش آرای شهرستانها را (بیست و چهار میلیون و اندی) پایان یافته اعلام کرد. یکساعت پس از آن و با افزودن آرای تهرانیان بناگاه شمار رأی دهندگان به بیش از سی و دو میلیون رسید!
iranische Präsidentenwahl: Mullah´s üben Demokratie, ZDF.2
3. شايعه مرگ گنجی و فرياد کروبی، مسعود بهنود- روزنامه اینترنتی "امروز" دوشنبه سی خرداد
4. احمدی نژاد، هدیه پوپولیست ها به ملت ایران، سيد ابراهيم نبوي-گویانیوز، شنبه بیست و هشتم خرداد
5. عزت الله سحابی از رهبران ملی-مذهبیها در سالهای ریاست جمهوری رفسنجانی به همراه چند تن دیگر دستگیر شد و بزندان رفت. رفسنجانی در این باره گفته بود:-«رویشان زیاد شده بود!»
6. یکم اسفند و آن ناگفته بزرگ، مزدک بامدادان-ایران امروز، سوم اسفند هشتادودو

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

آزادیخواهان و انتخابات ریاست جمهوری


خانه از پایبست ویران است / خواجه دربند نقش ایوان است

به انتخابات پیش رو از چند نگرگاه میتوان نگریست:
1. پایبندی به ارزشهای دموکراتیک: رأی دهنده بنا بر باورهای مردمسالارانه و پایبندی به گفتمان و رفتار دموکراتیک رأی خود را در صندوق می اندازد،
2. دگرگون کردن ساختار سیاسی: رأی دهنده با برگزیدن هدفمند یکی از نامزدان بدنبال دگرگونی ساختار اجتماعی (و سیاسی) است و در این راه تنها نگاه به توانائیهای او دارد و رأی دادنش از گونه کُنشگرایانه است،
3. نشان دادن ناخرسندی از ساختار کنونی: رأی دهنده برای رساندن صدای ناخرسندی خود به سراغ نامزدی میرود که کمترین همسوئی و همخوانی را با رهبری و سامانه ولایت فقیه داشته باشد و پیش از اینکه به برگزیده شدن نامزد خود بیندیشد، به برگزیده نشدن نامزد "رهبری" می اندیشد.

به گمان من هواداران مردمسالاری از هر نگرگاهی که به این انتخابات مینگرند، باید برای پایبند ماندن به ارزشهای دموکراتیک و گفتمان آزادیخواهی از صندوقهای رأی دوری گزینند، در چنین چارچوبی حتا اگر دکتر مصدق نیز نامزد میبود، رأی دادن به او پشت کردن به همه آرمانهای آزادیخواهانه مردم ایران میبود:

1. بر سر اینکه هواداران مردمسالاری رزم افزاری جز انتخابات برای به انجام رساندن خواسته های خود ندارند، سخنی نیست. رزمجویان کهنه کار ولی این نکته را نیز نیک میدانند که گاه شمشیری که در نیام مانده است، بسیار بُرّاتر از یک شمشیر آخته است! رأی ندادن نیز درست به اندازه رأی دادن یک رفتار دموکراتیک و از راهکارهای مبارزه آشتیجویانه است، بویژه هنگامی که یک انتخاب تهی از همه ویژگیهای یک گزینش آزاد باشد. از این نیز اگر بگذریم، برجسته ترین ویژگی یک دموکرات، پایبندی به حق همزمان "برگزیدن" و "برگزیده شدن" است. اگر دوری جستن از صندوقهای رأی در کشورهائی با ساختار سیاسی مردمسالار برای دموکراتها یک گناه نابخشودنی است، تنها از آن رو، که هر شهروندی در این کشورها به یک اندازه از حق برگزیدن و برگزیده شدن برخوردار است. در سیستم انتخاباتی جمهوری اسلامی ولی شهروندان به دو دسته "گلّه" (رأی دهندگانی که خود از حق برگزیده شدن بی بهره اند) و "چوپان" (هشت نامزد ریاست جمهوری) بخش شده اند و این گلّه حتا چوپان خود را نیز باید از میان هشت نامزدی برگزیند، که "سَرچوپانان" شورای نگهبان و ولی فقیه آنانرا برگزیده اند. برای یک هوادار مردمسالاری شرکت در انتخاباتی با این ویژگیها، خود یک رفتار غیر دموکراتیک، پذیرش گفتمان «خودی و ناخودی» و خوارشماری ایرانیان است.

2. اگر کسی از دیدگاه کُنشگری و پراگماتیسم به این انتخابات نگاه کند و بخواهد کسی را برگزیند که او را نیمه گامی هم که شده به هدفهایش (افسار زدن بر ولی فقیه و شورای نگهبان، رابطه با امریکا، آزادی سرمایه گذاری و کارآفرینی و ...) برساند، گزینه ای جز هاشمی رفسنجانی در پیش رو نخواهد داشت. از میان هشت نامزد پذیرفته شده از سوی شورای نگهبان شش تن را باید سیاهی لشگر به شمار آورد (1) و سخن تنها بر سر گزینش رفسنجانی یا معین است. از میان این دو، معین اگر چه روزبروز بر تندی سخنان خود میافزاید، بیشتر یادآور سخنوریهای خاتمی در آستانه دوم خرداد است و مردم نیک بیاد دارند که خاتمی پس از هشت سال سرانجام در دیدار با دانشجویان سخنی را که در آغاز باید می گفت، در پایان کار بزبان آورد: « اگر در جائی از حق ملت گذشته ام و عقب نشسته ام، مصالح نظام را در نظر داشته ام». من هیچکدام از گفته های معین را باور نمی کنم، نخست اینکه او نیز درست بمانند خاتمی شیعه باورمندی است که در تنگنای کارزار میان "حق النّاس" و "حق الله" از حق مردم به سود حق الله (بخوان حق نظام) خواهد گذشت (که اگر جز این کند، در شیعه بودنش جای هزاران پرسش است)، و دیگر اینکه کسی که برای باوراندن سخنانش خود را رهرو و رهپوی "امام خمینی" میداند و اهریمن بزرگ زمانه را آزادیخواه و هوادار مردمسالاری میداند، نه آزادی را میشناسد و نه مردمسالاری را درمیابد و نمیتواند براستی پایبند خواسته های مردم و دردهای آنان باشد. معین ولی اگر براستی و از ژرفنای دل هم به همه سخنانش پایبند باشد، از همان فردای بیست و هشتم خرداد، اگر که برگزیده شود، درمانده تر از خاتمی سر در گریبان فرو خواهد برد و به سخنانی خواهد اندیشید که باید در ماهها و سالهای آینده برای توجیه پیمان شکنیهای خود به هم ببافد، که مردم ایران را نمیتوان دوباره با «نگذاشتند» و «توطئه کردند» فریب داد. مگر اینکه معین به پیشنهاد اکبر گنجی گردن نهد و نشان دهد که از هم امروز بدنبال آزادی زندانیان سیاسی و مبارزه با سرکوب و ستم است.
پس اگر کسی میخواهد با رفتن به پای صندوق رأی رئیس جمهوری را برگزیند که توان ایستادگی و هماوردی با رهبری و شورای نگهبان را داشته باشد، گزینه ای بهتر از رفسنجانی در پیش روی خود نخواهد یافت: رفسنجانی یک "هیچ کس" تازه به میدان درآمده نیست، رفسنجانی پدرخوانده مافیای سیاسی-اقتصادی گسترده ای است که مانند یک غده سرطانی تاروپود این رژیم را درنوردیده و میتواند بر سر هر بزنگاهی رهبر و رهبرپرستان را به دردسر بیندازد. رفسنجانی با فزونخواهیهای بی مرز و اندازه اش هیچگاه تاج بی گوهر یک تدارکچی را بر سر نخواهد گذاشت و بی هیچ گمان و دودلی میتوان گفت که او حکم حکومتی را نیز به هیچ خواهد گرفت، همانگونه که در جایگاه رئیس مجمع تشخیص مصلحت فرمان خامنه ای برای «تحقیق و تفحص در نهادهای زیر نظارت رهبری» را نادیده گرفت. رفسنجانی آشکارا از برقراری رابطه با آمریکا میگوید و در گفتگو با «الوطن العربی» لاف میزند که دستگاه ولایت فقیه را بر خواهد چید. رفسنجانی از سردمداران سرمایه داری بیرون از بازار در ایران است همه تلاش خود را بکار خواهد بست، تا سرمایه های خارجی را به ایران بکشاند. پس میبینیم که اگر شکستن ساختار کنونی از دست نامزدی برآید، آن نامزد کسی جز رفسنجانی نخواهد بود.
رفسنجانی ولی توانائیهای دیگری نیز دارد؛ اثر انگشت او را در همه کشتارها، ترورها، شکنجه ها و سرکوبها میتوان یافت. رفسنجانی برای سرپانگاه داشتن غول مافیایی که نگاهبان او و خانواده اوست از هیچ گرگخوئی و ددمنشی رویگردان نیست. او بارها نشان داده است که در سرکوب و فشار هیچ مرز و اندازه ای را نمی شناسد، برای گسترش دامنه قدرت خود نزدیکترین یاران و خدمتگزارانش را قربانی میکند. او به ایران به چشم غنیمت جنگی و به ایرانیان به چشم مردمان یک کشور شکست خورده و اشغال شده مینگرد.
آری! از دیدگاه کُنشگری و پراگماتیستی باید به رفسنجانی رأی داد، ولی آیا هیچ آزادیخواهی میتواند چنین ننگی را به جان بخرد؟

3. اندیشه ای کودکانه خواهد بود، اگر کسی گمان برد که سردمداران جمهوری اسلامی از ناخرسندی مردم ناآگاهند، که اگر جز این میبود، دیگر نیازی به بکارگرفتن گسترده نیروهای سرکوبگر نداشتند. کسانی که میپندارند نوشتن نام معین بر روی برگه های رأی و یا دادن رأی سپید "نه" گفتن به این رژیم دوزخی است، از یاد میبرند که دینفروشان در نگاه نخست تنها پروای "شمار" برگهای رأی را دارند و سپس به آنچه که بر روی آنهاست میپردازند. جهانیان نیز شرکت گسترده مردم در انتخابات را تنها به پای خرسندی مردم از این رژیم خواهند نوشت و خواهند گفت که ایرانیان به این رژیم با همه سیاهکاریها و سرکوبهایش "امیدوارند"! صندوق رأی اگر چه جائی برای نشان دادن ناخرسندی نیز هست، ولی جایگاه انتخابات، دست کم برای هواداران راستین مردمسالاری، نباید به میدانی برای لجبازی با رهبران فروکاسته شود.

انتخابات از سوی دیگر آزمونی برای مردم است که نشان دهند این رژیم واپس مانده و سرکوبگر را چگونه میبینند و گنجایشهای آنرا چگونه میسنجند. ایرانیان با رفتار خود در این رأی گیری نشان خواهند داد آیا خواستار مردمسالاری راستینند، یا اینکه به "کمی" آزادی و "اندکی" مردمسالاری دل خوش میدارند. رفتن به پای صندوقهای رأی تنها بدین معنی است که جمهوری اسلامی با همین شورای نگهبان و همین ولی فقیه و همین ساختار واپس مانده خود گنجایش برآوردن خواسته های مردم ایران را دارد.

اگر برآنیم که چنین نیست، اگر مردم ایران را شایسته برخورداری از حکومتی آزاد، مردمسالار و گیتیگرا میدانیم، اگر جمهوری اسلامی را خانۀ از پایبست ویرانی میدانیم که با رأی دادن به این یا آن نامزد تنها میتوان نقش ایوانش را زیباتر کرد، باید ارزش رأی خود را بدانیم و دل به سخن نیاگان فرزانه خود بسپاریم که گفته اند:

زمین شوره سُنبل برنیارد / بر او تخم و عمل ضایع مگردان!

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1. حتا قالیباف، نامزد برگزیده و برکشیده رهبری نیز که از پشتیبانی گسترده ذوب شدگان در ولایت برخوردار است (همه کاره ستاد قالیباف پسر حدادعادل یا برادر عروس خامنه ای است)، توان رویاروئی با دو نامزد دیگر را ندارد.

۱۳۸۴ فروردین ۲۶, جمعه

حقوق قومی یا حقوق شهروندی


به بهانه رخدادهای خوزستان

رخدادهای خوزستان و سرکوب ددمنشانه هم میهنان عربمان بدست نیروهای رژیم جمهوری اسلامی، و بیانیه ها و موضع گیریهای نیروهای سیاسی ایران در باره آن، بهانه ای شد برای نگاهی دوباره به جایگاه پُرسمان (پروبلماتیک) حقوق خلقها در درون گفتمان آزادیخواهی، گیتیگرائی و حقوق بشر. پیش از هر چیز باید بر این نکته پای فشرد که قانون اساسی ایران و قانونهای مدنی که از آن سرچشمه میگیرند، چه پیش و چه پس از خیزش بهمن پنجاه و هفت هیچ گونه همخوانی با بافت پیچیده زبانی، فرهنگی و دینی جامعه ایران نداشته اند. قانونگزاران اگر چه اینجا و آنجا گوشه چشمی به گونه گونی فرهنگی مردم ایران داشته اند، ولی هیچگاه قانون را فراخور این گوناگونی بروی کاغذ نیاورده اند و بهتر دیده اند که چشم بر این ویژگی برجسته ملت ایران ببندند.

برای نیروهای هوادار آزادی، گیتی گرائی و حقوق بشر یک نکته جای هیچ چون و چرائی ندارد و آن نیز اینکه، بر سرکوب و به گلوله بستن بپاخاستگان خوزستانی، چه جدائی خواه باشند و چه نباشند، از آنجا که شهروندان این کشور بشمار میروند نامی جز جنایت نمی توان نهاد. من در نوشته پیشین خود نوشتم که باید از سوئی با همه توان به پشتیبانی از حقوق شهروندی و خواسته های هم میهنان عرب خود برخیزیم – واین نگاه ریشه در باور ژرف من به حقوق بشر دارد -، و از سوی دیگر با این شورش کور همراه نشویم، چرا که ویرانگری و آشوب را با مبارزه مدنی سر سازگاری نیست و از این هرج و مرج تنها دشمنان مردم ایران سود میبرند.

در بیانیه های چندین سازمان سیاسی، و همچنین در بسیاری از رایانامه هائی که در پاسخ به نوشته پیشینم برای من فرستاده شده بودند ولی، نکاتی بود که مرا بر آن داشت برداشت خود از پُرسمان "ستم ملی" را کمی بازتر کنم. برای کسانی که از مردمسالاری و دموکراسی «بخش کردن برابر "همه" امکانات یک کشور در میان "همه" مردمان آن» را برداشت میکنند، جایی برای گفتگو بر سر این سخن که در ایران در هیچ زمینه ای این بخش کردن امکانات روی نداده است، برجای نمی ماند: فرمانروایان ایران در "همه" زمینه ها بر "همه" مردم ایران ستم روا داشته و میدارند. گفتن این نکته نیز تهی از هوده نیست که "امکانات" نه تنها دارائیهای مادی، که آزادیهای فردی، حقوق سیاسی-اجتماعی-فرهنگی و قدرت سیاسی را نیز در بر می گیرد. به پُرسمان "ستم ملی"به گمان من از این نگرگاه باید نگریست. از همین نگرگاه نیز باید بر رسانه های سراسری خرده گرفت که چرا بیشتر گوش بزنگ رخدادهای تهرانند و رویدادهای دیگر استانهای کشورمان را کمتر پوشش می دهند. برای نمونه سامانه های اینترنتی و روزنامه های ایرانی در سال 1378 در بزرگترین بخش نوشته های خود به رویدادهای هژدهم تیرماه دانشگاه تهران پرداخته بودند و به آنچه که در روزهای نوزدهم و بیستم همان ماه در دیگر شهرهای ایران و بویژه در تبریز گذشت (که دامنه های آن کمتر از رویدادهای تهران نبود) تنها در کناره رویدادهای تهران پرداختند. اینرا نیز ناگفته نباید گذاشت که این کاستی رسانه های سراسری پارسی زبان رفته رفته کمرنگتر و کوچکتر می شود و همانگونه که دیدیم، این رسانه ها چه دستگیری انصافعلی هدایت را، چه رویدادهای خوزستان را و چه دستگیری یوسف عزیزی بنی طُرُف را بخوبی پوشش دادند که خود پدیده ای نیک است و نشان از جا افتادن نگاه حقوق بشری به رویدادهای ایران دارد.
به ستم ملی باز گردیم. از آنجائی که برخی از سازمانهای سیاسی در بیانیه هایشان و همچنین خوانندگان نوشته پیشین من در نامه هایشان واژه هائی چون "ملتهای تحت ستم ایران" و "شووینیسم فارس" را بکار گرفته بودند، جای آن دارد که این واژه ها را کمی وابشکافیم و نخست سری به گذشته و پیدایش این واژه ها و بکار گیری آن از سوی سازمانهای چپ دهه های سی و چهل بپردازیم.

مبارزان سیاسی دهه های نامبرده همیشه نیم نگاهی به سرزمین شوراها داشتند و تلاش میکردند که نه تنها در جهانبینی و اندیشه، که در گفتار و کردار نیز پای در جای پای مبارزان کمونیست روسیه بگذارند. این روند با پیدایش حزب توده در پهنه مبارزات مردم ایران آغاز شد و سازمانهای چپ نسل دوم (از فدائیان مارکسیست لنینیست گرفته تا مجاهدین مسلمان) هر یک به گونه ای به آن پایدار ماندند. در جنبش چپ ایران، از نمونه های کمیاب و انگشت شمار اگر بگذریم، آفرینش اندیشه کالائی نایاب بود و گَرته برداری و تقلید برخی از این مبارزین – بی آنکه خواسته باشم از ارزش آرمانهای آنان و از خودگذشتگیهایشان بکاهم- گاه چهره ای سوگمندانه به خود میگرفت، برای نمونه سیزده تن از فدائیان خلق در یک این همان پنداری ساده انگارانه و در پیروی از فیدل کاسترو و چه گِوارا (1)در نوزدهم بهمن چهل و نه(1971) به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل حمله کردند. هم حزب توده و هم دیگر سازمان های چپ در نبرد با رژیمی بودند که از یکسو "وابسته به امپریالیسم جهانخوار امریکا" بود، از سوی دیگر هیچ گونه صدای ناهمخوانی را در پهنه اندیشه برنمیتابید و از سوی سوم، با به هم بافتن سخنان درهمی در باره نژاد آریا و پادشاهی های سه گانه هخامنشی، اشکانی و ساسانی در پی یکسان سازی گسترده فرهنگی و زبانی ایران بود. هم در حزب توده و هم در سازمانهای چپ، بخش بزرگی از باورمندان را فرزندان خلقهای چهار گوشه ایران میساختند که وابستگیهای زبانی و فرهنگی با آذربایجانیها، لرها، کردها و ترکمنها داشتند(2). اینان چنان واله و شیدای انقلاب اکتبر روسیه بودند که گاه ایران شاهنشاهی را با روسیه تزاری یکسان میگرفتند و اگر لنین روسیه تزاری را زندان ملتها می خواند، آنان نیز در کوران نبرد با رژیم سرکوبگری که دامنه های سرکوب را از آزادیهای سیاسی فراتر برده به سرکوب همه جانبه فرهنگی (و پیش از هر چیزی سرکوب زبانی) فراگسترده بود، سخن از ملتهای دربند ایران میراندند و بزه کاریهای فرهنگی یک خودکامه خودبزرگ بین را که خود را خورشید نژاد آریا (آریامهر) میخواند، به پای کسانی مینوشتند که همزبانان او بودند و اینچنین بود که واژه "شوینیسم فارس" از دل آمیزش رمانتیسم انقلابی فرزندان خلقهای ایران و شیفتگی آنان به گفتمان انقلابیون روس زاده شد. کار این شیفتگی و گَرته برداری به آنجا کشید که فدائیان اکثریت جنگ با عراق را نیز به پیروی از شورویها "جنگ بزرگ میهنی" میخواندند (3). فدائیان و هم چنین سازمان راه کارگر (که از بازماندگان سازمانهائی هستند که نامشان چندین دهه با "جنبش چپ" یکی گرفته میشد) در بیانیه های خود درباره رخدادهای اهواز با افتادن به گودال ژرف پوپولیسم، هم امروز نیز از "ملیتها" و "ملتها"ی ایران، "کشور چند ملیتی ایران" و "شووینیسم فارس" سخن می گویند، بی آنکه از بار تک تک واژه های خود آگاه باشند و دست کم در جایگاه سازمانهائی که خود را پیشرو و پیشتاز می دانند، اندکی بر روی واژه شناسی و بار سیاسی-حقوقی این واژه ها درنگ کنند.

نمی توان از "ملتها" سخن گفت و بار سیاسی-تاریخی این واژه را نادیده گرفت . اگر ایران را کشوری "کثیرالمله" بنامیم و از "ملتها" و "ملیتهای" آن سخن بگوئیم، باید پیشاپیش پذیرفته باشیم که که هر کدام از گروههای فرهنگی-زبانی ایران امروز در گذشته از خود کشوری با مرزهای شناخته شده داشته اند و از دولتی برخوردار بوده اند و در گذر زمان رفته رفته یا بدست ایرانیان گشوده شده و یا خود به ایران پیوسته اند. نگاهی به تاریخ نشان میدهد که چنین نیست. از سال 1175 خورشیدی که آغامحمدخان قاجار پس از گستراندن سرزمین زیر فرمانروائیش به مرزهای ایران زمان صفویان بر تخت شاهی نشست، تا سال 1349 ایران پیوسته بخشهای پهناوری از سرزمینهای خود را از دست داده است(4). بیهوده نیست که بخشی از کردها، آذربایجانیها، بلوچها، ترکمنها و تالشها در درون و بخش دیگری از آنان در بیرون از مرزهای ایران زندگی می کنند. همه مردمان نامبرده دست کم در چند سدسال گذشته بخشی از یک ملت یکپارچه بنام ملت ایران بوده اند و هیچگاه کشوری مستقل از خود نداشته اند. از آنجائی که ما نیز بمانند مردمان دیگر کشورهای همسایه مان نه آفرینندگان، که تنها بکاربرندگان دانشهای نوین اروپائی مانند جامعه شناسی (سوسیولوژی)، سیاست شناسی (پولیتولوژی) و مردمشناسی (اتنولوژی) بوده ایم، جای آن دارد که برای بازشناسی مفهومهایی مانند "ملت" و "شوینیسم" نیز دست بدامان پدیدآورندگان آنها شویم:

1. ملّت: ملت به مفهوم نوین آن برابرنهادی است برای واژه "ناسیون". برداشت نوین از واژه ملت در اروپا در رابطه تنگاتنگ با کشور (5) است. در زبان پارسی ولی واژه "ملت" در گذشته نه برای نامیدن یک گروه انسانی با ویژگیهایی که برای ناسیون برشمارده می شوند، که بیش از هر چیزی در کنار و به معنی دین بکار میرفته است (6). ملت آنگونه که در دانشنامه "بروکهاوس" آمده، مجموعه ای از گروههای انسانی با ویژگیهای مشترکی مانند نژاد، زبان، دین، فرهنگ و تاریخ است که در چارچوب مرزهای سرزمینشان از قدرت سیاسی مستقل برخوردارند. ملت پس از انقلاب فرانسه دیگر تنها با نگاه به توان کنشگری سیاسی یک کشور (کشور-ملت) چه در برابر کشورهای دیگر و چه در زمینه بکارگیری قدرت مستقل سیاسی است که تعریف میشود. به دیگر سخن، اگرچه مردم ایران را تا آغاز جنبش مشروطه بیشتر "امت" میتوان خواند تا "ملت"، ولی اگر بتوان واژه ملت را در ایران قجری بکار برد، همانا برای "همه" مردم ایران و نه برای هر کدام از بخشهای آن، چرا که هیچکدام از بخشهای سازنده ملت ایران (که برخی از آنان بنام ملتهای ایرانی یاد میکنند) هیچگاه برخوردار از قدرت سیاسی مستقل در چارچوب مرزهای شناخته شده نبوده اند. به دیگر سخن هم امروز نیز مردم جمهوری آذربایجان و یا جمهوری ترکمنستان یک ملت، و آذربایجانیها و ترکمنهای ایران تنها بخشی از یک ملت اند. پس بکار بردن واژه های "کثیرالملّه"، "چند ملیتی" و "ملتهای ساکن ایران" نادرست است و اگر ریشه در ناآگاهی از ترمینولوژی جامعه شناسی مدرن نداشته باشد، بی گمان نشانگر ولنگاری بی مرز در نوشتار و گفتار است.

2. شووینیسم: این واژه برگرفته از نام سربازی فرانسوی بنام "شووین" است که فرانسویان او را برای میهن پرستی دیوانه وارش ریشخند میکردند. شووینیسم در ادبیات سیاسی گرایش میهن پرستانه زیاده جویانه ای را مینامند که از قربانی کردن دیگر ملتها برای رسیدن به هدفهای ملت خودی نیز واهمه ای ندارد. پیشتر نیز نوشته ام نژادپرستی که زائیده کوته اندیشی و نادانی است، فارس و ترک و کرد و عرب و بلوچ نمی شناسد. بی هیچ گمانی میتوان در میان پارسی زبانان ایران نیز درست به اندازه دیگران (و نه بیشتر و نه کمتر) گرایشهای نژادپرستانه یافت. همچنین میتوان گفت که بسیاری از سیاستهای فرهنگی دوران پهلویها آبشخوری شووینیستی داشته اند. ولی آیا امروز، در سال هزار و سیسد و هشتاد و چهار نیز می توان از فرمانروائی شووینیستهای فارس بر ایران سخن گفت؟ آیا رسمی بودن زبان فارسی نشان از گرایش شووینیستی (از گونه پارسی) جمهوری اسلامی است؟ اگر چنین است، وادار کردن همه دانش آموزان ایرانی به آموختن زبان عربی را به پای کدام گرایش باید نوشت؟ سخن را ساده تر کنیم: اگر بجای عربها، فارسی زبانان در زمینهای زرخیز خوزستان زندگی می کردند و شهری مانند تایباد در استان خراسان عرب نشین می بود، آیا جمهوری اسلامی "فارسی زبانان" خوزستان را به روز خود وامیگذاشت زمینهای آنان را از آن خود نمی کرد و به سراغ عربها میرفت و طرح نیشکر را بجای خوزستان در تایباد پیاده می کرد؟
بازتاب اجتماعی یک گرایش شووینیستی چیست؟ شووینیستها برای برخوردار کردن مردم یک کشور از امکانات گوناگون، نخست به خاستگاه نژادی و یا زبانی آنان می نگرند و نخست گروه اجتماعی را که خود وابسته به آنند از همه امکانات برخوردار میکنند. اگر جمهوری اسلامی رژیمی با گرایش شووینیستی فارس باشد، باید:
* بخش بزرگ دارائیهای ایران در دست فارس زبانان باشد، که می دانیم چنین نیست و اگرچه آماری در دست نداریم، میتوان پنداشت که آذربایجانیها بیشتر دارائیهای کشور را در دست داشته باشند.
* شهرها و استانهای فارس نشین باید از زیرساختهای پیشرفته تری برخوردار باشند، که میدانیم چنین نیست و بم و کرمان و بخشهای بزرگی از خراسان و یزد و دیگر بخشهای فارس نشین از زیرساختهای بسیار واپس مانده ای برخوردارند.
* قدرت سیاسی باید یکپارچه در دست فارس زبانان باشد، که میدانیم چنین نیست و از رهبر گرفته تا آیت الله های کوچک و بزرگ، تا وزیر دفاع و فرمانده نیروی انتظامی، تا رئیس قوه قضائیه و بسیاری از قاضیان، در همه لایه های قدرت تنها سنجه برای گزینش، نه فارس زبان بودن، که سرسپردگی به بارگاه "ولایت عظمای فقاهت" است (7).
* فارسی زبانان باید آزادی فرهنگی بی مرز داشته باشند و برای نمونه آزاد باشند برای فرزندانشان هر نام پارسی را که بخواهند، برگزینند، که می دانیم چنین نیست و اداره ثبت احوال نامهای عربی را بسیار ساده تر میپذیرد.
* ...
* تنها یک نکته باقی میماند، و آنهم رسمی بودن زبان فارسی و وادار کردن کودکان سرتاسر ایران به آموزش به این زبان است (که خود تبعیض کوچکی نیست و در جای خود از آن خواهم نوشت).

بهر روی انداختن گناه سرکوب و کشتار مردم عرب خوزستان بر گردن شوینیسم فارس، چیزی جز گشودن جبهه دروغین نژادی و به بیراهه کشاندان مبارزه با فاشیسم دینی و به هرز دادن نیروها نیست. جمهوری اسلامی تنها به یک برداشت فاشیستی از مذهب شیعه پایبند است و از همین روست که برای نمونه عربها و آذربایجانیهای شیعه را در بالاترین لایه های قدرت میتوان یافت، حال آنکه کردها، بلوچها و ترکمنهای سُنی مذهب به سادگی از قدرت کنار گذاشته میشوند، مسیحیان، یهودیان و بهائیان دیگر جای خود دارند.

در جائی که نخبگان سیاسی ناتوان از بازشناسی و بازخوانی مفاهیم نوین جامعه شناسی هستند، دیگر از پانگرایان و جدائی خواهان واپس مانده چشمداشتی نمی توان داشت. انگشت گذاشتن بر این جنبشها از آن روست که اینان برای نهان کردن دندانهای تیز گرگِ نژادپرستی، در لباس میش رفته اند و به بهانه مبارزه برای رسیدن به حقوق انسانی در پشت خواسته های بر حق خلقهای ایران سنگر گرفته اند (1) . همانگونه که پیشتر نیز نوشته ام (جمهوری اسلامی و هویت ملی ما، ایران امروز) دین فروشان با رفتارهای خود با مردم ایران از این کشور زمین آماده ای ساخته اند که تخم کینه و دشمنی در آن بسادگی جوانه میزند و سوگمندانه باید گفت که از آن همبستگی و یکپارچگی ماههای نخستین پس از خیزش بهمن چیزی بر جای نمانده است.

به حقوق شهروندی باز گردیم. بارها نوشته ام که برای من حق آموزش به زبان مادری، حق داشتن رسانه های همگانی به زبان مادری، حق اداره کارها شهری و استانی بدست کارگزاران بومی و دست آخر حق جدائی از ایران بخشی از حقوق پایه ای و بی چون و چرا هستند که باید همه شهروندان ایران از آنها برخوردار باشند. پیش از این همه ولی، باید تک تک این شهروندان را از حق "برگزیدن" و "برگزیده شدن" برخوردار کرد، و از این حق، که بتوانند سرنوشت خویش را خود برگزینند. برخی از این خواسته ها، خواسته های بسیاری از پانگرایان و جدائی خواهان نیز هستند. آنچه که جایگاه من و همه کسانی را که مانند من می اندیشند از جایگاه این واپس ماندگان جدا می کند، همانا "نگرگاه" دیگرگونه ماست: پانگرایان و جدائی خواهان این همه را بخشی از حقوق قومی و "برای رهائی از ستم شوینیستهای فارس" میدانند و من و مانندگان من این همه را بخشی از حقوق شهروندی "همه" مردم ایران برای رسیدن به همبستگی هرچه بیشتر "همه" ایرانیان میدانیم، و در همین یک سخن نکته های باریکتر از موئی نهفته است که پانگرایان با کوته بینی و تنگ نگری خود توانائی دیدن آنها را ندارند، پیچش مو که جای خود را دارد!

پانگرایان از آنجایی که نمی توانند با آوردن نمونه های زنده (همان گونه که در بخش یک آوردم) به کسی بباورانند که فارسی زبانان در ایران از امکانات بیشتری در برابر دیگران برخوردارند، در گام نخست رسمی و سراسری بودن زیان فارسی را بهانه می کنند در گام دوم برای برافروختن آتش کینه و جنگ با همه توان خود هر آنچه را که پارسی است به زیر آفند میگیرند. سرچشمه همه این فریبکاریها و دروغپردازیها (تاریخ سازی، حمله به شاهنامه(2) ، تخریب چهره فارسها و زبان فارسی) پایبند نبودن به حقوق شهروندی است ، پان گرایان که هنوز شیپور بیدارباش تاریخ را نشنیده اند و خود را سوار بر اسبهای تیزرو و در زیر چادر قبیله میبینند، از آنجائی که بنمایه های جهان نوین مانند حقوق شهروندی، حقوق بشر، برابری فرهنگی و ... را نه میشناسند و نه اگر بشناسند گنجایش پذیرفتنش را دارند، تنها راه رسیدن به خواسته هایشان را در تاریخ سازی و پارس ستیزی میبینند، یکروز مادها را ترک میخوانند تا نشان دهند جنگ ترک و فارس (مادها و هخامنشیها) به دوهزار و پانصد سال پیش باز میگردد، یکروز سومریها وایلامیها را عرب می خوانند، تا ثابت کنند که پیشتر از آریائیها به ایران آمده اند... . از همین روست که جای گفتگو درباره حقوق زنان، حقوق اقلیت های دینی، حقوق کودکان و دست آخر آزادی، مردمسالاری و عدالت اجتماعی در گفتارها و نوشتارهای آنان تهی است.
پانگرایان از آنجائی که خود به حقوق شهروندی پایبند نیستند و مردم ایران را بر پایه زبان و تبار آنان به "خودی" و "ناخودی" بخش میکنند، برای پیشبرد و جاانداختن سخنان خود ترفندهای گاه خنده آوری بکار میگیرند. از آن دست است بالابردن آمار وابستگان به "قبیله خودی"، چنانکه اگر همه این داده های آماری را بپذیریم (35 میلیون ترکزبان+ پنج میلیون و نیم عرب+ده میلیون کُرد+ سه میلیون و نیم بلوچ+هژده میلیون گیلک و مازنی = هفتاد و دو میلیون!) ایران تنها کشور جهان خواهد بود که جمعیتی بالای سددرسد (سدوشش درسد!) خواهد داشت و باید چهار میلیون تن از فارسی زبانان را از ایران برانیم تا جمعیت این کشور به همان 68 میلیون تن در واپسین سرشماری سراسری برسد! از یاد نباید برد که آمار دیگر گروههای زبانی و تباری در اینجا نیامده است. همچنین میتوان از تاریخسازیهای آنان نام برد. یک روز سخن از "تاریخ هفت هزارساله ترکان در آذربایجان" سخن می رود، روز دیگر از "پنجهزار سال تمدن عربی در خوزستان" و در این میان ایلامیها و سومریها گاه عرب می شوند و گاه ترک، تا همه بپذیرند که نه ترکان و عربان، که فارسی زبانان کوچنده به این سرزمینند و دارندگان راستین آن. همانگونه که گفتم دست یازی به این روشهای قبیله گرایانه تنها از آن رو است که اینان هیچ باوری به حقوق شهروندی ندارند، واگر نه برای هواداران حقوق شهروندی، مهم این نیست که آذربایجانیها از همان نخستین روزهای آفرینش کره زمین ترکزبان بوده اند یا از چهاصدسال پیش به اینسو، مهم این نیست که سومریها و ایلامیها عرب بودند یا نه، ، مهم این است که بخش بزرگی از مردم ایران به زبان ترکی آذربایجانی و یا عربی سخن میگویند و آنرا زبان مادری خود میدانند. همه این مردم دارای شناسنامه ایرانیند و همین "شهروند کشور ایران بودن" آنان را از حق آموزش و پرورش به زبان مادری، داشتن رسانه های همگانی بزبان مادری، حق اداره شهرها و استانهایشان بدست مسئولین بومی و حق بودن در بالاترین لایه های قدرت سراسری برخوردار می کند.
واپسگرایان نژادپرست با پر کردن نوشته های خود از اصطلاحات جامعه شناسی مدرن تلاش می کنند به خواسته های قبیله گرایانه خود رنگ نوگرائی و پیشرفت بزنند، خواندن برخی از این نوشته ها مرا بیاد تیتر روزنامه کیهان در سال 1360 می اندازد که نوشته بود: «انستیتو ژئوفیزیک دانشگاه تهران اعلام کرد عید فطر روز جمعه است»! همانگونه که جمهوری اسلامی همه دستآوردهای دانش فیزیک را برای یافتن روز عید فطر بکار می گیرد، نژادپرستان نیز تازه ترین یافته های دانش جامعه شناسی و مردم شناسی رابکار میگیرند تا آتش جنگهای قبیله ای تازه ای را در ایران برافروزند و "عید فطر" خود را بیابند، بیهوده نیست که شعارهای بخش بزرگی از پانگرایان را نمیتوان از شعارهای هواداران ولایت فقیه بازشناخت. همین چند روز پیش چند تن از اینان برای درگیر شدن با ارمنیان به خیابانها آمدند و با سر دادن شعارهایی چون:

حوزة علمييه­دن گلسه جهاد حؤکموموز / اگر حکم جهادمان از حوزه علمیه بیاید
يئرينه اوتورداريق ارمني داشناکلاري / داشناکهای ارمنی را بجای خود می نشانیم
مسلمان قاراباغين آخيلماز داها قانی / تا دیگر خون قره باغ مسلمان جاری نشود
هيهات من الذله، باي ذنب قتلت،
يا حسين، يا مظلوم، يا ابوالفضل،
مهدی صاحب­زمان بيا بيا کجايی،

همه تلاش خود را بکار بردند تا یادبود کشتار ارمنیان بدست سربازان عثمانی را برهم بزنند. (3)
پانگرایان با گره زدن سرنوشت خود با کشورهای بیگانه (تظاهرات به هواداری از صدام حسین، ارمنی ستیزی در هواداری از ترکیه و شعار یا اؤلؤم یا قاراباغ) چهره تلاشگران خردگرای جنبشهای کیستی جویانه خلقهای ایران را نیز خراب می کنند، به همان اندازه که هواداران حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی باید هواداران یکسان سازی فرهنگی و فارسگرایان را از صفوف خود بیرون کنند، کیستی جویان راستین نیز باید در افشای چهره نژادپرستانه آن دسته کوچک از مدعیان مبارزه برای زنده کردن کیستی خلقهای ایران که در شیپور کینه نژادی میدمند، بکوشند. از یاد نباید برد، پانگرایان و جدائی خواهانِ نژادپرست تنها یک گروه بسیار کوچک هستند و بیشینه کیستی جویان (هویت طلبان) و کسانی که بر حقوق برابر همه خلقهای ایران پای می فشارند، به حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی پایبندند. مبارزه برای رسیدن به حقوق برابر شهروندی برای همه ایرانیان و از میان بردن نابرابریها دینی، زبانی و فرهنگی، بخشی از مبارزه سراسری مردم ایران برای رسیدن به آزادی است و من این بخش از کیستی جویان (هویت طلبان) را همرزم و هم سنگر خود می دانم (4). به اینان خرده ای نیز اگر بتوان گرفت، همانا کوتاهی آنان در مرزبندی با نژادپرستان جدائی خواه است.

باز هم به حقوق شهروندی بازمی گردیم. همه آزادیخواهان باید از خواسته های حق جویانه مردن عرب خوزستان، از خواسته کسانی که خواهان آموزش به زبان مادری هستند و از خواسته کسانی که خواهان سهم خود از قدرت و دارائی ملی هستند، پشتیبانی کنند. در ایران گیتی گرای فردا، یک تبریزی، یک مهابادی، یک زابلی، یک گنبدی و یک اهوازی در نگاه نخست دیگر آذربایجانی و کرد و بلوچ و ترکمن و عرب نیست. او پیش از هر چیز یک "شهروند" ایرانی است با همه حقوق شهروندی. پس باید به فریاد عزیزی بنی طُرُف رسید و فریادش را به گوش جهانیان رسانید، نه از آن رو که او عرب است، بلکه از آنرو که او یک شهروند ایرانی است و بر دیگر شهروندان است، که از حق او، که حق شهروندی همه ما است پشتیبانی کنند.

به گمان من همه هواداران حقوق بشر، مردمسالاری و گیتی گرائی از هم امروز باید دیدگاه خود را در باره تک تک حقوق شهروندی، و از آن میان بویژه حقوق زنان و حقوق خلقها روشن کنند. قانون اساسی آینده ایران باید بازتابی از گوناگونی فرهنگی و زبانی مردم این کشور باشد. در ایران اگر از روزگار هخامنشیان (5) در گذریم، قدرت نیز بمانند ثروت همیشه در یکجا و در دست کسان انگشت شماری انباشته شده است. اگر بهره مندی یکسان تک تک شهروندان از قدرت را پیش زمینه دموکراسی میدانیم، اگر پذیرفته ایم که بخش کردن یکسان و برابر قدرت (در همه رویه های آن؛ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی) پایه های مردمسالاری را استوار می کند، پس برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری از پذیرفتن پلورالیسم فرهنگی در همه زمینه ها ناگزیر خواهیم بود. اگر چه بسیاری گمان میبرند که با بخش کردن ایران به واحدهای سرزمینی و تباری، و برپائی آنچه که آنان آنرا "فدرالیسم اِتنیک" مینامند میتوان به حقوق برابر دست یافت، باید دانست که ایران با بافت پیچیده و در هم تنیده تباری-زبانی، و همچنین با درهم آمیختگی نژادی و به هم پیوستگی فرهنگی مردمانش پیش و بیش از هر چیزی به یک "فدرالیسم فرهنگی" نیازمند است که با ویژگیهای فرهنگ و منش و تاریخ ایران همخوانی و سازگاری داشته باشد و بیش و پیش از هر چیزی برخاسته از گزینه آزادانه مردم باشد.

فدرال شدن ایران با آن برداشتی که پانگرایان از فدرالیسم دارند، نواختن شیپور از سر گشاد آن، و گامی بزرگ به سوی گسترش فرهنگ قبیله ای است. با نگاهی هر چند گذرا به گذشته کشورهای فدرال مانند آلمان، امریکا، سوئیس و کانادا میتوان دید که این کشورها از به هم پیوستن بخشهائی پدید آمده اند که خود پیشتر از مرزهای شناخته شده و یک حکومت مستقل برخوردار بوده اند و به هم پیوستنشان تنها در راستای فرآیند "ملت شدن" بوده است. دست کم در چهارسد سال گذشته هیچ کدام از بخشهای ایران کنونی یک واحد مستقل سیاسی نبوده است فرآیند "ملت شدن" با پادشاهی صفویان آغاز شده و تا به امروز افتان و خیزان به پیش رفته است. اگر چه باید پذیرفت که این روند، گاه گاه از رشد باز مانده (شکست جنبش مشروطه) و گاه نیز سویه ای باژگونه بخود گرفته است (سیاست ملت سازی ساختگی پهلویها). همچنین در ایران از دیرباز آمیختگی در میان وابستگان فرهنگهای گوناگون (و بویژه فارسی زبانها و آذربایجانیها) پدیده ای بسیار گسترده بوده و در کشور ما شمار بزرگی از خانواده های دوزبانه را می توان یافت. پس می توان همه خواسته های ایرانیان را، چه فرهنگی ، چه زبانی ، چه دینی و چه سیاسی و چه اقتصادی، در یک سخن گرد آورد: "حقوق شهروندی". نخستین گام برای رسیدن به این حقوق، حق گزینش است. ایرانیان، تک تک ایرانیان، باید بتوانند فرمانروای بی چون سرنوشت خود باشند، و باید در خود این توانائی و گنجایش را پدید آورند، که بر رای و نگر دیگر ایرانیان گردن نهند. در چنین ایرانی دیگر کسی سودای جدائی در سر نخواهد پرورد و پانگرایان و نژادپرستان پاسخی جز ریشخند از مردم ایران دریافت نخواهند کرد، و تا هنگامی که واژه "ملت" یادآور توده ای بی شکل و بی چهره باشد، و نه برآیند خواست و نگر تک تک شهروندان، ایران همچنان زیستگاه قبیله های گوناگونی خواهد ماند، که در پشت دروازه ها و بارو های جهان نوین چادر برافراشته اند.

ستم همه سویه ای که جمهوری اسلامی بر مردم ایران روا داشته است، رخدادهائی مانند درگیریهای خوزستان را بیوسان کرده است و بر این مردم بجان آمده هیچ خرده ای نمی توان گرفت. پانگرایان و جدائی خواهان نژادپرست نیز همیشه تلاش خواهند کرد که از چنین آبهای گل آلودی بیشترین ماهیها را بگیرند. تنها راه برای ما هواداران مردمسالاری و گیتی گرائی کمک به بالندگی فرهنگِ شهروندی در میان ایرانیان است، همانگونه که بارها نوشته ام، نه دین فروشان و نه نژادپرستان در یک ایران آزاد و گیتی گرا، هوائی برای دم زدن نخواهند یافت و مانند برف زیر آفتاب تابان آزادی و آگاهی آب خواهند شد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. در ماه دسامبر سال 1956 فیدل کاسترو بهمراه برادرش رائول، ارنستو اِل چه گِوارا و هفتاد و نه تن دیگر با کشتی کوچکی خود را به کوبا رساندند. پس از کشته شدن هفتاد تن از یارانشان در همان روزهای نخست، دوازده چریک به کوههای سیرا ماسترا پس نشستند و با حمله به یک پاسگاه مبارزه با رژیم باتیستا را آغاز کردند.
2. حزب توده شمار بزرگی از آذربایجانیها، ارمنیها، مازندرانیها و گیلانیها را در خود جای داده بود. بخش بزرگی از اعضای برجسته سازمان مجاهدین خلق مانند محمد حنیف نژاد، سعید محسن و موسی خیابانی آذربایجانی بودند. فدائیان خلق بیشتر از استانهای باختری و شمالی یارگیری می کردند. شعار «بروجرد، لاهیجان، مهد چریک ایران!» بخوبی نمایانگر این پدیده بود. همچنین نگاه کنید به: "ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان"
3. کار حزب توده از این نیز فراتر رفته بود. ما هواداران نیروها سیاسی آن روزگار به ریشخند می گفتیم: «هنگامی که در مسکو باران می بارد، توده ایها در تهران چترهای خود را باز می کنند!»
4. قفقاز 1192 خورشیدی، اران 1206 خورشیدی، هرات (افغانستان باختری) 1235 خورشیدی، مکران و بلوچستان 1249 خورشیدی،خوارزم و فرارودان 1260 خورشیدی، بحرین 1349 خورشیدی. گستره ایران در سال 1175 (دویست و نه سال پیش) اندکی کمتر از دوبرابر گستره کنونی آن بود.
Nationalstaat, Nationalstate .5
6. ملت عشق از همه دینها جداست/ عاشقان را مذهب و ملت خداست (مولانا)، آفتاب پرست بوده اند یا ملتی ضعیف داشته ... (ابن البلخی)، موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی/ ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود (سوزنی).همچنین نگاه کنید به واژه نامه دهخدا.
7. یکی از خوانندگان نوشتار "جمهوری اسلامی و هویت ملی ما" نقدی بر آن نوشته بود و آورده بود:«آذربایجانیها تنها هنگامی به مناسب بالای دولتی گماشته می شوند که خود را در خدمت اهداف پان آریائی شوینیستهای فارس قرار دهند». شاید براستی چنین باشد، ولی برای من دیدن ملا حسنی و شیخ صادق خلخالی در حالی که درفش کاویانی بر دوش گرفته و در پاسارگاد به زبان پارسی سِره مشغول نیایش برای روان کوروش بزرگ هستند، در جهان پندار نیز ناشدنی است!!!
8. در نگاه به گفتمانهای نژادپرستانه جدائی خواهان در کنار فارس ستیزی، باید از کُردستیزی و ارمنی ستیزی نیز نام برد. این ستیزه جوئی تا آنجا پیش میرود که محمودعلی چهرگانی رهبر گروه گاموح (حرکت بيداری ملی آذربايجان جنوبی) در گفتگوی خود با رسانه ها سخن از بیرون راندن کُردها از آذربایجان، پس از جدائی آن از ایران میراند.
9. شاهنامه ستیزی از دیگر گفتمانهای پانگرایان، بویژه پان تورکیستهاست. هیچ کدام از آنان ولی تا کنون توان پاسخگوئی به این پرسش ساده را نداشته اند که اگر شاهنامه کتابی تا به این اندازه نژادپرستانه و ترک ستیزانه است، چرا همه پادشاهان ترکتبار به بازنویسی و نگارگری داستانهای آن کمر بسته اند و بسیاری از آنان نام پهلوانان آنرا بر فرزندان خود نهاده اند؟ پان تورکها یا نمی دانند که شناخته شده ترین شاهنامه های جهان شاهنامه بایسُنقُری (بایسُنقُر پسر شاهرخ تیموری {تاتار}) و شاهنامه تهماسبی (شاه تهماسب صفوی {قزلباش}) هستند، و یا گمان برده اند که ترکزبانان ایران و پیش از همه شاهان ترکتبار، هزار سال از کیستی ترکی خود ناآگاه بوده اند و دشمن تبار و زبان خود (فردوسی) را میستوده اند و مشتی نژادپرست قبیله گرا در آستانه سده بیست و یکم توانسته اند پرده از چهره "نژادپرست" چامه سرائی بردارند که سی سال برای ایران و ایرانیان دم زد و از نیکی و انساندوستی نوشت و زیبائی را ستود و بر سر اینکار جوانی و دارائی خود را از دست داد و در ناداری و تنگدستی جهان را بدرود گفت.
http://www.azadtribun.com/Fa27.htm .10
11. من حتا آن جدائی خواهانی را که از دیدگاه حقوق بشر، و نه از نگرگاه کینه کِشی نژادی و زبانی به پدیده جدائی خواهی می نگرند، بیشتر در کنار خود میبینم، تا آن دسته از هواداران یکپارچگی ایران را، که هیچ گونه پایبندی به حقوق بشر و هیچ باوری به گوناگونی فرهنگی و رنگارنگی زبانی ایران ندارند.
12. اگر چه از خواندن و شنیدن این سخن همه پانگرایان، از پان تورکیست و پان عربیست گرفته تا پان ایرانیست، به یک اندازه روی ترش میکنند و بر می آشوبند، باید گفت هخامنشیان نخستین کسانی بودند که به گفته هگل: «یکپارچگی سیاسی و گوناگونی فرهنگی را در یکجا گرد آورده بودند»، اینرا میتوان با گونه ای از فدرالیسم برابر گرفت. نگاه کنید به: فلسفه تاریخ، هگل

۱۳۸۴ فروردین ۱۱, پنجشنبه

کابوس فروپاشی جان میگیرد ...
نگاهی به تنشهای قومی روزهای گذشته



آنچه که در روزها و هفته های گذشته در ایران رخ داده است، بیش از هرچیز نشانگر آنست که سردمداران جمهوری اسلامی آماده اند برای ماندن بر سریر فرمانروائی، کیان کشوری با فرهنگ و شهرآئینی هزاران ساله را در چشم بهم زدنی برباد دهند. در اینکه جان مردم بیگناه ایران در نزد این بزه کاران به پشیزی نیز نمی ارزد، هیچ تردیدی نیست، آنچه که اکنون رخ میدهد ولی، نشانگر آن است که دینفروشان برای چند سال فرمانروائی بیشتر از کشاندن ایران به مرزهای نابودی هیچ پروائی ندارند.

از کنار رخدادهای یکی دو هفته گذشته بسادگی نمیتوان گذشت: نخست آئین نامه ای در اینترنت پخش شد که بر پایه آن نام شهرها و روستاها، خیابانها، فروشگاهها و ... باید تنها به زبان فارسی باشد، چند روز پس از آن از آذربایجان باختری گزارش رسید، که اداره آموزش و پرورش این استان بدنبال جایگزینی نامهای ترکی جزیره های دریاچه ارومیه با نامهای فارسی است، هنوز هیاهوی این گزارش نخوابیده بود که ابلاغیه ای با نام ابطحی در اینترنت و در میان عربزبانان خوزستان پخش گردید که در آن سخن از کوچاندن عربها از خوزستان و جایگزین کردن آنان با کوچندگان فارس میرفت. از سوی دیگر در همان نگاه نخست به سخنان نامزدان ریاست جمهوری میتوان گفتمان نوینی را در برنامه های آنان دید: حقوق قومیتها! گویا معین و کروبی و همانندگانشان که دودهه و نیم برای ایرانیان هیچ کیستی دیگری جز کیستی "اسلامی-شیعی" نمی شناختند، خواب نما شده اند و دریافته اند که در ایران گذشته از شیعیان سینه چاک ولی فقیه دیگرانی هم هستند که هم دینهای دیگری دارند و هم بزبانهای دیگری سخن میگویند. در همین راستا است که معین به سیستان و بلوچستان می شتابد و در مسجد سنیّان، و در کنار مولوی عبدالحمید نماز می گذارد و کروبی از سوئی لاف میزند که «در صورت پيروزى در انتخابات وضع خانمها و اقوام بهتر مى شود» و از دیگر سو در دیداری با چهره های تندرو و نژادپرست "پان"گرا در خانه اقوام تلاش میکند دل آنان را بخود نرم کند. لاریجانی در مراغه میگوید «در توسعه شبکه های استانی به دنبال حفظ و صیانت از اقوام ایرانی بودیم و بیشترین ظرفیت را برای احیای فرهنگ، هنر، موسیقی و گویش اقوام ایرانی از جمله آذری زبانها ایجاد کردیم» و سپس به دیدار سنّی مذهبان گنبد کاووس میشتابد تا «بر مخالفت شدید خود با روی کارآمدن مسئولین غیربومی در استان‌ها و شهرستان‌های کشور تأکید» کند.

در این میان نامه ای که بنام ابطحی شناخته شد، از جایگاه ویژه ای برخوردار می گردد. نخست آنکه جایگزینی نژادی و فرهنگی از سوی هر کس که روی بگیرد، کاری ناپاک و ناشایست است. دوم آنکه این نامه در آستانه بیستم آپریل پخش شد و این روز را جدائی خواهان و پانعربیستها سالروز "هشتادمین سالگرد اشغال سرزمینهای الأحواز (عربستان) توسط نیروهای ایرانی" میدانند. سوم آنکه نهادهای امنیتی رژیم هیچ تلاشی برای ریشه یابی و جلوگیری از پخش این نامه و یا دست کم دروغ خواندن آن بکار نبردند و تنها این ابطحی بود که به یک تکذیب بسیار رویه ای بسنده کرد. رسانه های عربی و بیش از همه الجزیره نیز چندان در این آتش دمیدند که آن شد که شد، شورشی کور و ویرانگر درگرفت و بیگناهانی چند بر خاک افتادند.

بازی بسیار پیچیده ای در ایران آغاز شده که چهار برنده گوناگون میتوان برای آن پنداشت و تنها بازنده آن ایرانیان پاکنهاد خواهند بود. چهار نیرو، با چهار اندیشه و هدف گوناگون بدنبال آنند که در پایان این بازی تنها برنده آن باشند:

1. بخش سرکوبگر رژیم برای توجیح دژخوئیها و بزه کاریهای خود نیازمند تنش است و اکنون که هم جنبش زنان و هم جنبش دانشجوئی سرکوب شده اند و توان تنش زائی ندارند، باید به سراغ گروهبندی اجتماعی دیگری رفت. ذوب شدگان در ولایت همانگونه که در نوشته های پیشین خود نیز آورده ام با آغوش باز به پیشواز تنشهای قومی میروند، چرا که ترس بزرگ مردم ایران از جنگ درونی و برادرکشی را بخوبی میشناسند و میدانند که برای سرکوب هرچه بیشتر هیچ مهملی بهتر از مبارزه با "تجزیه طلبی" نخواهند داشت. بیهوده نیست که تارنمای "بازتاب" (محسن رضائی) در تنور همه این تنشها میدمد و خود هیزم بیار و آتش افروز این درگیریها است. رخدادهای این هفته هنگامی که کنار سخنان جنتی جای میگیرند، پرده از هدف ولایتگرایان برمیدارند: ایجاد فضای پلیسی-نظامی در سرتاسر ایران برای بکارگرفتن همه توان نهادهای سرکوب و بخون کشیدن همه جنبشهای اعتراضی. این را نیز باید دانست که جهانیان با شنیدن واژه "جدائی خواه" در اعتراض به رژیمهای سرکوبگر از خود خویشتنداری نشان میدهند.

2. اصلاح طلبان که در انتخابات گذشته با به میدان کشیدن زنان و جوانان به پیروزیهای بزرگی دست یافتند، پس از انتخابات شوراها دریافتند که مشتشان در نزد این دو گروه بزرگ اجتماعی باز شده و اینان را دوباره نمی توان فریب داد. پس میبایست بدنبال گروههای دیگری بود که از پتانسیل گسترده ای برخوردار باشند. اگر خاتمی همه توان خود را بر سر بسیج زنان و جوانان گذاشت و توانست بیست میلیون ایرانی را با خود همراه کند، معین و کروبی بدنبال بسیج کسانی هستند که خود آنانرا "اقلیت" و یا "قومیت" مینامند و در این میان نقش "پلیس خوب" را بازی میکنند، تا کسانی که از سرکوب همه جانبه فرهنگی و سیاسی ولایتگرایان رمیده اند، به اینان پناه بیاورند، واگرنه وزیر پیشین کابینه خاتمی کجا و شانه به شانه یک سنّی بلوچ نماز گزاردن کجا؟!

3. پانگرایان سومین نیرویی هستند که خود را پیشاپیش برنده بی چون این بازی میپندارند. آنچه که در روزهای گذشته در خوزستان رخ داده است، همچون آب گوارائی از گلوی تشنه به قدرت همه جدائی خواهان و نژادپرستان (از عرب و غیر عرب) پائین میرود. از سوئی کشته شدن عربزبانان خوزستان، گودال میان مردم و حاکمیت را ژرفتر می کند و رودخانه خشمی را که از نابرابری فرهنگی، سیاسی و اقتصادی سرچشمه میگیرد به تندآب کینه نژادی بر ضد فارسها بدل میکند (که بنا به گفته اینان دشمنان اصلی دیگر خلقهای ایرانند)، و از سوی دیگر همین سازمانها میتوانند با نشان دادن تأثیر خود بر روی جنبشهای مردمی به جهانیان، در آینده ایران سهم بیشتری را خواهان شوند. جدائی خواهان با نگاه به رویدادهای دو دهه گذشته، ایران را در شرایطی مانند شرایط سالهای پایانی شوروی میبینند و خود را نیز چون سران جمهوریهای این کشور چند ملیتی، و شبها را با خواب خوش فروپاشی ایران بسر میکنند تا خود را در جایگاه "علیفها" و "رحمانفها" و "آقایفها" ببینند. در پس همه این ساده انگاریهای کودکانه ولی گرایش نژادپرستانه نیرومندی خودنمائی می کند.

4. نامزد چهارم برندگی این بازی ناپاک آمریکائیها و اسرائیلیها هستند. همانگونه که پیشتر نوشتم آریل شارون بارها گفته است که ایران بدون بمب اتمی هم "زیادی" بزرگ است و امریکائیها نیز که چندین دهه دوستان نزدیک ایران بودند و بیش از پنجاه هزار کارشناس در ایران داشتند، بیکباره و ناگهان (درست مانند معین و کروبی و لاریجانی) دریافته اند که ایران کشوری چند فرهنگی و چند زبانی است و همان کشوری که دست شاه را در سرکوب فرهنگی و زبانی بخش بزرگی از مردم ایران از کُرد و آذربایجانی گرفته تا بلوچ و ترکمن باز گذاشته بود، امروز میخواهد بیاری این سرکوب شدگان بشتابد! جان سخن را یرواند آبراهامیان میگوید: « فاکتور دیگری که راه به روزنامه ها باز کرده است اینکه این نو محافظه کاران در واقع با گروههایی در ایران همکاری میکنند که بیشتر علاقه به تجزیه ایران به مناطق ملی دارند. این در واقع پدیده جدیدی در سیاست امریکا است. امریکا بطور سنتی از حاکمیت ایران حمایت کرده است. در گذشته در واقع کشورهای دیگری همچون روسیه بوده اند که سعی در شکستن ایران به قسمتهای کوچکتری داشته اند. ولی در 15 سال گذشته این نو محافظه کاران بوده اند که در همکاری نزدیک باکارگردانان واشنگتن , اشکارا دم از وجود اقلیتهای عمده ای چون عربها, بلوچهاو کردها و اینکه این اقلیتها احتیاج دارند که استقلال داشته باشند میزنند. البته اگر قسمتهای مختلف ایران حق حاکمیت مستقل خود را داشته باشند [دیگر] کشوری به نام ایران وجود خارجی نخواهد داشت. بنابراین ایرانیهای مترقی ویا ناسیونالیست ویا وطن پرست که فکر میکنند ایالات متحده خواستار سلامت ایران است باید با دقت بیشتری نگاه کنند و ببینند که نو محافظه کاران چه میکنند»

این نکته را نیز باید افزود که پس از هرگونه تنش و شورشی که رنگ و بوی قومی داشته باشد، غریو شادی و سرور از خانه همسایگان ما، بویژه همسایگان عربمان به آسمان بر می خیزد. باید این ننگ و نفرین همیشگی را به جان بخریم که شهروندان کشوری هستیم که خرده کشورَکی چون قطر نیز برای آن شاخ و شانه می کشد و با کمترین هزینه ای به آتش آشوب و ویرانگری در شهرهای آن دامن میزند. سرزمینمان ایران شیر زخمی و در زنجیری را می ماند که کفتارها و کرکسها نیز در خود یارای رویارویی با او را میبینند.

یک نکته دیگر را نیز باید در اینجا باز کرد و آن هم نگاه هواداران مردمسالاری، حقوق بشر و گیتی گرائی به پدیده جدائی خواهی است. اگر کسی به این هر سه پایبند باشد، دیگر نمی تواند جدائی خواهی را یک گناه بداند. خود این پدیده را ولی از نگرگاههای گوناگونی می توان بررسی کرد. به گمان من باید (حق جدائی) را از (جدائی خواهی) باز شناخت. اگر مردم ایران را یک خانواده بدانیم، حق جدائی را میتوان با حق طلاق یکسان گرفت. من همانگونه که حق طلاق را در زندگی زناشوئی هم برای زن و هم برای مرد محترم میشمارم، حق جدائی را نیز برای هرکدام از گروهبندبهای مردمی ایران (دینی، نژادی، فرهنگی و زبانی) برسمیت میشناسم. ولی این نکته را نیز باید گفت که به همان اندازه که هواداری از حق برابر طلاق نشانگر آزاداندیشی یک تلاشگر اجتماعی است، اگر کسی براه افتد و بنام مبارزه برای حقوق زنان همه زوجهای یک کشور را به جدائی از هم و برهم زدن خانواده هایشان فرابخواند، تنها و تنها دیوانگی خود را به نمایش گذاشته است! پس باید حق جدائی را در یک ایران گیتیگرای مردمسالار ِ آزاد، برای تک تک خلقهای آن برسمیت شناخت، ولی پیش از آن باید ایرانی ساخت که در آن هر کس تنها دارای "یک" رأی باشد و ارزش آنرا نیز بشناسد. در چنین سرزمینی باید پذیرفت که اگر بیشینه مردمان یک بخش از کشور به جدائی از آن رأی دادند، باید از این حق برخوردار باشند، واگر نه در ایران امروز که میتوان کلیه، چشم و دیگر اندام کسان را به بهائی اندک خرید، خریدن رأی از آب خوردن نیز آسانتر است! جدائی خواهی اگر بر پایه و نگرگاه حقوق بشر استوار شده باشد و به سربلندی و آسایش مردمی بیانجامد که خود خواسته از یکدیگر جدا شده اند، پدیده ای نیکو است و باید از آن پشتیبانی کرد. ولی همین پدیده اگر با دشمن سازیهای پنداربافانه کینه نژادی را بپرورد و بدنبال سرکوب و نابودی بخشی از مردم این سرزمین باشد، دستآوردی جز ویرانی و مرگ و براه افتادن رودهای خون و نابودی دارائیهای مادی و فرهنگی نخواهد داشت و بر هر آزادیخواهی است که با همه توان خود با آن بجنگد.

بهر روی و با همه این سخنان، باید با همه توان خود به دفاع و پشتیبانی از حقوق شهروندی دستگیرشدگان و دیگر قربانیان رخدادهای خوزستان برخیزیم، رخدادها را پوشش دهیم و نگذاریم که حقوق انسانی بخشی از هم میهنانمان در گیر و دار بازی ناپاک و ویرانگری که دینفروشان و نژادپرستان دست در دست هم براه انداخته اند، لگد مال شود. همراهی با این جنبش ولی از آنجا که جنبشی کور، ویرانگر و در راستای خواسته های جدائی خواهان نژادپرست و دینفروشان سرکوبگر است، نادرست است.

بازی تازه آغاز شده است و بازیگران تازه در کار "گرم کردن" خویشند. چهار روز دیگر بیست و چهارم آپریل، نودمین سالگرد کشتار ارمنیها بدست ارتش عثمانی است و ارمنیها مانند سالهای گذشته یاد این کشتار را در کلیسای سرکیس مقدس تهران زنده خواهند داشت. پان تورکیستها که گویا دیگر از هواداری آشکارشان از کشور ترکیه (که مورد اعتراض ارمنی هاست) شرم نیز نمی کنند و نیازی به پرده پوشی نمی بینند، از هم اکنون در کار تیز کردن شمشیرها و زین نهادن بر اسبهای خود هستند، تا به جنگ آنچیزی بروند که خود آنرا یک دروغ تاریخی میدانند(1). باید چشم براه ماند و دید پیوند شوم و ناپاک فاشیسم دینی و نژادپرستی کور اینبار چه دسته گلی به آب خواهد داد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
1. بهانه پانترکیستها برای درگیری با ارمنیها این است که وزارت کشور به آنان اجازه برگزاری یادبود برای کشته شدگان قره باغ را نمیدهد. به گمان من هر کسی باید آزاد باشد که یاد و داغ هر کشتار تاریخی را که می خواهد، زنده کند. خراسانیها یاد کشتار مغول را، اصفهانیها یاد کشتار افغانها را، تبریزیها یاد کشتار ترکهای عثمانی را، تهرانیها و بمیها یاد کشتار ترکمانان قجر را و دست آخر همه مردم ایران یاد کشتارهای عرب را. گذشته از اینکه نه رخدادهای قره باغ و نه کشتار ارمنیان بدست عثمانلوها ارتباط مستقیمی با مسائل ما ایرانیان ندارند، این دیگر ژرفنای بیخردی را نشان میدهد، که کسانی مراسم ارمنیها را بهم بریزند، چرا که کسان دیگری (وزارت کشور) از صدور اجازه برای بزرگداشت یاد کشته شدگان قره باغ خود داری میکنند!

۱۳۸۴ فروردین ۸, دوشنبه

دیو چو بیرون رود، فرشته در آید؟


یک پرسش و یک پیشنهاد!

درآمد: بنیان اندیشه ما ایرانیان بر اسطوره گرائی استوار است. قهرمان ملی ما در اندک زمانی چهره یک اسطوره، و پیروزی ملی مان چهره یک حماسه را بخود میگیرد. همانگونه که بارها نوشته ام، ریشه این پدیده را به گمان من در اندیشه «میتُخت گرا» و یا اسطوره ساز ما ایرانیان باید جُست. نیاکان ما پس از شکست در برابر مسلمانان ناچار بودند دست از باورها و اسطوره های خود بکشند، ولی از آنجائی که این اسطوره ها برای کیستی ایرانی مانند آب برای ماهیان بودند، ایرانیان به بازآفرینی آنها در چارچوبهای نوین روی آوردند: رستم دستان شیر خدا شد و علی نام گرفت، داستان کربلا و کشته شدن حسین آنگونه ساخته و پرداخته شد که به داستان سیاوش نزدیک گردد، آناهیتا (ناهید) فاطمه (زهرا/زهره) شد، سوشیانس مهدی موعود نام گرفت و ... . هم امروز نیز بسیاری از اسطوره ها بی آنکه بشناسیمشان، نقش بزرگی در اندیشه، منش و کنش ما ایرانیان بازی می کنند.

همه ما سرود «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید»، این یادگار روزهای نخستین پیروزی خیزش پنجاه و هفت را هنوز در گوش داریم و همه ما از عارف و عامی در آن روزها باوری جز این نداشتیم که "فرشته" نه تنها آخشیج و نقطه روبروی "دیو" است، که آمدنش نیز فرجام ناگزیر رفتن اوست. دیدیم که با رفتن دیو (اگر رژیم پادشاهی را دیو بپنداریم) نه فرشته، که خود اهریمن از در برآمد که استاد و سرکرده همه دیوان بود. این گونه نگرش مانوی به جهان، نه در آن روزها آغاز شد و نه باسپری شدن بهار آزادی و آگاهی از این نکته که مردمانی در شیفتگی خِرَدشکن خود، دیوی را از تخت بزیر کشیدند تا اهریمنی را بر جایش بنشانند، پایان یافت، این نگرش گذشته ای هزاران ساله داشت:
در اسطوره های زرتشتی (که میتوان انگاشت، خود برگرفته از اندیشه و جهانبینی ایلامی بوده باشند) زُروان، خدای زمان بی کرانه، هفت هزار سال به امید باروری و زایش فرزند، نیایش و قربانی می کند. در پایان هفت هزار سال باورش به برآورده شدن این آرزو سستی می گیرد و ناامیدی در دلش جوانه میزند. درست در همین دمی که دل زُروان نه از امید تهی و نه از ناامیدی پر شده است، باروری او انجام می پذیرد و نطفه اهورا از امید، باور و ایمان، و نطفه اهریمن از ناامیدی، ناباوری و تردید بسته میشود. این دو پدیده همگوهر و همزاد، پایه و بُن ریشه اندیشه ایرانی اند: «هرچه اهورائی نیست، بناچار اهریمنی، و هرچه اهریمنی نیست، بناچار اهورائی است».

هدف من از این گریز کوتاه نه اسطوره شناسی، که کوششی برای واکاوی گونه ای از نگرش و گونه ای از رفتار ما ایرانیان است و رسیدن به این سخن که آزادی و مردمسالاری پیآمدهای ناگزیر سرنگونی جمهوری اسلامی نیستند، همانگونه که آمدن فرشته پیآمد ناگزیر رفتن دیو نیست. در اندیشه بیشتر ما ایرانیان و در این میان بویژه در اندیشه نخبگان و رهبرانمان، خودکامگان همیشه نماد و نماینده دیو و اهریمن بودند و هرآنکه در برابر آنان قد برمی افراشت، نماد و نماینده فرشته و اهورا. آنکه در برابر "بدی" می ایستاد، چیزی جز "نیکی" نمی توانست باشد. پس اگر فرمانروایانِ خودکامه اهریمن خو و دیومنش بودند، مردمی که (به گمان ما) در برابر آنان صف آراسته بودند، می بایست از هر گونه کژی و کاستی برکنار باشند، به دیگر سخن مردم یا همان "خلق قهرمان" دهه های پنجاه و شست، برابرنهادی بود برای همه آنچه که ما اهورائی می پنداشتیمش و در برابرش نیز شیخ و شاه برابرنهادهای برازنده ای برای نیروهای اهریمنی میبودند. این گونه نگاه، اگرچه از یکسو به نخبگان نیروی بسیج و سازماندهی توده ها را می بخشید، ولی از سوی دیگر چشمان آنان را برای دیدن کاستیها و کژیهای همین توده اهورائی کور میکرد و اینچنین بود که از چند نمونه انگشت شمار اگر بگذریم، صدای هیچکدام از فرهیختگانی که کاستیها و رفتارهای نادرست و اندیشه های کج ِ نهادینه شده در میان همان "مردم" اهورائی را برای ما بازمی گفتند و ما را از پیامدهای نادیده انگاشتن آنها برحذر می داشتند، هیچگاه پژواکی در میان شیفتگان سودا زدهِ تصویر آرمانیِ نابودی دیو و بر تخت نشستن فرشته نیافت. ما صدای این پزشکانِ روانِ جامعه را، که بجای پرستش فرهنگ سرزمینمان و ستایش مردمان آن، ما را به دیدن و شناختن و درمان تک تک بیماریهای آنان فرامی خواندند، هیچگاه نشنیدیم و همیشه همان را شنیدیم که خود می خواستیم و بجای مردم کوچه و خیابان، مردمی را دیدیم که در خیال خود ساخته و پرورده بودیم و اگر رخدادها آنچنان سخت و زمخت بودند که از دیدنشان ناگزیر بودیم، هر گونه کاستی در کُنش و هر گونه کژی در مَنش را هر بار به یک بهانه بر این مردم آرمانی خود بخشودیم.

بگذارید آن بن ریشه و آن سامان اسطوره ای اندیشه ایرانی را بیشتر بشکافیم تا بازتاب آن را بر رفتار روزمره خود بهتر دریابیم:
اهورامزدا فرمانروای جهان نیکی و روشنی "سپَنتَه مَینَئو" و اهریمن فرمانروای جهان بدی و تیرگی "اَنگرَه مَینَئو" است. این دو جهان هیچگاه در هم نمی آمیزند، همانگونه که روشنی و تاریکی در هم نمی آمیزند و "بودِ" یکی "نبودِ" دیگری است(1). اهورا شش دستیار (امشاسپند) بنامهای بهمن، اسفند، اردیبهشت، خرداد، مرداد و شهریور دارد و اهریمن نیز دستیاران (کَماریکان) ششگانه ای، که هر کدام در برابر امشاسپندی می ایستند(2).
همانگونه که آمد، "بودِ" هرکدام از این نیروها تنها در "نبودِ" نیروی دشمن اوست. هر کدام از دستیاران اهورا، دشمنی نیز با ویژگیهائی باژگونه دارد و با او پیوسته در نبرد است. در این جهان نه بدی و خوبی در هم می آمیزند و نه میان بدی و خوبی چیز دیگری جای می گیرد، پس نمیتوان "نیک" بود و اندکی "بدی" در خود نهفته داشت، همانگونه که "بدی" نیز نمی تواند "نیکی" در خود بپرورد. حال اگر "فرشته" را در یک جایگزینی کاربُردی با "امشاسپند" یکی بگیریم، خواهیم دید که رفتن (شکست) یکی، آمدن (پیروزی) آندیگری است، پیروزی بهمن (اندیشه و منش نیک) شکست اَکومن (اندیشه و منش بد) است(3).

حال باز به روزگار خویش باز می گردیم. تلاشگران جنبش چپ، چه پیش و چه پس از بهمن پنجاه و هفت، اگر چه گریبان خود را از چنگ "الله" و "شیطان الرجیم" رها کرده بودند، ولی در ژرفنای اندیشه خود خلق را فرشته و دشمنان آن (ضدخلق) را دیو می دیدند. رژیم سرکوبگر (چه شاهنشاهی و چه اسلامی) در یکسو و خلق سرکوب شده در سوی دیگر صف آراسته بودند، یکی "همه" بدیها را در خود گردآورده بود و دیگری "همه" خوبیها را. بیهوده نیست که بخش بزرگی از ادبیات این دوره (بویژه دوره جنگهای چریکی در دهه پنجاه و دهه شست) به جدا کردن سنگر خلق و ضدخلق میپردازد. جای واکاوی خود و خودیها در این دوران خالی است، اگر کوچکترین کاستیهای دشمن بزیر ریزبین میرود، از بزرگترین کمبودها در صف خلق هیچ سخنی در میان نیست.(4) سازمانهای سیاسی که خود را از خلق و خلق را از خود، و این هردو را نماینده نیروی نیکی و اهورائی میدانستند، دچار گونه ای از "نرگس مندی"(5) و خودشیفتگی همگانی بودند، که آنان را از نگاه خرده گیرانه و موشکافانه به این خلق قهرمان (که خود نیز بخشی از آن بودند) باز میداشت. گستره جامعه ولی جهان اساطیری نبود، نه خوبی ناب در یکجا گردآمده بود و نه بدی یکپارچه و یکدست بود. میان دو جهان خلق و ضدخلق نه تنها "تُهیگی" نبود، که ایندو گاه چنان در هم می آمیختند که بازشناسی یکی از دیگری دشوار مینمود، اندیشه ساده انگار و اسطوره پرداز نخبگان ولی از دریافت این پیچیدگیها ناتوان بود و پیشروان جامعه روشنفکری همچون آونگی میان پوپولیسم (گسترش دادن واژه خلق به همه باشَندگان جامعه و دنباله روی از آنها) و سکتاریسم (فروکاستن این واژه به بخش بسیار کوچکی از هم اندیشان و جداکردن خویش از بخش بسیار بزرگتر ناهم اندیشان) تاب می خوردند و سوگمندانه باید پذیرفت که ما از گذشت روزگار بسیار کم آموخته ایم و بسیاری از ما هنوز برآنند که «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید!».

پرسش: آیا مردمسالاری، آزادی و گیتیگرائی (سکولاریسم) پیامدهای ناگزیر فروپاشی جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه مردم ایران، یا دست کم بخش بزرگتر آنان خواهان جدائی دین و دولتند؟ آیا بخش بزرگتر زنان ایران حجاب را خود خواسته به کنار خواهند گذاشت؟ و آیا های بسیاری از همین دست.
بگذارید با یک نمونه زنده آغاز کنیم: تارنمای گویا در یک نظرسنجی در پیوند با بدارآویختن "بیجه" از کاربران اینترنت خواسته است که
نظر خود را درباره مجازات اعدام بیان کنند. تا به امروز اندکی کمتر از دو سوم با آن مخالف و کمی بیشتر از یک سوم کاربران با آن موافق بوده اند، به دیگر سخن، اگر همین یک سوم را پایه سنجش خود و نماینده همه جامعه ایران بگیریم (که براستی چنین نیست)، باید سوگمندانه بپذیریم، که در سالهای آغازین سده بیست و یکم و پس از گذر از کشتارهای خیابانی و اعدامهای گسترده دهه شست، هنوز یک سوم ایرانیان در مجازات اعدام هیچ چیز انسان ستیزانه و وحشیانه نمیبینند، از هر سه تن یک تن!. و تازه یک نکته را ناگفته نباید گذاشت: کسانی به این پرسش پاسخ داده اند، از توان مالی خرید رایانه و بهره گیری از اینترنت برخوردارند، خواندن و نوشتن به فارسی و همچنین انگلیسی را نیز به اندازه ای که در اینترنت بکارشان بیاید، میدانند و از این رو بخش بسیار ویژه ای از جامعه درون و برون ایران بشمار میروند. میتوان پنداشت که اگر روزی این نظرسنجی در میان همه مردم ایران برگزار شود، شاید که دو سوم پرسش شوندگان از مجازات اعدام جانبداری کنند. این ولی همه داستان نیست؛ ریسمان دار را مادر یکی از قربانیان بدست خود بر گردن بیجه می افکند و انبوهی به تماشای جان کندن او می آیند. بیجه ولی تنها یک نمونه است. در هر جنایتی بازماندگان کشته شدگان بر اجرای قانون انسان ستیز و ننگین "قصاص" پای می فشرند و گاه نیز از قاضی میخواهند که گناهکار را در همان جای رخدادن جنایت قصاص کند، در کوچه، در خیابان و در برابر چشمان مردم!
به پرسشهایمان باز گردیم. زنان ایرانی به زور قانون وادار به پوشاندن خود در "حجاب" شده اند. دستگاه سرکوب ولی به همان مانتو و روسری خرسند است و چادر را بزور بر سر کسی نمی نشاند، شمار کسانی که خودخواسته تن به پوشش زن ستیز چادر میدهند درسد کوچکی نیست (که اگر جز این میبود، خود این زنان نیز تنها برای بستن دهان شنحه و عسس، و نه از سر باور خود به حجاب، به پوشیدن مانتو و روسری بسنده میکردند و در خیابانها دیگر چادرپوشی به چشم نمی خورد).
جمهوری اسلامی دست مردان را در سرکوب و خوارسازی همه سویه زنان باز گذاشته است که ننگین ترین نمونه آن قانون چندهمسری است. ولی آیا مردانی که با بهره گیری از این قانون ننگین، بیشرمانه کرامت انسانی همسرانشان را بزیر پا میگذارند، تنها در میان لایه های فرودست و ناآگاه جامعه یافت میشوند؟ آیا روشنفکرترین مردان این جامعه حاضرند به هنگام جدائی از همسرانشان، سرپرستی فرزندان را که حق بی چون و چرای زنان است، به آنها بسپارند؟ و بر این فهرست میتوان همچنان افزود و خون جگر خورد.
آوردن این نمونه ها و افکندن این پرسشها برای سیاه نمائی و افتادن از آنسوی بام نیست. سخن بر سر این است که بدانیم اگر جوانانی را داریم که نامشان با روز هجدهم تیرماه عجین شده، جوانان دیگری را هم داریم که تماشای به دارآویختن گناهکاران سرگرمشان میکند، اگر شیرزنانی را داریم که برای رسیدن به حقوق برابر با مردان جانشان را بر کف دست مینهند و از زندان و شکنجه و دوری از میهن نمی هراسند، زنانی را نیز داریم که تن خود را زنده زنده در کفن سیاه میپیچند و آنرا نشان برتری خود بر دیگر زنان می دانند. بدانیم که همه اینها باهم "مردم آگاه" یا همان "خلق قهرمان" را می سازند و بدانیم که واژه مردم، همان مردمی که در راه رسیدن به آزادی و برابری از آنان چشم یاری داریم، نه تنها نیکان و درست کرداران، که بدان و کژرفتاران را نیز در بر میگیرد، بدانیم که بخشی از همین جامعه، که در سخن و بر سر زبان با جمهوری اسلامی دشمنی میورزد، به گونه ای از همزیستی درونی با آن رسیده است، اگر مرد است، همسر دوم و سومی میگزیند، تا نیازهای پَست خود را برآورده کند، اگر زن است، از اینکه بدحجابان را میتارانند و تازیانه میزنند، چندان هم ناخشنود نیست و برآنست که «اینها هم دیگر شورش را درآورده اند!»(6). سخنم همه بر سر این است که باید از گذشته خود بیاموزیم و بدانیم که ما و این "خلق قهرمان" آنروزها و "مردم آگاه" اینروزها همه خوبیهای جهان را درخود نهفته نداریم و اگر کار جمهوری اسلامی بیست و شش سال بدرازا کشیده است، از آن است که هنوز بخشی از مردم این سرزمین، تکه های کوچکی از این نظام اهریمنی را در کنج اندیشخانه خود نهان دارند و درون هرکدامشان "جمهوری اسلامی کوچکی" فرمانرواست.
با این درهم آمیختگی نیکی و بدی، آیا میتوان باور داشت که «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید»؟

پیشنهاد: اگرچه نظرخواهی و نظرسنجی در جهان اینترنت کاری نیست، که بتوان بر پایه آن در باره جامعه و گرایشهای گوناگون آن به داوری نشست، ولی این خوبی در آن هست، که میتوان سمت و سوی این گرایشها را تا اندازه ای دریافت. به دیگر سخن اگرچه نمیتوان نتیجه این نظرسنجی ها را بازتابی از جامعه ایران دانست، ولی دست کم میتوان به ژرفنای فاجعه پی برد بر آن پایه برنامه ریزی کرد. برای نمونه اگر بخش بزرگی از پرسش شوندگان حجاب را پدیده ای مثبت بدانند، باید بجای گفتگو بر سر اینکه برابری زن و مرد در حکومت اسلامی دست نیافتنی است، باید یک گام پَس تر رفت و بر سر این به گفتگو نشست که برابری زن و مرد چیز خوب و پسندیده ایست!
من سررشته ای در کارهای اینترنتی ندارم و نمی دانم که آیا پیشنهادم شدنی است، یا ناشدنی، به گمانم ولی تارنمای "ایران امروز" که از شناخته شده ترین و پربیننده ترین تارنماهای پارسی است، و همچنین "گویا" میتوانند در این راه پیشگام شوند و هر دوهفته به نظرسنجی در باره یک موضوع بپردازند، موضوعاتی که همه ما در راه رسیدن به یک ایران آزاد و مردمسالار و گیتی گرا با آنها سروکار داریم. تردیدی در این نکته نیست که پاسخ بسیاری از پرسشها پیشاپیش پیداست. برای نمونه به پرسشِ بسیار کلیِ از میان برداشتن آپارتاید جنسی بیشتر پرسش شوندگان "آری" خواهند گفت، در این نظرسنجیها ولی باید این پرسش را پی گرفت که جامعه پرسش شوندگان تا کجای این راه را خواهد رفت. آیا آمادگی برای پذیرش قانون خانواده ای که ستونش پشتیبانی از زنان باشد (مانند کشورهای اروپائی) در میان ایرانیان هست؟ یک نمونه دیگر برابری همه ایرانیان و سرگذاشتن بر رأی مردم است. به این پرسش نیز بی گمان بخش بسیار بزرگی آری خواهند گفت. ولی اگر بخشی از همین مردم در یک روند دموکراتیک تصمیم به جدائی از ایران گرفتند، آیا آمادگی پذیرش چنین پدیده ای در میان ایرانیان هست؟ از این نمونه ها باز هم میتوان آورد، ولی جان سخن این است که بتوانیم نظرسنجیهای زنجیره ای را چون آئینه ای فراروی خود بگیریم و چهره دست کم بخش کوچکی از آن "مردم" ویا "خلق" را در آن باز بینیم؛

«کی ببینم، مرا، چنان که منم...»

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1) «... آنچه فرازپایه است آن را روشنیِ بیکران خوانند، که بسَر نمیرسد. ژرف پایه آن تاریکی بیکران است و آن بی کرانگی است. در مرز، هر دو کرانه مندند، زیرا میان ایشان تُهیگی است، و به یکدیگر نپیوسته اند.» (بُندَهِش، بخش نخست، سرآغاز)
2) *اَکومن (اَکَه مَنَه)، دیو اندیشه بد و دشمن بهمن (اندیشه نیک) *ایندرَ، دیو گمراهی و دشمن اردیبهشت (برترین راستی) *سَئوروَ، دیو آشوب و ستم و دشمن شهریور (فرمانروائی نیک، دادگری) *ناوَنگهَئیتیَه، دیو نافرمانی و شورش و کینه و دشمن اسفند (مهرورزی و دوستی) *تَرومَتی، دیو گرسنگی، تشنگی و بیماری و دشمن خرداد (تندرستی) *زَئیریش، دیو مرگ و نیستی و دشمن مرداد (نامیرائی).
3) رستم، پهلوان جاودانه ایرانزمین که نگاهبان خوبی ونیکی است، در شاهنامه به جنگ اَکوان دیو (اَکومن) میرود. نگاه فردوسی به جایگاه دیو در این داستان بسیار آموزنده است:
تو مر دیــــو را مردم بد شناس / کسی کو ز یزدان ندارد سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی / ز دیوان شمُر، مَشمُر از آدمـی
4) کسانی مانند مصطفی شعاعیان که پای را از این دایره بسته بیرون نهاده بودند و بدنبال درنوردیدن مرزهای نوین و ناشناخته بودند، آذرخشهای پرفروغی بودند که در پهنه اندیشه کوتاه زیستند و جز دمی کوتاه نور نیافشاندند. چه جای شگفتی که اینان خود را در میان تلاشگران جنبش چپ نیز بیگانه می دیدند.
Narzism (5
6) جمله ایست که سدها بار به گوش خود شنیده ام و ایکاش میتوانستم جایگاه فرهنگی، سیاسی و اندیشه گویندگان آنرا نیز در اینجا بیاورم، تا ژرفنای فاجعه آشکارتر شود!