۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

واپسین روز بهاران

"با ما گفته بودند:
«آن کلام مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن بخاطر آن
عقوبتی جانفرسای را
تحملتان می باید کرد»
عقوبت دشوار را چندان تحمل کردیم، آری
که کلام مقدسمان، باری
از خاطر
گریخت!"(احمد شاملو)
بیاد جانباختگان سی ام خرداد 1360

هنوز هم آن روز داغ و پرتنش بهار سال شست در خاطر من به شب نرسیده. صدائی در کنج سرم مدام می گوید: "باید بنویسی، همه داستان را باید بنویسی، و اگرنه عمر تو به آخر می رسد و این روز خونبار به شب نمی رسد" و من می نویسم، هر شب می نویسم و انگار که جان و هستی ام به آن روز بسته باشد، هر صبح نوشته هایم را پاره می کنم که روز، آن روز، به شب نرسد.
میترسم! میترسم که اگر به شب برسد، دیگر خواب احمد را با آن چهره خندانش نبینم، دیگر نبینم که شانزده ساله ام و بی غم و آزاد از هفت دولت، عاشق و مجنون و فارغ از قیل و قال عقل. میترسم که دیگر خواب کبوترهای حمید رانبینم، و خواب پشت بامشان را. می ترسم که دیگر مرتضی برایم سنتور نزند و دیگر صدای چهچهه قناریهای شاهرخ را نشنوم. بیست و سه سال است که شب و روز می ترسم.
همان صدا که می گوید بنویس، در کنج سرم پوزخند میزند: "تو که اینقدر میترسی، سی ام خرداد توی میدان فردوسی چکار می کردی؟" راستی چکار می کردم؟ صدا راست می گوید. من آنجا چکار می کردم؟ اصلا آنجا کجا بود؟ آنها کی بودند؟ من که بودم؟ خدایا! سی ام خرداد چه روزی بود؟ هفتم اردیبهشت بود؟ نه! آنروز برای چیز دیگری رفته بودیم تظاهرات! تظاهرات مادران و خواهران مجاهدین زندانی بود. خوب یادم هست. سی ام خرداد همان روز شروع شد! یا شاید چهاردهم اسفند در دانشگاه ؟ ولی دانشگاه که میدان فردوسی نداشت!؟

سی ام خرداد آنسال بیست و یکم خرداد بود، همانروزی که برادرم دستگیر شد. صبح آنروز با همه بچه های تیممان رفته بودیم برای حمایت از بنی صدر و مبارزه با کودتای حسن آیت تظاهرات کنیم. قرارمان پارک لاله بود. احمد و مرتضی دیرتر آمدند و علی سرتیممان قول داد که بعد از تظاهرات از آنها انتقاد کند و آن دو هم – بیشتر احمد- لودگی کردند و راه افتادیم.
«حزب چماق بدستان! باید بره گورستان!»
«بنی صدر! بنی صدر! تو استقامت کن و ما حمایت!»
«بهشتی! رجائی! خلق اومده کجائی!»
و بعد چوب و چماق و زنجیر بود و تیرهای هوائی که به رهگذران می خوردند و نعره گوشخراش «حزب فقط حزب الله! رهبر فقط روح الله!». در گیری، جنگ و گریز، زخم خوردن، زخم زدن، قرار تظاهرات بعد و پنهان شدن در کوچه پس کوچه های خیابان مصدق، و چند ساعت دیگر باز به میان خیابان آمدن و شعار دادن «درد ما درد شما است، مردم به ما ملحق شوید!»
می دانستم که برادرم هم با اکیپش همان دوروبر هاست. ولی در آن هنگامه محشر که همه جا بوی دود و آتش و گاز اشک آور بود، مگر می توانستی برادرت را ببینی؟
باز ریختیم توی خیابان، باز فریاد زدیم، باز نعره کشیدند، باز زدند و باز زدیم و باز شلیک کردند و باز فرار کردیم.

ناهار را در یک ساندویچ فروشی نزدیک پارک دانشجو خوردیم. کمی گپ زدیم و خندیدیم و بعد از ناهار مانند کارمندانی وظیفه شناس دوباره به خیابان مصدق برگشتیم و کارمان را از سر گرفتیم. باز فریاد زدیم، باز نعره کشیدند، باز زدند و باز زدیم و باز شلیک کردند و باز فرار کردیم.

ساعت حدود شش بعد از ظهر بود. کمیته چیها و فالانژها خیابان را قرُق کرده بودند. پراکنده شده بودیم. من و مرتضی با هم بودیم و خبری از بقیه نداشتیم. گفتم:
- « برگردیم، دیگه انگار کاری نمی شه کرد!»
مرتضی انگار انتظار همین جمله را می کشید. میدانستم که دلش برای سنتورش پرمی کشد و هنوز به خانه نرسیده مضرابها را بدست می گیرد و دشتی مینوازد. از میان ما پنج نفری که همیشه خدا با هم بودیم و برای همین "همیشه باهم بودن" بود که در تمام انجمنهای دانش آموزی دور و اطراف اسمی در کرده بودیم، مرتضی با همه شور و شرری که داشت، کمتر از هر کس دیگری آدم مبارزه سیاسی بود. چندان در قید مذهب نبود و در خانواده اش همه اهل موسیقی بودند. یکی تار میزد، یکی تنبک، یکی ویلون و مرتضی هم سنتور. مرتضی از آن دسته آدمهائی بود که کار نیمه تمام را دوست نداشت. یکی دو سال پیش در کوران انقلاب هوادار مجاهدین شده بود و گمان میکرد اگر امروز همه چیز را بگذارد و دنبال کارش برود، نه به آرمان مجاهدین، که به این جمع پنج نفره خیانت کرده است. مرتضی از آن دسته آدمهائی بود که حتی به دروازه جهنم هم که برسند، باز می گویند «با هم آمده ایم و با هم می رویم». با هم به سوی خانه رفتیم.

خسته و اندیشناک به سر کوچه رسیدم. پیش از آنکه به درون کوچه بپیچم نگاهی به آسمان انداختم، چه غروبهای غمناکی دارد این تهران! دلم بی هیچ بهانه ای گرفته بود، حوصله هیچکس را نداشتم، آه بلندی کشیدم، همانجا سر کوچه ایستادم و چشمانم را بستم. در آن هوای گرم و آلوده و دودگرفته تهران ناگهان نسیمی نوازشگر و خوشبوی به چهره ام خورد. چشمانم را باز کردم، فرشته دختر همسایه روبرویمان پیش رویم ایستاده بود و لبخندی شیرین و دل انگیز پهنای چهره زیبایش را پوشانده بود. چشمانم از حیرت گرد شده بودند، اگر چه این لبخند و این بوی دل انگیز را بارها وبارها دیده و بوئیده بودم، گویا برای نخستین بار در همه عمرم دختری را میدیدم که لبخند میزد، نه! دختری را میدیدم که به من لبخند میزد! هر دو ایستاده بودیم و چیزی نمی گفتیم، من از حیرت آنهمه زیبائی زبانم بند آمده بود و او حیران از نگاه سرگشته من بر جایش خشک شده بود. چیزی بیش از پاره ای از یک ثانیه نگذشته بود، گویا بیادش آمد که خیره شدن در چهره پسر همسایه شاید که کار چندان خوشایندی نباشد، نگاهی شرمگین به سویم انداخت سلامی کرد و دور شد. و من مست از آن بوی دل انگیز و سرخوش از آن نسیم نوازشگر برجای ماندم و سینه ام را هزاربار از هوای شاداب و شورانگیز تهران انباشتم، بهار بود.

سلانه و خرامان به سوی خانه رفتم. به حیاط رفتم و روی پله نشستم. شمعدانیها و اطلسیهای مادرم غوغائی از رنگ برپا کرده بودند و یاکریمی روی لبه دیوار نشسته بود و پر میسائید. همه آنچه که آنروز دیده بودم از خاطرم گریخته بود. چهره در هم کوفته یکی از هواداران سازمان که به ضرب زنجیر یک حزب اللهی از هم شکافته بود، چهره یارانی که دستگیر شده بودند، چهره کریه و نفرت انگیز پاسداران و کمیته چیها، همه از خاطرم گریخته بودند. تنها و تنها لبخند شیرین فرشته و نگاه شرمگینش بود که خاطرم را پر کرده بود. فرشته دختر همسایه مان بود و درست هم سن و سال خود من. چرا اینقدر دستپاچه شده بودم؟ مگر ما بارها با هم حرف نزده بودیم و نگفته بودیم و نخندیده بودیم و در آن سالهای نه چندان دورتر بند به تیر چراغ برق نبسته و در کوچه والیبال بازی نکرده بودیم؟ کم کم بیادم امد که لبخندش را بارها دیده بودم، شاید از یکسال پیش به این سو، ولی نه آن لبخند هیچگاه به این شیرینی بود و نه فرشته هیچگاه به این زیبائی.

از خانه بیرون زدم، باید به چند جا تلفن میزدم. علی گفت که همه بچه ها سالمند و از تیم ما کسی دستگیر نشده است و قرار فردا را گذاشتیم. به جای رفتن به خانه راه دورتری را انتخاب کردم و در کوچه های تنگ آن محله قدیمی پرسه زدم. هوا، هوای به خانه رفتن نبود، هوا، هوای پرسه زدن بود و هوای غرق شدن در لذت نگاه شیرین و بی گناه یک دختر شانزده ساله تهرانی. هوا، هوای بهار بود.

به خانه رسیدم. برادرم هنوز به خانه برنگشته بود. هنوز بدرون اطاق نرفته بودم که در زدند. محسن بود، هم تیم برادرم. نگاهش کردم. سرش را پائین انداخت و گفت:
- "گرفتنش!".
- "کی؟ کجا؟"
صدا از پشت سرم می آمد. رویم رابرگرداندم ، کسی پشت سرم نبود. صدای من بود که از وحشت آن خبر پشت خودم پناه گرفته بودم، و از وحشت آنکه محسن دهانش را به خبر بدتری باز کند.

*****
او هم با تیمش رفته بود بر ضد کودتای آیت راهپیمائی کند. موتور هوندایش را گذاشته بود پیش یکی از آشنایانمان که تعمیرگاه ماشین داشت و خودش رفته بود. آنها هم مثل ما ریخته بودند توی خیابان و فریاد زده بودند و نعره فالانژها را شنیده بودند و زده بودند خورده بودند. پاسدارها ریخته بودند و یکی از اعضای تیمشان را دستگیر کرده بودند، او و چند نفر دیگر برگشته بودند و به ماشین سواری سپاه حمله ور شده بودند و دوستشان را از ماشین بیرون کشیده بودند. بقیه توانسته بودند فرار کنند، ولی او گیر افتاده بود. چشمهایش را بسته بودند و به کمیته محل و از آنجا به کمیته مشترک که همان زندان توحید باشد برده بودندش. ایستگاه بعدی اوین بود، جائی که بنا بود چند سالی میهمانخانه میهمان کش دوستان او شود، و شد.

اینها را محسن نگفت. اینها را برادرم بیست سال بعد از آن روز نفرین شده بیست و یکم خرداد هزارو سیسد و شست برایم تعریف کرد. رفته بودیم ولگردی توی تهران و به دنبال نشانه هائی از سالهای نوجوانی مان می گشتیم، به همان کمیته ای رسیدیم که ایستگاه اول دستگیریش بود، مأموران نیروی انتظامی دو پسر و یک دختر جوان را گرفته بودند و با فریاد و ناسزا بدرون ساختمان میراندندشان. پسرها را یک ساعت پیشترش دیده بودیم، یکیشان جلویمان را گرفته بود و گفته بود: «فیلم سوپر؟ نوشیدنی؟ کشیدنی؟ ...» من هاج و واج نگاهش کرده بودم و برادرم سیگاری آتش زده بود و گفته بود: «شاخ در نیار! اینجا دیگه الان یک مملکت دیگه شده! فکر کن توریستی و بی خیال اینا شو! خیلی چیزا عوض شده!» و من فکر کرده بودم که توریستم و بی خیال آنها شده بودم.

ولی حالا دیگر نمیشد بی خیالشان شد. هجده-نوزده سال بیشتر نداشتند، سنشان بین سن من و برادرم بود، سن آنروزهایمان. برادرم سیگار دیگری آتش زد و گفت: «ولی بعضی چیزا هیچ عوض نشده! این کمیته رو میبینی؟ من رو اول آوردند اینجا. درست بیست سال پیش. انگار اینو فقط درستش کردن که جوونها رو بگیره. ما رو اون سالها برای اون یک ذره چیزی که توی مغزمون بود می گرفت، اینها رو برای اون یک ذره چیزی که توی مغزشون نیست!» و بعد داستان دستگیریش را در لابلای پکهای محکمی که به سیگار میزد برایم تعریف کرد.

*****
از پله ها بالا رفتم. برادرم، آنکه نگرفته بودندش، توی اطاقش نشسته بود و داشت کتاب می خواند. رفتم تو و درست با همان لحن و صدای محسن گفتم:
- "گرفتنش!".
نگاهم کرد. انگار همه ماجرا را می دانست. او همیشه همه چیز را می دانست، ولی خیلی کم چیزی می گفت. باز و اینبار با صدای خودم گفتم:
- "گرفتنش! می فهمی؟ گرفتنش!"
- "می خوای بگی منتظر همچین روزی نبودی؟"
با تعجب نگاهش کردم. چه چیزی را می خواست حالی من کند؟
- "یادت میاد قبل از انقلاب پیکاریها جلوی مدرسه شون بمب صوتی گذاشته بودند و اعلامیه پخش کرده بودند؟ اعلامیه رو آورد خونه، ازش پرسیدم تو اونجا چیکار می کردی؟ گفت رفتم ببینم چه خبره! من از همون موقع منتظر یه همچین روزی بودم!"
راست می گفت. برادرم چهار سال پیش از آن صدای بمب را شنیده بود و رفته بود ببیند چه خبر است. زندگی همه ما همینطور دستخوش توفان و تلاطم شد. همه ما فقط رفته بودیم ببینیم چه خبر است و بعد ماندگار شده بودیم. و برادرم، همانکه نگرفته بودندش، منتظر بود که ما را بگیرند.
یادم آمد که خود من هم یک روز رفته بودم ببینم سر کوچه چه خبر است و با دنده کوفته و بینی خونین، مجاهد شده بودم و به خانه برگشته بودم. پیش از آنکه بپرسم: - "منو چی؟ منم می گیرن؟" از اطاق بیرون رفته بود. من مثل او همه چیز را نمی دانستم، ولی می دانستم که الان لب حوض توی حیاط نشسته و دارد با آب حوض بازی می کند، و آه می کشد. فقط نمی دانستم برای چه آه میکشد: برای اینکه برادرمان را گرفته اند، یا برای اینکه مرا هم قرار است بزودی بگیرند؟

برادرم، همانکه نگرفته بودندش، به هر دوی ما می گفت «انقلابی»، فحشش بود. ما هم به او می گفتیم «روشنفکر»، اینهم فحش ما بود. پدرم به هر سه ما می گفت «مشنگ»، فحش او هم این بود. تنها مادرم بود که فحش نمی داد و به هر سه ما می گفت «پسرم»، سالها باید می گذشت تا همه ما بفهمیم که روح بزرگ و دل فراخ او ما را با همه ادعاهایمان زیر سایه بی کران خود می گرفت.

چراغ را خاموش کردم. پنجره را باز کردم، باد گرم و آلوده تهران به صورتم خورد. از دور صدای تیراندازی می آمد. یکی از همسایه ها نوار گوگوش را توی ضبط صوت گذاشته بود و صدایش را بلند کرده بود، انگار می دانست که تا چند ماه دیگر تنها صدای مجاز، صدای نوحه و مرثیه خواهد بود. صدا مرا بیاد «تصنیفی» انداخت که خیلی سال پیش از آن به کوچه ما می آمد و ترانه های روز را با صدای نکره اش توی بلندگوی دستی اش می خواند و برگه های تصنیف را یکی پنجهزار می فروخت، و بیاد پسر عمه ام که ترانه ها را از بر می کرد و بعد ورق تصنیف را دوهزار یا سه هزار، هر چه که میخریدند، می فروخت.
صدای گوشخراش موتورسیکلتی سکوت نیم بند کوچه را شکست. برادرم با موتور رفته بود سر قرار. کجا بود؟ چه می کرد؟ امیر و رضا هم با اویند؟ سقف خانه داشت بروی سرم فرود می آمد. هوای اطاق سنگین شده بود. پله ها را چند تا یکی پائین آمدم و خودم را به کوچه رساندم.

سر کوچه احمد و مرتضی داشتند از سر قرار با علی بر می گشتند. از جلسه انتقاد از خود. احمد پرسید:
- «چرا توهمی؟ کشتیهات غرق شدن؟ »
مرتضی گفت:
- «نه بابا! نفتکشش رو عراقیها زدن!»
و هر دو هرٌوهرٌ خندیدند.
- «برادرم رو گرفتن»
خنده شان را بریدند.
- «کدوم یکی رو؟ انقلابیه رو یا روشنفکره رو؟» پیش از آنکه پاسخش را بدهم، بیادم آمد که باید اطاقش را پاکسازی کنم. بسوی خانه دویدم.

*****
روزهای پس از بیست و یکم خرداد از پی هم می گذشتند و ما گویا مسخ شده بودیم. هر روز از خواب بر می خواستیم و به خیابان میرفتیم، فریاد می زدیم، ناسزا می شنیدیم، کتک می خوردیم و کتک می زدیم و بعد به خانه باز می گشتیم تا جانی تازه کنیم و باز فردا به خیابان برویم. و من دیگر لبخند شیرین و نگاه شرمگین فرشته را از یاد برده بودم. مدرسه ها تعطیل بودند، اعضای انجمن اسلامی مدرسه ما در خیابانها پراکنده شده بودند و کمیته های محل جوانتر هایشان را به سلاح سرد و بقیه را به سلاح گرم مسلح کرده بودند. آنها از خرد و کلان دشمنان مردم بودند، دشمنان ما. مائی که می خواستیم جانمان را فدای خلق قهرمان ایران کنیم و آزادی را برایش به ارمفان بیاوریم. مائی که می خواستیم جامعه بی طبقه توحیدی برپا کنیم و خود را از هر نظر یک سروگردن بالاتر از دیگران می دانستیم؛ از رژیم و هوادارنش، از چپها با گرایشهای گوناگونشان و بیش و پیش از هر چیزی از مردم. مردمی که بی هیچ استثنائی هوادار ما بودند و منتظر فرمان مرکزیت سازمان، تا به خیابانها بریزند و طومار هستی این رژیم ارتجاعی را در هم بپیچند و آنهائی که هوادار ما نبودند، مردم به حساب نمی آمدند و "ضدخلق" بودند. باید به دیدن مرتضی میرفتم.

در را برادرش باز کرد.
- «به به! آقای میلیشیا! گؤزؤمؤز آیدین! خوش گَلمیسَن!» (1)
خنده کنان با دست اطاق میانی را نشان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد و به درون ساختمان رفت. مرتضی درون اطاق نشسته بود و سنتور میزد. بلند شد و به سویم آمد. به ترکی پرسید:
- «از برادرت خبری نشد؟»
- «نه! حتا نمیدونیم کدوم زندونه!»
نشستیم و از هر دری حرف زدیم. مرتضی و خانواده اش اهل سراب بودند. تنها که می شدیم بیاد وطن ترکی حرف میزدیم، از کوههای سر به فلک کشیده آذربایجان و از اینکه محمد حنیف نژاد، از بنیانگزاران سازمان نیز همولایتی ما بوده و از اینکه موسی خیابانی از نوادگان شیخ محمد خیابانیست. گاهی هم مرتضی کوک سنتور را عوض می کرد و با هم به ترکی دم می گرفتیم. مرتضی انگار که از توفان درون من خبر داشت، مضرابها را در دستش چرخاند و نواخت و باهم خواندیم:
«ایللر دیر اؤزؤنا حسرت قالدیقیم.....، دوقما قارداشیمنان، آرالیام من.
گوی کی دوستدا بیلسین، دؤشماندا بیلسین....، هله اؤلمه میشم، یارالیام من» (2)

از خانه مرتضی بیرون آمدم، باز هم غروب بود، غروب غم انگیز تهران. به سر کوچه رسیدم، باز بوی دل انگیز بهار کوچه را پر کرد. برگشتم، خودش بود، باز هم زیباتر شده بود. شلوار کرم رنگ، پیراهن گشاد چینی زیتونی رنگ و موهای بلندی که از پشت بسته شده بودند، ظاهرش را بیشتر شبیه دختران هوادار سازمان رزمندگان و پیکاریها کرده بود. باز هم چهره اش به لبخندی شیرین باز شد.
- «سلام!»
مانند برق گرفته ها بر جایم خشک شدم. دهانم قفل شده بود. باید چیزی می گفتم، ولی سرم از هر واژه و هر صدائی تهی شده بود. باید تنها دهانم را باز می کردم و دست کم همانرا که خودش گفته بود، بازمیگفتم:
- «سلام!»
دهانم بدون شک باز شده بود، ولی تردیدی نداشتم که هیچ کلامی از آن بیرون نیامده بود. آنجا، سر کوچه ایستاده بودم و با دهان باز فرشته را نگاه می کردم، مگر گفتن یک کلمه این اندازه سخت بود؟ سختتر از پیچاندن دست یک فالانژ، یا کوبیدن آجر بر سر یک حزب اللهی؟
- «چیزی شده؟»
نجاتم داد.
- «نه! چطوری؟»
و سیل بند واژگان سوراخ شد، ترک برداشت و شکست، سیل واژه ها موج زنان و غرّان و چرخان جاری شد. از سر کوچه تا خانه هردویمان دویست متر بیشتر نبود و ما، هردوی ما، غرقه در گفتگوی سبکبالانه غروب پر طراوت بهار تهران، آرزو می کردیم که هر گامی سد سال بطول بیانجامد و خانه هایمان فرسنگها از سر کوچه دورتر باشند، آرزو می گردیم که کوچه از ساکنینش خالی شود، تا بی هراس از پچپچه های همسایگان، هزار با از در خانه به سر کوچه برویم و باز گزدیم، تا هزار سخن بگوئیم و هزار بشنویم. شانزده ساله بودیم و بهار غوغا می کرد. بی آنکه آشکار بگوید، دستگیرم کرد که لبخندهاش را از یک سال باز، نثارم می کند، و من که در آن یکسال، نابینای همه زیبائیها بودم، مانند گناهکاران نگاهش کردم و شرمگنانه سر به زیر انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم. به خانه رسیدیم، دست دادیم، خداحافظی کردیم و هریک به سوی خانه خود رفتیم. هنوز در را نبسته بودم که صدایم کرد، برگشتم، نگاهش کردم، میان چارچوب در خانه شان ایستاده بود. شرمگین نگاهم کرد و گفت:
- «مواظب خودت باش!»
چیزی با صدای بلند در سینه ام فروریخت و از احساسی شیرین و ناشناخته پر شدم.

*****
روزهایمان به راهپیمائی و و شرکت در جلسه های "کار توضیحی" می گذشتند. انجمن معروف به «کارمندی» نزدیک میدان بیست و پنج شهریور روزی ده بار از جمعیت پر میشد و خالی می شد، همه را میشد دید. روز بیست و نهم خرداد آخرین جلسه کار توضیحی بود. " علیمحمد تشیّد" و "مریم قجر عضدانلو" از اعضای شورای فرماندهی میلیشیا ریاست جلسه را خودشان به عهدا گرفته بودند. از تیم ما همه بودند. در میان آن جمع نشسته بودم و گویا دو دست نامرئی مرا به دو سو می کشاندند. یکسوی خاطرم به برادرم بود و این سؤال کشنده که آیا هنوز زنده است، وسوی دیگرش به فرشته، به لبخند شیرینش و نگاه شرمگینش. جلسه به پایان رسید و بیرون آمدیم. از احمد پرسیدم:
- «می دونی کی باید کجا بریم؟»
با شیطنت نگاهم کرد و پرسید:
- «حواس خودت کجا بود؟»
آن لبخند شیرین و آن نگاه شرمگین را احمد هم دیده بود، دیده بود و از شرم یا هر چیز دیگری بروی خودش نیاورده بود. آنروز ولی لودگی اش گل کرده بود و دم گرفت:
- «خروس آتقی رفته به هیزم / که از بوی دلآویز تو مستم!
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست / وگر نه من همان خاکم که هستم»
کارش همیشه همین بود. ویرش که می گرفت به چیزی بند کند، از همین شعرهای بی سروته می خواند که یا از برشان میکرد و یا از خودش درشان می آورد. شاهرخ بی خبر از همه جا پرسید:
- «هه!؟»
احمد ولی دست بردار نبود، نمی دانم چشم غرٌه مرا ندید، یا ندیده گرفت:
- «دوش دیدم وسط کوچه روان دلبَرَکی! دلبر سیمین بََرَکی!»
شاهرخ باز پرسید:
- «هه!؟»
اینبار چشم غرٌه ام را دید و دیگر ادامه نداد. بجای او شاهرخ گفت:
-«فردا ساعت چهار بعد از ظهر قرارمون جلوی سینما عصرجدید، تو باید چند تا از بچه های انجمن جواد اینا رو سروسامون بدی و با خودت بیاری»
از "بچه ها انجمن جواد اینا" تنها جواد را می شناختم. برادرش با برادرم، همان که گرفته بودندش، در یک تیم بود. به خانه که رسیدم، جواد منتظرم بود. گپی زدیم و قرار روز بعد را گذاشتیم، گفت:
- «ساعت سه میام دنبالت، از اینجا می ریم»
خداحافظی کرد و رفت.
*****
چیزی به ساعت سه بعد از ظهر نمانده بود. گوینده تلویزیون با آب و تاب خبر از دیده شدن بشقاب پرنده در شمال تهران میداد. یک کانال دیگر فیلم محمد رسول الله را داشت برای هزارمین بار نشان میداد، با آنتونی کوئین، عموی پیامبر. در زدند، جواد بود. برگشتم ، کفشهایم را پوشیدم و به در خانه رفتم. همزمان با من فرشته در خانه شان را باز کرد و بیرون آمد. لبخندی زد و نگاهی کرد. باز بر سر جایم خشک شدم. صدای جواد به خودم آورد:
- «راهپیمائی امروزه ها! اگر می خوای بهش برسیم باید راه بیفتی!»
- «می دونم! بریم، اصلا می خواهی تو برو سر کوچه، من یک چیزی یادم رفت.»
مسیر نگاهم را دنبال کرد و نگاهش بروی چهره فرشته خیره ماند. رویش را برگرداند و گفت:
- «آهان!»
به سوی خیابان براه افتاد. فرشته گفت:
- «امروز چه خبره؟ پسر عموی من هم از صبح هی میاد و میره، برنامه ای دارین؟»
- «راهپیمائیه! می خواهیم تکلیف رو یکسره کنیم!»
با وحشت و حیرت پرسید:
- «یعنی چی؟»
بیاد دستگیری برادرم افتادم. داشتم چکار می کردم؟ "دختربازی"! من میلیشیا بودم، «چریک دلاوری که سنگر به سنگر با مسلسل بر جهانخواره آتش می افکند»(3). اینجا ایستاده بودم و بجای شتافتن بسوی مرگ در راه خدا و خلق قهرمان با دختر همسایه مان خوش و بش می کردم، از خودم بدم آمد، با صدائی که مال من نبود گفتم:
- «یعنی یا ما، یا اونا!»
با صدائی خفه که بزحمت شنیده می شد پرسید:
- «یعنی ممکنه بگیرنت؟»
نگاهش کردم، زیبا بود! دیگر از خودم بدم نیامد:
- «شاید، شایدم چیز بدتری پیش بیاد! کی میدونه؟»
خداحافظی کردم و براه افتادم. باز صدایم زد، دلم فروریخت. برگشتم:
- «مواظب خودت باش!»
دیگر لبخند نمیزد، چشمانش نمناک بودند. باصدائی که بزحمت شنیده می شد ادامه داد:
- «خواهش می کنم ...»
لبخند شیرین فرشته، نگاه شرمگینش و آن چند کلام پر از مهرش حواسم را پاک پرت کرده بود. همیشه همینقدر زیبا بود؟ یا من زهره رفتن به میدان فردوسی را نداشتم و داشتم سست می شدم؟ فرشته شاید همان وسواس الخناس بود! علی در جلسه بحث ایدئولوژیک دو هفته پیش سوره "ناس" را تفسیر کرده بود، سوره خلق قهرمان. چرا از قرآن به آن بزرگی فقط همین یک سوره بیادم مانده؟ «قل اعوذ برب الناس. ملک الناس. اله الناس. من شر الوسواس الخناس. الذی یوسوس فی صدور الناس. من الجنه والناس» از آن قرآن به آن بزرگی فقط همین یک سوره بیادم مانده. سالها است که قرآن نخوانده ام. چرا دیگر نخواندم؟ تقصیر فرشته بود؟ شاید ترسیدم که سوره ناس را ببینم و بیاد فرشته بیفتم و با یاد او به یاد آن روز بی پایان؟ "روزی بدرازای یک قرن"! چنگیز آیتماتف هم حتما آنروز در میدان فردوسی بوده! مگر روز دیگری هم بدرازای این روز هست؟

رضا را توی کوچه دیدم. نگاهی به هم انداختیم و از کنار هم گذشتیم. انگار همین دو سال پیش نبود که عصرها از خانه بیرون میزدیم و دو توپ پلاستیکی را توی هم می کردیم و «گل کوچیک» بازی می کردیم، و اگر خودمان دوتا بودیم، «یک ضرب، دوضرب». اگر می دانستم که سه سال بعد به خشم انقلابی خلق قهرمان دچار خواهد شد و در هجده سالگی به خون خواهد غلطید. دستکم سلامی میگفتم و با او بدور از آنهمه دشمنی و کینه بی هوده ای که وجود هر دویمان را پر کرده بود، گپی میزدم. اگر انقلاب نشده بود، شاید همان روز سی ام خرداد شست، باز هم مشغول بازی فوتبال بودیم و نه او پاسدار می شد و نه من میلیشیا، نه او جوانمرگ می شد و نه من آواره جهان. اگر انقلاب نشده بود...
*****
به خیابان تخت جمشید رسیدیم. دریائی از جمعیت در خیابان گرد آمده بود.جواد گفت:
- «نگاه کن! آدم و عالم ریخته اینجا!»
دستش را در جیبش کرد و چاقوی دسته پهنی را بیرون آورد و به من داد.
- «شاید بدردت خورد!»
پدر جواد شکارچی بود. اهل گنبدکاووس بودند، جواد ولی در تهران بدنیا آمده بود، از مادری مشهدی و پدری ترکمن. گاهی با من ترکمنی حرف میزد و از اینکه بعضی چیزها را نمی فهمیدم، خنده اش می گرفت. من هم تلافی می کردم و ترکی را با لهجه غلیظ حرف میزدم تا او بعضی چیزها را نفهمد. احمد همیشه شاکی می شد و می گفت: «آقا کانال رو عوض کنین ما هم بفهمیم». خانه شان پر بود از انواع و اقسام تفنگها و کاردهای شکاری. گفتم:
- «خودت چی؟»
خندید:
- «بهترش رو دارم!»
و چیزی شبیه به قدٌاره را که در کمربندش فرو کرده بود، نشانم داد.

راهپیمائی شروع شد. تن به سیل جمعیت سپرده بودم، همه چیز فریاد بود و مشت گره کرده و کینه و نفرت. در خیابان تخت جمشید بسوی شرق تهران براه افتادیم. بر تعداد راهپیمایان دم به دم افزوده می شد.
- «مرگ بر بهشتی! مرگ بر رجائی!»
- «درود بر بنی صدر، درود بر رجوی»
- «سپهسالار ایرانی بنی صدر»
- «مرگ بر آیت!»
پیشتر رفتیم و بیشتر شدیم. حالا دیگر طلایه راهپیمایان به خیابان انقلاب رسیده بود و به سوی غرب تهران روان بود، بسوی میدان فردوسی. در یکی از خیابانهای فرعی فالانژها جمع شده بودند و شعار می دادند. به سویشان روان شدیم. چندین موتورسوار دوتَرکه از میان فالانژها جدا شدند به سوی ما آمدند. یکی میراند و یکی با زنجیر یا چماق به سروروی راهپیمایان می کوبید. حریفشان نشدیم و عقب نشستیم. باز به سویمان حمله کردند. دختری از صف راهپیمایان جدا شد و به سویشان رفت، می شناختمش، فریده بود، خواهر احد. چادرش را از کیفش درآورد و ایستاد. یک موتورسیکلت به نزدیکی اش رسید، خودش را به موقع کنار کشید و چادر را به روی راننده موتور پرتاب کرد. موتورسوار کنترلش را از دست داد و زمین خورد، تا دوستان دیگرش برسند، موتور در آتش می سوخت و هر دو سر نشینش بزیر دست و پای راهپیمایان خشمگین افتاده بودند. به بالای پل هوائی رسیدیم.

ما که بالای پل بودیم، خوب می توانستیم دریای جمعیت را پشت سر و پیش رویمان ببینیم. آن پائین صدای شعارها زیر پل هوائی میپیچید و دلها را می لرزاند. پیکان سفید رنگی باسرعت از خیابان فرعی بالا آمد و به درون جمعیت راند. همه چیز را از آن بالا می دیدم، و دیدم که در چشم به هم زدنی دستان قدرتمند مردانی خشمگین زیر سپر جلوی پیکان را گرفتند و آنرا بلند کردند و در چشم به هم زدنی دیگر راننده سیاه پوش، چاق و ریشوی آنرا بیرون کشیدند. از آن فاصله صدای فریادش را نمیشد شنید، خونش را که بر زمین می ریخت، ولی می شد دید.

باز هم شعار دادیم و پیشتر رفتیم. هوا داغ بود، آتشین بود و تشنه بارانی که نمی بارید. آسمان صاف صاف بود و بی ابر. دختری هم سن و سال خودم چند متر آنطرفتر با همه وجودش شعار می داد. باز بیاد فرشته افتادم، کجا بود؟ چه می کرد؟ دیگر شعار نمی دادم. غم سنگینی دلم را انباشته بود. من که بودم؟ آدمی که در شانزده سالگی جانش را کف دستش گرفته بود و به خیابان آمده بود، تا اگر لازم بود، حتی در راه خدا و خلق قهرمان کشته شود، یا یک خورده بورژوای لیبرال واداده که حتی در میانه تظاهراتی که میرفت سرنوشت یک نسل را که نه، سرنوشت تاریخ بشر را رقم بزند، به یاد خط و خال زیبای دختر همسایه بود؟ چرا درست امروز باید به فکر فرشته می افتادم، و چرا اینقدر زیاد؟ مگر همه چیز ما برای خدا و خلق قهرمان ایران نبود؟ مگر عشق به خلق همه عشقهای زمینی دیگر را زیر سایه خود نمی گرفت؟ علی می گفت: «عشق به خانواده، به یک زن یا مرد، به علم و دانش و حتی به آب و خاک مانند ستاره است و عشق به خدا و خلق مانند آفتاب. آفتاب که بیرون بیاید، دیگر ستاره ها را نمی شود دید» و از این همه فرزانگی باد به غبغب می انداخت. و من میدانستم که این جمله ها از دهان خودش بیرون نمی آیند. علی سرتیم عالی و دوست فوق العاده ای بود، ولی آدم این جور حرفها نبود. اینرا حتما یکی از بچه های بالاتر، شاید هم خود مسعود گفته بود و علی از برش کرده بود. و من که داشتم زیر آفتاب سوزان عشق به خدا و خلق قهرمان آب می شدم، ستاره ای را می دیدم که لحظه به لحظه بزرگتر و پر فروغتر می شد.

به میدان فردوسی رسیدیم. روبرویمان زیر پایه مجسمه فردوسی پاسداران صف کشیده بودند و آماده بودند. پشت سرشان، در ضلع غربی میدان، فالانژها جمع شده بودند و شعار می داند: «منافق! فدائی! خلق اومده کجائی!» چند ثانیه طول کشید تا با صدای رسای مظفّر غرٌیدیم: «مجاهدین زندانند! یا کشته در میدانند!» پیشتر رفتیم. پاسداران تفنگهای ژ-س و کلاشنیکوف را از سر دوشهایشان پائین آوردند و گلنگدن زدند. پیشتر رفتیم. اینبار لوله ها را به سوی آسمان گرفتند و تک تک شروع به تیراندازی کردند. جوابشان را با سوت و کف و هلهله دادیم و پیشتر رفتیم. تیراندازی را قطع کردند و یکی از آنان چیزی در بلندگوی دستی اش خطاب به ما گفت. باز کف زدیم و سوت و هلهلهه کشیدیم و پیشتر رفتیم.

مینی بوسی که پر از دختران و زنان چادری بود از شمال میدان در مسیر خلاف به طرف جنوب آن راند. ضلع شرقی خیابان در دست ما بود و روبروی ما، پای مجسمه فردوسی پاسداران تفنگهایشان را بسویمان قراول رفته بودند و آماده فرمان بودند. مینی بوس به میانه راه رسید، میان ما و پاسداران. در زمانی کمتر از یک ثانیه بارانی از سنگ بر آن باریدن گرفت. ایستاد. سرنشینان آن مانند کلاغانی که از قفس رها شوند جیغ زنان بیرون ریختند و گریختند. جواد کنار من بود و سنگ می پراند، کسی از پشت سرمان گفت: «چپش کنیم!!» و بایک تکان چپش کردیم. پاسدارها شروع به تیراندازی هوائی کردند و ما باز کف زدیم و سوت کشیدیم. جواد دست در جیبش کرد و فندکی بیرون آورد، روشنش کرد و آنرا زیر لوله ای در زیر مینی بوس گرفت. پاسدارها همچنان آسمان آبی و بی ابر تهران را بزیر آتش رگبار گرفته بودند. صدای تیرها را دیگر نمی شنیدم. شعله از هر سوی مینی بوس برخاست و آتش زبانه گرفت. کسی پشت سرم فریادی کشید و با سر بروی کمرم افتاد. برگشتم. خون روی زمین جاری شده بود. بهت زده بودم. در پیش چشمان گرد شده از حیرتم، انسانی بر زمین افتاده بود و با آخرین تشنجهای مرگ دست و پنجه نرم می کرد. چشمانش بسته بود و از سرش قطره قطره خون می چکید. گوشهایم گویا کر شده بودند، هیچ چیز نمی شنیدم. نگاهم را مانند دستی که یاری بجوید در میان جمعیت گرداندم. جواد از من دور شده بود، با فریاد چیزی گفت که نفهمیدم، شاید به ترکمنی گفت، شاید هم صدای غرش رگبارها نگذاشت. همه سر خم کرده بودند و به سوی ضلع شرقی میدان می دویدند. فریاد زدم: «چی میگی؟» شاید هم فکر کردم که دارم فریاد میزنم، چیزی نمی شنیدم. باز لبهایش تکان خوردند و باز چیزی نشنیدم. سرم را خم کردم و به سوی ضلع شرقی میدان دویدم. چند قدم جلوتر، سرم را برگرداندم و جواد رادیدم، سرش را بالا آورد، نگاهی به سوی من انداخت و بعد بزانو افتاد. ایستادم. دیگر نمی دیدمش. بسویش دویدم. گوشهایم باز شده بودند، ولی تنها صدای مداحی را می شنیدم که آواز صدایش مرا بیاد نوحه خوان تبریزی روزهای کودکی ام می انداخت. همان که شبهای عاشورا و شام غریبان مادر بزرگ را به گریه می انداخت. همان که صدایش ده روز تمام از رادیو تبریز پخش می شد و لحن آوازش طوری بود که اگر ترانه عاشقانه هم می خواند، آدم به گریه می افتاد. به بالای سر جواد رسیدم، غرقه در خون بود. کاکلش پریشان شده بود و چشمان ترکمنی اش باز بودند و به آسمان می نگریستند، دهانش نیمه باز بود و انگار لبخند می زد. نوحه خوان تبریزی روزهای کودکی ام خطاب به علی اکبر می خواند: «گَل اوتور خیمه دَه اکبر باشووا مَن دولانیم...»(4) و من در ضلع شرقی میدان فردوسی چهارزانو نشسته بودم و سر جواد را، سر پرشور ترکمنی اش را، در دامن گرفته بودم. سر جواد پانزده ساله را.

نمی دانم چه مدتی آنجا چهارزانو نشسته بودم، در ضلع شرقی میدان فردوسی، یک دقیقه، یک روز یا یک سال؟ دو دست مردانه زیر بغلم را گرفتند و مرا از جا کندند. خودم را به موج انسانی جمعیتی سپردم که از باران تیر می گریخت. چشمان باز ترکمنی جواد خاطرم را پر کرده بودند و انگار تنها او بود که نگاه می کرد و می دید. او و فردوسی که از ورای هزاران سال باز شاهد کشتار ایرانیانی بود، که اینبار خود کمر به قتل یکدیگر بسته بودند. در زیر چشمان نگران چامه سرای توس، سربازان ضحاک ستمگر خون جوانان ایرانزمین را بی مهابا بر زمین میریختند و مغزهایشان را پریشان می کردند و مارهای شانه ضحاک، تشنه خون و مغز جوانان، بر فراز آسمان تهران له له میزدند. و فردوسی بی شک می دانست که این تازه آغاز تیره روزی ایرانیان است، که «پادشاهی ضحاک هزار سال بود...». میدانست که سالها از پی هم خواهند آمد و خواهند رفت و خونهای بیشتری ریخته خواهد شد، مغزهای بیشتری پریشان خواهد شد و اهریمن بار دیگر با تمام دیوانش بر سرزمین هورمزد حمله خواهد برد و امشاسپندانش را به زنجیر و ایزدانش را به خاک و خون خواهد کشید و فروهرها را تکه تکه خواهد کرد. فردوسی همه این چیزها را می دانست، آن بالا کتابش را در آغوش گرفته بود و آرام و بیصدا در زیر آفتاب سوزان خردادماه تهران در سوگ ایرَجان و سیاوَشان ایرانزمین اشک میریخت.

سیل جمعیت مرا مانند قایقی کاغذی با خود برد و به کرکره بسته مغازه ای در نبش یک خیابان فرعی کوبید. گلوله ها بالای سرم در دیوار و شیشه ها فرو می رفتند و بارانی از خرده شیشه و تکه های ریز سیمان و آجر بر سرم میباریدند. خودم را به زحمت به درون خیابان فرعی کشیدم، پیش از آنکه از بند تن های به هم فشرده مردم رها شوم، دستی به گرد مچ چپم حلقه زد. دستی سرد مانند دستبندی آهنین، که چیزی نمانده بود استخوانم را بشکند. رویم را برگرداندم و با چشمان ترکمنی جواد نگاهش کردم، چندان بزرگتر از خودم نبود، دست بالا نوزده یا بیست ساله. صورت گردش را ریش انبوهی تا زیر چشمان ریزش پوشانده بود و از ورای تارهای آن میشد جوشهای درشتش را دید. نگاهش را به چشمان من دوخته بود، ولی گویا چیزی را در پشت سرم و از مبان سر من نگاه می کرد. لبهایش جنبیدند، چیزی نشنیدم. اگر هم میشنیدم فرقی نمی کرد. دستم را کشید، دسته چاقوی شکاری جواد را در دست راستم فشردم. باز هم دستم را کشید، فشار تن های مردم نتوانست نگاهم دارد، بی اختیار دو قدم به سویش رفتم، یکبار دیگر نگاهش کردم، نگاهش پر از نفرت بود. دست راستم را بالا آوردم و چاقوی جواد را حواله صورتش کردم، خون فواره زد، دهانش باز شد، ولی من فریادش را نشنیدم. دستش سست شد و مچم را رها کرد. رویم را برگرداندم و به میان خیابان فرعی دویدم. چاقوی شکاری جواد نگذاشت که من نیز به سرنوشت دستگیرشدگان آن روز نفرین شده دچار شوم، به سرنوشت نخستین اعدامیان سال شست، که بامداد آخرین روز بهار آنسال را دیگر به چشم ندیدند.

*****

دسته چاقوی جواد را یکبار دیگر هم سالها بعد فشردم. کنار یکی از باغهای بیرون «منجوق»(5) ایستاده بودیم و قاچاقچی کرد اهل ترکیه داشت با راهنمای کرد ایرانیمان بر سر دستمزد بگو مگو می کرد و گویا تصمیم داشت معامله را به هم بزند و ما را در همان باغهای منجوق رها کند و به ترکیه بازگردد. تصمیم گرفته بودم اگر چنین کرد، چشمان ترکمنی جواد را به چشمانش بدوزم و باز دست راستم را بالا بیاورم و چاقوی جواد را حواله صورتش کنم. دعوایشان فروکش کرد و چهار پیشمرگه حزب دموکرات با تفنگهای کلاشنیکوفشان ما را همراهی کردند و از مرز گذراندند. به استانبول که رسیدیم و خطر که رفع شد، کنار دریا رفتم و چاقوی جواد را بیرون آوردم و بوسه ای بر آن نشاندم، اشکی بیادش فروچکاندم و چاقو را به میان آبهای آرام دریا پرتاب کردم.

*****
خیابان فرعی را گرفتم و گیج و منگ بالا رفتم. انگار که هزاران هزار چماق را بر سرم کوفته و خرد کرده بودند. گیج بودم و منگ. کسی دوان دوان از کنارم رد شد و به درون یک کوچه فرعی پیچید. پشت پیراهنش خونین بود و کمی میلنگید. بدنبالش یک زیتونی پوش مسلح از کنارم رد شد و او هم به درون کوچه فرعی پیچید. صدای تیری و بدنبالش صدای فریادی راشنیدم و چند ثانیه بعد، زیتونی پوش مسلح با لبخندی بر گوشه لب از کوچه بیرون آمد و مانند یک سگ شکاری دماغش را به سوی آسمان گرفت و بعد دوان دوان بدنبال رهگذر دیگری روان شد. صدای جیغ لاستیک ماشینی را از پشت سرم شنیدم، پیش از آنکه سربرگردانم ماشین سواری از برابر چشمانم رد شد و دیدم که در صندوق عقبش مردی نشسته بود و دختر جوانی را در آغوش گرفته بود. دختر بیهوش بود و خونین. مرد زیتونی پوش ایستاد، ماشین را نگاه کرد و به میان خیابان دوید. ایستاده بودم و مانند یک برق گرفته توان هیچ جنبشی را نداشتم. تفنگش را بالا آورد و نشانه گرفت، صدای رگبار را نشنیدم، مرد و زن جوان را دیدم که از صندوق عقب سواری فروغلطیدند و بر کف خیابان افتادند، دیگر حتا توان ایستادن هم نداشتم، سرم بزرگتر و بزرگتر شد، خیابان شروع به چرخیدن کرد، درون آشوب زده ام خروشید و بالا آمد و بیرون ریخت. فروغلطیدم.

چند دقیقه ای طول کشید تا بخودم آمدم. دورو برم کفش و خون و پوکه فشنگ پراکنده شده بود. بلند شدم، کسی در کوک من نبود، آن پائین در خیابان اصلی هنوز توده در هم انسانی را می شد دید که با نوای رگبار مسلسل از سوئی به سوئی روانه می شد و موج میزد. چند صد متر بالاتر رفتم و به درون یک خیابان فرعی پیچیدم. از دور شاهرخ و مرتضی را دیدم که با چند سد نفر دیگر جمع شده بودند و شعار می دادند. خوشحال شدم که هنوز زنده اند و واژه های زندگی و خوشحالی باز فرشته را بیاد من آوردند. لبخند شیرینش در برابر چشمانم شکل می گرفت و باز نقش می باخت. صدایش که می گفت: «منم با پسر عموم میام امجدیه! شاید اونجا همدیگر رو دیدیم!» در گوشم می پیچید و نمی گذاشت صداهای دیگر را بشنوم. تنها صدای او بود و صدای زمخت دیگری که می گفت: «بلا روزگاری است عاشقیت!» بهروز وثوقی بود. رشته افکارم را پاره کرده بود و مدام می گفت: «بلا روزگاری است عاشقیت!». کی وارد مغز و ذهن من شده بود؟ از وقتی که سوته دلان را دیده بودم؟ سوته دلان را را آنموقع اصلا دیده بودم، یا سالها بعد، هزاران فرسنگ دورتر از خیابان فردوسی دیدم؟ آخر یک آدم خل و چل بقول خودش کله خربزه در میانه آن غلغله روم توی سر من چکار می کرد؟ بهروز وثوقی هم آنروز همان پالتوئی را که بوی آقاجانش را میداد تنش کرده بود و راه افتاده بود و آمده بود راهپیمائی. مگر جواد نگفت «نگاه کن! آدم و عالم ریخته اینجا!»؟ و من توی آن خیابان فرعی و در میانه آن آتش و دود، هنوز هم حواسم پرت آن لبخند شیرینی بود که یک سال تمام نثارم شده بود و ندیده بودمش.

کسی زیر گوشم فریاد زد:
«مجاهد! مجاهد! طلایه دار خلق است! مسلسل! مسلسل! جواب ضدخلق است!»
شاهرخ بود. حال و روزی بهتر از من نداشت، ولی اصرار داشت که حالش "توپّ توپٌ" است. دهانم را بی اراده باز کردم و هر چه را که مظفّر میگفت تکرار کردم. صدائی در آن اعماق درونم می گفت که من مسلسل نمی خواهم، توپ پلاستیکی دولایه می خواهم، تا سرکوچه با رضا، گل کوچک بازی کنم و صبر کنم تا فرشته نزدیکتر بیاید و پیش چشمانش گل بزنم. صدائی که من نمی شنیدمش. من، تنها صدای رسای مظفّر را می شنیدم که می غرید:
«تنها ره رهائی، جنگ مسلحانه!»

از ملک ری بوی خون و کینه و خشم به آسمان برخاسته بود. همان ملک ری که رشک خُتن (6) بود. دو هزار پانسد و اندی پیش در همین جائی که امروز خیابان انقلاب و میدان فردوسی بود، "اَمَرتَگان"، سربازان گارد جاویدان داریوش هخامنشی، شورش "فَرَوَرتیش"(7) را در هم شکسته بودند و جنگاورانش را کشتار کرده بودند. مردم ری شورشیان را تنها گذاشته و از میدان نبرد گریخته و در خانه های زیرزمینی خود پنهان شده بودند. "راگیانا"، سرزمین ری، از آن زمان نفرین شده است و هر از گاهی باید که خونبهای بی گناهی "فَرَوَرتیش" را مردمانش به خون خود بپردازند، که پشت کردن به آزادمردی چون "فَرَوَرتیش"، همان "گناهِ نخستین" مردم ری بود، که باید از پس هزاران سال هم امروز نیز به خون شسته شود. ملک ری، سرزمین خونهای برزمین ریخته بیگناهان است، این خطه ری که رشک خُتن است...

آفتاب میرفت تا چشمش را بر آن همه خون و آتش و کینه ببندد و بگذارد که شب سیاهی ها و تباهی های آن روز پر تب و تاب را در تاریکی خود بپوشاند. هوای تهران بوی نفرت و کینخواهی میداد، همه چیز نشان از روزهای شومی داشت که در پیش رو بودند، روزهای گریز از خانه و پرسه زدنهای بی هدف در میدان انقلاب و خیابان مصدق، روزهای آوارگی و به روز آوردن شبهای کوتاه تابستان تهران در پارکها و خیابانها و کوچه ها، روزهای دستگیریهای گسترده، روزهای جنگ و گریزهای خیابانی، روزهائی که برادر بر برادر رحم نمی کرد و روزهائی که مزد گورکن از بهای جان آدمی افزونتر بود، روزهای که چرخ دستگاه شکنجه در اوین دمی از چرخش باز نمی ماند، روزهای شنیدن هرروزه خبر اعدام دوستان، روزهای خنده های چندش آور "لاجوردی"، روزهای شوم تابستان هزارو سیسد و شست. به خانه باز گشتم.

برادرم در اطاقش نشسته بود و کتاب می خواند. همه چیز را می دانست؟ همه آنچه را که در آن روز نفرین شده گذشته بود؟ نشستم. کتاب را بست و گفت:
- «دیگه تموم شد! هم خودتون رو به پُخ دادید، هم بقیه رو!» (8)
دیگر تاب یادآوری آنچه را که دیده بودم نداشتم، سر بر زانویش گذاشتم و های های گریستم. برای برادرم که زیر شکنجه بود، برای کاکل پریشان جواد، برای مردی که در کوچه به خاک افتاد، برای دختر جوان و مردی که در صندوق عقب سواری نشسته بودند، برای پسر عموی فرشته، برای اعدامیان آنشب و شبهای بعد، برای اعدامیان سالهای بعد و برای کشته شدگان سال شست و هفت و برای فرورتیش و جنگاورانش. آنشب تا صبح گریستم. واگر جادوی خواب نبود که در آن سپیده دم خون فشان تهران بربایدم، شاید تا به امروز می گریستم.

روز سی و یکم خرداد دلم به هیچ کاری نمی رفت. بعد از ظهربه خیابان رفتم، تاکسی گرفتم و به تعمیرگاه آشنایمان رفتم تا موتورسیکلت برادرم را بیاورم. از میدان فردوسی رد شدم، انگار نه انگار که در آن مردمانی کشته شده بودند، انگار نه انگار که ما «زنده ترین مردگان» بال گشوده بودیم تا سقف فلک را بشکافیم و جهانی نو بپا کنیم. مردم می رفتند و می آمدند و می خریدند و می خوردند، انگار نه انگار که بیست و چهار ساعت پیش از آن من چهارزانو در ضلع شرقی آن میدان نشسته بودم و کاکل پریشان جواد را در دامنم گرفته بودم. انگار نه انگار... باز به خانه برگشتم.

نزدیک غروب بود که در زدند. دلم لرزید. باز محسن بود؟ با خبری وحشتناکتر از دستگیری برادرم؟ نه! اینبار علی بود. ساک کوچکی برایم آورده بود و پیام کوتاهی. پشت سرش در تاریک روشنای کوچه در خانه همسایه را دیدم که باز شد. فرشته بود. اینبار نه لبخندی زد و نه نگاهی از سر شرم به سوی من انداخت، ایستاده بود و بی مهابا اشک می ریخت، وه که چه زیبا بود، زیباتر از همیشه! دیگر نه علی را می دیدم و نه صدایش را می شنیدم. دیگر حتی به روز گذشته و آنچه که رخ داده بود هم نمی توانستم بیندیشم. میدان فردوسی پاک از خاطرم گریخته بود، و خود فردوسی هم. با اهورامزدایش و ایزدان و امشاسپندانش، با اهریمن و ضحاکش و با دیوهایش. دیگر دیوی در جهان نبود، پیش رویم تنها فرشته بود که ایستاده بود و اشک می ریخت. علی گفت:
- «اوضاع خیلی ضایع است! امشب رو دیگه توی این خونه نخواب! اگر می تونی تا شب هم صبر نکن! یا علی!»

همچنان ایستاده بود و اشک می ریخت. در آتش اشتیاق این که بسویش بروم و دست تسلّایی بر شانه اش بگذارم و سخنی به همدردی بگویم، می سوختم، ولی دیگر خانه جای ماندن نبود. چند ماهی باید می گذشت تا دستگیرم شود که تهران هم شهر زندگی نیست و چندسالی تا بدانم که ایران نیز کشور ماندن نیست، افسوس که اگر این همه را در آن شامگاه سی و یکم خرداد می دانستم، بسویش می رفتم و بی هراس از نگاه همسایگان در آغوشش می گرفتم و اشکهایش را پاک می کردم، وچیزی می گفتم و کاری می کردم که باز به همان شیرینی لبخند بزند، ولی نمی دانستم، تنها می دانستم که باید بروم، سرنوشت گویا خواسته بود که روزی روزگاری یکی از ما دوتن مهتاب شبی باز از آن کوچه بگذرد، بی آن دیگری، وبگرید، و سرنوشت خواسته بود که آن یکی، من نباشم. سرنوشت خواسته بود که من سالها پس از آن روز نفرین شده چشم به آسمان آبی بدوزم و حافظ بسراید: «بیچاره ندانست که یارش سفری بود...»
باز نگاهم کرد و هیچ نگفت. شرمگین نگاهش کردم، اشکم را که تا آستانه چشم بیرون خزیده بود فرو خوردم. می دانستم که بیست و سه سال بعد به یاد این لحظه خواهم افتاد و خواهم گریست، که حتی اشکهایم را هم از او دریغ کردم. در را بستم، به آن تکیه دادم و سیلاب اشک را رها کردم. از ورای در خانه و در خیالم دیدمش که دستش را به خداحافظی تکان می دهد.

همان پشت در خانه ساک را باز کردم و نگاهی به محتوایش انداختم و چاقوی جواد را درونش گذاشتم. برادرم، آنکه نگرفته بودندش، گفت:
- « دیگه جای موندن نیست، امروز اگر نیان سراغمون، فردا حتمن میان».
تصمیم برای ترک خانه را آنروز نگرفتیم، تصمیم را در همان لحظه ای گرفتیم، که رفتیم ببینیم چه خبر است. مانند زندانی محکوم به مرگی در شب پیش از اعدام، از اطاقی به اطاقی رفتم و به هر گوشه خانه سر کشیدم و سینه ام را از هوای خانه انباشتم، خانه ای که میدانستم دیگر هرگز نخواهمش دید. در هر رفتنی و آمدنی مادر را در آغوش کشیدم و بر دستانش بوسه زدم.

شب که فرو افتاد، لباسم را پوشیدم، پدر خانه نبود، چشمان اشکبار مادر را بوسیدم. پایم را درون کوچه گذاشتم، و سالهای نوجوانی و خانه پدری را برای همیشه بدرود گفتم؛

سی و یکم خرداد بود، آخرین روز بهار.
------------------------------------
1) چشم ما روشن! خوش آمدی!
2) «سالهاست از برادر تنی ام، که حسرت دیدار رویش را میکشم، جدا مانده ام.» «بگذار که دوست بداند، ودشمن نیز، که تنها زخمی شده ام و هنوز نمرده ام.»
3) سرود میلیشیا، از سرودهای سازمان مجاهدین خلق
4) بیا و در میان خیمه بنشین تا دور سرت بگردم
5) دهکده ای در نزدیکی سلماس، آذربایجان غربی
6) "از ابر کَرَم خطّه ری رشک خُتن شد". تصنیف «از خون جوانان وطن-عارف قزوینی»
7) از رهبران خیزشهای مردمی پس از بر تخت نشستن داریوش بزرگ
8) «کسی رابه پُخ دادن» اصطلاحی عامیانه نیمه ترکی/نیمه فارسی: «بیگناهی را به مشکلی دچار کردن»