۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

در میهن ستائی و میهن ستیزی روشنفکران ایرانی

به بهانه مقاله "روياهای آريايی روشنفكر ايرانی" نوشته آزاده سپهری(*)
راست بگو و هرچه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن، فضیلت ایرانی این است! (نیچه)
در نوشته پیشین خود «یکم اسفند و آن ناگفته بزرگ» اشاره ای داشتم به کوتاهی روشنفکران ایرانی در شناختن و شناساندن فرهنگ و گذشته ایران. چاپ دوباره مقاله رویاهای آریائی روشنفکر ایرانی در تارنمای گویا و چند تارنمای دیگر که شعار پارس ستیزی و آریاستیزی را بر پرچمشان نوشته اند، بهانه ای شد برای دوباره نوشتن، بی آنکه در پی پاسخگوئی به تک تک سخنان آزاده سپهری باشم.
----------------------------------------------------------
فرهنگ روشنفکر سنتی ایرانی، فرهنگ ترجمه از زبانهای بیگانه است و نه فرهنگ نگارش به زبان مادری (بومی). از این رو او به خود نیز با چشمان یک بیگانه (اروپائی) مینگرد و نه با چشمان یک ایرانی و نه حتی یک شرقی. او خود را یک خاورمیانه ای می داند و از یاد میبرد که ایرانیان نه در خاور و نه در باختر سرزمینشان، که در خود آن زندگی می کنند و تنها از دید یک اروپائی است که کشور ما در خاور میانه قرار گرفته است.(1)

پیش از هر چیزی باید گفت که آزاده سپهری در نژاد پرست خواندن دستکم بخشی از روشنفکران ایرانی پر به بیراهه نرفته است. به جز نسل اول روشنفکران ایرانی در آغاز مشروطه، روشنفکران ما در رفت و آمدی بی پایان میان فزونخواهی و کاستی جوئی (افراط و تفریط) بوده اند و با میانه روی و میانه جوئی رابطه ای نداشته اند، میانه جوئی در میان اینان "میانه بازی " نام می گیرد و شاید از همین رو باشد که اگر برخی از آنان آرمان جهان میهنی و انترناسیونالیسم را بدور می افکنند، به دامان میهن ستائی در می غلطند. و شوربختانه باید گفت که دانسته های روشنفکران ما از ایران، فرهنگ و گذشته آن هر چه که از مشروطه به این سوتر آمده ایم، فزونی نگرفته که کاستی نیز پذیرفته است. روشنفکران ما در شناخت فرهنگ و کیستی جامعه خود نیز دست نیاز به سوی بیگانگان دراز کرده اند، از همین روست که اگر جیمز موریه مینویسد: «ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت كه در تمام دنيا مردمی پيدا نشوند كه به اين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند» و یا اگر سر جان ملکم بگوید «يك فرد ايرانی شايد كمتر از هر فرد ديگری در روی زمين حاضر است در راه منافع كشور خود قدمی بردارد» باید باورش کرد، چرا که سخنی بدرآمده از دهان یک اروپائی است و بی گمان حکمتی در آن نهفته است.

رویه سوگمندانه این داستان در این نیست که برخی از روشنفکران در هراس افتادن از لب بام نژادپرستی آن اندازه پس پس می روند که از لبه دیگر بام که میهن ستیزی است فرومی افتند، افسوس همه از آن است که روشنفکری که در "باخترشیفتگی" ره سدساله را یکشبه پیموده است، حتی پس از سالیان دراز زندگی در اروپا نمی خواهد اندکی از اروپائیان بیاموزد و دریابد که امروزه سخن گفتن از منش و کنش گروههای انسانی تنها در سایه دانش سنجش و آمار و آنهم تنها و تنها در باره کنشهای ویژه از پیش تعریف شده است که ارزش دانشگاهی می یابد، بازگو کردن سخنان موریه ها و ملکم ها حتی یک دانشجوی سال اول علوم اجتماعی دورافتاده ترین دانشگاههای اروپائی را نیز به خنده می اندازد. این فرنگیان خود برتر بین که جهان را به اروپای متمدن و آسیای وحشی بخش می کردند، حتی اگر که به ایرانیان بدیده خواری نمی نگریستند و در داوری راستگو و درستکار بودند، مگر با چند تن از پانزده میلیون (سی کرور) ایرانی نشست و برخواست کرده بودند (و چند سال؟) که این چنین بی مهابا در باره منش و کنش "همه" ایرانیان داد سخن سر می دادند؟ از این نیز اگر که بگذریم، آیا همین سخنان بوی نژادپرستی نمی دهند؟

روشنفکران ایرانی، یا دستکم بخش بزرگی از آنان، هنوز در تار کلیشه هائی دست و پا میزنند که اندیشه پردازان جهان-میهن حزب توده برایشان تنیده بودند. در این میان، توده ای ستیزترین ها نیز اندکی "کیانوری" در اندیشه خود نهان دارند. از همین جاست که هر گونه نگرشی به گذشته پیش از اسلام برچسب باستانگرائی و آریاپرستی، و هر رویکردی به دوران اسلامی برچسب واپسگرائی و خشکدینی می خورد. برای من که خود را وابسته به جنبش چپ ایران میدانم (اگر چپ را با دادجوئی، آزادیخواهی و آرمان برابری همه انسانها یکی بگیریم) و پایبندی ام به آرمانهای انسانی این جنبش و پیش از همه به سوسیالیسم در گذر سالها فزونی گرفته و ژرفتر گشته، گاهی بسیار سرگرم کننده است که میبینم چگونه تنها نوشتن یا گفتن یک جمله در ستایش کورش بزرگ، چنین شنوندگان و خوانندگانی را به سرگیجه دچار می کند، که مگر میشود از کورش و عدالت اجتماعی همزمان سخن گفت؟!

تارنمای "دورنا" که چندی پیش نوشتاری از من به نام «فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران» را درج کرده بود، مینویسد: «از این اگر بگذریم در نوشته مزدک بامدادان برخی اشاره های جالب هست. از آن جمله برای نخستین بار است که کسی کورش نامه را پذیرفته و به شاهان پهلوی نیز انتقاد می کند»(2) آیا نیازی به توضیح بیشتر هست؟؟

روشنفکر میهن ستیز ولی کارش در همینجا پایان نمی پذیرد، او در کاوش و پژوهش نوشته های ایران پژوهان و ایران شناسان اروپائی نیز از میان سد و بیست و چهارهزار پیامبر به سراغ جرجیس میرود و اگر همه نوشته های فرنگیان را می کاود تا سخنی در پستی نژاد خود و خواری منش مردمان سرزمینش بیابد، چشمانش را نیز سرسختانه بر روی آن بخش از نوشته های نویسندگان و اندیشمندان باختر که در داوری خود درباره ایرانیان پای از راه دادگری برون نگذاشته اند، میبندد. او هگل را نمی خواند، آنجا که می نویسد: «ایرانیان نخستین امپراتوری مدرن تاریخ را بنیانگذاری کردند و هیچگاه در پی نابودی فرهنگ کشورها و مردمان شکست خورده نبودند. آنها توانسته بودند گوناگونی فرهنگی و یکپارچگی سیاسی را در یکجا گرد آورند »(3) او نمی داند که مارکس و انگلس نیز فارسی فراگرفته بودند و نامه های انگلس به مارکس را نمی خواند که در آن می نویسد: «زبان فارسی از آنجا که زبانی ترکیبی است و در آن ابداع وجود دارد، می تواند زبان سراسری جهان شود»(4)

در نگاه روشنفکر میهن ستیز رویکرد به تاریخ ایران باستان با شاهدوستی و شاه پرستی یکی است. او این پدیده را برآیند سرکوب همه جانبه جمهوری اسلامی، واپسروی ایران و اسلام ستیزی روشنفکران میداند و از یاد می برد که حتی کسی چون امام غزالی نیز سده ها پیش از برآمدن نسل نوین روشنفکران، پس از سالها عبادت و زهد نگاه بسوی گذشته ایران برمیگرداند و "لطائف الملوک" را در آئین فرمانروائی شاهان ایرانی مینگارد.

چرا نباید به گذشته ایران پرداخت؟ چرا نباید از آنچه که درست و پند آموز بوده یاد کرد؟ روشنفکر آزاد اندیش باید تاریخ را بکاود و نشان دهد اگر که داریوشی داشتیم که توده های بجان آمده را از دم تیغ بی دریغ می گذراند، "فرورتیش"(5) نامی را نیز از همان خاندان شاهی داشتیم که پرچم شورش بر خودکامه را برافراشته بود، و "هوتانه" ای را که در همپرسگی بزرگان هخامنشی پس از کشتن "گئوماته" سخن از فرمانروائی همگان میراند (هوتانه: حکومت از آن همگان باشد) ،
تا نشان دهد اگر خسرو انوشه روانی داشتیم که دهها هزار درست دین را در یک روز از سر در خاک کرد، مزدکی را هم داشتیم که هزارو ششسد سال پیش از امروز آرمانهای اشتراکی داشت و خیزشی بزرگ را بر ضد زمینداران و نجیب زادگان رهبری کرد.

چرا نباید گفت و نوشت که کورش اگر چه کشورگشائی می کرد، ولی مانند دیگر کشورگشایان زمانه خود نبود؟ کورش را اگر با سنجه های امروزین بسنجیم، سزاوار چیزی جز نفرین نخواهد بود. او را ولی در کنار شاهان و فرمانروایان همدوره اش باید دید. در کنار کسانی که یهودیان را از یهودیه به اسارت آورده بودند و معبدشان را فرو کوفته بودند. او یهودیان را از زندان بابل رهائی بخشید و در دوباره ساختن معبد اورشلیم یاریشان کرد. کورش پس از گشودن بابل به سال 538 پیش از میلاد مینویسد:
«من کورش، شاه جهان، شاه بزرگ ...... هنگامی که دوستانه به درون بابل گام نهادم ... سپاه بزرگ من در آرامش به بابل درآمد. من به هیچکس اجازه ندادم در سومر و آکاد دست به جان مردم بیازد. .... از آن پس مردم بابل به آزادی رسیدند و بردگی را برانداختم ... خدای بزرگ مردوخ از من خشنود شد و ما همه بزرگش داشتیم و او را ستودیم و من خدایان بابل را به فرمان مردوخ به پرستش گاههایشان بازگرداندم ... مردم این سرزمینها را به میهنشان باز گرداندم و زمینهایشان را به آنها بازگرداندم .... »

آشور بانیپال پس از گشودن شوش به سال 640 پیش از میلاد می نویسد:
«من شوش شهر بزرگ مقدس ..... را گشادم. من آجرهای زیگورات (معبد شوش) را که با سنگ لاجورد تزئین شده بود، همه را شکستم ... خدایانشان را همه به آشور بردم. من متولیان معابد عیلام را نابود ساختم، من معابد عیلام را با خاک یکسان کردم و خدایانش را به اسارت بردم. من به مسافت یکماه و بیست روز راه، عیلام را تبدیل به ویرانه و بیابان کردم و در زمینهایش نمک پاشیدم. من دختران و زنان شاهان .... تمام ساکنان مرد و زن و چارپایان بزرگ وکوچک را به غنیمت بردم. ... از این پس نداهای شادی انسان و صدای سم ستوران در عیلام بگوش نخواهد رسید، زیرا که فریاد شادی انسانها و حیوانات اهلی بدست من از عیلام رخت بربسته است»

در کشورگشائی هم میتوان انسان باقی ماند، یا نماند. آیا در هراس از برچسب باستانگرائی، نژادپرستی و آریائی گری باید کورش و آشور بانیپال را با یک چوب برانیم؟

ولی سود و هوده این گشت و گذار در تاریخ چیست، بیرون کشیدن استخوانهای مردگان و بر خود بالیدن، برای آنچه که نیاکانمان ساخته و پرداخته بودند و ما برباد دادیم؟ در جائی نوشته بودم، مردمی که گذشته خود را نشناسند، از ساختن آینده نیز ناتوان خواهند بود. هدف من از جستجو و کنکاش در گذشته ایران، تنها یافتن چهره هائی از آن است که تا به امروز برای ما ناشناخته مانده اند، چهره هائی که شناختنشان در اندیشه نسل جوان امروز پرسش آفرینی می کند: دانستن این نکته که ایرانیان جشنی بنام اسپندگان داشته اند که در آن جایگاه زن و زمین را ارج می نهاده اند و در کنار آن نگاهی به جایگاه زنان در ایران امروز، خواه و نا خواه در یک ذهن جستجوگر دستکم این پرسش را می آفریند، "که چرا چنین شدیم ..." و نگاه به تاریخ اگر جز این باشد، کشتن وقت و سرگرمی بیکاران است.

میهن ستایان و میهن ستیزان با جلوه های درخشان تاریخ ایران چگونه کنار می آیند؟ بگذارید نمونه ای بیاوریم: نمونه دینگ همسر یزدگرد دوم و پوراندخت و آزرمیدخت که در بحرانی ترین سالهای فرمانروائی ساسانیان به پادشاهی، یا درستتر بگوئیم "بانبیشنی" رسیدند.
روشنفکر میهن ستا باد به غبغب می اندازد و همانگونه که آزاده سپهری بدرستی نوشته است، مست و مدهوش برتری فرهنگی و نژادی نیاکانش می شود که زنی را به پادشاهی برگزیده بوده اند.
روشنفکر میهن ستیز زمین و آسمان را به هم می بافد و از مبارزه طبقاتی گرفته تا سرکوبی جنبشهای دینی را گواه می گیرد که بگوید پادشاهی یک زن در سده های نخستین میلادی از هیچ ارزش ویژه ای برخوردار نیست.
و همه در این میان از یاد می برند که با بر تخت نشستن یک زن، برای نخستین بار افسانه مردانه بودن فرٌه ایزدی پایان میپذیرد و ایرانی مردسالار سده های پنج و شش میلادی آماده پذیرش این نکته می گردد که زنان نیز میتوانند پذیرای شایسته فرٌ خداوندی و همای فرمانروائی باشند.

بسیاری از پژوهشگران اروپائی و بدنبال آنان روشنفکران میهن ستیز هر گونه پیشرفتی را در دوره های پیش از اسلام دروغ می انگارند و با پیروی از غرب ستایان برآنند که: "هنر نزد یونانیان بود و بس!". از همین روست که می خوانیم:

*« روح و قريحه اين قوم با تحقيقاتی كه مستلزم صبر و حوصله باشد با تجسسات و تتبعات و كاوشهای پر زحمتی كه مايه ترقيات علمی است ميانه نداشته است. ايرانيان (...) كارهای علمی را به بابليهای پرحوصله و پركار و به يونانيان صاحبفكر و فاضل واگذار ميكردند (...) ايرانيان از آغاز تا پايان سلطنت و عظمتشان ابدا التفاتی به تحصيلات علمی نداشتند و تصور مينمودند كه برای ثبوت اقتدار معنوی خود همانا نشان دادن كاخ شوش و قصرهای تخت جمشيد و دستگاه عظيم سلطنت و جهانداری آنها كافی خواهد بود»

*« در مدت دو قرن كه ايرانيان قديم بر قسمت مهمی از دنيا سلطنت داشتند در علوم و فنون و صنايع و ادبيات ابدا چيزی ايجاد نكردند و به گنجينه علوم و معرفت اقوام ديگری كه ايرانيان جای آنها را گرفته بودند چيزی نيفزودند... ايرانيان خالق نبودند بلكه تنها رواجدهنده تمدن بودند و ازينقرار از لحاظ ايجاد تمدن اهميت آنان بسيار كم بوده است و سهم آنها در آنچه سرمايه ترقيات بشر را تشكيل ميدهد خيلی ناقابل بوده است.»

*« يونانيان و اهالی ليدی و مصريها تنها نمايندگان صنعت و هنر در آن مرز و بوم بودند و هكذا مستوفيها نيز كلدانی و آراميهای سامینژاد بودند »

آیا این نوشته ها را باید جدی گرفت؟ اگر از تاریخ سررشته نداریم، دانش جامعه شناسی مدرن و سیاست شناسی (پولیتولوژی) که در دسترسمان هست؟ آیا فرمانروائی دویست ساله بر کشوری که گستره اش از لیبی امروزی تا چین وهندوستان بود، بدون فلسفه سیاسی و دانشپژوهی پیوسته شدنی است؟ با واگذاری بخشهای پایه ای کشورداری به بیگانگان شاید بتوان چند سالی فرمانروائی کرد، پادشاهی ماندگار ولی نیاز به تولید و باز تولید اندیشه، بویژه اندیشه سیاسی و علمی دارد. اگر کتابخانه هایمان را سوزانده اند، خردمان را که نسوزانده اند، آیا نژاد پرستی است، اگر که همچو منی به گفته های پژوهشگری بخندد که از «روح و قریحه» مردمانی سخن می راند که هزاران سال پیش در گذشته اند؟ راستی روشنفکر میهن ستیز ما از پشت کدامین کوه به یکباره به میانه میدان پرتاب شده است که نمیداند سخن ار روح و قریحه در میان زندگان نیز تنها در سایه پژوهشهای روانشناسی میدانی و بالینی است که از ارزش علمی برخوردار میشود؟

آیا ما دانش و اندیشه را از یونانیان گرفته ایم؟ بگذارید انسیکلوپدی انکارتا را بخوانیم که در گردآوری اش هیچ نژادپرست ایرانی دست نداشته است:
«زرتشت بر روی پلاتون، ارسطو و دیگر اندیشمندان یونانی و همچنین بر روی دمونولوژی (دانش شناخت نیروهای اهریمنی) و اسکاتولوژی (پیشگوئیهای دینی در باره پایان جهان) در دینهای یهودی-مسیحی اثر گذاشت. بزرگترین دستآورد این پیامبر ایرانی این بود، که توانست باوری تکخدائی و اخلاقی دو آلیستی پدید آورد».

آیا این همه خود کم بینی و خود هیچ انگاری در برابر فرهنگ اروپائی و نادیده انگاشتن دستآوردهای تاریخی سرزمین خود به بهانه مبارزه با نژادپرستی به آن انگاره روانشناسی فروید باز نمی گردد که می گوید: «به هنگام ناتوانی در مقابله با آسیب گر، روان آدمی روش های گوناگونی در دسترس دارد. یکی از این روشها "خودهمان بینی با آسیبگر"(7) است که در آن، روان درمانده و خرد شده تلاش می کند که خود را در چهره شکنجه گرش باز یابد و خود را با چشمان او ببیند»؟
نیاز جنبش آزادیخواهی ایران به کسانی که مبارزه با نژادپرستی را بر پرچم خود نوشته اند، هرگز کاستی نخواهد گرفت. راه این مبارزه ولی نه میهن ستیزی است، و نه خود هیچ انگاری و خود خوار شماری.

دیگر اینکه ما برای دست یافتن به شناختی راستین از کیستی ایرانی مان، به دوران پیش از اسلام به همان اندازه نیاز داریم که به دوران پس از آن. همانگونه که برای شناخت سازه های این کیستی، باید اسلام را بشناسیم. اسلام را میتوان دوست و یا دشمن داشت، میتوان بر آن خرده گرفت و یا پذیرفتش، پیش از هر چیز ولی باید آنرا که یکی از سازه های فرهنگی و تاریخی کیستی ماست، بدور از هر گونه پیش داوری شناخت. روشنفکران ایرانی اگر بتوانند از این دایره بسته میهن ستیزی و میهن ستائی بیرون بجهند و راه میانه را، که همان میهن دوستی است، بیابند، گامی بزرگ بسوی برانداختن فرهنگ قبیله ای برداشته اند:

سخن گفتن از عشق به همه انسانها، بدون عشق ورزیدن به هم میهنان دروغی بیش نیست ...


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
*) http://khabarnameh.gooya.com/politics/archives/008168.php

1) در اینجا سخن نه بر سر سویهای جغرافیائی، که بر سر جایگاه فرهنگی-روانی است که ما خود را در آن می بینیم.

2) «بير سيرا دورنا اوخوجولارينين ايستكيني نظره آلاراق مزدك بامدادان-نين يازيسين هر 5 بؤلومو بورادا گتيريلير. بو يازي آچيق آشكار گؤرسدير كي مكتبلرده 50 ايلليك آرياچيليق تبليغاتي ايله بئيينلري يويولان اينسانلار هر نه قدر چاليشسالاردا ائليه بيلميرلر اؤزلريبي بو يالان تبليغاتدان قورتارسينلار. بونا بير باشقا شاهد شيرين عبادي خانيمين كورش حاققيندا دئدييي سؤزلردي. بونلارا باخميياراق مزدك بامدادانين يازيسيندا بير سيرا ماراقلي ايشاره لر واردير. او جمله دن بيرينجي دفعه اولاراق بيريسي كورش نامه ني قبول ائده ره ك پهلوي شاهلاريندان تنقيد ائدير. مقاله حاققيندا فيكيرلرينيزي دورنا سايتينا گؤندرينيز!»

3) هگل، فلسفه تاریخ

4) نقل از هما ناطق، ن. ک. به نشریه مهاجر، ش. 72-71 سال هشتم، چاپ خارج از کشور، ص. 32

5) رهبر یکی از جنبشهای توده ای پس از بر تخت نشستن داریوش بزرگ

6) Encarta Enzyclopädie

7) Identifikation mit dem Aggressor