۱۳۸۳ آذر ۲۴, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - سه


3. جنبشهای "پان": از پیوندگرائی تا نژادپرستی

پرداختن به "پان"گرایان و جدائی خواهان نه از سر آن است که اینان در کفه ترازوی نیروهای درون ایران از سنگینی ویژه ای برخوردارند. از یاد ولی نباید برد که از سوئی در فردای خیزش مردم ایران برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری این نیروها موی دماغ دموکراسی نوپائی خواهند شد که ایرانیان یکسد سال است برای رسیدن به آن خیز برداشته اند و از دیگر سو بیم آن میرود که "پان"گرایان دروازه های دژ ایستادگی را در سر بزنگاههای سرنوشت ساز بروی بیگانگان بگشایند. (1)

گرایش به جنبشهائی با پیشوند "پان" مانند پانتورکیسم و پانعربیسم یکی از گونه های ایران ستیزی است. هواداران این جنبشها با برکندن کیستی خود از کیستی ایرانی و پیوند دادن آن با همزبانانشان در بیرون از مرزهای ایران برای خود کیستی نوینی می آفرینند و تاریخ و جغرافیای این سرزمین را بدنبال یافتن تفاوتهایشان با دیگر ایرانیان (و بویژه فارسها) و شباهتهایشان با دیگر اقوام و ملتهای همزبان میکاوند. گفتنی است که گرایش به "پان" ویژه ترکزبانان و عربزبانان است، چرا که در بیرون از مرزهای ایران شمار بیشتری از مردم به این دو زبان سخن میگویند، کردها و بلوچهائی که از کیستی ایرانی بریده اند ولی بیشتر راه جداسری و جدائی خواهی را در پیش میگیرند.
با نخستین نوشته های تلاشگران این جنبشها نزدیک به پانزده سال پیش در هفته نامه "ایران تریبون" و ماهنامه "راه ارانی" (2) آشنا شدم. از آنجایی که من همیشه کنکاش در کیستی ملی را بفال نیک گرفته ام، در آغاز به این جنبش به دیده یک جنبش پیشرو مینگریستم و امید داشتم که هر کسی سر در درون اندیشه خود فرو برد و آنرا بکاود و آنچه را که دریافته است با سنجه گفتگو بسنجد، تا از این میان کیستی راستین ما ایرانیان سر برکند و آشکار شود. گذر سالیان ولی نشان داد که «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم ...». هویت جوئی به خودی خود پدیده ای نیکو ست که می تواند تک تک ایرانیان را به یک خودآگاهی ملی برساند، ولی با افسوس فراوان امروزه هویت جوئی عربی جای خود را به پانعربیسم، با گرایشهای یهودی و فارس ستیزانه، و هویت جوئی آذربایجانی جای خود را به پانتورکیسم، با گرایشهای کردستیزانه و ارمنی ستیزانه و فارس ستیزانه داده است.

رژیم حاکم بر ایران از سوی تلاشگران جنبشهای "پان" رژیمی راسیست و شوینیست با گرایشات نژادی "آریائی" و "فارسگرا" شناسانده میشود که در همین راستا سرکوب فرهنگی و زبانی را در حق مردمان "غیرآریائی" و "غیرفارس" روا میدارد. از خنده دار بودن این گزاره اگر که بگذریم، چنین سخنی تنها ناشناخته بودن بار واژه "راسیسم" و "شوینیسم" را نزد بکاربرندگان آنان میرساند. در باره جمهوری اسلامی باید گفت که از آن هر گناه و تبه کاری و گرگخوئی برمیاید، بجز "نژادپرستی"، آنهم از گونه آریائی اش. از یاد نبریم که دینفروشان همیشه کیستی ایرانی ما را چون خاری در چشم خود دیده اند و در این بیست و پنجسال دمی از کوفتن تیشه بر ریشه های آن باز نایستاده اند. در جمهوری اسلامی تنها یک "کیستی" برسمیت شناخته می شود و آن نیز "هویت شیعی با برداشت فاشیستی-ولایت فقیهی" آن است و جای شگفتی نیست که هر کیستی دیگری سرکوب میشود: بزبان ترکی میتوان سخن گفت، اگر که گوینده ملاحسنی باشد و سخنش ستایش امام خامنه ای، و به عربی اگر که گوینده صادق الحسینی باشد و سخنش دشنام و ناسزا به کوروش بزرگ. (3)

حال ببینیم آیا میتوان دینسالاران ایران را راسیست و شوینیست خواند؟ برای پاسخ به این پرسش باید نخست به پرسش دیگری پاسخ داد: آیا وابستگیهای قومی، فرهنگی، زبانی و نژادی نقشی در برخورداری از امکانات اجتماعی بازی می کنند؟ (چنانکه می دانیم این یکی از ویژگیهای برجسته حکومتهای راسیستی و شووینیستی است!) پاسخ بی هیچ درنگی منفی است. در مورد آذربایجانیها نیازی به آوردن فهرستی جداگانه نیست، از ملا حسنی گرفته تا آیت الله های رنگ و وارنگ مانند خلخالی، اردبیلی، تبریزی، قاضی و ...، تا استانداران و فرمانداران و شهرداران و فرماندهان سپاه و ارتش و بسیج هیچکدام برای "آذربایجانی و ترکزبان بودنشان" در راه رسیدن به پستهای کلیدی با دشواری روبرو نشده اند. از عربهائی که در پستهای مهم قرار گرفته اند، شناخته شده ترینشان شمخانی فرمانده پیشین نیروی دریائی و وزیر کنونی دفاع است. (4) اگر کسی در این میان بستانکار باشد، این کردها و بلوچها و ترکمنها هستند که نه بدلیل وابستگی قومیشان، که بدلیل "شیعه" نبودن و "سنی" بودنشان از پستهای مهم کشوری و لشگری دور نگاه داشته می شوند. و تازه اینها سنی، و به دیگر سخن مسلمانند و از سران خشک مغز جمهوری اسلامی چه جای شگفتی است، اگر که جوانان ارمنی و یهودی و آسوری را (به گفته ایشان "اهل کتاب" را) از رسیدن به پستهای مهم، و جوانان بهائی را حتا از آموزش دانشگاهی نیز محروم کنند. دیگر آنکه "فارس"های زلزله زده بم که به زعم "پان"گرایان نورچشمیان این رژیم "فارسگرا" هستند، یکسال پس از ویرانی شهرشان هنوز شبها را زیر چادر بروز می آورند و آنچه که جهانیان از سر انساندوستی برایشان گرد آورده بودند هنوز در بازارهای شهرهای بزرگ فروخته می شود. پس میبینیم که ادعای "پان فارسیست" بودن جمهوری اسلامی و هواداری و پشتیبانی آن از "شوینیسم فارس" سخنی کودکانه و سست و نشانگر بیخردی گویندگان آن است که با گشودن جبهه های دروغین در تلاشند مبارزه یکپارچه مردم ایران برای برانداختن آپارتاید دینی و رسیدن به یک مردمسالاری گیتی گرا (سکولار) را به بیراهه بکشانند، تا فراموش شود که ایرانیان تنها بر پایه دوری و نزدیکی به "تشیع فاشیستی به رهبری ولی فقیه" است که به خودی و ناخودی بخش میگردند و چه جای شگفتی است که کاربران جمهوری اسلامی نیز در آتش این "پان"گرائیهای رنگ و وارنگ بدمند و یا دستکم آنان را بحال خود وابگذارند، چرا که دینفروشان و نژادپرستان در اندیشه و منش خویشاوندند: هر دو اینان قبیله گرایند و دشمن آزادی. بیهوده نیست که "باطبی" برای برافراشتن پیراهن خونآلود یک دانشجو به اعدام و سپس حبس ابد محکوم میشود، ولی جدائی خواهان در روز روشن و زیر چشمان سربازان گمنام امام زمان پرچم یک کشور بیگانه (جمهوری آذربایجان) را بر فراز دژی که نماد ایستادگی ایرانیان در برابر بیگانگان است، برمی افرازند و کسی بیضه اسلام را در خطر نمی بیند! بیهوده نیست که کاربران این رژیم دهان جوان اهوازی و آبادانی را خرد میکنند، اگر که آزادی ایران را فریاد کند و پروای آن چند سد فریب خورده را ندارند که در هنگامه جنگ امریکا با عراق به خیابانها میریزند و لبریز از غیرت عربی فریاد "برّوح! بدّم! نفدیک یا صدام!" سر میدهند. آری دینفروشان و نژادپرستان "پان"گرا زبان یکدیگر را بسیار خوب می فهمند!

این ولی تنها یک روی سکه است. بسیاری از ایرانگرایان نیز با یک کیسه کردن همه هویت جویان، و جدائی خواه و پانتورکیست، پانعربیست و ... خواندن آنان هیچ گونه جدائی میان آندسته از هویت جویان، که بدنبال رسیدن به حقوق انسانی همزبانان خود از دیدگاه "حقوق بشر" و "مردمسالاری" هستند و این همه را در درون مرزهای میهنشان ایران می خواهند، با دسته دیگری که هویت جوئی را چون صورتکی برای پنهان داشتن چهره نژادپرست خود بر رو می افکنند، نمی بینند. یکی از چهره های سرشناس این بخش از هویت جویان، که آنان را باید هویت جویان راستین نامید، دکتر رضا براهنی است. براهنی خود می گوید: «من همیشه گفته ام که آذربایجان بخشی از خاک ایران است و حقوق مردمان آنرا باید رعایت کرد. اصلا میان تمام اقوام ایرانی باید تساوی بوجود بیاید، تساوی در زبان و ... و چون نگاهم به مسئله این گونه بوده است بسیاری گفته اند که براهنی پان تورکیست است. ...اصولا با هرگونه پان مخالفم که در رأس همه آنها پانترکیسم قرار دارد. پان یعنی نوعی نژادپرستی ...من به عنوان یک ایرانی به هیچ احدی اجازه نمی دهم یک ذره، یک وجب از خاک میهنم را جابجا کنند»(5) دیگری مرتضا نگاهی روزنامه نگار آزاد و سردبیر تارنمای پر خواننده "یولداش" است. یولداش می گوید: «کوتاه سخن اينکه من خود را ايرانی می دانم و ايرانی بودن را هم فقط در زبان فارسی داشتن يا مذهب شيعه داشتن هم نمی دانم. من همانقدر که به زبان مادری عشق می ورزم به زبان فارسی هم عشق می ورزم و يکی از بزرگ ترين خوشبختی های خودم را در اين می دانم که اشعار حافظ و فضولی و نباتی و نسیمی و خيام و نظامی و ... می توانم به زبان اصلی شان بخوانم!»(6) و دست آخر میباید برای بستن مشت نمونه خروار از روزنامه نگار دلیر و دربند آذربایجانی انصافعلی هدایت یاد کرد. هدایت که از پرتلاشترین روزنامه نگاران آزاد ایران است، در نامه ای به خاتمی به دفاع از حقوق فرهنگی آذربایجانیان پرداخت، ولی از آنجائیکه نقطه آغازین حرکتش نه گرایشهای نژادپرستانه و ایران ستیزانه که مردمسالاری و حقوق بشر بود، از همراهی همایش جمهوریخواهان در برلین، که به همه ایرانیان مربوط میشد نیز غافل نماند. جمهوری اسلامی شاید بهتر از این نمی توانست با کاری نمادین دیدگاه خود را در باره دشمنان و دشمن نمایان نشان دهد: هدایت نه در پی نامه نگاری به خاتمی، که در پی شرکت در همایش جمهوریخواهان دستگیر و زندانی شد!
آیا بیخردی و خشک مغزی نخواهد بود، اگر کسی چنین هویت جویانی را "پان تورکیست" و "تجزیه طلب" بخواند؟

گرایش به جنبشهای "پان" بیش و پیش از هر چیز ریشه در ناآگاهی از تاریخ ایران و از ماهیت این جنبشها دارد. چنانکه رفت، کسانی که رژیم ایران را "راسیست و شوینیست" می خوانند، یا معنی این واژه ها را نمیدانند، و یا دانسته بدنبال آنند که پیکان کینه بخشی از ایرانیان را از سینه دشمن راستین (جمهوری اسلامی) برگردانده و بسوی دشمنی خیالی (فارسها) نشانه روند. جای افسوس فراوان است که برخی از اینان حتا مفهوم نام جنبشی را که به آن گرویده اند نیز نمیدانند. یکی از چهره های سرشناس هویتجوی آذربایجانی و از بنیانگذاران "آسمک" (7)، که در درست اندیشی و نیک منشی اش کمتر بتوان تردید کرد، در نامه ای برای من می نویسد: « پان ترکیسم اگر به معنای برتر دانستن ترکها بر سایر ملتها باشد البته از نظر ما محکوم است ولی اگر دوست داشتن فرهنگ ، زبان ، تاریخ ، مفاخر ملی ترکها و ... را پان ترکیسم بنامیم ، از نظر اینجانب دیدگاهی در خور احترام است.» می بینیم که حتا پان ترکیسم (که در ترکیه با شعار "نژاد ترک برتر از هر نژادی" آغاز به کار کرد(8))نیز بدرستی شناخته نشده است از نگر برخی "میتواند چندان چیز بدی هم نباشد!". برخی از همین جوانان ناآگاه هنگامی که از سوی سردمداران نژادپرست چنین گروههائی برانگیخته میشوند دستان خود را با نشان "بوزقورت" یا گرگ خاکستری بالای سر می گیرند، بی آنکه بدانند در زیر همین نشان چه جانهای پاک و بیگناهی از ارمنی و کرد و عرب و و حتا ترک بنام "نژاد برتر ترک" در خون تپیده اند و بی آنکه بدانند نشان گرگ خاکستری چیزی جز روایت ترکی صلیب شکسته نیست. در آن گوشه دیگر ایران کسانی همه دژخوئیها و تبه کاریهای صدام حسین و بعثیها در خوزستان را و پشتیبانی بی دریغ سران واپسگرای عرب را از این جنایتکاران فراموش می کنند و با ادعای اینکه رژیم فارسگرای ایران، عربستان (خوزستان) را اشغال کرده است، زیر پرچم پان عربیسم سینه میزنند.
گفتنی است که جنبشهای پان دست کم در تاریخ پیدایششان نزدیکی تنگاتنگی با اسلامگرایان و اندیشه پان اسلامیسم داشته اند و شاید همین نزدیکی آبشخورهای اندیشه، پیوندی ناگفته را میان پان گرایان و جمهوری اسلامی به وجود آورده باشد. پانعربها از سوئی اعراب را "اشرف الامم" میخوانند و از سوئی دیگر اسلام را که دین ملی توده های عرب و برآمده از فرهنگ و تاریخ و سنت عربی است، چون شیرازه ای میبینند که این انبوه پراکنده را به هم میپیوندد. شگفت آنکه پانتورکیستها نیز نوزائی خود را در ترکیه پس از جنگ جهانی دوم با شعار «هدف توران، رهبر قرآن»(9) آغاز کردند و از همان آغاز کار نیز بنا بود که "تؤرکلیق" و یا ترک بودن هویت ملی و اسلام هویت دینی ترکان را از دریای مدیترانه تا دریای زرد بسازد. شاید از همین روست که تلاشگران پان گرا یا بحال خود رها می شوند و یا جایی برای ترس از نیروهای سرکوبگر نمیبینند، ولی تلاشگران آزادیخواهی مانند فروهر و سیرجانی و مختاری و پوینده و هزاران هزار دیگر که چشم سرکوب و واپس گرائی را نشانه رفته اند، چنین در خاک و خون میتپند. نکته در این است که جمهوری اسلامی با بال و پر دادن به پان گرایان و جدائی خواهان و بزرگ کردن آنان بدنبال آنست که خود را تنها ناخدای کشتی توفان زده ای بنمایاند، که اگر سکان را از دست او بگیرند، کشتی از هم می گسلد و هر تکه اش بسوئی پرتاب می شود.
اینرا نیزنا گفته نباید گذاشت، که گیتی گرائی (سکولاریسم) جای پای خود را در میان پانتورکیستها و پان عربیستها نیز در دهه های گذشته باز کرده است، ولی از آنجائی که پان گرایان ایرانی در این زمینه نیز از همتایان خود در دیگر کشورها واپس ترند، گیتی گرایان نیروی درخوری در میان آنان به شمار نمیروند.

در زیر نگاه کوتاهی به این دو گرایش می کنیم:

*پانعربیسم: بنیاد فکری این گرایش که هوادارانش زیر پرچم گروههائی مانند "جبهه دمکراتيک مردمی خلق عرب أحواز" و "سازمان حقوق بشر أحواز "گردآمده اند،بر این پندار استوار است که خوزستان از چندین هزار سال پیش میهن قبیله های عرب بوده و این فارسها و لرها و دیگران هستند که به این استان کوچیده اند. استناد اینان نیز برای پیشینه عربی خوزستان تمدن ایلام است، که آنرا عربی و یا دست کم سامی می دانند. اگر چه سخنان کسانی مانند عزیزی بنی طرف گاهگاهی رنگ و بوی پانعربیستی بخود می گیرند، بلندگوی اصلی این جریان ولی یکی از تهران نشینان غیر عرب به نام ناصر پورپیرار است، که با رنگ آمیزی "اسلامی" اندیشه های نژادپرستانه خود بر طبل یهودی ستیزی و فارس ستیزی می کوبد و با دروغ خواندن تاریخ شناخته شده ایران همه پیشرفتها و دستآوردهای ایرانیان را از آن اعراب (یا سامیان) میداند. اگر نوشته های پورپیرار از ارزشی چندان برخوردار نیستند که نیازی به پرداختن به آنها باشد، پیوند تنگاتنگ او با دست اندر کاران رژیم ولی مانند کردار کودک پرگوئی که رازهای خانوادگی را فاش می کند، پرده از برنامه های کیستی ستیزانه کاربران و کارپردازان جمهوری اسلامی برمیدارد. پورپیرار در جایگاه یک "عربگرا" نمی تواند افسوس ژرف خود را از اینکه ایرانیان نه به عربی که به فارسی سخن می گویند، پنهان کند و مینویسد: « اينك مسلم است كه نخواهيم توانست زبان ناتوان فارسي را كه بدون سود بردن از قواعد و لغات عرب ٬ به لقلقه مي افتد٬ كنار گذاريم و به زبان قرآن پناه بريم. اما بي شك از آن كه آينده ما را اتحاد اسلامي رقم خواهد زد٬ گستردن زبان عرب در ميان جوانان و گنجاندن جدي تر آن در موارد درسي و زدودن مزخرفات باستان پرستي٬ از عرصه سنت ها و رسومات سراسر خرافات٬ ميتواند زيربناي اين اتحاد را پي ريزي كند.»(10) پورپیرار در آغاز خود از شیفتگان فرهنگ و تمدن ایران باستان بود (11) و اکنون به تولید انبوه کتابهائی روی آورده است که همه و همه بدنبال شکستن این پندارند که ایرانیان پیش از اسلام نیز از فرهنگ و شهرآئینی (تمدن) برخوردار بوده اند. پورپیرار در پیروی از نویسنده دیگری بنام عبدالله شهبازی همه نابسامانیهای جهان و بویژه ایران و خاورمیانه را از آتشی میبیند که یهودیانش برافروخته اند و در این یهودی ستیزی و عرب ستائی تا بدانجا پیش میرود که از سوئی صدام حسین را به نام "قهرمان بزرگ شرق نزدیک" میستاید و از دیگر سو، بخش بزرگی از آثار باستانی چهارگوشه ایران و همچنین مردمانی بنام "فارس"ها را ساخته و پرداخته "یهود" میداند. (به این معنی که یهودیان در چند سد سال گذشته سرگرمی دیگری جز کندن سنگ نبشته، ساختن آتشکده، ضرب سکه های کهن، صدور شناسنامه و سجلات برای فارسها ونوشتن تاریخ برای ایرانیان نداشته اند!) تا بدینجا البته گفته ها و نوشته های او را میتوان مانند سخنرانیهای ملا حسنی بهانه ای برای خنده در این روزگار تهی از شادی دانست و خندید و گذشت. پورپیرار ولی هیچ تلاشی در پوشاندن آن چهره دیگر خود که همانا هواداری از آپارتاید دینی و جنسی است، نمی کند و گفتار همیشگی مرا در باره پیوند تنگاتنگ دینفروشان و نژادپرستان تأیید می کند. او از یکسو یهودیان و بهائیان را ریشه راستین نابسامانیهای ایران می خواند و از سوی دیگر مینویسد: « جمهوری اسلامی ايران بلافاصله آن آسيب سنتی و مذهبی رضا شاه را، به صورت بازگرداندن چادر بر سر زنان ترميم و جبران کرد»

حال دیگر نیازی به غیبگوئی نیست که بتوان دریافت، پورپیرار و شهبازی یار غار و رفیق گلشن و گرمابه روزنامه کیهان، انتشارات سروش، صدا و سیما و سایت بازتاب و از همسخنان حسین شریعتمداری و روح الله حسینیان هستند. از دیگر سو، ایندو در سالهای گذشته به مرجع تقلید بسیاری از "پان"گرایان، بویژه پانتورکیستها در پاسخ به پرسشهای تاریخی تبدیل شده اند.

*پان تورکیسم: پانتورکیسم اندکی بیش از یکسد سال پیش در واکنش به پان اسلاویسم روسی و در میان تاتارهای کریمه پدید آمد. پدر پانتورکیسم "ایسماعیل گاسپرینسکی" است که این اندیشه را بر پایه "یگانگی در زبان، اندیشه و کردار" (12) پی ریخت. در ایران ولی پان تورکیسم بنا بر نقش گسترده آذربایجانیان در جنبشهای سراسری و شرکت آنان در سامانه های کشورداری و بیشتر از همه در پراکندگی ترکزبانان در سرتاسر ایران هیچگاه نتوانست از وزن درخوری برخوردار شود. پان تورکیسها ولی هر گاه که دولت مرکزی را ناتوان دیده اند، به تلاش و کوشش پرداخته اند.
گفتار و کردار گروه هائی که امروز گرایشهای پان تورکیستی دارند، آمیزه ای از نژادپرستی، تاریخ سازی، آمارپردازی و چهره دزدی است. برای نمونه محمودعلی چهرگانی، رهبر "گاموح" (13) در گفتگوئی برای به تصویر کشاندن کشور آذربایجان آرمانی خود، میگوید: «"70% تهران در دست آذربايجانی هاست. نصف استان اراک از آن ماست و در کردستان دارای نيروی بزرگی هستيم و در گيلان انزلی و آستارا را داريم. اگر پروسه جدايی رخ دهد، نبايد چيزی در خاک بيگانه رها کنيم.» که تا به اینجای کار تنها سخن از جدائی خواهی است و گرایش به جدائی به خودی خود جرم نیست. در جمله های پس از آن ولی کُردستیزی او آشکار میشود: « حدود 500 هزار نفر کرد به آذربايجان جنوبی کوچ کرده اند که اگر بصورت طبيعی به زندگی خود ادامه دهند هيچ مشکلی نخواهد بود. وگرنه همانطور که آمده اند مجبور به بازگشت خواهند شد.» (14) گاموح ولی به همین نیز بسنده نمی کند و در بیانیه ای از ارتش ترکیه می خواهد برای جلوگیری از خطر "کردستان بزرگ" وارد کردستان عراق شود. (15)
بخش دیگری از پان تورکیستها به تاریخ سازی میپردازند و همه اقوامی را که در روزگاران کهن در ایران میزیسته اند مانند ماننائیها، کاسپیها، لولوبیها، و حتا مادها و اشکانیان را ترک میخوانند و فارسها را نیز آمیخته ای از ترکها؛ عربها و بومیانی میدانند که زبان خود را از یاد برده و به فارسی سخن میگویند. از سوی دیگر هر آنکه روزگاری در آذربایجان ویا دیگر بخشهای ترکزبان ایران و آسیای میانه کوچک زیسته، ترک خوانده می شود: از نظامی گنجوی، قطران تبریزی، شمس و صائب تبریزی گرفته، تا مولانا و ابن سینا و فارابی و بیرونی و ... و این "تُرکسازی" تاریخ ایران و چهره های آن گاهی نیز ابعاد سرگرم کننده و خنده آوری بخود میگیرد و در تنگنای قافیه بناگاه بابک خرمدین که نامش پارسی است "بای-بک!" خوانده میشود و با ترک نامیده شدن رستم دستان، کار بجائی میرسد که فریاد از نهاد پان تورکیستهای خردمندتر نیز بر می آید! (16) هنگامی پانزده سال پیش نخستین نوشته های پان تورکیستی را در نشریه های فارسی زبان میخواندم، "ترکان" یک چهارم و یا بیست و پنج درسد مردم ایران شمرده می شدند. امروزه ولی آماری را میبینیم که از "جمعیت شست تا هفتاد در سدی ترکان" سخن می گویند. ناآگاهی از مفهوم واژه هائی مانند "ملت"، "ملی" و "مردمی" کار را به آنجا می کشاند که حکومت پاگرفته در زیر و به پشتیبانی سرنیزه بیگانگان "حکومت ملی" خوانده میشود. (17) تا بدینجای کار باز هم میتوان سری از سر افسوس تکان داد و راه خود گرفت، ماجرا ولی از آنجائی خطرناک میشود که پان تورکیستها با کرد ستیزی و ارمنی ستیزی به کاربران بی مزد و رایگان کشور ترکیه تبدیل میشوند و دنباله سیاستهای نژادپرستانه دولت این کشور را به خیابانهای تهران و تبریز می کشانند. حمله به راهپیمائی هم میهنان ارمنی در چهارم آوریل امسال را براستی چیزی جز لکه ننگ نمی توان نامید. بر هیچ کس پوشیده نیست که داشناکها و جیلوها در کشاکش سالهای پرآشوب جنگ جهانگیر نخست، چه بر سر مردم ارومیه و خوی و سلماس آوردند. ولی آیا میتوان به این بهانه کسانی را در خیابانهای تهران به باد کتک گرفت که یاد یک و نیم میلیون ارمنی کشته شده بدست عثمانیها را پاس می دارند و باز هم فریاد برآورد که ما را نه با ترکیه و نه با پان تورکها هیچ سروسرِی نیست؟ در اینجاست که دیگر سخن از مبارزه برای رسیدن به حقوق برابر، آزادی فرهنگی و سیاسی و اقتصادی یکسر فراموش می شود و تنها یک سخن بر مغزهای شسته شده نقش میبندد: «ترک خوب، فارس بد!» که البته بجای فارس میتوان ارمنی، کرد، عرب، تالشی و هر آن چیز و هر آن کسی را گذاشت که "ترک" نیست. و ایکاش این جوانان می دانستند که پای اندیشه های پان تورکیستی تا به آنجا در گل است که سرشناس ترین چهره ترک گرای جهان، آتاتورک نیز هرگز به آنان میدانی برای خودنمائی نداد و بارها سرانشان را به زندان افکند.

همان گونه که در آغاز این بخش آوردم، پان گرایان از جایگاه آنچنانی در میان نیروهای درون ایران برخوردار نیستند، ولی همانگونه که گفتم، اینان میتوانند در هنگامه های سرنوشت ساز میهن همان روزنه کوچکی باشند که سدّ بزرگی را فرو میریزد، اگر که در پشت آن دشمن کمین کرده باشد. خوشبختانه و به رغم بیست و پنج سال حکومت دین سالاران، مردم ایران رفته رفته میروند که فردگرائی را، که پیش زمینه مدرنیته و گیتی گرائی است، جایگزین قبیله گرائی کنند، که خواستگاه خودکامگی و واپس ماندگی است، و از همین رو میدان برای خودنمائی و تازش جنبشهای پان در ایران روزبروز کوچکتر و کوچکتر میشود.

پایان سخن اینکه تکیه بر زبان و همسانیهای نژادی برای یافتن کیستی ملی را باید هویت جوئی قبیله ای و روستائی خواند، که نشان از واپس ماندگی اندیشه و جهانبینی هویت جو دارد. براحتی میتوان از همین زاویه زبان بخشهاو مردمان گوناگون جهان را در کنار هم گذاشت و دید، هرچه فرهنگ عمومی بالاتر باشد، زبان نقش کمتری در تعریف و تعیین هویت ملی دارد. در خاورمیانه نفرین شده ما، پان تورکیسم راداریم که که هر ترکزبانی را چه از ترکستان و چه از فرغانه دارای هویت ترکی میداند و پان عربیسم را که از تونسی تا کویتی را جز به نام عرب نمی شناسد، در آمریکای جنوبی دهها کشور اسپانیولی زبان داریم که هر کدام از مکزیک و هندوراس و کوبا گرفته تا آرژانتین و بولیوی کیستی ویژه خود را دارند و خود را نه "اسپانیول" که کوبائی و بولیویائی و آرژانتینی میدانند و دست آخر به اروپا میرسیم که در آن مردم فرانسوی زبان لوزان نه شهروندان فرانسه را، که "برن"یهای آلمانی زبان را هم میهن خود میدانند. همچنین یک آلمانی زبان سوئیسی خود را نه آلمانی و نه اتریشی میداند. از این نمونه ها در باره فرانسه زبانان (سوئیس، فرانسه، بلژیک)، آلمانی زبانان (آلمان، اتریش، سوئیس)، فلامانها (بلژیک و هلند)
و ایتالیائیها (ایتالیا، سوئیس) نیز میتوان آورد.

کوتاه سخن اینکه هویت جوئی خردگرایانه و نواندیشانه کیستی ملی را فراتر از زبان و نژاد، و در گذشته و سرنوشت و آرمانهای مشترک میجوید و از توده بی شکل و پراکنده و گونه گون، یک "ملت" یکپارچه می سازد که برآیندی از همه آن بخشهای سازنده خویش است، و هویت جوئی روستائی و قبیله گرایانه آنرا در زبان و نژاد و همسانیهای بیرونی (و نه درونی) می بیند و به پان ترکیسم و پان عربیسم و دیگر گرایشهای خردسوز و انسان ستیز می پیوندد.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1) دیدارهای محمودعلی چهرگانی با مقامات امنیتی و نظامی ترکیه، آذربایجان و امریکا را در همین راستا باید دید.
2) از چند سال پیش به این سو بنام راه آزادی به چاپ میرسد.
3) امامان جمعه سرتاسر ایران خطبه های نماز جمعه را به زبان مادری مردم همان بخش ایران میخوانند. ولی گرفتن پروانه برای گاهنامه های فرهنگی-ادبی به همان زبانها سختتر از گذر از هفتخوان رستم است.
4) در اینجا نیز فهرست بلندبالائی را میتوان آورد که من به نوشتن چند نام بسنده میکنم:
سردار وهاب سخيراوي و تيمسار خليل سخراوي (نیروهای رزمی)، مهندس سالمي، سيدخلف موسوي، ابراهيم عامري، شريف جدويي، عبدالله ساكي (فرماندار)، دكتر عباس حيصمي (مديركل آموزش‌وپرورش خوزستان)، مهندس دسومي (مديركل پايانه‌هاي خوزستان) مهندس بشيري (مديركل شركت ملي گاز خوزستان) و .....
5) گفتگو با روزنامه شرق
www.negahi.com 6)
7) پس از چاپ نوشتاری بنام "فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران" در ایران امروز با این دوست بسیار گرامی نامه نگاریهائی داشتیم که بنا بود در دسترس هماندیشان او نیز قرارگیرد.
شعار روی جلد نشریه پان تورکی بوزکورت (گرگ خاکستری) بود. 1942-1939 چاپ استانبولHer irkin üstünda Türk irqi (8
پان ترکیسم، یک قرن در تکاپوی الحاقگری، ج. لاندو، نشر نی 1382Hedef turan, rehber quran (9
10) پلي بر گذشته٬ بخش سوم؛ بررسي اسناد و نتيجه٬ صفحه ۲۵۹
11) ن. ک. مقدمه کتاب "از زبان داریوش" نوشته آنه ماری شیمل، ترجمه رجبی، نشر کارنگ (متعلق به پورپیرار!)
پان ترکیسم، یک قرن در تکاپوی الحاقگری، ج. لاندو، نشر نی 1382Dilde, fikirde ve iste birlik (12
13) گؤنی آذربایجان اویانیش میللی حرکتی (حرکت بيداری ملی آذربايجان جنوبی)
http://gamoh.org (14
http://medlem.spray.se/oyan/xeberler/kerkuk.htm (15
http://www.tribun.com/1000/1086.htm (16
17) در اینجا نه روی سخن به پیشه وری است و نه به فرقه دموکرات آذربایجان. در این باره اگر بدور از نفرینها و آفرینها داوری کنیم، خواهیم دید که پیشه وری نه آنچنان که دشمنانش میگویند نوکر گوش بفرمان روسها بود و نه آنگونه که شیفتگانش میگویند، دموکرات، پیشرو و مستقل. نگاه من در اینجا تنها و تنها به مفهوم واژه "ملی" است. گفتنی است که در کودکی ام در مرند برخی از بزرگترها گاه از سر تمثیل میگفتند: «سنی گتیرن، سنه ده دئییر گئد!» (آنکه تورا آورده بتو می گوید برو!) بیش از بیست سال طول کشید تا با افسوس فراوان دریابم که این سخن را سرهنگ قلي‌اف در برابر پیشه وری و پس از شکست دموکراتها بزبان آورده است.

۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - دو


2. واکنشها: از ایرانگرائی تا ایران ستیزی

در بخش یکم از سیاستهای کیستی سوز جمهوری اسلامی سخن رفت. در این بخش به واکنشهای گروهبندیها گوناگون اجتماعی خواهم پرداخت. شاید نیازی به گفتن نباشد، که پرشماری، گوناگونی و پیچیدگی این واکنشها که خود بازتابی از ویژگیهای بافت مردمی سرزمینمان به شمار میرود، جائی برای پرداختن به همه آنها نخواهد گذاشت. از این رو تلاش خواهم کرد در این نوشتار به آن بخش از واکنشها بپردازم، که به گمان من یکپارچگی ملی و بدنبال آن "کیستی ایرانی" ما را به سوی نابودی میرانند.

واکنشهای ایرانیان را میتوان به دو دسته «افقی» و «عمودی» بخش کرد. برای نمونه یک زن سرکوب شده در زابل از سوئی یکی از سی و پنج ملیون زن ایرانی و هم سرنوشت زنان تهرانی و تبریزی و مشهدی و اهوازی است (جایگاه افقی) و از دیگر سو میتواند مسلمان، یهودی، ارمنی، بهائی و ... باشد (جایگاه عمودی). همچنین جوان سرکوب شده ایرانی از یک سو هم سرنوشت میلیونها جوان دیگر ایرانی است (جایگاه افقی) و از دیگر سو میتواند فارس، آذربایجانی، کرد و ... و زن یا مرد باشد (جایگاه عمودی) و این ویژگی در جای خود بر پیچیدگی پیامدهای این واکنشها می افزاید.

واکنشها را میتوان بر پایه دوری و نزدیکی آنان به ایران و کیستی ایرانی نیز دسته بندی کرد:

1. ایرانگرائی: این گرایش که بیشتر در میان جوانان به چشم میخورد، در واکنش به رفتارهای کاربران و ارگانهای جمهوری اسلامی روی به فرهنگ و تاریخ پیش از اسلام می آورد و در تلاش است که جمهوری اسلامی و اسلام را به یکباره و باهم از زندگی و کیستی خود بزداید. اگر چه بخش بزرگی از این تلاشها دانشپژوهانه اند و نشان از آگاهی تلاشگران این دسته به کارشان دارند، با افسوس فراوان باید گفت که این رویکرد گاهی پای را از مرزهای خودکاوی فرهنگی و خودشناسی تاریخی فراتر میگذارد و رنگ و بوی نژادپرستانه و خودبرتربینانه به خود میگیرد. ایرانگرائی را میتوان بسته به گرایش کنش گرانش از واکنشهای «افقی» و یا «عمودی» به شمار آورد.(1)

2. ایران گریزی: کسانی که به این گرایش روی می آورند، بدنبال گریز از "شرم" ایرانی بودن و در ایران زیستنند. این گرایش را نیز میتوان بویژه در میان جوانان دید. این گروه که بسیاری از نخبگان علمی گروهبندی جوانان ایرانی در خود جای می دهد، به گونه ای از «جهان میهنی بدون جهان بینی» رسیده است و ایران را نه چندان دوست، و نه چندان دشمن میدارد. زندگی در اروپا و امریکا و پرداختن به آنچه که در جستجوی آنند مانند پژوهشهای دانشگاهی، سرمایه گذاری و کارآفرینی، بهره گیری از امکانات بی شمار کشورهای باختری و ... همه آن چیزی است که اینان بدنبال آنند. این دسته را باید در گروهبندی «افقی» جای داد.

3. ایران ستیزی: بخشی از شهروندان ایران ریشه نابسامانیهای زندگی خود را نه در ساختار سرکوبگر و خودکامه رژیم دینی، که در موقعیت خود به نام "اقلیت غیر فارس" میبینند. اینان با به هم پیوستن و درهم آمیختن زبان رسمی کشور و رفتارهای حکومتگرانی که به آن سخن می گویند این دو را یکی میگیرند و بی آنکه در پی شناسائی ریشه های راستین نابسامانیهای خود و کشور خود باشند واحد سیاسی و جغرافیائی "ایران" را ساختگی، زبان پارسی را تحمیلی و هویت ایرانی را پنداری موهوم میدانند و راه رهائی خود را نه در پیوند با دیگر هم میهنانشان در تلاش برای برپائی یک ساختار سیاسی مردمسالار، که در جدائی از ایران و پایه گذاری کشورهائی نوین با کیستیهای نوین می دانند.این واکنشها را باید از گونه «عمودی» بشمار آورد.

واکنش گروهبندیهای گوناگون جامعه ایران به کنشهای جمهوری اسلامی:
واکنشهای جوانان و زنان در گروه «افقی» و واکنشهای پیروان اقلیتهای دینی و قومی در گروه «عمودی» جای می گیرند.

1. سیاستهای جمهوری اسلامی بیش از هرچیزی "دلسردی" و "ناامیدی" در جوانان بوجود آورده است.این دلسردی در گامهای بعدی جای خود را به دلزدگی و وازدگی از هر آنچیزی میدهد که پیوندی با ایران و جمهوری اسلامی دارد. سخن یکی از همین جوانان دلزده (27 ساله، پزشک و دارای اندیشه سیاسی و آگاه از پیرامون خود) که بدنبال یافتن کار در اروپاست مبتواند سخن از دل برآمده میلیونها جوان ایرانی باشد: «این کشور تا به امروز به من چه چیزی داده که من در عوض پایبند آن باشم؟! »این دلزدگی جوانان، و در میان آنان بویژه دانش آموختگان را به جائی می کشاند که بگویند: «دنیا پس مرگ ما، چه دریا چه سراب!» و خود را رها از هر گونه پاسخوری در برابر آنچه که در برابر چشمان و زیر گوشهایشان میگذرد، بدانند و بی نیم نگاهی به سرنوشت هممیهنان و همرنجانشان سر خود بگیرند و درخود و باخود و برای خود باشند.
در سرزمینی که در سرتاسر تاریخ آن، رفتار فرمانروایانش همیشه نقش بزرگی در توانمندی و ناتوانی "کیستی" مردمان آن داشته است و "فرهمندی" (برخورداری از فرّه ایزدی/پادشاهی) همچون رشته ایکه دانه های پراکنده یک گردنبند زیبا را به هم میپیوندد، از مردمانی چنین گونه گون، ملتی یکپارچه می ساخته است، هنوز هم تا روزی که ما فرهنگ قبیله ای را پشت سر خویش ننهیم و پای به جهان نوین نگذاریم، شهر و شهربان، و کشور و کشوربان یکی انگاشته میشود و دژخوئی یکی به پای آندیگری نگاشته می شود و اگر واپس ماندگانی مانند این دینفروشان از ژرفنای تاریخ سر برآورند و ایرانیان را از هست و نیست بیاندازند، کسانی خواهند گفت، این همه، نه از فرمانروایانمان، که از ایرانی بودن ماست! و این همان چاه ژرفی است که جمهوری اسلامی جوانان ما را در ته آن میخواهد: مردمانی مسخ و بی هویت و بی اعتنا به سرنوشت کشور و مردمشان! در همین راستا است که جمهوری اسلامی و بویژه رهبر بی خرد آن کسانی را بر سر کارهای بزرگ مینهد که از بی شرمی گرایشهای ایران ستیزانه خود را حتا پنهان نیز نمی کنند. بخش بزرگی از پستهای کلیدی کشور ما در دست بیگانگانی است که آنان را به نام "معاودین عراقی" می شناسیم. چهره هائی مانند هاشمی شاهرودی، نقدی، آصفی، صادق الحسینی، پروازی و ... دهها مقام ریز و درشت دیگر بویژه در نیروهای رزمی کشور، که هیچ پایبندی به ایران و ایرانیان ندارند. (2) آیا میتوان با داشتن نمایندگانی در درون و برون مانند ملا حسنی، مصباح یزدی، ناطق نوری، خامنه ای، رفسنجانی، خرازی، ولایتی، فلاحیان باز هم به ایرانی بودن خود بالید؟ از همه آن دیگران هم اگر بگذریم، هیچ خواری و زبونی برای یک ایرانی بزرگتر از ابن هست که سید علی خامنه ای مرد شماره یک کشورش باشد!؟
از سوی دیگر نگاهی به دوستان و دشمنان جمهوری اسلامی نیز هر ایرانی آزاده ای را شرمگین می کند: بهترین دوستان دستاربندان، بدترین کشورهای جهان مانند سودان و سومالی هستند و گذشته از آن دستاربندان از دوستی با سوریه،بورکینا فاسو و سازمانهای تروریستی مانند حماس و جهاد اسلامی و حزب الله به خود میبالند و از سوی دیگر کاری جز ستیزه با همه کشورهای متمدن و آزاد جهان یاد ندارند.
در این میان تلاشهای ایران گرایان راستین براستی خاری خلنده در چشمان کاربران جمهوری اسلامی است، هنگامی که در همین هوای زهرآگین و با دهانکجی به دینفروشان به کاوش و جستجو در تاریخ و فرهنگ این آب و خاک میپردازند و آنرا از پیرایه های بیگانه میپالایند و در سر بزنگاههای سرنوشت ساز به میدان می آیند و بر سر دشمنان درونی و بیرونی مردم ایران فریاد بر می دارند که:
این بیشه گمان مبر تو خالی است! / شاید که پلنگ خفته باشد! (3)

2. واکنش زنان از پیچیدگیهای بیشتری برخوردار است، چرا که آنان به عنوان نیمی از مردم ایران در همه لایه ها و گروهبندیها حضور دارند و هم کنشها و هم واکنشهایشان دو سویه است. سرکوب ناجوانمردانه زنان بخش بزرگی از آنان را با پذیرش سرنوشت به سوی افسردگی و درخودفرورفتگی کشانده است و بخش کوچکتری را به سوی پرخاشگری و ستیزه جوئی. همه آنچه که بر سر زنان ایرانزمین میرود، این نیمه جامعه را بسوی یک جدائی همگانی از متن جامعه رانده است. زنان برای خود هیچ جایگاهی را در کارزار ساخت و پرداخت جامعه نمی بینند، اگر زنی و یا زنانی دلیری کنند و پای از مرزهای رهبرفرموده فراتر بگذارند، سروکارشان با داغ و درفش و زندان و شکنجه خواهد افتاد. مهرانگیز کار و شیرین عبادی باید به زندان بروند، تا زنان ایرانی بدانند که جایشان نه در جایگاه وکیل مدافع و تلاشگر حقوق کودکان، که در کنج آشپزخانه است. جمهوری اسلامی در خوارشماری و دشنامگوئی به برنده جایزه نوبل از هیچ تلاشی فروگذار نبود، چرا که عبادی به نام یکی از این توده به جان آمده زنان، داشت سرود یاد مستان میداد. زنان ایرانی به معنای راستین واژه "کنارگذاشته شده اند" و نه تنها کیستی ملی، که کیستی انسانیشان نیز در این گیرودار رنگ می بازد. بیهوده نیست که خودسوزی در چهارگوشه ایران به ابزاری فراگیر برای گریز از این خواری و درماندگی بدل شده است. در همین راستاست که پرورش نسلهای آینده (که در جامعه مردسالار ما بی هیچ اما و اگری بر دوش زنان است) در دامان کسانی روی میدهد که خود کوهی از خواری و سرکوب و ستم را بر دوش می کشند و زن ستیزی جمهوری اسلامی بسیاری از آنان را به لبه پرتگاه ازخودبیگانگی کشانیده است. این کیستی رنگ باخته و این ازخودبیگانگی که گریبان نسل پرورنده را گرفته است، مانند یک بیماری ارثی به منش و کنش کودکانی راه میابد که خود جوانان فردایند و این چرخه تباهی از نسلی به نسلی با تندی بیشتری می چرخد.

3. بزرگترین آسیبی که بر کیستی ما از سرکوب همه سویه پیروان دینهای دیگر میرود، همانا درهم ریختن بافت فرهنگی، نژادی و زبانی مردم ایران است. این تنها بهائیان وبابیان نیستند که سرکوبشان بخشی از فرزندان این آب و خاک را از کشور زادگاهش بیزار میکند، باگریز یهودیان، ارمنیان، آسوریان و کلدانیان، که هر یک (و بویژه آسوریان و کلدانیان) یادگاری از یک تمدن کهن و بازمانده های آنند و فرهنگ، زبان و آئینهایشان از سرمایه های همگانی کشورمان به شمار میروند، ایران بخشی از نیروهای آزموده و کاردان خود را نیز از دست میدهد. پیامدهای سرکوب سنی مذهبان را ولی باید سهمناکتر از دیگر پیامدها دانست. اگر چه شمار بزرگی ار مردم ایران شیعه مذهبند، سنی مذهبان ولی در پاسداری از کیستی ملی از جایگاه برتری برخوردارند: از بخشهایی از آذربایجان اگر بگذریم، همه مرزنشینان ما سنی مذهبند و براستی که نقش مرزنشینان در نگاهبانی از یکپارچگی سرزمین و همبستگی سراسری مردم بر هیچ کسی پوشیده نیست. جمهوری اسلامی با از خود راندن سنی مذهبان، ویران کردن مسجدها و کشتار رهبران دینی آنان یکپارچگی این سرزمین را با شتابی روزافزون بسوی نابودی میراند. سرکوب دینی هنگامی که در بخشهای دورافتاده مرزی دست به دست محرومیتهایی بدهد که در بخش یکم از آنها سخن رفت، نگاه مرزنشینان را از درون به بیرون میگرداند و آتش جداسری را تیزتر می کند.

4. کشور ایران حتا پیش از پایه گذاریش بدست کورش بزرگ کشوری چند فرهنگی بوده است. (4) همانگونه که در نوشته های پیشین خود نوشته ام، هیچکدام از خلقهای ایران به تنهائی در اکثریت نیستند و این کشور را باید مجموعه ای از اقلیتها خواند. اگر چه خلقهای بسیاری از سالیان باز در ایران و در کنار هم در آشتی و دوستی زندگی کرده اند، پنداری نادرست خواهد بود، اگر که گمان بریم، این همزیستی تا پایان جهان برجای خواهد ماند. دست کم در مورد آذربایجانیها، کردها، عربها و بلوچها میدانیم که اینان همزبانانی در بیرون از مرزهای ایران و در میان کشورهای همسایه دارند و ناگزیر سرگذشت و سرنوشت خودرا با سرنوشت همزبانانشان در آنسوی مرزها میسنجند. همانگونه که پیشتر نوشتم، کسانی که با نگاهی ژرف و آگاهانه به کاستیها و واپسماندگیهای ایران مینگرند، ریشه نابسامانیهای روزگار خود را نه در "ترک بودن"، "کرد بودن"، ویا "عرب بودن" خود، که در نبود آزادی و به هیچ انگاشته شدن خواسته های تک تک مردمان این آب و خاک و نبود سامانه های مردمسالاری و راه رهائی را نیز در همراهی با "همه" مردم ایران برای برپائی مردمسالاری و آزادی میبینند. بخش دیگری که اندیشه هایشان هنوز بوی "توتم" قبیله را میدهد و با همه تلاششان هنوز راه به جهان نوین نبرده اند و زیستگاه فکریشان هنوز چادر قبیله است، وابستگی نژادی، فرهنگی و زبانی خود را علت همه آن ستمهائی میبینند، که به ایشان روا داشته می شود. جوانان ایرانی هر یک بر پایه زبان و دیگر وابستگیهای فرهنگیشان، سرشار از خشمی فروخورده نگاهی به همسایگان دیوار به دیوار ایران می اندازند و روزگار خود را با روزگار همسالان همزبانشان در آن کشورها میسنجند:
ترکیه که مردمانش روزگاری به حال ایرانیان غبطه می خوردند، اکنون سوار بر ارابه پیشرفت چهاراسبه بسوی "اروپائی" شدن میتازد و در این کار چنان پایداری میورزد که ژنرالهای تشنه به خونش را نیز افسار میزند که دست از گریبان مردم تشنه آزادی بردارند. در جائی که سیمای جمهوری اسلامی (جمعیت نزدیک به هفتاد میلیون) با چندین شبکه (سحر، العالم، ...) حتا نمیتواند مردم ایران را به تماشای برنامه های خود وادارد، الجزیره تلویزیون فرامرزی قطر (جمعیت نزدیک به هشتسدهزار، یا نزدیک به یک نودم جمعیت ایران!!!) یکی از پربیننده ترین تلویزیونها و یکی از سرشناسترین منابع خبری نه تنها در خاورمیانه، که در همه جهان است. مردم جمهوری آذربایجان و دیگر جمهوریهای پیشین شوروی اگر چه از روزگار چندان فراخی برخوردار نیستند و بسیاری از آنان در بیچیزی و ناداری دست و پا میزنند، اگر چه استقلال این کشورها برایشان نه آزادی که فقر بیشتر به ارمغان آورده است، اگرچه خاندان علیف هست که جمهوری را نیز به پادشاهی موروثی تبدیل میکند و ترکمن باشی که زادروز مادرش را روز زن (یا مادر!؟) می نامد، ولی در این کشور ها دیگر نه گشت نهی از منکری هست و نه بسیجی که برای بوسه ای تازیانه بر جانت بکشد و شهد عشقت را شرنگ کند، که دهانت را ببوید و برای جرعه ای می که پنهان خورده ای آشکار شلاقت بزند، که پایت را در گونی پر از سوسک کند که چرا تاب مستوری نداری، و .... و دیگر اینکه چه بگوئیم که حتا در افغانستان تازه از بند طالبان رسته نیز میتوان به پای صندوق رأی رفت، بی آنکه شورای نگهبانی باشد و ولی فقیهی و مجلس خبرگانی!
.....
در اینجاست که گام نخست ایران ستیزی که "واگرائی" است برداشته میشود. فرد در این میان شرمگین از کیستی تاکنونیش
بدنبال کیستی جایگزین میگردد. ایرانی بودن رفته رفته رنگ میبازد، همانندیها با دیگر ایرانیان فراموش میشوند و دیگرگونه بودن پررنگتر می شود. هویت جو(یا هویت گم کرده!؟) اینبار بدنبال همه همانندیهای خود با کسانی میگردد که خود را از ایشان میپندارد، و بزرگترین و مهمترین آنها را نیز بی هیچ جستجوئی در دسترس خود میابد: زبان مادری. از این پس دیگر "ما" را نه در باره هممیهنانش، که در باره همزبانانش بکار میبرد، دیگر "ما ایرانیها"یی در کار نیست، "ما" ترکها هستند (نه به معنای زبانی که به مفهوم نژادی آن)، "کردها" هستند، "عربها" و "بلوچها". هویت جو (یا هویت گم کرده!؟) کم کم خود را از آنانی که خودی نمیپنداردشان کنار می کشد، در خود فرو میرود و دیگران را نیز به حال خود رها می کند. او خرج خود را از دیگران جدا میکند، "کمیته زندانیان سیاسی آذربایجان" (5) براه می اندازد، "سازمان دفاع از حقوق بشر آذربایجان جنوبی " را پایه گذاری می کند و دست آخر در نامه به خاتمی آزادی "فعالین سیاسی فرهنگی آذربایجانی" را از او می خواهد (6). تو گوئی که زندان و شکنجه و داغ و درفش تنها بهره فعالین سیاسی فرهنگی آذربایجان است و دیگران (بویژه فارسها) آزادانه و بی هراس هر چه که می خواهند مینویسند و میگویند.
گام بعدی ولی از این نیز اندوهناکتر است. در اینجا ریشه نابسامانیهای ایران و مردمانش نه در اندیشه فرمانروایان، که در زبانی است که بدان سخن می گویند. روزنامه صدای ارومیه در جستاری درباره ریشه های زن ستیزی و مردسالاری بنام «مسأله زن و تبعیض جنسی در ایران»(7) نخست از جایگاه والای زنان در نزد "اقوام التصاقی زبان" (8) مینویسد، سپس جایگاه والای زنان را در نزد ترکان میستاید و دست آخر به این نتیجه میرسد که «در نهایت میتوان چنین نتیجه گرفت که تبعیض جنسی با ورود اقوامی که مورخان معاصر به آنان لقب آریائی داده اند و با حاکمیت آنها آغاز میگردد و دیگر زن در سرزمین ایران نمی تواند مقام قبلی خود را که در میان اقوام ایلام و دیگر التصاقی زبانها داشته بدست آورد»
این زاویه دید به نابسامانیهای اجتماعی در کنار ادعای خنده آور "پانفارسیست" و "پان آریائی بودن" سران رژیم دایره پیرامون ایران ستیزی را میبندد و هویت جو با کوله باری از کینه به هم میهنانش راه جداسری در پیش می گیرد و کیستی خود را دیگر نه در جای جای و گوشه و کنار میهنش، که در کوههای آلتائی و سرزمین توران میجوید.
گفتنی است که من آندسته از ایران گرایان را نیز که هیچ جدائی میان "ایران" و "پارس" نمیبینند و هویت جوئیشان چیزی جز کوبیدن بر طبل نژادپرستی خود برتربینی و خوارشماری دیگر فرهنگهای این آب و خاک نیست، از ایران ستیزان بشمار می آورم، که رفتارشان یکپارچگی ملی ما را درست به اندازه جدائی خواهان به نابودی می کشاند. ولی از آنجائی که آنان سر جدائی از ایران و پیوستن به کشور دیگری را ندارند، در جای دیگری از آنان باز خواهم نوشت.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
------------------------------------------------
1) برای نمونه کسانی که همه گذشته ایران را در پارسها و آریائیها خلاصه می کنند دارای واکنشی «عمودی» و کسانی که با نگاهی روشن و انسانی به همه آنچه که فرهنگ و شهرنشینی را در ایران ساخته و پرورده است تاریخ و گذشته ایران را در جستجوی کیستی خود می کاوند، داری واکنشی «افقی» اند.
2) بیگانه خواندن هاشمی شاهرودی برای این نیست که او در عراق زاده شده است. هاشمی دز سالهای آغازین پایگیری جمهوری اسلامی سخنگوی "مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق"، یعنی یک عراقی بود، که اگر جز این میبود، عراقیهائی مانند حکیم او را در میان خود نمیپذیرفتند. شاهرودی تا همین چند سال پیش نیز فارسی را بزحمت فراوان حرف میزد.
3) ایرانیان در سرتاسر گیتی دفتر مجله نشنال جئوگرافيک را با نامه ها و رایانامه های خود بمباران کردند. سایت "لگوماهی" پا را از این فراتر گذاشت و با ترفندی زیرکانه گوگل را نیز به خدمت خود درآورد: با نوشتن واژه "الخلیج العربی" و یا برابر انگلیسی اش در جستجوگر گوگل جمله «خلیج عربی وجود ندارد، واژه خلیج فارس را وارد کنید» به عربی و یا انگلیسی بر صفحه کامپیوتر نقش میبندد!
4) من واژه چند فرهنگی را از آن رو بکار میبرم که در ایران نه "نژادها" و "ملتها"، که فرهنگهای گوناگون در کنار هم زندگی می کنند. واژه سراپا نادرست "کثیرالمله" تنها نشاندهنده ناآگاهی ژرف بکاربرندگان آن از تعریف و مفهوم مدرن "ملت" است. البته هر کسی میتواند هر واژه ای را به دلخواه خود تعریف کند، ولی ما هیچ نیازی به این نداریم که «چرخ را از نو اختراع کنیم!» ملت برگردان واژه لاتینی "ناسیون" و به معنی مردمی است که در درون مرزهای تعریف شده جغرافیائی و با یک سیستم سیاسی، پولی، اقتصادی آموزشی و ارزشی مشترک زندگی میکنند و دارای دولتی سراسری (نماینده همگان) و قانون اساسی (پیمان همگانی) هستند.
5) آذربایجان سیاسال محبوسلار مدافیعه کمیته سی ( آسمک )
6) نامه عيواض مدبر، شهريار حسين خواه، مناف سببی به خاتمی «چرا فعالين سياسی و فرهنگی آذربايجان در زندانند!»
http://www.ahwazstudies.org/persian/9.20.Azeri-Prisoners.htm
http://medlem.spray.se/oyan/sedayeurmu.pdf
8) زبانهای پیوندی(التصاقی) یکی از دسته های زبانشناسی بر پایه کارواژه (فعل) آنهاست، در کنار زبانهای صرفی. گفتنی است که ترکی از زبانهای پیوندی و فارسی از زبانهای صرفی است.

۱۳۸۳ آبان ۲۶, سه‌شنبه

جمهوری اسلامی و هویت ملی ما - یک

یکی چاره باید کنون اندر این / که این بد بگردد ز ایران زمین

1. درآمد

در باره پیامدهای بروی کار آمدن جمهوری اسلامی برای ایران بسیار نوشته و خوانده ایم. از واپس ماندگی علمی و صنعتی گرفته تا گسترش فرهنگ دوروئی و دروغ، تا نابودی سرمایه های انسانی و مادی سرزمینمان. به پیامدهای ویرانگر فرمانروائی دینسالاران برای "کیستی" (هویت) ملی ما ولی توجه کمتری شده است. در ایران فردا میتوان در سایه مردمسالاری و آزادی و با یاری جستن از جان آفریننده و تلاشگر ایرانی بسیاری از این آسیبها را درمان کرد، پیامدهای بیست و پنج سال فرمانروائی دینفروشان بر هویت ملی ما ولی میتواند هستی این سرزمین و این مردم را چنان برباد دهد که دیگر نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان، و نوادگان ما روزی در کتابهای تاریخ و در دبستان و دانشگاه از تمدن و فرهنگی بنام ایران بخوانند که پس از هفت هزار سال در دهه های آغازین سده بیست و یکم فروپاشید! نوشته زیر تلاشی است برای گشودن درهای گفتگو در این باره، پرسش افکنی در باره چند مفهوم بنیادین مقوله "کیستی ملی"، و پاسخ به چند پرسش.

بیست و پنج سال از خیزش بدفرجام بهمن پنجاه و هفت میگذرد. سه نسل از ایرانیان با این خیزش و پیامدهای آن درگیری رودررو داشته اند. دینسالاران برآنند که اسلام در هیچ زمینه ای مردمان و بویژه دینداران را به حال خود وانگذاشته است و از شیوه فرمانروائی و ساماندهی کشور (عرصه همگانی) گرفته تا روابط خانوادگی و زناشوئی (عرصه خصوصی)، برای هر موردی توصیه ها و قانون ویژه خود را دارد. از همین رو و با چنین نگرشی به دین، جمهوری اسلامی تنها رژیم حکومتی دنیاست که در همه عرصه های فردی و همگانی تک تک مردمش دخالت میکند. اگر در دوران شاه میشد با بی یکسویگی در ایران زندگی کرد و رنجی هم نبرد، دینسالاران تنها کسانی را سزاوار زندگی در ایران میدانند، که از جان و دل، در درون و نه تنها در برون از این حکومت پشتیبانی کنند. در نگاه اینان انسان ایرانی توانائی گزینش هیچ چیز خوبی برای خود را ندارد: چگونه سخن گفتن و چگونه نوشتن (سانسور رسانه ها)، چگونه پوشیدن (حجاب اجباری)، چگونه خوردن و چگونه نوشیدن (مقررات ماه رمضان) و چگونه های بسیاری که میتوان گفت هیچ استثنائی را در پهنه رفتارهای اجتماعی ایرانیان بر نمی تابند. دیگر آنکه این دینفروشان از نخستین روز برپائی حکومتشان جنگ همه سویه اس را با فرهنگ ایرانی آغاز کرده اند و هیچگاه آرزوی دیرین خود را در جایگزین کردن فرهنگ و کیستی "ایرانی" با فرهنگ و کیستی "اسلامی" پنهان نکرده اند. اگر ترکهای جوان در سالهای پایانی فرمانروائی عثمانیان و آغاز فروپاشی سلطنت عثمانی همه تلاش خود را بکار بردند تا از "امت" بگذرند و به "ملت" برسند، جمهوری اسلامی این راه را باژگونه رفت و بیست و پنج سال است که تلاش می کند با از میان برداشتن همه آنچه که از ایرانیان یک "ملت" یکپارچه می سازد، آنان را به "امت" (همیشه در صحنه) اسلام بدل کند.

پیامد چنین روشهائی این شده است که جوان ایرانی از یکسو هویت اسلامی عرضه شده از سوی جمهوری اسلامی را نمیپذیرد، چرا که از زیستن در کشوری که در آن "گناهکاران" را مانند هزاران سال پیش در کوچه و بازار به دار می آویزند، دست میبرند و چشم از چشمخانه برون می آورند و زنان را خوار می شمارند و خرافات و دوروئی و دروغ را ارج مینهند، شرمگین است. از سوی دیگر او به دلیل همین جنگ همه سویه جمهوری اسلامی با فرهنگ ایرانی، از ایران بدون اسلام هیچ چیز نمی داند، چرا که دینسالاران اسلامگرا در کتابهای درسی به او آموخته اند که ما ایرانیان پیش از شکست از اعراب هیچ چیز نداشتیم و در نادانی و گناه و ناداری و گرسنگی و ستم دست و پا میزدیم و اسلام پدران ما را از این دوزخی که در آن گرفتار بودند رهائی بخشید. و در اینجا است که او با گریز از این کیستی تحمیلی گروهی، بدنبال کیستی برگزیده فردی خود میگردد. چنین پدیده ای شاید در کشورهائی که از ساختار فرهنگی، زبانی و دینی همگونی برخوردارند، چندان درخور توجه نباشد. ویژگیهای بافت مردمی، دینی و فرهنگی ایران ولی باعث میشود که هر کدام از گروهبندیهای اجتماعی و بویژه گروهبندیهای زبانی و نژادی دست کم یک "کیستی جایگزین" در دسترس داشته باشند که این کیستی اگر نه ایران ستیزانه، دست کم ایران گریزانه خواهد بود.

"کیستی" یا هویت ملی خود را در دو زمینه گوناگون نشان میدهد: نخست احساس همگون بودن فرد با مجموعه ای بزرگ بنام کشور و یا میهن و در سر آن "حاکمیت" (که در اینجا عواملی مانند تاریخ، زبان، دین، سنت، و بویژه و از همه مهمتر اسطوره ها نقش بزرگی بازی میکنند) و دوم احساس دیگرگون بودن او با بیگانگان و مردمان دیگر کشورها (که در اینجا فرد با بالیدن به همان عوامل بالا، خود و همگنانش را بدلیل برخورداری از این همانندیها در جایگاه ویژه ای میبیند ). کسانی که از بینش و آگاهی سیاسی و اجتماعی باز و پرورده ای برخوردار نیستند، "حکومت" را با "کشور" یکسان میگیرند و بیزاری از یکی آنانرا به دامان گریز از دیگری می افکند و جمهوری اسلامی توانسته است با در پیش گرفتن استادانه واپس مانده ترین شیوه های فرمانروائی آسیبهای بزرگی به هردو رویه کیستی ایرانیان بزند:
*) در درون ایران عرصه را چنان بر تک تک ایرانیان تنگ کرده که همه تلاش در گریز از هر آن چیزی دارند که آنانرا به حکومتگران میپیوندد،
*) و در بیرون از مرزها نام ایران و ایرانی را به ننگ تروریسم، دژخوئی، واپس ماندگی، خواری و زبونی آلوده است.

برخورد و رفتار جمهوری اسلامی با گروهبندیهای گوناگون جامعه ایران:
1. جوانان مهمترین گروه اجتماعی به شمار می آیند. جوانان ایرانی اگر چه توانمندیهای خود را در میدان دانش و فن آوری بارها و بارها با شرکت در المپیادهای فیزیک، انفورماتیک، ریاضیات و .... به رخ همه جهانیان کشیده اند و با همه کمبودها بارها یک سروگردن بالاتر از دانش آموختگان کشورهائی ایستاده اند که هیچ امکانی را از دانش آموزان خود دریغ نمی کنند، برای خود هیچ آینده ای در ایران نمیبینند، چرا که پیشرفت و بکارگیری این توانمندیها نه در گرو عشق به ایران و آرزوی سریلندی و آبادی آن، که در گرو وابستگی به بارگاه خلافت فقیه و سرسپردگی به اسلام ناب فقاهتی است، چیزی که هیچ انسان وارسته و آزاده ای به آن تن نمیدهد. جوانان ایرانی زندگی و سرنوشت خود را با همسالان خود در دیگر کشورها میسنجند، آنان به خوبی میبینند و درمیابند که در کشوری زندگی میکنند، سرشار از سرمایه های زمینی، زیرزمینی و بیش و پیش از هرچیز سرمایه های انسانی، و باز میبینند و درمیابند که آنان را هیچ بهره ای از این همه نیست که از همان روز نخست ورود به دبستان باید نگران وضع مالی خانواده باشند، چرا که جمهوری اسلامی برای آموزش و پرورش کودکان این آب و خاک نیز (که زمانی رایگان بود و به صبحانه ای نیز آراسته!) انبان گشاد چپاول دوخته است. اگر دانش آموزان نخبه در دیگر کشورها (سخن نه از کشورهای اروپائی و آمریکا، که از همسایگان دیوار به دیوار خود ماست)از پشتیبانی همه جانبه دولتهایشان برخوردار میشوند (همه ما در سالهای دانشجوئی با دانشجویان ترک، عراقی، سوری، عربستانی، لیبیائی و حتی یمنی برخورد داشته ایم که به هزینه کشورهایشان در اروپا درس میخواندند)، جمهوری اسلامی نخبه کشی را در همین سالهای جوانی آغاز میکند: برای تحصیل در بهترین دانشگاههای این کشور نیازی به ارائه کارنامه درخشان تحصیلی و بدست آوردن جایگاه ممتاز در آزمون دانشگاهی نیست، شمار بزرگی از صندلیهای دانشگاه نصیب آقازاده ها، فرزندان شهدا و جانبازان، بسیجیها و پاسداران و دیگر مزدوران دستگاههای سرکوبگر رژیم جمهوری اسلامی(1) می شود. بخش نه چندان کوچک دیگری نیز به کسانی میرسد که پدرانشان با چپاول دارائیهای ملی توانائی خرید پرسشهای آزمون سراسری را دارند و کلاه گشاد در این میان بر سر کسانی میرود که خواسته اند بدور از همه این کژکاریها و بنیروی اندیشه و خرد و پشتکار خود پای بدرون کلاسهای دانشگاه بگذارند.
در همه کشورها دولتها همه تلاش خود را بکار میگیرند تا بیشترین بهره را از دانش آموختگان خود ببرند، چرا که سرمایه هنگفتی برای آموزش آنان هزینه می شود. جمهوری اسلامی همه تلاش خود را بکار میگیرد تا از دست این گروه "سمج و پرتوقع"رها شود. خامنه ای و کاربرانش فرار مغزها را یک "نعمت الهی" میدانند که رژیم دانش ستیزشان را پابرجاتر میکند.
اگر در دیگر کشورها بخشی از دغدغه های دولت برنامه ریزی برای تفریح و پر کردن زمان فراغت جوانان است، جمهوری اسلامی هیچ تفریحی را برای جوانان به رسمیت نمیشناسد(2) جوانان ایرانی نه در دانش اندوزی، نه در زندگی خصوصی، نه در آینده کاری و نه در تفریحات ویژه گروه سنی خود هیچ چشم انداز روشنی را در برابر خود نمی بینند.

2. هیچکدام از گروههای اجتماعی به اندازه زنان تازیانه واپسگرائی و سرکوب دینفروشان را بر گرده خود حس نکرده اند. جمهوری اسلامی گویا همه توان خود را بسیج کرده تا زنان ایرانی را به انسانهای دست دوم و سوم بدل کند و با بکارگرفتن پستترین شیوه ها کمر به خوارکردن این نیمه جامعه بسته است. زنان ایرانی ناچارند برای نقش آفرینی در جامعه پیکر خود را زنده زنده در کفی سیاه بپیچند و در هراسی همیشگی از فرود آمدن تازیانه تعزیر به سر برند. قانون در ایران مردان را (پدر، برادر، شوهر و دست آخر قیم قانونی) فرمانروای بیچون سرنوشت زنان کرده است، زن ناچار از همخوابگی با مردی است که مهری به او ندارد (ازدواج اجباری)، زن ناچار است شوهر خود را با زن و زنان دیگر تقسیم کند و دم برنیاورد (چند همسری)، زن باید برای تحصیل، کار، سفر و حتا دیدار بستگانش چشم امید به بزرگواری شوهرش بدوزد(کسب اجازه برای ترک خانه)، زن هیچ حقی بر تن خود ندارد، اگر از آبستنی و زایمان خودداری کند برای "عدم تمکین"ش شایسته طلاق خواهد بود، اگر فرزندانی به جهان آورد و باز به دلیلی دیگر شایسته طلاق شود، کودکانش را نیز از دست خواهد داد.
بیش از دوسوّم راهیافتگان به دانشگاه دخترند. آمار سازمان ملل ولی بیانگر این است که درسد اشتغال به کار در میان زنان ایرانی از کشورهای جنوب خلیج فارس نیز کمتر است. در حالی که رئیس جمهور ایران حتا از اندیشه نامیدن یک زن به عنوان وزیر بر خود میلرزد، در امارات متحده عربی نخستین وزیر زن آغاز به کار میکند. همچنین میتوان از نقش گسترده زنان فلسطینی در دولت خودگردانی یاد کرد.
و دست آخر اینکه نخستین قربانیان دست تنگی و ناداری نیز زنان و دختران تیره بخت ایرانیند که تن و جان و روان خود را برای تکه نانی بر سر کوی و بازار به حراج میگذارند و زندگی بر آنان چنان سخت میشود که بدنبال همان تکه نان به آنسوی آبهای خلیج فارس میروند و انگار که زمان هزارو چهارصد سال بازپس گشته است و سعد ابن ابی وقاص هم امروز دوباره از دجله گذشته و تیسفون را فروگرفته و زنان و دختران ایرانی را برای فروش به مدینه و طائف فرستاده است.

3. برخورد دینفروشان با اقلینهای دینی را تنها میتوان داستانی پر آب چشم نامید. بارها نوشته ام که ثروت واقعی ایران نه نفت و نه گاز و نه کانها و نه جنگلها و نه رودخانه های آن، که گوناگونی فرهنگی، دینی و زبانی آنست.سرکوب همه جانبه اقلیتهای دینی بخش بزرگی از این فرزندان ایران زمین را به گریز از خانه و کاشانه و مهاجرت به اروپا و امریکا واداشته است (3). از بیش از یکسدهزار یهودی ایرانی امروز چیزی نزدیک به سی هزار در ایران مانده اند، کلدانیها و آسوریها دیگر شاید در سرشماریهای دهه های آینده به نام یک اقلیت به شمار نیایند. بخش بزرگی از ارمنیان ایران را برای همیشه بدرود گفته و راهی اروپا (بویژه آلمان) و آمریکا شدند. بیشترین فشار و سرکوب ولی تا به امروز بر پیروان دین بهائی روا داشته شده است. از همان روزهای نخست پایه گذاری جمهوری اسلامی فرمان کشتار بهائیان داده شد. اگر قاضی شرع اندکی از انسانیت بو برده بود آنان را وامی گذاشت که میان اسلام آوردن و چوبه دار یکی را برگزینند (و دریغ از آنهمه جانهای پاکی که در آن سالهای مرگ و کشتار بر چوبه دار بوسه زدند) و اگر نه که دستگاه کشتار بی هیچ محاکمه ای پیروان بهاء الله را از دم تیغ بیدریغ میگذراند. و آنان که از تیغ تیز شریعت جسته و جان بدر برده بودند از همان حقوق نیمبند شهروندی دیگر هممیهنان خود نیز محروم شدند(4).

4. ایران از آغاز تا کنون بستر همزیستی اقوام و نژادها و فرهنگهای گوناگون بوده است. حکومت خودکامه جمهوری اسلامی ولی در اینجا نیز با بخش کردن ایرانیان به خودی و ناخودی (مرکزی و پیرامونی) هیچ تلاشی در بهبود زندگی مردمان استانهای واپس مانده کشورمان نکرده است. در هر شهر و ده و دهکوره ای امام جمعه ای هست و فرمانده بسیجی که از خوان یغمای دستاربندان بهره ورند و به فراخور حال خود در آسایش و رفاه غوطه ور (خودیها) و انبوهی از مردمانی که نیازمند نان شبند و شرمگین چشمان به در دوخته فرزندانشان (ناخودیها). اگر چه دینفروشان در این تقسیم بندی به هیچ روی پروای نژاد و زبان و فرهنگ مردمان را ندارند و تنها چیزی که به شمار می آید اندازه وابستگی و سرسپردگی به بارگاه ولایت فقیه است، ولی دود این آتش سوزان تنگدستی و ناداری بیشتر به چشم کسانی مانند کردها، بلوچها و عربها میرود که از تهران، این امّ القراء آماسیده اسلام دورترند. و اگر نه بر خلاف ادعای خنده آور جدائی خواهان و هواداران "پان" های رنگارنگ که رژیم حاکم بر ایران را "شوینیست فارس" و "پان فارسیست" میخوانند، فارسی زبانان خراسان و یزد و کرمان نه تنها بهره بیشتری از این خوان گسترده یغما نمی برند، که روزی هزار بار به حال شهروندان ترکزبان زنجان و آذربایجان و اردبیل غبطه میخوند.
به هر رو اینرا نیز باید از دست آوردهای رژیم جمهوری اسلامی بشمار آورد که هم میهن بلوچمان در سالهای آغازین سده بیست و یکم چنان میزید که گوئی در دوره پارینه سنگی است و هم میهن عرب خوزستانیمان با شکمی گرسنه سر بر روی خاکی مینهد که بزیرش اقیانوسی از طلای سیاه آرمیده است و نیازی به گفتن نیست که چشمداشت پاسخگوئی به خواسته های فرهنگی خلقهای ایران و پشتیبانی از تلاشهای آنان در راه باز سازی کیستی فرهنگی خود، از دینفروشانی که از برآوردن نیاز ساده مردم کشورمان به آب و نان ناتوانند، مشت بر آب کوفتن است.

برخورد و رفتار جمهوری اسلامی با همسایگان، رقیبان و دشمنان ایران:

دینفروشان به همان اندازه که در برابر مردم ایران سختگیر و گردنکشند، در برابر بیگانگان خوار و افتاده و ذلیلند: اینان کار ایران را بجائی رسانده اند که کشور کوچکی مانند قطر بی هیچ دغدغه ای به کشتیهای ماهیگیری ایرانی حمله میکند و ملوانان و ناخدایانشان را می کشد و پس از آن نیز به ایران هشدار میدهد، و کاربران این رژِیم ایران ستیز نیز به بهانه تشنج زدائی دست روی دست میگذارند و حتی یک اعتراض خشک و خالی را نیز که کمترین کار در عرف دیپلماتیک به شمار می آید، از بازماندگان کشته شدگان دریغ میورزند.
کار بجائی رسیده است که وزیر امور خارجه جمهوری آذربایجان، کشوری که طول عمرش از عمر بسیاری از فرزندان ما نیز کمتر است و خود روزگاری نه چندان دور بخشی از یک استان کشور ما بود، در سرزمین ما و در کنار وزیر امور خارجه کشورمان مینشیند و چشم در چشم دهها خبرنگار و میلیونها بیننده تلویزیون، با بی شرمی هرچه بیشتر سخن از آرزوی بازگشت آذربایجانیان ایران به آغوش میهنشان یعنی جمهوری آذربایجان میراند و خرازی با همان لبخند ابلهانه همیشگی اش خود را به نشنیدن میزند!
ارتش ترکیه بارها به بهانه نبرد با پیشمرگان کرد به خاک ما تجاوز کرده و با بمباران روستاهای مرزی شهروندان بیگناه ایران را به خاک و خون کشیده است و پاسخ دولتمردان جمهوری اسلامی تاکنون باز هم چیزی بیشتر از لبخندهای ابلهانه و از سر ترس وزیران خارجه رنگ و وارنگش نبوده است.
هفدهم مرداد 1377 جنگجویان طالبان پس از گشودن شهر مزار شریف به درون نمایندگی جمهوری اسلامی رفتند و بی هیچ هراس و واهمه ای همه کارکنان آن را به رگبار بستند. واکنش جمهوری اسلامی چیزی جز مرثیه خوانی و گریه و زاری و برگزاری یک رزمایش مرزی برای هشدار به طالبان نبود، واکنشی که تنها میتوانست چهره عبوس ملاعمر را به ریشخند سران درمانده جمهوری اسلامی باز کند.
امارات متحده عربی، کشوری که در سال 1971 تأسیس شده است، اکنون خود را در برابر جمهوری اسلامی در جایگاهی میبیند که بتواند حق حاکمیت هزاران ساله ایران بر جزیره های ایرانی تنب بزرگ و کوچک و ابوموسا را به چالش بکشد، چرا که کارورزان سیاست خارجی ایران هیچ فرصتی را برای نشان دادن خواری و زبونی خود در برابر بیگانگان از دست نمیدهند.
و دست آخر کار بجائی رسیده است که خلیجی که حتا رهبران ناسیونالیست عرب آنرا روزی "الخلیج الفارسی"(5) میخواندند امروز با نام خلیج عرب بر روی مجله نشنال جئوگرافيک نقش میبندد و خواهیم دید که واکنش دستگاه دیپلماسی دستاربندان از همان لبخند ابلهانه فراتر نخواهد رفت.
بر این فهرست میتوان چندان افزود که مثنوی هفتاد من کاغذ شود. آیا دیدن و شنیدن این خواریها و زبونیها برای ایرانیان دیگر جائی برای غرور ملی، که از سازه های بنیادین هویت ملی است، باقی می گذارد؟ بیهوده نیست که در بیشه تهی از شیر سیاست خارجی ایران کفتاران و شغالان سربرکرده اند و یکروز اریل شارون در سخنرانیهای گوناگونش یادآور می شود که « ایران بدون بمب اتم هم زیادی بزرگ است! » و دیگر روز ریچارد آرمیتاژ بر خود می بیند که در باره ساختار قومی ایران و مسائل آن لب به سخن بگشاید که « فارسها در کشور خود یک اقلیت 52 درسدی هستند و تعداد آذریها در تبریز بیشتر از آذربایجان است! »(6)

آری!
در دست کسانی است نگهبانی ایران / که اصرار نمودند به ویرانی ایران
/
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
--------------------------------------------------------
1) سعید عسگر و دکتر(!) حسین الله کرم تنها دو نمونه شناخته شده این گروهند.

2) بیشتر دولتها با دادن یارانه به آموزشگاههای هنری و ورزشی و برپا کردن اردو ها و فستیوالهای گوناگون تلاش می کنند که ساعتهای بیکاری جوانان و نوجوانان را ساماندهی و از هرز رفتن نیروی آنان پیشگیری کنند. تنها در جمهوری اسلامی است که کاربران حکومت حتا با برنامه ریزیهای مردمی برای جوانان و نوجوانان نیز، که هزینه آن بدوش خود مردم است، سر ستیز دارند. برنامه شهردار تهران برای تبدیل فرهنگسراها به حسینیه و براه انداختن دسته های سینه زنی سدهزارنفره بهترین گواه این مدعا است.

3) مهاجرت البته گریبانگیر همه گروههای اجتماعی شد. کمشمار بودن گروههای یاد شده ولی پیآمدهای مهاجرت را برای آن دسته از آنان که در ایران مانده اند سنگینتر می کند. برای نمونه مهاجرت سد هزار فارس، کرد و یا آذربایجانی از آنجا که درسد بسیار کوچکی است، اثر چندانی بر روی ساختار این گروهها نمی گذارد، حال آنکه شمار سدهزار در مورد ارمنی ها یک درسد دورقمی است.

4) یکی از گسترده ترین کشتارهای بهائیان (1360/1359) در زندان چوبیندر قزوین رخ داد. کسانی که از دین خود برگشته و اسلام آورده بودند اجازه دیدار با خویشاوندان خود را نداشتند و در صورت سرپیچی خطر مرگ را بجان می خریدند.

5) جمال عبدالناصر پیش از اینکه در واکنش به روابط ایران و اسرائیل خلیج فارس را خلیج عربی بخواند، در سخنرانیهایش برای نامبردن از مرزهای جهان عرب آنرا گستره ای "من الخلیج الفارسی الی محیط الاطلسی" (از خلیج فارس تا اقیانوس اطلس) مینامید.

http://www.businessweek.com/bwdaily/dnflash/sep2004/nf2004097_2792_db052.htm6)
البته این بر گردن آقای آرمیتاژ است که بگوید در کجای دنیا %52 را اقلیت مینامند! در باره تبریز و آذریها و آذربایجان هم از یکسو باید از او به نام یک آذربایجانی بپرسم «هئچ دخلی وار مطلبه؟» و از سوی دیگر به او پیشنهاد کنم که کمی جغرافیا بخواند و در باره شهر تبریز، استان آذربایجان و جمهوری آذربایجان بیاموزد، شاید آرمیتاژ نمیداند که خاورمیانه بجز اسرائیل و عراق کشورهای دیگری هم دارد!

۱۳۸۳ تیر ۱, دوشنبه

واپسین روز بهاران

"با ما گفته بودند:
«آن کلام مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن بخاطر آن
عقوبتی جانفرسای را
تحملتان می باید کرد»
عقوبت دشوار را چندان تحمل کردیم، آری
که کلام مقدسمان، باری
از خاطر
گریخت!"(احمد شاملو)
بیاد جانباختگان سی ام خرداد 1360

هنوز هم آن روز داغ و پرتنش بهار سال شست در خاطر من به شب نرسیده. صدائی در کنج سرم مدام می گوید: "باید بنویسی، همه داستان را باید بنویسی، و اگرنه عمر تو به آخر می رسد و این روز خونبار به شب نمی رسد" و من می نویسم، هر شب می نویسم و انگار که جان و هستی ام به آن روز بسته باشد، هر صبح نوشته هایم را پاره می کنم که روز، آن روز، به شب نرسد.
میترسم! میترسم که اگر به شب برسد، دیگر خواب احمد را با آن چهره خندانش نبینم، دیگر نبینم که شانزده ساله ام و بی غم و آزاد از هفت دولت، عاشق و مجنون و فارغ از قیل و قال عقل. میترسم که دیگر خواب کبوترهای حمید رانبینم، و خواب پشت بامشان را. می ترسم که دیگر مرتضی برایم سنتور نزند و دیگر صدای چهچهه قناریهای شاهرخ را نشنوم. بیست و سه سال است که شب و روز می ترسم.
همان صدا که می گوید بنویس، در کنج سرم پوزخند میزند: "تو که اینقدر میترسی، سی ام خرداد توی میدان فردوسی چکار می کردی؟" راستی چکار می کردم؟ صدا راست می گوید. من آنجا چکار می کردم؟ اصلا آنجا کجا بود؟ آنها کی بودند؟ من که بودم؟ خدایا! سی ام خرداد چه روزی بود؟ هفتم اردیبهشت بود؟ نه! آنروز برای چیز دیگری رفته بودیم تظاهرات! تظاهرات مادران و خواهران مجاهدین زندانی بود. خوب یادم هست. سی ام خرداد همان روز شروع شد! یا شاید چهاردهم اسفند در دانشگاه ؟ ولی دانشگاه که میدان فردوسی نداشت!؟

سی ام خرداد آنسال بیست و یکم خرداد بود، همانروزی که برادرم دستگیر شد. صبح آنروز با همه بچه های تیممان رفته بودیم برای حمایت از بنی صدر و مبارزه با کودتای حسن آیت تظاهرات کنیم. قرارمان پارک لاله بود. احمد و مرتضی دیرتر آمدند و علی سرتیممان قول داد که بعد از تظاهرات از آنها انتقاد کند و آن دو هم – بیشتر احمد- لودگی کردند و راه افتادیم.
«حزب چماق بدستان! باید بره گورستان!»
«بنی صدر! بنی صدر! تو استقامت کن و ما حمایت!»
«بهشتی! رجائی! خلق اومده کجائی!»
و بعد چوب و چماق و زنجیر بود و تیرهای هوائی که به رهگذران می خوردند و نعره گوشخراش «حزب فقط حزب الله! رهبر فقط روح الله!». در گیری، جنگ و گریز، زخم خوردن، زخم زدن، قرار تظاهرات بعد و پنهان شدن در کوچه پس کوچه های خیابان مصدق، و چند ساعت دیگر باز به میان خیابان آمدن و شعار دادن «درد ما درد شما است، مردم به ما ملحق شوید!»
می دانستم که برادرم هم با اکیپش همان دوروبر هاست. ولی در آن هنگامه محشر که همه جا بوی دود و آتش و گاز اشک آور بود، مگر می توانستی برادرت را ببینی؟
باز ریختیم توی خیابان، باز فریاد زدیم، باز نعره کشیدند، باز زدند و باز زدیم و باز شلیک کردند و باز فرار کردیم.

ناهار را در یک ساندویچ فروشی نزدیک پارک دانشجو خوردیم. کمی گپ زدیم و خندیدیم و بعد از ناهار مانند کارمندانی وظیفه شناس دوباره به خیابان مصدق برگشتیم و کارمان را از سر گرفتیم. باز فریاد زدیم، باز نعره کشیدند، باز زدند و باز زدیم و باز شلیک کردند و باز فرار کردیم.

ساعت حدود شش بعد از ظهر بود. کمیته چیها و فالانژها خیابان را قرُق کرده بودند. پراکنده شده بودیم. من و مرتضی با هم بودیم و خبری از بقیه نداشتیم. گفتم:
- « برگردیم، دیگه انگار کاری نمی شه کرد!»
مرتضی انگار انتظار همین جمله را می کشید. میدانستم که دلش برای سنتورش پرمی کشد و هنوز به خانه نرسیده مضرابها را بدست می گیرد و دشتی مینوازد. از میان ما پنج نفری که همیشه خدا با هم بودیم و برای همین "همیشه باهم بودن" بود که در تمام انجمنهای دانش آموزی دور و اطراف اسمی در کرده بودیم، مرتضی با همه شور و شرری که داشت، کمتر از هر کس دیگری آدم مبارزه سیاسی بود. چندان در قید مذهب نبود و در خانواده اش همه اهل موسیقی بودند. یکی تار میزد، یکی تنبک، یکی ویلون و مرتضی هم سنتور. مرتضی از آن دسته آدمهائی بود که کار نیمه تمام را دوست نداشت. یکی دو سال پیش در کوران انقلاب هوادار مجاهدین شده بود و گمان میکرد اگر امروز همه چیز را بگذارد و دنبال کارش برود، نه به آرمان مجاهدین، که به این جمع پنج نفره خیانت کرده است. مرتضی از آن دسته آدمهائی بود که حتی به دروازه جهنم هم که برسند، باز می گویند «با هم آمده ایم و با هم می رویم». با هم به سوی خانه رفتیم.

خسته و اندیشناک به سر کوچه رسیدم. پیش از آنکه به درون کوچه بپیچم نگاهی به آسمان انداختم، چه غروبهای غمناکی دارد این تهران! دلم بی هیچ بهانه ای گرفته بود، حوصله هیچکس را نداشتم، آه بلندی کشیدم، همانجا سر کوچه ایستادم و چشمانم را بستم. در آن هوای گرم و آلوده و دودگرفته تهران ناگهان نسیمی نوازشگر و خوشبوی به چهره ام خورد. چشمانم را باز کردم، فرشته دختر همسایه روبرویمان پیش رویم ایستاده بود و لبخندی شیرین و دل انگیز پهنای چهره زیبایش را پوشانده بود. چشمانم از حیرت گرد شده بودند، اگر چه این لبخند و این بوی دل انگیز را بارها وبارها دیده و بوئیده بودم، گویا برای نخستین بار در همه عمرم دختری را میدیدم که لبخند میزد، نه! دختری را میدیدم که به من لبخند میزد! هر دو ایستاده بودیم و چیزی نمی گفتیم، من از حیرت آنهمه زیبائی زبانم بند آمده بود و او حیران از نگاه سرگشته من بر جایش خشک شده بود. چیزی بیش از پاره ای از یک ثانیه نگذشته بود، گویا بیادش آمد که خیره شدن در چهره پسر همسایه شاید که کار چندان خوشایندی نباشد، نگاهی شرمگین به سویم انداخت سلامی کرد و دور شد. و من مست از آن بوی دل انگیز و سرخوش از آن نسیم نوازشگر برجای ماندم و سینه ام را هزاربار از هوای شاداب و شورانگیز تهران انباشتم، بهار بود.

سلانه و خرامان به سوی خانه رفتم. به حیاط رفتم و روی پله نشستم. شمعدانیها و اطلسیهای مادرم غوغائی از رنگ برپا کرده بودند و یاکریمی روی لبه دیوار نشسته بود و پر میسائید. همه آنچه که آنروز دیده بودم از خاطرم گریخته بود. چهره در هم کوفته یکی از هواداران سازمان که به ضرب زنجیر یک حزب اللهی از هم شکافته بود، چهره یارانی که دستگیر شده بودند، چهره کریه و نفرت انگیز پاسداران و کمیته چیها، همه از خاطرم گریخته بودند. تنها و تنها لبخند شیرین فرشته و نگاه شرمگینش بود که خاطرم را پر کرده بود. فرشته دختر همسایه مان بود و درست هم سن و سال خود من. چرا اینقدر دستپاچه شده بودم؟ مگر ما بارها با هم حرف نزده بودیم و نگفته بودیم و نخندیده بودیم و در آن سالهای نه چندان دورتر بند به تیر چراغ برق نبسته و در کوچه والیبال بازی نکرده بودیم؟ کم کم بیادم امد که لبخندش را بارها دیده بودم، شاید از یکسال پیش به این سو، ولی نه آن لبخند هیچگاه به این شیرینی بود و نه فرشته هیچگاه به این زیبائی.

از خانه بیرون زدم، باید به چند جا تلفن میزدم. علی گفت که همه بچه ها سالمند و از تیم ما کسی دستگیر نشده است و قرار فردا را گذاشتیم. به جای رفتن به خانه راه دورتری را انتخاب کردم و در کوچه های تنگ آن محله قدیمی پرسه زدم. هوا، هوای به خانه رفتن نبود، هوا، هوای پرسه زدن بود و هوای غرق شدن در لذت نگاه شیرین و بی گناه یک دختر شانزده ساله تهرانی. هوا، هوای بهار بود.

به خانه رسیدم. برادرم هنوز به خانه برنگشته بود. هنوز بدرون اطاق نرفته بودم که در زدند. محسن بود، هم تیم برادرم. نگاهش کردم. سرش را پائین انداخت و گفت:
- "گرفتنش!".
- "کی؟ کجا؟"
صدا از پشت سرم می آمد. رویم رابرگرداندم ، کسی پشت سرم نبود. صدای من بود که از وحشت آن خبر پشت خودم پناه گرفته بودم، و از وحشت آنکه محسن دهانش را به خبر بدتری باز کند.

*****
او هم با تیمش رفته بود بر ضد کودتای آیت راهپیمائی کند. موتور هوندایش را گذاشته بود پیش یکی از آشنایانمان که تعمیرگاه ماشین داشت و خودش رفته بود. آنها هم مثل ما ریخته بودند توی خیابان و فریاد زده بودند و نعره فالانژها را شنیده بودند و زده بودند خورده بودند. پاسدارها ریخته بودند و یکی از اعضای تیمشان را دستگیر کرده بودند، او و چند نفر دیگر برگشته بودند و به ماشین سواری سپاه حمله ور شده بودند و دوستشان را از ماشین بیرون کشیده بودند. بقیه توانسته بودند فرار کنند، ولی او گیر افتاده بود. چشمهایش را بسته بودند و به کمیته محل و از آنجا به کمیته مشترک که همان زندان توحید باشد برده بودندش. ایستگاه بعدی اوین بود، جائی که بنا بود چند سالی میهمانخانه میهمان کش دوستان او شود، و شد.

اینها را محسن نگفت. اینها را برادرم بیست سال بعد از آن روز نفرین شده بیست و یکم خرداد هزارو سیسد و شست برایم تعریف کرد. رفته بودیم ولگردی توی تهران و به دنبال نشانه هائی از سالهای نوجوانی مان می گشتیم، به همان کمیته ای رسیدیم که ایستگاه اول دستگیریش بود، مأموران نیروی انتظامی دو پسر و یک دختر جوان را گرفته بودند و با فریاد و ناسزا بدرون ساختمان میراندندشان. پسرها را یک ساعت پیشترش دیده بودیم، یکیشان جلویمان را گرفته بود و گفته بود: «فیلم سوپر؟ نوشیدنی؟ کشیدنی؟ ...» من هاج و واج نگاهش کرده بودم و برادرم سیگاری آتش زده بود و گفته بود: «شاخ در نیار! اینجا دیگه الان یک مملکت دیگه شده! فکر کن توریستی و بی خیال اینا شو! خیلی چیزا عوض شده!» و من فکر کرده بودم که توریستم و بی خیال آنها شده بودم.

ولی حالا دیگر نمیشد بی خیالشان شد. هجده-نوزده سال بیشتر نداشتند، سنشان بین سن من و برادرم بود، سن آنروزهایمان. برادرم سیگار دیگری آتش زد و گفت: «ولی بعضی چیزا هیچ عوض نشده! این کمیته رو میبینی؟ من رو اول آوردند اینجا. درست بیست سال پیش. انگار اینو فقط درستش کردن که جوونها رو بگیره. ما رو اون سالها برای اون یک ذره چیزی که توی مغزمون بود می گرفت، اینها رو برای اون یک ذره چیزی که توی مغزشون نیست!» و بعد داستان دستگیریش را در لابلای پکهای محکمی که به سیگار میزد برایم تعریف کرد.

*****
از پله ها بالا رفتم. برادرم، آنکه نگرفته بودندش، توی اطاقش نشسته بود و داشت کتاب می خواند. رفتم تو و درست با همان لحن و صدای محسن گفتم:
- "گرفتنش!".
نگاهم کرد. انگار همه ماجرا را می دانست. او همیشه همه چیز را می دانست، ولی خیلی کم چیزی می گفت. باز و اینبار با صدای خودم گفتم:
- "گرفتنش! می فهمی؟ گرفتنش!"
- "می خوای بگی منتظر همچین روزی نبودی؟"
با تعجب نگاهش کردم. چه چیزی را می خواست حالی من کند؟
- "یادت میاد قبل از انقلاب پیکاریها جلوی مدرسه شون بمب صوتی گذاشته بودند و اعلامیه پخش کرده بودند؟ اعلامیه رو آورد خونه، ازش پرسیدم تو اونجا چیکار می کردی؟ گفت رفتم ببینم چه خبره! من از همون موقع منتظر یه همچین روزی بودم!"
راست می گفت. برادرم چهار سال پیش از آن صدای بمب را شنیده بود و رفته بود ببیند چه خبر است. زندگی همه ما همینطور دستخوش توفان و تلاطم شد. همه ما فقط رفته بودیم ببینیم چه خبر است و بعد ماندگار شده بودیم. و برادرم، همانکه نگرفته بودندش، منتظر بود که ما را بگیرند.
یادم آمد که خود من هم یک روز رفته بودم ببینم سر کوچه چه خبر است و با دنده کوفته و بینی خونین، مجاهد شده بودم و به خانه برگشته بودم. پیش از آنکه بپرسم: - "منو چی؟ منم می گیرن؟" از اطاق بیرون رفته بود. من مثل او همه چیز را نمی دانستم، ولی می دانستم که الان لب حوض توی حیاط نشسته و دارد با آب حوض بازی می کند، و آه می کشد. فقط نمی دانستم برای چه آه میکشد: برای اینکه برادرمان را گرفته اند، یا برای اینکه مرا هم قرار است بزودی بگیرند؟

برادرم، همانکه نگرفته بودندش، به هر دوی ما می گفت «انقلابی»، فحشش بود. ما هم به او می گفتیم «روشنفکر»، اینهم فحش ما بود. پدرم به هر سه ما می گفت «مشنگ»، فحش او هم این بود. تنها مادرم بود که فحش نمی داد و به هر سه ما می گفت «پسرم»، سالها باید می گذشت تا همه ما بفهمیم که روح بزرگ و دل فراخ او ما را با همه ادعاهایمان زیر سایه بی کران خود می گرفت.

چراغ را خاموش کردم. پنجره را باز کردم، باد گرم و آلوده تهران به صورتم خورد. از دور صدای تیراندازی می آمد. یکی از همسایه ها نوار گوگوش را توی ضبط صوت گذاشته بود و صدایش را بلند کرده بود، انگار می دانست که تا چند ماه دیگر تنها صدای مجاز، صدای نوحه و مرثیه خواهد بود. صدا مرا بیاد «تصنیفی» انداخت که خیلی سال پیش از آن به کوچه ما می آمد و ترانه های روز را با صدای نکره اش توی بلندگوی دستی اش می خواند و برگه های تصنیف را یکی پنجهزار می فروخت، و بیاد پسر عمه ام که ترانه ها را از بر می کرد و بعد ورق تصنیف را دوهزار یا سه هزار، هر چه که میخریدند، می فروخت.
صدای گوشخراش موتورسیکلتی سکوت نیم بند کوچه را شکست. برادرم با موتور رفته بود سر قرار. کجا بود؟ چه می کرد؟ امیر و رضا هم با اویند؟ سقف خانه داشت بروی سرم فرود می آمد. هوای اطاق سنگین شده بود. پله ها را چند تا یکی پائین آمدم و خودم را به کوچه رساندم.

سر کوچه احمد و مرتضی داشتند از سر قرار با علی بر می گشتند. از جلسه انتقاد از خود. احمد پرسید:
- «چرا توهمی؟ کشتیهات غرق شدن؟ »
مرتضی گفت:
- «نه بابا! نفتکشش رو عراقیها زدن!»
و هر دو هرٌوهرٌ خندیدند.
- «برادرم رو گرفتن»
خنده شان را بریدند.
- «کدوم یکی رو؟ انقلابیه رو یا روشنفکره رو؟» پیش از آنکه پاسخش را بدهم، بیادم آمد که باید اطاقش را پاکسازی کنم. بسوی خانه دویدم.

*****
روزهای پس از بیست و یکم خرداد از پی هم می گذشتند و ما گویا مسخ شده بودیم. هر روز از خواب بر می خواستیم و به خیابان میرفتیم، فریاد می زدیم، ناسزا می شنیدیم، کتک می خوردیم و کتک می زدیم و بعد به خانه باز می گشتیم تا جانی تازه کنیم و باز فردا به خیابان برویم. و من دیگر لبخند شیرین و نگاه شرمگین فرشته را از یاد برده بودم. مدرسه ها تعطیل بودند، اعضای انجمن اسلامی مدرسه ما در خیابانها پراکنده شده بودند و کمیته های محل جوانتر هایشان را به سلاح سرد و بقیه را به سلاح گرم مسلح کرده بودند. آنها از خرد و کلان دشمنان مردم بودند، دشمنان ما. مائی که می خواستیم جانمان را فدای خلق قهرمان ایران کنیم و آزادی را برایش به ارمفان بیاوریم. مائی که می خواستیم جامعه بی طبقه توحیدی برپا کنیم و خود را از هر نظر یک سروگردن بالاتر از دیگران می دانستیم؛ از رژیم و هوادارنش، از چپها با گرایشهای گوناگونشان و بیش و پیش از هر چیزی از مردم. مردمی که بی هیچ استثنائی هوادار ما بودند و منتظر فرمان مرکزیت سازمان، تا به خیابانها بریزند و طومار هستی این رژیم ارتجاعی را در هم بپیچند و آنهائی که هوادار ما نبودند، مردم به حساب نمی آمدند و "ضدخلق" بودند. باید به دیدن مرتضی میرفتم.

در را برادرش باز کرد.
- «به به! آقای میلیشیا! گؤزؤمؤز آیدین! خوش گَلمیسَن!» (1)
خنده کنان با دست اطاق میانی را نشان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد و به درون ساختمان رفت. مرتضی درون اطاق نشسته بود و سنتور میزد. بلند شد و به سویم آمد. به ترکی پرسید:
- «از برادرت خبری نشد؟»
- «نه! حتا نمیدونیم کدوم زندونه!»
نشستیم و از هر دری حرف زدیم. مرتضی و خانواده اش اهل سراب بودند. تنها که می شدیم بیاد وطن ترکی حرف میزدیم، از کوههای سر به فلک کشیده آذربایجان و از اینکه محمد حنیف نژاد، از بنیانگزاران سازمان نیز همولایتی ما بوده و از اینکه موسی خیابانی از نوادگان شیخ محمد خیابانیست. گاهی هم مرتضی کوک سنتور را عوض می کرد و با هم به ترکی دم می گرفتیم. مرتضی انگار که از توفان درون من خبر داشت، مضرابها را در دستش چرخاند و نواخت و باهم خواندیم:
«ایللر دیر اؤزؤنا حسرت قالدیقیم.....، دوقما قارداشیمنان، آرالیام من.
گوی کی دوستدا بیلسین، دؤشماندا بیلسین....، هله اؤلمه میشم، یارالیام من» (2)

از خانه مرتضی بیرون آمدم، باز هم غروب بود، غروب غم انگیز تهران. به سر کوچه رسیدم، باز بوی دل انگیز بهار کوچه را پر کرد. برگشتم، خودش بود، باز هم زیباتر شده بود. شلوار کرم رنگ، پیراهن گشاد چینی زیتونی رنگ و موهای بلندی که از پشت بسته شده بودند، ظاهرش را بیشتر شبیه دختران هوادار سازمان رزمندگان و پیکاریها کرده بود. باز هم چهره اش به لبخندی شیرین باز شد.
- «سلام!»
مانند برق گرفته ها بر جایم خشک شدم. دهانم قفل شده بود. باید چیزی می گفتم، ولی سرم از هر واژه و هر صدائی تهی شده بود. باید تنها دهانم را باز می کردم و دست کم همانرا که خودش گفته بود، بازمیگفتم:
- «سلام!»
دهانم بدون شک باز شده بود، ولی تردیدی نداشتم که هیچ کلامی از آن بیرون نیامده بود. آنجا، سر کوچه ایستاده بودم و با دهان باز فرشته را نگاه می کردم، مگر گفتن یک کلمه این اندازه سخت بود؟ سختتر از پیچاندن دست یک فالانژ، یا کوبیدن آجر بر سر یک حزب اللهی؟
- «چیزی شده؟»
نجاتم داد.
- «نه! چطوری؟»
و سیل بند واژگان سوراخ شد، ترک برداشت و شکست، سیل واژه ها موج زنان و غرّان و چرخان جاری شد. از سر کوچه تا خانه هردویمان دویست متر بیشتر نبود و ما، هردوی ما، غرقه در گفتگوی سبکبالانه غروب پر طراوت بهار تهران، آرزو می کردیم که هر گامی سد سال بطول بیانجامد و خانه هایمان فرسنگها از سر کوچه دورتر باشند، آرزو می گردیم که کوچه از ساکنینش خالی شود، تا بی هراس از پچپچه های همسایگان، هزار با از در خانه به سر کوچه برویم و باز گزدیم، تا هزار سخن بگوئیم و هزار بشنویم. شانزده ساله بودیم و بهار غوغا می کرد. بی آنکه آشکار بگوید، دستگیرم کرد که لبخندهاش را از یک سال باز، نثارم می کند، و من که در آن یکسال، نابینای همه زیبائیها بودم، مانند گناهکاران نگاهش کردم و شرمگنانه سر به زیر انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم. به خانه رسیدیم، دست دادیم، خداحافظی کردیم و هریک به سوی خانه خود رفتیم. هنوز در را نبسته بودم که صدایم کرد، برگشتم، نگاهش کردم، میان چارچوب در خانه شان ایستاده بود. شرمگین نگاهم کرد و گفت:
- «مواظب خودت باش!»
چیزی با صدای بلند در سینه ام فروریخت و از احساسی شیرین و ناشناخته پر شدم.

*****
روزهایمان به راهپیمائی و و شرکت در جلسه های "کار توضیحی" می گذشتند. انجمن معروف به «کارمندی» نزدیک میدان بیست و پنج شهریور روزی ده بار از جمعیت پر میشد و خالی می شد، همه را میشد دید. روز بیست و نهم خرداد آخرین جلسه کار توضیحی بود. " علیمحمد تشیّد" و "مریم قجر عضدانلو" از اعضای شورای فرماندهی میلیشیا ریاست جلسه را خودشان به عهدا گرفته بودند. از تیم ما همه بودند. در میان آن جمع نشسته بودم و گویا دو دست نامرئی مرا به دو سو می کشاندند. یکسوی خاطرم به برادرم بود و این سؤال کشنده که آیا هنوز زنده است، وسوی دیگرش به فرشته، به لبخند شیرینش و نگاه شرمگینش. جلسه به پایان رسید و بیرون آمدیم. از احمد پرسیدم:
- «می دونی کی باید کجا بریم؟»
با شیطنت نگاهم کرد و پرسید:
- «حواس خودت کجا بود؟»
آن لبخند شیرین و آن نگاه شرمگین را احمد هم دیده بود، دیده بود و از شرم یا هر چیز دیگری بروی خودش نیاورده بود. آنروز ولی لودگی اش گل کرده بود و دم گرفت:
- «خروس آتقی رفته به هیزم / که از بوی دلآویز تو مستم!
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست / وگر نه من همان خاکم که هستم»
کارش همیشه همین بود. ویرش که می گرفت به چیزی بند کند، از همین شعرهای بی سروته می خواند که یا از برشان میکرد و یا از خودش درشان می آورد. شاهرخ بی خبر از همه جا پرسید:
- «هه!؟»
احمد ولی دست بردار نبود، نمی دانم چشم غرٌه مرا ندید، یا ندیده گرفت:
- «دوش دیدم وسط کوچه روان دلبَرَکی! دلبر سیمین بََرَکی!»
شاهرخ باز پرسید:
- «هه!؟»
اینبار چشم غرٌه ام را دید و دیگر ادامه نداد. بجای او شاهرخ گفت:
-«فردا ساعت چهار بعد از ظهر قرارمون جلوی سینما عصرجدید، تو باید چند تا از بچه های انجمن جواد اینا رو سروسامون بدی و با خودت بیاری»
از "بچه ها انجمن جواد اینا" تنها جواد را می شناختم. برادرش با برادرم، همان که گرفته بودندش، در یک تیم بود. به خانه که رسیدم، جواد منتظرم بود. گپی زدیم و قرار روز بعد را گذاشتیم، گفت:
- «ساعت سه میام دنبالت، از اینجا می ریم»
خداحافظی کرد و رفت.
*****
چیزی به ساعت سه بعد از ظهر نمانده بود. گوینده تلویزیون با آب و تاب خبر از دیده شدن بشقاب پرنده در شمال تهران میداد. یک کانال دیگر فیلم محمد رسول الله را داشت برای هزارمین بار نشان میداد، با آنتونی کوئین، عموی پیامبر. در زدند، جواد بود. برگشتم ، کفشهایم را پوشیدم و به در خانه رفتم. همزمان با من فرشته در خانه شان را باز کرد و بیرون آمد. لبخندی زد و نگاهی کرد. باز بر سر جایم خشک شدم. صدای جواد به خودم آورد:
- «راهپیمائی امروزه ها! اگر می خوای بهش برسیم باید راه بیفتی!»
- «می دونم! بریم، اصلا می خواهی تو برو سر کوچه، من یک چیزی یادم رفت.»
مسیر نگاهم را دنبال کرد و نگاهش بروی چهره فرشته خیره ماند. رویش را برگرداند و گفت:
- «آهان!»
به سوی خیابان براه افتاد. فرشته گفت:
- «امروز چه خبره؟ پسر عموی من هم از صبح هی میاد و میره، برنامه ای دارین؟»
- «راهپیمائیه! می خواهیم تکلیف رو یکسره کنیم!»
با وحشت و حیرت پرسید:
- «یعنی چی؟»
بیاد دستگیری برادرم افتادم. داشتم چکار می کردم؟ "دختربازی"! من میلیشیا بودم، «چریک دلاوری که سنگر به سنگر با مسلسل بر جهانخواره آتش می افکند»(3). اینجا ایستاده بودم و بجای شتافتن بسوی مرگ در راه خدا و خلق قهرمان با دختر همسایه مان خوش و بش می کردم، از خودم بدم آمد، با صدائی که مال من نبود گفتم:
- «یعنی یا ما، یا اونا!»
با صدائی خفه که بزحمت شنیده می شد پرسید:
- «یعنی ممکنه بگیرنت؟»
نگاهش کردم، زیبا بود! دیگر از خودم بدم نیامد:
- «شاید، شایدم چیز بدتری پیش بیاد! کی میدونه؟»
خداحافظی کردم و براه افتادم. باز صدایم زد، دلم فروریخت. برگشتم:
- «مواظب خودت باش!»
دیگر لبخند نمیزد، چشمانش نمناک بودند. باصدائی که بزحمت شنیده می شد ادامه داد:
- «خواهش می کنم ...»
لبخند شیرین فرشته، نگاه شرمگینش و آن چند کلام پر از مهرش حواسم را پاک پرت کرده بود. همیشه همینقدر زیبا بود؟ یا من زهره رفتن به میدان فردوسی را نداشتم و داشتم سست می شدم؟ فرشته شاید همان وسواس الخناس بود! علی در جلسه بحث ایدئولوژیک دو هفته پیش سوره "ناس" را تفسیر کرده بود، سوره خلق قهرمان. چرا از قرآن به آن بزرگی فقط همین یک سوره بیادم مانده؟ «قل اعوذ برب الناس. ملک الناس. اله الناس. من شر الوسواس الخناس. الذی یوسوس فی صدور الناس. من الجنه والناس» از آن قرآن به آن بزرگی فقط همین یک سوره بیادم مانده. سالها است که قرآن نخوانده ام. چرا دیگر نخواندم؟ تقصیر فرشته بود؟ شاید ترسیدم که سوره ناس را ببینم و بیاد فرشته بیفتم و با یاد او به یاد آن روز بی پایان؟ "روزی بدرازای یک قرن"! چنگیز آیتماتف هم حتما آنروز در میدان فردوسی بوده! مگر روز دیگری هم بدرازای این روز هست؟

رضا را توی کوچه دیدم. نگاهی به هم انداختیم و از کنار هم گذشتیم. انگار همین دو سال پیش نبود که عصرها از خانه بیرون میزدیم و دو توپ پلاستیکی را توی هم می کردیم و «گل کوچیک» بازی می کردیم، و اگر خودمان دوتا بودیم، «یک ضرب، دوضرب». اگر می دانستم که سه سال بعد به خشم انقلابی خلق قهرمان دچار خواهد شد و در هجده سالگی به خون خواهد غلطید. دستکم سلامی میگفتم و با او بدور از آنهمه دشمنی و کینه بی هوده ای که وجود هر دویمان را پر کرده بود، گپی میزدم. اگر انقلاب نشده بود، شاید همان روز سی ام خرداد شست، باز هم مشغول بازی فوتبال بودیم و نه او پاسدار می شد و نه من میلیشیا، نه او جوانمرگ می شد و نه من آواره جهان. اگر انقلاب نشده بود...
*****
به خیابان تخت جمشید رسیدیم. دریائی از جمعیت در خیابان گرد آمده بود.جواد گفت:
- «نگاه کن! آدم و عالم ریخته اینجا!»
دستش را در جیبش کرد و چاقوی دسته پهنی را بیرون آورد و به من داد.
- «شاید بدردت خورد!»
پدر جواد شکارچی بود. اهل گنبدکاووس بودند، جواد ولی در تهران بدنیا آمده بود، از مادری مشهدی و پدری ترکمن. گاهی با من ترکمنی حرف میزد و از اینکه بعضی چیزها را نمی فهمیدم، خنده اش می گرفت. من هم تلافی می کردم و ترکی را با لهجه غلیظ حرف میزدم تا او بعضی چیزها را نفهمد. احمد همیشه شاکی می شد و می گفت: «آقا کانال رو عوض کنین ما هم بفهمیم». خانه شان پر بود از انواع و اقسام تفنگها و کاردهای شکاری. گفتم:
- «خودت چی؟»
خندید:
- «بهترش رو دارم!»
و چیزی شبیه به قدٌاره را که در کمربندش فرو کرده بود، نشانم داد.

راهپیمائی شروع شد. تن به سیل جمعیت سپرده بودم، همه چیز فریاد بود و مشت گره کرده و کینه و نفرت. در خیابان تخت جمشید بسوی شرق تهران براه افتادیم. بر تعداد راهپیمایان دم به دم افزوده می شد.
- «مرگ بر بهشتی! مرگ بر رجائی!»
- «درود بر بنی صدر، درود بر رجوی»
- «سپهسالار ایرانی بنی صدر»
- «مرگ بر آیت!»
پیشتر رفتیم و بیشتر شدیم. حالا دیگر طلایه راهپیمایان به خیابان انقلاب رسیده بود و به سوی غرب تهران روان بود، بسوی میدان فردوسی. در یکی از خیابانهای فرعی فالانژها جمع شده بودند و شعار می دادند. به سویشان روان شدیم. چندین موتورسوار دوتَرکه از میان فالانژها جدا شدند به سوی ما آمدند. یکی میراند و یکی با زنجیر یا چماق به سروروی راهپیمایان می کوبید. حریفشان نشدیم و عقب نشستیم. باز به سویمان حمله کردند. دختری از صف راهپیمایان جدا شد و به سویشان رفت، می شناختمش، فریده بود، خواهر احد. چادرش را از کیفش درآورد و ایستاد. یک موتورسیکلت به نزدیکی اش رسید، خودش را به موقع کنار کشید و چادر را به روی راننده موتور پرتاب کرد. موتورسوار کنترلش را از دست داد و زمین خورد، تا دوستان دیگرش برسند، موتور در آتش می سوخت و هر دو سر نشینش بزیر دست و پای راهپیمایان خشمگین افتاده بودند. به بالای پل هوائی رسیدیم.

ما که بالای پل بودیم، خوب می توانستیم دریای جمعیت را پشت سر و پیش رویمان ببینیم. آن پائین صدای شعارها زیر پل هوائی میپیچید و دلها را می لرزاند. پیکان سفید رنگی باسرعت از خیابان فرعی بالا آمد و به درون جمعیت راند. همه چیز را از آن بالا می دیدم، و دیدم که در چشم به هم زدنی دستان قدرتمند مردانی خشمگین زیر سپر جلوی پیکان را گرفتند و آنرا بلند کردند و در چشم به هم زدنی دیگر راننده سیاه پوش، چاق و ریشوی آنرا بیرون کشیدند. از آن فاصله صدای فریادش را نمیشد شنید، خونش را که بر زمین می ریخت، ولی می شد دید.

باز هم شعار دادیم و پیشتر رفتیم. هوا داغ بود، آتشین بود و تشنه بارانی که نمی بارید. آسمان صاف صاف بود و بی ابر. دختری هم سن و سال خودم چند متر آنطرفتر با همه وجودش شعار می داد. باز بیاد فرشته افتادم، کجا بود؟ چه می کرد؟ دیگر شعار نمی دادم. غم سنگینی دلم را انباشته بود. من که بودم؟ آدمی که در شانزده سالگی جانش را کف دستش گرفته بود و به خیابان آمده بود، تا اگر لازم بود، حتی در راه خدا و خلق قهرمان کشته شود، یا یک خورده بورژوای لیبرال واداده که حتی در میانه تظاهراتی که میرفت سرنوشت یک نسل را که نه، سرنوشت تاریخ بشر را رقم بزند، به یاد خط و خال زیبای دختر همسایه بود؟ چرا درست امروز باید به فکر فرشته می افتادم، و چرا اینقدر زیاد؟ مگر همه چیز ما برای خدا و خلق قهرمان ایران نبود؟ مگر عشق به خلق همه عشقهای زمینی دیگر را زیر سایه خود نمی گرفت؟ علی می گفت: «عشق به خانواده، به یک زن یا مرد، به علم و دانش و حتی به آب و خاک مانند ستاره است و عشق به خدا و خلق مانند آفتاب. آفتاب که بیرون بیاید، دیگر ستاره ها را نمی شود دید» و از این همه فرزانگی باد به غبغب می انداخت. و من میدانستم که این جمله ها از دهان خودش بیرون نمی آیند. علی سرتیم عالی و دوست فوق العاده ای بود، ولی آدم این جور حرفها نبود. اینرا حتما یکی از بچه های بالاتر، شاید هم خود مسعود گفته بود و علی از برش کرده بود. و من که داشتم زیر آفتاب سوزان عشق به خدا و خلق قهرمان آب می شدم، ستاره ای را می دیدم که لحظه به لحظه بزرگتر و پر فروغتر می شد.

به میدان فردوسی رسیدیم. روبرویمان زیر پایه مجسمه فردوسی پاسداران صف کشیده بودند و آماده بودند. پشت سرشان، در ضلع غربی میدان، فالانژها جمع شده بودند و شعار می داند: «منافق! فدائی! خلق اومده کجائی!» چند ثانیه طول کشید تا با صدای رسای مظفّر غرٌیدیم: «مجاهدین زندانند! یا کشته در میدانند!» پیشتر رفتیم. پاسداران تفنگهای ژ-س و کلاشنیکوف را از سر دوشهایشان پائین آوردند و گلنگدن زدند. پیشتر رفتیم. اینبار لوله ها را به سوی آسمان گرفتند و تک تک شروع به تیراندازی کردند. جوابشان را با سوت و کف و هلهله دادیم و پیشتر رفتیم. تیراندازی را قطع کردند و یکی از آنان چیزی در بلندگوی دستی اش خطاب به ما گفت. باز کف زدیم و سوت و هلهلهه کشیدیم و پیشتر رفتیم.

مینی بوسی که پر از دختران و زنان چادری بود از شمال میدان در مسیر خلاف به طرف جنوب آن راند. ضلع شرقی خیابان در دست ما بود و روبروی ما، پای مجسمه فردوسی پاسداران تفنگهایشان را بسویمان قراول رفته بودند و آماده فرمان بودند. مینی بوس به میانه راه رسید، میان ما و پاسداران. در زمانی کمتر از یک ثانیه بارانی از سنگ بر آن باریدن گرفت. ایستاد. سرنشینان آن مانند کلاغانی که از قفس رها شوند جیغ زنان بیرون ریختند و گریختند. جواد کنار من بود و سنگ می پراند، کسی از پشت سرمان گفت: «چپش کنیم!!» و بایک تکان چپش کردیم. پاسدارها شروع به تیراندازی هوائی کردند و ما باز کف زدیم و سوت کشیدیم. جواد دست در جیبش کرد و فندکی بیرون آورد، روشنش کرد و آنرا زیر لوله ای در زیر مینی بوس گرفت. پاسدارها همچنان آسمان آبی و بی ابر تهران را بزیر آتش رگبار گرفته بودند. صدای تیرها را دیگر نمی شنیدم. شعله از هر سوی مینی بوس برخاست و آتش زبانه گرفت. کسی پشت سرم فریادی کشید و با سر بروی کمرم افتاد. برگشتم. خون روی زمین جاری شده بود. بهت زده بودم. در پیش چشمان گرد شده از حیرتم، انسانی بر زمین افتاده بود و با آخرین تشنجهای مرگ دست و پنجه نرم می کرد. چشمانش بسته بود و از سرش قطره قطره خون می چکید. گوشهایم گویا کر شده بودند، هیچ چیز نمی شنیدم. نگاهم را مانند دستی که یاری بجوید در میان جمعیت گرداندم. جواد از من دور شده بود، با فریاد چیزی گفت که نفهمیدم، شاید به ترکمنی گفت، شاید هم صدای غرش رگبارها نگذاشت. همه سر خم کرده بودند و به سوی ضلع شرقی میدان می دویدند. فریاد زدم: «چی میگی؟» شاید هم فکر کردم که دارم فریاد میزنم، چیزی نمی شنیدم. باز لبهایش تکان خوردند و باز چیزی نشنیدم. سرم را خم کردم و به سوی ضلع شرقی میدان دویدم. چند قدم جلوتر، سرم را برگرداندم و جواد رادیدم، سرش را بالا آورد، نگاهی به سوی من انداخت و بعد بزانو افتاد. ایستادم. دیگر نمی دیدمش. بسویش دویدم. گوشهایم باز شده بودند، ولی تنها صدای مداحی را می شنیدم که آواز صدایش مرا بیاد نوحه خوان تبریزی روزهای کودکی ام می انداخت. همان که شبهای عاشورا و شام غریبان مادر بزرگ را به گریه می انداخت. همان که صدایش ده روز تمام از رادیو تبریز پخش می شد و لحن آوازش طوری بود که اگر ترانه عاشقانه هم می خواند، آدم به گریه می افتاد. به بالای سر جواد رسیدم، غرقه در خون بود. کاکلش پریشان شده بود و چشمان ترکمنی اش باز بودند و به آسمان می نگریستند، دهانش نیمه باز بود و انگار لبخند می زد. نوحه خوان تبریزی روزهای کودکی ام خطاب به علی اکبر می خواند: «گَل اوتور خیمه دَه اکبر باشووا مَن دولانیم...»(4) و من در ضلع شرقی میدان فردوسی چهارزانو نشسته بودم و سر جواد را، سر پرشور ترکمنی اش را، در دامن گرفته بودم. سر جواد پانزده ساله را.

نمی دانم چه مدتی آنجا چهارزانو نشسته بودم، در ضلع شرقی میدان فردوسی، یک دقیقه، یک روز یا یک سال؟ دو دست مردانه زیر بغلم را گرفتند و مرا از جا کندند. خودم را به موج انسانی جمعیتی سپردم که از باران تیر می گریخت. چشمان باز ترکمنی جواد خاطرم را پر کرده بودند و انگار تنها او بود که نگاه می کرد و می دید. او و فردوسی که از ورای هزاران سال باز شاهد کشتار ایرانیانی بود، که اینبار خود کمر به قتل یکدیگر بسته بودند. در زیر چشمان نگران چامه سرای توس، سربازان ضحاک ستمگر خون جوانان ایرانزمین را بی مهابا بر زمین میریختند و مغزهایشان را پریشان می کردند و مارهای شانه ضحاک، تشنه خون و مغز جوانان، بر فراز آسمان تهران له له میزدند. و فردوسی بی شک می دانست که این تازه آغاز تیره روزی ایرانیان است، که «پادشاهی ضحاک هزار سال بود...». میدانست که سالها از پی هم خواهند آمد و خواهند رفت و خونهای بیشتری ریخته خواهد شد، مغزهای بیشتری پریشان خواهد شد و اهریمن بار دیگر با تمام دیوانش بر سرزمین هورمزد حمله خواهد برد و امشاسپندانش را به زنجیر و ایزدانش را به خاک و خون خواهد کشید و فروهرها را تکه تکه خواهد کرد. فردوسی همه این چیزها را می دانست، آن بالا کتابش را در آغوش گرفته بود و آرام و بیصدا در زیر آفتاب سوزان خردادماه تهران در سوگ ایرَجان و سیاوَشان ایرانزمین اشک میریخت.

سیل جمعیت مرا مانند قایقی کاغذی با خود برد و به کرکره بسته مغازه ای در نبش یک خیابان فرعی کوبید. گلوله ها بالای سرم در دیوار و شیشه ها فرو می رفتند و بارانی از خرده شیشه و تکه های ریز سیمان و آجر بر سرم میباریدند. خودم را به زحمت به درون خیابان فرعی کشیدم، پیش از آنکه از بند تن های به هم فشرده مردم رها شوم، دستی به گرد مچ چپم حلقه زد. دستی سرد مانند دستبندی آهنین، که چیزی نمانده بود استخوانم را بشکند. رویم را برگرداندم و با چشمان ترکمنی جواد نگاهش کردم، چندان بزرگتر از خودم نبود، دست بالا نوزده یا بیست ساله. صورت گردش را ریش انبوهی تا زیر چشمان ریزش پوشانده بود و از ورای تارهای آن میشد جوشهای درشتش را دید. نگاهش را به چشمان من دوخته بود، ولی گویا چیزی را در پشت سرم و از مبان سر من نگاه می کرد. لبهایش جنبیدند، چیزی نشنیدم. اگر هم میشنیدم فرقی نمی کرد. دستم را کشید، دسته چاقوی شکاری جواد را در دست راستم فشردم. باز هم دستم را کشید، فشار تن های مردم نتوانست نگاهم دارد، بی اختیار دو قدم به سویش رفتم، یکبار دیگر نگاهش کردم، نگاهش پر از نفرت بود. دست راستم را بالا آوردم و چاقوی جواد را حواله صورتش کردم، خون فواره زد، دهانش باز شد، ولی من فریادش را نشنیدم. دستش سست شد و مچم را رها کرد. رویم را برگرداندم و به میان خیابان فرعی دویدم. چاقوی شکاری جواد نگذاشت که من نیز به سرنوشت دستگیرشدگان آن روز نفرین شده دچار شوم، به سرنوشت نخستین اعدامیان سال شست، که بامداد آخرین روز بهار آنسال را دیگر به چشم ندیدند.

*****

دسته چاقوی جواد را یکبار دیگر هم سالها بعد فشردم. کنار یکی از باغهای بیرون «منجوق»(5) ایستاده بودیم و قاچاقچی کرد اهل ترکیه داشت با راهنمای کرد ایرانیمان بر سر دستمزد بگو مگو می کرد و گویا تصمیم داشت معامله را به هم بزند و ما را در همان باغهای منجوق رها کند و به ترکیه بازگردد. تصمیم گرفته بودم اگر چنین کرد، چشمان ترکمنی جواد را به چشمانش بدوزم و باز دست راستم را بالا بیاورم و چاقوی جواد را حواله صورتش کنم. دعوایشان فروکش کرد و چهار پیشمرگه حزب دموکرات با تفنگهای کلاشنیکوفشان ما را همراهی کردند و از مرز گذراندند. به استانبول که رسیدیم و خطر که رفع شد، کنار دریا رفتم و چاقوی جواد را بیرون آوردم و بوسه ای بر آن نشاندم، اشکی بیادش فروچکاندم و چاقو را به میان آبهای آرام دریا پرتاب کردم.

*****
خیابان فرعی را گرفتم و گیج و منگ بالا رفتم. انگار که هزاران هزار چماق را بر سرم کوفته و خرد کرده بودند. گیج بودم و منگ. کسی دوان دوان از کنارم رد شد و به درون یک کوچه فرعی پیچید. پشت پیراهنش خونین بود و کمی میلنگید. بدنبالش یک زیتونی پوش مسلح از کنارم رد شد و او هم به درون کوچه فرعی پیچید. صدای تیری و بدنبالش صدای فریادی راشنیدم و چند ثانیه بعد، زیتونی پوش مسلح با لبخندی بر گوشه لب از کوچه بیرون آمد و مانند یک سگ شکاری دماغش را به سوی آسمان گرفت و بعد دوان دوان بدنبال رهگذر دیگری روان شد. صدای جیغ لاستیک ماشینی را از پشت سرم شنیدم، پیش از آنکه سربرگردانم ماشین سواری از برابر چشمانم رد شد و دیدم که در صندوق عقبش مردی نشسته بود و دختر جوانی را در آغوش گرفته بود. دختر بیهوش بود و خونین. مرد زیتونی پوش ایستاد، ماشین را نگاه کرد و به میان خیابان دوید. ایستاده بودم و مانند یک برق گرفته توان هیچ جنبشی را نداشتم. تفنگش را بالا آورد و نشانه گرفت، صدای رگبار را نشنیدم، مرد و زن جوان را دیدم که از صندوق عقب سواری فروغلطیدند و بر کف خیابان افتادند، دیگر حتا توان ایستادن هم نداشتم، سرم بزرگتر و بزرگتر شد، خیابان شروع به چرخیدن کرد، درون آشوب زده ام خروشید و بالا آمد و بیرون ریخت. فروغلطیدم.

چند دقیقه ای طول کشید تا بخودم آمدم. دورو برم کفش و خون و پوکه فشنگ پراکنده شده بود. بلند شدم، کسی در کوک من نبود، آن پائین در خیابان اصلی هنوز توده در هم انسانی را می شد دید که با نوای رگبار مسلسل از سوئی به سوئی روانه می شد و موج میزد. چند صد متر بالاتر رفتم و به درون یک خیابان فرعی پیچیدم. از دور شاهرخ و مرتضی را دیدم که با چند سد نفر دیگر جمع شده بودند و شعار می دادند. خوشحال شدم که هنوز زنده اند و واژه های زندگی و خوشحالی باز فرشته را بیاد من آوردند. لبخند شیرینش در برابر چشمانم شکل می گرفت و باز نقش می باخت. صدایش که می گفت: «منم با پسر عموم میام امجدیه! شاید اونجا همدیگر رو دیدیم!» در گوشم می پیچید و نمی گذاشت صداهای دیگر را بشنوم. تنها صدای او بود و صدای زمخت دیگری که می گفت: «بلا روزگاری است عاشقیت!» بهروز وثوقی بود. رشته افکارم را پاره کرده بود و مدام می گفت: «بلا روزگاری است عاشقیت!». کی وارد مغز و ذهن من شده بود؟ از وقتی که سوته دلان را دیده بودم؟ سوته دلان را را آنموقع اصلا دیده بودم، یا سالها بعد، هزاران فرسنگ دورتر از خیابان فردوسی دیدم؟ آخر یک آدم خل و چل بقول خودش کله خربزه در میانه آن غلغله روم توی سر من چکار می کرد؟ بهروز وثوقی هم آنروز همان پالتوئی را که بوی آقاجانش را میداد تنش کرده بود و راه افتاده بود و آمده بود راهپیمائی. مگر جواد نگفت «نگاه کن! آدم و عالم ریخته اینجا!»؟ و من توی آن خیابان فرعی و در میانه آن آتش و دود، هنوز هم حواسم پرت آن لبخند شیرینی بود که یک سال تمام نثارم شده بود و ندیده بودمش.

کسی زیر گوشم فریاد زد:
«مجاهد! مجاهد! طلایه دار خلق است! مسلسل! مسلسل! جواب ضدخلق است!»
شاهرخ بود. حال و روزی بهتر از من نداشت، ولی اصرار داشت که حالش "توپّ توپٌ" است. دهانم را بی اراده باز کردم و هر چه را که مظفّر میگفت تکرار کردم. صدائی در آن اعماق درونم می گفت که من مسلسل نمی خواهم، توپ پلاستیکی دولایه می خواهم، تا سرکوچه با رضا، گل کوچک بازی کنم و صبر کنم تا فرشته نزدیکتر بیاید و پیش چشمانش گل بزنم. صدائی که من نمی شنیدمش. من، تنها صدای رسای مظفّر را می شنیدم که می غرید:
«تنها ره رهائی، جنگ مسلحانه!»

از ملک ری بوی خون و کینه و خشم به آسمان برخاسته بود. همان ملک ری که رشک خُتن (6) بود. دو هزار پانسد و اندی پیش در همین جائی که امروز خیابان انقلاب و میدان فردوسی بود، "اَمَرتَگان"، سربازان گارد جاویدان داریوش هخامنشی، شورش "فَرَوَرتیش"(7) را در هم شکسته بودند و جنگاورانش را کشتار کرده بودند. مردم ری شورشیان را تنها گذاشته و از میدان نبرد گریخته و در خانه های زیرزمینی خود پنهان شده بودند. "راگیانا"، سرزمین ری، از آن زمان نفرین شده است و هر از گاهی باید که خونبهای بی گناهی "فَرَوَرتیش" را مردمانش به خون خود بپردازند، که پشت کردن به آزادمردی چون "فَرَوَرتیش"، همان "گناهِ نخستین" مردم ری بود، که باید از پس هزاران سال هم امروز نیز به خون شسته شود. ملک ری، سرزمین خونهای برزمین ریخته بیگناهان است، این خطه ری که رشک خُتن است...

آفتاب میرفت تا چشمش را بر آن همه خون و آتش و کینه ببندد و بگذارد که شب سیاهی ها و تباهی های آن روز پر تب و تاب را در تاریکی خود بپوشاند. هوای تهران بوی نفرت و کینخواهی میداد، همه چیز نشان از روزهای شومی داشت که در پیش رو بودند، روزهای گریز از خانه و پرسه زدنهای بی هدف در میدان انقلاب و خیابان مصدق، روزهای آوارگی و به روز آوردن شبهای کوتاه تابستان تهران در پارکها و خیابانها و کوچه ها، روزهای دستگیریهای گسترده، روزهای جنگ و گریزهای خیابانی، روزهائی که برادر بر برادر رحم نمی کرد و روزهائی که مزد گورکن از بهای جان آدمی افزونتر بود، روزهای که چرخ دستگاه شکنجه در اوین دمی از چرخش باز نمی ماند، روزهای شنیدن هرروزه خبر اعدام دوستان، روزهای خنده های چندش آور "لاجوردی"، روزهای شوم تابستان هزارو سیسد و شست. به خانه باز گشتم.

برادرم در اطاقش نشسته بود و کتاب می خواند. همه چیز را می دانست؟ همه آنچه را که در آن روز نفرین شده گذشته بود؟ نشستم. کتاب را بست و گفت:
- «دیگه تموم شد! هم خودتون رو به پُخ دادید، هم بقیه رو!» (8)
دیگر تاب یادآوری آنچه را که دیده بودم نداشتم، سر بر زانویش گذاشتم و های های گریستم. برای برادرم که زیر شکنجه بود، برای کاکل پریشان جواد، برای مردی که در کوچه به خاک افتاد، برای دختر جوان و مردی که در صندوق عقب سواری نشسته بودند، برای پسر عموی فرشته، برای اعدامیان آنشب و شبهای بعد، برای اعدامیان سالهای بعد و برای کشته شدگان سال شست و هفت و برای فرورتیش و جنگاورانش. آنشب تا صبح گریستم. واگر جادوی خواب نبود که در آن سپیده دم خون فشان تهران بربایدم، شاید تا به امروز می گریستم.

روز سی و یکم خرداد دلم به هیچ کاری نمی رفت. بعد از ظهربه خیابان رفتم، تاکسی گرفتم و به تعمیرگاه آشنایمان رفتم تا موتورسیکلت برادرم را بیاورم. از میدان فردوسی رد شدم، انگار نه انگار که در آن مردمانی کشته شده بودند، انگار نه انگار که ما «زنده ترین مردگان» بال گشوده بودیم تا سقف فلک را بشکافیم و جهانی نو بپا کنیم. مردم می رفتند و می آمدند و می خریدند و می خوردند، انگار نه انگار که بیست و چهار ساعت پیش از آن من چهارزانو در ضلع شرقی آن میدان نشسته بودم و کاکل پریشان جواد را در دامنم گرفته بودم. انگار نه انگار... باز به خانه برگشتم.

نزدیک غروب بود که در زدند. دلم لرزید. باز محسن بود؟ با خبری وحشتناکتر از دستگیری برادرم؟ نه! اینبار علی بود. ساک کوچکی برایم آورده بود و پیام کوتاهی. پشت سرش در تاریک روشنای کوچه در خانه همسایه را دیدم که باز شد. فرشته بود. اینبار نه لبخندی زد و نه نگاهی از سر شرم به سوی من انداخت، ایستاده بود و بی مهابا اشک می ریخت، وه که چه زیبا بود، زیباتر از همیشه! دیگر نه علی را می دیدم و نه صدایش را می شنیدم. دیگر حتی به روز گذشته و آنچه که رخ داده بود هم نمی توانستم بیندیشم. میدان فردوسی پاک از خاطرم گریخته بود، و خود فردوسی هم. با اهورامزدایش و ایزدان و امشاسپندانش، با اهریمن و ضحاکش و با دیوهایش. دیگر دیوی در جهان نبود، پیش رویم تنها فرشته بود که ایستاده بود و اشک می ریخت. علی گفت:
- «اوضاع خیلی ضایع است! امشب رو دیگه توی این خونه نخواب! اگر می تونی تا شب هم صبر نکن! یا علی!»

همچنان ایستاده بود و اشک می ریخت. در آتش اشتیاق این که بسویش بروم و دست تسلّایی بر شانه اش بگذارم و سخنی به همدردی بگویم، می سوختم، ولی دیگر خانه جای ماندن نبود. چند ماهی باید می گذشت تا دستگیرم شود که تهران هم شهر زندگی نیست و چندسالی تا بدانم که ایران نیز کشور ماندن نیست، افسوس که اگر این همه را در آن شامگاه سی و یکم خرداد می دانستم، بسویش می رفتم و بی هراس از نگاه همسایگان در آغوشش می گرفتم و اشکهایش را پاک می کردم، وچیزی می گفتم و کاری می کردم که باز به همان شیرینی لبخند بزند، ولی نمی دانستم، تنها می دانستم که باید بروم، سرنوشت گویا خواسته بود که روزی روزگاری یکی از ما دوتن مهتاب شبی باز از آن کوچه بگذرد، بی آن دیگری، وبگرید، و سرنوشت خواسته بود که آن یکی، من نباشم. سرنوشت خواسته بود که من سالها پس از آن روز نفرین شده چشم به آسمان آبی بدوزم و حافظ بسراید: «بیچاره ندانست که یارش سفری بود...»
باز نگاهم کرد و هیچ نگفت. شرمگین نگاهش کردم، اشکم را که تا آستانه چشم بیرون خزیده بود فرو خوردم. می دانستم که بیست و سه سال بعد به یاد این لحظه خواهم افتاد و خواهم گریست، که حتی اشکهایم را هم از او دریغ کردم. در را بستم، به آن تکیه دادم و سیلاب اشک را رها کردم. از ورای در خانه و در خیالم دیدمش که دستش را به خداحافظی تکان می دهد.

همان پشت در خانه ساک را باز کردم و نگاهی به محتوایش انداختم و چاقوی جواد را درونش گذاشتم. برادرم، آنکه نگرفته بودندش، گفت:
- « دیگه جای موندن نیست، امروز اگر نیان سراغمون، فردا حتمن میان».
تصمیم برای ترک خانه را آنروز نگرفتیم، تصمیم را در همان لحظه ای گرفتیم، که رفتیم ببینیم چه خبر است. مانند زندانی محکوم به مرگی در شب پیش از اعدام، از اطاقی به اطاقی رفتم و به هر گوشه خانه سر کشیدم و سینه ام را از هوای خانه انباشتم، خانه ای که میدانستم دیگر هرگز نخواهمش دید. در هر رفتنی و آمدنی مادر را در آغوش کشیدم و بر دستانش بوسه زدم.

شب که فرو افتاد، لباسم را پوشیدم، پدر خانه نبود، چشمان اشکبار مادر را بوسیدم. پایم را درون کوچه گذاشتم، و سالهای نوجوانی و خانه پدری را برای همیشه بدرود گفتم؛

سی و یکم خرداد بود، آخرین روز بهار.
------------------------------------
1) چشم ما روشن! خوش آمدی!
2) «سالهاست از برادر تنی ام، که حسرت دیدار رویش را میکشم، جدا مانده ام.» «بگذار که دوست بداند، ودشمن نیز، که تنها زخمی شده ام و هنوز نمرده ام.»
3) سرود میلیشیا، از سرودهای سازمان مجاهدین خلق
4) بیا و در میان خیمه بنشین تا دور سرت بگردم
5) دهکده ای در نزدیکی سلماس، آذربایجان غربی
6) "از ابر کَرَم خطّه ری رشک خُتن شد". تصنیف «از خون جوانان وطن-عارف قزوینی»
7) از رهبران خیزشهای مردمی پس از بر تخت نشستن داریوش بزرگ
8) «کسی رابه پُخ دادن» اصطلاحی عامیانه نیمه ترکی/نیمه فارسی: «بیگناهی را به مشکلی دچار کردن»

۱۳۸۳ فروردین ۱۳, پنجشنبه

در میهن ستائی و میهن ستیزی روشنفکران ایرانی

به بهانه مقاله "روياهای آريايی روشنفكر ايرانی" نوشته آزاده سپهری(*)
راست بگو و هرچه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن، فضیلت ایرانی این است! (نیچه)
در نوشته پیشین خود «یکم اسفند و آن ناگفته بزرگ» اشاره ای داشتم به کوتاهی روشنفکران ایرانی در شناختن و شناساندن فرهنگ و گذشته ایران. چاپ دوباره مقاله رویاهای آریائی روشنفکر ایرانی در تارنمای گویا و چند تارنمای دیگر که شعار پارس ستیزی و آریاستیزی را بر پرچمشان نوشته اند، بهانه ای شد برای دوباره نوشتن، بی آنکه در پی پاسخگوئی به تک تک سخنان آزاده سپهری باشم.
----------------------------------------------------------
فرهنگ روشنفکر سنتی ایرانی، فرهنگ ترجمه از زبانهای بیگانه است و نه فرهنگ نگارش به زبان مادری (بومی). از این رو او به خود نیز با چشمان یک بیگانه (اروپائی) مینگرد و نه با چشمان یک ایرانی و نه حتی یک شرقی. او خود را یک خاورمیانه ای می داند و از یاد میبرد که ایرانیان نه در خاور و نه در باختر سرزمینشان، که در خود آن زندگی می کنند و تنها از دید یک اروپائی است که کشور ما در خاور میانه قرار گرفته است.(1)

پیش از هر چیزی باید گفت که آزاده سپهری در نژاد پرست خواندن دستکم بخشی از روشنفکران ایرانی پر به بیراهه نرفته است. به جز نسل اول روشنفکران ایرانی در آغاز مشروطه، روشنفکران ما در رفت و آمدی بی پایان میان فزونخواهی و کاستی جوئی (افراط و تفریط) بوده اند و با میانه روی و میانه جوئی رابطه ای نداشته اند، میانه جوئی در میان اینان "میانه بازی " نام می گیرد و شاید از همین رو باشد که اگر برخی از آنان آرمان جهان میهنی و انترناسیونالیسم را بدور می افکنند، به دامان میهن ستائی در می غلطند. و شوربختانه باید گفت که دانسته های روشنفکران ما از ایران، فرهنگ و گذشته آن هر چه که از مشروطه به این سوتر آمده ایم، فزونی نگرفته که کاستی نیز پذیرفته است. روشنفکران ما در شناخت فرهنگ و کیستی جامعه خود نیز دست نیاز به سوی بیگانگان دراز کرده اند، از همین روست که اگر جیمز موریه مینویسد: «ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت كه در تمام دنيا مردمی پيدا نشوند كه به اين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند» و یا اگر سر جان ملکم بگوید «يك فرد ايرانی شايد كمتر از هر فرد ديگری در روی زمين حاضر است در راه منافع كشور خود قدمی بردارد» باید باورش کرد، چرا که سخنی بدرآمده از دهان یک اروپائی است و بی گمان حکمتی در آن نهفته است.

رویه سوگمندانه این داستان در این نیست که برخی از روشنفکران در هراس افتادن از لب بام نژادپرستی آن اندازه پس پس می روند که از لبه دیگر بام که میهن ستیزی است فرومی افتند، افسوس همه از آن است که روشنفکری که در "باخترشیفتگی" ره سدساله را یکشبه پیموده است، حتی پس از سالیان دراز زندگی در اروپا نمی خواهد اندکی از اروپائیان بیاموزد و دریابد که امروزه سخن گفتن از منش و کنش گروههای انسانی تنها در سایه دانش سنجش و آمار و آنهم تنها و تنها در باره کنشهای ویژه از پیش تعریف شده است که ارزش دانشگاهی می یابد، بازگو کردن سخنان موریه ها و ملکم ها حتی یک دانشجوی سال اول علوم اجتماعی دورافتاده ترین دانشگاههای اروپائی را نیز به خنده می اندازد. این فرنگیان خود برتر بین که جهان را به اروپای متمدن و آسیای وحشی بخش می کردند، حتی اگر که به ایرانیان بدیده خواری نمی نگریستند و در داوری راستگو و درستکار بودند، مگر با چند تن از پانزده میلیون (سی کرور) ایرانی نشست و برخواست کرده بودند (و چند سال؟) که این چنین بی مهابا در باره منش و کنش "همه" ایرانیان داد سخن سر می دادند؟ از این نیز اگر که بگذریم، آیا همین سخنان بوی نژادپرستی نمی دهند؟

روشنفکران ایرانی، یا دستکم بخش بزرگی از آنان، هنوز در تار کلیشه هائی دست و پا میزنند که اندیشه پردازان جهان-میهن حزب توده برایشان تنیده بودند. در این میان، توده ای ستیزترین ها نیز اندکی "کیانوری" در اندیشه خود نهان دارند. از همین جاست که هر گونه نگرشی به گذشته پیش از اسلام برچسب باستانگرائی و آریاپرستی، و هر رویکردی به دوران اسلامی برچسب واپسگرائی و خشکدینی می خورد. برای من که خود را وابسته به جنبش چپ ایران میدانم (اگر چپ را با دادجوئی، آزادیخواهی و آرمان برابری همه انسانها یکی بگیریم) و پایبندی ام به آرمانهای انسانی این جنبش و پیش از همه به سوسیالیسم در گذر سالها فزونی گرفته و ژرفتر گشته، گاهی بسیار سرگرم کننده است که میبینم چگونه تنها نوشتن یا گفتن یک جمله در ستایش کورش بزرگ، چنین شنوندگان و خوانندگانی را به سرگیجه دچار می کند، که مگر میشود از کورش و عدالت اجتماعی همزمان سخن گفت؟!

تارنمای "دورنا" که چندی پیش نوشتاری از من به نام «فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران» را درج کرده بود، مینویسد: «از این اگر بگذریم در نوشته مزدک بامدادان برخی اشاره های جالب هست. از آن جمله برای نخستین بار است که کسی کورش نامه را پذیرفته و به شاهان پهلوی نیز انتقاد می کند»(2) آیا نیازی به توضیح بیشتر هست؟؟

روشنفکر میهن ستیز ولی کارش در همینجا پایان نمی پذیرد، او در کاوش و پژوهش نوشته های ایران پژوهان و ایران شناسان اروپائی نیز از میان سد و بیست و چهارهزار پیامبر به سراغ جرجیس میرود و اگر همه نوشته های فرنگیان را می کاود تا سخنی در پستی نژاد خود و خواری منش مردمان سرزمینش بیابد، چشمانش را نیز سرسختانه بر روی آن بخش از نوشته های نویسندگان و اندیشمندان باختر که در داوری خود درباره ایرانیان پای از راه دادگری برون نگذاشته اند، میبندد. او هگل را نمی خواند، آنجا که می نویسد: «ایرانیان نخستین امپراتوری مدرن تاریخ را بنیانگذاری کردند و هیچگاه در پی نابودی فرهنگ کشورها و مردمان شکست خورده نبودند. آنها توانسته بودند گوناگونی فرهنگی و یکپارچگی سیاسی را در یکجا گرد آورند »(3) او نمی داند که مارکس و انگلس نیز فارسی فراگرفته بودند و نامه های انگلس به مارکس را نمی خواند که در آن می نویسد: «زبان فارسی از آنجا که زبانی ترکیبی است و در آن ابداع وجود دارد، می تواند زبان سراسری جهان شود»(4)

در نگاه روشنفکر میهن ستیز رویکرد به تاریخ ایران باستان با شاهدوستی و شاه پرستی یکی است. او این پدیده را برآیند سرکوب همه جانبه جمهوری اسلامی، واپسروی ایران و اسلام ستیزی روشنفکران میداند و از یاد می برد که حتی کسی چون امام غزالی نیز سده ها پیش از برآمدن نسل نوین روشنفکران، پس از سالها عبادت و زهد نگاه بسوی گذشته ایران برمیگرداند و "لطائف الملوک" را در آئین فرمانروائی شاهان ایرانی مینگارد.

چرا نباید به گذشته ایران پرداخت؟ چرا نباید از آنچه که درست و پند آموز بوده یاد کرد؟ روشنفکر آزاد اندیش باید تاریخ را بکاود و نشان دهد اگر که داریوشی داشتیم که توده های بجان آمده را از دم تیغ بی دریغ می گذراند، "فرورتیش"(5) نامی را نیز از همان خاندان شاهی داشتیم که پرچم شورش بر خودکامه را برافراشته بود، و "هوتانه" ای را که در همپرسگی بزرگان هخامنشی پس از کشتن "گئوماته" سخن از فرمانروائی همگان میراند (هوتانه: حکومت از آن همگان باشد) ،
تا نشان دهد اگر خسرو انوشه روانی داشتیم که دهها هزار درست دین را در یک روز از سر در خاک کرد، مزدکی را هم داشتیم که هزارو ششسد سال پیش از امروز آرمانهای اشتراکی داشت و خیزشی بزرگ را بر ضد زمینداران و نجیب زادگان رهبری کرد.

چرا نباید گفت و نوشت که کورش اگر چه کشورگشائی می کرد، ولی مانند دیگر کشورگشایان زمانه خود نبود؟ کورش را اگر با سنجه های امروزین بسنجیم، سزاوار چیزی جز نفرین نخواهد بود. او را ولی در کنار شاهان و فرمانروایان همدوره اش باید دید. در کنار کسانی که یهودیان را از یهودیه به اسارت آورده بودند و معبدشان را فرو کوفته بودند. او یهودیان را از زندان بابل رهائی بخشید و در دوباره ساختن معبد اورشلیم یاریشان کرد. کورش پس از گشودن بابل به سال 538 پیش از میلاد مینویسد:
«من کورش، شاه جهان، شاه بزرگ ...... هنگامی که دوستانه به درون بابل گام نهادم ... سپاه بزرگ من در آرامش به بابل درآمد. من به هیچکس اجازه ندادم در سومر و آکاد دست به جان مردم بیازد. .... از آن پس مردم بابل به آزادی رسیدند و بردگی را برانداختم ... خدای بزرگ مردوخ از من خشنود شد و ما همه بزرگش داشتیم و او را ستودیم و من خدایان بابل را به فرمان مردوخ به پرستش گاههایشان بازگرداندم ... مردم این سرزمینها را به میهنشان باز گرداندم و زمینهایشان را به آنها بازگرداندم .... »

آشور بانیپال پس از گشودن شوش به سال 640 پیش از میلاد می نویسد:
«من شوش شهر بزرگ مقدس ..... را گشادم. من آجرهای زیگورات (معبد شوش) را که با سنگ لاجورد تزئین شده بود، همه را شکستم ... خدایانشان را همه به آشور بردم. من متولیان معابد عیلام را نابود ساختم، من معابد عیلام را با خاک یکسان کردم و خدایانش را به اسارت بردم. من به مسافت یکماه و بیست روز راه، عیلام را تبدیل به ویرانه و بیابان کردم و در زمینهایش نمک پاشیدم. من دختران و زنان شاهان .... تمام ساکنان مرد و زن و چارپایان بزرگ وکوچک را به غنیمت بردم. ... از این پس نداهای شادی انسان و صدای سم ستوران در عیلام بگوش نخواهد رسید، زیرا که فریاد شادی انسانها و حیوانات اهلی بدست من از عیلام رخت بربسته است»

در کشورگشائی هم میتوان انسان باقی ماند، یا نماند. آیا در هراس از برچسب باستانگرائی، نژادپرستی و آریائی گری باید کورش و آشور بانیپال را با یک چوب برانیم؟

ولی سود و هوده این گشت و گذار در تاریخ چیست، بیرون کشیدن استخوانهای مردگان و بر خود بالیدن، برای آنچه که نیاکانمان ساخته و پرداخته بودند و ما برباد دادیم؟ در جائی نوشته بودم، مردمی که گذشته خود را نشناسند، از ساختن آینده نیز ناتوان خواهند بود. هدف من از جستجو و کنکاش در گذشته ایران، تنها یافتن چهره هائی از آن است که تا به امروز برای ما ناشناخته مانده اند، چهره هائی که شناختنشان در اندیشه نسل جوان امروز پرسش آفرینی می کند: دانستن این نکته که ایرانیان جشنی بنام اسپندگان داشته اند که در آن جایگاه زن و زمین را ارج می نهاده اند و در کنار آن نگاهی به جایگاه زنان در ایران امروز، خواه و نا خواه در یک ذهن جستجوگر دستکم این پرسش را می آفریند، "که چرا چنین شدیم ..." و نگاه به تاریخ اگر جز این باشد، کشتن وقت و سرگرمی بیکاران است.

میهن ستایان و میهن ستیزان با جلوه های درخشان تاریخ ایران چگونه کنار می آیند؟ بگذارید نمونه ای بیاوریم: نمونه دینگ همسر یزدگرد دوم و پوراندخت و آزرمیدخت که در بحرانی ترین سالهای فرمانروائی ساسانیان به پادشاهی، یا درستتر بگوئیم "بانبیشنی" رسیدند.
روشنفکر میهن ستا باد به غبغب می اندازد و همانگونه که آزاده سپهری بدرستی نوشته است، مست و مدهوش برتری فرهنگی و نژادی نیاکانش می شود که زنی را به پادشاهی برگزیده بوده اند.
روشنفکر میهن ستیز زمین و آسمان را به هم می بافد و از مبارزه طبقاتی گرفته تا سرکوبی جنبشهای دینی را گواه می گیرد که بگوید پادشاهی یک زن در سده های نخستین میلادی از هیچ ارزش ویژه ای برخوردار نیست.
و همه در این میان از یاد می برند که با بر تخت نشستن یک زن، برای نخستین بار افسانه مردانه بودن فرٌه ایزدی پایان میپذیرد و ایرانی مردسالار سده های پنج و شش میلادی آماده پذیرش این نکته می گردد که زنان نیز میتوانند پذیرای شایسته فرٌ خداوندی و همای فرمانروائی باشند.

بسیاری از پژوهشگران اروپائی و بدنبال آنان روشنفکران میهن ستیز هر گونه پیشرفتی را در دوره های پیش از اسلام دروغ می انگارند و با پیروی از غرب ستایان برآنند که: "هنر نزد یونانیان بود و بس!". از همین روست که می خوانیم:

*« روح و قريحه اين قوم با تحقيقاتی كه مستلزم صبر و حوصله باشد با تجسسات و تتبعات و كاوشهای پر زحمتی كه مايه ترقيات علمی است ميانه نداشته است. ايرانيان (...) كارهای علمی را به بابليهای پرحوصله و پركار و به يونانيان صاحبفكر و فاضل واگذار ميكردند (...) ايرانيان از آغاز تا پايان سلطنت و عظمتشان ابدا التفاتی به تحصيلات علمی نداشتند و تصور مينمودند كه برای ثبوت اقتدار معنوی خود همانا نشان دادن كاخ شوش و قصرهای تخت جمشيد و دستگاه عظيم سلطنت و جهانداری آنها كافی خواهد بود»

*« در مدت دو قرن كه ايرانيان قديم بر قسمت مهمی از دنيا سلطنت داشتند در علوم و فنون و صنايع و ادبيات ابدا چيزی ايجاد نكردند و به گنجينه علوم و معرفت اقوام ديگری كه ايرانيان جای آنها را گرفته بودند چيزی نيفزودند... ايرانيان خالق نبودند بلكه تنها رواجدهنده تمدن بودند و ازينقرار از لحاظ ايجاد تمدن اهميت آنان بسيار كم بوده است و سهم آنها در آنچه سرمايه ترقيات بشر را تشكيل ميدهد خيلی ناقابل بوده است.»

*« يونانيان و اهالی ليدی و مصريها تنها نمايندگان صنعت و هنر در آن مرز و بوم بودند و هكذا مستوفيها نيز كلدانی و آراميهای سامینژاد بودند »

آیا این نوشته ها را باید جدی گرفت؟ اگر از تاریخ سررشته نداریم، دانش جامعه شناسی مدرن و سیاست شناسی (پولیتولوژی) که در دسترسمان هست؟ آیا فرمانروائی دویست ساله بر کشوری که گستره اش از لیبی امروزی تا چین وهندوستان بود، بدون فلسفه سیاسی و دانشپژوهی پیوسته شدنی است؟ با واگذاری بخشهای پایه ای کشورداری به بیگانگان شاید بتوان چند سالی فرمانروائی کرد، پادشاهی ماندگار ولی نیاز به تولید و باز تولید اندیشه، بویژه اندیشه سیاسی و علمی دارد. اگر کتابخانه هایمان را سوزانده اند، خردمان را که نسوزانده اند، آیا نژاد پرستی است، اگر که همچو منی به گفته های پژوهشگری بخندد که از «روح و قریحه» مردمانی سخن می راند که هزاران سال پیش در گذشته اند؟ راستی روشنفکر میهن ستیز ما از پشت کدامین کوه به یکباره به میانه میدان پرتاب شده است که نمیداند سخن ار روح و قریحه در میان زندگان نیز تنها در سایه پژوهشهای روانشناسی میدانی و بالینی است که از ارزش علمی برخوردار میشود؟

آیا ما دانش و اندیشه را از یونانیان گرفته ایم؟ بگذارید انسیکلوپدی انکارتا را بخوانیم که در گردآوری اش هیچ نژادپرست ایرانی دست نداشته است:
«زرتشت بر روی پلاتون، ارسطو و دیگر اندیشمندان یونانی و همچنین بر روی دمونولوژی (دانش شناخت نیروهای اهریمنی) و اسکاتولوژی (پیشگوئیهای دینی در باره پایان جهان) در دینهای یهودی-مسیحی اثر گذاشت. بزرگترین دستآورد این پیامبر ایرانی این بود، که توانست باوری تکخدائی و اخلاقی دو آلیستی پدید آورد».

آیا این همه خود کم بینی و خود هیچ انگاری در برابر فرهنگ اروپائی و نادیده انگاشتن دستآوردهای تاریخی سرزمین خود به بهانه مبارزه با نژادپرستی به آن انگاره روانشناسی فروید باز نمی گردد که می گوید: «به هنگام ناتوانی در مقابله با آسیب گر، روان آدمی روش های گوناگونی در دسترس دارد. یکی از این روشها "خودهمان بینی با آسیبگر"(7) است که در آن، روان درمانده و خرد شده تلاش می کند که خود را در چهره شکنجه گرش باز یابد و خود را با چشمان او ببیند»؟
نیاز جنبش آزادیخواهی ایران به کسانی که مبارزه با نژادپرستی را بر پرچم خود نوشته اند، هرگز کاستی نخواهد گرفت. راه این مبارزه ولی نه میهن ستیزی است، و نه خود هیچ انگاری و خود خوار شماری.

دیگر اینکه ما برای دست یافتن به شناختی راستین از کیستی ایرانی مان، به دوران پیش از اسلام به همان اندازه نیاز داریم که به دوران پس از آن. همانگونه که برای شناخت سازه های این کیستی، باید اسلام را بشناسیم. اسلام را میتوان دوست و یا دشمن داشت، میتوان بر آن خرده گرفت و یا پذیرفتش، پیش از هر چیز ولی باید آنرا که یکی از سازه های فرهنگی و تاریخی کیستی ماست، بدور از هر گونه پیش داوری شناخت. روشنفکران ایرانی اگر بتوانند از این دایره بسته میهن ستیزی و میهن ستائی بیرون بجهند و راه میانه را، که همان میهن دوستی است، بیابند، گامی بزرگ بسوی برانداختن فرهنگ قبیله ای برداشته اند:

سخن گفتن از عشق به همه انسانها، بدون عشق ورزیدن به هم میهنان دروغی بیش نیست ...


خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------------------
*) http://khabarnameh.gooya.com/politics/archives/008168.php

1) در اینجا سخن نه بر سر سویهای جغرافیائی، که بر سر جایگاه فرهنگی-روانی است که ما خود را در آن می بینیم.

2) «بير سيرا دورنا اوخوجولارينين ايستكيني نظره آلاراق مزدك بامدادان-نين يازيسين هر 5 بؤلومو بورادا گتيريلير. بو يازي آچيق آشكار گؤرسدير كي مكتبلرده 50 ايلليك آرياچيليق تبليغاتي ايله بئيينلري يويولان اينسانلار هر نه قدر چاليشسالاردا ائليه بيلميرلر اؤزلريبي بو يالان تبليغاتدان قورتارسينلار. بونا بير باشقا شاهد شيرين عبادي خانيمين كورش حاققيندا دئدييي سؤزلردي. بونلارا باخميياراق مزدك بامدادانين يازيسيندا بير سيرا ماراقلي ايشاره لر واردير. او جمله دن بيرينجي دفعه اولاراق بيريسي كورش نامه ني قبول ائده ره ك پهلوي شاهلاريندان تنقيد ائدير. مقاله حاققيندا فيكيرلرينيزي دورنا سايتينا گؤندرينيز!»

3) هگل، فلسفه تاریخ

4) نقل از هما ناطق، ن. ک. به نشریه مهاجر، ش. 72-71 سال هشتم، چاپ خارج از کشور، ص. 32

5) رهبر یکی از جنبشهای توده ای پس از بر تخت نشستن داریوش بزرگ

6) Encarta Enzyclopädie

7) Identifikation mit dem Aggressor