۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

فاشیسم دینی، نژادپرستی کور و کابوس فروپاشی ایران


همه گیتی تن است و ایران دل ...
(نظامی گنجوی)

پس از درج مقاله "بابک خرمدین، آذربایجان و هویت ملی" (چهاردهم تیر هشتاد و دو) دوستان بسیاری نظراتشان را در باره بابک، آذربایجان و مسئله ملی برای من ارسال داشتند، که در این میان برخی مرا به خاطر دفاعم از حق تعیین سرنوشت برای همه خلقهای ایران به تجزیه طلبی و برخی دیگر به دلیل اشاره ام به دروغ پراکنی های پان تورکیستها به گرایشات پان فارسیستی متهم کرده بودند. در آن روزها نیازی به پرداختن دوباره به این موضوع نمی دیدم. حتی خواندن گاه و بیگاه نوشته های پان تورکیستی در اینترنت هم مرا بر آن نداشت که در این باره قلمی بگردانم، که از طریق بستگان آذربایجانی ام میدانم که پاسخ مردم هوشیار آذربایجان به گرایشهای جدائی خواهانه چیزی جز ریشخند و تمسخر نیست.

برگزاری مراسم بزرگداشت صفر خان در امامزاده طاهر و همکاری آشکار فاشیسم دینی و نژادپرستی کور در برهم زدن این مراسم و پس از آن پخش چند باره برنامه ای سراسر دروغ و تحریف در باره تاریخ آذربایجان "جنوبی!" و ستم فارسها بر ترکها از کانال آزاد تلوزیون برلین (offener Kanal)، که گردانندگان آن از جمهوری آذربایجان بودند، مرا بر آن داشت که با گشودن درب گفتگوئی در باره مسئله ملی در ایران به این مهم بپردازم. شایان توجه است که سفارت جمهوری اسلامی که حتا کوچکترین افشاگری را در باره امام جمعه های دهات دوردست نیز برنمیتابد و در هر حرکتی دست پنهان استعمار را می بیند، تا کنون کمترین واکنشی به این تبلیغات مسموم و ایران ستیز نشان نداده است. البته همکاری همه جانبه نهاد های امنیتی با تجزیه طلبان شکی در این نکته باقی نمی گذارد که یاران حلقه ولایت از چنین فرافکنی هایی تا جائی که به اسلام عزیزشان برنخورد استقبال هم می کنند.

هر گونه جنبش مدعی آزادیخواهی در کشوری مانند ایران، باید بر سر دو بزنگاه مهم ماهیت خود را آشکار کند: حقوق زنان و حقوق خلقها. تجربه تلخ انقلاب بهمن 57 نشان داد که در مسیر مبارزه هیچ بحثی را نمی توان به آینده موکول کرد. ایران یک کشور چند ملیتی است که از آغاز پیدایشش بر صحنه گیتی از این موقعیت ویژه برخوردار بوده است. از سوی دیگر ایران از معدود کشورهائی است که هیچ کدام از خلقهای آن به تنهائی در اکثریت نیستند و ساکنین آنرا باید مجموعه ای از اقلیتها خواند. اگر پذیرفته ایم که شرط اول برقراری یک نظام مردمسالار در ایران حق تعیین سرنوشت برای تک تک ایرانیان است، باید اینرا نیز بپذیریم که این حق در همه گیری خود حق تعیین سرنوشت ملی را نیز در بر می گیرد و آزادی تحصیل به زبان مادری در تمام سطوح، اداره کارها به دست کارگزاران بومی و استقلال فراگیر فرهنگی را برای همه ایرانیان به ارمغان می آورد: آری! باید بی هیچ هراسی این حق را برای تک تک خلقهای ایرانزمین برسمیت بشناسیم که در یک همه پرسی آزادانه و حقیقی، حتی بتوانند این مجموعه را ترک کنند و برای خود ملتی و کشوری مستقل تشکیل دهند. مسئله ملی اگر که با استفاده از راهکارهای مردمسالارانه حل نشود، زمینه را برای فاشیسم دینی و نژاد پرستی کور فراهم خواهد کرد که دست در دست هم، بنیان یکی از پرافتخارترین تمدن های تاریخ بشر را برکنند و کار نیمه تمام اسکندر مقدونی و عمر ابن خطاب و چنگیز مغول و تیمور گورکانی را به پایان برسانند.

البته در شرایط امروز ایران کسی تجزیه طلبان را جدی نمی گیرد و اینان خود نیز از قدرت چندانی برخوردار نیستند که بتوانند بدون کمکهای بیگانگان (دارو دسته حیدر علی اف در جمهوری آذربایجان، پان تورکیستهای ترکیه "بوز گورت"ها و صهیونیستهای بنیاد گرای اسرائیل) دست به کاری بزنند. در شرایط بحرانی منطقه خاورمیانه ولی آرایش نیروها هر روز دیگرگون میشود و جمهوری اسلامی نیز تا کنون بارها ثابت کرده است که برای حفظ خود حتی ابلیس را نیز در آغوش میگیرد و همه ترس من از آن آنست که در آشفته بازار گردباد ها ی پیش رو، روبهان و کفتاران سر از سوراخ بدر کنند و پنجه به رخسار آفتاب بکشند:

دریغ است ایران که ویران شود!

در این نوشته، که در چند قسمت ارائه خواهد شد، سعی خواهم کرد در حد توان، بیشتر به کژ فهمی های تاریخی بپردازم که از سوی دست اندر کاران بیخرد دوران پهلوی (هواداران یکسان سازی فرهنگی) و یا تلاشگران بی مایه ای که خود را هویت طلب میخوانند و در نهان تجزیه طلبند (پان تورکیستها) به عنوان حقیقت مطلق به خورد جامعه داده شده اند. با افسوس بسیار می بینیم که برخی عناصر صادق و درست اندیش نیز به این "شبه دانسته های تاریخی" استناد میکنند.

اگر چه مسئله ملی به همه خلقهای ایرانزمین مربوط می شود، روی اصلی سخن من ولی به دلیل وابستگی های خونی، زبانی و فرهنگی مشترک در درجه اول با فارسها و آذربایجانی ها خواهد بود.

پیشگفتار: ما ایرانیان را باید در زمره بازماندگان فرهنگ و تمدنی بزرگ و زرین بشمار آورد که دانسته هایمان از تاریخ و گذشته این سرزمین درهم و پاره پاره است. برای نمونه فرمانروای خود بزرگ بینی برای بزرگداشت سلطنت خود جشنهای دوهزاره پانسد ساله برگزار می کند و امروز اگر از هر ایرانی در باره عمر تمدن سرزمینش بپرسید، پاسخ خواهد داد: دوهزاروپانسدسال! و به این سادگی همه سده های پیش – هخامنشی، مانند تمدن مادها و ایلامی ها را از کتاب تاریخ حذف می کند. درست است که کورش بزرگ بسال 557 پیش از میلاد شاهنشاهی بزرگ هخامنشی را پایه گزاری کرد، بنیان گزاران تمدن ایرانی ولی مادها بودند که سنگ نوشته های آشوری بسال 837 پیش از میلاد از آنها بنام "آمادا" (در کنار پارسها با نام "پارثاوا") یاد میکنند.

نمونه دیگر واژه "توران" است. می دانیم که فردوسی تورانیان را در شاهنامه با ترکان برابر گرفته است، حال آنکه تورانیان یکی از تیره های اصلی آریائی بودند که دیرتر از دیگران به فلات ایران مهاجرت کردند و شاخه ای از آنان (اشکانیان از تیره پرنی) پس از برانداختن سلوکیان پانسد سال در ایران فرمان راندند (بی مهری فردوسی به اشکانیان نیز ریشه در تورانی بودن آنها دارد). با استناد به این همسان گیری سراسر اشتباه است که می بینیم جمهوری آذربایجان خبرگزاری رسمی خود را "توران پرس " مینامد!

این دو نمونه را تنها برای آن آوردم که نشان دهم برخورد با تاریخ در نزد ما ایرانیان تا چه اندازه سرسری و غیر علمی است و تردیدی در این نکته نباید داشت که مردمانی که گذشته خود را بدرستی نمی شناسند، از ساختن آینده خود نیز ناتوان خواهند بـود. در بی توجهی ما به تاریخ و دل بستنمان به افسانه همین بس که در گنجینه های تخت جمشید چیزی نزدیک به سی هزار سنگ نوشته و گل نوشته آرمیده اند که تنها سدو چند تایشان، آنهم به همت ایرانشناسان اروپائی بازخوانی شده اند.

نگاه غیر علمی به تاریخ و به جامعه در بحث ملی نیز جای ویژه ای به خود اختصاص میدهد. یکی تاریخ حضور اقوام ترک در ایران را هفت هزار سال میداند و بابک را قهرمانان ملی آذربایجان و نه ایران میخواند و حتی مدعی میشود که زرتشت نیز ترک آذربایجانی بوده است، آنیکی ایران را با پارس یکی میگیرد و آذربایجانی ها را فارسهای ترکزبان شده میداند و یا ترکی آذربایجانی را یکی از شاخه های زبان پارسی می داند، دیگری با اشاره به تاریخ ایلام و بازماندگانش خوزیها مدعی میشود که عربها پیش از آمدن آریائی ها در ایران بوده اند و نام خوزستان هم همیشه عربستان بوده است.

ناآگاهی از تاریخ و تعصب کور نژادی کار یک ملت را به آنجا میرساند که امروز برخی از مدعیان جنبش هویت طلبی آذربایجان در گردهمائی هایشان نشان "بوز گورت" (گرگ خاکستری) را بالا میبرند که نماد هارترین گرایشهای فاشیستی کشور ترکیه، این دشمن دیرینه و سوگند خورده آذربایجان است و به یکباره همه فداکاریها و ازجان گذشتگیهای نیاکان ما را، از سلجوقیان آناتولی گرفته تا آق قویونلوها، قره قویونلوها و صفویان، در نبرد با ترکان عثمانی ، از یاد میبرند.

همین ناآگاهی از تاریخ و تعصب نژادی، گروهی از عربهای اهواز و خرمشهر و آبادان را بر آن میدارد که در بحبوحه جنگ آمریکا با عراق به خیابانها بریزند و فریاد "بروح، بدٌم، نفدیک یا صدام" سر بدهند و از یاد ببرند روزهای تلخ اشغال خوزستان را و این واقعیت دردناک را که مزدوران صدام، هنگامی که باران بمب و موشک را بر سر اهوازیها و خرمشهریها میباریدند و خانه های آبادانی ها را غارت میکردند و در سوسنگرد به شکل دسته جمعی به زنان و دوشیزگان ایرانی تجاوز میکردند، از هیچ کس نمیپرسیدند که عرب است یا عجم.

و بالاخره همین ناآگاهی از تاریخ و تعصب نژادی است که برخی از فارسها را بر آن میدارد که مطالبات بر حق خلقهای ایرانزمین را برای استقلال فرهنگی و حقوق برابر، با تجزیه طلبی یکسان بگیرند و از یاد ببرند که در دوران هخامنشی چهل و هشت ملت گوناگون در ایران میزیستند و همه خود را ایرانی میدانستند و هر کدام شاه خود را داشتند (شاه ایران از همین رو شاهان شاه - شاهنشاه یا شاه شاهان خوانده می شد) و در اجرای آئینها و مراسم دینی و فرهنگی خود کاملا آزاد بودند.

برای مسئله ملی در ایران باید با کنکاش در گذشته این سرزمین راهکاری ایرانی یافت. از یاد نبریم که اتحاد شوم مرتجعین و تجزیه طلبان تمام تلاش خود را بکار میبندد تا با گشودن جبهه های دروغین، مبارزه مردم ایران برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری را از مسیر خود منحرف کند، چرا که نه مرتجعین و نه نژاد پرستان در یک ایران آزاد و دموکرات هوائی برای تنفس نخواهند یافت و مانند برف زیر آفتاب تابان آزادی و آگاهی آب خواهند شد.

به این اتحاد شوم باید نیروی سومی را افزود. صهیونیستهای بنیادگرای اسرائیل از هیچ چیزی به اندازه ایرانی آزاد و آباد که در آن همه استعدادها امکان شکوفائی بیابند در هراس نیستند. تجزیه ایران و تشکیل دولتهای قومی از سوئی موقعیت اسرائیل را به عنوان یک دولت نژادی (کشور یهود) در منطقه ای مستحکم میکند، که کشورهای آن همیشه چند ملیتی بوده اند، و از سوئی دیگر این کشور را از شر تنها کشوری رها میسازد، که دارای توانائی های انسانی، جمعیتی و مادی فراوانی است که بتواند در یک رژیم مردمسالار از هر نظر، چه علمی، چه صنعتی و چه اقتصادی با اسرائیل به رقابت برخیزد و موقعیت یگانه این کشور در منطقه ما را به خطر بیاندازد.

نگاهی گذرا: گام نخست در راه رسیدن به مردمسالاری سیاسی و فرهنگی ایجاد و گسترش فرهنگ گفتگو و بردباری است. خلقهای ایران و بویژه تلاشگران سیاسی و فرهنگی آنان باید پیش از هر چیزگفتگو کردن با یکدیگر را بیاموزند و پیشداوریها را به کنار بگذارند. شاید در چنین فضائی درک این نکته دیگر چندان سخت نباشد که نه هر فارسی که مخالف تجزیه ایران است افکار شووینیستی دارد و نه هر آذربایجانی، کرد، بلوچ، عرب، ترکمن و ... که برای رسیدن به حقوق برابر مبارزه می کند تجزیه طلب است. گو اینکه من تجزیه طلبی را هم تنها یک دیدگاه میدانم و نه یک جرم، و بر آنم که هیچ کس را نمی توان به خاطر دیدگاههایش محکوم کرد، هر چند که در جهانبینی من، تجزیه طلبی یک دیدگاه ارتجاعی و واپسگرایانه است. ولی اگر بنیاد گرایشهای تجزیه طلبانه چنانکه در نوشته ها و گفته های برخی از تلاشگران آذربایجانی دیده می شود بر نژادپرستی و خوار شماری دیگران استوار شود دیگر نمیتوان از یک "دیدگاه" سخن گفت: چنین گرایشی (درست مانند نازیسم هیتلری، صهیونیسم افراطی و آپارتاید) جنایتی بر علیه بشریت است. (چهرگانی در مصاحبه با تلویزیون سی ان ان ترکیه فارسها را "فارس کؤپکلری" یا سگهای فارس میخواند و برخی نمایندگان آذربایجان در نامه ای به خاتمی در اعتراض به اسکان کردها در منطقه مرزی ترکیه از "زاد و ولد بی رویه" آنها سخن میگویند. در این باره در بخش "سخنی با آذربایجانیها" باز هم خواهم نوشت).

در ایران ما از دیر باز مردمانی با ریشه های زبانی، نژادی و فرهنگی گوناگون در کنار هم زیسته اند که فهرست بزرگترین و پرشمار ترینشان را بدون ترتیب ویژه ای در زیر می آورم:

فارسها / آذربایجانیها / کردها / لرها / عربها / بلوچها / ترکمنها / گیلانی ها
مازندرانیها / ارمنیها / آشوری (آسوری)ها / کلدانیها / یهودیها / سنگسریها / تالشیها / کولی (رومن) ها / بختیاریها / قشقائیها / تاتها / و ...

همچنین در ایران اقلیتهای دینی زندگی میکنند که در میان همه گروههای قومی بالا پراکنده اند، مانند:
زرتشتیها، بهائیها، کاتولیکها، اهل حق و ...
و مردمسالاری فرهنگی چیزی نیست جز تعهد حکومت مرکزی به حفظ و اشاعه برابر همه این فرهنگها بدون هیچگونه تبعیضی.

نگاهی به فهرست بالا بیندازید، همه میدانیم که ایران کشور غنی و ثروتمند است. ثروت حقیقی ایران ولی نه چاههای نفت آنند،نه معادن مس و طلا و اورانیم و نه جنگلها و نه رودها و نه دیگر منابع طبیعی آن، که اینها همه نه قاتق نانمان، که قاتل جانمان بوده اند. ثروت حقیقی ایران همین تنوع فرهنگی، نژادی و زبانی آن است که به گمان من مانند چشمه جوشانی نسل به نسل، فرهیختگان و دانشمندان و فرزانگانی را در دامان خود میپرورد که به گواهی دوست و دشمن چه در درون و چه در بیرون مرزهای ایران از سرآمدانند. از جنایتهای نابخشودنی جمهوری اسلامی سرکوب همه جانبه دینی و ایجاد شرایطی است که برای بسیاری از هممیهنان یهودی، ارمنی، بهائی و آسوری ما راهی جز ترک این خانه آباء و اجدادی و پناه جستن در کشورهای بیگانه باقی نگذاشته است. مهاجرت گسترده این هممیهنان به اروپا، امریکا و اسرائیل بزرگترین ثروتی است که از کف ما مردم ایران بدر رفته است و بر هم خوردن ترکیب فرهنگی-نژادی ایران آسیبی بزرگ بر زندگانی فرهنگی این سرزمین وارد کرده است که جبران آن اگر نه سده ها، که دهه ها کار و تلاش خواهد برد.

در باره خدمات ارمنیان به جامعه ایرانی خوانندگان را به کتابی ارجاء میدهم که با نام "مشاهیر ارمنی در ایران" بتازگی در تهران به چاپ رسیده است. ارمنیان از دیر باز صنعتگرانی چیره دست بودند که کوچشان به جلفای اصفهان در دوره شاه عباس صفوی نقش ویژهای در گسترش صنعتگری و پیشه وری در نواحی مرکزی ایران بازی کرده است (ارمنیان تا هم امروز نیز دست کم در بسیاری از شهرهای بزرگ ایران از بهترین مکانیکها و تراشکاران و چلنگران به شمار می آیند).

بخش بزرگی از یهودیان پس از آزادی از زندان بابل بدست کورش بزرگ بجای بازگشت به یهودیه به ایران آمدند و از آن پس نقش بزرگی در تحولات ایران بازی کردند و برخی از مردانشان (مردخای) به مقام وزیری و برخی از زنانشان (استر، شیرین) به مقام شهبانوئی ایران دست یافتند، که پرداختن به جزئیات این وقایع خود موضوع چندین کتاب خواهد بود. بگذارید تنها از دو تن از چهره های معاصر یهودی ایران یاد کنم، که نام خود را تا به ابد بر صفحه تاریخ موسیقی ایرانی ثبت کرده اند: اولی استاد یحیی است که استادیش در ساختن "تار" چهره ای اسطوره مانند به خود گرفته است، و دومی استاد مرتضی نی داوود سازنده آهنگ ترانه جاودانی "مرغ سحر"، و سد دریغ و هزار افسوس که چنین استاد بی مانندی فرسنگها بدور از خانه و بدور از نغمه های مرغان سحر میهنش چهره در نقاب خاک کشید و بدیدار یهوه شتافت.

بهائیان، گذشته از اینکه بازماندگان جنبش بابی، واپسین جنبش رهائیبخش دوران بزرگزمینداری بودند، در دوران پهلویها نقش بزرگی در شکوفائی اقتصاد ایران بازی می کردند و مشهورترین چهره آنان امیر عباس هویدا، توانست در دوران سیزده ساله نخست وزیریش ایران را از ثبات اقتصادی قابل توجهی برخوردار کند.

من سالیانی چند است که نوشته های همه هممیهنانم را از فارس و آذربایجانی و کرد و بلوچ و عرب و .... در اینترنت دنبال می کنم و به این نتیجه رسیده ام که بحث و گفتگو در فضای بدبینی گاهی خشکسری را جایگزین خرد کرده و ناآگاهی از تاریخ گاهی برخی از هممیهنان را به تاریخ سازی واداشته است. انگیزه من نیز از نوشتن، تنها گشودن دری است برای گفتگو و رسیدن به راستی ناب و پالایش آن از دروغ، و کار خود را تنها یک آغاز و یک تلاش میدانم و هرگز نیز مدعی حقیقت مطلق نبوده ام که گفته اند:

آنجا که عقاب پر بریزد / از پشه لاغری چه خیزد

اگر من برخی از داده های پذیرفته شده تاریخی را بزیر سؤال میبرم هدفم تنها نشان دادن این نکته است اسطوره را نباید جایگزین تاریخ کرد و دیگر آنکه باید همه ما این شهامت را داشته باشیم که به پذیرفته های کنونی خود دست کم به دیده تردید بنگریم:

*** اگر من سخن از این میرانم که تورانی ها یکی از شاخه ها ی نژاد آریا بودند و با نام اشکانیان پانسد سال بر ایران فرمانروائی کردند، نباید هممیهنان آذربایجانی ام بر من بشورند و به من تهمت "ترک زدائی" بزنند (در آریائی بودن تورانیان شاهنامه همین بس که نامهای آنان همه آریائی اند: افراسیاب، پیران، گرسیوز، پشنگ، زادشم، فرنگیس، منیژه و ... و حتی یک نام ترکی و یا آلتائی نیز در میان آنها یافت نمیشود).

*** اگر میگویم که رستم دستان که شنیدن نامش جان هر ایرانی را از غرور انباشته میکند، یک اسطوره سکائی و به گمان قوی تورانی و نه پارسی است، نباید هممیهنان فارسم بر من خرده بگیرند (سکاها از تیره اسکیت از سده دوم پیش از میلاد رفته رفته در بخش نیمروز در جنوب شرقی ایران ساکن شدند و این بخش بنام ایشان سکاستانا خوانده شد که بعد تر به سیستانا و سیستان تغییر نام داد. اسکیتها نیز مانند ماساگوتها/ماساژوتها، تیره ای که کورش بزرگ جان بر سر جنگ با آنان نهاد، از تیره های تورانی بودند. خاطره تلخ این شکست و مرگ کورش بعدها دستمایه اسطوره هائی شد که در شاهنامه زیر عنوان جنگهای ایران و توران گرد آمده اند).

*** و یا سخن گفتن از اینکه ایلامیها ملتی مستقل بودند که زبانشان به گواهی زبانشناسان نه با زبانهای آریائی و نه با زبانهای سامی هیچگونه خویشاوندی ندارد و استناد هم میهنان عرب به تاریخ ایلام و ادعای حضور اعراب در ایران پیش از آمدن آریائیها یک استناد بی پایه است، نباید ههمیهنان عرب را به دشمنی با من برآغالاند. (داریوش بزرگ در سنگنبشته بیستون ایلام را "اووجا" میخواند.این نام بنا بر آواشناسی پارسی کهن به "هووجا" و بعدتر به "خووجا/خووجه" تبدیل میشود که نامهای خوز در واژه خوزستان و هوز که مفرد اهواز است از همین ریشه اند).

*** همچنین ذکر این نکته که جشن ایرانی یلدا بر گرفته از آئینهای بابلی و آشوری و از همین رو سامی و نه آریائی است، نباید حتا اندکی از ایرانی بودن این آئین زیبا بکاهد (یلدا واژه ای آرامی و همریشه با ولد و میلاد و به معنای زادن است که اشاره به زاده شدن خورشید در دراز ترین شب سال دارد).

اینها همه برای من نشانه های برجسته جان جستجوگر و آشتی جوی ایرانی اند که از هر مردمی و از هر فرهنگی می آموزد و آنچه را که نیک میپندارد "ایرانی" و از آن خود میسازد.

اگر همه آنچه را که زیر نام هویت طلبی در کتابها و سایتهای اینترنت نوشته میشود باور کنیم، باید بپذیریم که فارسها آخرین ملتی بودند که به ایران آمدند (کرد ها چهار هزار سال پیش، ترکها هفت هزارسال پیش، عربها پنجهزارسال پیش و ... و فارسها همانطور که به لطف جناب آریامهر میدانیم، دو هزار و پانسد سال پیش به ایران آمدند) و از سوئی نیز اگر داده های آماری این نوشته ها را به هم بیفزائیم خواهیم دید که فارسها درسد کوچکی از ساکنان ایران را تشکیل میدهند (من در اینجا میانگین آمار ارائه شده را می آورم، برای نمونه دوستان آذربایجانی آماری میان%35 و %45 ارائه کرده اند که من میانگین آن یعنی % 40 را در نظر میگیرم: ترکها%40، کردها %15، عربها %10، بلوچها % 7،5، مازندرانیها و گیلانیها %15. تا به همینجا برای فارسها %12،5 باقی میماند،به شرط آنکه آمار دیگر خلقها را به شمار نیاوریم).
به این همه این نکته را نیز باید افزود که هر گونه انتقادی چه به جنبش هویت طلبی و چه به گرایشهای جدائی خواهانه از سوی گروه بزرگی از هواداران آن با برچسب پان فارسیسم و شووینیسم فارس رد میشود و من بارها عطای گفتگو در این باره را به لقای این هممیهنان بخشیده ام (در پاسخ به بخش نخست همین نوشته پیش رو برخی از دوستان مرا با فرستادن ای میل به لقب نوچه شووینیست مفتخر کردند!)

از سوی دیگر با افسوس فراوان دیده وشنیده ام که بسیاری از هممیهنان فارس، زبانهای گوناگون ایرانی، و حتا ترکی آذربایجانی را گویشی از گویشهای زبان فارسی میدانند و بی آنکه نگاهی به تاریخ این سرزمین بیفکنند، ایران را کشوری تک-نژادی میدانند به چیزی بنام گوناگونی فرهنگی باور ندارند. شاید بد نباشد که این هممیهنان، بویژه بخشی از آنان که هرگونه جنبش حق طلبی را بنام تجزیه طلبی محکوم و تهدید به سرکوب میکنند، اندکی نیز به این بیندیشند که چنین دیدگاههائی گذشته از آنکه جائی در آرمان ایرانشهری ندارند، تا چه اندازه به آتش تجزیه طلبی دامن میزنند و حتا کسانی را که هوادار یکپارچگی ایرانند و میخواهند که به هدفهایشان در چار چوب و درون مرزهای همین سرزمین برسند، به سوی جدائی خواهی و استقلال سوق میدهند. گناه را همیشه نمیتوان به گردن دیگران انداخت، اگر چه اینکار همیشه ساده ترین راه حل است.

سیاست یکسان سازی فرهنگی که در دوران رضا شاه اجرا شد، نه یک پدیده ایرانی، بلکه بیماری ای بود که در آن برحه از تاریخ مانند خوره به جان فرهنگهای منطقه ما افتاده بود. آتاتورک در پیروی از همین سیاست بود که نام این کشور چند نژادی را از عثمانی به ترکیه، یعنی کشور ترکها تغییر داد و به یکباره هویت کردها، عربها و ارمنیها و دیگر ساکنین غیر ترک را، یعنی هویت نزدیک به یک سوم مردم این کشور را نفی کرد. کردها، ترکهای کوهستانی خوانده شدند، ارمنی ها پیشتر از آن و پس از نسل کشی گسترده هویت خود را پنهان کردند و نامهای خود را تغییر دادند (بالادور، نخست وزیر سابق فرانسه از آن دسته بود)، عربها نیز هیچگاه امکان نیافتند که به عنوان یک اقلیت قومی عرض اندام کنند. سخن گفتن به زبان کردی تا سال 1990 ممنوع بود و هنوز هم با وجود آزادی آن میتواند دردسرآفرین باشد. (لیلا زالا نماینده کرد پارلمان ترکیه تنها به دلیل بزبان آوردن یک جمله به زبان کردی به هنگام ادای سوگند به زندان افکنده شد).
اگر چه مشت آهنین سرکوب برای پیشبرد این سیاست در ترکیه وحشیانه تر فرود می آمد و دوام بیشتری داشت، آثار منفی این جنبش، که برخی از روشنفکران آذربایجانی مانند احمد کسروی نیز از نظریه پردازان آن بودند، بر پیکر فرهنگ ایرانزمین نیز زخمهای عمیقی بر جای گذاشت. محروم کردن بخشی از مردم یک کشور از حق استفاده از زبان مادری چیزی نیست جز کور کردن استعدادهای آن سرزمین (در این باره در بخش "سخنی با فارسها" با تکیه بر دیده ها و تجربه های شخصی خود باز هم خواهم نوشت). سانسور شدید حاکم بر همه رسانه ها اجازه این را بویژه به فارسها نمیداد، که از ستمی آگاه شوند، که به نام آنان بر مردم آذربایجان و دیگر خلقهای غیر فارس رواداشته میشد. با این وجود هر کجا که روشنفکران فارس از این ستم آگاه شدند، در اعتراض به آن درنگ نکردند (نگاه کنید به "در خدمت و خیانت روشنفکران"-جلال آل احمد). کسانی که در راه رسیدن به حقوق برابر همه خلقها در ایران مبارزه میکنند، اگر نژادپرستان و ستیزه جویان را از میان خود برانند و بنیاد مبارزه خود را بر آزادی، مردمسالاری و حقوق بشر بنا نهند، خواهند دید که متحدی بهتر از فارسهائی که خود نیز به این ارزشها پایبندند، در کنار خود نخواهند یافت.

«همه هراس من از مردن در سرزمینی است که در آن مزد گور کن از جان آدمی افزونتر باشد....» شاملو این شعر را هنگامی سرود که هنوز زمزمه جدائی خواهی و پاره پاره شدن ایران بگوش نمیرسید. هراس من امروز همه از آن است که بیخردی خشکسران و ناآگاهی کاربران آنان در هر دو جبهه چنان رودهائی از خون در سرزمینمان جاری کند که به حال مردم بوسنی، کوزوو، کروواسی و یوگسلاوی غبطه بخوریم و برای خود به عنوان یک ایرانی دو زبانه، که از پدری آذربایجانی و مادری فارس زاده شده است این رسالت را قائلم که مانند پلی که دو ساحل یک رودخانه را به هم میپیوندد، این دو فرهنگ را بار دیگر مانند گذشته های نه چندان دور این سرزمین به هم بپیوندم و بخشی هرچند کوچک از جنبشی باشم که بر پرچم خود نوشته است:

ما برای وصل کردن آمدیم / نی برای فصل کردن آمدیم

اگر همه ما ایرانیان از هر دین و نژاد و زبانی برای ساختن ایرانی آزاد دست در دست هم بگذاریم، که در آن ارزش هر انسانی به اندیشه ها و کارهای او و نه به وابستگیهای نژادی، دینی و زبانیش باشد، ایرانی که در آن هیچ تبعیضی به هیچ فردی رواداشته نشود، وکسی را نیاز آن نباشد که خود را در چارچوبهای تنگ قومی تعریف کند، ایرانی که به هویت و ماهیت دیرین خود بازگردد و نماد و نشانه بردباری فرهنگی و همزیستی آشتی جویانه نژادهای گوناگون باشد، ایرانی که مردم آن در هر انسانی در نگاه نخست تنها یک انسان ببینند و نه یک فارس، ترک، عرب و یا کرد، و اگر بتوانیم فرهنگ گفتگو، شکیبائی فرهنگی و بردباری سیاسی را به فرهنگ غالب این سرزمین بدل کنیم، آنگاه رسیدن به حقوق برابر برای همه خلقهای این سرزمین آسانتر از هر کار دیگری خواهد بود:

چون که سد آمد، نود هم پیش ماست ...

پیوند شوم دین فروشان و نژادپرستان: برهمزدن مراسم بزرگداشت صفرخان توسط عده ای به ظاهر آذربایجانی برای نخستین بار پرده از پیوند شوم فاشیسم دینی و نژادپرستی کور برداشت. سران حکومت جمهوری اسلامی بارها و بارها نشان داده اند که با هر گونه هویتی، بجز هویت مذهبی سر دشمنی دارند. از سوئی صدا و سیمای لاریجانی با اجرای برنامه هائی - به ظاهر برای سرگرمی شنوندگان و بینندگان - به بدترین شکلی زبان و هویت خلقها ی دیگر، بویژه آذربایجانیها را به سخره میگیرد و وزارت ارشاد با گشاده دستی به حمید ماهی صفت اجازه اجرای برنامه میدهد، تا ناسزاهائی رکیک را در حق همه هم میهنان غیر تهرانی
روا دارد، از سوئی دیگر انصار حزب الله با ایجاد درگیری در مراسم گوناگون و بی ارتباط به یکدیگر، زیر نام "هویت طلبان آذربایجان" هدفها و انگیزه های این جنبش را زیر سؤال میبرد و برای اینکه فارسها نیز از تخطئه فرهنگی و تاریخی بی بهره نمانند، سایت "بازتاب" – متعلق به محسن رضائی- به مصاحبه با ناصر پور پیرار میپردازد که می گوید: (برای نخستين بار مردم ايران، اين قوم بي‌نشان و ناشناخته و خون‌ريز را "پارسه" خواندند، لقبي كه در ايران كهن و ايران كنوني و در فرهنگ ماد و عيلام "گدا، ول‌گرد و مهاجم" معنا شده است). البته پورپیرار به خوبی دریافته است که چگونه با حمله به یهودیان، دل فاشیستهای دینی را بدست آورد تا راه را بر چاپ کتابهایش نبندند و مینویسد: (قوم يهود از سده‌هاي پيش از اسلام تا سده‌هايي پس از اسلام، توطئه‌گرانه، اقدام به تاريخ‌سازي و تاريخ‌نگاري براي ايران نموده و لذا، تاريخ ايران - به ويژه دوران باستان آن - تماماً مبتني بر تحريفات و جعليات و فريبكاري‌هاي يهوديان است!!!).(در این باره در بخش سخنی با آذربایجانیها باز هم خواهم نوشت) اگرچه این شیوه گل آلود کردن آب و لجن مال کردن یک فرهنگ بدست فرهنگ دیگر شیوه ای پوسیده و کودکانه است، باید گفت که همکاریهای بی دریغ ماهی صفتها و پورپیرارها، فاشیستهای دینی را به پیروزی در این کار امیدوار می سازد.

جمهوری اسلامی در سال 1360 و در اوج سرکوبهای خونین و کشتارهای ددمنشانه بر آن بود که 22 بهمن را بجای نوروز مبنای تقویم جدید اسلامی قرار دهد و آنگونه که برخی از سران آن با اشاره به نوروز و چهارشنبه سوری می گفتند "بساط این مجوس بازیها را برای همیشه برچیند". این رژیم در ایرانی ستیزی تا به آنجا پیشرفت که اگر مقاومت گسترده مردمی نمی بود، صادق خلخالی تخت جمشید را با خاک یکسان کرده بود. برای سران این حکومت تنها یک هویت مشروع وجود دارد و آنهم "هویت شیعی با برداشت فاشیستی" آن است، هر گونه هویت دیگری را بزعم اینان باید سرکوب و نابود کرد.

آیا پرسش انگیز نیست که در کشوری که به گمان آیت الله های رنگ و وارنگش "خنده مکروه و گریه مستحب قرین واجب" است، کسانی مانند ماهی صفت براحتی مجوز اجرای برنامه بگیرند و به بهانه خنداندن مردم به هرآنچه که برای غیر تهرانی ها گرامی است ناسزا بگویند؟ راستی چگونه است که در کشوری که دست دادن برنده جایزه صلح نوبل با یک مرد نامحرم امت غیور حزب الله و آیات عظام را به صحنه میکشاند که روزها و هفته ها همگان را به دفاع از بیضه اسلام بخوانند، ماهی صفت اجازه می یابد بر سر صحنه و در کنار اهانت به خلقهای ایران سخنانی را بر زبان آورد که گاه درونمایه ای پورنوگرافیک به خود می گیرند؟
از سوی دیگر چگونه است که گرگهای خاکستری زیر چشمان بی تفاوت نیروی انتظامی به هر تجمعی که می خواهند حمله میبرند و هر که را که نمی پسندند میزنند و با امکانات گسترده ای از ددمنشیهای خود فیلم می گیرند و در پایان نیز با بر سر گرفتن نشان گرگ، صحنه را مانند سربازان مغول ترک می کنند در حالی که هر گونه گردهمآیی گروههای آزادیخواه و مبارز حتا با داشتن مجوز به شدیدترین شکلی سرکوب می شود؟
جمهوری اسلامی پس از درماندن از سرکوب جنبشهای آزادی خواهی مردم ایران اکنون به ترفندی نو روی آورده است و میخواهد با دامن زدن به گرایشهای جدائی خواهانه و بزرگنمائی خطر فروپاشی ایران، از سوئی جنبشهای حق جویانه خلقهای ایران برای دست بافتن به حقوق برابر را به بهانه تجزیه طلبی سرکوب کند، و از سوی دیگر خود را تنها ضامن تمامیت ارضی ایران نشان دهد و این اندیشه را به همگان بباوراند که با سقوط جمهوری اسلامی، ایران نیز فروخواهد پاشید. گرگهای خاکستری تا کنون با شعار "یا حیدر، یا زهرا، یاشاسین آذربایجان" گردهمائی ها را به آشوب کشیده اند. آیا شنیدن شعار ویژه انصار حزب الله (یا حیدر، یا زهرا) تردیدی در این نکته باقی میگذارد که این بلواگران به گفته رئیس دانا سر در آبشخور "وزارت کیهان" دارند؟

سخنی با فارسها:

"آن از خری خود گفته است که تبریزیان را، خر گفته است! آنجا کسانی بوده اند که، من، کمترین ایشانم ... (شمس تبریزی)".
در راستای مبارزه برای رسیدن به مردمسالاری فرهنگی بار گرانی بر دوش هم میهنان فارس زبان سنگینی می کند. نخست آنکه بنام ما فارسها تا به امروز ستمهای فراوانی بر دیگر مردمان این سرزمین رفته است و دیگر آنکه ما نیز خود آن چنان که باید و شاید تلاشی برای دوری جستن از این گرایشهای نژادپرستانه، که نام ما فارسها را بهانه می سازند، نکرده ایم. اگر چه من اینرا بی خردی میدانم که هر فارسی تنها بدلیل وابستگی زبانی و فرهنگی اش برای تلاشگران خلقهای دیگر یک شووینیست بالقوه به شمار آید، ولی آیا میتوان چنین دیدگاهی را بر کسی خرده گرفت، هنگامی که ما اجازه میدهیم بناممان فرهنگ و زبان و هویت او به باد ناسزا گرفته شود؟

ریشه اصلی دل آزردگی خلقهای دیگر از فارسها و حتا گرایشهای جدائی خواهانه آنها را باید در درجه اول در سرکوب حس ملی آنان در دوران پهلویها، بویژه پهلوی اول جست. رضا شاه میخواست با تقلید کورکورانه از اروپا، از ملتی که چندین هزار سال است که چند نژادی و چند زبانی و چند فرهنگی است، ملتی با زبان، فرهنگ و رفتارهای یکسان بسازد، و ای کاش او در این راه نه از ترکیه و آتاتورک، که از سوئیس، بلژیک و ایتالیا تقلید میکرد: کتابهای آذربایجانی در تبریز و ارومیه و اردبیل به شعله های آتش سپرده شدند، روشنفکران آذربایجانی مجبور شدند به یک زبان بیندیشند و به زبانی دیگر سخن بگویند و بنویسند، دانش آموزان در دبستانها و دبیرستانها یکسره در هراس از آن بسر می بردند که مبادا سخنی بزبان مادریشان بگویند و مجبور به دادن جریمه شوند. در کنار آن بخش اجتماعی جنبش یکسان سازی نیز آغاز به کار کرد: اگر چه ساختن و پرداختن لطیفه های قومی گذشته ای به درازای خود تاریخ دارد (و هدف آن نیز همانگونه که از نامش پیداست اشاره لطیف به ویژگیهای گروهی از مردم است، برای شادی و سرگرمی همه، از جمله همان مردم)، ساختن و بازگوئی این لطیفه ها رفته رفته به سوی خوارشماری همه غیر تهرانی ها (از فارس و غیر فارس) میل میکرد، بدلیل بالاتر بودن سطح عمومی فرهنگ در گیلان و آزادانه تر بودن روابط میان زن ومرد، مردان رشتی بی غیرت و زنانشان سبکسر خوانده شدند، اصفهانی ها بدلیل استعدادهای ذاتی شان در اقتصاد و بازار به ناخن خشکی شهره گشتند، آذربایجانیها بدلیل پایداری انعطاف ناپذیریشان در اصول و کوتاه نیامدنشان از ارزشها خر خوانده شدند و یزدیها بدلیل روحیه آشتی جویشان ترسو نام گرفتند و کار به جائی رسید که شاعر نام آور آذربایجان، محمد حسین شهریار که شعرهای پارسی اش در میان پارسی زبانان نیز هماورد میجویند خطاب به تهرانیانی که قادر به شناختن مرزهای شوخی و توهین نمی بودند سرود:

به رشتی کله ماهی خور، به یزدی کله خر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر خواندی
الا تهرانیا! انصاف می کن خر توئی یا من؟

آیا برای ما فارسها قابل تصور است که درسهایمان را در دبستان و دبیرستان به زبانی جز فارسی بیاموزیم؟ این مشکلی است که بیش از نیمی از کودکان این سرزمین با آن دست و پنجه نرم میکنند! برای خود من رنج بزرگی است که نمی توانم زبان پدری ام را مانند زبان مادری ام بخوانم و بنویسم، اگر چه میتوانم به این زبان براحتی سخن بگویم، و کسانی را که مرا، ما را از این توانائی محروم کردند شایسته نفرین می دانم. سال اول ابتدائی من تنها دانش آموزی در کلاسمان بودم که زبان پارسی را بدون اشتباه حرف می زد و خود از نزدیک شاهد بودم که چگونه برخی از همشاگردی هایم بویژه آنها که از روستاهای دور و نزدیک می آمدند باید زبان فارسی و خواندن و نوشتن را همزمان می آموختند. آیا میتوان از چنین دانش آموزانی انتظار معجزه داشت؟ آیا مردم غیر فارس سزاوار چنین ستمی بودند؟ آیا هیچ انسانی سزاوار چنین ستمی هست؟ مگر آذربایجانیها کیستند؟

آذر بایجان نام خود را مدیون آذرباد (آثوروات) سردار هخامنشی و حکمران ماد شمالی است که با مقاومت دلیرانه و سیاست هوشمندانه اش این سرزمین را از گزند و دسترس اسکندر مقدونی بدور داشت و از آن پس ایرانیان این خطه را به پاس و یاد او "آثورواتگانه" یا سرزمین آذرباد خواندند، که به مرور زمان به آثوروادگان و آذربادگان تغییر نام داد و آذربایجان عربی شده آنست. مردم ساکن این خطه تا قرنها پس از آغاز مهاجرت اقوام ترکمن و غز در سده های پنجم و ششم هجری به زبان یا گویش "پهلوی-آذری" سخن میگفتند که شباهت بسیاری به زبان کردی داشت. برخی از پژوهشگران زرتشت پیامبر را نیز از مردم آذربایجان میدانند که در چی چست (ارومیه)بدنیا آمده است. پس از کوچ گسترده ترکمانان در دوره سلجوقیان و آمیختگی آنان با ساکنین آریائی این سرزمین، ملتی نو پا به عرصه گیتی گذاشت که از سوئی بسیاری از آئینهای آریائی مانند نوروز، یلدا و چهارشنبه سوری وهمچنین حماسه ها و اسطوره های ایرانی (1) را بر گرفته بود از سوئی دیگر به ترکی سخن میگفت، و اگر تلاشگران و پیشوایان آن نمی بودند، هویت ایرانی نیز شاید که دستخوش نابودی میگشت. تیره های دیگری از ترکان نیز به آسیای کوچک راه یافتند و از آمیختگی آنان با ساکنین بیزانسی آنجا ملتی دیگر با هویتی دیگر پدید آمد.
میان این دو تیره/ملت از همان آغاز کار، دشمنی و رقابتی فشرده آغاز شد: در شرق آسیای کوچک تلاش فرمانروایان تیره های ترک بر آن بود که جای در پای شاهان ساسانی بگذارند و با محور قرار دادن هویت ایرانی و زبان پارسی ملتهای پراکنده ایران را زیر پرچم دولتی مقتدر گرد آورند، در غرب آسیای کوچک ولی تلاش فرمانروایان بر این بود که خلافت عباسیان را دوباره زنده کنند و بر سراسر جهان اسلام حکم برانند. بیهوده نبود که فرمانروایان ترکزبان آذربایجان خود را شاه و فرمانروایان عثمانی خود را سلطان مینامیدند،آنان نامها و لقبهای عربی و اسلامی داشتند و اینان نامهای ایرانی. غیاث الدین کیخسرو پسر علاءالدین کیقباد از پادشاهان سلجوقی آسیای کوچک که بسال 634 هجری بر تخت نشست، نشان شیر و خورشید را پدید آورد که هنوز هم نشان ملی ایران است.
چندین خاندان ترکزبان تلاش در یکپارچگی ایران و زنده کردن گذشته درخشان آن داشتند، نخست قره قویونلوها (بویژه جهانشاه)، آنگاه آق قویونلوها (بویژه اوزون حسن) و سپس صفویان. اوزون حسن در دشمنی با باب عالی (ترک و مسلمان) تا به آنجا پیشرفت که در جنگ با سلطان محمد فاتح از رم و جمهوری ونیز (اروپائی و مسیحی) تقاضای یاری و بویژه توپ نمود.
رؤیای این فرمانروایان با به تخت نشستن شاه اسماعیل صفوی به واقعیت بدل شد: اسماعیل که ایران را از شرق و غرب در محاصره ترکان سنی مذهب میدید (عثمانیها و ازبکها) به ترویج زبان فارسی و مذهب شیعه پرداخت. دشمنی ها میان ترکان ایران (که دیگر باید آنان را به خاطر هویت جدیدشان آذربایجانی بخوانیم) و عثمانی ها روز بروز گسترده تر شد. عثمانیها نوکران دربار را برای تحقیر ایرانیان "پادشا" (پاشا) میخواندند و ایرانیان کلفتهای دربار را سلطان! (نامهای فاطمه سلطان و سکینه سلطان یادگار همین دوره اند). کار ولی به همبنجا پایان نیافت، شاه اسماعیل بسال 924 هجری نامه ای به کارل پنجم امپراتور آلمان نوشت و از او خواست که:"شما از آن طرف و من از این طرف هجوم بیاوریم به طرف دشمن مشترک خودمان و در ماه آوریل ما به ترکهای عثمانی حمله بیاوریم ...." دشمنیها و ستیزه جوئیهای ترکان عثمانی با خاندانهای آذربایجانی ایران تا فروپاشی این امپراتوری ادامه یافت و آخرین اقدام آنان بر علیه حاکمیت ملی ما ، اشغال بخشهائی از ایران در سالهای جنگ جهانی اول و دوران حکومت قجر بود.

برشماردن همه خدمات آذربایجانیان به ایران نه کتابی، که کتابخانه ای را به خود اختصاص خواهد داد. کوتاه سخن آنکه ما ایرانیان، از هر نژاد و دین و زبانی، هویت امروزین خود را مدیون خاندانهای آذربایجانی هستیم که گسست تاریخی نهسد ساله ای را که از حمله عربان تا برآمدن صفویان بوجود آمده بود از میان برداشتند به یاری کارگزاران پارسی زبانشان هویت ملی ایرانیان را دوباره زنده کردند.

بر همه پارسی زبانان است که از سیاستهای پهلوی ها و هر سیاست نژادپرستانه دیگری که بنام آنان بر دیگر مردمان این سرزمین روا رفته، از سوی هر کس که باشد دوری بجویند و سر به آرمان ایرانشهری بسپارند که بنیان گذار آن کورش بزرگ، حقوق همه ساکنان این سرزمین را در دین و فرهنگ و زبان به رسمیت شناخت و برای نخستین بار در تاریخ جهان سخن از حقوق بشر راند؛

حقوق خلقها نیز مانند حقوق زنان، حقوق بشر است.

سخنی با آذربایجانیها:

روی سخنم در این بخش با تلاشگران آزادیخواه و مداراجوی جنبش هویت طلبی آذربایجان است، که به گمان من شایسته و سزاوار پشتیبانی همه جانبه همه هواداران جنبش آزادیخواهی ایرانند و بر همگان است که آنان را در رسیدن به خواسته های بر حق و انسانیشان - که چیزی نیست بجز مردمسالاری فراگیر سیاسی، فرهنگی و اقتصادی - یاری کنند. از یاد ولی نباید برد که این جنبش نیز مانند همه جنبشهای اجتماعی که هنوز در نیمه راه تکوینند، از بیماریهای جانفرسا و مرگ آوری رنج میبرد، که بزرگترین و مرگ آفرینترین آنها درغلتیدن از یک نوع نژاد پرستی (شوینیسم فارس) به نوع دیگری از آن است (پان ترکیسم). همه جنبشهای مردمی بنا بر طبیعتشان مانند رود خروشانی که ار کوهساران سرازیر میشود، با خود نه تنها آب زندگانی بخش که انبوهی گل و لای و خس و خاشاک نیز به همراه می آورند: پان تورکیستها و کسانی که فرهنگ دیگر خلقهای غیر ترک را خوار میشمارند، گل و لای و خس و خاشاک این جنبشند. سخن تنها بر سر اینست که همه ما از فارس و آذربایجانی و کرد و عرب و بلوچ، نژادپرستان را از خود برانیم و صفهای مبارزه خود را از وجود آنان پاک کنیم.

بررسی تاریخ مردمان دیگر کشورها در نگاه نخست باید به ما بیاموزد، از بیراهه هائی بپرهیزیم، که آنان را از هدفهای نخستینشان دور کرده است. غم انگیزترین نمونه چنین کژراهه هائی سرنوشت ملت یهود و تشکیل دولت اسرائیل است. یکسد و شش سال پیش یهودیان به جان آمده از ستمی که سدها سال در همه جهان بر آنان رفته بود در بازل سوئیس گرد آمدند و جنبش صهیونیسم را بنیادگذاشتند. پنجاه و یکسال پس از آن دولت اسرائیل بدنبال کشتار های گسترده فلسطینیها بدست نژاد پرستان یهودی گردآمده در سازمان "هاگانا" و با پشتیبانی بریتانیا تشکیل شد. از آنروز تا کنون صهیونیستهای افراطی هیچ جنایتی را از زنان وکودکان و مردان بیگناه فلسطینی دریغ نداشته اند و امروز کار به جائی رسیده است که مردم اسرائیل کسانی مانند شارون، قصاب صبرا و شتیلا را در چارچوب قوائد دموکراتیک به رهبری خود برمیگزینند. نژاد پرستان اسرائیلی هر گونه انتقادی از سیاست نسل کشی دولت اسرائیل را با برچسب "یهودستیزی" (آنتی سمیتیسم) رد میکنند و پاسخ میدهند: "ما یهودیان سدها سال از ستم و کشتار و تحقیر نژاد و زبان و فرهنگمان رنج برده ایم و شش میلیون تن از ما در کوره های آدمسوزی نازیها خاکستر شدند". آیا هیچ انسان خردمند و آزاده ای میتواند بپذیرد که جنایتهای اعمال شده در حق یهودیان توجیه گر جنایتهای صهیونیستهای افراطی در حق مردم فلسطین باشد؟ شاید بزرگترین آفت جنبش صهیونیسم (که در آغاز، جنبش هویت طلبی ملت یهود می بود) آن بود که تلاشگران آن نژادپرستان و خشکسران دین فروش را از میان خود نراندند و با آنان مرزبندی نکردند. امروز نیز در ایران ما کسانی یافت می شوند که می گویند : "هرکه را با حسن نیت ما را یاری دهد پذیرا هستیم از هر مسلک و عقیده ای، چه پان ترک باشد ، چه توده ای سابق و خواه تمامیت خواه باشد ، خواه استقلال طلب و خواه خواهان حکومت فدرال (یاشار تبریزلی)" آیا بنا بر این است که آینده آذربایجان بر نژادپرستی و سرکوبگری (پان تورکیسم و تمامیت خواهی) بنا شود؟

"صفر خان بیزیم دی" (صفرخان مال ماست) این نوشته ای بود که بر یک پلاکارد در مراسم بزرگداشت صفر قهرمانی (جمعه 17 آبان/امامزاده طاهر) نقش بسته بود. گرگهای خاکستری (یا کسانی که خود را اینگونه مینامیدند) در اینروز همه تلاش خود را بکار بردند که مراسم بزرگداشت صفر قهرمانی را به مراسمی با رنگ و بوی پان تورکیستی تبدیل کنند. یکی از دست اندر کاران "کمیته آذربایجان" بارها با صدای بلند فریاد میزد: ما ترکها صفر خان را داریم، شما فارسها چه کسی را دارید که به او افتخار کنید؟ یکی از همبندان صفر خان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود در پاسخ به این سخنان میگفت: نلسون ماندلا را همه آفریقائی ها از خود میدانند، در ایران ولی مشتی انحصارطلب اجازه بزرگداشت یک قهرمان ملی را به هیچ کس جز همپالگی های خود نمیدهند. نشان "گرگ خاکستری" (بوز گورت، نشان پان ترکیستهای ترکیه، جنبشی که در نژادپرستی تنها با نازیسم هیتلری قابل مقایسه است) به گستردگی در این مراسم به چشم میخورد و بلواگران بارها سخنرانی رئیس دانا را به بهانه اینکه باید پیام زندانیان در بند را به ترکی بخواند قطع کردند و در ادامه دختر صفرخان، مهین خانم را نیز از دشنام و ناسزا بی بهره نگذاشتند.
رفتار بلواگران چنان شرم آور بود که خانواده صفر خان برغم تصمیم خود بر خویشتنداری مجبور به شکستن سکوت و دادن اطلاعیه شد: «با اظهار انزجار از اقدامات كميته جعلي گروه «گرگ‌هاي خاكستري» كه با طرح شعارهاي انحرافي و آوردن پرچم و تصاوير نامربوط و ناپسند تجزيه‌طلبان و دخالت در اجراي مراسم به قصد برهم زدن و درگيري فيزيكي توسط عناصر معلوم‌الحال مانع اجراي برنامه پيش‌بيني شده گرديدند، به اطلاع مي‌رسانيم: خانواده‌ها و كميته برگزاري هيچ گونه آشنايي، همراهي و هماهنگي با اين وحدت‌شكنان كه مأمور ممانعت از تبلور همدلي‌هاي ما بوده و هستند نداشته‌ايم و نداريم. ما مسؤوليت به تعطيل كشيده شدن و عدم برگزاري مراسم و توهين به مردم شريف و آزاده ايران، به ويژه هم‌ميهنان آذربايجاني، خانواده‌ صفرخان و چهره‌هاي برجسته علمي، فرهنگي، سياسي و اجتماعي كشورمان را متوجه آن كميته جعلي و مشكوك (موسوم به كميته برگزاري آذربايجاني) مي‌دانيم. ما اينجا اعلام مي‌كنيم اينگونه اقدامات براي بر هم ريختن تظاهرات فقط آب به آسياب امپرياليسم، ستمگران و خودكامگي‌ها مي‌ريزد و بنابراين با برنامه و حساب شده بوده است.»

ما آذربایجانیها(2) به حق، به تحریف تاریخ خود بدست هواداران جنبش یکسان سازی فرهنگی اعتراض می کنیم. ولی آیا تا کنون زحمت مرزبندی با کسانی را نیز به خود داده ایم که تاریخ فارسها و دیگر خلقهای این سرزمین را تحریف مکنند؟ آیا تا بحال پورپیرار را از تحریف تاریخ ایران و ادعاهای نژاد پرستانه اش به پرهیز خوانده ایم، آنجا که فارسها را "گدا، ولگرد و مهاجم" میخواند، یا مینویسد که "تاريخ ايران به ويژه دوران باستان آن تماماً مبتني بر تحريفات و جعليات و فريبكاري‌هاي يهوديان است" و وجود و اصالت «زرتشت» و «اوستا» را انكار مي‌كند و دين زرتشت و متون آن را حاصل جعل و فريب يهودياني (3) در نقاب شعوبيه و در سده‌ي چهارم هجري، و به جهت مقابله با اسلام قلم‌داد مي‌كند و مي‌گويد كه پيش از اين تاريخ، در هيچ مرجعي، نامي از زرتشت نرفته است؟ آیا آلمانیها به ما نخواهند خندید، اگر ادعا کنیم که نیچه بزرگ فریب شعوبیه و یهودیان را خورده است و باید از نگاشتن کتاب "چنین گفت زرتشت" توبه کند؟ نگاهی به نوشته های نژادپرستانه ای بیندازیم که نام ما آذربایجانیها را دستمایه قرار میدهند:

فارسی نیمزبانی با دستورزبان درهم و از زیرشاخه های زبان عربی است.
بر علم تاريخ عيان است که قطعا در تاريخ کشوری بنام ايران، يک جغرافيای سياسی بنام ايران هرگز نبوده است.
ارتش جنایتکار فارس سدهزار ترک آذربایجانی را کشتار کرد. (البته یاشار تبریزلی منصف تر است و میگوید 25000).
بابک یک انقلابی ترک بود که بدست افشین، یک سردار فارس کشته شد.
زرتشت یک ترک بود که فارسها با تحریف تاریخ و فارسی کردن نامش آنرا از آن خود کردند.
جايزه نوبل را يک ترک همدانی دريافت کرد.
فارسها در طول تاریخشان چیزی جز خونریزی و غارت و چپاول برای مردم این منطقه به ارمغان نیاورده اند و کورش کبیرشان خونخوارترین پادشاه تاریخ بشر بوده است (اینرا البته صادق الحسینی، معاون مرکز گفتگوی تمدنها که عراقی است نیز در مصاحبه با یک روزنامه عربی گفته است. شاهد دیگری بر پیوند دین فروشان و نژادپرستان!)
كورش سركرده‌ي قومي "اسلاو" و خون‌ريز و راهزن بود كه در دشت‌هاي جنوب روسيه مي‌زيست و يهوديان وي را براي رهايي از اسارت در بابل و تاراج و نابودي تمدن‌هاي شرق ميانه، اجير كرده بودند.
در پی حمله افراد پليس که فارس بودند هشت نفر ترک قشقايی کشته شدند.
و اينك مردي از تبار كاوه آهنگر خيزابه اي بر روي نوچه هاي ضحاكان آريائي فرود مي آورد. (منظور دکتر صدیق از کاوه، ناصر پورپیرار است!)
...

آیا بزبان آوردن چنین سخنانی در شأن فرهنگ ما آذربایجانیهاست؟ آیا باز هم میتوان از فارسها انتظار همدلی با جنبش هویت طلبی داشت؟ من همانگونه که برای فارسها نوشته ام: ما نیز خود آن چنان که باید و شاید تلاشی برای دوری جستن از این گرایشهای نژادپرستانه، که نام ما فارسها را بهانه می سازند، نکرده ایم، باید برای آذربایجانیها هم بنویسم که اگر گرایشهای هویت طلبی ما برخاسته از ایمان ما به برابری همه انسانها، از هر نژاد و زبان و دینی، و اعتقاد ما به آزادی و برابری سرچشمه میگیرد، سزاوار نیست که در برابر سخنان نژادپرستانه همزبانانمان خاموش بنشینیم و انان را از میان خود نرانیم. آیا فارسها سزاوار چنین برخوردی هستند؟ آیا هیچ انسانی سزاوار چنین برخوردی هست؟ مگر فارسها کیستند؟

پارسها از تیره های سه گانه آریائی بودند که پس از مادها و پیش از پارتها به فلات ایران آمدند. همانگونه که هویت آذربایجانی از آمیختگی فرهنگی ترکان مهاجر با بومیان آریائی پدید آمد، تمدن ایرانی نیز برآیند آمیختگی فرهنگی آریائیان مهاجر با بومیانی مانند ایلامیان بود. نقش خاندانهای پارسی که در دوران مادها فرمانروایان محلی بودند با به قدرت رسیدن کورش بزرگ بسال 557 در تحولات ایران برجسته تر شد. بگذارید از پرداختن به جزئیات تاریخی درگذریم و به آن آرمانی بپردازیم که در میان پژوهشگران و ایران شناسان به "آرمان ایرانشهری" مشهور گشته است. بدون شک باید کورش را بنیانگزار این آرمان خواند که در گسترش سرزمینهای زیر فرمانروائی اش هیچگاه پای از راه مدارا و شکیبائی بیرون نگذاشت و هم اوست که یهودیان را از زندان بابل رهائی بخشید و پادشاهان کشورهای شکست خورده را دلجوئی کرد و همچنان بر تخت گماشت و یا بنا بر آداب و رسوم و مذهب همان مردم تاجگزاری کرد و هیچ تبعیضی در حق چهل و هشت ملت زیر فرمانروائی اش روا نداشت و عاقبت نیز برای نخستین بار در تاریخ، سخن از حقوق بشر راند.در مدارای فرهنگی هخامنشیان همین نمونه بس که ایلام نخستین سرزمینی بود که بدست کورش گشوده شد و مردم آن (خوزیها) تا پایان پادشاهی ساسانیان (هزار و دویست سال) هنوز با هویت مستقل در خوزستان زندگی می کردند. پس از حمله عربها ولی تنها دویست سال طول کشید که این مردمان برای همیشه نابود شدند.
کورش را حتی یونانیان، که ایرانیان را بربر می خواندند نیز ستوده اند (کوروپدیا/گزنفون). او با پی ریزی شیوه ای نوین در کشورداری بر مبنای پلورالیسم فرهنگی و اداره کارها بدست کارگزاران محلی، که تا به آنروز ناشناخته بود، بزرگترین پادشاهی تاریخ بشر را پایه گذاری کرد. حتی اسکندر مقدونی نیز به ایران نه درپی برانداختن پادشاهی هخامنشیان، که برای قرارگرفتن در رأس آن حمله کرد. از همین رو بود که او سردار خود "بسوس" را که خون شهریار هخامنشی را بر زمین ریخته بود، کشت و سپس با جعل افسانه ای نسب خود را به داریوش رساند (افسانه ازدواج رکسانا با فیلیپوس)، شاهزاده خانمی ایرانی را به همسری گرفت، آرامگاه کورش را مرمت کرد و آنگاه خود را فرمانروای قلمرو هخامنشی و حکمران آسیا نامید و تا دم مرگ از هخامنشیان و بویژه کورش تقلید می کرد. ایدئولوژی سیاسی هخامنشیان تا به قدرت رسیدن خاندان پهلوی، تعیین کننده شیوه فرمانروایان ایران بوده است و تنها پهلویها بودند که با به هم بافتن موهومات هذیان گونه ای در باره نژاد آریا بمانند آن دیوانه تمثیلی سنگی را به چاه افکندند که اکنون سد ها فرزانه در بیرون آوردنش درمانده اند و اگر نیک بنگریم، هویت ایرانی و آرمان ایرانشهری از چنین دوستان نادانی بیشتر آسیب دیده تا از دشمنان دانا.
عباسیان اداره سرزمینهای گسترده اسلامی را بدست خاندانهای پارسی مانند برمکیان سپردند. با کوچ گسترده تیره های ترک و تشکیل خاندانهای پادشاهی جدید، سنت پلورالیسم فرهنگی که کورش پایه گذار آن بود نه تنها ازمیان نرفت، که گسترش نیز یافت. کمتر پادشاه ترکنژادی را میتوان در تاریخ ایران یافت که وزیری پارسی در کنار تخت خود نداشته باشد، نصیر الدین طوسی، نظام الملک، جوینی و حسنک وزیر تنها چند تن از آنانند. همچنین کمتر پادشاه ترکنژادی را میتوان در تاریخ ایران یافت که به گسترش و باروری زبان پارسی همت نگماشته باشد، حتی سلطان محمود نیز که نخست بر فردوسی خشم گرفته بود، بعدتر هدایای فراوانی را برایش گسیل داشت که هیچگاه بدست او نرسید. پادشاهان ترکنژاد از هر تیره ای که بودند، با نگاه به گذشته پرشکوه ایران همیشه خود را "شاه" می خواندند و هیچگاه از عنوانهای ترکی/آلتائی مانند "خان" بهره نمیجستند. آنان بر خود و فرزندانشان نامهایی ایرانی و بویژه شاهنامه ای می نهادند و و هیچ خاندانی در میان آنان یافته نمی شود که دست کم نام یکی از سرانش پارسی/شاهنامه ای نباشد، حتی ایلخانیان، جانشینان چنگیز مغول در ایران نیز از این قاعده مستثنی نبودند و تیمور لنگ نیز نخست زاده خود را شاهرخ نامید.(در بخش سوم نام دوتن از پادشاهان سلجوقی را آوردم، نام پسران شاه اسماعیل القاص، تهماسب، بهرام و سام بود). دیگر آنکه زبان پارسی در همه این دوران نقش نخ گردنبندی را بازی می کرد که دانه های مروارید پراکنده در هشت گوشه این سرزمین را به هم می پیوست. گذشته از آنکه شاهان ترکنژاد برای نگاشتن تاریخ و فرمانهای حکومتی و متنهای علمی مانند سیاستنامه ها و تقویمها و کتابهای ستاره شناسی ... از زبان پارسی بهره میجستند، دربار آنان همیشه پذیرای شاعران و ادیبان پارسی زبان بود. نقش زبان پارسی ولی تنها به ایران محدود نمیشد. در سرتا سر سرزمینهای اسلامی دانستن این زبان بنوعی مایه افتخار بود. سالها پیش هنگام اقامتم در ترکیه،یک دانشجوی تاریخ دانشگاه استانبول(4)، شعری از سلطان محمد فاتح برایم خواند، که تنها این مصرعش بیادم مانده: پرده داری می کند در قصر قیصر عنکبوت ... "اقبال لاهوری" شاعر پاکستانی دفتر شعر کاملی بزبان پارسی دارد که در قصیده ای بنام: ای جوانان عجم، جان من و جان شما انتظارات خود از پارسی زبانان را بیان میکند. "غالب" را پدر شعر اردو خوانده اند. او خود ولی می نویسد: پارسی بین تا ببینی نقشهای رنگ رنگ/بگذر از اردو که بیرنگ منست.
این مثالهای تاریخی را البته برای آن نیاوردم که مدیحه ای برای زبان فارسی بسرایم. هدفم تنها این است که بگویم این گفته که زبان پارسی در دوران پهلوی بود که از یک زبان محلی به زبان سراسری بدل شد، سخنی سست و کودکانه است. دیگر اینکه خواستم نشان دهم که گسترش این زبان در سرتاسر ایران نه بدست شوینیستهای فارس، که از قضا بدست فرمانروایان ترکنژاد انجام یافته است. البته در همین جا گفتن این نکته را نیز لازم میدانم که همه این سخنان به این معنی نیست که مردم غیر فارس از آموزش به زبان مادری خود محروم باشند و کسی به خود این اجازه را بدهد که زبان آنان را خوار بشمارد وتدریس آنرا ممنوع کند. به گمان من زیباترین و کاملترین زبان جهان تا بوده وهست، زبان مادری است ...

کوتاه سخن اینکه راه رسیدن به آزادی فرهنگی و حقوق برابر در این سرزمین پایبندی به راستی، درستی، بردباری و شکیبائی است و بزبان آوردن حقیقت، حتی اگر بزیان ما باشد و پرهیز از دروغ، حتی اگر مارا سودی در آن باشد. جای ما آذربایجانیها همیشه در نوک پیکان جنبشهای آزادیخواهانه ایران بوده است، اینبار ولی با وظیفه ای دشوارتر روبروئیم. بر ماست که پیشتاز اندیشه پاکسازی جنبش سراسری آزادیخواهی مردم ایران از خشکسری دینی و برتریجوئی نژادی باشیم.

اگر ما نیز بخواهیم حقوق خود را با خوارشماری دیگران و تحریف تاریخشان بدست آوریم، دیری نخواهد پائید که چشم خواهیم گشود و خود را در حال شکنجه دگراندیشان و کشتار آزادیخواهان خواهیم یافت، در منش ما ایرانیان هدف هیچگاه وسیله را توجیه نمی کند،

مباد که دروغ رهگشای راستی گردد!
.
پایان سخن:

انبوه نامه هائی سرشار از نفرینها و آفرینها که از همان روز نخست انتشار این نوشتار بدست من رسید، نشانگر آن بود که هواداران آزادی و برابری که راههای آشتیجویانه را برای رساندن مردم ایران به آسایش و سربلندی برگزیده اند، آینده ای دشوار را در پیش روی خود دارند. خواندن برخی آرا و پرسشها به من نشان داد که من تنها یکی از هزاران هزار ایرانی هستم که چنین می اندیشند و خواندن برخی دیگر مرا بر آن داشت که در این بخش پایانی برخی از ناگفته ها را بازبگویم و برخی گفته ها را یکبار دیگر و اینبار بازتربگویم.

نخست آنکه هدف از همه این گفتنها و نوشتنها، آزادی، سربلندی و آسایش همه مردم ایران است. من اگر روزی به این برداشت برسم که رسیدن به این هدفها در گرو تجزیه ایران است، لحظه ای در پشتیبانی از تجزیه طلبان درنگ نخواهم کرد. ولی می دانم (و تاریخ دیگر ملتها نیز ثابت کرده است) که مسالمت آمیزترین راههای تجزیه ایران نیز، ما را در دریایی از جنگ و برادرکشی غوطه ور خواهد کرد؛ کافی است که نگاهی به درگیریهای مرگ آفرین سالهای گذشته بر سر تقسیمات استانی بیندازیم.

دیگر آنکه از سویی مخالفین جنبشهای هویت طلبی در ایران باید بدانند که تنها راه جلوگیری از تجزیه ایران، احترام متقابل همه خلقهای این سرزمین به یکدیگر است و پشتیبانی از مبارزات تک تک ایرانیان برای رسیدن به حقوق برابر، و اینکه هیچ تبعیضی در هیچ زمینه ای به هیچ کدام از گروههای انسانی (نژادی، دینی، زبانی و ...) روا داشته نشود، تا همه ساکنین این سرزمین در آسایش و آرامش و داوطلبانه در چارچوب مرزهای آن بمانند. و از سویی دیگر هواداران جنبشهای هویت طلبی نیز باید بدانند که جدایی از ایران و تجزیه این کشور آنها را نه بسوی آسایش و سربلندی و استقلال، که بسوی جنگ و خونریزی و نابودی استعدادهای انسانی و مادی شان و چه بسا به بلعیده شدنشان از سوی قدرتهای منطقه ای سوق خواهد داد.

در اینجا تلاش خواهم کرد که به برخی از پرسشهای دوستانی که با نوشتن نامه مرا وامدار مهر بی پایانشان کرده اند، پاسخ دهم:

*) من در نوشته ام همه جا از "آذربایجانیها" سخن گفته ام و واژه "ترکها" را جز در موارد خاصی بکار نبرده ام. اینکار به معنی نادیده گرفتن هویت ترکی آذربایجانیها نیست. "ترک" در ادبیات سیاسی- اجتماعی امروز جهان به شهروندان کشور ترکیه گفته می شود. اگر شما از یک ازبک و یا قرقیز بپرسید: "سن تورک می سن؟" (آیا تو ترک هستی؟) خواهد گفت:" یوخ! من اوزبکیم!" و یا "قیرقیزیم!" (نه! من اوزبکم ویا قرقیزم!). ترک یک واژه کلی است که به همه اقوام و ملتهای آلتائی غرب کوههای اورال گفته می شود. اینها ولی هویت قومی خود را نیز دارند مانند قرقیز، چچن، ترکمن، قزاق و ....... ما هم بر همین منوال آذربایجانی هستیم. هر کدام از این ملتها زبان ترکی خاص خود را نیز دارند مانند قرقیزی، چچنی، قزاقی، ترکی استانبولی و ... زبان ما هم در ایران زبان ترکی آذربایجانی است. چرا هنگامی که ما آذربایجانیها هویت مستقل خود را داریم، باید آنرا را در هویت ترکان ترکیه حل کنیم؟ آیا چنین پدیده ای در میان دیگر ملتهای ترکنژاد نیز دیده می شود؟

*) من دانسته به برخی از مسائل و موضوعات بحث برانگیز مانند فرقه دموکرات آذربایجان، کشتارهای مردم ایران بدست اغوزها و موضوعاتی از این دست نپرداخته ام. به گمان من همان اندازه که باید به بحث حقوق بشر، حفوق زنان و حقوق خلقها بر سر هر کوچه و برزنی دامن بزنیم و به فراگیرتر شدن آنها کمک کنیم، باید از طرح بحثهائی تاریخی که جایگاهشان در دانشگاه و به عهده
پژوهشگران است، بپرهیزیم. برای روشنتر شدن سخنم نمونه ای می آورم:
هیچ سایت آذربایجانی را نمی توان یافت که در آن نوشته ای در باره فردوسی نباشد. جان سخن همه این نوشته ها نیز این است که "شاهنامه را شعوبيه بصورت نثر نوشته و برای به نظم در آوردنش فردوسی را بکار ميگيرند. سيستم انديشه فارس مرکزی بدین ترتیب بر اساس ارجحيت نژاد پارس و ديگرانکاری بنيان ميگردد و ناسيوناليزم فارس بر مبنای دشمنی با ملت ترک استوار ميگردد". من اگر چه سروکارم با تاریخ است، تخصصی در باره تاریخ غزنویان ندارم، خود را فردوسی شناس نیز نمیدانم. همین اندازه میدانم که فردوسی شاهنامه را به سلطان محمود غزنوی پیشکش کرد و او نیز در آغاز او را به هدایایی ناچیز نواخت و بار دوم هدایایی گزافتر برای دلجوئی او فرستاد که هرگز به دست فردوسی نرسید. اگر همه آنچه را که در سطرهای پیشین نوشتم بپذیریم، باید اینرا نیز بپذیریم که در این داستان با دو دیوانه سر و کار داریم؛ دیوانه نخست کتابی در دشمنی با ملت "ترک" مینگارد و از سر بی خردی آنرا به یک پادشاه "ترک" پیشکش میکند و از او چشمداشت پاداش نیز دارد، و دیوانه دوم – همان پادشاه "ترک" - که جهانی از هراس تیغش به خود میلرزد سراینده کتاب را برای "ترک" ستیزیش به پاداش گران مینوازد! میبینیم که کشاندن بحثهای دانشگاهی به کوچه و خیابان نه تنها راه به جائی نمیبرد، که راه را بر گفتگوهای سازنده نیز میبندد.من نیز اگر خود اینجا و آنجا به تاریخ پرداخته ام، هدفم تنها نشان دادن این نکته بوده است که تک تک خلقهای ایران زمین در ساختن و پرداختن آن سهیم بوده اند.

*) به گمان من باید هر کسی نخست نزد خود به تبیین رویکردش به مسئله ملی بپردازد. اگر مبنای مبارزه خود در راه رسیدن به حقوق برابر را بر دلائل نژادی، دینی، تاریخی و جمعیتی بنا کنیم، خشت اول دیواری را کج گذاشته ایم که تا به ثریا کج خواهد رفت. مهم نیست که کدام یک از گروههای انسانی ساکن ایران زودتر به این سرزمین آمده اند یا کدامشان از دیدگاه جمعیتی در اکثریتند. حتی اگر برخی از این گروههای انسانی سد، پنجاه ویا دهسال پیش هم به ایران آمده باشند، و یا اگر شمارشان نه دهها میلیون که تنها چند سد نفر باشد، داشتن شناسنامه و گذرنامه ایرانی باید آنها را از همه حقوق انسانی شان در این سززمین برخوردار کند. اگر مبنای کار را بر این بگذاریم که چه کسی زودتر به ایران آمده و یا چه کسی در اکثریت عددی است، خود را ندانسته در چاهی ژرف افکنده ایم؛ چرا که باید برای پذیراندن سخن خود در کشوری که سخن گفتن از آمار در آن بیشتر به شوخی میماند، درسد های جمعیتی را به رخ همدیگر بکشیم و بدنبال نمونه های تاریخی بگردیم و خود و هویت خود را در کوچه پس کوچه های تاریخ گم کنیم، تا آن شود که ایلامیها و سومریها اگر امروز از خواب جاویدانشان برخیزند، انگشت شگفتی بدندان بگزند که ترکند یا عرب، چرا که ترکها آنان را از نژاد زرد و عربها از نژاد سامی میدانند.
من برآنم که رویکرد ما به مسئله ملی باید تنها از دیدگاه حقوق بشر باشد؛ برای نمونه، همه ایرانیان باید از امکان آموزش به زبان مادری بر خوردار باشند، چرا که این حق از حقوق بنیادی هر بشری است، چه دیروز به ایران آمده باشد و چه هفت هزار سال پیش، چه در اکثریت باشد و چه در اقلیت!

*) دوستان بسیاری در پاسخ به انتقاد من به نوشته های پورپیرار و یا به چهرگانی که چرا در مقابل بیگانگان فارسها را سگ خوانده است ، سعی در توجیه آن کرده اند و برای نمونه نوشته اند: "گرایش افراطی آذربایجانیها تنها واکنشی طبیعی به گرایش فاشیستی پان فارسیسم است" همانگونه که برای دوست بسیار عزیزی نوشتم ، چیزی بنام نژادپرستی خوب یا نژاد پرستی موجه وجود ندارد. نژادپرستی، نژادپرستی است، چه خود جوش باشد و چه در واکنش به نژادپرستی دیگران. دیگر اینکه نژاد پرستی هیچگاه نباید از سوی کسانی که داعیه انسان دوستی و آزادیخواهی دارند "طبیعی" انگاشته شود؛ نه نژادپرستی یک پدیده " طبیعی " است و نه نژادپرستان آدمهای " طبیعی ". همه ما باید این شهامت اخلاقی را داشته باشیم که حتی کوچکترین اشارات نژادپرستانه را از سوی هر کسی که باشد، بویژه از سوی کسانی که آنانرا خودی می پنداریم، محکوم کنیم. فراموش نکنیم که جنبشهای هویت طلبی بیش و پیش از هر کسی از هواداران خشکسر و تهی مغزی آسیب دیده اند که با گفتار و رفتارشان به شبهه های نژادپرستانه و جدائی خواهانه دامن میزنند. تنها راه رسیدن به حقوق برابر برای همه خلقهای ایرانزمین این است که هیچیک خود را تافته جدابافته ندانند و هر آنچه را که برای خود میخواهند، برای دیگران نیز بخواهند.

*) گمان میکنم عشق بی پایان من به ایران و ایرانیان را بتوان از جای جای این نوشته برداشت کرد. با این همه ولی ایران چیزی بیشتر از یک مفهوم ذهنی نخواهد بود، اگر که مردمان آن نباشند. به همین اندازه نیز هویت ملی در هر زمان و مکانی از مفهوم و محتوائی تازه تر برخوردار می گردد؛ هویت من را در شهر زادگاهم محله ما بود که تعیین می کرد و در دیگر شهرهای آذربایجان شهر زادگاهم. به همین منوال من بیرون از آذربایجان یک آذربایجانی بودم و از هنگامی که به اروپا آمده ام، تنها یک ایرانیم. از همین رو است که برای من به عنوان یک ایرانی فارس-آذری سر نوشت عربهای اهواز و ترکمنهای گنبد کاووس و بلوچهای زاهدان بسیار مهمتر از سرنوشت فارسهای مزار شریف و ترکهای باکو و کردهای شیرناک است. این ولی تنها یک روی سکه است. جان جستجو گر آدمی میهن دیگری نیز دارد. میهنی که مردمان آنرا نه نژاد، نه دین و نه زبان، که اندیشه و آرمان به هم می پیوندد. در چنین سرزمینی است که من جوشگؤن، همان دانشجوی ترکیه ای و نبیل آن پزشک عراقی و دهها انسان فرهیخته دیگر را که در تعریفشان از انسانیت و کرامت انسانی با من مشترکند، هم میهن خود می دانم، ولی بسیاری از همزبانان و همخونان خود را بیگانه می شمارم. در درون مرزهای چنین سرزمینی است که من یاشار کمال اهل ترکیه را به همان اندازه از خود می دانم که ادوارد سعید فلسطینی را و اوری آونری اسرائیلی را. آنچه که همه ما را به هم میپیوندد ارج نهادن به ارزش فرد فرد انسانهاست و عشق ورزیدن به رهائی انسان:

ملت عشق از همه دینها جداست / عشق اسطرلاب اسرار خداست

به پایان سخن نزدیک شده ایم و بایدمان گفت که این همه هست، ولی این همه نیست... . آنچه که هنوز ناگفته مانده، پاسخ به همان پرسشی است که در هر لحظه تاریخ بشر جان او را خلیده است؛
" چه باید کرد؟"
در نخستین بخش این نوشته گفته بودم: " برای مسئله ملی در ایران باید با کنکاش در گذشته این سرزمین راهکاری ایرانی یافت." راهکار ایرانی برای من بازگشت به همان "آرمان ایرانشهری" است، بازگشت به پلورالیسم فرهنگی و تمرکز زدائی سیاسی، به دورانی که همه مردمان این سرزمین در برگزاری آئینهای خود، در بکار بردن زبان خود و در اداره امور خود آزادی کامل داشتند، شهربانان و داوران و شاهانشان بومی بودند و همه خود را همواره شهروندانی برخوردار از همه حقوق شهروندی به شمار می آوردند. در دفاع از چنین سرزمینی، مردمان آن از هر دین و نژادی که بودند برغم گوناگونیهای زبانی و فرهنگی چون تنی واحد در برابر دشمنان می ایستادند.

من بر این باورم که به جای به هدر دادن نیرو و زمان و بحث بر سر اینکه کدام مردم از کدام تیره و نژاد و دین نخست به ایران آمدند و کدام یک از گروههای انسانی به چه تعداد در ایران زندگی می کنند و یا اینکه کدام یک از خلقهای ایران نخست به آزار دیگران پرداختند و بانی نژادپرستی شدند، باید مبارزه برای رسیدن به حقوق فرهنگی را تنگاتنگ به مبارزه سراسری برای رسیدن به آزادی و مردمسالاری پیوند زد. اگر بتوانیم در میان خود به این اجماع برسیم که تمامی حقوقی که هر کداممان از هر دیدگاهی بدنبالشان هستیم، چه حقوق سیاسی، چه حقوق فرهنگی، چه حقوق اجتماعی و چه حقوق دینی، و بیش و پیش از هر چیزی حقوق زنان ریشه در حقوق بشر دارند، خواهیم دید که در برابر هر پرسشی در باره چرائی درخواستهایمان تنها نیاز به یک پاسخ خواهیم داشت: "زیرا من بشرم، و آنچه که میخواهم حق بی چون و چرای هر بشری است!".
و اگر بپذیریم که تنها از راههای آشتی جویانه و پرهیز از ستیزه جوئیهاست که می توانیم به این حقوق برسیم، بی آنکه پس از رهائی از چنگال ستمگران، خود به دیگران ستمها روا داریم و به قربانی کردن آنان دست یازیم، آنگاه نه از تجزیه هراسی بدل خواهیم داشت و نه از جنگ و کشتار و نابودی گنجینه هائی که به همه ما تعلق دارند.

شاید یکی از راهکارهای رسیدن به این هدفها، زنده کردن طرح مجلسها و دولتهای ایالتی و به روز کردن آن از یکسو، و پی ریزی حزبهای سراسری با شاخه های منطقه ای از سوی دیگر باشد. حزبهائی که هم اندیشان گردآمده در آنها از سراسر ایران نمایندگان خود را برای اجرای برنامه های منطقه ای به مجلسهای ایالتی، و برای اجرای برنامه های ملی به مجلس ملی بفرستند. احزابی که تلاشگران آنها را آرمان و اندیشه به هم بپیوندد و نه زبا ن و نژاد. تنها از این راه است که ما نیز روزی فرهنگ قبیله ای را ترک خواهیم گفت و در عرصه اندیشه و رفتار نیز پای به جهان نوین خواهیم گذاشت. در کنار آموزش و پرورش به زبان مادری می توان آموزش زبان فارسی را برای غیر فارسها و یکی از زبانهای رایج در ایران را برای فارسها اجباری کرد تا همه ایرانیان بتوانند به زبان مشترکی با هم سخن بگویند. (البته من تعصبی روی زبان فارسی ندارم، ولی واقعیت این است که امروز به این زبان تقریبا همه ایرانیان سخن می گویند. اگر روزی در ایران آزاد آینده مردم در یک همه پرسی آزاد زبان دیگری مثلا سنگسری، تالشی یا عبری را به عنوان زبان سراسری برگزیدند، من نخستین کسی خواهم بود که برای گفتگو با هم میهنانم آن زبان را فراخواهم گرفت.)
من ترجیح میدهم که امروز با شماری هر چه بیشتر از هم میهنانم بر سر کلی ترین مسائل به توافق برسم، و جزئیات را به زمانی واگذارم که مردم بتوانند در آزادی و با آگاهی، خود برای سرنوشتشان تصمیم بگیرند. در کشوری که هر کسی خود را به تنهائی نماینده همه ایرانیان می داند، از کجا می توان پی برد که مردم چه می خواهند، اگر که امکان رأی گیری آزادانه فراهم نباشد؟

ما مردمان این سرزمین با رنگارنگی زیبای نژادی، فرهنگی و زبانی اش اگر امروز نخواهیم که زبان یکدیگر را فرا بگیریم و با هم سخن بگوئیم، همان چهار مرد مثنوی معنوی را خواهیم ماند، که همه یک چیز را میخواستند، ولی هر یک به زبانی دیگر:

چار کس را داد مـــــردی یک درم
آن یکی گفـــت این به انگوری دهم
آن یکی دیــــــگر عرب بد، گفت لا
من عنب خواهم، نه انـگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بتـــــم
من نمی خواهم عنب، خواهم اوزوم
آن یکی رومی بگفت این قـــــیل را
تـــــــــــرک کن، خواهیم استافیل را
در تنازع آن نـــــفر جنگی شــــدند
که ز سرٌ نامـــــــــــــــها غافل شدند
مشـــــت بر هم میزدند از ابلـــــهی
پر بدند از جهل و از دانــــــــش تهی
صاحب سرٌ عزیزی صــد زبــــان
گر بدی آنجا، بدادی صـــــــــلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جـــــــــــمله تان را می دهم
...
آیا زمان آن نرسیده است که صاحبان سرٌ عزیز در میدان شوند و آرزوی جمله ایرانیان را بدهند؟

آورده اند که حضرتش بر منبر وعظ بود و جماعتی عظیم به استماع، چندان که جای تنگ میبود و خلقی انبوه ایستاده. تاکه جای فراخ شود و ایستادگان نشستن توانند، مردی از میانه برخاست و نشستگان را گفت: خدایش بیامرزد آنرا که برخیزد و قدمی فرا پیش نهد. حالیه از منبر فرود آمد و گفت: سخن همه همان بود که این مرد گفت!

آیا زمان آن نرسیده است که ما نیز برخیزیم و گامی فرا پیش نهیم و این میهن رنج دیده و درد کشیده را به جایگاه راستین و شایسته خود باز گردانیم و نمونه ای شکوفان از آزادی اندیشه، بردباری فرهنگی و شکیبائی دینی برپا سازیم؟

ایران ما بیست و پنج سال است که در زیر چکمه های یکی از واپسگراترین، خونخوارترین و ایران ستیزترین حکومتهای تاریخ خود دست و پا میزند. نگذاریم که آن اندک خون باقی مانده در رگهای این فرهنگ کهنسال در راه هوسهای مشتی نژادپرست بر زمین بریزد. دامن زدن به اختلافهای قومی و فرهنگی و دینی جنگ داخلی را به ارمغان خواهد آورد و عفریت جنگ، ترک و فارس و کرد و عرب را بی هیچ تبعیضی از دم تیغ بی دریغ خود خواهند گذراند. بپا خیزیم و شانه به شانه هم دست به نیایش برداریم و از ژرفنای جان آرزو کنیم که:

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
---------------------------------------------
(1) گستردگی نامهای شاهنامه ای، چه در میان شاهان و چه در میان عامه مردم آذربایجان نشاندهنده این نکته است که نیاکان آذربایجانی ما مانند برخی از مدعیان هویت طلبی فردوسی را دشمن خود نمی دانسته اند.
(2) همانگونه که پیشتر نوشتم، من هم فارس و هم آذربایجانی هستم.
(3) شگفتی آور است که همه نژادپرستان جهان، از آلمانی تا ترک و ایرانی و امریکائی به بیماری یهودی ستیزی نیز دچارند!
(4) همین دانشجوی ترک برای من افسانه "بوز گورت" را نیز تعریف کرد: در جنگی سهمگین همه سربازان ترک کشته شدند، به جز یکی که دستها و پاهای خود را از دست داده بود. شباهنگام که خون همه دشت را پوشانده بود و نقش ماه و ستاره ای بر این دریای خون افتاده بود، ماده گرگی به کشتگان نزدیک شد و سرباز نیمه جان را یافت. ماده گرگ سرباز را با خود به لانه اش برد و به تیمار او پرداخت و با او جفت شد و نسل ترکان امروزی از آن سرباز و آن ماده گرگ است. نشان هلال ماه و ستاره بر زمینه سرخ (پرچم ترکیه)نیز یادآور دشت غرقه درخون و تصویر ماه و ستاره بر روی آن است. البته جوشگؤن، همان دانشجوی ترک، این داستان را با ریشخند برای من بازمیگفت و به تهی مغزی پان تورکیستها می خندید، ولی کم نیستند تلاشگران صادق جنبش هویت طلبی، که "بوزگورت" را در ایران و آذربایجان نشان حرکتی آزادیخواه ، عدالت طلب و فدرالیست می دانند. این به آن می ماند که گروهی فرضی با بر سر گرفتن نشان صلیب شکسته، نشان نازیها و سمبل برتری نژاد آریائی راهی خیابان شوند و ادعا کنند صلیب شکسته در ایران نشان بردباری سیاسی و شکیبائی نژادی و بویژه مدارا با یهودیان است!!!

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

جایزه صلح، جایزه ای شیرین برای شیرزنان ایرانزمین

.
شد پاره پرده عجم از غیرت شما / اینک بیاورید، که زنها رفو کنند
.
هنگامی که نیمتاج خانم دختر مسعود دیوان لک در سرخوردگی و ناامیدی از فرجام جنبش مشروطه شعر بالا را خطاب به مردان ایران میسرود، حتا به خواب نیز نمیدید که روزی آوازه یکی از نوادگانش در سرتاسر گیتی بپیچد و دلیری و ایستادگی یک زن ایرانی در دفاع از حقوق ستمدیدگان زبانزد همگان شود.

انتخاب شیرین عبادی از سوی کمیته صلح نوبل چه ریشه در حسابگریهای سیاسی داشته باشد و چه نشانی از دهانکجی اروپا به آمریکا باشد، نشان افتخاری است که بیش و پیش از هر چیز بر سینه پر مهر زن ایرانی میدرخشد. جهان نیز امروز با ما هم آواست که زن ایرانی نه به فرمان ملوکانه و در تقلید کورکورانه از اروپائیان، و نه به فتوای فقیه و برای (سوء)استفاده در عقبه امت همیشه در صحنه، که با آگاهی و اراده مستقل خود به میدان آمده است. به میدان آمده است، چرا که جنبش رهائی بخش ملت ایران در راه رسیدن به آزادی و برابری بی حضور زنان هرگز به سرانجام نخواهد رسید و تا مردان این آب و خاک نپذیرند که زنان ایرانی در هدایت و رهبری این جنبش سراسری اگر که از مردان برتر نباشند، کمتر نیز نیستند، هیچگاه شاهد آزادی را در آغوش نخواهند گرفت.

زنان ایرانزمین در سرتاسر تاریخ این سرزمین، برغم شدیدترین سرکوبها و تحقیرهائی که از سوی جامعه پدرسالار (که پس از ورود اسلام به تیغ براٌن شریعت و آیه "الرجال قوامون علی النساء" نیز مسلح شده بود) در حقشان روا داشته میشد، نشان داده اند که هیچگاه سرنوشت به ظاهر محتوم خود را نپذیرفته اند و هر گاه که فرصتی یافته اند، توانائی ها و برتری های خود را با همه توانشان به رخ کشیده اند.

گذشته این سرزمین هیچ دورانی را بدون حضور چشمگیر زنی یا زنانی برجسته از سر نگذرانده است. دراینجا به چند چهره برجسته از هر دورانی اشاره میکنم، تا مشتی از خروار باشد. در همان دوران اساطیری به زنانی بر میخوریم که نام بزرگ خود را بر دیواره تاریخ این سرزمین نقش کرده اند: از فرانک که بی هیچ یاری و یاوری پسرش فریدون را از چنگال ضحاک بدر میبرد و رهائی را برای ایرانیان به ارمغان میآورد گرفته، تا گردآفرید که در لباس مردان به جنگ سهراب میرود، به جنگ پهلوانی که هیچ مردی را یارای پایمردی در برابرش نبود، تا فرنگیس که به همراه کیخسرو و گیو در جنگ با پیران دلیریها میکند تا فردوسی برایش بسراید:
که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چو شیران شوند
تا همای دختر بهمن پسر اسفندیار که پس از مرگ پدر سی سال بر ایرانزمین فرمان میراند.

در دوران پیش از اسلام زنان بسیاری نام خود را در خاطرها نشانده اند. از خورمه (خورٌمک) همسر مزدک پسر بامداد که پس از سرکوبی جنبش درست دینان به رهبری آنان رسید گرفته تا دینگ همسر یزدگرد دوم و پوراندخت و آزرمیدخت که در بحرانی ترین سالهای فرمانروائی ساسانیان که مردان در کار کشورداری در مانده بودند بی هراس از شکست، سکان کشتی ایرانزمین را بدست گرفتند و نشان دادند که چه در رهبری یک جنبش اجتماعی و چه در مقام "بانبیشنان بانبیشن" (ملکه ملکه ها) هیچ چیزی از مردان کم ندارند.

روند قهرمانیها و دلیریهای زنان ایرانی پس از اسلام نیز ادامه یافت. در سرتاسر تاریخ این سرزمین، در همه جنگها و غارتها و ویرانگریها، زنان، اگرچه خود اولین قربانیان میبودند، هیچگاه نگذاشتند که کسی آنان را به حاشیه تاریخ براند. بگذارید برای جلوگیری از دراز شدن سخن به سده های اخیر و نقش زنان در جنبشهای اجتماعی این دوران بپردازیم:
از مشهورترین چهره های این دوره زرین تاج قرةالعین است که در رأس جنبش بابی قرار گرفت و در زمانه ای که زن نه انسان درجه دوم که شاید حیوان درجه اول به شمار می آمد، سواد آموخت و خواند و نوشت و سخن راند و سرانجام حجاب از سر بر گرفت و جان بر سر آرمانهای خود گذاشت. دیگری رستمه از فرماندهان قیام بابیان زنجان بود که در شمشیرزنی و تیراندازی دستی چیره داشت. دیگری بی بی خانم نویسنده کتاب "معایب الرجال" (1313 هجری) بود که این کتاب را در پاسخ به کتابی سراسر مهمل بنام "تأدیب النسوان" نوشته بود و نابسامانی های کشور را از چشم اندیشه مردسالار میدید. دیگری تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه بود که در کتاب "خاطرات"ش تیغ بران انتقاد را حواله سینه مردسالاران میکند و فساد و انحطاط اخلاقی و اجتماعی ایران آن روز را در ارتباط تنگاتنگ با محروم کردن زنان از حقوقشان میبیند و همصدا با مردم بپا خاسته فریاد برمی آورد: "درود بر سلطنتی که در حال زوال است!". دیگری زینب پاشا یا ده باشی زینب زن قهرمان تبریزی است که از هنگام واگذاری امتیاز تنباکو سر به عصیان برمیدارد و بارها انبارهای محتکران را میگشاید و به ارک دولتی حمله ور میشود و هنگامی که خبر بدرفتاری مأمورین عثمانی با زائران ایرانی را میشنود گروهی را بسیج کرده گوشمالی سختی به ایشان میدهد.

در دهه های نزدیکتر به ما، دیگر نقش زنان آنچنان پررنگ است و تعدادشان آنچنان پر شمار، که حتا مشت نمونه خروار نیز کتابی را به خود اختصاص خواهد داد.

هدف من از آوردن فهرست وار نامهای این زنان قهرمان و اشاره گذرا به دوران زندگانیشان، این بود که به بهانه اعطای جایزه صلح نوبل به شیرین عبادی نشان دهم که زنان ایران، هرگاه که مردان در کار کشورداری در مانده اند، به میدان آمده اند و کارها را راست کرده اند. حال که توفان واکنشهای سراسر احساسی و عاطفی ایرانیان درون و برون ایران رفته رفته فرو مینشیند باید واقعیتها را دید: شیرین عبادی نه موسا است که با یدبیضایش دریای سرخ را بشکافد و مارا به ارض موعود رهنمون شود، نه عیسا است که دم مسیحائی اش پیکر بیجان جنبش دوم خرداد را برخیزاند و نه کلید در سدقفل آزادی و رهائی ایران است. شیرین از یکسو انسانی است که در راه رسیدن به آرمانهایش همه خطر ها را به جان خریده و یک خط و یک راه را با بردباری و شکیبائی دنبال کرده و بی هیچ ادعائی یار بی یاران و فریادرس خاموشان بوده است، و از سوی دیگر نماد و نشانه زن به صحنه آمده ایرانیست که تا کنون حلقه مفقوده جنبش رهائی بخش ایران به شمار می آمد. تیر رهائی مدتهاست که از چله کمان رها شده و من بر این گمانم که اگر شیرزنان ایرانزمین نیز جای خود را در نوک پیکان آن بیابند، این تیر دیر یا زود شاهرگ دیو ستم و سرکوب را از هم خواهد درید.
بگذارید یکبار دیگر شعر نیمتاج خانم را با هم بخوانیم و آنگاه برخیزیم و مقدم شیرزنان به میدان درآمده ایرانزمین را گلباران کنیم:
ایرانــــــــیان که فر کــــــیان آرزو کنـــــند
باید نخـــــــست کاوه خود جستجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمــــــی بزرگـــــتر
تا حــــــــل مشــکلات به نیروی او کنند
زنهای رشت زلف پریشان کشیده صـــــف
تــــــــــــشریح عیبهای شما مو بمو کنند
دوشـــــــیزگان شـــــــهر ارومی گشاده رو
دریوزه ها به برزن و بازار و کو کنند
بس خواهران به خطه سلماس بین که چون
خــــون برادران همه سرخاب رو کنند
شد پاره پرده عــــــــــــــــجم از غیرت شما
اینک بــــــــــــیاورید که زنها رفو کنند
اندر طبیعت است که باید شـــــود ذلیــــــــل
هر ملتی که راحـــــتی و عیش خو کنند
نوح دگـــــــــــربـــــــــباید و توفــان دیگری
تا لکه های ننگ شـــــــما شستشو کنند
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

خاتمی، گره کور اصلاحات

آورده اند که در سالهای پایانی پادشاهی ساسانیان که سرتاسر ایرانزمین را شورش و نابسامانی درگرفته بود، بزرگمهر را پرسیدند: "از چه شیرازه کارها گسست و شهر چنین نابسامان گشت؟" بزرگمهر پاسخ داد: "از آن که کارهای بزرگ، مردان خرد را دادند!"

امروز دیگر خوشبین ترین ناظران صحنه سیاسی ایران نیز قادر به انکار شکست جنبش دوم خرداد نیستند. همه، از وابستگان اپوزیسیون برونمرزی گرفته، تا دست اندرکاران دولت اصلاحات، اگر هم سخنی در دفاع از اصلاحات بزبان می آورند، حالات آدمی را تداعی میکنند، که در دل تاریکی بی پایان از سر ترس بصدای بلند آواز میخواند: تردید روا نداریم، این آخرین فرصت اصلاحات درون حکومتی ماههاست که از دست رفته و مسئولیت مستقیم آن نیز تنها و تنها به عهده محمد خاتمی است.

سخن من در اینجا بر سر این نیست که آیا خاتمی "نتوانست" یا "نگذاشتند"، سخن من بر سر آنست که خاتمی "نخواست". خاتمی نخواست، چرا که خود نیز به عنوان یک روحانی شیعه، و برغم تحصیل دانشی این جهانی، از سالهای دور در تنگنا و کشاکش حق الناس و حق الله به بند است و با همه آزاداندیشی و آزادگی که هوادارانش به اونسبت میدهند، عقلش حکومت را از آن مردم میداند، ولی قلب شیعه اش حقی بجز حق "الله" را برسمیت نمیشناسد. از همین روست که سرمشق ایده آل جامعه مدنی را مدینة النبی میداند و خمینی را "بزرگترین احیاگر دین در زمان غیبت معصوم" (بیم موج) میخواند.

از این سوگمندانه تر ولی دلبستگی عاطفی خاتمی به جمهوری اسلامی است، تا به آنجا که نه تنها حقوق مردم را، که حتی خود آنها را نیز فدای بقای این حکومت می کند. خاتمی به مجرد آنکه نجوای دانشجویان را درباره تغییر قانون اساسی میشنود، احساس خطر میکند و برمی آشوبد که :"حتی اندیشه تغییر قانون اساسی نیز خیانت است". و از یاد نبریم خاتمی این سخنان را در کشوری بزبان میراند که قانون اساسی اش دست کم دوبار دچار تغییرات بنیادی (و سد البته واپسگرایانه) شده است و در همان سخنرانی بارها وبارها بر حق تعیین سرنوشت مردم بدست خودشان داد سخن سر میدهد.

پس مشکل خاتمی چیست؟ این تناقض رفتاری را که نشان از بیماری روانپارگی (اسکیزوفرنی) دارد چگونه میتوان توضیح داد؟ ریشه این تناقض را در همان دلبستگی عاطفی او به جمهوری اسلامی باید دانست. خاتمی نه به پروای "اصلاحات برای اصلاحات" که برای "اصلاحات برای نجات جمهوری اسلامی" به میدان آمد و از همین روست که به مجرد احساس خطر برای نظام محبوبش همه آن داعیه های آزادیخواهی و مردمگرایی را از یاد میبرد و یک روز رفسنجانی را شناسنامه نظام میخواند و روز دیگر در سوگ جلاد اوین-اسدالله لاجوردی- پیام تسلیت میفرستد و او را خدمتگزار صادق نظام میخواند و اگر که میسورش میبود، بلندتر از هر متشرٌع متصلٌبی فریاد بر میکرد: "فقاتلو ائمة الکفر، حتی لاتکون فتنه". در چهارچوب چنین نگاهی دیگر ایرادی به بسیاری از موضعگیریهای خاتمی نمیتوان گرفت، که او بر اساس اعتقاداتش عمل میکند و کمر به نجات آن چیزی بسته است که به آن عشق میورزد.

بیائید چشمانمان را بر همه آنچه که در این سالهای پس از خرداد هفتاد و شش گذشته ببندیم و بنا را بر آن بگذاریم که خاتمی با صداقت کامل پا را دوباره به میدان سیاست گذاشت و هدفی جز اصلاح امور و احقاق حقوق مردم نداشت. بیائید بر همه لغزشهایش چشم ببندیم و همه گناهانش را بر او ببخشیم و آنها را به حساب ملزومات کشورداری بگذاریم. با این وجود آیا از این امامزاده میتوان طلب معجزه کرد، وقتی که بدانیم او به جهان و انسان چگونه مینگرد؟ کافی است که نیم نگاهی به کتاب بیم موج (محمد خاتمی۱۳۷۲ ) بیندازیم: خاتمی در بعد اندیشه آمیخته ایست از خمینی، مطهری و صدر ، یعنی عصاره های ارتجاع مذهبی در سه بعد سیاسی (خمینی)، علمی (مطهری) و اجتماعی (صدر). آرزوی بزرگ خاتمی و همه هواداران جنبش دوم خرداد بازگرداندن ایران به دوران زندگی خمینی است (نگاهی بیندازید به بحثهای شفاهی دوم خردادیها و مخالفانشان، استناد اینها در اکثر موارد به "امام خمینی" است: آمام فرمودند مجلس در رأس همه امور است، امام به شورای نگهبان بر سر مسئله فلان تذکر دادند، و الی آخر) . آزادی و مردمسالاری برای اینان بدون پسوند اسلامی قابل تصور نیست و اصولاً برای خاتمی و دوم خردادیها هیچ چیز بدون پسوند اسلامی قابل تصور نیست.

خاتمی به مردم وعده آزادی بیان داد، امروز دیگر خود نیز به آن باور ندارد. او به مردم وعده رفاه داد، خط فقر هر روز در هرم جمعیتی بالاتر میرود. به زنان وعده مشارکت بیشتر داد ولی از نامیدن یک وزیر زن نیز عاجز بود. به مردم وعده امنیت داد ولی از عهده تأمین امنیت وزیر کابینه خود نیز برنیامد. به مردم وعده پاسخگوئی داد ولی پاسخها را همیشه به زمان مناسب حواله داد. و بالاخره به مردم وعده داد مسئولیت شکست هایش را بپذیرد، ولی گناه را یکسر به گردن جناح مخالف انداخت.

ریشه همه این رفتارهای نابهنجار اورا باید در دلبستگی او به نظام جمهوری اسلامی و ایمان راسخ او به این نکته دانست، که دین و حکومت دینی قادر به حل معضلات انسان امروزین هستند. خاتمی بسیاری از حرفها را از سر مصلحت بزبان نیاورد و بسیاری کارها را از سر مصلحت نکرد. مصلحت برای او ولی نه منافع ایران است، و نه منافع مردم ایران؛ مصلحت اندیشیهای خاتمی تنها وتنها از ترس به خطرافتادن نظام مطلوب اوست. خاتمی در همه دوران ریاستش پروای آن را داشت که مبادا اصلاحات او خللی در دیوار بظاهر مستحکم این نظام پدید آورد و در این راه تا کنون چندان افراط به خرج داده که عاقبت از ترس مرگ خودکشی خواهد کرد.

پیشتر گفتم که فرض را بر پاکی و صداقت خاتمی میگذاریم. دامان خاتمی ولی چندان نیز از آلودگی ها بدور نیست. بگذارید با منطقی سخن بگوئیم که برای خاتمی نیز پذیرفته است: مختار ثقفی در کار انتقام از کشندگان حسین، برزگری را نیز باز خواست کرد که در نزدیکی میدان نبرد به کار خود مشغول بود. در پاسخ به اعتراض او، که من به کار خود بودم و نه بکار نبرد،گفت: حضور تو در پشت سپاهیان یزید بر هیبت ایشان می افزود و ترس در دلهای سربازان حسین می افکند، پس مستوجب مرگی. خاتمی به عنوان یک مسلمان معتقد به طور حتم این داستان را شنیده است و اینروزها در سالگرد اعدامهای وحشیانه سال شصت وهفت باید به این سؤال پاسخ دهد، که در آن روزهای سیاه که داس مرگ خدمتگزار صادق نظام به دستور شناسنامه نظام و به فتوای احیاگر تفکر دینی دسته دسته جوانان پاک ایرانزمین را به خاک می افکند، در وزارت ارشاد در کار کدام مکاشفه عرفانی بود که حتا در نیافت در پشت سر کدام سپاه به کار زراعت مشغول است!

خاتمی هنوز نیز دشمنان مردم را خدمتگزاران و دلسوزان انقلاب میخواند که "صادقند و دعوا با آنها یک دعوای خانگی است". وزیر ارشاد برکنار شده او، مهاجرانی، در کتاب بهشت خاکستری تا به آخر نیز در نیت پاک بهشت سازان (مؤتلفه و شرکاء) شکی روا نمیدارد و تنها روشهای آنها را مذموم میشمارد. با چنین ساربانانی چه جای شگفتی است، اگر که ناقه در گل نشیند؟

خاتمی خواست که با بخشی از درک خود از اسلام به جنگ همه استبداد دینی برود، که به گمان او تیشه بریشه اسلام میزند، و از این نکته غافل بود که آنچه را که او خوانده بود، رقیبان نوشته بودند و عاقبت سرکنگبین صفرا فزود.....

مانس اشپربر میگوید نمی توان با نیمی از حقیقت به جنگ همه دروغ رفت.

مزدک بامدادان هزار و پانسد سال پیش گفته بود: مباد که دروغ راهگشای راستی گردد،
وچنین مباد.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

۱۳۸۲ خرداد ۳۱, شنبه

مجاهدین، پایان غم انگیز یک رؤیای دردناک

نیاکان ما بر این عقیده بودند که روان درگذشتگان در روزگاران سختی و تنگی به سرکشی زندگان می آیند. روان در گذشتگان سالهای شصت تا شصت و هفت چند روزی است که رهایم نمی کنند.

دستگیری اعضای ارشد سازمان مجاهدین خلق در فرانسه شاید که آخرین پرده از تراژدی دردناک سرگذشت بخشی از نسل ما باشد، نسلی که اقیانوس صداقتش را به پای کسانی ریخت، که قلبشان گنجایش کوزه شکسته ای را هم نداشت.

نسل من، یعنی همه آنهایی که بلوغ ذهنی و جسمی شان را در کوران انقلاب تجربه کردند، دیگر حسابی با تاریخ ندارد، که ما به هر ندائی، از هر کجای این سرزمین اهورائی که برخاست و از هر حلقومی که بدر آمد، پاسخ گفتیم، وجانانه پاسخ گفتیم، چه آنروز که به انقلابمان خواندند، چه آنزمان که بنا بود بنیاد ستم نوپا را برکنیم و پا به جاده ای بگذاریم که قرار بود مارا به جامعه ای بی طبقه رهنمون شود و چه آنزمان که دشمن بیگانه خاک پاک میهن را اشغال کرده بود، هر بار و هر بار که خواندندمان، جان عزیزمان را –که چیزی بجز آن نداشتیم- در کف گرفتیم و در رفتن سر از پا نشناختیم.

و امشب بیست و دو سال پس از سی خرداد شصت، چهره خندان احمد، مرتضی، حمید و شاهرخ تنها یادگاری است که برایم از آن سالهای فوران شور و فقدان شعور باقی مانده است و امشب که این زخم کهنه و چرکین با دیدن صحنه دستگیری مجاهدین و خود سوزیشان سر باز کرده است، میدانم که هرگز نخواهم بخشیدشان.

انقلاب بهمن، نسل مرا از ساحل امن روزمرگی به کام توفان پر تلاطم پرسش و پویش پرتاب کرد و همه ما بی آنکه بدانیم چرا، بناگاه "سیاسی" شدیم. سیاسی شدیم برای آنکه فعالیت سیاسی سه غریزه ویژه سنی ما را توأما ارضاء میکرد: غریزه اعتراض، غریزه عدالتخواهی و غریزه ماجراجویی، و ما در همین سطح آمادگی ذهنی برای فعالیت اجتماعی داشتیم: فروختن روزنامه ای، پخش اعلامیه ای، شرکت در تظاهراتی و گاه هم زد و خوردی و پرتاب سنگی و آجری. اوج فعالیت فکری ما این بود که روزنامه ای در دست بگیریم و تحلیل سیاسی سازمانمان را خط به خط بخوانیم و از بر کنیم، مبادا که در بحث از حریفمان پس بیفتیم.

و در همین حال و هوا، سی خرداد رسید و دستی روزنامه ها و اعلامیه ها را از دستمان گرفت و سلاح مرگباری در آن گذاشت و از تک تک ما خواست که دشمنان خدا و خلق خدا را بکشیم، از شاهرخ، که قناری پرورش میداد، از حمید، که میتوانست ساعتها به تماشای چرخ زدن کبوترهای جلدش بنشیند، از احمد، که هیچ کاری را بیشتر از آب دادن به گلدانهای شمعدانی مادرش، در حیاط آن خانه قدیمی شان، دوست نداشت، از مرتضی که سنتور میزد و بالاخره از من که همان روزها هم در اعماق ذهنم شرمنده این بودم که چرا در کودکی یکبار دست و پای گوسفندی را که داشتند ذبحش میکردند گرفته بودم.

حمید و مرتضی یک هفته بعد از سی خرداد اعدام شدند. رهبری سازمان بی آنکه چاهی کنده باشد منار را دزدیده بود: یک هفته بعد از اعلام جنگ مسلحانه، سازمان هنوز هیچ پناهگاهی برای میلیشیای از جان گذشته اش نداشت ، حمید و مرتضی که سر پناهی نداشتند، شام آخر زندگی کوتاهشان را درپیاده رو خیابان سلسبیل، میان دو سطل بزرگ زباله به سر آوردند.

قامت بلند شاهرخ روز پنجم مهر ماه به روی آسفالت داغ خیابان فردوسی افتاد. یک ساعت پیشش با هم دیده بوسی کرده بودیم و برای آنکه به همدیگر قوت قلبی داده باشیم، بر سر اینکه کداممان زودتر در راه خدا و خلق شهید میشویم، شرط بسته بودیم، چه کسی میدانست که من آن شرط لعنتی را در کمتر از یک ساعت خواهم باخت؟

فردای آنروز احمد را هم برای اولین بار از دست دادم، او میخواست با ایمانش بماند و من میخواستم شک و تردیدم را بردارم و بروم. دیده بوسی کردیم و چهره خندان احمد تنها چیزی بود که از سازمان برایم بیادگار ماند، احمد را در اعدامهای سال شصت و هفت برای بار دوم، و اینبار برای همیشه از دست دادم.

فراموش کردن سازمان مجاهدین در این سالهای تبعید، کار آسانی نبود: رهبری سازمان به هر ترفندی که بود نام خود را بر سر زبانها می انداخت و من هم به یاد و حرمت چهار عزیز جانباخته ام، سرنوشت این جریان را دورادور دنبال میکردم و هر چه از آن سالهای شوریدگی و سودا سری دورتر میشدم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که دست رهبری سازمان و در رأس آن رجوی، کمتر از خمینی و خامنه ای به خون فرزندان دلیر ایران زمین آغشته نیست.

هر چه بود، نسل من در آرمانخواهی بی چشمداشتش گوی سبقت را از همه همگنان ربود و برایش چیزی نماند، جز آنکه بسراید:

خنک آن قمار بازی، که بباخت هر چه بودش
بنــــــماندش هیــــچ الا، هــــوس قـــــمار دیگر

و برای من، تنها چهره خندان احمد مانده است و این دعای نقش بسته بر کتیبه بیستون:
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد

بابک خرمدین، آذربایجان و هویت ملی

.
به بهانه مراسم قلعه بابک
.
همه ساله با نزدیک شدن زادروز بابک، مراسمی در قلعه جمهور برگزار میشود، که به گفته دست اندرکاران و برگزارکنندگان آن تجدید پیمانی است با جنبش هویت طلبی مردم آذربایجان، که بابک خرمدین به عنوان "قهرمان ملی آذربایجان" سمبل و نماد آنست.

تا هنگامی که این آئینها تنها جنبه بزرگداشت یک قهرمان ملی و پیکار گر راه آزادی را داشتند، برای من نیز به عنوان یک ایرانی این رخکرد فراگیر به تاریخ ایران و فهرمانانش تنها مایه شادی و افتخار بود. از دوسال پیش به این سو ولی، آئینهای بزرگداشت بابک رفته رفته میروند که رنگ و بوئی ناخوشایند به خود بگیرند.

برای من به عنوان یک ایرانی "آذری-پارسی" دردناک است که شاهد اوج گرفتن سوء استفاده نژادپرستان ترک از این آئینهای پر شکوه به بهانه مبارزه با نژادپرستی فارسها باشم، و بدلیل وابستگی خونی و فرهنگی توأمان به هر دو ملت فارس و آذری نمیتوانم شعارهائی چون "نابود باد ارمنی، مرگ بر داشناک" (محو اولسون ارمنی، ائولئوم اولسون داشناکا) را که به بهانه اشغال قره باغ سرداده میشوند بشنوم و گرگ خاکستری (بوز گورت) را که نماد نژادپرستان ترکیه است ببینم و دم بر نیاورم. بویژه هنگامی که با شگفتی فراوان میخوانم :"بابک انقلابی ترکی بود، که بدست افشین، یک سردار فارس دستگیر و کشته شد"!
نکته دیگر نیز بازمیگردد به مصادره تنگ نظرانه بابک خرمدین، این نماد مبارزه ایرانیان بر علیه اشغالگران عرب، به نفع جنبشی که داعیه احقاق حقوق برابر برای همه ایرانیان را دارد. نقش آذربایجان و مردم قهرمان آن در سراسر تاریخ پر افتخار این خطه ایرانزمین در شکل گیری هویت ملی ایرانی آنچنان بزرگ و پررنگ است که نیازی به این ترفندها باقی نمیگذارد. نوشته زیر نگاهی است تند و گذرا به تاریخ آذربایجان و تلاشی است در پالایش پندار تلاشگران جنبش هویت طلبی از آمیخته های غیر مستند و سودجویانه نژادپرستان؛ چه فارس و چه ترک!

یکم، آذربایجان: آذر بایجان نام خود را مدیون آذرباد (آثوروات) سردار هخامنشی و حکمران ماد شمالی است که با مقاومت دلیرانه و سیاست هوشمندانه اش این سرزمین را از گزند و دسترس اسکندر مقدونی بدور داشت و از آن پس ایرانیان این خطه را به پاس و یاد او "آثورواتگانه" یا سرزمین آذرباد خواندند، که به مرور زمان به آثوروادگان و آذربادگان تغییر نام داد و آذربایجان عربی شده آنست.
مردم ساکن این خطه تا قرنها پس از آغاز مهاجرت اقوام ترکمن و غز در سده های پنجم و ششم هجری به زبان یا گویش "پهلوی-آذری" سخن میگفتند که شباهت بسیاری به زبان کردی داشت. همام تبریزی شاعر مشهور آذربایجان (سده هفتم و هشتم هجری) میسراید:

وهار و ول و دیم یار خوش بی
(بهار و گل به روی یار خوش است)
اوی یاران مه ول بی مه وهاران
(بدون یاران نه گل باشد و نه بهاران)

عزالدین عادل بن یوسف تبریزی (سده هشتم و نهم هجری) میسراید:

سحرگاهان که دیلم تاوه گیری
(سحرگاهان که دلم میگیرد)
جه آهم هفت چرخ آلاوه گیری
(از آهم هفت چرخ آتش میگیرد)

از دیگر شاعران و سخنورانی که آثار خود را به زبان پارسی نگاشته اند میتوان از صائب تبریزی و شمس تبریزی نام برد.

قدر مسلم این که زبان رایج در آذربایجان تا اواسط حکومت صفویان "پهلوی-آذری" میبوده و ترکی آذربایجانی (زبانی که ما آذربایجانیها امروز به آن سخن میگوئیم) رفته رفته از اواخر سده دهم هجری جایگزین آن شده است.

پس از کوچ گسترده اقوام ترک زبان به غرب آسیا و آسیای کوچک تیره هائی از آنان (غزها و ترکمانان) در اران و آذربایجان ساکن شدند و از امتزاج ایشان با ساکنان اصلی این سرزمینها ملتی پدید آمد که از همان آغاز به رغم همزبانی و همکیشی با ترکان عثمانی با اتکا به عناصر اساطیری و تاریخی ایران، راه خود را از آنان جدا کردند و بدنبال پی ریزی هویتی مستقل از ترکان عثمانی بودند و این نکته چندان نیز غریب نبود، چرا که "مردم آذربایجان" در این دوره نتیجه ترکیب و اختلاط دو فرهنگ بودند: فرهنگ مهاجرین ترک و فرهنگ ساکنین آریائی. در همین راستا بود که نشان ملی ایران – شیروخورشید – در دربار غیاث الدین کیخسرو پسر علاء الدین کیقباد از پادشاهان سلجوقی آسیای کوچک (ترکیه امروزی) پدید آمد. (لقبهای اساطیری این شاهان ترک، کیخسرو و کیقباد، دلیلی محکم برای اثبات مدعای بالاست)

در آذربایجان امروزی و شرق آسیای کوچک دو تیره بر سر ایجاد دولتی مستقل از دربار عثمانی با یکدیگر رقابت میکردند: آق قویونلوها (سپید گوسپندان) و قره قویونلوها (سیاه گوسپندان)، و بر خلاف ادعای برخی از پان تورکیستها که اختلاف این تیره ها و دربار عثمانی را دارای ریشه هائی مذهبی (شیعه و سنی) و نه ملی میدانند، باید گفت که مذهب شیعه تنها پس از به قدرت رسیدن سلسله صفوی بود که در این خطه و سراسر ایران رواج یافت و اختلاف نیاکان آذربایجانی ما با همزبانان عثمانیشان تنها و تنها ریشه ملی داشت . آق قویونلوها پیروز شدند و زمینه را برای برآمدن خاندان صفوی فراهم کردند.

نهصد سال پس از بر افتادن پادشاهی ساسانیان گهواره نوزائی ملت ایران سرزمین آذربایجان بود و احیاگر آن، پادشاهی ترکنژاد؛ شاه اسمائیل صفوی، که نسب خود را به امامان شیعه و از آن طریق به بی بی شهربانو و یزدگرد سوم میرسانید و بر پسرانش نامهای اساطیری (تهماسب، سام، بهرام) مینهاد و والتر هینتس اورا به حق "بنیانگذار نخستین دولت واحد ملی" در ایران خوانده است. از این دوران است که نقش محوری آذربایجان در جنبشهای سیاسی ایران روز به روز پررنگتر میشود و به جنبش مشروطه میرسد. افزون بر این، تاریخ ایران بویژه در سده های اخیر پر از شخصیتهای آذربایجانی است که ردپایشان در جای جای گستره فرهنگی ایران به چشم میخورد. برای نمونه بزرگترین شاعر سبک قدیم ایرانی شهریار است که اشعار ترکی او نیز در همه کشورهای ترکزبان هماورد میجویند. دیگری احمد کسروی است که به تنهائی به اندازه یک فرهنگسرای چند سد نفره به زبان پارسی خدمت کرده است و آثار تاریخی او در باره آذربایجان و ایران از مستندترینها به شمار می آیند (اگر چه من با نظرات او در مورد زبان ترکی و هویت آذربایجان بشدت مخالفم). فهرست چهره های ادبی، علمی، هنری و اجتماعی آذربایجان چندان بلند است که میتواند مقاله مستقلی را به خود اختصاص دهد.

دوم، بابک خرمدین: بابک در خانواده ای زحمتکش و تنگدست بدنیا آمد و در سالهای کودکی پدرش را از دست داد (به روایتی پدرش مردآس هنگامی که زنش باردار بود، در دفاع از او بدست اشغالگران عرب کشته شد). مادرش که زنی یکچشم میبود و با کار در خانه دارایان گذران میکرد، بابک را در همان سنین نوجوانی به جاویدان پسر شهرک،خداوند دژ بذ و سرکرده خرمدینان سپرد. پس از مرگ جاویدان بابک همسر او گل اندام را به زنی گرفت و همو، سران خرمدینان را به اطاعت از بابک خواند و گفت که روح جاویدان در تن بابک حلول کرده است و بدین گونه بابک به سال سدو نودو پنج خورشیدی، یعنی چیزی بیش از سیسد سال پیش از آنکه پای نخستین مهاجرین ترک به آذربایجان برسد، خداوند دژ بذ و سر کرده بی رقیب خرمدینان شد.

در باره واژه "خرمدین" بیشتر تاریخنگاران بر آنند که دلیل این نامگذاری اعتقاد خرمدینان به خوشی و خرمی و استفاده از نعمتهای خدادادی در همین جهان است. روایت دیگری که به نظر من درستتر می آید مربوط است به جنبش مزدکی در دهه های پایانی حکومت ساسانیان: پس از سرکوب درست دینان و کشته شدن رهبر و بنیانگذار این جنبش، مزدک بامدادان، همسر او خرمه (خورمٌک) به مادآذربادگان گریخت و در اندک زمانی مردم بسیاری بر سر او گرد آمدند. جنبش خرمدینی در حقیقت نام از خرمه، همسر مزدک داشت، بویژه که همه تاریخنگاران در مزدکی بودن عقاید خرمدینان متفقند.

جنبش بابک بیست و دو سال به درازا کشید و چنان لرزه ای بر اندام خلفای عباسی افکند، که معتصم دستور به ساختن موضعی در سامرا داد که هرگاه محمره (سرخ جامگان) بناگاه در بغداد سر بر کردند، بدانجا بگریزد. این جنبش، جنبشی سراسری و فرا منطقه ای بود و بابک هدفی جز بیرون راندن اشغالگران از همه ایران و پی افکندن نظامی عادلانه بر پایه آموزه های مزدک در سر نمی پرورد. جنبش خرمدینان در همه شهرهای آذربایجان، اسپهان، همدان و کردستان امروزی رواج کامل داشت و دامنه نفوذ آن به بغداد نیز میرسید و در سالهای پایانی آن، حتی بردگان ساکن در زنگیان (زنجان) و اعراب ساکن در نواحی کرگ (کرج) نیز به آن پیوستند. از سوی دیگر، ارتباط منظم بابک با سران دیگر جنبشهای رهائی بخش در ایران مانند مازیار در تبرستان و سندباد در سیستان نشان از آن دارد که قهرمان بذ در پی گسترش جنبش به سراسر ایران میبوده و هیچگاه تنها پروای آذربایجان را در سر نداشته است.

پایان دردناک جنبش سرخ پرچمان، پیش از آنکه دلیلی بر کوتاهی کوشندگان آن و یا دلیری و پایمردی اشغالگران باشد، تکرار چندین باره مثل پارسی است که میگوید: "از ماست که بر ماست...". افشین (خیذر پسر کاووس فرمانروای اشروسنه در جنوب تاجیکستان امروزی) اگر چه خود پروای احیای عظمت گذشته ایران و راندن اشغالگران را در سر میپرورد (و عاقبت نیز جان خود را در این راه گذاشت)، ولی به خاطر تربیت اشرافی و افکار طبقاتیش به عنوان یک شاهزاده، قادر به پذیرش خواسته های خرمدینان نیز، که با معیارهای امروزین در پی برپائی یک حکومت سوسیالیستی بودند نمیبود. از یاد نباید برد که اجداد افشین (اشراف و زمینداران دوره ساسانی) اجداد بابک (مزدکیان) را به وحشیانه ترین شکلی سرکوب کرده بودند.

بابک مانند یک قهرمان بالید، مانند یک قهرمان زیست، مانند یک قهرمان جنگید و مانند یک قهرمان کشته شد و با آلودن چهره اش به خونی که از بازوی بریده اش میریخت، حسرت دیدن رخ زردش را نیز به دل کشندگانش گذاشت و یادگاری بزرگ در انساندوستی، دادگستری و دادجوئی، دلیری و بیش و پیش از هر چیز ایراندوستی، برای همه ایرانیان؛ از ارس تا هیرمند و از دریای خزر تا خلیج پارس بجای گذاشت.
روا نیست که یاد و نام این قهرمان بزرگ دستمایه برانگیختن احساسات کوته بینانه مشتی کم خرد شود که بنام دفاع از هویت ملی آذربایجان آب به آسیاب پان تورکیستهای ترکیه میریزند. مردم آذربایجان برای رسیدن به حقوق حقه خود و دیگر اقوام ساکن ایرانزمین، و زیستن در ایرانی آزاد، که در آن هیچ تبعیضی، نه سیاسی، نه فرهنگی و نه اقتصادی به هیچکدام از اقوام این مرز و بوم روا داشته نشود و هر ایرانی در هر کجای این سرزمین کهن که هست، بتواند به زبان مادریش بخواند، بنویسد و بیاموزد و در هر لحظه زندگی اش فرمانروای سرنوشت خود باشد، مبارزه میکند. در شأن چنین ملتی نیست که بنامش تاریخ را تحریف کنند و از قهرمانی که متعلق به همه ایرانیان، که همه بشریت است، بدروغ یک مبارز محلی بسازند، که برای رهائی آذربایجان و ساکنین ترکزبان آن میجنگیده است.
.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد